eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
241 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روایت تهران بخش شانزدهم سر تقاطع انقلاب به دانشگاه، جمعیت از سه خیابان به هم رسیدند. خیابان منتهی به دانشگاه را با سه اتوبوس بسته بودند. بین اتوبوس‌ها شبیه کوچه‌های آشتی‌کنان یزد، فقط اندازه عبور یک یا دو نفر جا بود. موج جمعیت از سه خیابان خوردند تو سر هم. مردم از هیچ راهی برای جلو رفتن دریغ نمی‌کردند. شهیدجمهور بدون خداحافظی رفته بود، شبیه شهید فردگاه بغداد، حالا می‌خواستند با او وداع کنند. مردی بالای ماشین آتش‌نشانی، مثل سیدهایی که موقع نخل‌بردای در یزد، شال سبز تکان می‌دهند و جمعیت را هدایت می‌کنند، چفیه‌اش را در هوا می‌چرخاند تا مردم را راهنمایی کند. تا جمعیت فشرده نشود پشت اتوبوس. اما دیگر دیر شده بود. سر و صدا از جمعیت بلند شد. - هل نده... راه نیست. - نیا جلو، زن و بچه اینجاست... - مواظب اون پیرمرد باش زیر دست و پا نمونه. یک لحظه، فیلم تشییع کرمان آمد جلوی چشمانم. ترسیدم. پشت اتوبوس‌ها مانده بودیم. مرد بالای ماشین‌آتش نشانی، با بالاترین حجم صدایش، مثل خواننده‌ای که بخواهد نقطه اوج یک آهنگ حماسی را بخواند داد می‌زد: - نیا جلو... الان مردم له میشن. ناگهان یکی داد زد: - آقا اومد.الان نماز رو میخونن. همه ساکت شدند. صدای بلندگوها در خیابان پیچید: - الصلاة... الصلاة دیگر کسی هل نمی‌داد و صدای فریادی نمی‌آمد. همه در کنار هم ایستادیم، در حالی که شانه‌هامان به هم چسبیده بود. لحظاتی بعد از بلندگو، صدای رهبر به گوش رسید. - الله اکبر. یک خیابان همزمان الله اکبر گفتیم. صدای آقا آرامش بود برای دل‌های متلاطم ما و اگر یاران رفتند ما دلگرمیم به بودن آرامش امت... ادامه دارد... محمد حیدری | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۲ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بدرقه بخش دهم هوا گرم بود که یکهو ابرها همه جا را سایه انداختند و توانستم بروم وسط خیابان. چشمم افتاد به خانمی بچه بغل و کوله و پلاستیک به دست توی جمعیت. همه می آمدند سمتش و می گفتند؛ خانم میخواید چند دقیقه بچه رو براتون نگه داریم؟ منم خواستم. گفت؛ نه راحتم گفتم؛ تنهایید؟ آقاتون نیست؟ گفت؛ خیلی دلش می خواست، شیفت کاریش بود، نتونست بیاد. کلی با هم حرف زدیم ایشون هم منتقد بود. می گفت؛ چرا مردم الان باید متوجه بشن که خونه رئیس جمهور 70 متره؟ چرا نمای بیرونی خونه پدری ایشون رو الان نشون مردم می دن؟ تهش هم آهی کشید و گفت: «خدا رو شکر که خدا بهم بصیرت داد که بهشون رای دادم» لبخند زد و گفت:«حتی سری اول، اون روز هم به ایشون رای دادم» آغوشش را بالا کشید و باز گفت؛ خدایا شکرت ادامه دارد... رحیمه ملازاده | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۳:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش نوزهم ساعت ۱۲ ظهر بود، لقمه‌نانی را در دهانش گذاشت و با ذوق، عکس سید شهید را که تازه به دستش رسیده بود، به طرف من گرفت و گفت: «می‌شه تاش کنی؟ زحمتت تایش صاف باشه» بعد از تا کردن عکس گفت: «من از ساعت ۷ صبح، صبحانه نخورده، اومدم بیرون، دلم تاب توی خونه موندن نداشت، می‌خواستم هر چه زودتر خودمو به محل تشییع برسونم، یه عکس دیگه هم از رئیس‌جمهور دارم، اونو امروز دستم گرفته بودم..» بغضش را که سر باز کرده بود فرو خورد و گفت: «این یکی رو می‌خوام بزنم به دیوار اطاقم تا همیشه مقابل نگاهم باشه.» حالا من هم بغض کرده‌ام؛ این جماعت طاقت تا شدن عکست را ندارند، چطور قامت تا شده‌ات را خاک تاب می‌آورد؟ نجمه خواجه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش اول از میان ساختمان‌های آسمان خراش با بناهایی که ظاهرشان باطن آدم را وسوسه می‌کنند به میان قسمتی از شهر آمده‌ایم که آسمان از میان ساختمان‌ها پیداست. از فدائیان اسلام تهران به بخشی از فدائیان اسلام شهرری رسیده‌ایم که نیروهای پلیس راه را برای کنترل ترافیک بسته‌اند. ناچار به فیض پیاده‌روی می‌رسیم، با تاسی از حدیثی که می گفت پیاده به سمت مسجد هر قدمی که بر می‌دارد برایش هزاران ثواب نوشته می‌شود، اینجا ذکر ما شروع می شود. دانه دانه‌های مردم به سمت محل تشییع متراکم‌تر می شود، انگار با مردم اینجا می‌توان بیشتر حرف مشترک زد، انگار اینها راحت‌تر از فیض پیاده‌روی از خانه تا مسجد بهره‌مندند، ما که چند سالی است به واسطه زندگی دستکاری‌شده تهران از ذکر میان راه محرومیم.... ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 [بلـه](ble.ir/join/4bp15vXK11) | [ایتــا](eitaa.com/ravina_ir)
📌 روایتِ ری بخش اول از میان ساختمان‌های آسمان خراش با بناهایی که ظاهرشان باطن آدم را وسوسه می‌کنند به میان قسمتی از شهر آمده‌ایم که آسمان از میان ساختمان‌ها پیداست. از فدائیان اسلام تهران به بخشی از فدائیان اسلام شهرری رسیده‌ایم که نیروهای پلیس راه را برای کنترل ترافیک بسته‌اند. ناچار به فیض پیاده‌روی می‌رسیم، با تاسی از حدیثی که می گفت پیاده به سمت مسجد هر قدمی که بر می‌دارد برایش هزاران ثواب نوشته می‌شود، اینجا ذکر ما شروع می شود. دانه دانه‌های مردم به سمت محل تشییع متراکم‌تر می شود، انگار با مردم اینجا می‌توان بیشتر حرف مشترک زد، انگار اینها راحت‌تر از فیض پیاده‌روی از خانه تا مسجد بهره‌مندند، ما که چند سالی است به واسطه زندگی دستکاری‌شده تهران از ذکر میان راه محرومیم.... ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش دوم به سه راه ورامین معروف می‌رسیم، زنان به دلیل وحدتی که در پوشش چادر دارند بیشتر نمایان‌اند و همه نظاره‌گر. از جنوب به شمال... پیرمردی با همان استایل خاصی که جوان‌های شهرری دارند، می‌گوید: «آدم یه روزی قرار بمیره... خیلی خوبه که اینننن جوری بمیره!» راهی کانون جمع که به نظر جایگاهی با بلندگوهای پرصداست می‌شویم، ریتم آرام سرودی که توسط نوجوانان اجرا می‌شود انرژی جمع را در حال ذخیره قرار می‌دهد، وارد شعری با وزن که می‌شود مردم به صورت پراکنده شروع به سینه‌زدن می‌کنند. اینجا خانمی که معلوم است به خاطر رعایت احترام و هم‌شکلی با جمع چادرش را کمی ناموقر سر گرفته به سینه می‌کوبد. آقایی که پیداست صورتش سوخته و دست راستش هم لابد به خاطر همین سوختگی قطع شده به سینه می کوبد. روحانی جوانی که آرم عتبه مقدس را دارد سینه کوب است و من متنِ در حال انتظار مردم را رها می‌کنم و راهی حرم سید‌الکریم می شوم به امید حاشیه‌های بیشتر. ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش سوم کمی جلوتر از کانون اولیه مردمی که چهل دقیقه‌ای هست منتظرند، چشمم به در باز مسجد فیروزآبادی می‌افتد، ایوان مسجد بهشتی است! نور خاصی انگار داخل مسجد است که مرا جلب می‌کند، مسجد بیست دقیقه به اذان مامن مردمانی شده است که آمده‌اند تجدید قوا کنند. حیاط با صفای آن مرا به یاد مدارس علمیه می‌اندازد. مردان و زنان دور حوض نشسته‌اند که شاید شبستان باز شود. با باز شدن درب شبستان ازدحامی ایجاد میشود که ماندن را دشوار می‌سازد. احتمال می‌دهم وقت برای مرور مسیر این تشییع دارم فلذا راهی حرم می شوم. در راه پیرمردی را می‌بینم که بر سکوی تیر چراغ برق نشسته. پیرمرد واقعا ضعیف است! رگی از او نیست که بیرون نزده باشد. از آن‌هایی است که وضعیتشان از عدم وزن‌گیری به لاغرشوندگی رسیده است. نفس که می کشد انگار دارد ذخایر ۸۰, ۹۰ ساله اش را به مصرف می‌رساند. این پیرمرد فرتوت چرا آمده؟ یاد بحث دیشب گروه می‌افتم که می‌گفتند این شهیدان را مقدس نکنید یا اینکه حالا شلوغش نکنید ما که می دانیم... با خودم می گویم آقا مقدس کجاست؟ شلوغ چیست؟ چه چیزی می تواند این پیرمرد فرتوت را از کنج خانه به کنار جمعیت بکشاند؟ مردم، این محور گفتمان انقلاب، جز به ندای فطرتی که از درونشان می‌جوشد گوش نمی‌کنند. ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش چهارم نزدیک بازار مردم روی میله‌های کناری میدان نشسته‌اند. به صورت خودجوش تقسیم‌بندی‌ شده‌اند. پیرتر ها و کودکان روی میله نشسته و همراهان جوان‌تر پشت سرشان ایستاده‌اند. شبیه مراسم‌های تشریفاتی خارجی هستند! اگر چه اینها نه گرینش شده‌اند و نه تحت امر کسی به این نظم تن دادند. توی بازار مغازه‌های بسته توجه را به بنای ساختمان‌ها بیشتر جلب می‌کند. چهارضلعی‌هایی که به یک گردی پیوند می‌خورند و در راس خود نور را به ارمغان می‌آورند. آن‌ها هم طبیعی‌تر از پاساژهای چند طبقه بالاشهر هستند. میان بازار فکر می‌کنم از جمعیت جلو زده‌ام و زرنگ‌تر از بقیه در محل تدفین خواهم نشست اما چشمم به صف تفتیش قبل از حرم می‌افتد... داخل که می‌شوم جمعیت عزادار منتظر در تدارک نماز ظهر و عصر هستند. من هم اولین کار خود را نماز می بینم. بعد از نماز توجهم به دستان آقایی که دو نفر با من از سمت چپ فاصله دارد جلب می شود. دست‌هایی زمخت که کف آن‌ها تیره شده و رویش خشکی زده، موهای جوگندمی روی صورتی تکیده و آفتاب سوخته‌اش خاطره بسیاری از آدم‌های زحمتکش زندگیم را زنده می‌کند. می‌توانم بگویم او هم از مردمی است که دستکاری نشده! در میان تفکرات جورواجور زندگی نکرده و خودش است. آمده تا خون دل را به اشک چشم بشوید. ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش پنجم خودم را به ضریح می‌چسبانم. با این مرقد خوش حال و هوا آدم می خواهد عهد ببندد. انگار سیدالکریم در تهران مسئول درست‌کردن پیچ و مهره‌های آدم است. سلامی می‌دهم و عقب عقب از روضه خارج می‌شوم. در فکر اینم که به سمت محل تدفین بروم و برگردم پیش تشییع‌کنندگان، البته با این تصور که هنوز تابوت شهید نیامده است! درها را بسته‌اند. به دنبال چانه‌زنی و از خود تعریف کردن هستم که می گویند درب شش باز است. آقایی که ورود و خروج را کنترل می‌کند با زیرکی خاصی عده‌ای را وارد و شماری را خارج می‌کند. جوری که تعادل جمعیت حفظ شود. وارد جمعیت می‌شوم. قسمت ما جا برای نفس‌کشیدن هست ولی هرم گرمای نفس‌ها بر سردی مرمرها غلبه کرده. مستاصل از اینکه چرا اینجا خبری نیست و کاش می‌شد برگردم و پیکر را مشایعت کنم، می بینم راه خروج هم بسته است و تنها می‌شود همینجا نشست و نوشت... طولی نمی‌کشد که تلویزیون داخل شبستان ورود پیکر را به کربلای ایران نشان می‌دهد! شور به پا می‌شود. انگار فاصله زیادی تا ما دارد. یکبار دیگر می‌خواهم تصمیم برگشت را عملی کنم که ناگهان می‌بینم پیکر داخل می‌شود! بهت است که یک لحظه وجودم را فرا می گیرد. آخر این پیکر از راهِ بازی که من پیاده آمده بودم سریعتر رسید. انگار دست‌ها رودی شده بودند که قایق پیکر رابه سرعت به مقصد رساندند، جمعیت بلند می‌شود و فاصله میان نشسته‌ها حالا به فرصتی برای ایستادهها بدل میگردد. خودم را می‌رسان تا از این حظ معنوی بی‌بهره نمانم. خوش به حال آنکه زیر پیکر است! ادامه دارد... مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایتِ ری بخش ششم خاک سرد است. گرمایِ آتشِ دلِ آدمیانِ داغدار را می‌گیرد که نسوزند. معمولا بعد از خاکسپاری آدم‌ها می‌روند پی کارشان. آنان که نزدیک‌ترند می‌مانند تا ته مانده رنجشان تسلی یابد. من ولی اینجا نمی‌بینم کسی برود پی کارش. این دست‌ها که می‌جوشد و دم می دهد به این پیکر روان، نمی‌روند پی کارشان. اینها فلسفه امتداد شیعه‌اند در تاریخ. امروز در زیارت عاشورا خواندیم: "سلام الله ابدا ما بقیت و بقی الیل و النهار" و من دیدم چگونه زیر این تابوت مطهر چندین و چند امیرعبداللهیان و رییسی ساخته شد. مردمانی که ساختار ابدی بودن ما را تلقی می کنند. معنایی هستند که هنوز مفهومی برای آن ها نیافتیم. دلند که آنچنان که باید به زبان جاری نشده‌اند. مردمانی که نمی‌روند پی کارشان چرا که شیعه است و حادثه‌ها، شیعه است و خون گلو، شیعه است و داغ جبین، شیعه است و حرکت! و من از این سفر معنوی به مقصدی می‌رسم که امید است امتداد راه شهیدان باشد. پایان. مهدی کیانی پنج‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش بیستم وارد مشهدالرضا شدیم، گرد غم و اندوه است که در شهر پاشیده شده، با دوستان، از صحن انقلاب وارد و در رواق دارالحجه، هموطنی را دیدم که پسر شش ساله‌اش را روی دوش گرفته بود؛ پلاکاردی که نوشته بود: "شهادت بهترین فرجام، بدون برجام" رفتم سراغش؛ آقای سرایدار از شیروان دو فرزند پسر ۶ و ۹ ساله و یک دختر ۱۲ ساله داشت. مادر خانواده سالهاست که از خادمین حرم امام است. پدر خانواده: «اون شب تا صبح کل خانواده از پسر شش ساله و همه با گریه و دعا و نماز و قرآن خواندیم...» ادامه دارد... سارا عصمتی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا