eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 کنگره ملی شهدای کاشان بخش دوم بعضی از بچه‌ها در حیاط مصلی بودند. فرصت را غنیمت شمردم و به همین بهانه به حیاط رفتم تا باهاشان صحبت کنم. کوثر... کوثر دانش‌آموز کلاس هشتم کوثر گفت: «می‌دونی خانم، این شهیدا سن و سال ما بودند، از شهر خودمون هم هستند، وقتی مدیرمون برنامه را سر صف اعلام کرد، دلم نیامد که نیام» - قبلا هم با شهدا آشنا بودی؟ کتاب زندگی نامه‌شون رو خوندی؟ - کتاب شهید سعید طوقانی رو خوندم برام جالب بود پهلوان و ورزشکار بوده منم والیبالیست هستم خیلی هم به ورزش علاقه دارم. حدیثه... دانش‌آموز کلاس نهم حدیثه در مورد مراسم گفت: «جشن قشنگی بود نمایش و آهنگ‌های قشنگی داشت خیلی خوبه، آدم لذت می‌بره، یک خاطره شد برام...» بهش گفتم: حالا که این‌همه لذت بردی دوست داری یک وقت‌هایی تو کلاس یا سر صف یک کم از شهدا بگی یا یک صفحه از کتاب شهدا رو بخونی؟ - آره واقعاً چه کار خوبی! من قبلاً یک کتاب در مورد شهید حسین فهمیده خوندم و کتابی از یک شهید اهل رشت... باید ببینم چه کتاب‌هایی مدرسه‌مون داره؟ چند تا از بچه‌ها کنار هم جمع شده بودند. باید برمی‌گشتند مدرسه. بهشان گفتم: «مراسم تا نیم ساعت دیگه ادامه داره کجا می‌خواید برید. بمونید تا پایان مراسم!» گفتند: «آره حیف شد آهنگ آخر نیستیم» ذوق کرده بودند که اقای سجاد محمدی می‌آید و با خودشان می‌خواندند... - سربازات آمادن بیا ببین که پای عهدشون وایسادن ایران کشور امام زمانه این مردم ساکن عشق آبادن نازنین زهرا... دانش‌آموز دهم از حس و حالش نسبت به مراسم گفت: «می‌دونی من تا حالا مراسم شهدا نرفته بودم خیلی برام جالب بود مخصوصاً نمایش، احساسی شدم، گریه‌ام گرفت. چه خوبه این مراسم‌ها باشه هر سال، چون با شهیدای شهرمون آشنا می‌شیم» داشت صحبت می‌کرد که معلم‌شان صدایش کرد - بدو دختر، از ماشین جا می‌مونی... در حین رفتن گفت: «یادم باشه به مدرسه بگم کتابی که امروز معرفی شد را برای کتابخونه‌مون بگیرن» ادامه دارد... عکاس: محمد علیپور صدیقه فرشته سه‌شنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
کنگره ملی شهدای کاشان بخش سوم روایت صدیقه فرشته | کاشان
📌 کنگره ملی شهدای کاشان بخش سوم پشت ستون ایوان مصلی چند تا دوست قدیمی کنار هم بودند؛ گویی چند سال همدیگر را ندیده بودند. به شوخی بهشان گفتم چه احوال‌پرسی گرمی دارید؟ گفتند مقطع ابتدایی با هم دوست بودیم و بعدش از هم جدا شدیم کلاس هشتمی بودند... وقتی فهمیدند که می‌خواهم درباره مراسم گفت‌وگو کنم؛ با هم گفتند «فرشته! فقط اون می‌تونه خوب صحبت کنه برا شهدا...» یکی شان تیز و تند رفت داخل مصلی و در چشم‌برهم‌زدنی برگشت. در نگاه اول می‌توانستی حدس بزنی که دختر خوش‌صحبتی است. مقنعه‌اش تا وسط سرش بود و موهایش را از کنار مقنعه بیرون داده بود... فرشته کلاس هشتم - چه قسمت مراسمو بیشتر دوست داشتی؟ - آهنگ‌های شهدایی خیلی خوب بود. خودم هم گاهی سر صف دکلمه و شعر برای شهدا می‌خونم. - کتاب برای شهدا یا موضوعات دفاع مقدس خوتدی؟ - کتاب "من زنده‌ام" رو خوندم و خیلی دوست داشتم، در رابطه با اسارت یک دختر اهل خرمشهره که در زمان جنگ در خانه‌اش می‌ماند و روی درب خانه‌اش می‌نویسد "من زنده‌ام" عراقی‌ها هم فکر می‌کنن جاسوس هست و دستگیرش می‌کنن. بعد از چند سال آزاد می‌شه. - چه حرفی یا پیامی برای دوستات داری؟ ـ می‌خوام بگم اگه شهیدان یک روزی شهید نمی‌شدن ما هیچ وقت ایران قوی نداشتیم. دقایق پایان اجلاسیه شهدای دانش‌آموز بود. کنار درب مصلی ایستادم دانش‌آموزان در حیاط مصلی عکس‌های یادگاری می‌انداختند، مثل اینکه امروز بعضی مدیرهای مدرسه، برای آوردن گوشی همراه سخت گیری نکرده بودند. خدا بهشان خیر دهد هر چه بود خوشحال بودند که می‌توانستند خاطره کنگره شهدا را برای خودشان ثبت کنند و عکس بگیرند... گروه گروه به سمت اتوبوس‌ها حرکت می‌کردند... حدود چهار هزار دانش‌آموز امروز مهمان شهدا بودند. این چند ساعت چقدر روی آن‌ها تأثیر مثبت داشته را نمی‌دانم. ولی وقتی ذوق و شوقشان را می‌دیدم و حرف‌هایشان را می‌شنیدم. به یاد پیام رهبر عزیزمان افتادم: «با زبان هنر یاد و پیام شهیدان را بیان کنید.» خوب که فکر می‌کنم امروز هدیه، حدیثه، علی، نازنین، رضا...‌ و همه دانش‌آموزانی که باهاشون حتی در حد چند جمله‌ای هم حرف زدم، از نمایش، سرود، آهنگ، کلیپ‌های شهدایی، کتاب‌های شهدا حرف می‌زدند و ذوق داشتند. عکاس: محمد علیپور صدیقه فرشته سه‌شنبه | ۲ بهمن ۱۴۰۳ | اجلاسیه دانش‌آموزی دومین کنگره ملی شهدای کاشان، مصلی بقیةالله‌الاعظم(عج) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳.mp3
16.85M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳ مردم انقلاب اسلامی طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
آرزو‌های گُم نشده ننهٔ جهان روایت طیبه فرید | شیراز
📌 آرزو‌های گُم نشده ننهٔ جهان پا گذاشته بود توی هفتادسالگی. زلف‌هاش عین دخترهای پانزده ساله هنوز مشکی بود. نه غالباً مشکی، نه جوگندمی. یکدست مشکی پر کلاغی. وسط کله‌اش یک خط صاف بود عین جاده ابریشم که می‌رفت و توی افق روسری حریرش محو می‌شد. طرح همه بلوزهاش گل و بوته بود. خانم‌جان اگر این روزها بود می‌گفت: «خجالت نمی‌کشی. آدم اسرار زن عفیفه رو جار نمی‌زنه!» اما حالا که خانم‌جان نیست. من هم که نگفتم می‌خواهم درباره ننهٔ جهان حرف بزنم. از این‌ها گذشته، همه زن‌ها مو دارند یکی کوتاه‌تر و یکی بلندتر... همه زن‌ها شبیه همند. روی سرشان یک جادهٔ ابریشم است و پیرهن تنشان گلزار و دشت. ننه جهان ننه‌ای بود، عین‌ ننه همه آدم‌ها. دهاتی‌ها می‌گفتند جوانی‌هاش وقتی رخت و لباسش را می‌شسته پهن نمی‌کرده توی ایوان بَرِ آفتاب. مبادا چشم عابرهای پیاده بیفتد به قد و بالای لباس‌هاش و ملتفت گل و مرغ روی پیرهن و اندازه دور کمر دامنش بشوند. تنها عکس سه در چهار زندگیش را بعد انقلاب توی آتلیه‌ خیابان‌ شمس گرفته بود. با چادر مشکی دو‌گوزن که خط تاش از روی عکس هم پیدا بود. پنج تا پسر داشت. بچه که بودم یادم است سه‌تایشان را با بابای جهان راهی جبهه کرده بود. آن دوتایی هم که مانده بودند یکیشان تازه دست‌و‌پا درآورده بود و آن یکی هم اولک مدرسه رفتنش بود. بزرگ که شدم وسط زندگی تکراری و روزمرگی‌هام می‌دیدمش. می‌دیدمش که زن است اما نه عین بقیه زن‌ها. بچه دارد اما نه مثل بقیه بچه‌دارها. جنگ تمام شده بود بابای جهان و پسرهاش برگشته بودند. زلزله و سیل می‌آمد، مسجد و مدرسه‌ای در کنجی از شهر می‌خواست ساخته شود ننه جهان هر چی طلا و‌ وسایل قیمتی داشت همه را می‌داد. هر وقت پای حرف دلش می‌نشستم غصه می‌خورد که ما قابل نبودیم برای خدا و امام حسین خون بدهیم. آخرین باری که تلفنی باهم حرف زدیم، چهارشنبه صبح بود. من قم بودم و او روی تخت بیمارستان توی کُما. دکترها گفته بودند تا عصر دوام نمی‌آورد. زنگ زدم به گوشی ننه جهان. یکی از پسرهاش برداشت. گفتم: «گوشی را می‌گذارید بغل گوشش.» مرد اولش مکثی کرد. انگار به عقل من شک کرده بود اما بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت نزدیکش. صدام داشت می‌لرزید، جدی جدی داشت می‌رفت با آرزوئی که به دلش مانده بود «سلام حاج خانوم... می‌گن عجله داری؟ انگار دیگه نمی‌بینمت. فقط می‌خواستم بگم ظاهر بعضی حسرتا اینه که به دل آدم می‌مونه. مطمئن باش پیش خدا گم نمی‌شه.» صدای هق هق مردانه‌ای از آن طرف خط می‌آمد! بعد از رفتن ننه جهان خاطراتش فراموشم شد. دو روز پیش یکی زنگ زد. اولش نشناختمش. اما بعد فهمیدم برادر جهان است. همان که توی جنگ تازه دست‌وپا درآورده بود. فکر می‌کرد من آدم جایی هستم. مثلا ستاد بازسازی اولین قبله مسلمین! یا شهرداری غزه. با التماس می‌گفت: «تو رو خدا اگه جایی می‌شناسی منو معرفی کن. من تو کار تأسیساتم، تو فارس همه منو می‌شناسن. تو فقط به اینا که می‌رن‌ بگو یکی اینجوری هس. ما که قابل نبودیم برای امام و انقلاب خون بدیم، در حد تأسیسات که کار ازمون بر میاد...» بهش گفتم: «برو با بچه‌های جهادی که میرن اونور حرف بزن... من نمی‌دونم کی به کیه!» جوهر صداش برام آشنا بود! شبیه صدای کسی که هر وقت پای حرف دلش می‌نشستم می‌گفت: «ما که قابل نبودیم؛ ما که برای امام و انقلاب شهید ندادیم؛ ما که...» ننه جهان خودش نبود اما اموال و أنفسش هنوز نگران انقلاب بود. نگران امام.، لبنان و فلسطین... آرزوهاش پیش خدا گم نشده بود! طیبه فرید @tayebefarid پنج‌شنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
گلابتون روایت صدیقه فرشته | کاشان
📌 گلابتون مراسم گلابتون را گذاشته بودند مخصوص مادران و بانوان شهر. آخر شهرمان، شهیده‌هایی داشت و هزاران بانوی مجاهد و گوش به فرمان رهبر. شرط انصاف این بود که بانوان هم سهیم باشند در کنگره ملی شهدایی...‌ نمایش گلابتون دو سه دقیقه اول نمایش که گذشت، تصویر دارقالی که تمام صحنه را گرفته بود نشان داده شد، قالی‌بافی، هنر اصیل زنان کاشانی. دیالوگ خانم بازیگر نقشه‌خوانی رج قالی را در ذهن‌ها تداعی می‌کرد. «یکی آبی، دو تا بزار جاش، سه تا یکی سرمه‌ای، چهارتا گلی کنارش...» نمایش رفته بود سراغ خانه‌ای قدیمی در کوچه پس کوچه‌های شهر، کنار مادری دوست‌داشتنی، پای دار قالی‌بافی. پای همین دارهای قالی‌بافی یکی‌یکی فرزندانش را بزرگ کرد، مثل خیلی از مادرهای کاشانی، دستانش هنوز جای پینه‌های قالی را دارد اما نگفت سخت است و نمی‌شود... عقیده داشت اسلام یار و یاور می‌خواهد و مجاهد... عهد کرده بود یکی‌یکی‌شان را برای یاری قرآن و اهل‌بیت علیهم‌السلام بزرگ کند. وفای به عهد کرد؛ یکی! دو تا! سه تا! چهار تا! شهید! (محسن، جواد، علی‌اصغر،محمدرضا) و شد ام‌البنین کاشانی‌ها! محفل به محفل می‌رفت تا نام شهدا را زنده نگه دارد. از هر سه جمله‌ای که می‌گفت یک جمله‌اش به امام و یاری او ختم می‌شد، این شد که برای زندگی‌اش کتاب نوشتند و این بار شد عزیز خانم! صدای گریه خانم بازیگر که نقش حاج خانم را داشت فضا را پر کرد، این بار کنار تابوت شهیدش بود و درد و دل‌هایش، دوری و دلتنگی‌هایش را می‌گفت و می‌نالید ... حرف‌های دل مادرانی بود، که امروز با قاب عکسی آمده بودند که سال‌ها روی طاقچه دل نگه داشته‌اند... چشمان گلابتونی‌ها هم نمناک شد و غصه‌دار اما حاج خانم اصلی نمایش، (مادر شهیدان بارفروش) درست مقابل صحنه‌های زندگی‌اش بود، که تند و سریع ورق می‌خورد، بغض‌ها را یکی یکی فرو می‌داد و چشمانش خیره به صحنه مانده بود. می‌دانستم اگر قصه برای مادر شهید دیگری بود می‌گریست و هم نوا می‌شد با ناله‌هایش مثل همه گلابتونی‌ها... خانم بازیگر قدری آرام‌تر... روضه پخش کنید... مگر نمی‌دانید! گریه‌هایش هم، نذر دشت کربلاست... عکاس: محمد علیپور صدیقه فرشته چهارشنبه | ۳ بهمن ۱۴۰۳ | دومین کنگره ملی شهدای کاشان، مصلی بقیةالله‌الاعظم(عج) ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴.mp3
15.79M
📌 🎧 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۴ من هم شهید می‌شوم طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا به @tayebefarid جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir 🎧 شنوتو | مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
مراسم همسر شهید برونسی روایت مائده اصغری | مشهد
📌 مراسم همسر شهید برونسی سپاهی‌ها را که دیدم آرام شدم. خیالم راحت شد که هنوز مراسم ادامه دارد. خیلی دویده بودم تا برسم. برنامه مهدیه را سریع تمام کرده بودند. حالا در حرم جمعیت تشییع‌کنندگان آماده خواندن نماز میّت برای خانم معصومه سبک‌خیز بودند. صحن کوثر را جمعیت بسیاری پر کرده بود. من هم به آنها متصل شدم‌ و نیت کردم. نماز که تمام شد از خانم مسنّی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: «شما حاج خانم رو از نزدیک‌ می‌شناختید؟» بله را که گفت شروع کرد به صحبت: «اگر این زن‌های با همّت نبودن چنین سردارانی نداشتیم». برادرش همرزم و همسایه شهید برونسی در محله طلّاب بود و به همین واسطه با خانم سبک‌خیز ارتباط داشت. از ساده‌زیستی ایشان تعریف کرد و اینکه روی پای خودشان بوده‌اند. چشم در چشمم نگاه کرد و توضیح داد: «زندگی الانو نگاه نکن که این همه رفاه هست، اون موقع‌ها اینجوری نبود!» از کپسول‌های گازی گفت که زن‌ها باید در نبود همسر، خودشان می‌بردند تا سرکوچه و کپسول پُر تحویل می‌گرفتند و یا خریدن نفت و کارهای بسیار دیگری که مثل یک مرد انجام می‌دادند. به تشیع جنازه باشکوه همسرِ شهید برونسی اشاره کرد: «بی‌دلیل نیست که اینطور مراسمِ پرشکوهی برپا شده. رشادت‌های زنونه ایشون تاثیر گذار بوده» پرسیدم: «شد هیچوقت از همسرشون برای شما خاطره تعریف کنند» جواب داد که شهدا همه زندگی‌شان خاطره است. دوست داشت بیشتر درباره خود خانم سبک‌خیز بگوید: «وقتی شوهرش شهید شده بود اصلاً بی‌تابی نمی‌کرد، حتی خودش بقیه رو آروم می‌کرد، می‌گفت اگر گریه کنیم دشمن شاد می‌شیم.» حاج خانم خوش صحبت بود و خواستم آخر گفتگو حرفی که لازم می‌داند بگوید. از دغدغه‌اش درباره حجاب گفت و فرزندآوری. توضیح داد: «عمر دست خدایه. مرگم دست خدایه! روزی‌ام دست خدایه!» جمله آخرش تلنگری بود برای همه ما. مائده اصغری پنج‌شنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | مشهدنامه؛ روایت بچه محل‌های امام رضا علیه‌السلام @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها