eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
794 عکس
120 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 لباس سیاهِ دخترم از مدرسه که رسید خانه یک راست رفت سراغ کشوی لباس‌هایش. داشت تند تند همه را زیر و رو می‌کرد. تعجب کردم و گفتم: «دنبال چی می‌گردی؟» گفت: «دنبال لباس سیاهام می‌گردم مامان! میشه بهم بدی مشکی‌هامو بپوشم؟» نگاهی به لباس‌های رنگی خودم انداختم و نگاهی به پسرم. چیزی نگفتم و رفتم سراغ کشوی لباس‌هایش. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش شانزدهم خودش به سمتم می‌آید. چشمهایش قرمز است. قشنگ معلوم است حسابی گریه کرده است. با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند: «تبریز که امام جمعه‌اش رو از دست نداده. تبریز پدرش رو از دست داده. آخه حالا توی نماز جمعه کی شعر می‌خونه؟ کی برامون کتاب معرفی می‌کنه؟» صدای گریه‌اش بلند می‌شود: «آخه کی میاد بشه امام جمعه بی‌ریا و مردمی ما؟ می‌دونید چیه؟ وقتی اومد اول فاصله‌ها رو برداشت.گفت نرده‌ها راگو بردارید به مردم نزدیکتر بشیم.» دلم می‌خواهد سرش را بگذارد روی شانه هایم، او آرام اشک بریزد و من اشکهایش را با گوشه‌ی چادر خاکی‌ام پاک کنم... ادامه دارد... فریده عبدی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هفدهم گاهی انقدر خسته‌ای که گویی دل کنده‌ای... ادامه دارد... فریده عبدی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هجدهم دوربینش را که دیدم شستم خبردار شد که عکاس خبریست. نگاهش رو به جمعیت بود و افسوس از حرکاتش نمایان. حرف‌هايش درباره پوشش‌های خبری برنامه‌های رییس جمهور شنیدنی بود، اما چند باری تأکید کرد: ایشان خستگی ناپذیر بودند و مردم‌دوست... ادامه دارد... فاطمه حیدری | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش نوزدهم نرفته دلتنگت شدیم نمیشه برگردی؟ ساعت به وقت دلتنگی ادامه دارد... فریده عبدی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیستم عیناً حال و هوای چایخانه مشهدالرضا را داشت ... هر کسی که چایش را تمام می‌کرد هم یک صلوات و فاتحه نثار روح پاک شهدا میکرد. اما حال دلشان خوب نبود. انگار چیزی میان آنها گم شده بود! انگار هر کدام بزرگترین عزیز خود را از دست داده بودند! ادامه دارد... فاطمه‌کرمی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اشکدانِ مادرانه دوم یا سوم دبستان بودم که از طرف مدرسه رفتیم موزه.آنجا کوزه های مخصوصی بود با اسم اشکدان (کاربردش را خودتان بروید بخوانید) ما آن روز به کوزه‌ها خندیدیم. نمی‌دانستیم یک روزی خودمان یکی از همین‌ها را نگه می‌داریم. توی طاقچه و گنجه نه، توی سرمان. نتوانسته بودم اشک بریزم. توی روز بچه‌ها بهم می‌ریختند با دیدن گریه‌ام و شب هم دستم بند غذای روضه‌مان بود.‌ قبل از اذان صبح شروع کرده بودم به پختن سیب‌زمینی‌ها، بعد تخم مرغ، بعد از صبحانه مرغ، وسطش هم تمیزکاری آشپزخانه، که هی کثیف می‌شد بعد از هر مرحله. ظهر داشت تلویزیون به رسم همه‌ی تولدها و شهادت‌های امام رضا، انمیشن آقای مهربان را نشان می‌داد. دو سه باری با دختر اولم دیده بودم و دو سه باری با دختر دومم. اشکدانم لبریز شد، حرف شفا بود و مهربانی آقا. هی یاد خادم الرضامان می‌افتادم که واقعا رفته است. دیگر، از توی آشپزخانه صدایشان را می‌شنیدم؛ اشکم جاری شد. اما زود خودم را جمع و جور کردم. چند ساعت بیشتر وقت نداشتم تا آمدن مهما‌ن‌ها. به خودم قول دادم، به اشکدان توی کله‌ام قول دادم که بعد از روضه، بعد از خواب بچه‌ها، بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه نوبت تو‌ می‌رسد. حتی توی روضه بر عکس همهی بغض‌هایی که یکی یکی داشت می‌ترکید، نتوانستم گریه کنم. اشکدان توی سرم را یک لنگه پا معطل نگه‌داشتم که بعد از تمام شدن مراسم، بعد از خواب بچه‌ها، بعد از جمع و جور کردن خانه. اشکدان مادرها یک خاصیت منحصر به فرد دارد؛ به طعم شوری اشک حساس است، به محض چشیدنش شروع به جا باز کردن می‌کند، گنجایشش زیاد می‌شود و دلش هی گُنده می‌شود. چه طور بشود سَر ریز شود. زینب سنجارون سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌ویکم دست دخترک سه‌ ساله‌اش را محکم در دستش گرفته و شیرخوار چندماهه‌اش را به بغل فشرده بود. سرخی چشم‌هایش، بی‌خوابی شب قبل را فریاد می‌زند. می‌گویم: شنیده‌ام آیت‌الله آل‌هاشم پدر همه تبریزی‌ها بود. چه حسی داری؟ صدایش می‌لرزد. بغض می‌کند. می‌گوید از دیشب فقط برای آرامش قلب رهبرم دعا کردم.از خدا خواستم صبرمان بدهد تا از این غصه نمیریم. ادامه دارد... مریم توکلی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نقاشیِ هلیکوپترِ جمهور دیروز برای همسرم لباس سفید، اتو زدم. میخواست امروز برای ولادت امام رضا (ع) تنش کند. صبح با خبر قطعی شهادت لباس مشکیش را از کمد درآوردم و بهش دادم.‌ هردویمان زدیم زیر گریه. دختر کلاس اولیم، که داشت برای مدرسه آماده می‌شد گفت: «مامان منم مقنعه مشکی میخام! به مقنعه منم مشکی بزن!» راضی‌اش کردم همینطوری برود و شب ببرمش مراسم. ظهر که از مدرسه برگشت گفت: «مامان یه خبر خوش! امروز امتحان نقاشی داشتیم، من هلیکوپتر کشیدم با جمهورمون. معلممون پنج تا ستاره داد. خانوم بهداشتمون گرفت و گذاشت روی میز تا همه ببینن» توی دلم قربان صدقه‌اش رفتم که خودش برای آرام شدن دل کوچکش کاری کرد. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کاری که از دستم برآمد مدام ظرف‌های حلوا و میکادو و شکلات روی میز را شارژ می‌کردیم. خانمی آمد و گفت: «میشه یه ظرف کوچیک بهم بدید؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «دوست دارم یه مقدار کم به اندازه ۵۰ تومن از این مغازه کنار چیزی بگیرم و شما اینجا پخش کنید؟» گفتم: «خدا قبول کنه کم و زیاد نداره. هر چی دوست دارید بیارید روی میز میذاریم.» رفت و با یک نایلون کوچک بیسکوییت برگشت. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌و‌دوم تا می‌نشینم روی مبل فرو می‌روم داخل آن، ملافه سفیدی که رویش کشیده‌ام همراه من در نشیمن مبل فرو می‌رود. چشمم می‌افتد به پارچه رنگ و رو رفته مبل که از زیر ملافه پیدا شده، برخلاف همیشه حسی بهش ندارم. دیگر چوب خراشیده شده و پارچه بی رنگ و روی مبل اهمیتی ندارد، غمگین‌تر از آنم که این چیزهای بی اهمیت دنیایی ناراحتم کند، من عزیز از دست داده‌ام. میهمانان خدا مرا هم شفاعت کنید که سخت محتاجم. ادامه دارد... رقیه موسوی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | مصلی تبریز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 این غم رو کجا ببریم؟ عمامه را روی سرم مرتب کردم و از مسجد آمدم بیرون. زنی جلویم را گرفت و با بغض گفت: «حاج آقا! این همه از دیشب دعا کردیم پس چی شد؟ چرا خدا جواب‌مون رو نداد؟» سرم را پایین انداخته بودم و به حرف‌هایش گوش می‌دا‌دم «حاج آقا مسئولین برای خودشون شهادت می‌خوان از خدا ولی فکر ما نیستن. این غم رو کجا ببریم؟» سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌و‌سوم این‌ها مردم قدرشناس قابلی هستند. وقتی کسی برایشان یک قدم بردارد، می‌شود عزیز قلبشان. حاضرند برایش هر کاری بکنند تا جبران زحمات شود، اما حالا بنگر که جز عرض تسلیت و ریختن اشک کاری از دستشان برنمی‌آید... ادامه دارد... فاطمه کرمی | از دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
مهمانِ شهید سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لب هایش و صلوات فرستاد. از لهجه‌اش پیدا بود اهل این طرف‌ها نیست. پرسیدم: «این‌جا مهمون هستید؟» گفت:« آره مازندرانی‌ام. داشتیم می‌رفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم. دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.» لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟» سرش را انداخت پایین. «خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو می‌گفتم قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.» پرسیدم چه طور؟ بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونه‌های مازندران رو جارو کرد.» سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌و‌پنجم هیچ ماشین شخصی در خیابان‌های اطراف محل تشییع آیت‌الله رئیسی و شهدای سانحه‌ی هلی‌کوپتر دیده نمی‌شود. از بارون‌آواک به سمت چهارراه شریعی را مسدود کرده‌اند. از سمت میدان ساعت و قونقا هم گویا مسیر مسدود است. چند دسته از مردم مقابل مصلی تبریز جمع شده و منتظر دوستان‌شان هستند تا به سمت میدان شهدا حرکت کنند. ادامه دارد... سنا عباسعلیزاده سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۵۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌و‌ششم انتهای خیابان فردوسی و تقاطع بازار تبریز. به نظر می‌رسد تعداد مردمی که برای تشییع شهدای سانحه‌ی هلی‌کوپتر به سمت میدان شهدا می‌روند بیشتر از قطرات باران است. مقابل بازار امیر تبریز در بین مردم عزادار جمع شده صدای چند مرد با لهجه‌ی غلیظ کردی را می‌شنوم. ادامه دارد... سنا عباسعلیزاده سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خداحافظ ای داغ بر دل نشسته دست‌هایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشته‌ها را می پایید. خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش. _بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید! هول شد و عقب عقب رفت. _من؟ نه من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست. گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمی‌شناسه.» خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا. با خط درشت نوشت: «خداحافظ!» سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌و‌چهارم ساعت ۸:۳۰ صبح سه‌شنبه است؛ یک خرداد ۱۴۰۳. یک ساعت مانده است به شروع مراسم بدرقه و تشییع پیکر شهدای خدمت. اما مردم جمع شده‌اند، دور هم حلقه زده‌اند، روضه می‌خوانند و سینه‌زنی می‌کنند. انگار دیوارهای خانه برایشان تنگ آمده است و توان ماندن نداشتند. خودشان را رسانده‌اند اینجا،میدان شهدای تبریز، که هم‌گریه بشوند و عزاداری کنند. به یاد شهدای عزیز ملت، برای امام حسین روضه بخوانند و سینه بزنند. آوینی گفته بود که اگر کسی بخواهد ما را بشناسد، قصه کربلا را بخواند. ادامه دارد... محمدرضا ناصری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌و‌هشتم اینجا تبریز است. دیار مردان غیرت و شهادت، دیار مردانی چون آيت‌الله‌آل‌هاشم که دختر خردسالی او را "عینک لی امام" می‌خوانَد. نوای قرآن به گوش می‌رسد اما درست پشت سرم زنی چادرش را روی صورتش کشیده و شانههایش میلرزد. حالا مردم با مداح هم نوا می‌شوند: «عزا عزاست امروز، مهدی صاحب زمان صاحب عزاست امروز...» ادامه دارد... فاطمه حیدری | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۴۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش بیست‌و‌نهم گفتم: زیر باران با این پا؟ بغض کرد و گفت: از سوختن زیر باران که سخت‌تر نیست! ادامه دارد... فریده عبدی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نذرِ جمهور خبر را که شنیدم ختم صلوات برای سلامتی‌شان گرفتم. تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به صلوات فرستادن. توی حال و هوای خودم بودم که چشمم افتاد به دختر شش‌ساله‌ام. تسبیح سبزرنگی را برداشته بود و صلوات می‌فرستاد. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «مامان! منم صلوات می‌فرستم تا رئیس جمهور زود خوب بشه!» سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بغضی که سر باز کرد هم هوای بازی داشت و هم حواسش توی خانه بود. می‌رفت توی کوچه بازی می‌کرد و باز می‌آمد با نگرانی می‌پرسید: «مامان خبری نشد؟» صبح ساعت ۶ سراسیمه بیدار شد و پرسید: «مامان هنوزم خبری نشد؟» تا فهمید چه به سرمان آمده اشک توی چشم‌هایش جمع شد ولی خودش را نگه داشت. مدام سوال می‌پرسید: «مامان چی میشه؟ چی نمیشه؟» کمی آرامش کردم. رفت توی اتاق تا پیراهن مشکیش را بپوشد. سر سجاده بودم. طاقت نیاورد. سرش را گذاشت روی پاهایم و بغضش ترکید. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش سی‌ام فوج جمعیت، چشمان سرخ، پیراهن مشکی، قلب‌های شکسته شهادتتان مبارک! ادامه دارد... رقیه موسوی | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | میدان شهدا ــــــــــــــــــــــــــــــ **🇮🇷 | روایت مردم ایران*/ @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا