eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
798 عکس
127 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 به یاد رقم خوردن اولین‌ها توی این ساعت‌ها خاطراتی جلوی چشمانم می‌آید و اشکانم بدون اختیار جاری می‌شوند، یکی از اون خاطرات شیرین اولین همراهی من با تیم رسانه‌ای خبرنگاران توی دور دوم سفر ریاست جمهوری اون موقع «شهید جمهور این چند ساعته» به استانمون بود. یادم میاد که از چندین ماه قبلش چه در روابط عمومی استانداری و چه در خبرگزاری ایسنا چه بی‌خوابی‌ها و استرس‌هایی کشیدیم و تلاش کردیم که همه چیز به بهترین شکل و بدون دلخوری برگزار بشه که البته می‌دانستیم کاری بسیار دشوار است ولی بازهم انجامش دادیم... از آماده‌سازی ها که بگذریم همه چیز مثل ثانیه‌شمار ساعت میگذشت، با چند پلک بهم زدن خودم را در مصلی بزرگ شهرکرد دیدم که داشتم برای اولین بار از بالاترین‌ مقام عالی کشور عکس میگرفتم... تجربه‌ جالبی بود، حرف‌هایی که زده میشد، استرس‌هایی که داشتیم، غذانخوردن ها و بیدارماندن‌ها و منتظر ماندن‌هایی که داشت به سرعت میگذشت همه چیز به سرعت نور تمام شد و تنها خاطره‌ای که ماند، اولین تصاویرم در خبرگزاری ایسنا و عکس یادگاری پایانی بچه‌های خبرنگار با رییس جمهور کشورمون و چهره‌ی ایشان بود... هنوز هم باورم نمی‌شود آن چهره‌ی محبوب مردمی که با جدیت و چشم و بله گویان مشکلات مردم را می‌شنید و قول پیگیری میداد ساعت‌هاست که دیگر در بینمان نیست و از یکی از سفرهای مردمی خودش نتوانست برگردد و به شهادت رسیده است... دلم میخواهد زمان به عقب برگردد ولی میدانم که نمیشود، فقط خوشحالم تصاویری از ایشان را در آرشیو دوربینم به یادگار دارم که میتوانم ببینم و اشک بریزم و آرزوکنم که خداوند شخصی دیگر را به این خوبی نصیب مردم کشورمون کند... پوریا فرهادی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ماموریت جدید تمام شد.خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان.روی دعاها و التماس هایی که به خداکرده بودیم،روی بی خیالی های این سه سالمان‌وقتی گرم‌زندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می کُشت! «رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.» چه جمله بندی نچسب و غریبی!چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول های حافظه مان نفوذ کند؟چقدر این کلمات را باید توی دهانمان مزه مزه کنیم که باورمان بشود که او بی خبر رفته.چند سال طول می کشد تا باورمان شود؟ راستی چند سال است حاج قاسم شهید شده؟من که هنوز باورم نشده!مگر شما باورتان شده؟من هنوز گاهی نیمه شب ها با اضطراب از خواب می پرم و به این فکر می کنم که شاید همه این اتفاق ها را خواب دیدم! خوابی به طول پنج سال... حاج قاسم را نگاه می کنم که انگار از ازل توی زندگی ام بوده!از بس قریب و آشناست.هنوز به نبودنش اُنس نگرفتم!شاید هم هیچوقت نگیرم! اصلا مگر می شود با نبودن آدم ها اُنس گرفت؟! چرا نشود! خیلی ها یکی دو سال بعد مُردنشان فراموش می شوند.انگار از اول هم نبودند!جای خالیشان زود با حوادث و آدم های جدید زندگی پُر می شود،آدم با نبودشان اُنس می گیرد. مُردن بدجوری با شهادت فرق دارد.شهادت اینجوری است که انگار آدم نامرئی می شود با قدرتی چندین برابر توانی که در حالت مرئی داشته.بخاطر همین هم شهادت هیچوقت خاطرات آدمِ شهید را عادی نمی کند.ما با شهدا خیلی راحت انس می گیریم!چون خودشان را نمی بینیم اما آثارشان نظرمان را جلب می کند. انگار تأثیرگذاری شهید با شهادت بیشتر می شود. دیروز آقای رئیسی را داشتیم!امروز نداریم.حالا او نامرئی شده با قدرتی چند برابر دیروز و همه شصت و سه سال قبلش.چه باور کنیم و چه نکنیم او مأموریتش توی دنیای ما تمام شده بود.نمی بینید چقدر دقیق درست روز سالگرد شروع به کارش به تقویم قمری شهید شد؟! بعید می دانم یاد مهربانش از حافظه مان پاک شود. دیگر نیازی نیست برایش نامه بنویسیم و نگران باشیم که به دستش می رسد یا نه!او حالا مستقیما دارد ما را می بیند وصدایمان را می شنود.او‌تا زنده بود خادم جمهور بود و حالا که مأموریتش تمام شده شهید جمهور.شهید جمهور یعنی آدمی که یک ربط جدی به مردم داشته و حالا نامرئی شده با قدرتی چند برابر...جای ظاهراً خالی او پر می شود اما شک ندارم که هنوز هم نگران ماست. راستی امروز نوبت کشیک سید ابراهیم رئیسی در حرم امام رضا بود.قطعا تا بدنش را از معراج شهدای تبریز آماده رفتن به تهران کنند خودش را رسانده کنار امام رضا.... راستی مگر از دیروز تا امروز چقدر گذشته؟! چرا اینقدر دلم برایش تنگ شده!! بگذار کمی مسئولیت جدیدش را با خودم تکرار کنم: شهید سید ابراهیم رئیسی شهید سید ابراهیم رئیسی شهید...... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صبحگاه مدرسه رسیده‌ام مدرسه و هنوز دل خوشم به خبری که نیامده. بی‌خبر از همه‌جا. زنگ را می‌زنم. - بچه‌ها بیاین سر صف. - خانم خبر درسته؟ آقای رئیسی شهید شدند؟ - نه هنوز معلوم نیست. - چرا خانم معلوم شده. خانم عرب داره گریه می‌کنه. برق می‌گیردم. می‌دوم توی آبدارخانه. معلم‌ها گوشی‌هاشان توی دست‌هاشان است و چشم‌هاشان اشکی شده است. می‌گویم خبر را اعلام کردند؟ با اشک‌هاشان جوابم را می‌دهند. دیگر دل و حوصله هیچ کاری را ندارم. قرآن صبحگاه را که خواندند می‌گویم کمی بپر بپر بکنند به جای ورزش. بعدش هم دست‌هاشان را بالا ببرند برای خواندن دعای فرج. سوال‌هایشان شروع می‌شود. - خانم پس شعر نمی‌خونیم؟ - نه امروز نه. - چرا؟ - چون رئیس‌جمهورمون شهید شدند و همه عزاداریم. - خانم مگه هلی کوپترشون نیفتاده؟ - بله. - من هرچی به زهرا می‌گم، می‌گه بمب بهشون زدند. دیدی زهرا؟ هوا مه بوده. هلی‌کوپترشون افتاده. بچه‌ها را می‌فرستم کلاس. بچه‌ها سوال می‌پرسند؛ از شهادت؛ از اینکه چه طور شهید شدند. بعضی برای بعضی دیگر توضیح میدهند. با این قد وقواره کوچکشان اندازه فهم خودشان دارند امروز را تحلیل میکنند. زهراکریمی کلاس ششمی دم دفتر سلام میکند و تسلیت می‌گوید. برای این معرفتش دلم قنج می‌رود و بغلش می‌کنم. اردو و جشن این هفته را کنسل می‌کنیم. دل و حوصله گ‌ای نمانده. جشن امام رضا جانمان را هم به یک بستنی و شیرینی ختم می‌کنم. دل مولودی خواندن نداریم امروز. زینب جلوانی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جمهوری اسلامی مادرانه ایران در دو سال اخیر هر چند وقت یک بار که قیمت‌ها تکان می‌خورد، مادرم بعد برگشت از بازار لعن و نفرینی حواله دولت می‌کرد. خیلی که گرانی اذیتش می‌کرد، یقه من را هم می‌گرفت که چرا گفتی به رای رئیسی رای بدهیم. تاکید می‌کرد که دور بعدی عمرا پا دم صندوق رای بگذارد. دیروز عصر که خبر سقوط بالگرد رئیس‌ جمهور را شنیدم منتظر بودم مادرم زنگ بزند و یک خدا را شکری بگوید و مثل بعضی از استوری‌نویس‌های اینستاگرام سقوط بالگرد را به انتقام خدا و سرنوشت و کارما حواله بدهد. مادرم تماسی گرفت ولی فقط از صحت خبر پرسید. گفتم قبلا هم اینطور حوادث برای بالگرد مسئولین سابقه داشته ولی همیشه نجات پیدا کرده‌اند و بالگرد رییس‌جمهور هم سریع پیدا می‌شود. هوا که تاریک شد دیگر امیدی به شنیدن خبر نجات نداشتم. همین روزها داشتم کتاب یک زمستان با کولبرها را می‌خواندم و قصه یخ‌زدن دو برادر در سرمای شب کوهستان‌های مرزی. وقتی تصویر جنگل‌های کوهستانی سرمازده و مه‌گرفته آذربایجان را دیدم یاد قصه مرگ آن دو برادر افتادم و توی دلم خالی شد. ولی خب، در یاس‌آورترین شرایط هم نور امید در دل آدمی تاریک نمی‌شود، حتی اگر هیچ منطق و دودوتا چهارتایی هم پشتش نباشد. صبح زود که خبر به صورت رسمی منتشر شد مادرم تماسی نگرفت. تعجب کردم. چون معمولا ‌چنین خبرهای مهمی را حتما با من درمیان می‌گذارد. زنگ نزد تا بعد از اذان ظهر. صدایش گرفته‌بود و به سختی حرف می‌زد. آخرین بار وقتی داشت خبر فوت پدربزرگم را بهم می‌داد صدایش چنین احوالی داشت. گفت خبرها را شنیدی؟ دیدی چه بلایی سرشان آمد؟ از صبح دارم گریه می‌کنم برای رئیسی. گفت اگر عکس پسر‌های وزیر را دارم برایش بفرستم. بعد از تماس عکس‌های شهید امیرعبداللهیان و دو پسر کودک سالش را برای مادرم فرستادم. شاید یکی از دلایلی که جمهوری اسلامی هنوز سر پا مانده همین ارتباط خانواده‌گون ملت با مسئولی مثل شهید رئیسی است. مسئولی که از او شاکی و دلخور و عصبانی و حتی برافروخته می‌شوند ولی مثل عضوی از خانواده در گرفتاری‌ها هم‌غم و محزونش هستند. تا وقتی مادران این سرزمین، دست‌به‌تسبیح، دلشوره شنیدن خبر سلامتی سید ابراهیم رئیسی را دارند، تا وقتی بی‌قرار بی‌پدر شدن فرزندان حسین امیرعبداللهیان هستند، تا وقتی قلبشان برای قد خمیده پدر سید محمدعلی آل‌هاشم فشرده می‌شود، و تا وقتی این مادران برای فقدان مسئول مملکت مثل لحظه از دست دادن پدرشان زاری می‌کنند جمهوری اسلامی ایران ایستاده می‌ماند. مهرزاد قوی‌فکر ble.ir/mehrzadologi دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جزئیات! مرد میدان اهل جزئیات است. همه‌چیز را خوب بشنود و ببیند! حتی کوچکترین اتفاقات دور و برش را. این خصوصیت را بین خاطرات حاج‌قاسم هم زیاد دیده‌ایم. شهرستان مهریز؛ سفر دوم رئیسی عزیز به یزد. مردم به برکت این دولت خانه‌دار شده بودند. رئیس‌جمهور آمده بود برای افتتاح واحدها. پسر آمد جلو قرآن خواند. بعد مادرش گفت: "خیلی مستعده ولی نتونستیم بفرستیمش کلاس!" آقای رئیسی به استاندار سپرد هزینه آموزشش را تامین کنند! محمدعلی جعفری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مثل آقای رئیسی کار کن امسال کنگره ملی شهدا داریم. ما شدیم مسئول کمیته تالیف و تدوین کتابهای کنگره با روزانه اِن ساعت جلسه و پیگیری. معمولا تا دیروقت سرِکارم. دیروز دخترم زنگ زد و با صد رقم عشوه و ناز دخترانه طوری که گولم بزنه بهم گفت:«بابا امروز زودتر از سرِکار میای؟ بیا ما رو ببر بستنی فروشی! تو رو خدا نگو که کار داری!» کار داشتم ولی قبول کردم. دو تا از پروژه‌هایی که باید ارزیابی می‌کردم را برداشتم و به خیال اینکه بعد از ضیافت بستنی تا دیر وقت مطالعه خواهم کرد رفتم رو به خانه. وقتی رسیدم ساعت شده بود 5 عصر. به دخترم گفتم «یکی دو ساعت دیگه کار کنم بعد از نماز میبرمتون» قبول کرد. تلویزیون روشن بود. رفتم توی اتاق وشروع به خواندن پروژه کردم. یک دفعه خانمم با صدای بلند گفت: «یا خـــــدا»!! با عجله رفتم جلو تلویزیون و خبر سانحه بالگرد را از پائین صفحه شبکه خبر خواندم. اولش زیاد جدی نگرفتم و گفتم « ان شاالله که اتفاقی نمیفته» ولی وقتی با گوشیم گروه‌ها و خبرگزاری ها را چک کردم فهمیدم ماجرا جدی تر از این حرفاست.  خواندن پروژه را گذاشتم برای بعد. کارم شده بود چک کردن اخبار. دخترم شوکه شده بود. از رئیس جمهور پرسید. می گفت:« مگه چه کرده که اینقدر ناراحتی؟» کلی براش توضیح دادم که آقای رئیسی چقدر برای مردم زحمت کشیده و فلان و بهمان. تو فکر رفت! طوری که دیگه حرفی از بستنی فروشی نزد. من هم بیخیال بستنی فروشی و پروژه های کنگره تا اذان صبح یا روایت ها را می خواندم یا صفحه خبرگذاری ها رو بالا و پائین می‌کردم. نماز صبح را که خواندم خوابم برد.  ساعت هفت و نیم بود که با صدای گریه خانمم از خواب بیدار شدم. هِق هِق گریه فرصت حرف زدن بهش نمی داد. صدای قرآن که از تلویزیون پخش شد شُل شدم. اخبار مشروح ساعت 8 تیر خلاص را زد. مات و میخکوب جلوی تلویزیون ایستاده بودم. انگار وزنه صد کیلویی به پاهام زده بودند! اصلا حال و حوصله سرِکار رفتن را نداشتم. به خودم گفتم «زنگ میزنم و امروز رو مرخصی میگیرم» گوشی را که برداشتم زنگ بزنم یاد سید افتادم. اینکه چهل سال است خودش را وقف این نظام و مردم کرده و بدون خستگی مشغول خدمت است. به خودم گفتم«خجالت بکش! تو این شرایط اگر سید جای تو بود کار و تلاش رو وِل نمیکرد.اتفاقا الانه که باید ازش یاد بگیری که توی هر سنگری که هستی روز شب برای خدمت به این انقلاب و شهدا بی وقفه و خستگی ناپذیر کار کنی ». همین که آماده شدم برم سرِکار دخترم آمد جلو در و گفت«بابا مثل آقای رئیسی کار کن! منم دیگه زنگت نمیزنم بهت بگم زود بیا خونه» سید محمد نبوی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بغض، خوره جانم را می‌خورد در خیابان اطراف حرمیم. دور می‌زنیم. می‌پیچیم این طرف خیابان، آن طرف. چراغ قرمز می‌شود، می‌ایستیم. قلبم تند تند می‌زند. بغض وسط گلویم می‌لولَد. با بچه‌های مبنا، ختم آیت الکرسی گرفته‌ایم. تند تند پیام‌ها را بالا پایین می‌کنم. دکمه بی‌رنگ و شفاف صلوات شمار را فشار می‌دهم.«اللهم صل علی محمد و آل محمد». لبم را می‌گزم. بغضم وِل می‌خورد در سینه. آب دهانم را قورت می‌دهم. دل پیچه، دلم را پیچ پیچ می‌دهد. زبان به دندان گرفته‌ام. آه می‌کشم. سینه‌ام بالا می‌رود. سخت پایین. دکمه بی‌رنگ را فشار می‌دهم‌، «اللهم صل علی محمد و آل محمد». گنبد زرد و طلایی از میان رنگارنگ ریسه‌ها دیده می‌شود . -بابا رضا جونم! دم، بازدم. -میشه امشب خبر خوب بهمون بدی؟! -سید ما، خادم شما بود آقا، نوکر خاک پایتان! بغض، خوره جانم را می‌خورد. می‌دَوَد در سینه‌ام. عارفه اصغری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 شهدا همدیگر را می‌شناسند هنوز روز رای‌گیری نرسیده بود. مناظره تلویزیونی از تلویزیون پخش میشد. هر کدام از کاندیداها حرفی می‌زدند؛ حرفهای قشنگ قشنگ اما وقتی رییسی حرف میزد دلم گواهی میداد که او راست میگوید. آخ وقتی که یکی از همان مردهای پشت میز نشین به او توهین کرد و گفت شش کلاس سواد داری! انگار به برادرم، به پدرم، به فرزندم توهین کرده باشند، مشتم را محکم به زمین کوبیدم و گفتم: لعنت به سیاست بازیهایتان. معلوم بود تو را خوب شناخته بودند؛ تو محبوب ترین بودی. وقتی بوسه شهید سلیمانی را به پیشانی ات دیدم، یقین کردم که تو از خوبانی. الان که دوباره به این عکس نگاه می‌کنم با خودم میگویم: شهدا همدیگر را می‌شناسند ... عفت نیستانی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 وقت حزن و اندوه نیست با زور جمعیت وارد میشوم. آخر، صبح‌ها متروی تهران غلغله‌است. انگار همه بی‌حوصله‌ و عصبانی‌اند. سرم از بی‌خوابی درد می‌کند. ایستاده که نمی‌شود خوابید.موبایلم را در می‌آورم، خبرهارا بخوانم. طبق عادت، اول تلگرام را باز می‌کنم. پروفایل‌ها مشکی شده. ایران تسلیت. حاج قاسم شهید شد. ای وای. بغض گلویم را می‌گیرد. قورتش می‌دهم. زشته جلوی این همه آدم گریه کنم. الان میفهمم چرا ملت بی حوصله‌اند. همیشه خداهم تو مترو یکی پیدا می‌شود که ازت آدرس بپرسد. آقا تجریش چطوری برم؟ «نمی‌دانم.» می‌دانستم، حالش را نداشتم توضیح دهم. تا آخر مسیر دمغ بودم. مترو هم در عین شلوغی خیلی ساکت بود. رسیدم محل کار، همه در تکاپو بودند. برای حاج‌قاسم چه می‌شود کرد؟ انگار که چک محکمی خورده باشد در گوشم به خودم آمدم. باید کتاب روایت از حاج‌قاسم دربیاریم. حواستان باشد حاج قاسم جهادی بود، مردمی بود. روایت‌ها باید بوی حماسه و جهاد بدهند. حزن و اندوه باشد برای بعد. . حادثه تروریستی در کرمان. خبر را باز می‌کنم. یا خدا. دوتا انتحاری زدند درست جایی که زن و بچه مردم بودند. تا شب خبرها را می‌خوانم. با فکر به کاپشن صورتی و... با زحمت می‌خوابم. صبح دمغ‌تر از دیشب، تو مترو زیر فشار جمعیت موبایلم را بازور از جیبم در می‌آورم. خبرهای تکمیلی را که می‌خوانم بدتر می‌شوم. عصبانیت مردم را می‌شود در چشم‌هایشان دید. یکی می‌پرسد ولیعصر همین ایستگاس؟ «نمیدانم.» توی دلم میگم: «آخر مرد حسابی روی دیوار اسم ایستگاه ها را نوشتند ديگر، پرسیدن دارد؟» به محل کار که میرسم انگار که چک محکمی خورده باشم به خودم می‌آیم. روایت حادثه کرمان باید ثبت بشود، حزن و اندوه باشد برای بعد، روایت‌ها باید بوی حماسه و جهاد بدهند. . مترو بعداز نیم ساعت تاخیر می‌رسد، صبح روز دوشنبه، متروی با تاخیر تهران را تصور کنید. روزهای عادی جا برای نشستن نیست. الان برای ایستادن. دوباره جو یک جوری است برایم، انگار بخش زیادی از جمعیت بی‌حوصلگی خاصی دارند، حس آشنایی است. بازور دست می‌کنم توی جیبم که موبایلم را دربیاورم. نزدیک بود گوشی بغل دستیم را بیندازم زمین، «آقا ببخشید.» طبق عادت تلگرام را باز می‌کنم. لاشه هلی‌کوپتر پیدا شده. خبری از سر نشینان نیست. انا لله و انا الیه راجعون. رئیس جمهور و همراهانشان حین خدمت در حالی که از افتتاح سد بر می‌گشتند شهید شدند. خوب میدانم که الان وقت حزن و اندوه نیست. آقا چطور می‌شود رفت تجریش؟ «باید ایستگاه دروازه دولت پیاده شوی...» رضا کاظم‌لو دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خدافظ! ۲ همسر جان برای نماز بیدارم می‌کند‌. نماز را پشت سرش قامت می‌بندم. بعد از نماز و ذکر تسبیحات می‌روم سراغ گوشی؛ به‌امید خبری خوش. اما خبری نیست که نیست. در مجازی کم‌کم اخبار غیررسمی شهادت را اعلام می‌کنند. اما من هم‌چنان زیرنویس شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کنم،انگار دنبال خبری دیگرم. انکار یکی از سیستم‌های دفاعی روانی شخص است برای کنار آمدن با مسئله‌ای سخت و جانکاه. همه این‌ها را می‌دانم اما به‌هرحال دچارش شده‌ام. ساعت هشت صبح می‌شود. اخبار رسمی هم خبر شهادت رییس‌جمهور و تیم همراهاش را تایید می‌کند. آخرین کورسوی امیدم هم خاموش می‌شود‌. خیلی شیک و‌ مجلسی هشتمین رییس‌جمهور ایران همان‌گونه که سه سال پیش در میلاد امام هشتم به ریاست جمهوری رسید در میلاد امام هشتم هم به شهادت رسید. دیگر اشک‌هایم تبدیل به هق‌هق‌ شده اما هق‌هقی آرام. مبادا بچه‌هایم با ناراحتی بیدار شوند. کمی بعد فاطمه خودش بیدار می‌شود: -ای وای مامان چرا باشگاه نرفتی؟ توی دلم می‌گویم: «دلت خوشه مادر. باشگاه کجا بود؟» اما چیزی نمی‌گویم. با سرعت می‌آید توی سالن: -مامان چه خبر از آقای رییسی؟ مِن‌مِن‌کنان می‌گویم: -چیزه، بالگردشون پیدا شده. -خب؟! -اِممم. -ماماااااااان!؟ خودش چی شد؟! صاف می‌آید سراغ تلویزیون. خیره می‌شود به زیرنویس شبکه خبر. یادم هم نیست دختر کلاس اولی‌ام دیگر خودش می‌تواند با هجی کردن اخبار را بخواند. شروع می‌کند به گریه، آن هم با صدای بلند. زار می‌زند. پا به پایش اشک می‌ریزم. بغلش می‌کنم. می‌گوید: -مامان دروغه. به‌خدا دروغه. اصلا یه سؤال؟ مگه صدای قلبش رو گوش دادن؟ با موهایش بازی می‌کنم؛ اشکهایش را پاک: -آره آرامِ جانم. حتما گوش دادن دیگه... -نخیر مامان! تو اون شلوغی معلومه که صداش رو نمی‌شنون. تصور بدن‌های سوخته دلم را ریش می‌کند اما نمی‌توانم بگویم کار به صدای تپش قلب و این حرف‌ها نرسید: «درست گفته‌اند هر که شد عاشق حیدر، بدنش می‌سوزد. حضرت مادر امروز برایشان خوب مادری کن. برای همه ما مادری کن. خیلی غریبیم مادر. خیلی...» زهرا ابوالقاسمی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 گفت دِی، رئیسی رحمت خدا رفت حال و هوای مردم بوشهر پس از شهادت آیت‌الله رئیسی؛ صبح دوشنبه دریچه، رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر @dariche_bu دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 فریاد نگاه‌ها صبح بود.مشرف شده بودم حرم مطهر خانم فاطمه‌ی معصومه سلام الله علیها. از ورودی تا کنار ضریح مبارک هر زائری را می‌دیدی یا حال دریای چشمانش بارانی بود یا نگاهش دریایی گل‌آلود از غم بود یا ساحل آرامش بود و زیر لب ذکر می‌گفت. ایام عید بود و مشت بچه‌هایم پر از شکلات‌های هدیه‌ی خادمان و زائران شده بود. . شب شد. چهار دیواری محل اسکان برایم چهار دیواری قبر بود. طاقت ماندن نداشتم. دوباره عازم حرم شدیم. هنوز جمعیت قابل توجهی در حرم بودند ... حال و هوای زائرها فرق کرده بود. دیگر دعاها رنگارنگ و حال دریای چشم‌ها متفاوت نبود‌. نگاه‌ها همه دریایی متلاطم و مواج بود و دست‌ها برای حاجت مشترکی به سمت آسمان بلند شده بود. نگاه‌ها فریاد می‌زد: «خدایا بخیر بگذران. رییس‌جمهورمان را سالم به ما برگردان». شب عید بود ولی مشت بچه هایم خالی ماند. انسیه‌سادات یعقوبی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تبریز بخش چهاردهم داخل خودرو قیامتی به پا شد. انگار که کمرکش کوه و جنگل، زمین کربلاست و صبح 31 اردیبهشت، تجلی دوباره‌ای از عاشوراست. سرنشینان خودرو غرور مردانه را گذاشتند کنار و هق‌هق‌ گریه‌شان با روضه‌های نریمانی اوج گرفت. اینهمه ساعت پایش و رصد به امید پیدا شدن سالم سرنشینان بود اما حالا رسیده بودیم به لاشه‌ای از بالگرد و پیکر بی‌جان عزیزانمان. شهادت خیلی از اعتبارات دنیا را از سکه می‌اندازد؛ مدیر و کارمندی را هم. وقتی همکار و کارمند مجموعه‌ات در فراق تو  اینطور غریبانه و جان‌گداز عزاداری می‌کند آدم فکری می‌شود که یعنی توی این چند ماه استانداری‌ات چطور برایشان برادری کرده‌ای که با این روضه مثل برادرمرده‌ها ضجه می‌زنند؟ غم داغ رفیقو برادر‌مرده میدونه غم داغ رفیقو برادرمرده میدونه رفیق نیمه راه من خداحافظ رفیق نیمه راه من خداحافظ رفیق نیمه راه من خداحافظ ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خبر تلخ از دل ارسباران بعد از اذان صبح هوا داشت یواش‌یواش روشن می‌شد. با اشتیاق فراوان پیگیر اخبار بودم. امیدوار بودم که بشنوم همه سرنشینان هلی‌کوپتر بسلامت پیدا شده‌اند. ولی ترسی تو دلم داشتم. نمی‌خواستم از کسی پیگیر بشوم. شاید نمی‌خواستم چیزی برخلاف خواست قلبی‌ام بشنوم. کش‌و‌قوس اخبار، خیلی اذیتم می‌کرد. بالأخره این بند را پاره کردم. به یکی از دوستانم که برای تفحص در میدان حادثه، تو جنگل‌های ارسباران بود زنگ زدم: -سلام حاجی. خسته نباشی! +ممنون، مرسی. -حاجی +جانم - چه‌خبر از رئیس‌جمهور؟ چه‌خبر از آقای آل هاشم؟ چه‌خبر از دکتر رحمتی؟ چی‌ شد؟ خبری نشد پس؟ مردیم آخه. +هلیکوپتر که سقوط کرده، همگی شهید شدن -یا ابالفضل نمیدانم گوشی کی قطع شد. فقط یادم افتاد که دیشب شب ولادت حضرت علی بن موسی الرضا بود و امروز خادم‌الرضاها شهید شده‌اند. محمد حیدری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عاقبت جشن تپه‌ی نورالشهدا عصر روز یک‌شنبه بود و در تدارکات برگزاری جشن میلاد امام مهربانی‌ها در تپه نورالشهدای شهرکرد بودیم. با تلفن دوستم از رخ دادن حادثه‌ای دردناک، سخت و ناگهانی باخبر شدیم. با اتفاقی که برای رییس جمهور افتاده مراسم جشن پابرجاست ؟ اما منی که تازه داشتم خبر را می‌شنیدم و شوکه شده بودم فقط گفتم بیا تپه... همه جمع شدیم، یکی تسبیح به دست و دیگری عاشورا زمزمه می‌کرد، همه‌ی چشم‌ها نگران و لب‌ها بسته بود اما دل‌ها نگران و پر استرس بود. خدایا چه شده، خدایا سید ما کجاست... برنامه جشن متوقف شده بود حتی دکور برنامه را هم تکمیل نکرده بودند خادمان خواهر و آقا مانده بودیم با سیدی که نمیدانستیم کجاست و جشنی که نمی‌دانستیم چه کنیم‌اش و مردمانی پُر سوال که نمی‌دانستیم چه جوابی بهشان بدهیم.... اذان مغرب شد و نماز را خواندیم و مجری بین دو نماز گفت به علت حادثه پیش آمده مراسم جشن میلاد تحت‌الشعاع قرار گرفته و برنامه از آنچه بود به سخنرانی و دعای توسل تغییر کرده است‌. نگرانی‌ها بیشتر شد و هم‌همه برپا شد افرادی هم که نمی‌دانستند خبر را شنیدند و چشم‌ها کم کم داشت خیس می‌شد. در طول مراسم شبکه‌ها و گروه‌های مجازی را رصد کردیم و با خبری دلمان می‌گرفت و با خبری خدا را شکر می‌کردیم، نذرها بالا گرفت یکی گفت مادرم می‌گفت اگه سید پیدا بشه شله‌زرد نذر میکنم ، یکی گفت خواهرم نذر صلوات برداشته، یکی گفت بیایید توسل کنیم و هرکس خلاصه دعایی را شروع کرد... برنامه، سخنرانی و دعا و آش نذری تمام شد و به خانه‌ها رفتیم نگران‌تر از عصر و تا صبح خوابم نبرد و مدام در حال رصد بودم.... خدایا چه می‌بینم...نه باور کردنی نیست، رئیس جمهور شهید... عکس سیاه... عزای عمومی... وای که بیچاره شدیم و رییسی به رجایی پیوست. اناالله و انا علیه راجعون... زینب رحیمی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 یادم نیست یادم نیست! این دو کلمه خودش یک مثنوی معنوی است... چندوقت پیش یه کلیپ دیدم از حامد عسگری (شاعر) که داشت میگفت بعضی وقتا یه سری کلمه ها تنهایی که گفته بشن فقط یه کلمه اند مثل شاید، احتمالا، یا اسم یه شخص... اما وقتی کنار هم بیان میتونن اشک ادمو در بیارن (یا یه همچین چیزی) مثل احتمالا امیرعلی... که اشاره میکرد به شهادت شهدای کرمان و تیکه های یه جنازه که چون نمیدونستن برای کیه جمعش کرده بودن و احتمال داده بودن برای یه بچه اس به اسم امیرعلی چون دیگه اون دور و بر کسی دیگه ای نبوده اون روز این کلیپ خیلی ناراحتم کرد اما امروز... خیلی درکش کردم وقتی یه مصاحبه از اقای رئیسی دیدم که خبرنگار ازش پرسید تو این چندسال که رییس جمهور شدید اوقات فراغت داشتید؟ و ایشون فکر کردن نه اینکه بخوان سریع و بدون فکر برای ریا هم کشده بگن نهههه من داشتم فقط واسه مردم کار میکردم نه بلکه فکر کردن و گفتن یادم نیست... این یادم نیست اینقدر خالصانه بود اینقدر حداقل برای من حرف داشت که واقعا دیدم چقدر یه کلمه ساده مثل یادم نیست میتونه اشک آدمو در بیاره... سیده انسیه هادی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خیلی مثل مردم بهمن ۹۸، دیدار نخبگان اقتصادی، فرهنگی و هنری با رئیس قوه قضائیه که تمام شد، درِ مسجد روضه محمدیه یزد باز شد که نخبگان بروند بیرون، من از راهی که آمده بودم خواستم برگردم که سر مزار شهید محراب آیت الله صدوقی (ره) فاتحه‌ای بخوانم و بروم. دو ساعت نشسته بود و به حرف‌های همه نخبگان گوش داده بود. نکاتی گفت و خبرنگاران همانجا آن را تیتر کردند. تا رسیدم سر مزار شهید، از در روبرو آقای دکتر رئیسی رسید. با یک محافظ رسیدیم به درگاه که تعارف کرد من بروم داخل. روبرویش ایستاده بودم. سلام و احوالپرسی هم کردیم. منتظر بودم محافظان من را راهنمایی کنند بیرون که آقای رئیسی فاتحه‌ای بخواند. اتاق زیاد بزرگ نبود. آخوندی جلوی خودم می‌دیدم با عبا و لباده و عمامه معمولی و رفتار معمولی، منتظر کسی نبود و انتظار راهنمایی و تعارف نداشت، کسی بالا و پایین نمی‌پرید و جلو نمی‌افتاد و استرس به جمع تزریق نمی‌‌‌کرد. آقای رئیسی فاتحه خواندند و از دری که آمده بودند رفتند. نه کسی کسی را هل داد، نه به کسی بر خورد، نه خانی آمد و نه خانی رفت! یکی بود مثل مردم. یکی خیلی مثل مردم. وحید حسنی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یلدای اردیبهشتی در حرم امام رضا (ع) در حرم آقا جانم امام رضا (ع) بودم، از دیشب نگرانی در چهره زائرین موج می‌زد، مردم سعی می‌کردند هر خبر جدیدی پیدا کردند به گوش همدیگر برسانند، حدود ساعت ۷ صبح بود که ناگهان خبر شهادت شهید خدمت و سکان‌دار دولت مردمی خدمت‌ها از راه رسید، هیچگاه یادم نخواهد رفت چهره‌هایی را که یکهو درهم فرو رفتند و گونه‌هایی که بی اختیار اشک رویشان فرود می‌آمد، سکوت دیوانه کننده‌ای در حرم رضوی حاکم شد... حس می‌کردم ملائک دارند میهمانی را از بالای صحن جامع رضوی به آغوش صاحب خانه می‌برند و میگویند: «آقا جان خادمت همانگونه که گفتی کارش را انجام داد و به شهادت رسید...» غم سنگینی بود، یک ایران انتظار داشتند رییس جمهور مردمی‌شان پس از ساعت‌ها بی‌خبری پیدا شود... حاج مهدی رسولی دیشب حرف جالبی زد: «مردم ایران شب یلدا را در آخر اردیبهشت ماه تجربه کردند» و واقعاً دیشب شب یلدایی به سبک شب‌های قدر و با عطر حرم مطهر رضوی بود... چند دقیقه‌ای سکوت حرم ادامه داشت و در نهایت شکسته شد، غم در چهره‌ها و چشم‌های اشک‌ریزان ترکیبی را ساخته بود که آن حالت را بعد از شهادت سردار دلها ندیده بود.... پوریا فرهادی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بغض راننده تاکسی صبح دوشنبه ساعت ۷ که بیدار شدم، حال دلم همچون منطقه دیزمار مه گرفته و آشوب بود و این تنها حال دل من نبود. حال همه ما و مردم و اهل بیت همین بود. همه نگران حال خادم امام رضا بودیم. حوالی ۷:۴۰ تاکسی گرفتم که برسم سر کار؛ تاکسی پیدا نمی‌شد. بخشی از مسیر را پیاده طی کردم. سوار تاکسی شدم. حوالی ۷:۵۰ بود که راننده تاکسی گفت: خبر رو شنیدی؟ گفتم: نه با موبایل صدای رادیو را باز کرد. پیام تسلیت همراه با موسیقی غمنامی در حال اعلام بود. راننده گفت: خیلی ازش خوشم میومد (بغض کرد) نگاه موهای دستم سیخ شده... راست می‌گفت؛ به سختی جلوی گریه‌ی خودش را می‌گرفت و دماغ خودش را بالا می‌کشید. از حال او، حال منم عوض شد. حسن احمدوند دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 میدان شهدا صبح که خبر شهادت و کشف پیکرهای سوخته منتشر شد و بالاخره آن اضطراب و دعاهای ۱۶ ساعته ختم به اشک پای صوت سوره‌ی والفجر روی تصاویر سید ابراهیم رییسی شد، با خانواده رفتیم میدان شهدا برای عزاداری، خواهرم و بچه‌هایش هم خودشان را رساندند و به آخر جمعیت رسیدیم. دست خواهرزاده‌ی ۹ ساله‌ام را گرفتم و توی جمعیت به راه افتادیم. با اینکه در انتخاب پوشش اجباری ندارد، خودش خواسته بود که چادر بپوشد و محجبه باشد... رعنا مرادی‌نسب سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 هوای خادمت را داشته باش از دیشب اصلا باورم نمیشد، انگار پای یک فیلم سینمایی نشسته بودم و ثانیه به ثانیه از اخبار ضدونقیض کامم تلخ میشد، در شوک بودم و حادثه را قبول نمیکردم، خبر را مدام از ذهنم دور می کردم، چسبیده بودم به کنترل تلویزیون و سکاندارش بودم. به کسی اجازه عوض کردن کانال خبرو نمی دادم، آنی دلم پر آشوب شد. با خشم، در دلم به زیرنویس شبکه خبر که چندین ساعت فقط یک خط تکراری از حادثه سقوط هواپیما را مخابره و نمایش می داد، بدوبیراه گفتم. کنترل را زمین گذاشتم و به سمت گوشی هجوم بردم تا شاید خبر جدیدی بتوانم از کانال خود آقای رئیسی یا حسین دارابی، سیدنا، اینستاگرام و .... دریافت کنم تا این دلهره و دل آشوبه تمام شود. ولی دیگر اخبار گوشی هم اقناعم نمی کرد، با عصبانیت نت را خاموش و تسبیح را بر داشتم. در دلم مشغول ذکر گفتن شدم، با هر ذکر تسبیح، نذری را برای سلامتی اقای رئیسی و امیرعبدالهیان روانه ذهنم می‌کردم، در این کشمکش ذهن و اضطراب ها، حواسم بود شب باید به مراسم جشن ولادت امام رضا(ع) در حسینیه شهدا می رفتم. دلم اصلا راضی به رفتن نبود، دست و پاهایم یاری نمی‌داد. کلی برای جشن ولادت تبلیغ کرده بودیم ولی دلم مثل سیرو سرکه می جوشید و راضی به شادی و خوشحالی نمی شد. از شدت اضطراب سوزش معده ام شدت گرفت، با کلی کلنجار با خودم، بالاخره ساعت ۹ شب آماده شدم و به سمت حسینیه راه افتادم. حسینیه در سکوت بود، حزن سنگینی در صورت مستمعین دیده می‌شد. کنجی رفتم و نشستم تا زیاد در دید دوستان نباشم، تا نشستم، دوستانم همین طور به سمتم آمدند و سلام و علیک کردند و ناراحتی شان از حادثه بالگرد به زبان می اوردند، دلداریشان دادم، گفتم: بچه ها سیل صلوات راه بندازید ان شاءالله خبر خوش میشنویم تا اخر شب. کاش کسی بود اضطراب من را هم کم می کرد ... بعد از احوالپرسی، نشستم کنار بخاری حسینیه، سرها اکثرا خم گوشی ها بود و هر از چندگاهی زیر گوش هم پچ پچ می کردند. من هم یک چشمم به گوشی بود و یک گوشم به پچ پچ ها. مراسم شروع شد. همه منتظر جشن و شادی بودند که مداح ولایی و بامرام هیئت، معرفت به خرج داد و از ناراحتی اش برای این حادثه گفت و اکتفا به چند مدح کوتاه کرد. با دعای ام یجیب مراسم به پایان رسید ... ولی چقدر زیبا برای سلامتی آیت الله رئیسی و همراهانش به امام رضا متوسل شد و با گریه گفت: هوای خادمت را داشته باشد یاامام رضا... وقاری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 قرآن، رئیس‌جمهور، دانش‌آموز نه آبان ۴۰۲، ساعت هشت صبح، نهاد ریاست جمهوری، سالن شهید بهشتی؛ پیش از آن برایم سوال بود که چرا جلسه دیدار آقای رئیس جمهور با دانش‌آموزان باید در این سالن برگزار بشود. آخر رسم بر این بود که جلسات مهم نهاد در آن برگزار بشود. کمی با مسئولین برگزاری صحبت کردم. جوابم را یافتم. تاکید شخص ریاست جمهوری، جناب آقای رئیسی بود که جلسه آنجا برگزار بشود. او گفته بود: این‌ نوجوانان آینده‌سازان ما هستند. کسانی هستند که فردا روی این صندلی‌ها خواهند نشست... دل در دل هیچ کدام از ما نبود. اما او مصمم، آرام و با توجه، به دغدغه یکایکمان گوش می‌داد، می‌نوشت، سوال می‌کرد... برایش مهم بود. گویی پدری در حال گفت‌وگو با فرزندانش است، احساس صمیمت موج می‌زد. توصیه‌هایش برای نوجوانان را هرگز فراموش نمی‌کنم. پایان جلسه بود که از ایشان پرسیدم توصیه‌تان برای ما نوجوانان چیست؟ یادم نخواهد رفت. گفت: پیش از هر چیز قرآن را فراموش نکنید. با قرآن مانوس باشید. استعدادهایتان را رشد دهید و از توانایی‌های خود در جهت خدمت به مردم و رشد کشور استفاده کنید. آری؛ اکنون می‌فهمم. شهید جمهور گویی خودش را در توصیه‌هایش خلاصه کرد. از توانمندی‌های خود در جهت خدمت به مردم و رشد کشور استفاده کنید. امیرمهدی عظیمی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 دلواپس لبه پله‌های ورودی گلزار شهدا چند دختر کنار هم نشسته‌اند و بحث بینشان داغ است. یک نفر که توجه همه به اوست، نگاه غم زده و نگرانش را بین دوستانش پخش می‌کند. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: «حالا که رئیسی رو زدن مملکت روی هواس!» این جمله مثل یک ویروس خطرناک بین همه‌شان رد و بدل می‌شود؛ بعضی آه می‌کشند و بعضی با چشم‌های گرد فقط نگاه می‌کنند. دختری که روسری‌اش وسط سرش است با صدایی محکم رو می‌کند به بقیه و می‌گوید: «به نظرتون الان مملکت روی هواس؟ الان که همه کارا داره انجام میشه؟ الان که هر کشوری یه چیزی گفته؟ آیا کشوری به ایران حمله کرده یا چیزی تغییر کرده!» بقیه سکوت می‌کنند. انگار که می‌خواهند فکر کنند. زهرا شمسی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش پانزدهم بغض داشت مثل آسمان تبریز می‌گفت: سید ببخشید ما را اگر میزبان خوبی نبودیم. ببخشید ما را که دیر می شناسیم. دیر می بینیم. اما تو ما را ببین، همانطور که ما را می شناختی و برایمان خودت را به آب وآتش می‌زدی. مهمان عزیز شهرمان! آسوده بخواب که راهت را ادامه خواهیم داد... فریده عبدی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی‌ تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 هشت اپیزود ۱. تنها گریه و غصه نمی‌شد؛ باید کاری می‌کردیم. تصمیم گرفتیم نماز استغاثه‌ای تو حوزه برگزار بشه. همه جمع شدن. تا دستا برای قنوت بالا رفت، «اللهم عجل لولیک» خوانده شد و باز صدای گریه‌ها بالا گرفت. دقیقا مثل زمانی که آیت‌‍الله رئیسی پشت سر حضرت آقا در زمان شهادت سردار سلیمانی اشک می‌ریختن. ۲. دلهره و استرس، خواب رو‌ از چشمام گرفته بود. نزدیکای ساعت ۳ بامداد بود که چشمام روی هم رفت. ساعت ۴ از شدت نگرانی بیدار شدم. زود گوشی رو برداشتم و باز اخبار رو دنبال کردم. سوسوی امید هنوز در قلبم بود. با صدای اذان صبح باز به روال قبل برگشتم. هر چی زمان می‌گذشت، استرس و دلهره‌ام بیشتر می‌شد. صبح با کلافگی و آشفتگی و بی‌خوابی، به کلاس درس رفتم. ترس ،دلهره ،استرس و بغض و ناراحتی...، احساساتی بود که در اون لحظه همه به خوبی حسش می‌کردیم. ساعت هشت شد. گوشیا رو‌ روشن کردیم و زدیم تلوبیون و خبر ساعت ۸.. ساعت هشتی که عدد امام رضا(ع) بود. مجری: «سلام صبحتون بخیر ،شهادت خادم الرضا...» تا به این جمله رسید، گوشی رو خاموش کردم و تنها صدای گریه به گوش می‌رسید. انگار دنیا یه لحظه تاریک شد. چشم‌ها حرف می‌زدن. تو اون لحظه یه نفر «خبر چه سنگینه» رو پخش کرد، باز همهمه‌ی گریه بالا گرفت. هر کی هم تازه وارد جمع می‌شد، فقط یه نگاه به هم می‌کردیم و همدیگه رو تو بغل می‌گرفتیم. انگار یه نفر از اعضای خانواده از بین ما رفته بود. ۳. احتمال می‌دادم ترافیک باشه. تصمیم گرفتم با خط واحد خودمو به مراسم برسونم. تو ایستگاه نشسته بودم. خانمی که معلوم بود بلوچ است، گفت: «خانم! میرچخماق می‌دونی کجاست؟ رییس‌جمهور کشورمون به شهادت رسیده‌. نتونستم تو خونه بشینم.» بچه‌هاش کوچک بودن و مانع صحبتش می‌شدن. - منم دارم میرچخماق. بهتون میگم کجاست. - این یکی بچه‌ی خودم نیست. خواهرم و شوهرش تو تصادف فوت کردن. منم پیش خودم نگهش می‌دارم. با اینکه اذیت می‌کنن، گفتم با خودم بیارمشون تو مراسم. نفس عمیقی کشید و به همان لهجه‌ای که داشت، گفت: «خیلی ناراحتم. دقیقا مثل روزی که خواهرم فوت کرد.» ۴. به مراسم که رسیدم، تنها به مردم نگاه می‌کردم. بیشتر صدای بچه‌ها به گوش می‌رسید. هر کی گوشه‌ای رو برای خلوت پیدا کرده بود و آروم اشک می‌ریخت. فقط چشم‌ها حرف می‌زد؛ فقط اشک‌ها روایت می کردن. ۵. چند وقت پیش یکی می‌گفت: «ما که سه‌سال پیش رای ندادیم، عمرا دیگه باز بیایم رای بدیم». امروز دیدمش.‌ تنها فقط یه جمله گفت: «خیلی مظلوم بود. هر چی هم که بود هم‌وطن بود. حیف شد.» ۶. چادری نبود. کنار همسرش ایستاده بود و با نوای «ای قلب زارم، هر چه دارم از تو دارم» زیر لب هم‌خوانی می‌کرد. اشک‌هاش روی گونه‌هاش سر می خوردن. یکی از همکارا برای مصاحبه به سراغش رفت. به همکارم گفتم: «ارتباط گرفته با این نوا. بذارین تموم بشه بعد.» صدایم را نشنید. منتظر بودم بگه «نه مصاحبه نمیدم»، اما لبخند دردناکی زد و گفت: «بفرمایید چی باید بگم؟!» و باز گریه امانش رو برید... . ۷. یکی می‌گفت: «داغ حاج قاسم برایم تازه شد... .» ۸. به‌خاطر مشکلی که پیش اومد برام، مجبور شدم زودتر مراسم رو ترک کنم. گوشه‌ای منتظر اسنپ ایستادم. درحال رصد واکنش های مردم بودم که مینی‌بوسی جلوی پام ترمز زد. انگار منتظر بود، اما کسی جز من اونجا نبود. چند ثانیه بعد، چند نفری از خانم‌ها به سمت ماشین اومدن. برایم جای سوال شد. - خانم کجا می‌رید؟ - ما از دهنو اومدیم. عجله داشتن و رفتن. این موقع شب و دهنو؟! دقیقا یاد مصاحبه‌های دفاع مقدسمون افتادم. خانم‌هایی تعریف می‌کردند: «از آبشاهی تعدادی خانم جمع می‌شدیم و می رفتیم قلعه‌ی خیرآباد برای کمک به جبهه. یا با خانم‌های آبشاهی جمع می‌شدیم و با ماشین کرایه‌ای می‌رفتیم شهر، مسجد حظیره، تظاهرات.» اینجاست که تاریخ تکرار می‌شه. زهرا عبدشاهی دوشنبه| ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | یزد قهرمان @yazde_ghahraman ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا