تصاویر مدرسه الکبوشیه
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴
من هم شهید میشوم
بخش اول
شلوار اسلش مشکی پاش بود. با گرمکن ورزشی که زیپش را تا روی سیبک گلوش داده بود بالا. داشتم نخ دور مچش را برانداز میکردم که دستش را آورد سمت صورتش و شروع کرد به وَر رفتنِ با ریشش. یک لحظه آستینش پس رفت و تتوی دستش پیدا شد. دقیقا ندیدم طرحش چی بود. جوراب بیساق پوشیده بود جوری که پاش را که میانداخت روی پای دیگرش پر و پاچهاش کشیده میشد بالا و کوتاهی جورابش به چشم میآمد. سوراخهای روی دمپایی مشکی استخریش با هم فرق داشت یک لنگه ریزتر و یک لنگه درشتتر. و از همه روی مُختر گره مشکی وسط ابروهاش بود که این منظومه مشکی پر رنگ را تکمیل میکرد. وقتی با آن قیافه دیدمش و فهمیدم سوژه بعدیست توی دلم گفتم «خدایا فانوسا! مشکلت با من چیه؟ آخه این بچه با این قیافه!!! تو روح حزبالله با این جذب نیرو، صلوات. خداوکیلی این رسمشه که وسط این شهر جنگزده روزا عینِ سنوار زندگی کنیم و شبا عین ابوعبیده اونوقت این تیپ آدما رو بذاری سر راهمون؟ خب دوتا شهید زنده بفرست یه مصاحبه جوندار بگیرم این چه وضعیه قربونت برم! همه انگیزههامون رفت که...»
با همان اخم دلخراش خودش را معرفی کرد. اسمش علی بود. فامیلش هم به فارسی معنی خندهداری داشت. برای اطمینان باز هم پرسیدم و بعد کلی خودم را کنترل کردم که نخندم. یکی از بچهها از زور خنده داشت هی رنگ به رنگ میشد و کم مانده بود از پشت میز پخش زمین شود. با آن سگرمههای هفتاد ساله تازه بیست و سه سالش بود، اهل منطقه مسکونی طیبهی شهرستان مرجعیون. تازه نامزد هم داشت. میگفت «بابام از نیروهای قدیمی مقاومته. من هم سن و سالی نداشتم که وارد حزب شدم. سه هفته قبل حسن برادرم که شانزده سالش بود و با اصرار مانده بود کنار رزمندهها، شهید شد و بدنش توی جبهه ماند. منم میخوام برم. گوش به زنگم اما میترسم فرماندمون بخواد ملاحظه خانوادهمو بکنه. نذاره برم. آخه عموم که خیلی جوون بود یه کم قبلِ برادرم شهید شد، پسر عموهام، پسر عمم، دامادِ...»
کلامش را قطع میکنم. میترسم با این سرعتی که دارد میشمارد و اسم میبرد مردهای خانوادهشان تمام شود. می گویم «از حاج ابو علی ..... خبر داری؟ هستش یا شهید شده؟» انگار اسمی که گفتم براش آشنا نیست. عکس حاج ابو علی را نشانش میدهم یادش میآید اما تا میخواهد حرف بزند زنِ میانسال ناراحتی از پشت سرم میآید و میپرد وسط کلاممان. علی اشاره میکند که صبر کن برایت دربارهاش میگویم.
زن، حسابی اوقاتش تلخ است. میگوید «من حواسم به تو بود با نفرات قبلی هم که حرف زدی سوالهای امنیتی پرسیدی! شما قرار بود فقط درباره شهدا بپرسید»
هاج و واج میگویم «درباره شهدا؟ سوال امنیتی؟چی پرسیدم مگه؟»
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به سوریه
@tayebefarid
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴
من هم شهید میشوم
بخش دوم
توضیحی نمیدهد و با شلوغبازی به کلی گویی اکتفا میکند و ول کن ماجرا نیست. برای اینکه وقت مصاحبه را نگیرد تلاش میکنم با این جمله که «باشه دیگه نمیپرسم» دست به سرش کنم اما فایده ندارد. با دخالت سر تیممان زن متوجه میشود که ما مجوز گفتوگو داریم. میرود می گنشیند یک گوشه و دیگر جیک نمیزند. به او حق میدهم وقتی روزانه عدهای جاسوس صهیونیست قاتی مهاجرین لبنانی پا میگذارند توی خاک سوریه، اینقدر نگران باشد. ریکوردر را دوباره روشن میکنم. علی میگوید «عکسی که نشانم دادی شهید نشده، از او خبر دارم.»
ته دلم هم خوشحال میشوم و هم ناراحت. خوشحال به خاطر اینکه هنوز شهید نشده و ناراحت برای اینکه لحظهای از سید جدا نبود جز آن ظهر جمعه و حتما حالا حالش خیلی بد است...
عکسهای توی موبایلش را نشانم میدهد. «این را ببین اسمش شهید دیب است.»
گوشیاش را میگیرم و نگاه میکنم. میشناسمش. معروف به حججی حزبالله است. به او میگویم که میشناسمش! که حججی حزبالله است!
چشمهاش گرد میشود. «میشناسیش؟ پسر عموی پسر .....ام بود. اگر مادرش بفهمد ایرانیها می گشناسنش خیلی خوشحال میشود. مطمئنی میشناسنش؟»
میگویم «بله جوونایی که شهدا رو دوست دارن و اخبار لبنانو دنبال میکنن میشناسنش.» گره سگرمههاش باز میشود. شروع میکند باز هم عکس نشانم میدهد. از شهدای فامیلشان. از فرصت استفاده میکنم و تا یخش آب شده میپرسم «نسل شما چه فرقی با نسل اول بچههای حزبالله دارد؟ شما تتو میزنید، یکجور متفاوتی لباس میپوشید، آرایش سر و کلهتان فرق دارد... خیلی سوسولید.»
انگار که آمادگی ذهنی داشته باشد میگوید «ما با هم فرقی نداریم، نسل جدید هم عین همانها فکر میکند. ما زیرِ دست آنها تربیت شدیم. آنها از ما مخلصترند اما نسل جدید خیلی حرفهای و بهروزند. به این فکر میکنند که موشک بسازند...»
همانطور که دارد حرف میزند گوشیاش را دوباره میگیرد روبهرویم... دوتا جوان توی عکسند. خودش را نشان میدهد و میگوید «این منم، اینم که کنارمه حسنِ. برادرم که شهید شد. اینجا شب نامزدیمه.»
بعد هم مکثی میکند و میگوید «منم حتما شهید میشم»
با حرف آخرش جا میخورم! آنچنان باایمان حرف آخرش را تکرار میکند که یک آن به خودم میگویم «یعنی من الان دارم با یه شهید حرف میزنم!...»
تا آخر گفتوگو چندبار این را تکرار میکند. آخر کار عینجا نگرفتهها میگویم «تو اهل طیبه بودی درسته؟ اسم منم طیبهست... یادت باشه. قول بده اگه شهید شدی برای منم دعای شهادت کنی»
میخندد و میگوید «خدا به شهدا حق شفاعت داده، هر وقت شهید شدم شفاعتت میکنم»...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به سوریه
@tayebefarid
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همسرنوشتی - ۳.mp3
9.31M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 همسرنوشتی - ۳
با آقای محمد و خانوادهاش میرویم زیارت حضرت رقیه (س)...
با صدای: مریمسادات آلسجاد
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
عهدی که خدا از کلاس اولیها گرفته...
معلم کلاس اولی را میشناختم که الان بازنشسته شده. او برای تشویق شاگردانش به درس خواندن و دیگر ارزشهای تربیتی، از کارت امتیاز استفاده میکرد.
مدرسه هم کمد جایزه داشت، اما این معلم، هر از گاهی یک حرکتی با این کارتهای امتیاز میزد.
کلاس یک قلک داشت که بعضی اوقات معلم به بچههای کلاس اعلام میکرد اگر کسی میخواهد به نیازمندان کمک کند، من حاضرم امتیازهایش را تبدیل به پول کنم.
بچههایی که داوطلب بودند، کارت را به معلم تحویل میدادند و معلم در ازای کارت، به بچهها پول میداد، به شرطی که پول را برای کمک به محرومین در قلک بیندازند.
قلک با برکتی بود. از یک کلاس اول ابتدایی، کمکهای خوبی جمع میشد. بچهها هم علاوه بر انگیزههای فردی، تا حدی برای درس خواندن، غایات و دغدغههای اجتماعی پیدا کرده بودند. حتی آنها که چنین دغدغههایی نداشتند، با هر بار فروش امتیاز توسط همکلاسیهایشان، یک بار نظام ارزشیشان را مرور میکردند که چه میشود که یک دانشآموز حاضر است از یک دفتر فانتزی یا جامدادی قشنگ در کمد جایزه بگذرد؟
در این ایام، میشود برای کمک به جبهه مقاومت از این مدل گامها برداشت. معتقدم برای کودکی که به صورت فطری، اهل مبارزه با ظلم است و طرفدار مظلوم، گفتوگو درباره وقایع اجتماعی روزمره که با آن مواجه هست، بسیار اهمیت دارد. این گفتگو، قصه، روایت و تبیین، بنیاد کار تربیتی معلم در کلاس درس است؛ اما باید توجه داشت که زمانی این ادراک میتواند عمیقتر شود، که کودک به میزان آگاهیاش، مسئولیت آن آگاهی را هم به عهده بگیرد. طبیعتا مسئولیت، محتاج قدرت است و کودک در ظاهر قدرتی ندارد. اما معلم میتواند کمک کند که کودک، هم تراز دانستههایش، اقدامی انجام دهد و بهبودی در جهان حاصل کند.
خلاصه که خداوند عهدی از آگاهان گرفته که در برابر گرسنگی گرسنگان و شکمبارگی ظالمان، بیقرار باشند. بیقراری هر کسی به اندازه آن علمی است که به او اعطا شده و وسعش را دارد. عهد کلاس اولیها هم به اندازه خودشان سر جایش هست.
کار این معلم، از این جهت قابل اعتنا بود؛ چرا که علاوه بر بسترسازی برای عقل ورزی و تصمیم داوطلبانه، بستری برای کنش فعالانه و کمک به همنوعان ایجاد میکند و در تربیت کودکان میتواند گام خوبی باشد. به شرط اینکه در گامهای اولیه و شناخت دادن نسبت به موقعیت، دانشآموز را همراهی کرده باشیم و این کار صرفا داغ کردن نباشد.
این روزها، در کنار روایت قصه مبارزه و فلسطین، رهبری گروه سرود، نمایشگاه نقاشی و کارهای هنری، برگزاری بازارچه در مدرسه و دلنوشته به کودک فلسطینی، میشود این کار را هم تجربه کرد.
رقیه فاضل
ble.ir/rq_fazel
جمعه | ۱۸ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ساحل مدیترانه
قرار شد مثل همهی آنهایی که به لبنان رفتهاند از مرز سوریه به بیروت برویم. اختلاف مسافت فقط دو ساعت است و هیچ تردیدی برای رفتن باقی نمیماند.
قبل از آن که راهی شویم برای دیدن نازحین به یک اردوگاه میرویم. هنوز هیچ تصویری از این اردوگاه در اخبار منتشر نشده است. تصوری از آنچه خواهم دید ندارم. سوار بر سیارهی قسمت هستم و فرمانده فرمان میدهد. میخواهیم تا قبل از برنامههای شب میلاد فرمانده زینب، برگشته باشیم.
علی رسول رانندگی میکند. چهار خانم نویسنده همراهمان هستند. ون پر است و من کنار در نشستهام. در انتهای خیابان اصلی اردوگاه توقف میکنیم. اولین نفر پیاده میشوم.
اولین صحنهای که میبینم در کسری از ثانیه در ذهنم ثبت میشود.
یک خانوادهی لبنانی جلوی یک بالکن نیم متری، روی دیوار تصویر آسه سید حسن، چند صندلی پلاستیکی، چای، پیر و جوون، کودک و خردسال، دور هم شستهاند.
با دیدن ما ناگهان همگی با هم فریاد میزنند: ایرانی؟! انتم ایرانی!؟ فریاد بلند خوشآمدید خوش آمدید همه را میخنداند.
دیده بوسی میکنیم. هر کدامشان پر از حرفهای نگفته است. زنها دورم حلقه زدهاند و با هیجان صحبت میکنند.
من فکر میکنم جای درستی آمدیم.
باید که «اینجا» بمانیم…
مهسا الویری
یکشنبه | ۲۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
زین دایره مینا - ۱
مرا به حرف نگیرید، داستان دارم...
ده روزی میشد که از بلیط سفر خبری نبود اما من هر روز پیگیر میشدم. دستم به هر که میرسید و احتمال میدادم شاید خبری داشته باشد میپرسیدم.
همان چهارشنبه شبی که محکم گفتم من هم میآیم چمدانم را بسته و کنار جا کفشی گذاشته بودم. صبحها موقع گره زدن بند کفشهایم به خودم امید میدادم که: "تازه اول صبحه. تا شب میدونی چند ساعت مونده؟ حتما امروز دیگه فرجی میشه."
تمام مدت روز گوشی را در دستم نگه میداشتم مبادا زنگی بخورد و من متوجه نشوم.
دلم میخواست غروب که بر میگردم با لبخند چمدان را نگاه کنم و بگویم: "بالاخره رفتنی شدیم رفیق!"
بعضی روزها موجود مزخرفی که در ذهنم زندگی میکند سر و کلهاش پیدا میشد و میگفت: " کله خراب! مگه تو فوبیای پرواز نداری؟ صدتا سفر هوایی خوب و مهیج رو تو این چند سال از دست دادی که سوار این غول بی شاخِ دُم دار نشی. حالا هر روز سراغ بلیط پروازو میگیری و براش نذر و نیاز میکنی!؟ "
راست میگفت، آخرین بار ده دوازده سال پیش بود که داخل هواپیما همه را عاصی کرده بودم. دست و پاهایم سِر شده بودند و فشارم آمده بود روی شِش. از آن روز به بعد حتی فکر کردن به پرواز تپش قلبم را تندتر میکرد. اما او نمیدانست عشق حلّال مشکلات است و راهها را هموار میکند. اصلاً بیخود نبوده که صائب تبریزی گفته: "جگر شیر نداری سفر عشق مرو!"
تصمیمم را گرفته بودم، باید میرفتم . حتی سوار بر غولی بی شاخ و دم بلند...
هر غروبی که میرسید و خبری از بلیط نمیشد قرار از دلم میرفت. راهم را کج میکردم سمت میدان انقلاب و طرف پاساژ مهستان. خرید برای بچههایی که قرار بود ببینمشان آرامم میکرد. در مغازهها چرخ میزدم. با وسواس اسباب بازی و وسایل سرگرمی میپسندیدم. کلی طرح پیکسل در ذهنم بود که حتما باید سفارش میدادم. دلم میخواست خودم عکس حضرت آقا و شهید نصرالله را روی سینه سمت چپ پسر بچهها سنجاق کنم.
میخواستم برای دختربچهها عروسکهای کوچک بخرم تا هم جای کمی بگیرند و هم بتوانم تعداد بیشتری با خودم ببرم. در ویترین یک مغازه عروسک زیبایی بود که از روز اول چشمم را گرفت. بار اول که دیدمش با ذوق برداشتم و قیمتش را پرسیدم. قبل از جواب فروشنده چشمم به جا کلیدی چسبیده به سرش افتاد. چیزی درونم فرو ریخت. کلید کدام خانۀ نداشته را میخواهند آویزانش کنند؟. این مدل عروسکها میتوانست خوشحالشان کند یا بدتر نمک به زخم دلشان بپاشد؟! روزهای بعد هم نگاه من و لبخند عروسک به هم گره میخورد. بالاخره چند جین دوازدهتاییاش را خریدم و راهی خانه شدم. باید زنجیر و حلقههایشان را جدا میکردم. اینطور دیگر لازم نبود برای داشتن عروسک حتما صاحب خانه یا در خانۀ خودت باشی. حالا دیگر دختربچههای لبنانی دور از خانه هم میتوانستند با داشتن این عروسکها خوشحالی کنند.
مهربانزهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا
@dayere_minayi
پنجشنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق محله سیده زینب
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۴.mp3
7.94M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۴
ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
سهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا