📌#غزه
قلبی و دیگِ مقلوبهای که سوخت...
امروز مادرم بهشدت گریه کرد، گریهای از سر غم و خستگی. مادرم که همه به هنر دستهای زیبایش گواهی میدهند، بعد از سوختن غذای مقلوبه "دروغین" پیش از آنکه کامل پخته شود، گریه کرد. او گریه کرد با اینکه تقصیری در سوختن غذا نداشت، بلکه به دلیل اینکه بعد از چهارمین آوارگیمان و رسیدن به آنجایی که آخرین ایستگاه است، یعنی "رفح"؛ نتوانستیم قابلمه مناسبی پیدا کنیم.
اما امروز تنها مقلوبه نبود که سوخت. پیش از آن قلب من سوخت، وقتی پسری زیبا را دیدم، لباسهایش تمیز و مرتب بود. او قابلمه کوچکی به دست داشت و میرفت تا مقداری غذا از جایی که به نظر میرسید محل توزیع کمکهای غذایی باشد، بیاورد. او در حالی بازمیگشت که آن محل پر از افرادی بود که ظروفشان را در هوا تکان میدادند. در آن صبح، من به شکلی گریستم که هرگز در طول این کابوس گریه نکرده بودم، بیشتر از تمام دفعاتی که خبرهای دلخراش از دوستان و عزیزان دریافت کردم. گریه کردم چون آن پسر میخندید. گریه کردم چون اگر من جای او بودم، از شدت غم و ناامیدی میگریستم، اما او خندان آمد و آن صحنه را "مرگ سرخ" توصیف کرد.
آیا آن کودک میفهمد "مرگ سرخ" یعنی چه که چنین صحنهای را با این واژه توصیف کند؟
چطور او از آنجا خندان بیرون آمد؟
و چرا، خدایا، اصلاً میخندید؟
مادرم نه بهخاطر اینکه غذای مقلوبه درست نشد، بلکه به این دلیل گریه کرد که غذای مقلوبه سر از سطل زباله درآورد. همه ما تلاش کردیم او را قانع کنیم که خدا حال ما را میبیند و میداند که سعی کردیم آن را بخوریم. اما او، علیرغم تمام حرفهایمان، همچنان گریه میکرد. وقتی که تلاش کردم آرامش کنم و خودم هم با گریهای آمیخته به لبخند خفیفی اشک ریختم، او بلند شد، در حالی که چشمانش پر از اشک بود، سجاده نماز را پهن کرد و شروع به گریه و طلب آمرزش از خدا کرد.
و من همچنان در شوک بودم از اینکه مادرم، با وجود تمام دردهایی که چشیده بود، از دست دادن خانوادهای کامل از بستگانش که نزدیکترین افراد به او و من بودند، حالا گریه میکند و از خدا طلب بخشش دارد فقط به این دلیل که غذا دور ریخته شد!
اما من، با اینکه بهشدت گرسنه بودم و از شدت زشتی آنچه دیده بودم، صبحانه نخورده بودم، و با اینکه مقلوبه غذای محبوب من در روزهای جمعه است، نوع جدیدی از شادی را تجربه کردم. شادیای که به هیچکدام از شادیهای زندگیام، حتی پیش از جنگ، شباهتی نداشت. شاد شدم چون امروز ما و خانواده آن کودک برابر بودیم.
أسیل یاغي
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/62
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فاطمه ام احمد.mp3
36.43M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
فاطمه امّ ابراهیم
شرایط زندگی در سوریه برایمان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #محمد_ضیف
ابوخالد در مهمان پایانی...
او را ضیف صدا میزدند...
چون همیشه هرجا بود، مهمان بود، برای فرار از ۷ ترور ناکام...
ناکامهایی که تو را ناکامتر میکرد، وقتی که دخترت و همسرت شهید شدند، اما هنوز زمان قَدَرت نرسیده بود...
رویایی بودی، چون برای توصیفت هیچ نبود...
حتی رنگ چشمهایت... انقدر که همسرت بنویسد و فخر بفروشد من رنگ چشمهایی را میدانم که خواب از دشمن ربوده است...
اگر صوت بلند ۳۰ دقیقهای ساعت ۰۶:۳۰ هفت اکتبر ۲۰۲۳ را فاکتور بگیرم، کارگردان زندگینامهات ده دقیقه از خودت برای پخش صدایت ندارد... اصلاً مستند زندگیات شکل نمیگیرد... شخصیتت شکل نمیگیرد و تنها باید گفت افسانه بود...
سالها یقین داشتند یک دهه است ویلچر نشینی... اما گوشه تونلها نه! روی زمین طوفان طراحی میکردی... از دنیا غایب بودی و شاید شهادتت هم ماهها غایب ماند
و تصمیم بزرگ را گرفتی...
جایی که باید به طوفان میزدی، قبل از آنکه دیر شود... تا شاید تاریخ ورق بخورد... پیش از آنکه باری دیگر فرعونها قوم را به مسلخ ببرند...
امیدها به مهمانی دعوت میشوند، از ما غایبها، پنهان میشوند!
... و آنگاه تازه امت محمد امتحان میشود... بدون افسانهها.... بدون نصرِ الله، بدون یحیی و هنیه...
اما امت، خودش خود را به قربانگاه برد تا بشارت یحیی از معراج برسد... صدا بیابد، مهمانی تمام است! از مرگ راه فراری نیست...
و طوفان تازه آغاز میشود... دنیا روی دور تندش عجیب است...
روز پایانی رجب ۱۴۴۶
شب بخیر....
محسن فایضی
@Thirdintifada
پنجشنبه | ۱۱ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ـــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا
@ravina_ir
📌 #محمد_ضیف
تحت تعقیبترین مرد
شناسنامه دیگر به هیچ دردش نمیخورَد! برادرم محمد را میگویم. عربها به میهمان میگویند ضیف! اولش به او میگفتند محمد دیاب المصری. وقتی که جوان زیستشناسی بود که تئاتر خیابانی اجرا میکرد. بعدها که حماسی شد وقتی تحت تعقیب صهیونیستهای آدمخوار قرار گرفت، فلسطینیها به او گفتند محمد ضیف. تعبیر میهمان برای مردی که در اردوگاه خانیونس به دنیا آمده و همسر جوان و دو فرزندش را در بمباران از دست داده و با دعای مردم فلسطین از اسارت صهیونیستها فرار کرده، تعبیر به جائیست. واقعاً به او چه میشد گفت. آواره؟ آدمی که جایش توی قلب آدمهاست آواره نیست، میهمان است. حبیب خداست. محمد ذخیره بود برای این روزها وقتی نقشه طوفانالاقصی را در گمنامی کشید و صبح شنبه هفت اکتبر کیف اسراییلیها را کور کرد.
قصه او یاد آور داستان موساست. موسی هم ضیف بود، آواره طریقالقدس. البته میان قوم موسی و قوم محمد تومنی صنار توفیر است. اما شک ندارم که خدای موسی رسالت نجات مومنین را به دست محمد سپرده.
قیام هفت اکتبر بت شکنی بود. معجزه رسالت معاصری که خدا بر گُرده این مرد بیشناسنامه گذاشت. اینروزها صهیونیستها که نُه بار در ترور محمد ضیف رفوزه شدند دست به ترور شخصیتی او میزنند. محمدی که حاج قاسم ما دربارهاش گفته بود ضیف شهید زنده است!
شهید زندهٔ بیشناسنامه.
پ.ن: این متن چهارم بهمن سال ۱۴۰۲ به رشته تحریر درآمد.روزهایی که محمد تحت هجمه تبلیغات دشمن صهیونی بود.
طیبه فرید
@tayebefarid
پنجشنبه | ۱۱ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #محمد_ضیف
فرماندهان شبیه هم هستند
فشفشه و ترقهها را ریخت توی کیسه و بچههای خالهاش را کلاه و کاپشن پوش توی حیاط ردیف کرد. به هر نفر چند ترقه داد و سروصدایی مثل میدان جنگ به پا شد. خانه خودش آخر هفتهها با آمدن ما شش تا و بچههایمان شلوغ بود. دیگر صدای ترقه اضافه بر سازمان میشد. کوچولوها با صدای ترقه میترسیدند و گریه میکردند. سمفونی پر از جیغ، گریه و بیا و بروهایی به پا شده بود. سید طاها ترسیده بود و از بغلم پایین نمیآمد. با گریه بردمش توی اتاق تا کمتر صدا را بشنود. خواهربزرگم برای صداها کپشن ساخت و گفت: بچههای غزه این مدت چی میکشیدن، هر روز صدای موشک، هر لحظه انفجار.
زدم توی سرم و گفتم: بمیرم کجا آدمو میبری تو آخه.
خواهر بزرگم همیشه سکان دار بحثهای سیاسی و انقلابی است. فضای مجازیاش یک کلکسیون از جهاد تبیین است.
کنارش نشستم. مشغول گذاشتن استوری بود. اسم محمد ضیف را درشت کار کرد و متن زیرش را کمی کوچکتر. دستم را گذاشتم روی گوشیاش
- بزاز بزار، چی!؟
شهادت محمد ضیف تایید شد
سخنگوی گردانهای قسام شاخه نظامی حماس رسماً اعلام کرد که محمد ضیف، فرمانده کل این گردانها در جریان جنگ اخیر در غزه همراه با شماری دیگر از فرماندهان این گردانها به شهادت رسیده است...
- مگه نمیدونستی؟
- نه از صبح تا حالا نتونستم خبر نگاه کنم.
عکس ضیف را هم گذاشته بود. چقدر شبیه شهید حسن باقری و شهید صیاد شیرازی بود.
دقت که کردم ته چهره جوانی شهید سلیمانی را هم داشت. اصلا چهره همه فرماندهان ایرانی انگارتوی پازل صورتش کار شده بود.
ریحانه سادات توی اتاق آمد.
- مامان چطور بود، همه ترقهها رو آتیش زدم برای جشن ورود امام و تولد خودم بودا.
آخر هرکسی میپرسید: تولد دخترت چه روزیه من هم میگفتم: با ورود امام به ایران، باهم اومدن.
ذهنم هنوز توی حرف خواهرم از استرس و ترس بچههای غزه و خبر شهادت محمد ضیف بود. فقط سرم را تکان دادم. چقدر این چند ماه خبر شهادت آوار شد و همراه آوارهای خانههاشان روی سرشان ریخت و دم نزدند. حالا باید خبر طراح طوفان را هم موقع برگشتن سر خانه زندگیشان میان آوارها تحمل کنند. حضرت آقا چه خوب گفتند : مقاومت غزه شبیه افسانه بود. وقتی طراح طوفانش مردی افسانهای باشد که خیلیها حتی چهرهاش را هم درست ندیدهاند. باید آن چهره پشت چفیه قرمز چهارخانه فسانه باشد. امت محمد، باید محمدضیف میداشت تا طوفاتی به پا کند که افسانه مقاومتشان را مهمان و نقل همه مجالس دنیا کند.
شروع کردم به تایپ کردن
- آمدن امام و خبر شهادت، انقلاب امام و طوفان برای انقلاب نهایی.
داشتم کلمات شعاری ردیف میکردم تا پست کنم. اما به یک جمله بسنده کردم.
انقلاب امام خمینی محمدها تربیت کرد تا مهمان خانههایی شوند که انتظار صاحب خانه را میکشند.
خاطره کشکولی
جمعه | ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #غزه
هرگز نخواهم بخشید کسانی را که دیدند، شنیدند، مشاهده کردند و سکوت کردند...
زندگی من قبل از جنگ در نوار غزه زیبا بود، تا اینکه این جنگ لعنتی آمد و همه چیز تغییر کرد.
در سه روز اول جنگ در خانهمان ماندیم، با وجود سختی و خطرات و حلقههای آتشین که حتی یک ساعت هم متوقف نمیشد. اما پس از آن، مجبور شدیم خانهمان را ترک کرده و به خانه عموی بزرگم پناه ببریم؛ جایی که شرایطش نه بهتر بود و نه امنتر. چراکه بمباران شدید لحظهای متوقف نمیشد و بمبهای گاز همچون باران بر سرمان میریخت و باعث حساسیت تنفسی در همه ما شده بود. همراه ما، پدرم که بیمار قلبی بود، زنعموی دیابتیام و بچههای کوچک برادرم هم بودند.
روزهای سخت و طاقتفرسایی بود و حملات هوایی بسیار شدید بودند. شاهد صحنهها و لحظاتی بودم که حتی در ترسناکترین فیلمها تصورش را هم نمیکردم.
یکی از این لحظات، سحرگاه روزی بود که خواب بودیم و ناگهان با صدای انفجار نزدیکی از خواب پریدیم و دیدیم تکههای ترکش به اطراف پرتاب میشود. کنار پنجره خانه ایستادیم تا محل ضربه را پیدا کنیم؛ حمله روی زمینی نزدیک ما بود. مردمی که از زیر آوار خانهها بیرون آمده بودند، در وسط خیابان مورد هدف موشک دیگری قرار گرفتند. با چشمان خود دیدم که یکی از آنها آخرین نفسهایش را میکشید.
در حادثهای دیگر، همراه خانواده نشسته بودیم و درباره جنگ و شرایط سخت صحبت میکردیم که ناگهان و بدون هشدار، مسجد همسایه ما بمباران شد و شیشهها و سنگها روی سرمان ریخت!
خوب به یاد دارم یکی از حملات هوایی که در مدرسه الفالوجا رخ داد، وقتی مردم نیمهشب از وحشیانهترین بمبارانها فرار میکردند و به بیمارستان کمال عدوان پناه میبردند. آنها از جلوی خانهمان میگذشتند، جیغ میزدند، میدویدند، با وحشت و ترس از شلیک توپخانه و حلقههای آتشین فرار میکردند. صدای یکی از آنها را شنیدم که در ساعات اولیه سحر، با صدایی خسته به پسرش میگفت: "احمد، مطمئنی که اسما همراهته؟"
احمد: "آره، همراه منه."
پدر: "خب، اسیل، آیه، محمود و مادرت چطور؟"
احمد: "آره، همشون اینجا هستن. بیا بابا زودتر، قبل از اینکه بلایی سرت بیاد."
آیا میتوانید این وحشت را در این ساعتهای سرد و دیرهنگام شب تصور کنید؟
قطعاً نمیتوانید.
این فقط یک درصد از صحنههایی است که از این جنایت صهیونیستی شاهد بودم. تصاویر و لحظات بسیاری در ذهنم باقی مانده که هرگز از خاطرم پاک نخواهد شد.
وقتی کنار پنجره مینشستم، میدیدم که مردم در آمبولانسها، ماشینهای شخصی یا حتی ارابههایی که حیوانات میکشیدند، به بیمارستانهای کمال عدوان و اندونزی میرفتند. این وسایل پر از خون بود. در این ماشینها دستها یا پاهای قطعشده را میدیدم، تکهتکه شدن اجساد مردم را با چشمان خودم مشاهده کردم. مصیبتهای بسیاری را دیدم که هیچ عقلی توان درک آن را ندارد و هیچ قلبی تاب تحمل آن را.
این بخشی از چیزهایی است که من، دختری ۱۴ ساله، دیدهام. نه، بهتر بگویم، دختری که خزان ۱۴ سالگیاش را تجربه کرده است؛ خزانی که برگهای کودکیاش را ریخت. نمیدانم آیا دوباره شکوفه خواهد زد یا نه.
به جهانیان کر و لال، به جهانی که عذابها و مصیبتهای ما را میبیند و سکوت میکند، میگویم:
من شمس هستم. هرگز نخواهم بخشید و نخواهم گذشت از کسانی که دیدند، شنیدند و سکوت کردند.
ما پروژهای از شهدا هستیم و در روز قیامت، به اراده خدا، شما را ملاقات خواهیم کرد و نخواهیم بخشید.
شمس عاشور
بهمن ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه
قصهٔ غزه
gazastory.com/blogs/63
ترجمه: علی مینای
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
نوفا.mp3
33.56M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
نُوفا
مدام خبر میرسید، میخواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمیشد...
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا به #سوریه
@voice_of_oppresse_history
دوشنبه | ۵ آذر ۱۴۰۳ | #بوشهر #کنگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
اسپرسو با اسم رمز یوریکا
قهوه فسفس میکند و از لوله موکاپات میریزد توی مخزن. روز اول دهه فجر شده و هنوز چیزی ننوشتهام. اگر سالی بیاید و توی این ده روز چیزی ننویسم حالم طوری میشود انگار ۱۲ بهمن ۵۷ خواب مانده باشم و به مراسم استقبال امام (ره) نرسم.
ذهنم را زیر و رو میکنم. به سبک دوره روایت استاد جوان از خودم سؤال میپرسم: «چه اتفاقی توی دوره پهلوی افتاده که تو الان میگی آخیش خوب شد که انقلاب شد؟» چند دقیقهای طول کشید تا ذهنم قلاب انداخت و جواب را کشید بالا؛ ۶ تا ۹ آذر ۱۳۲۲، سفارت شوروی، نشست با اسم رمز یوریکا. گوگل را باز میکنم تا عکس کذاییِ معروف را ذخیره کنم و بچسبانمش بیخ متنم.
توی فیلم فِیسآف، بعد از موفقیتآمیز بودن عمل جراحی تغییر چهره و عوض شدن جای پلیس و تروریست، سکانسی هست که وسط زندان، جان تراولتای پلیسنما سرش را میآورد دم گوش نیکلاس کیجِ تروریستنما و میگوید: «چه همسر زیبایی داری و چقدر خوب که تشخیص نداده مَردش عوض شده و اصلا چه اتاق خواب دلبازی ...». آنجا نیکلاس کیج با سلولسلولِ اجزای صورتش و تنفسش و صدایش تماما میشود ملغمهای از خشم، تحقیر، استیصال و یأس.
۸۱سال و ۲ماه و ۴روز از لحظهای که عکاس دکمهی شاتر را زده و این عکس مفتضح ثبت شده میگذرد و من هروقت میبینمش، میشوم نیکلاس کیجِ سکانس زندان؛ دقیقا با همان احساسات.
هرطور حساب میکنم یک چیزهایی توی این عکس با یک چیزهای دیگر نمیخواند. مثلا نگاه بالا به پایین استالین، گردنِ کشیدهی روزولت و مدل لم دادن چرچیل، با خاک و هویت و عزت من همخوانی ندارد. اصلا همین ناهمگونیِ توی عکس اذیتم میکند. میشود تیشه و یک حفره عمیق وسط قلبم میکَند و حقارت راه میکشد توی وجودم.
کار موکاپات تمام شده. مثل همیشه اسپرسو بدون کِرما تحویل داده. قهوه را خیلی نرم طوری که صدایش را بشنوم سرریز میکنم توی فنجان. ترجیح میدهم تلخیاش را داغداغ سر بکشم.
دوباره زیرچشمی به عکس نگاه میکنم. دوست داشتم محمدرضا پهلوی توی این عکس نشسته باشد و لبخند یکوری زده باشد و از اینکه ایران در پیچِ تاریخیِ بعد از جنگ جهانی دوم دارد نقش بازی میکند سرش بالا باشد. اما خب شاه مملکت اصلا از وجود این نشست خبردار نشده بود. اصل اصلش از ورود و حضور این سه نفر هم خبر نداشت. انگار حضرات آمده باشند توی حیاط پشتی نه، توی انباری خانهشان وسط یک مشت خرت و پرت جلسه گرفته باشند.
شکلات تلخ باراکا را میچپانم گوشه لپم و یک قلپ قهوه هورت میکشم. با صدا و حرص. بعد انگار دلم طعم جدیدتر بخواهد میروم سراغ یخچال. چند قطره شیر که ته بطری مانده را میریزم توی فنجان.
ریحان سرش را کرده توی گوشی. میپرسد «این آقاهه کیه؟» صورت استالین زیر انگشت دست راست ریحان له شده. یادم آمد جایی خواندم چند روز بعد از کنفرانس، تَقَش در آمد که استالین گاوش را بارِ هواپیما کرده و آورده بوده و بعدها آقا سید روحالله گفته بود «...مبادا خدای نخواسته این شیر گاو نباشد و مبتلا بشود به شیرِ گاو ایران!». چرچیل هم تولدش حوالی همان سه روز بوده و جشن تولدی گرفته و شمعی فوت کرده و اعلیحضرت را در حد یک مهمان ساده تولد هم به حساب نیاورده.
میخواهم حواس خودم را پرت کنم. اصلا خاک بریزم روی حفرهی توی قلبم. ریحان هنوز دارد با انگشتش میکوبد توی سر افراد حاضر در عکس. میخندم:
«این آقاهه استالینه. کشورش از هم پاشیده. یعنی ترکیده. اون وسطی هم روزولته کشورش قبلا عقاب بوده. همون پرندهه که عکسش توی کتاب رنگیرنگیت هست. اما حالا شده یه مشت پر عقاب. سمت راستی هم چرچیله یه زمانی اسم کشورش بریتانیای کبیر بوده یعنی بزرگ. حالا شده صغیر یعنی ریزهمیزه.»
برای اینکه این همه تلخی را بشورم ببرم و ریحان هم از گیجی در بیاید دوباره گوگل را باز میکنم. «درخت تناور جمهوری اسلامی ایران» را که مینویسم تصویر آقا سید علی میپاشد بالا تا پایین صفحه. یکی از نماهنگها را باز میکنم:
«غلط میکند کسی که فکر کَندن درخت تناور جمهوری اسلامی ایران را بکُند».
ریحان میخندد و «سلام فرمانده» که تازه توی کلاسشان یاد گرفته را میخواند.
فاطمه افضلی
شنبه | ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها