📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۰
چهار نکته پراکنده درباره این روزهای لبنان
بخش دوم
سه؛ بعد رای آوردن ترامپ، خیلی کنکاش کردم که ببینم برای مردم لبنان فرقی میکند که در امریکا، کی رئیسجمهور باشد؟ واقعیت این است که جستجوهای محدود من، میگوید اینجا شخص رئیسجمهور امریکا، چندان مهم نیست؛ به رغم این که انتخابات امریکا، در ایران، از خود امریکا بحثبرانگیزتر است! دوستی میگفت مردم لبنان میدانستند که بین کاندیداهای انتخابات ریاستجمهوری امریکا، اینیکی، ابولهب است و آن یکی، حمالهالحطب!
چهار؛ راست و حسینی باید گفت که بعد از ترور گسترده فرماندهان حزبالله و به طور خاص، از نقطهی ترور سیدفواد شکر، مردم لبنان، منتظر اقدامات گستردهتری از جانب ایران بودند. وعدههای صادق، برق شوقی بود در دل مردم اما گذرا. قبلا نوشتم که با مردم لبنان اگر حرف بزنید، میبینید که آن حملات را ناکافی میدانند. مردم میگویند فلسطینیها همه آنچه میتوانستند را انجام دادند، و البته یمنیها هم گل کاشتند.
اینها در کنارِ ادبیاتی که بعضا در ایران شنیده میشود که "ما دنبال جنگ و دعوا نیستیم" و تصورِ برخی ملاحظهکاریها و مصلحتسنجیها و فریاد زدن رازها درباره استراتژیهای کلانِ ملاصق با آتشبس، سوالاتی جدی را در ذهن مردم ایجاد کرده؛ باید فکری به حال این سوالها کرد. حرف این است: صبری که مردم جنوب دارند از خودشان نشان میدهند، خودش حاکی از این است که این مردم میتوانستند مشکلات بزرگتری را تحمل کنند؛ وانگهی خیلیها معتقدند تصورِ جلوگیری از گسترش دامنهی جنگ به واسطه عدم اقدام به کنشهای جدیتر، خود به گسترش دامنهی جنگ منجر میشود.
اسرائیل به اهدافش روی زمین نرسیده؟ قبول! اما آیا اقدامات در این سوی میدان، در برابر تجاوزات رژیم، بازدارنده بوده؟ این سوالی است که باید به آن فکر کنیم.
مردم میگویند کسی باید پیدا شود که دیوانهوار، کافه را بریزد به هم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۲.mp3
5.15M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۲
ساعت ۴ صبح میرسم تهران...
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
هوای پاییز
روزهای عجیبی میگذرانیم. گمانم این حسِ همهی آدمهای دنیا باشد. چه آنها که با جریان پرشتاب این روزها همراهند، چه آنها که از لجاجتشان تلاش میکنند برعکس شنا کنند. چه آن عدهای که بلاتکلیفند و به نظر خودشان بیخیال دو طرف شدهاند و نمیدانند آخرش یکی دستشان را میگیرد و یکوری میبرد. چه آن قومی که تلاش میکنند سدِ راه این رود خروشان باشند. همهی ما در انتظار سرنوشتیم.
این روزها غصه دارم که برای این راه هیچ کاری نکردهام.
از صبح که چشم باز میکنم مدام دنبال نسبتم با جبهه مقاومت میگردم. پای اجاق گاز از بچههای غزه و لبنان عذرخواهی میکنم. غذای هر روزمان نذر شهدای مقاومت است. هر جملهای که مینویسم فاصلهاش را با این مسیر میسنجم. کتابهایی که میخوانم، فیلمهایی که میبینم...
پای شستن ظرفها به زن لبنانی فکر میکنم و آشپزخانهای که دیگر نیست. وقتی به دوستم فکر میکنم که خانه و همسر و دخترها را گذاشته و رفته تا روایت مقاومت را قلم بزند و به جانهای خواب و تبدار ما بچکاند، بغضم میگیرد. میگویم بغض، بخوانید گریههای ناتمام. همسرش را که میبینم، دل بزرگش را تحسین میکنم.
به چهرهی شهدا که نگاه میکنم، پشت چشمهایشان خودم را میبینم و بچههایم را.
این روزها هوای پاییزم...
خوشحال از پیروزی نزدیک، غمگین از دستهایی خالی...
کجای این پازل ایستادهام؟ نسبتم با جبههی مقاومت چیست؟
کاش دستی بیاید و بیدارم کند.
طیبه روستا
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانهی جنگ - ۸
نُوفا
بخش سوم
جمعیت زیادی آمده است. بچههای حزبالله، اتوبوسی آماده کردهاند. سوار میشویم. بستهی سیگار را از جیب عبایم در میآورم. بیوقفه دود میکنم. جهاد و حمود؛ پسران شاکر، دستم را محکم گرفتهاند. ازم جدا نمیشوند. از فکر هادی بیرون نمیآیم.
- آمَنّا بِالله الکَبیر. خدایا اگه حکم؛ حکم خودته، میدونم هر وقت تو بخوای، هادی دوباره میادش پیشمون. کاری از دستم برنمیاد! سپردمش به خودت. یا الله؛ یا مُقدِّر؛ خودت مواظب هادی و همهی کسایی که موندن ضاحیه باش. اگر به خاطر نوههام نبود، حتما خودمم ضاحیه میموندم.
سوریه، جایی رو سراغ نداشتیم. نشانی حسینیه فاطمیه را جوانی در بعلبک بهمان داد. ترافیک زیادی بود. هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. نمیدانستم چه پیش میآید. آوایِ بلند اين برهه از زندگیام نیز بلند و گوشنواز است.
با خودم میگویم: ما بچهی جنگیم؛ اما اینبار حرامزادهها سنگ را بسته و سگ را باز کردهاند. لبنان، حَربِ تموز از سر گذرانده. هنوز از یادم نرفته؛ آنموقع جاهای خالی از سکنه را میزدند؛ امّا حالا، بیحساب و کتاب میزنند و میزنند و میزنند! پیر، جوان؛ کودک؛ زن و مرد نمیشناسند که نمیشناسند! جنگ بیرحمانه و نابرابری است.
«تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ الَّذِی لا یَمُوت.»
هر چه باشد و هر چه شود: الحمدلله...
اُمّی این را از بچگی بهم یادم داده بود، همیشه میگفت: «يِلی مَكتُوب علىالجَبين، بِتشُوفُوا العِين. هر چی رو پیشونی نوشته، چشم اونو خواهد دید.» و راه فراری ازش نیست. اون چیزی که خدا نوشته، نمیشه ازش فرار کنی. الحمدلله الان هم راضی هستیم به رضای خدا. هر چهقد خدا قوت بهمون داده، تحمل میکنیم. تا هر زمانی هم که بخواد طول بکشه!
چشمم به جاده است. همهی اینها را دارم با خودم میگویم. یکهو با صدای بلند جوانی، سرم را میچرخانم.
- همه چیز از ۷ اکتبر و حملهی حماس شروع شد. آوارگی ما، تقصیر فلسطینیهاست. اگه اونها نمیزدن، الان اوضاع ما این نبود!
رنگ و رو عوض میکنم. گرما به کلهاش خورده و از سر خامی چیزی میگوید. عصبی شدهام؛ لحنم کمی تند میشود. جوابش را میدهم.
-ی ا عزیزی؛ اِهدأ يا بُنىّ هدِّأ مِن رُوعک. عزیزم! پسرم! آروم باش.
اگه علی امام من و توعِه، راه ما هم؛ راه علیِه. نشنیدی اون وقتی که خلخال از پای یه زن یهودی درآوردند، صدای اعتراض علی، همه رو نهیب زد که: «جا داره انسان از غصهی این زن یهودی بمیره!»
حبیبی، یا بُنیّ! توی فلسطین و غزه، کار از خلخال هم گذشته. خون راه افتاده. مذهب و کوچیک و بزرگ هم نمیشناسه. داره بهشون ظلم میشه.کی گفته مقصرن!؟ اسرائیل دشمن قسم خوردهاس. با فلسطین میجنگه، با سوریه میجنگه، با ما هم که همیشه سر جنگ داشته و الان هم دوباره شروع کرده، دیر یا زود حتما میومد لبنان. اونها حق داشتن از خودشون و خاکشون دفاع کنند، مثل الانِ ما. کسی حق نداره بگه اونها مقصرن. سید حسن هم پشتشونه، ما هم وظیفهمونه پشتشون باشیم.
کمی آرام شد. دیگر چیزی نگفت. مسیر دو ساعته خیلی به درازا کشید. هجده ساعت است توی مسیریم؛ ولی نمیرسیم. آنقدر زمان کش آمد و کش آمد، خودمان نرسیدیم؛ ولی خبری که نباید میرسید، رسید!
- کذب است. قطعا کذب است. اکیدا کذب است. یا الله، آتشم زدند. دنیا برای یک لحظه توی چشمهایم تیره و تار شد. کمرم شکست.
قصهی نُوفا ادامه دارد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۳۰ آبان ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از همان اول طلا دوست نداشتم...
از همان اول طلا دوست نداشتم نمیدانستم باید این النگو را دستم کنم که دستم زیبا شود و یا زیبایی النگو را به دیگران نشان بدهم. در هر صورت برایم بیمعنی بود. موقع عقد سن و سالم خیلی کم بود. ۱۸ سال بیشتر نداشتم. بقیه بیعلاقگیم برای خرید طلا را پای بیعقلیم میگذاشتند اما هرچه بزرگتر شدم هم عقلم زیاد نشد. هر وقت شوهرم پول یا سرمایهای میخواست اولین پیشنهادم طلا بود. بعد از فروش هم اصراری برای خرید دوباره نداشتم. در طی این بیست و چند سال یک ست گردنبند و گوشواره و انگشتر برایم مانده که آن هم نوعی وقف است برای دختر بعدی. یعنی نمیتوانستم بفروشم وگرنه نبود و یک حلقه ازدواج که اختیارش دستم نیست.
در روزهایی که ایتانشینان دیگر طلایی در خانه باقی نگذاشتهاند حسرت طلا داشتن که نه اما حسرت هدیه دادنش به دلم مانده بود.
به رضا که گفتم همان روزهای اول گفت: کمک کردم ۵ تومن ریختم به حساب میدانستم وسعش بیشتر از این حرفهاست. اما بچهها چشم به دهانم دوخته بودند. فکر اقتدار پدر و اطاعت مادر دهانم را بست: آره باباتون همون اول به مقاومت و لبنان کمک کرده.
تا شب با خودم کلنجار رفتم که چطور راضیش کنم به دادن حلقه.
آدم خوبیست اما اینقدرها هم دغدغه مقاومت و لبنان و فرض رهبری ندارد. انگشتر من نصف بیشتر عمرش را گم شده بود. موقع ظرف شستن درش میآوردم. موقع خیاطی انگار اضافی بود. برای آشپزی هم که نگو. همیشه باید یه جایی دنبالش میگشتم. این سالهای آخر هم که لاغر شدهام خودش گاهی اوقات بیاذن من در میآید.
زاهد و سجادهنشین و دنیا گریز نیستم اما زیورآلات برایم جذاب نبوده. وگرنه ساعت مچی هیچ وقت از دستم جدا نمیشود انگار زمان را گم میکنم اگر نباشد.
عمداً انگشتر را انداختم جلوی در ورودی که وقتی وارد میشود حتماً پایش احساسش کند. نزدیک ۹ بود که آمد. با پا انگشتر را بالا آورد و گفت دوباره که رو زمینه هر کس دیگهای جای تو بود و انگشتر جواهر داشت توی جعبهای جایی نگهش میداشت نه روی زمین! سر صحبت را باز کردم. خوبه تا این انگشتر گم نشده بدمش برای مقاومت اینطوری دیگه جاش امنه.
می داند یا حرف نمیزنم یا اگر چیزی بگویم از قبل فکرهایش را کردهام. بیش از دو دهه زندگی کم نیست برای فهمیدن حرف طرفت.
انگار قصد هم نداشت خودش را به نفهمیدن بزند. سرش را پایین انداخت دستی در موهای جو گندمیاش کشید و دمنوش را از دستم گرفت.
شب تا دیر وقت مشغول کار بودم. بعد از نماز رفتنش را ندیدم. یک برگه روی اپن گذاشته بود: دنبال انگشترت نگرد بردم برای مقاومت.
یک آخیش بلند گفتم و با خیال راحت خوابیدم.
شب نزدیک ۹ بود. نیامد. زنگش زدم. گفت: یکم دیر میام تو راهم.
ده و نیم شده بود بچهها خوابیده بودند.
رضا با یک دسته گل و جعبه مخملی قرمز در دست در چهارچوب در ظاهر شد.
دلم نیومد بدم بره قیمت کردم اینم رسیده واریز پول.
تولد ۲۲ روز دیگهات مبارک!
انتظارش را نداشتم.
امروز ۱۸ آبان تولد ۴۰ سالگیام بود و دوباره انگشتر جواهر نشانم در انگشتم لق میزد و منتظر بود. منتظر فرصتی دیگر برای عاقبت به خیری!
هاجر بابایی
یکشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۳.mp3
6.99M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ضیافتگاه - ۳
فرودگاه بینالمللی امام خمینی
با صدای: نگار رضایی
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همسرنوشتی - ۱.mp3
8.43M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 همسرنوشتی - ۱
پتپتای آخرش است...
با صدای: مریمسادات آلسجاد
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همسرنوشتی - ۲.mp3
9.55M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 همسرنوشتی - ۲
مادربزرگ عاصم، قلیان به دست میآید...
با صدای: مریمسادات آلسجاد
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۱
فکر کن، همین تابستانِ گذشته، از دانشگاه اسلامی لبنان، فارغالتحصیل شده باشی، یک ماه بعدش، یک کار درست و حسابی توی بیمارستان النجدهی نبطیه گیرت آمده باشد و هنوز توی بیمارستان جاگیر و پاگیر نشده باشی که موج مهاجرت از جنوب شروع شود و پرستارِ آدمهایی بشوی که زنده اما مجروح از زیر خروارها آوار آمدهاند بیرون.
این خلاصهی ماجرای چند ماه اخیرِ زینب سرحان است؛ پرستار جوانی که این روزها در مدرسهی الکبوشیه در منطقهی الحمراء، هوای هزار نفر از نازحین را دارد.
زینب، اهل روستای کفرکلاست؛ یکی از جنوبیترین روستاهای لبنان. دو سه هفته بعد از شروع جنگ هم در بیمارستانِ النجده مانده. بین مجروحهای جنوب، یکیشان همیشه جلوی چشم زینب است؛ پدرِ پیری که خانهخراب شده بود و تمام لباسهاش پر از خاک و خون بود. زینب میگفت پیرمرد خجالت میکشید از این که من خون و خاکها را از روی لباسهاش پاک میکردم. اسم دخترِ پیرمرد هم زینب بود. گفته بود تو را "دخترم" صدا میکنم و این خطاب پدرانه، روزهای طولانی است که همراه زینب است.
خانواده با ماندنش مشکلی نداشتند اما خواهرش که او هم پرستار است، از کبوشیه تماس میگرفت و میگفت که اینجا هزار نفر زن و بچه، نیاز به کمک دارند.
زینب میگفت من خیلی دلم میخواست جنوب بمانم اما اینطور یاد گرفته که گاهی بین چیزهایی که دلمان میخواهد و چیزی که تکلیفمان است، فرق است. کادر بیمارستانهای جنوب کامل است اما اینجا توی مدرسهها پزشک و پرستار، بیشتر لازم است آن هم با هزینههای عجیب و غریبِ ویزیت بیمارها در لبنان.
زینب میگفت رویای کمک کردن به آدمها، سالهای طولانی است که توی ذهنش چرخ میخورده و سر همین رفته سراغ پرستاری؛ اما فکرش را نمیکرده که به این زودی، فرصت پیدا کند به این همه یکجا، خدمت کند.
بعد گفتگو با زینب سرحان، رفتم پیش مدیر مرکز. خانم منتهی، با شش تا بچهی قد و نیمقد، همه زندگیش را صبح تا شب، کنار نازحین میگذراند. میگفت درِ مدرسه کبوشیه، سیزده سال بسته بوده و وقتی با شوهرش آمدهاند اینجا، مدرسه جای زندگی کردن نبوده اما حالا هزار نفر دارند توی مدرسه روزگار میگذرانند.
خانم منتهی از علاقهاش به ایران میگفت؛ از این که خودشان را متعلق به ایران میدانند؛ از این که هر ساعت و هر لحظه، منتظر حمایت ایران هستند، منتظرند موشکهای ایران را توی آسمان ببینند که میروند برای زیر و رو کردن اسرائیل.
میگویم انا معکم منالمنتظرین...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا