eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵.mp3
14.04M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۵ با نقش آفرینی آقای کوثرعلی و بانو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid شنبه | ۳ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
شنبه باشکوه روایت ملیحه خانی | کاشان
📌 شنبه باشکوه یک هفته از آتش‌بس گذشته و خانه خرابه‌های غزه به آرامش رسیده. از همه مهم‌تر مردم فلسطین یک هفته هست که روی خوش پیروزی را با زن‌ها و بچه‌ها تقسیم می‌کنند. نمی‌شود گفت چه کسانی مقاوم‌ترند؟ زن‌ها، مردها یا حتی بچه‌ها؟ هر کس را در این سرزمین ببینی؛ مقاومت با گوشت و پوست و استخوانش یکی شده و مثل خون در رگ‌هایش جریان دارد. حکایتش شده مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه. پیدا کردن یکی از هزاران هزار انسان مقاوم، مشکل است. از صبح علی‌الطلوع نیروهای حماس با سر و شکل همیشگی‌شان به خط شدند. لباس‌های مقدسی که تار و‌ پودش را مقاومت به هم بافته‌. با نقاب‌هایی به صورت و سربندهای سبز و قرمز به پیشانی یا بازو. از قصد اسلحه‌هایی به دوش دارند. تافور را می‌گویم. همان‌هایی که روزی سلاح مخصوص نخبه‌های اسرائیل بود ولی حالا روی دوش نیروهای حماس جاخوش کرده. چه حقارتی از این بالاتر برای ارتش اسرائیل؟! بعد از چند ساعت انتظار، آرام‌سازی و نظم‌دهی به مردم بالاخره نیروهای مخصوص، اسرا را برای تحویل آوردند. نیروهای حماس بالای جایگاهی ایستاده بودند. بنری ازش آویزان و رویش نوشته بود: «اسرائیل هرگز پیروز نخواهد شد.» چهار زن نظامی، با کفش و لباس نظامی آمدند. چهار زنی که اسرائیل ابا داشت تصویر آنها را با لباس‌های نظامی نشان دهد تا بلکه از دوز آبروریزی‌اش کم کند. حماس برای تامین امنیت، بیست سی تا ماشین تویوتای سفیدرنگ که انگار همین الان از کمپانی در آورده را رو کرد. آن هم بدون خط و خش. خیلی زیبا گوشه‌ای از قدرتش را در دل خرابه‌های باقی مانده از بزرگترین نسل کشی تاریخ، ردیف کرد. عمراً اسرائیل جواب این معماها را بتواند تا ابد بفهمد. حماس واقعا حماسه می‌سازد. از هر طرف که ببینی کار و‌ عملش، حماسی است. اما باشکوه‌تر طرف مقابل بود. نه اشتباه نکن! ذهنت به طرف غاصب‌های بی پدر و مادر نرود. حرفم اسرا یا بهتر بگویم آزاده‌های فلسطینی است. نه نه! بهترتر از همه اینها؛ یحیی سنوارهای آینده. چه خوب که شبکه خبر ۲ تلویزیون ایران گوشه‌ای از این لحظات را نشان داد. گرچه ضعف و‌ نقص در ارسال تصویر داشت ولی بعض هیچی بود. دیدن شور و شوق مردم و اسرا به دلم خیلی حال می‌داد به‌ حدی که حرارتش از چشم‌هایم بخار می‌کرد و می‌ریخت. صحنه‌هایی که تکرار تاریخ خودمان بود در روزهای بازگشت آزادگان به ایران. چه وجه شباهتی! انگار رسم است که آزاده وطن، جایش باید روی دوش مردمش باشد. قهرمان وطن خوش آمدی! رشته‌های محبت مگر قطع می‌شد؟ بغل، بوسه، اشک شوق و بالا آوردن دو انگشت سبابه و انگشت بغلی‌اش به نشانه پیروزی. قهرمان‌هایی که معلوم است روزی نوجوان یا جوان رفتند و الان پا به سن گذاشته، برگشتند. برگشت مردی بعد از سی و‌ شش سال. برگشت تازه دامادی بعد از ده سال انتظارِ همسرش. برگشت پسری بعد از بیست و دو سال، که حالا شاید چهل سال داشت. برگشت پدر خبرنگاری بعد از یک سال که فرزندانش را بو می‌کرد و‌ می‌بوسید. اصلاً هر چه بگویم حق روایتش ادا نمی‌شود. ولی شنبه‌ترین شنبه تاریخِ مقاومت امروز رقم خورد. باشد تا بیشتر از قبل این لحظات و صحنه‌ها نصیب و‌ روزی جبهه مقاومت بشود؛ ان‌شاءالله. ملیحه خانی شنبه | ۶ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶.mp3
13.15M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۶ لُبنانیات طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 تمثال ایستادگی این تصویر را همین چند دقیقهٔ قبل، ابوامیر برایم فرستاد؛ از لبنان: این زن را دیده‌ای؟ تصویرِ شگفتی است. دستی، انگار تمام صحنه را به هم ریخته. المان‌های ویرانی، در نمادین‌ترین حالت ممکنش، کنار هم چیده شده؛ خانهٔ فروریخته، درخت‌های افتاده و خزان‌زده و... همه‌چیز رنگِ ویرانی دارد جز زمینی که سبزِ سبز است. همه‌چیز فروافتاده جز زنی که راست‌قامت در برابر آهن ایستاده. به وقت تمثیل، آهن است و استحکام؛ و چه نارساست این تمثیل. تمثال این زن، تمثیلِ استحکام است. ابوامیر نوشت: زن، زخمی شد، برش گرداندند... و من فکر کردم، آن‌چه زخمی‌تر شد، حیثیت قوات احتلال بود. ابوامیر نوشت: فکد کیدک و اسع سعیک... فوالله لاتمحو ذکرنا... دست‌وپا بزن صاحبِ مرکاوا؛ یاد ما از حافظهٔ این زمینِ سرسبز، پاک نخواهد شد... محسن حسن‌زاده @targap یک‌شنبه | ۷ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 زن مبارز اوایل نوجوانی، اولین کتابِ عاشقانه زندگی‌ام را خواندم؛ افسانهٔ گل و نوروز. گل دختر قیصر روم بود اما هیچش به شاهزاده‌های حریرپوش و آستین‌پفی که سرخاب‌سفیداب کرده، روی تخت مرمرین می‌نشینند تا صف خواستگاران و چاکران از جلوی چشمان مُکتَحل و دلربا‌شان عبور کند، نمی‌مانست. گل، لباس رزم می‌پوشید؛ مردانه و مُسَلح. صدا کلفت می‌کرد و باد به غبغب می‌انداخت و زهِ کمان را بیشتر و بهتر از شوالیه‌های پدرش می‌کشید و تیرها را تیزتر به هدف می‌کوباند. نقاب به صورت می‌بست و شهر به شهر می‌رفت تا جنگاوران و پهلوانانشان را بی‌آبرو کند. کسی هم خبردار نمی‌شد که از زن باخته است. نوروز هم توی یکی از این مبارزات به او دل داد. گل و نوروز را خواندم و این الگو در ذهنم شکل گرفت که زنِ مبارز، زره می‌پوشد. زنانگی‌اش را پنهان می‌کند بعد به میدان می‌رود. تا به امروز هم، شیفتهٔ این بوده‌ام که مردانه بپوشم و مردانه سوار اسب شوم و مردانه تیر بیاندازم و در رویاهایم دائماً این شیوه را پیاده کرده‌ام. امروز اما زنی از راه رسید و الگوی ذهنی‌ام را بهم زد‌. راهی را رفت خلافِ رویاهای من. راهی که به واقع نزدیک بود و اصلاً خودِ واقعیت بود. چادر، نمادِ زن مسلمان است و مبارزه، رسالتِ هر مسلمان. امروز زنی را دیدم که زن‌بودنش را پنهان نکرد و با تمامِ زن بودنش به میدانِ رسالت آمد. پارادوکس عجیبی بود. نسیم، چادرش را به بازی گرفته بود و آشفته می‌رقصاند‌ و لابه‌لای سبزه‌ها گم می‌شد. و او تماماً استوار، مقابل تانکِ یکی از مجهزترین ارتش‌های دنیا، ایستاده بود -تانکی که بعید است توفان هم ذره‌ای بلرزاندش-. زن، جلودارتر از هر مردی، چشم‌دوخته به تیرباری که پیشانی‌اش را هدف گرفته بود، فریاد می‌زد و با انگشت خط و نشان می‌کشید. با انگشتانی که به ورز دادن خمیر نان و بافتن گیسوی دخترکان آشناتر است تا اسلحه. زن سر تا پا مبارز بود. مبارزی که زن بودنش را پنهان نمی‌کرد. بلکه آن را علم می‌کرد و می‌کوبید توی سر مرد بزدلی که پشت آهن پاره‌های تانک پنهان شده بود و جرئت بروز مردانگی‌اش را نداشت. زنِ مبارز، لباس رزمش چادر بود و سلاحش، کلمات‌. نجمه سادات اصغری‌نکاح یک‌شنبه | ۷ بهمن ۱۴۰۳ | جریان؛ تربیت نویسنده جریان‌ساز @jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
همراه نزدیک روایت مائده اصغری | مشهد
📌 همراه نزدیک داخل صحن چرخ می‌زدم تا با کسی دیگر از آشنایان خانم سبک‌خیز صحبت کنم.‌ پیکر ایشان را می‌بردند به سمت خروجی صحن کوثر، دنبال جمعیت رفتم. حاج‌خانمی را همراه با دختری دیدم. از سرخی چشمان‌شان مشخص بود، که به خانواده برونسی خیلی نزدیک هستند. ابتدا حاج‌خانم گفت که حرف زیادی برای گفتن ندارد و همسرش بهتر می‌تواند درباره شهید بگوید.‌ اما وقتی توضیح دادم که می‌خواهم از از خود خانم سبک‌خیز بگویند با تردید قبول کرد.‌ حاج‌آقایِشان سردار معروفی بودند و هم‌رزم شهید برونسی. دوستانِ قدیمی و نزدیک که از قبل انقلاب با همدیگر آشنا بودند. خواستم از نحوه زندگی همسر شهید تعریف کنند. در اولین جمله اشاره به ساده‌زیستی این خانواده کردند و توضیح دادند: «وقتی سپاه براشون فرش فرستاد قبول نکردن» حتی زمانی‌که ماشین لباسشویی سهمیه خانواده‌های پاسداران را به خانه آنها برده بودند شهید برونسی گفته‌اند: «تا وقتی من زنده هستم استفاده نکنید». حاج‌خانم می‌گفت با اینکه خانم سبک‌خیز هشت فرزند داشتند بازهم همه سختی‌های زندگی را به جان میخریدند و با همسرشان همراه بودند.‌ اشاره کردند به ایستادگی شهید و اینکه خودشان با وجود مجروحیت جبهه را رها نمی‌کردند. حاج‌خانم می‌گفت: «شوهرم پاش قطع شده بود اما شهید برونسی معتقد بود با همون وضعیت هم میشه رفت و شوهرم هم همین کار رو کرد.» حاج‌خانم در برنامه‌های مختلف این خانواده همراه بودند، از عروسی دخترها و پسرها گرفته تا روضه‌ها و غم‌ها. و حالا با چشم‌های تر آمده بود تا دوست نزدیکش را برای رفتن به دنیای ابدی بدرقه کند. مائده اصغری پنج‌شنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | مشهدنامه؛ روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 پایان جنگ در خانه ما فرصتی مهیا شده بود و فارغ از هیاهوی بچه‌ها و کار نشسته بودیم و چایی خوش طعم سوغات چابهار را می‌نوشیدیم، آخر هر دفعه برای مأموریت به شهری برود، محال است دست خالی برگردد. پرسیدم: - آقا! خب حالا که چه؟ اینکه بعد از یک سال و خورده‌ای، با پرپر شدن چند هزار زن و کودک دارند برمی‌گردند به مخروبه‌هایشان خوشحالی دارد؟ اسمش پیروزی است؟ - گفت چی؟ مثل همیشه باید یک چیز را دو بار از او بپرسم یا برایش تعریف کنم. هیچ وقت بیکار نیست. سرش یا توی کتاب است یا دارد کتاب‌های خودش را پشت کامپیوتر تایپ می‌کند یا اینکه صفحه گوشی‌اش سبز است. توی آن بازی فوتبال اعصاب خورد کن به سر می‌برد. حواسش به من نیست اما دیگر عادتم شده. پس عصبانی نمی‌شوم و دوباره می‌پرسم: - غزه چطور پیروز شده. این‌ها چرا خوشحالی می‌کنند؟ جبهه مقاوت چه دست‌آوردی داشته؟ آن‌ها که این همه تلفات داده‌اند.  تازه می‌فهمد چه می‌گویم. کتاب خار و میخک را می‌بندد و مثل استادی که می‌خواهد شاگردش را شیرفهم کند رو به من می‌کند. - ببین مهمترین مسئله آن‌ها این بوده که از یک حمله پیش دستانه جلوگیری کرده‌اند. قبل از ۷ اکتبر اسرائیل بنا داشته به غزه حمله کند. این حمله ۷ اکتبر تمام نقشه‌هایشان را نقش بر آب کرده. دومین مسئله اینکه، حماس با این کار توانست تعداد زیادی از اسرای قدیمی مربوط به گروهای مختلف فلسطینی را هم آزاد کند که خود این یک همبستگی بین گروه‌های مختلف در فلسطین ایجاد می‌کند. از همه مهمتر و بزرگتر اینکه مسئله فلسطین دوباره توی دنیا بر سر زبان‌ها افتاد. تو همه جای دنیا آدم‌های خوبی پیدا شدند که به قدر بضاعتشون برای فلسطینی‌ها کار کردند. تجمع کردند. کمک مالی کردند. قلم زدند. عکس و فیلم منتشر کردند. ۷ اکتبر یه تکان اساسی داد به همه آدمایی که ته دلشان انسانیت وجود دارد. قلقلکشان داد تا کاری بکنند. از صف ظلم جدا بشوند حتی اگر به قدر نوشتن یه روایت چند سطری از مقاوت غزه باشد. یک جرعه از چای خوشرنگ می‌نوشم و به حرفایش بیشتر فکر می‌کنم. به اینکه مؤمن چون خدا را دارد، چون به آخرت ایمان دارد، چون امید دارد، سختی‌های دنیا را تحمل می‌کند، می‌داند دنیا بازیچه‌ای بیش نیست. همانطور که خدا در قرآن می‌فرماید: وَما هٰذِهِ الحَياةُ الدُّنيا إِلّا لَهوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الحَيَوانُ ۚ لَو كانوا يَعلَمونَ﴿۶۴﴾ عنکبوت این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست؛ و زندگی واقعی سرای آخرت است، اگر می‌دانستند. مریم قربانی سه‌شنبه | ۹ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
قلبی و دیگِ مقلوبه‌ای که سوخت... روایت أسیل یاغی | غزه