eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
225 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۸ تلاوت و تداعی تلخ پهپادی که پدر و مادر را برد! هنوز همهمه غالب است تا اینکه «آقا مهدی» فرزند بزرگ رضا و معصومه شهید می‌آید پشت بلندگو که قرآن آغازین مراسم مادر را خودش تلاوت کند! باید از نزدیک می‌دیدید آن حس و حال را. آواز بهشتی برآمده از شاخه‌های نخل سبز قرآن، هوای حرم را زیر و رو می‌کند. شانه‌ها می‌لرزد؛ آقا مهدی با آن روح بزرگ، اما انگار در عالم دیگری است. دو سه باری بعد تلاوت هر آیه «واقعه»، نگاهش می‌افتد به آسمان و هلی‌شاتی که دارد از مقابلش تصویر برمی‌دارد؛ شاید پهپاد پلیدی که پدر و مادرش را بُرد به آسمان، برایش تداعی شده است! کاش فیلمبردار این زاویه را بی‌خیال شده بود؛ اصلاً انتخاب خوبی برای آن لحظه نیست. «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا...» را زیباتر می‌خواند و این پایین همه بارانند. سر برمی‌گردانم عقب؛ دو دست بالا آمده از بین جمعیت و مقوایی که با ماژیک رویش نوشته: «نه به دیپلماسی صلح و سازش؛ آری به دیپلماسی مقاومت و اقتدار رهبری» پیام واضحی را مخابره می‌کند. مابقی احتمالی متن را هم از اینجا نمی‌بینم. 5 دقیقه تلاوت آقا مهدی با ترتیلِ: «اَللَّهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بَارِک عَلَی رَسُولِ اللَّه وَ الِهِ الأَطهَار» تمام می‌شود. لیوان آب جلوی تریبون را می‌آورد تا نزدیک دهانش که مجری می‌آید و از پشت، سرش را می‌بوسد! به ابراز محبتش پاسخ می‌دهد و با لیوان آب می‌رود می‌ایستد سر جایش. «پارسا پسندیده» دوست خوب عکاسم کنار دستم ایستاده است؛ بی آنکه متوجه شوم. یک لحظه رخ به رخ می‌شویم به حال و احوال. یکی از روی جایگاه، عکاس دیگری که جلوی آقا پارساست را دعوت می‌کند بالا. می‌گویم شما هم برو. سری بالا می‌آورد که یعنی نه، نمی‌گذارند. چند عکس می‌گیرد و جا عوض می‌کند. همان لحظه بقیه خانم‌های خانواده شهید از پشت جایگاه، سر می‌رسند. چون نمی‌گذارند بروند بالا همانجا می‌ایستند. سریع می‌زنم به دل جمعیت و کُت آقا پارسا را می‌کِشم و برمی‌گردانمش تا این صحنه را از دست ندهد. در همین فاصله «حاج‌آقا سرلک» می‌آید می‌ایستد کنارم تا نوبت سخنرانی‌اش برسد. از حاج‌آقا می‌پرسم چه چیز این خانواده برایتان متفاوت و درس‌آموز است؟ - «آرامش‌شان؛ آرامشی که الان دارند و ریشه در هجرت و مجاهدت دارد. بزرگی این آدم‌ها و مهدی ۱۷ ساله، آدم را به خاک می‌نشاند. دلم می‌خواهد بچه ‌هایم ذره‌ای شبیه بچه‌های شهید کرباسی بشوند.» به اشاره مجری رو به گنبد، صلوات خاصه حضرت امین ولایت و برادران‌شان را می‌خوانیم. یکی از عکاسان همیشه در صحنه شیراز موقع پایین آمدن از پله‌های جایگاه، یَله می‌شود سمت جمعیت! حاج‌آقا سرلک که مقابلش ایستاده است با لبخند سرش را می‌بوسد و استرسش را می‌گیرد. راه باز می‌کنند برای عاقله مردی نابینا که با دِشداشه عربی می‌خواهد برود روی جایگاه. نمی‌گذارند. شاید از بستگان شهداست. همان پایین نگهش می‌دارند با کلی ادب و عذرخواهی. میلاد کریمی یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۹ داستان عهد با لب شیرین دهنان سه تا از خانم‌های خانواده که دوتایشان مادربزرگ‌های ایرانی و لبنانی هستند را می‌برند بالا. نوبت به حاج آقا سرلک می‌رسد. جداگانه روی هر تابوت دست می‌گذارد و می‌کشد به قلبش. از خانواده شهید اجازه می‌گیرد و در میان فریادهای «هیهات من الذله» مثل همیشه سنگ تمام می‌گذارد: «مردم بزرگ شیراز، مهمان دارید. مهمان داریم از بلندترین نقطه‌ای که یک انسان می‌تواند اوج بگیرد. معصومه کرباسی و همسر مکرمه‌اش "رضا عواضه" جزو نخبگان بودند. در همه دنیا این‌ها را روی هوا می‌زدند. جاذبه‌های حبابی و سرابی، ذره‌ای دل آنها را به آن سمت نکشاند. نگاه کردند ببینند نقطه رضای خدا کجاست. دیشب آقا مهدی، همین عزیزی که تلاوت آیات قرآن از زبان دلنشین او معنای دیگری برای همه ما داشت در مجلس وداع با پیکر مادرش گفت: "می‌خواهم بروم. پدربزرگم نمی‌گذارد، ولی باید بروم." مجری محترم پرسید پس چهار خواهر و برادرت چی؟ گفت: "آنها را می‌سپارم به دستان پدربزرگم که یک شهید در خانه‌اش پرورش داده است. آنها را هم می‌تواند رشد بدهد. باید بروم." آنها که قیاس‌هایشان مادی و عادی است این‌ها را نمی‌فهمند؛ این‌ها به تعبیر "حافظ" شما کسانی هستند که خدا داستان عهدشان را با لب شیرین دهنان بسته است.» وقتی حاج‌آقا ماجرای آقا مهدی را تعریف می‌کند، پدربزرگ که از صبح ندیدم گریه کند، چفیه را می‌آورد جلوی صورتش! «منم باید برم؛ آره برم سرم بره...» اینجا هر لحظه‌اش روضه است؛ فرق دارد با بقیه تشییع‌هایی که دیده‌ام. بیروتِ دل‌ها انبار باروت است؛ منتظر یک جرقه. چیزی از جنس غم فاطمیه که آستانه دنیاهای تازه است، مردم را به گریه دعوت کرده و به مهمانی نوحه کشانده. مردمِ غصه‌دارِ غم «سید مقاومت» که حتی نشد یک دل سیر پشت پیکرش راه بیفتند و اشک شور بر گونه روان کنند؛ مردم جریحه‌دار شده از پر و بال سوخته برگشتنِ ققنوس شهرشان، ناموس کشورشان! مردم بغض‌آلود از درندگی و دریدگی دشمنی که تا بالای سرشان آمده مرگ پاشیده و خون، درو کرده است! «محمدحسین عظیمی» که تازه از لبنان برگشته هم با یکی دو نفر فاصله، جلویم ایستاده است. دارد در گوشی‌اش چیزی می‌نویسد. روایتگر خوب شیرازی که روزهای قبل با خیال او و قصه‌هایش از کوچه پس کوچه‌های «صور»، «ضاحیه» و «بیروت» گذشتم و هر بار دلم خواست آنجا باشم. امثال آقا محمدحسین برای این استان غنیمتند؛ اگر قدردان شان باشیم. همدیگر را از نزدیک نمی‌شناسیم، اما همانطور که گفته‌اند: «شاعر، شنیدنی است» نویسنده هم خواندنی است. می‌خواهم بروم جلو «رسیدن به خیر» و «خدا قوتی» بگویم که پیرمردی گوشی‌اش را می‌دهد تا برایش از جایگاه عکس بگیرد. بعدش هم حرف‌های حاج‌آقا سرلک، بغضش را می‌ترکاند و منصرفم می‌کند. میلاد کریمی یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جهادی برای همه صبح یک روزی، خانومی به من پیام داد و گفت: من می‌خوام یه تیکه طلا اهدا کنم چیکار باید بکنم؟ بهش گفتم: تشریف بیارید دفتر هستم در خدمتتون. گفت: باشه من فردا میام. طرف‌های غروب بود، دیدم پیام گذاشت برایم که: می‌شه آدرس خونه‌تون رو بدید که من همین امشب طلا رو براتون بیارم؟ گفتم: بله. چرا نمی‌شه؟! حدود یک‌ساعت بعد رسید و گفت که: اگه می‌شه بیاید پایین. من رفتم پایین. جایی که گفته بودم باشد تا بروم. یک خانمی با حجاب خیلی معمولی ایستاده بود. خانم تقریبا ۴۵-۵۰ ساله‌ی مانتویی با یک تکه مویِ بلوندِ از شال بیرون زده. چون توی ایتا بهم پیام می‌داد و آیدی برای من مشخص می‌شد، نمی‌توانستم باهاش تماس بگیرم و ازش بپرسم شمایید که اینجا ایستادید؟! نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد. گفت: شما دنبال کسی هستید؟ گفتم: بله با خانومی قرار داشتم می‌خواستم چیزی ازشون تحویل بگیرم. که گفت: من هستم که می‌خواستم طلامو تقدیم کنم. یک لحظه جا خوردم. تصور من یک خانم چادری و ... بود. گفتم: آخی ببخشید! خیلی ممنونم، تو زحمت افتادید این وقتِ شب. گفت: نه من یکسره از شرکت اومدم. تمام ثروت من، همین یک ربع سکه هستش. همین رو خواستم تقدیم این راه کنم. خواستم زودتر هم به دستتون برسونم که الان اومدم. مجددا ازش تشکر کردم و رسید را برایش نوشتم و طلا را تحویل گرفتم. محترم رزم‌یکی سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۱۰ محرابی که باید محل ایجاد زحمت برای جریان ظلم باشد حاج‌آقا دارد از امام جمعه شهید کازرون یاد می‌کند: «امام جمعه‌ای که مثل این شهید بزرگوار، محرابش محل ایجاد زحمت برای جریان ظلم باشد و دغدغه زندگی، رشد مردم و امنیت جهانی داشته باشد، امام جمعه تراز انقلاب اسلامی است که باید به وجودش افتخار کنیم.» آخر سر هم حرف‌هایی می‌زند که می‌تواند بیانیه اجتماع امروز باشد: «به خون شهید معصومه کرباسی و همه شهدا اگر امنیت، رشد و رفاه می‌خواهیم که می‌خواهیم، فقط باید ایستادگی را انتخاب کنیم. صلح پایدار از میدان مبارزه بی‌شتاب و تعلل می‌گذرد.» یازده خانم از اعضای خانواده شهید که کنار جایگاه ایستاده بودند را با احترام از میان مردها رد می‌کنند سمت محل تدفین. آخرین برنامه، مداحی است. خانواده شهید، کوه‌مردانه ایستاده‌اند؛ مثل فرمانده مقتدری که دارند جلویش رژه می‌روند. ایستاده سربلند و با شکوه چون که سر بر آسمان نهاده کوه من اما همه حواسم پیش آقا مهدی است؛ نوجوان ۱۷ ساله‌ای که تازه مو بر صورتش روییده، اما زبان بدن را هم مثل بقیه هنرها خوب بلد است. هرجا پای «تکبیر» و «لبیک» به میان آمد، مشت گره کرد و همراه شد؛ حالا هم همراه روضه‌خوان، تباکی می‌کند. آدم کیف می‌کند از چنین شیر بچه‌ای که مقاومت، ارث هفت پشت و پیشینه‌اش است. پیکرها روی دوش مردها روان می‌شود تا محل نماز. فرصت را غنیمت می‌شمارم و می‌روم سراغ پاسداری که از صبح همراه خانواده شهید است. اسمش را از روی اتیکت جلوی لباس می‌خوانم: «غلامعلی احمدی‌جابری» با درجه‌ سرهنگی. از جناب سرهنگ می‌پرسم در این مدت که توفیق همراهی خانواده شهید را دارید چه نکته‌ای بیش از همه توجهتان را جلب کرده است؟ - «صبر، ایمان، خونسردی و آرامش‌شان. اتفاقاً علتش را هم از خودشان جویا شدم؛ می‌گویند ما با خدا معامله کردیم و چون عاشق اهل بیت و امام زمان (علیهم السلام) هستیم، این شهید را در راه خدا دادیم. برای همین دچار آرامش و سکینه عمیقیم. پسرشان می‌گوید: "فرمانده این جنگ، امام زمان عجل الله فرجه است".» پاسدار جوانی که آنجا ایستاده می‌گوید: «جناب سرهنگ، فرمانده ناحیه مقاومت سپاه محمد رسول الله صلی الله علیه و آله شیراز است. سخنرانی‌های خوبی هم می‌کند؛ برنامه داشتی دعوتش کن.» میلاد کریمی یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۱۱ ما مرد جنگیم حسن ختام مراسم، حرف‌های حماسی پدر شهید کرباسی است که بعد از تبریک و تسلیت به خانواده امام جمعه شهید کازرون و قدرشناسی از مردم ‌می‌گوید: «می‌خواهم از طرف شما یک پیام به اسرائیل، آمریکا انگلیس و ایادی‌شان بدهم. ما مرد صبریم؛ ما مرد مقاومتیم؛ ما مرد جنگیم و از هیچکس به جز خدا نمی‌هراسیم.» جمعیت با تکبیرهای پیاپی و "مرگ بر اسرائیل" تأیید می‌کنند. آقا مهدی می‌خواهد از پله‌های جایگاه پایین بیاید. مردم هجوم می‌آورند سمتش. روحانی جوانی خم می‌شود و دستش را می‌بوسد؛ بقیه هم سر و صورتش را. آرام و متین لبخند می‌زند و می‌گوید: «زنده باشید» من هم شانه‌اش را می‌بوسم. مثل حلقه گُلی که به گردن قهرمان‌ها می‌اندازند، دست‌ها دور گردن پدربزرگ، باز و بسته می‌شود. پیرمرد با لهجه شیرازی می‌گوید: «قربون قدمتون». می‌خواهم تا جلوی صف نماز همراهی‌شان کنم، اما دلم نمی‌آید چنین نمازی را از دست بدهم. آیت الله دژکام (امین آقا در استان و امام جمعه شیراز) میکروفن را دست می‌گیرند، ولی صدا قطع و وصل می‌شود. مشکل حل نشدنی بلندگوهای مراسم اینجا هم خودش را به رخ می‌کشد! «سردار قنبری» فرمانده لشکر ۱۹ فجر که در صف پشت سر ماست هم ناراحت است. خدام، چوب پَر و پاسدارها کلاه‌های از سر برداشته را از صف جلو در هوا تکان می‌دهند تا مردم عقب بروند. دقایقی معطل می‌مانیم. جمعیت هجوم می‌آورد. حاج‌آقا دژکام خواهش می‌کنند: «آرام باشید. هُل ندهید. برای اقامه نماز باید آرامش داشت. حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای حاج‌علی‌اکبری از بیت رهبر عظیم الشأن تشریف فرما هستند برای اقامه نماز بر جنازه شهیده مکرمه بانو کرباسی و شهید بزرگوار حضرت حجت الاسلام و المسلمین آقای صباحی. اول نماز بر جنازه شهیده کرباسی اقامه می‌شود.» بعد نماز اول، مردی از صف جلو برمی‌گردد عقب و تأکید می‌کند: «اذکار را همه بخوانند.» در تکبیر دوم نماز بر پیکر امام جمعه کازرون، هلی‌شاتِ تصویربرداری، بالای سرمان ارتفاع کم می‌کند و هرچه گرد و خاک است را می‌آورد بالا! همه به سرفه می‌افتیم. میلاد کریمی یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۱۲ سلامتان به شاه نجف، آقا جان نماز که تمام می‌شود خودم را می‌رسانم به حجت الاسلام والمسلمین حاج‌علی‌اکبری؛ رئیس شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه کشور و امام جمعه موقت تهران که به نمایندگی از رهبر عزیز انقلاب به شیراز آمده و از صبح همراه حضرت آیت الله دژکام و دکتر امیری؛ استاندار فارس در مراسم حضور داشته‌اند. حاج‌آقا با همان لحن خاص و دوست داشتنی‌شان می‌گویند: «بانوی مکرم، شهید بزرگوار، خانم معصومه کرباسی که فضای خاصی از جهت فاطمی به جامعه و شیراز ما دادند، تنها زن شهید ایرانیِ طریق القدس هستند و این افتخار بزرگ شامل حال استان شماست. این بانوی مکرم، نسبت ویژه و جالبی بین ما و اهالی لبنان برقرار می‌کند. از طریق این شهید بزرگوار، لبنان و ایران با هم فامیل می‌شوند. ایشان و همسرشان هر دو از نخبگان و سرآمدان بودند. جایگاه و اثرگذاری‌شان در جبهه مقاومت آن قدر برجسته بود که رژیم پلید صهیونیستی به طور خاص برای به شهادت رساندن‌شان برنامه‌ریزی کرد. همین کفایت می‌کند که بدانیم این عزیزان چه سهمی در مبارزه با صهیونیست‌ها داشتند. آنچه درباره شهید صباحی عزیز باید عرض کنم هم اینکه شهادت ایشان به شهدای بزرگ محراب خیلی شباهت داشت. ما امام جمعه شهید داشتیم، اما با این کیفیت که روز جمعه در فضای نماز جمعه با سلاح گرم به شهادت برسند را نه. این عالم جلیل القدر، خدوم، خوش اخلاق، صمیمی، بسیار خوش فکر، فعال و حقیقتاً دوست‌داشتنی در شهرستان کازرون که از بزرگترین شهرستان‌های استان شماست، دوران خوبی را سپری کرد و خاطرات فراوانی برای مردم به جا گذاشت؛ لذا بنده شرفیاب شدم تا تقدیر و تعزیتی داشته باشم و سلام پر از مهر و محبت رهبر عزیزتر از جانمان را به همه شما عزیزان تقدیم کنم.» به سبک مردمانِ روشنِ قدیم، زیر لب می‌گویم «سلامتان به شاه نجف» آقاجان و بال در می‌آورم. تجمع عکاسان بر بام سقاخانه حرم است؛ همانجا که اول صبح می‌خواستم بروم و خوب شد که جور نشد. بالکن طبقه دوم ایوان انتهایی صحن، بهترین جایی است که می‌توانم محل آرام گرفتن شهید کرباسی را راحت ببینم. خانم‌ها با شاخه گل‌های گلایول ایستاده‌اند دور داربست. از دو خانم عکاس جوان می‌پرسم بهترین قاب مراسم امروز از نظر شما؟ - اجازه بده فکر کنیم. طولی نمی‌کشد که از پشت سر، جیم می‌شوند! میلاد کریمی یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز - ۱۳ فریاد یا محمدا! خادمان شهدا پیکر را از بالا تحویل می‌گیرند. خانم‌ها دست روی سر می‌گذارند؛ «فریاد یا محمدا» خانمی فاطمه سه ساله را در بغل گرفته؛ سرش را روی دوشش در جهت خلاف پیکر مادر نگه داشته و با فاصله ایستاده است. پسر کوچک خانواده را از بالا سر جمعیت، دست به دست رد می‌کنند و به مزار می‌رسانند. مادر شهید، بی‌تابانه بر سینه می‌زند. آقا مهدی تلاش می‌کند آرامش کند. پیکر با فریادهای «یا زهرا» سرازیر قبر می‌شود. مؤذن اذان می‌گوید. دختر جوانی آه می‌کشد: «آخی! سر اذون داره دفن می‌شه.» پاسداری می‌رود پشت داربست و گلایول‌های خانم‌ها را جمع می‌کند. تابوت خالی را از جلوی دست و پا برمی‌دارند تا پدربزرگ و پسرها بیایند برای وداع آخر. حاج‌آقا ملک‌مکان از حاج‌آقا حسین، پدر شهید و فرزندان اجازه می‌گیرد و تلقین‌ها را پشت بلندگو می‌خواند. صحن، خلوت می‌شود. تنها جمعیت حلقه زده دور داربست مانده‌اند. خودم را می‌رسانم به نماز جماعت آیت الله دژکام در شبستان حرم که به برکت تشییع شهدا چند برابر روزهای قبل نمازگزار دارد! در برگشت، خادم‌ها دارند پدر شهید کرباسی و مادر شهید عواضه را جداگانه تا بیرون مشایعت می‌کنند. بازار دیده بوسی‌های بین راهی داغ است. دختری می‌خواهد عکس بگیرد؛ یکی از بچه‌های خادم الشهدا با تندی مانع می‌شود. بالا سر مزار، اما خانم‌ها پدربزرگ، مادربزرگ و دایی شهید را احاطه کرده‌اند به سؤال: «پس شوهرش کجاست؟»، «مگه ایرانی نبود؟»، «تکلیف بچه‌ها چه می‌شود؟» و... بعد هم با ذوق جواب‌هایی که شنیده‌اند را مرور می‌کنند. برخی هم التماس دعا دارند برای مریض‌شان. آقایی جلو می‌آید و بعد تسلیت می‌گوید: «قطعاً قطعاً با امام زمان عجل الله تعالی فرجه برمی‌گردد...» همین‌طور که از داربست‌ها دور می‌شوم یک دفعه شعر نوحه همیشگی این جور وقت‌ها بالا سر شهدا می‌آید بر زبانم: اینجا برا همه دعا کن که هیچکی از تو جا نمونه حسرت مُردن برا ارباب، رو دل عاشقا نمونه... میلاد کریمی یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۱۱ روایت شبنم غفاری‌حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه – ۱۱ تمام طول مصاحبه را با بغض حرف می‌زند. زینب را می‌گویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقه‌ای از ساختمان را توی دست می‌چرخاند، هی بغضش را فرو می‌دهد و هی چشم‌های روشنش پر از اشک می‌شود. حیدر را در نوجوانی دیده بود. همسایه بودند. شب‌های محرم، حیدر که چندسالی بزرگتر بود می‌آمد دنبالشان و می‌بردشان روضه. ابوزینب نمی‌گذاشت دخترها تنها بروند. ام‌حیدر ولی آنقدری پیش ابوزینب اعتبار داشت که اجازه دخترها را بگیرد تا از روضه و هیات محروم نشوند. توی همین بردن‌ها و آوردن‌ها بود که حیدر دیده بودش و خواسته بودش. جرئت کرده بود به کسی چیزی بگوید؟ نه. زینب اما فهمیده بود. زن‌ها عشق را از چند فرسخی هم حس می‌کنند. حیدر عضو حزب‌الله بود و تقریبا تمام سال را خانه نبود. زینب امیدش به دهه محرم بود. به نامه‌هایی که یواشکی برایش می‌نوشت و می‌داد دست یکی از دوستانش تا برایش بیاورد. نامه‌هایش را هنوز دارد. نامه‌هایی پر از "انی احبک یا زینب" و قلب‌های ریز و درشت و رنگی. جنگ سی و سه روزه که شروع شد، خواستگاری‌اش کرد. ابوزینب اما مخالف بود. می‌گفت زندگی بچه‌های حزب‌الله سختی دارد. تو آدم سختی‌ها هستی زینب؟ می‌گفت سرانجام همه‌شان، شهادت است. تو طاقت دوری‌اش را داری؟ زینب دوستش داشت. هم او را، هم مقاومت و حزب‌الله را. سر سفره عقد، بله را نه به خود حیدر، به شهادتش داد؛ حتی بعدتر به شهادت بچه‌هایشان. حالا که هجده سال از آن روزها می‌گذرد، نشسته است اینجا و تازه بیست روز است که خبر شهادت حیدر را آورده‌اند. جثه کوچک و لاغرش را روی صندلی جا به جا می‌کند و تمام طول گفتگو را با بغض حرف می‌زند. حیدر توی جبهه بود که مجبور شد با سه تا پسرهایش، تک و تنها از لبنان راه بیفتد سمت سوریه. از سختی این سال‌ها که می‌پرسم، لبخندی می‌زند و می‌گوید: "ما زن‌های جبهه مقاومت، باید روی پای خودمان بایستیم. زن باشیم، مادر باشیم، در کنارش مرد هم باشیم." کلید را توی دستش می‌چرخاند. توی دلم می‌گویم، اگر نبودند این زن‌ها، حزب‌الله و مقاومت، همان روزهای اول شکست خورده بود. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 اینجا گنج‌ استخراج می‌کنیم؛ گنج‌هایی که لابلای هزاران خاطره و حرف و روایت مدفون شده. به قصه‌های آدمها گوش می‌دهیم و زبان آنها می‌شویم برای رساندن خاطرات توی سینه‌ها به گوش دیگران. اینجا کلی کلاس و دوره برگزار می‌کنیم تا استعدادهای نهفته را کشف می‌کنیم. کار ما تاریخ شفاهی است، تاریخِ شفاهی مردمی که کمتر دیده و شنیده شدند. ما مردم را روایت می‌کنیم در گوشه‌دنجی توی شلوغی شهر. ما در حسینیه هنر، روایتها را با زبان هنر به گوش مردم می‌رسانیم. ما همه جا هستیم: بله، ایتا، تلگرام و اینستاگرام https://eitaa.com/joinchat/4094623993Cecea95bfce
🔖 نشانی صفحه اینستای راوینا برای یکسان‌سازی با نشانی سایر بسترها از ravina.ir به ravina_ir تغییر نام داد. اگر اهل اینستا هستید، خوشحال می‌شویم ما را دنبال نمایید: https://www.instagram.com/ravina_ir/profilecard/?igsh=b25tMnhoNmVicDcz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیوت المقاومة روایت سمیه رفیعی | قم
📌 بیوت المقاومه بیوت المقاومه نام پویشی که به تازگی در حال گسترش است. و رزق امروزمان شد منزل دختر شهید زاهدی. این روزها تا بنری می‌بینم برای حمایت از جبهه مقاومت و یا رشد مبانی فکری برای خودسازی و تمدن سازی، فکر این را نمی‌کنم که چالش فرزندان کوچک و بزرگ را چه کنم؟ بعد از نماز صبح خودم و ایمانم را به صاحب امین الله و سایر ادعیه و زیارات می‌سپارم و کوله کوچک جگر گوشه‌ام را می‌بندم و راهی جهادی از نوع خودمان می‌شویم. بعد از کلاس منظومه و نماز ظهر و رفت و برگشتی در حد ناهار و برداشتن آن یکی دخترم، خودمان را می‌رسانیم به برنامه استغاثه. از همان دم در پارکینگ مجتمع، نمادها و پرچم‌ها نشان می‌دهد که آدرس را درست آمده‌ایم. در را که به رویمان باز می‌کنند استقبال گرمی می‌شویم. گویی با یک قاعده فطری سال‌هاست همدیگر را می‌شناسیم. با چای و پولکی‌های اصفهان که کاممان را تلخ و شیرین می‌کنیم، یاد خوف و رجا و جبهه حق و باطلی می‌افتم که اگر تلاشی برای پیروزی نداشته باشیم... خانمی میکروفون را بر می‌دارد و بعد از خیر مقدم و ذکر صلوات و گفتن سین برنامه، تسبیح‌هایی می‌دهد دست فرشته‌های کوچکمان تا پخش کنند و از همه می‌خواهد که همان ذکر توصیه شده شهید زاهدی را تا آمدن سخنران بگوییم: "یدالله فوق ایدیهم". خانه مملو از جمعیت بانوان مومنه و مشتاق است، و شهدایی که ان‌شاءالله به برکت خون‌های پاکشان و عنایات اهل‌ بیت علیهم السلام بابی برای نابودی اسرائیل برایمان بگشایند. سیمه رفیعی eitaa.com/sere_omidvary دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
النگوها نه! روایت الی دلبان | رشت
📌 النگوها نه! بعد ازدواج چندین‌بار طلا خریدیم و سر مشکلات مختلف فروختم. زیاد به مال دنیا دل بسته نبودم و تا تقی به توقی می‌خورد سریع خودم می‌رفتم و می‌فروختم. پولش را هم می‌دادم دست همسرم. می‌گفتم: «مشکلت رو حل کن خدا بزرگه بعد برام می‌خری.» زندگی هِی سخت‌تر می‌شد و وقتی برای جبران و خرید چیزهایی که فروخته بودم نبود. بعد تولد پسرم، همسرم برایم چندتا النگو، هدیه خرید. همیشه می‌گفت: «برات زیادش می‌کنم.» ولی همیشه دستش تنگ بود و نمی‌توانست. منم توقعی نداشتم ولی ته دلم خیلی دوست داشتم این کار را بکند. بعد از تقریباً شش سال، حدود دو سه هفته‌ی پیش گفت: «می‌خوام برات طلا بخرم.» با هم رفتیم و دو تا النگو برایم خرید. اولش خیلی خوشحال شدم و دوست داشتم به دوستانم نشان بدهم که همسرم چه کاری برایم کرده؛ ولی جوری شد که توی این چند وقت اصلاً وقت نشد من در مورد این موضوع با دوستانم حرفی بزنم یا النگوهایم را ببینند. دقیقاً این ماجرا مصادف شد با اوج گرفتن جنگ اسرائیل و حملات زیاد به لبنان و فلسطین. هر وقت برای خودم توی خانه در حال کار کردن بودم و چشمم به دستم می‌افتاد که چند تا النگو در دست دارم، فکر می‌کردم کاش این پول را هدیه به جبهه‌ی مقاومت می‌کردم. مدام فکر می‌کردم شاید اگر این موضوع را به همسرم بگویم مخالفت کند. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتوانم بهش بگویم ولی باز نمی‌توانستم. تا اینکه دیدم مردم دارند هدیه‌ی طلا برای جبهه‌ی مقاومت جمع می‌کنند. تو دلم با خودم گفتم: «این النگوها که نه. چون تازه خریدم، حتما همسرم مخالفت می‌کنه. اون گردنبندی که خیلی دوستش دارم باید بدم. چون مال خودمه حتماً نمی‌تونه مخالفت کنه.» اینکه همیشه باید چیزی که خیلی دوست داریم ببخشیم، توی ذهنم بود. شب قبلِ همایش، خیلی با خودم فکر کردم. بالاخره توانستم به همسرم بگویم. گفتم: «اگه اجازه بدی می‌خوام گردنبندم رو به جبهه‌ی مقاومت هدیه بدم.» اول یک کم سکوت کرد. بعد گفت: «خانم شما هرچی طلا داری مال خودته. نباید براش از من اجازه بگیری.» صبح که می‌خواستم بروم متوجه شدم یکی از دوستان که خیلی به‌ هم نزدیک هستیم آنجا هست. به ذهنم رسید چون موقع خرید گردنبند با هم بودیم، حتماً آن را می‌شناسد ولی هنوز النگوی مرا ندیده بود. من هم دوست نداشتم کسی بداند که این کار را کردم. بالاخره همان شد که باید می‌شد. النگوها از دستم درآمد و بدون اینکه هنوز کسی دیده باشد، رفت همان جایی که باید از اول می‌رفت. شاید بگویید چطور چیزی که خودتان بهش نیاز داشتید و حتی از نظر مالی هم توی زندگی همیشه مشکل داشتید باز خواستید این کار را بکنید؟ به نظر من، ما نسبت به دنیای اطراف خودمان یک مسئولیت‌هایی داریم. حالا که ما در سلامتی و امنیت کامل هستیم ولی آن‌طرف، عزیزان مسلمان زیر بمب و آوار و ناامنی هستند، یکی از کارهایی که می‌توانیم بکنیم حمایت‌های مالی است. و خدا در قرآن به بنده‌هایش وعده داده اگر در دنیا از چیزی برای رضای من گذشتید برایتان هزار برابرش می‌کنم و حتی نه تنها در آن دنیا بلکه در همین دنیا به شما باز می‌گردانم. حالا نه با این توقع‌. من کاری نکردم شاید اگر جانمان را هم فدا کنیم ذره‌ای از حق الهی را به جا نیاورده باشیم. الی دلبان چهار‌شنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | پس از باران؛ روایت‌های گیلان eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 موکب با طعم لبنان وارد حیاط ساختمان بزرگ و تاریک حسینیه می‌شویم. جلوی درب یکی از بچه‌های حزب‌الله که مسئول حراست ساختمان است جلوی سید را می‌گیرد و سید هم او را در آغوش می‌گیرد. زیر نور کم فروغ حیاط، سید را که عمامه ندارد می‌شناسد و با لبخند ما را همراهی می‌کند. یک طبقه برای خانم‌ها و یک طبقه ویژه برادران؛ تعداد زیادی در طبقات اسکان داده شده‌اند. از حیاط داخل حسینیه آقایان را نگاه می‌کنم. جمع‌های چند نفره که دور یک چراغ‌قوه جمع شدند و گفتگو می‌کنند. حیاط همکف با پله به حیاط پائین متصل می‌شود. وارد حیاط پائینی می‌شویم. آشپزخانه یا همان موکب‌ حضرت رقیه مشهد در همان حیاط پائینی است. وضعیت نور اینجا بهتر است. میزی وسط حیاط است. تنها بچه‌های مشهد نیستند که کار می‌کنند؛ حتی نوجوانان سوری و لبنانی هم با اشتیاق در حال کار هستند. شام یک غذای لبنانی است. برخلاف برخی از  آشپزخانه‌ها که قیمه عراقی و قورمه سبزی درست می‌کنند، این آشپزخانه غذای لبنانی طبخ می‌کند. شام امشب ترکیبی است از مرغ، سیب‌زمینی همراه با ترشی با طعم مورد پسند لبنانی. از دقت و سلیقه‌شان خوشم می‌آید. یاد این روایت می‌افتم که مومن بر اساس میل و خواست خانواده غذا می‌خورد نه میل و سلیقه خودش. از آنجا که لبنانی‌ها برادر عزیر ما هستند سلیقه آن‌ها بر سلیقه ما مقدم است. اولین شرط حضور در جبهه مقاومت این است که از سلیقه و میل خودت دست برداری. بچه‌های مشهد از بین همه آشپزهای خوب مشهد آشپزی را آورده‌اند که آشپز یکی از هتل‌های مشهد است. هتلی که محل رفت و آمد زوار لبنانی است. سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۴ به راننده می‌سپرم، مستقیم ببردم سیده زینب. هوا گرم است و ساجد مدام بهانه‌گیری می‌کند، بچه‌ام را می‌شناسم. بیشتر از اینکه بی‌تابِ گرما باشد، بی‌تابِ پدرش است. محکم بغلش می‌کنم. - یُومّا؛ حبیبی. بابات خیلی مرد و قهرمانه. اون رفته بجنگه با دشمنا، مثل امام حسین. ما هم برمی‌گردیم دوباره پیشش. پیروزی نزدیکه نزدیکه. با اذان مغرب می‌رسیم. بعد از ۱۶ سال دوری، پایم به خاک سوریه باز می‌شود. لبنان که بودم، اُمّی برایم تعریف کرده بود: سوریه، دیگر سوریه‌ی سابق نیست و جنگ‌، ظاهرش را به هم ریخته. روی تن همه‌ی ساختمان‌ها، جای گلوله است. خانه‌ها خراب شده‌. کوچه پس کوچه‌ها پر از زباله است. از اول شارع‌المقام تا ورودی حرم، گوشه و کنار فقرای زیادی را می‌بینم که چشم‌شان به این است که یک نفر ۲۰۰۰ لیری بگذارد کف دست‌شان. خبری از زمین‌های آبادِ کشاورزی دیگر نیست. امّی گفته بود مسلحین با دولت بشار صلح کرده‌اند؛ امّا میدان حجیره، جایی که هنوز هم مسلحین اسکان دارند، بین مردم ترس عجیبی دارد. این را یکی از خادم‌های حرم، موقع تفتیش می‌گوید. همه‌ی این‌ها از ۲۰۱۱ شروع شد. هنوز که هنوز است، آثار جنگ بر پیکره‌‌ی شهر باقی مانده. تصورش را هم نمی‌کردم که اینقدر شهر زیر و رو شده باشد. حالا سوریه با این اوضاعش میزبان مهاجرین لبنانی شده. با بچه‌ها می‌روم نزدیک ضریح. چند روزی می‌شود که بی‌خبرِ بی‌خبرم ازش، رضا را می‌گویم. دلم پیشش گیر است. هنوز نیامده دنبال بهانه‌ای هستم، بتوانم برگردم. سینه‌ام تنگ است؛ تنگ رضا؟ نه! تنگ است از سکوتِ همه‌ی همه‌یِ کسانی که بچه‌های فلسطین و غزه و لبنان را می‌بینند و دم بر نمی‌آورند! چه چیز دیگه‌ای باید ببینند که از خواب بلند شوند؟ البته عیبی هم ندارد، حق دارند. حرام‌زاده‌ها؛ شکم‌هاشان از حرام پر شده و گوش‌های‌شان کر و چشم‌های‌شان کور! فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم. در عجبم از این همه دشمنیِ دشمن. و تنها چیزی که آرامم می‌کند، شجاعت، صبوری و حرف‌های حضرت زینب (س) است. بزرگ بانوی تاریخ که صراحت و بلاغت کلامش، حادثه‌ی کربلا را جان و حیات بخشید و یزیدیان را رسوا کرد. کربلایی که متوقف نشد. به یاد رضا می‌افتم. کاش من هم کنارش بودم. قلبم به طپش افتاده، آخرین بار که حرف می‌زدیم، بهش گفتم بی‌خبرم نذاره. پاره‌ی تنم است. ۲۲ ساله که کنار هم هستیم؛ ولی هنوز دلم می‌خواد بیشتر کنارش باشم تا لحظات جدیدی رو تو زندگی باهاش تجربه‌ کنم. دوری ازش برام خیلی سخته؛ ولی حضرت زینب همیشه پناهم بوده، زل می‌زنم به ضریح. - بی بی جان، به جدت قسمت می‌دم. من رضا رو خیلی دوستش دارم؛ ولی کاری کن مهر من و بچه‌هام از دل رضا کمتر بشه، اینطوری می‌تونه خیلی بهتر بجنگه. دارم حرف می‌زنم که تلفنم زنگ می‌خورد. از دفتر حزب‌الله است. خبر می‌دهند که دیشب ضاحیه بمباران شده و تنِ رضا زیر خروارها آوار رفته و حزب هم شهادتش را قطعی کرده... هنوز قصه‌ی فاطمه همسر شهید رضا، ادامه دارد و در قسمت بعدی خواهم نوشت. این‌ها را که فاطمه تعریف می‌کرد، من بیش از پیش در خودم فرو می‌رفتم. جلویم نشسته و من می‌شنوم. انتقالش سخت است. باید لمس کرد چیزی را که می‌گویم، خبری از شعار نیست. فاطمه حضور رضا را در جنگ، در ادامه‌ی قیام امام حسین می‌بیند که تهش وصل به ظهور صاحب الزمان خواهد شد. رضا نه امام حسین را دیده و نه حضرت مهدی (عج) را؛ ولی به قول نادر: «این که دستِ من هرگز به قبای حسین نمی‌رسد [و] به خاطرِ او شمشیر می‌زنم و به هوای وصلِ او با کرور کرور اجنبی می‌جنگم، حسین، را حسین نگه می‌دارد.» و قصه‌ی فاطمه هنوز هم ادامه دارد... پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history یک‌شنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
هوا سرد است... روایت صدیقه فرشته | کاشان
📌 هوا سرد است... در یک عصر پاییزی مهمان مسجدی شدم که دل‌هایشان را گره زده بودند به کودکان غزه و لبنان. خانم‌های محله‌ایی، مادربزرگ و مادر، جوان، دانشجو و نوجوان محصل، دور هم نشسته بودند و کلاف‌های رنگی رنگی قل می‌خوردند وسط حلقه‌شان. نخ‌ها حرکت می‌کردند در دستان مهربان‌شان، تا بشود کلاه و شال‌هایی گرم و نرم. مادربزرگ‌ها از قدیم‌ها می‌گفتند؛ از آن روزهای جبهه و شال و کلاه‌هایی که برای رزمندگان می‌بافتند... هر بانویی صحبتی داشت، یاد ایام جنگ و جبهه برایشان تداعی شده بود از آن شب‌های امید و ترس و تا پای جان ایستادن برای اسلام و دفاع از سرزمین. روزهای جنگ را دیده و لمس کرده بودند. خوب می‌فهمیدند از دست دادن جوان‌های عزیزشان چه دردناک است و از راه دور با مادران غزه و لبنان همدردی می‌کردند و اشک در چشمانشان حلقه می‌زد... مادرها و دختران جوان دلسوزانه از کودکان غزه گفتند و از توصیه رهبر جانمان. دانه دانه‌ای که می‌بافتند زیر لب ذکر صلوات و... می‌گفتند مثل تسبیح و دانه‌هایش. نیت‌هایشان را نذر سلامتی امام زمان عج و رهبر عزیزمان، پیروزی جبهه مقاومت، نابودی اسقاطیل و دشمنان اسلام کرده بودند. تولی و تبری در دل‌هایشان موج می‌زد. نه تنها در این راه از پس‌اندازهایشان گذشته بودند بلکه هنرشان را هم به خدمت گمارده بودند. تلاش نوجوان‌ها هم ستودنی بود؛ بافت کلاه را بلد نبودند؛ از درس و مشق‌شان زده بودند که یاد بگیرند و ببافند می‌بافتند و گاهی می‌شکافتند اما دوباره ادامه می‌دادند... و وقتی آن‌ها را به چالش سوالات می‌کشاندی با هیجان و شور جواب می‌دادند؛ - خانم الان مردم غزه و لبنان وسط بمباران دشمن هستند..‌. - خانم هوا سرد است الان بچه‌ها آواره شدند کودکان غزه و لبنان واجب‌تر هستند... هوا سرد است، هوا بسی سرد است که اسقاطیل گروه گروه زن و کودک را می‌کشد و خانه‌هایشان را ویران. و کسی از دولت‌های جهان دم نمی‌زنند و در سکوت نشسته‌اند به نظاره... آن‌ها می‌بافتند و صحبت می‌کردند و من شده بودم محصل درس عرفان دهه نودی‌هایی که استاد همدلی بودند. خط دل‌هایشان را که می‌گرفتی می‌رسیدی به کربلا به سید الشهدا به نقطه حرف مشترکی که توانسته بود چند نسل را درکنار هم بچیند و صدای علی‌اصغرها و رقیه‌های فلسطین و لبنان را بشنوند... غروب شد و اذان. کلاف‌ها را گوشه‌ای رها کردند و صف به صف ایستادند برای یاد خدا. صدیقه فرشته سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
انگشتر آقا روایت زهرا رئیسی | شیراز
📌 انگشتر آقا جنگ که شروع شد تازه می‌رفتم کلاس چهارم. چیزی از جنگ توی ذهنم نبود ولی پچ‌پچ بزرگترها را که گوش می‌دادم ترس برم داشته بود. عاشق کتاب و مدرسه بودم فکرش هم نمی‌کردم مهر باشد و مدرسه نروم. بدتر از همه اینکه آب و برق شهر قطع شده بود. توی گرمای خرمشهر قطعی برق آزاردهنده بود. اولش فکر می‌کردیم جنگ چند روز بیشتر طول نمی‌کشد و بعدش به روال زندگی عادی برمی‌گردیم. ولی برادر پاسدارم مدام به پدرم می‌گفت: «دست مادر و بچه‌ها رو بگیر از اینجا برو. پاشون برسه توی شهر به زن و بچه و ناموس مردم رحم نمی‌کنن.از اینجا دورشون کن. اوضاع خرابتر از این حرفاست.» بیشتر مردم آواره این شهر و آن شهر شده بودند. برای ما که دستمان به دهنمان می‌رسید و جای خوش‌نشین خرمشهر زندگی می‌کردیم آواره شدن سخت بود. به جز طلاهای مادرم و سه چهار تخته قالی دستباف که پدرم آورد تا وقتی که کار درست و درمانی پیدا می‌کند بفروشد و خرج زندگیمان را بدهد بقیه اسباب و اثاثیه را ول کردیم و مهاجرت کردیم به شیراز. دو سه سالی طول کشید تا زندگی‌مان به روال عادی برگشت. این روزها اخبار غزه را که می‌بینم ترس و دلهره زن و بچه‌های غزه را درک می‌کنم. معنی آوارگی و جنگ را می‌دانم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله انگار یک چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. دوست داشتم نماز جمعه آقا را شرکت کنم ولی توی گیر و دار اسباب کشی بودم و نرسیدم. وقتی آقا در مورد کمک به محور مقاومت‌ گفتند خیلی احساس تکلیف کردم. شوهرم گفت: «مثل زمان انتخابات که می‌رفتی روستا و محلات برای تبلیغ الان هم می‌تونی روشنگری کنی و جهاد تبیین رو انجام بدی.» ولی دلم یک کار فوری- فوتی‌تر می‌خواست. پویش کمک مالی راه افتاده بود. با اینکه زندگی جمع و جوری داریم دلم می‌خواست کمک مالی خوبی به جبهه مقاومت کنم. توی فضای مجازی کلیپ اهدای کمک مالی و طلا را می‌دیدم. یک روز توی یکی از کانال‌ها دیدم انگشتر آقا را به نیت کمک به غزه به مزایده گذاشته‌اند. از پنج میلیون شروع شده بود و تا ۵۵ میلیون هم رسید. همیشه مشتاق دیدن آقا و گرفتن هدیه از ایشان بودم ولی تا الان جور نشده بود. فکری توی سرم چرخید. زنجیر طلایی که یادگار مادر خدا بیامرزم بود تقریبا ۸۰ میلیونی قیمت داشت. با شوهرم مشورت کردم. بدون هیچ مخالفتی گفت: «به اسم امام رضا بزن ۸۰ میلیون ان‌شالله برنده بشی.» ساعت حدود ١١ شب بود توی گروه نوشتم: «به نیت امام رضا هشتاد میلیون.» نماز صبح که پیام تبریک مدیر گروه را دیدم و فهمیدم مزایده انگشتر آقا را برنده شدم اشک امانم نداد. این قشنگ‌ترین معامله زندگیم بود. هم انگشتر آقا را گرفتم و هم کمک کوچکی شد به محور مقاومت. روایت زهرا رئیسی تحقیق و تنظیم: مهناز صابردوست جمعه | ١٨ آبان ١۴٠٣ | حافظه؛ حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا