eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳ مردم انقلاب اسلامی بخش دوم جو خیلی سنگین بود. من خودم مادر بودم. دختر نوجوان داشتم. دخترهای نوجوان روی جزئیات صورتشان خیلی حساسند. این توانمندی را دارند که از کاهِ یک جوشِ کوچک کوه بسازند. جانم در آمد و کف دست‌هام خیس شد تا خدا مدد رساند و عقده زبانم باز شد. به زن گفتم «خواهر جان اون شب توی حرم دیدمتون. می‌دونید که زینبیه کوچیکه. آدما زود همدیگرو پیدا می‌کنن. دیروز هم سر کلاس قرآن و دیشب هم مصلی دیدمتون. فکر می‌کنم مدد حضرت زینب ما رو به شما رسوند. چه اتفاقی برای شما و بچه‌ها افتاده؟ درگیر حادثه پیجر شدین؟» قیافه‌اش شکسته بود. صداش هم. سری تکان داد و گفت «نه! ما اهل بقاعیم. منطقه نبی شیت. موشک خورد به خانه ما و همسایه‌مان. سه‌تا دختر جوان و همه نوه‌های همسایه شهید شدند. یکی از دخترهاش چهار ماهه حامله بود. فقط یک پدر پیر زخمی ازشان مانده. من هم از پنج تا بچه‌هام چهارتایشان زخمی شدند.» اشاره می‌کند به چشم چپش که اسکارهای ظریف زخم‌ بغلش پیداست. «خودم زخمی بودم. حورا بچه بزرگم هر دو چشمش را از دست داد و حیدر پسر کوچکم یک چشمش را. آن دو تا پسر دیگرم لبنانند. شدت جراحاتشان زیاد نبود» عکس‌های توی تلفنش را تند تند عقب و جلو می‌کند و نشانم می‌دهد.عکس دخترهای همسایه‌ و نوه‌های شهیدش. بین عکس‌ها می‌رسد به صورتی که مثل ماه شب چهارده می‌درخشد... بی‌صدا اشاره می‌کند به دخترش، یعنی این حوراست. ببین چه شکلی بوده... استخوان گونه و بینی‌اش شکسته و ترکیب صورتش عوض شده. اما هم آن شب توی حرم هم حالا که روبرویم نشسته آرامش عجیب و عمیقی دارد. سر کلاف کلام را می‌گذارم توی دست‌هاش. ادامه دارد... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳ مردم انقلاب اسلامی بخش سوم - حورا چطوری؟ - خوبم، خیلی خوب! - از اتفاقی که افتاده بگو... - وجود ما فدای مقاومت! ما در برابر جوان‌هایی که دارند جانشان را فدا می‌کنند چیزی ندادیم... برای این حرف‌های بزرگ، زیادی جوانست‌. آدم دیرباور درونم می‌گوید «دخترجان حالا تنت داغ است. چند صباح دیگر ازین شرایط که خسته شدی، وقتی دلت برای قیافه‌ات تنگ شد این حس و حال‌های عارفانه از سرت می‌پرد» حورا قبل از اینکه سوالی بپرسم می‌گوید: «من از همان روزی که موشک خورد توی خانه‌مان و چشم‌هام تاریک شد حس کردم صبور شدم. حس کردم خدا بهم یه نیروئی داده که اگر چشم‌هام بودن اون نیرو رو‌ نداشتم» من محاسبه اینجایش را نکرده بودم... مادرش هم می‌آید وسط حرف‌هاش «من که کم طاقت می‌شوم حورا بهم می‌گه صبر داشته باش، راستش توی این موشک بارونا دیدم که خدا در جواب داغ‌هایی که اسرائیل به دل ما میذاره بهمون صبر می‌ده، یه صبر بزرگ، یه توان و تحملی که به این سادگیا به دست نمیاد... یه شبه!» مادر است... از چشم‌های نم‌ و گوشه‌های مورب لبش پیداست توی دلش چه‌خبر است. غصه دارد که قاب و قدح گلسرخی لب طلایی‌اش اینقدر به ناحق شکسته. اما ایمانش سر جاش است. به او می‌گویم «خواهر جان از حال الانت برام بگو از اینکه چه آرزویی داری؟» خنده کم رنگ و بی‌جانی می‌نشیند یک طرف لبش و بی‌معطلی می‌گوید «فقط به ایرانی‌ها بگو یه جوری اسرائیلو بزنید که این دل آتیش گرفته ما یه کم آروم شه...» به او قول می ‌دهم که به ایرانی‌ها پیامش را برسانم. به مردمی که به قول سیدالقائد فریاد انتقامشان‌ سوخت واقعی موشک‌هایی بود که پایگاه‌های آمریکائی را زیر و رو کرد. به آقای انقلاب اسلامی که اینقدر امید مظلومان عالم است که هر تصمیمی مردمش بگیرند روی دنیای مردم منطقه اثر می‌گذارد... روی جان و مال و ناموسشان. طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
سواره.mp3
7.74M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱ سواره با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸ بخش اول "نور مصطفی مغنیه" مادرِ پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد است. خانواده، اصالتا اهل یکی از روستاهای جنوب‌اند اما خود نور متولد قم است. پدرش، یازده سال، یعنی حول و حوش ۱۹۸۶ تا ۱۹۹۷ توی حوزه‌ی قم، درس طلبگی خوانده. نور، نُه ساله بوده که خانواده‌اش برمی‌گردند لبنان. توی مدرسه‌ای در جنوب، تا قبل دانش‌گاه را خوانده و دانشگاه را با رتبه عالی قبول شده. توی دو تا رشته درس خوانده، کامپیوتر و بیولوژی اما در نهایت روی کار با بچه‌ها متمرکز شده. نور و هم‌سرش معتقدند که بچه، هرچی بیش‌تر به‌تر. از یک زنِ ایرانی که ده‌تا بچه دارد و توی تلویزیونِ ما نشانش داده‌اند یاد می‌کند و می‌گوید ما باید زیاد شویم. خانه‌شان توی یکی از روستاهای جنوب بوده و حالا آمده‌اند جایی نزدیک بیروت. می‌گفت فکر می‌کردیم یکی‌دو روز از خانه‌هایمان می‌رویم و برمی‌گردیم اما حالا دوری از خانه‌هایمان دارد دو سه ماهه می‌شود. سر این که فکر می‌کردند زود برمی‌گردند هیچ‌چیز هم از خانه‌شان برنداشته‌اند. القصه؛ از ماه‌ها قبل مادر شدن، این سوال ذهن نور را درگیر کرده بود که با بچه‌ها باید چطوری رفتار کرد و چطوری تربیتشان کرد که مقاومت را و دین‌داری را بفهمند، به شریعت ملتزم باشند و نمازخوان بار بیایند. مطالعه کرد، سخن‌رانی گوش داد، از استادها سوال پرسید و آرام‌آرام، تربیتِ درست را یاد گرفت. این درست که مدارس، روی تربیت بچه‌ها کار می‌کنند اما نور معتقد است که همه‌ی شئون تربیت را نباید برون‌سپاری کرد! پدرها و مادرها هم باید کنارِ مدرسه و بل‌که بیش‌تر از مدرسه، پیگیر تربیت بچه‌هایشان باشند. وقتی راجع به تربیت با دیگران حرف می‌زد، علاقه‌مند می‌شدند و خیلی‌ها ازش سوال می‌پرسیدند که فلان چیز را چطوری به بچه‌ات یاد دادی؟ نور با خودش فکر کرد که چرا تجربه‌های مادرانه‌اش را به دیگران منتقل نکند؟ او به مدل‌هایی برای طراحی بازیِ بچه‌ها رسید؛ بازی‌های فیزیکی. کنارِ بازی‌های فیزیکی، نور و هم‌سرش -که برنامه‌نویس است و موشن‌گرافیک هم کار می‌کند- یک‌سری بازی ساده‌ی موبایلی هم برای بچه‌ها طراحی کردند. اولی‌ش سال ۲۰۲۰ منتشر شد و توی بعضی از مسابقه‌ها هم جایزه گرفت. توی این بازی‌ها ماجرای جنگ ۳۳ روزه و معرفی شهدای برجسته ایران و حزب‌الله را هم گنجانده‌اند. خود نور هم گرافیک یاد گرفته تا بتواند چیزهایی برای بچه‌ها طراحی کند. جستجوهای قبلِ جنگ و چرخ زدن توی انتشاراتی‌ها، به کار امروز نور می‌آید. حالا محصولات مختلفی را چاپ و تولید کرده و می‌رساند به دست مشتاقانش. همه محصولاتش را هم توی یک فروش‌گاهِ اینستاگرامی، عرضه می‌کند؛ zaytoona.kids ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۸ بخش دوم نور عاشق ایران است؛ می‌گوید اهل مادیات نیست، هدفش از فروش این محصولات هم درآمدِ آن‌چنانی نیست اما نور این روزها دارد پول جمع می‌کند به عشق این که بیاید ایران و چند هفته کنار حرم امام رضا(ع) نفس بکشد. می‌گوید من عاشق ایرانم و ایران را بیش‌تر از لبنان دوست دارم. دوران کودکیِ نور در ایران، معمولی بوده اما یک حس خوب بی‌انتها براش از آن روزها یادگاری مانده. آن روزها اسم امام را هم توی خانه‌شان زیاد می‌شنیده و همین به امام علاقه‌مندش کرده. سر همین علاقه به ایران و امام، توی آموزش هم چشمش به ایران است. مدارسِ لبنان، بچه‌ها را از سه سالگی پذیرش می‌کنند! اما نور می‌گوید درستش این است که بچه از شش‌هفت‌سالگی برود مدرسه؛ مثل ایران. سر همین، یک سری آموزش را برای بچه‌های دو تا شش‌هفت‌ساله طراحی کرد. توی طراحی محتواها از کتاب‌های ناشران ایرانی هم زیاد کمک می‌گیرد. مطالعاتش هم بیش‌تر متمرکز است روی کتاب‌های ایرانی. مثلا می‌گوید کنجکاوی می‌کنم که ببینم کتاب‌های کودک در ایران، خدا را چطوری به بچه‌ها معرفی کرده‌اند. از نکات این کتاب‌ها خلاصه‌برداری می‌کند و توی محتواسازی‌ها ازش کمک می‌گیرد. توی خانواده پرجمعیت نور، چند تا دختر استثنایی هست؛ نزدیک‌ترینش، دخترخاله‌ی نور است. همین، نور را به این فکر می‌اندازد که باید برای اقشار خاص مثل این بچه‌های استثنایی هم تولید محتوا کرد. بعد جنگ جدید، وقتی خانواده‌اش مجبور شدند با دو جین بچه‌ی قد و نیم‌قد، خانه و زندگی‌شان در جنوب را رها کنند، فکرش مشغول این شد که باید برای بچه‌های آواره هم برنامه‌ای داشته باشیم. برنامه‌ها و محصولات و محتواهایی که نور برای آوارگان طراحی می‌کند، بعضا به آثار سیدعباس نورالدین تکیه دارد؛ کسی که زندگی‌ش را گذاشته پای بازگشت به نهج‌البلاغه و تفسیر حرف‌های امام و رهبری. کنار همه کارهای آموزشی، نور و خانواده‌اش یک‌سری از دعاها را چاپ می‌کنند و می‌رسانند به آوارگان. می‌گویند ماها این‌طوری هستیم که دعا باید جلوی چشممان باشد. می‌گوید کنار همه تلاش‌ها نباید فراموش کنیم که دعا نجات‌مان می‌دهد. نور می‌گوید همه این کارها برای این که است زندگی‌هامان روی ریل "حیاتِ طیبه" باشد؛ همان چیزی که امام خمینی می‌خواست. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
**چهره زنانه‌ی جنگ - ۶ نوفا - ۱ روایت فاطمه احمدی | کنگان
📌 چهره‌ی زنانه‌ی جنگ - ۶ نُوفا- ۱ حدود دو ماه پیش بود. داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم. مدام خبر می‌رسید، می‌خواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمی‌شد. می‌گفتم اسرائیل باز بی‌خودی شلوغش کرده و تهدیداتش توخالی است. با این وجود، کیف کوچکی برداشتم. برای بچه‌ها نفری یک دست لباس کنار گذاشتم. سه چهار روزی از اخبار و تهدیدات حمله می‌گذشت. حدود ۳ شب بود. با صدای مهیبی که از انفجار خانه بغلی‌مان بلند شد، همگی با وحشت از خواب پریدیم‌. گمان می‌کردم قیامتی برپا شده. مغزم قفل کرده بود. آن لحظه نه می‌توانستم به فکر همسایه باشم، نه فامیل! به تنها چیزی که فکر می‌کردم، نجات جان نوه‌هایم بود و بس. ۵ تا بچه‌ی قد و نیم‌قد که مادرشان بعد از اینکه فهمید شاکر سرطان دارد، همه‌شان را رها کرد و رفت. سراسیمه، با شاکر و پسر دیگرم حمدان، بچه‌ها را بغل کردیم. نوه‌ی کوچکم تنها ۷ ماه داشت و بقیه‌شان ۲/۵، ۴، ۶ و ۱۰ ساله بودند. مسئولیت همه‌شان افتاد گردن من. با همان لباس تنم، زدیم به جاده و مستقیم رفتیم بعلبک و این شروع مهاجرت اجباری‌مان بود. هر وقت سنگینی مسئولیت بهم فشار می‌آورد، با خودم می‌گفتم: حتما بی‌دلیل نیست پدرم اسمم را گذاشت نوفا! گویا همه چیزِ زندگی، دست به دست هم داده و آمده تا آوای بلندِ فراز و فرودش را به گوشم بنوازد و من هم با گوشت و پوست، لمس و تجربه‌اش کنم! بعلک به دنیا آمدم. هنوز ۱۴ سالم پر نشده بود که دست بخت زورش چربید و من را آورد ضاحیه. موهای سپید و دندان نداشته و چروکِ دست و صورتم را نبین. خیلی زبر و زرنگ بودم. هنوز هم هستم‌! این قصه حالا حالاها ادامه دارد... پ.ن: معنی‌ نوفا به عربی می‌شود؛ آوای بلند./ مصاحبه با خانم نوفا عباس خالد، حسینیه فاطمیه فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵.mp3
13.75M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۵ جنگ آوارگان! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضاحیه، مقتدر مظلوم روایت سید مهدی خضری | لبنان
📌 ضاحیه، مقتدر مظلوم دیروز ساعتی را در ضاحیه بودیم. تصورم این بود که ضاحیه چیزی جز خاک نیست. اما اینگونه نبود. بلکه بخشی از ضاحیه تخریب شده. ضاحیه پر بود از ساختمان نیمه بلند و بلندی که گویی در برابر موشک‌ها سینه سپر کرده بودند. یاد عابس بن شبیب افتادم، همان شهید کربلا که کلاه خود را برداشت وزیر بارش سنگ‌های دشمن نعره می‌کشید. احساس می‌کردی خانه‌ها سنگر را حفظ کرده‌اند. حس ضاحیه ترکیبی بود از عزت و غربت. از مظلومیت و اقتدار. احساس می‌کردی خانه‌ها هم دلشان برای صاحب‌خانه‌ها تنگ شده. آخر آنها اولیا خدا هستند و زمین ضاحیه به وجود آنها بر سایر زمین‌ها افتخار می‌کند. انگار دلشان از بی‌خداحافظی رفتن گرفته بود... مادری که لباس‌های فرزندش را شسته تا فرزندش برای مدرسه بپوشد و هنوز روی بندِرخت در بالکن آپارتمان آویزان است... سجاده های روی زمین پهن شده‌ای که منتظر اقامه نماز جماعت خانوادگی هستند... اسباب‌بازی‌های که در اتاق بچه‌ها روی زمین هستند و هنوز جمع نشدند... نمی‌دانم حال یک مادر اهل ضاحیه را درک می‌کنی؟ همان بانویی که همیشه قبل از بیرون رفتن، خانه را مثل دسته گل تمیز می‌کرد؛ و حالا ناگهان خانه را رها کرده و می‌گوید ای کاش چادر نمازم را برمی‌داشتم... ای کاش قرآنم را بر می‌داشتم... و حالا مادر در گوشه اتاق مدرسه نشسته و شاید پنهانی اشک‌هایش را پاک می‌کند... از جملات آنها می‌شود این را فهمید: آن چیزی که قلبشان را فشرده می‌کند خانه‌های رها شده نیست؛ غم اول زن و مرد حزب‌الله شهادت سید است؛ می‌گویند همه چیز ما فدای سید... سید مهدی خضری eitaa.com/khezri_ir پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی| شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶.mp3
12.71M
📌 🎧 🎵 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶ ابد و پنج سال! با صدای: علی فتحعلی‌خانی محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
یادگار دلدارمه روایت مریم نامجو | شیراز