📜 پای درس امیر عارفان
🔸درس پنجم:
از کسی بخواه که تو را بهتر از تو میشناسد
«وَتَعْلَمُ ما فِی نَفْسِی وَ تَخْبُرُ حاجَتی وَ تَعرِفُ ضَمِیرِی ولا یَخْفی عَلَیْکَ اَمْرُ مُنْقَلَبِی وَ مَثوایَ وَ ما اُریدُ اَنْ اُبْدِی ءَ بِهِ مِنْ مَنطِقِی وَ اَتَفَوَّهُ بِهِ مِنْ طَلِبَتی وَ اَرْجُوهُ لِعاقِبَتِی»
✨خدایا خواستهام را از تو میخواهم. از تو که مرا بهتر از من میشناسی؛ هم خواستهام را میدانی، هم از باطنم خبر داری. هیچ چیز از حال و آینده ام بر تو مخفی نیست. هر خواستهای را که بخواهم برایت بگویم و به آن امید داشتهباشم، همه را میدانی.
آنچه پای درس امیرعارفان فهمیدهام را، مرور میکنم:
با آنکه میدانم خدا از همه احوالات حال و آیندهام باخبر است، خواستهام را میداند، باز هم خواستهام را به درگاهش ابراز میکنم. خودش خواسته تا از او بخواهم: «ادعونی استجب لکم»، پس دوست دارد از او بخواهم چیزی را که از آن با خبر است.
✍ #امینهالسادات_پردهچی
#مناجات_شعبانیه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 📼 ببینید | #کلاس_درس
💡 محتوا یک مقولهی مطلقا معنایی است..
👤 #نادر_ابراهیمی
🔸ء ۱۳۱۵ ~ ۱۳۸۷
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📜پای درس امیر عارفان
🔸درس ششم:
تحت سیطره خدا بودنت را ابراز کن
✨«وَ قَدْ جَرَتْ مَقادیرُکَ عَلَیَّ یا سَیِّدی فیما یَکُونُ مِنّی إلی اخِرِ عُمْری مِنْ سَریرَتی وَعَلانِیَتی».
«تمام قضا و قدرت تا آخر عمرم برمن جاری شده. چه بر امور پنهانیم، چه بر امور آشکارم.»
خدایا از همه جا بریده، به سوی تو فرار کردهام. در مقابل تو ایستادهام. دستم را به سوی تو دراز کردهام. سرنوشتم را تا آخر میدانی. اسرارم را، قبل از آنکه بگویم. نیتم را، قبل از آنکه عمل کنم. همه را میدانی. به سویت آمدهام تا با دعا و تضرع به درگاهت مقدراتم را پیش تو رقم بزنم، عوض کنم.
✍ #امینهالسادات_پردهچی
#مناجات_شعبانیه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
⌛️ ۳ روز مانده
🌙 تا شروع ماه مهمانی
ا❁﷽❁ا
📩 « پیامی از یک شئ گم شده»
🍂اول افتادم روی زمین، امید داشتم دست بکشی روی قالی و پیدایم کنی. اما نکردی، انگار اصلا نفهمیدی افتادهام. بعدش منتظر شدم بهم احتیاج پیدا کنی تا بگردی پی ام اما نگشتی. کم کم داشتم عادت میکردم، داشتم جزئی از قالی میشدم که پایی آمد و شوتم کرد کنج دیوار، منتظر شدم تا وقتش برسد.
خانهتکانیها موقع پیدا شدنها ست.
میشود امید داشت حتی اگر جای پرتی مثل کنج دیوار باشی.
وقت هست هنوز...
🍃«اللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ»
پیامی از یک شئ گم شده: پیدایم کن
✍️#زینب_سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🔥 #خبر_خوب
📣 🗓 خبرهای خوش از کتابهای #اهالی روایتخانه در هفتهای که گذشت:
👏 کتاب زیرزمین به قلم فرزانه قائنی در بیست و یکمین جایزه «کتاب سال دفاعمقدس» در بخش زندگینامه شایسته تقدیر شد.
🔸کتاب پناهم باش به قلم راضیه ترکان و مهناز محمدیان در بیست و یکمین دوره «جشنواره ملی کتاب رشد» با شعار «کتاب خوب، آینده خوب»، نامزد دریافت جایزه شد.
🏆 همچنین در این جشنواره، کتاب فکرشم نکن به کوشش و تدوین مرضیه احمدی و قلم جمعی از نویسندگان روایتخانه به عنوان برگزیده در بخش فرهنگ کار معرفی شد.
#جشنواره #کتاب #جایزه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
⚠️ #درست_بنویسیم
⁉️ آیا میدانستید درست نویسی، ثواب زیادی دارد؟
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
⌛️ ۲ روز مانده
🌙 تا شروع ماه مهمانی
ا❁﷽❁ا
🌀 «در هم»
🍎 دارم سیبها را از توی پاکت پلاستیکی در میآورم سیب لک دار را که میانشان میبینم خندهام میگیرد.
میپرسد «چرا میخندی؟»
میگویم «باورت میشود چندبار این سیب آمد زیر دستم پسش زدم، الان که دیدم آخرش آمده قاطی سیبهایم خندهام گرفت»
گریهاش میگیرد، میپرسم «چرا؟»
میگوید «یعنی میشود ما هم همین طوری قاطی خوبها وارد مهمانی خدا شویم؟»
به سیب لک دار نگاه میکنم، یادم باشد از این به بعد هر وقت میوه فروش پرسید «جدا میکنید یا در هم؟»
بگویم «در هم»
✍️#زینب_سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📺 #اخبار_روایتخانه
📔 کتاب بماند به یادگار
✍ نوشته #
شبنم_غفاری_حسینیکه به همت نشر ستارگان درخشان به چاپ رسیده در مراسم افتتاحیه نمایشگاه قرآن و عترت اصفهان رونمایی شد. 🌱 در این مراسم دکتر حیدری معاون محترم فرهنگی اجتماعی شهرداری اصفهان، سید مهدی سیدین نیا مدیر کل ارشاد اسلامی استان اصفهان، غلامحسین قاسمی مدیر انتشارات ستارگان درخشان و جناب آقای یادگاری راوی کتاب و نویسندهی کتاب حضور داشتند. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
⌛️ ۱ روز مانده
🌙 تا شروع ماه مهمانی
ا❁﷽❁ا
✨الهی عاشقان درگاهت، آهسته آهسته خودشان را آماده مهمانیت کردند. قلب و جانشان را آب و جارو کشیدند. حالا که خانهتکانی جانشان تمام شده، آماده و مهیا برای ورود به مهمانیاند. لحظه شماری می کنند برای رسیدنش.
من بیچاره چه کنم؟ فقط نشستم و غبطهشان را خوردم. نه توان خانهتکانی جانم را دارم، نه توان درآوردن لباسهای ژندهی گناه را. نتوانستم لباس مغفرت مهمانیت را بپوشم. چه کنم با اینهمه ناتوانی. فقط میتوانم دستانم را بهسویت دراز کنم. کمکم کن. من توان مهیا شدن برای مهمانیت را ندارم.
مرا با این ناتوانیم بپذیر.
با مغفرتت در این روزهای مانده، مرا مهیای این مهمانی کن.
✍#امینهالسادات_پردهچی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🎂 #معرفی_اعضا
🗓 #روزنوشت
🧕 نسیبه استکی
اولین نفری که توی کارگاه، رمانش را تمام کرد نسیبه بود. هم سرعتش بیشتر از ما بود هم تجربهاش. مثل خیلی از ما رماناولی نبود. قبلتر هم چندتا رمان چاپ کرده و حتی چندتا زندگی نامه.
زندگی نامه از کی؟
از شهید مسعود آخوندی. اصلا این شهید را برداشته برای خودش. برایش تک پسر نوشته، مسعود نوشته. شاید برای اینکه شهید دانشگاه خودشان است.
کار برای شهدا از اول دغدغهاش بود. چند تا بچهی صفری توی نوشتن را دور خودش جمع کرد تا برای شهدا بنویسند. بهشان نکته میگفت. با حوصله نوشتههاشان را ویرایش میکرد که کار شهدا روی زمین نماند. حالا هم همینطور. هر وقت ازش کمک بخواهی پای کار است.
مثل خیلی از بچههای نویسنده رشتهی دانشگاهیاش ربطی به نوشتن ندارد. منابع طبیعی خوانده اما همان وقت هم توی نشریات دانشجویی قلم میزد. با این حال و این همه سابقه جبهه که توی نوشتن دارد اگر یک کبوتر هم نگاهش کند نمیتواند بنویسد. باید یک جای خلوت و دنج داشته باشد.
یک مادر با سه تا گل دختر که قلمش برای دغدغههایش مینویسد.
آثار:
به رنگ زندگی
زلال مثل
از نژاد چشمه
تکپسر
مسعود
گمشده در غبار
گره خوردهام به نام تو
گوشیهای آرمی
حسنا و ملکههای رنگی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓یک سوال فنی :
امروز روز بزرگداشت کدام یک از مفاخر ایرانه ؟
💡راهنمایی : به علت دوری راه از مفاخر روایتخانهای نیست. 🤭
۲ دقیقه وقت بگذارید و با این شاعر بزرگ آشنا بشید 😉
🔖 کاری از رسانهٔ فرزند ایران
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
🌱 «اولین شکوفه»
نگاهشان میکنم. بیاختیار میگویم:
«شما چقدر خوشگل و نازید؟»
🌸 از دیدن طروات و تازگیشان جان میگیرم.
یکی زودتر شکفته، دیگری هم آماده شکفتن است. با تولدشان خبرهای خوب دارند؛ خبر از نو شدن، شروع دوباره زندگی. سیر نمیشوم از تماشایشان. دلم غنج میرود برای اینهمه نشاط و طراوتشان. دلم میخواهد مثلشان شوم. خم میشوم تا بهتر ببینمشان. بهرویم میخندند. با لبخندشان بشارتم میدهند:
«امیدوار باش و آماده. تو هم تولدی دوباره در پیش داری. قرار است در بهار رحمت و مغفرت خداوند، دوباره متولد شوی»
✍#امینهالسادات_پردهچی
🌙 آغاز ماه مهمانی خدا مبارک...
#بهار_در_بهار #ماه_رمضان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
✨✨
ا❁﷽❁ا
🧔🏻♂ مردی با لباس خاکی رنگ، از خانه زن عمویم بیرون آمده بود و کنار تیر برق، داشت بند پوتینهایش را میبست.
نمی دانستم او کیست. آتقدر فامیل داشتیم که همهی همهشان را نمیشناختم! ساکنان کوچه کوچک و باریک ما، با هم فامیلاند. ما بودیم و عموها و عمه هایمان.
آن روز خانهی یکی از زن عموهایم مهمانی بود. به مناسبت عروسی اقوام زن عمویم.
یکی از دختر عمه هایم هم آمده بود دم در. خانه شان روبه روی ما بود.
کنجکاو بودم بدانم عروس و داماد کداماند. چه شکلیاند؟
دختر عمهام را صدا زدم. آرام پرسیدم: دوماد کدومه؟
مرد کنار تیربرق، همان طور که داشت بند پوتینش را می بست، به طرف ما برگشت و با خنده گفت: «من دومادم»
✍ #فاطمه_سعیدیمقدم
🗓 #روزنگار
🔺۲۲ اسفند،
سالروز بزرگداشت مقام #شهدا
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
❓چه شد که سوژه «تاکسی دایموند ۵۳» به دستتان رسید؟
- زمانی که ناظر ادبی و سرویراستار انتشارات ستارگان درخشان بودم، کتابهای مختلفی به دستمان میرسید و بازبینیشان میکردیم تا ببینیم قابلیت انتشار دارد یا خیر. روزی دستنوشتهای به دستمان رسید شامل خاطرات خودنوشتهی فردی که بسیار جذاب بود؛ اما حالت داستانی نداشت...
💎🚖
🎤 بخشی از گفتوگوی #اصفهان_زیبا با نویسندهی کتاب «تاکسی دایموند ۵۳»، محمد مجید عمیدی مظاهری به بهانهی انتشار کتاب اولش..
📰 متن کامل را از اینجا مطالعه کنید:
👉http://isfahanziba.ir/26951
#دفاع_مقدس #ستارگان_درخشان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
«ماه میهمانی خدا»
🎒🧢 لباسهای مدرسهاش را پوشیده، دستش را روی دسته در فشار میدهد. یک لحظه صبر می کند. بر میگردد به سمتم: «مامان کفشای جدیدم رو بپوشم؟»👟
قبل از اینکه جوابش را بدهم ادامه میدهد: «نه ولش کن.»
دسته در را کامل فشار می دهد تا در باز شود.
- چرا نپوشیشون؟
- داداش گفته الان نپوش. صبر کن برای مهمونی عید نو باشه.
- اتفاقا امروز باید بپوشی. امروز که مهمانی خدا شروع شده. شما هم وارد مهمانی شدی.
👊🏼 هنوز دستش روی دسته در مانده. چند لحظه در سکوت نگاهم میکند. صورتش شکفته میشود. انگار کشف جدیدی داشته.
- پس برم بپوشمش
چند لحظه بعد، کفشهای نو به پا کرده از اتاقش بیرون میآید. سرش را خم میکند و پاهایش را جلو و عقب میکند تا کفشهایش را بهتر ببیند. با چشمهایی که برق میزند خداحافظی میکند...
✍ #امینهالسادات_پردهچی
#ماه_رمضان #مهمانی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🌱 #یک_آیه
❣️سوال آخر: عاشق شدی؟
~ دوم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
«اَللَّهُمَّ قَرِّبْنِي فِيهِ إلَي مَرْضَاتِكَ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ سَخَطِكَ وَ نَقِمَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِقِرَائَهِ آيَاتِكَ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ»
✨ الهی دوست دارم به تونزدیک شوم. دور شدن از تو را دوست ندارم. میدانم وقتی به تو نزدیک میشوم که تو از من راضی باشی. هر زمان کارم مخالف رضایت تو باشد از تو دور میشوم. پس کمکم کن بر تلاوت کلامت، تا دریابم چگونه زندگی کنم که تو از من خشنود باشی. بفهمم چه کسانی مورد خشمت بودهاند و مثلشان زندگی نکنم. میدانم که دورم از آنچه از تو میخواهم، اما امید دارم به تو که ارحم الراحمینی...
✍ #امینهالسادات_پردهچی
~ دوم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ا❁﷽❁ا
🌱 جایتان سبز، برای سحر قیمه داریم. از دیروز عصر بار گذاشتم. گوشت و لپه و آلوچه تا نیمه شب توی سر و بار هم کوبیدند و قوام گرفتند و جا افتادند.
ولی با هر قاشق انگار به قول قدیمیها گوشت تنم را میجوم. ذهن است دیگر. پر و بال دارد. پرواز میکند بالای سر خرابههایی در خان یونس. آن جا که دخترکان روزه اولی شهر، دستمال کوچکی روی بتنها و میلگردها۶ پهن کرده و برای سحری تکهای نان خشک سق میزنند. کمی آن طرفتر مادری به یاد اطفال شیرخوارهاش که از گرسنگی روی دستهایش سرد شدند، با پر شالش نم چشمهایش را میگیرد. به چشمهای وق زدهی پسرش خیره شده و روی دندههای بیرون زدهی پسر دست میکشد و صدای یک چیزی شبیه سمباده روی دیوارهی معدهش را میشنود.
از درز پنجرهها کمی سوز میآید. پتوی روی دخترها را صاف میکنم. باید چلو قیمهام را بخورم. از دهان میافتد...
✍ #مریم_بهادری
📼 مقایسهی رمضان ۱۴۴۴ با امسال
📌 خانیونس
#فلسطین #غزه #ماه_رمضان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🌱 #یک_آیه
داروی تلخ ⚔️ زهر شیرین
~ دوم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
📱«گوشی میخواااام»
مثل برق گرفته ها برمیگردم و همزمان گوشی موبایل را داخل قابلمهی خالی برمیگردانم. اما فایدهای ندارد. محل استتار جدیدی که برای گوشی در نظر گرفتهام را کشف کرده. گوشی را دیده است.
می دانم کارم درآمده! می دانم که حداقل ده دقیقهای، جیغ خواهد کشید. هیچ چیز به چشمش نمیآید و هیچ حرفی را نمیشنود!
این بار، از ده دقیقه هم میگذرد. دختر دو سالهام همچنان گریه میکند. دیگر نمیدانم چه کلکی سوار کنم. دلم ریش میشود از گریه و التماسش.
💭 یاد حرف مشاور میافتم: «چطور چاقو را از جلو دستش برمیداری عذاب وجدان نمیگیری؟! چون میدونی براش خطرناکه. ضرر داره. گوشی هم همینطور!»
😔 نوبت خودم که میرسد، یادم میماند که چطور دل آن مهربانتر از مادر را ریش میکنم؟! به خاطر چیزهای دوست داشتنی مضر!
✨عسی ان تحبوا شیئاً و هو شرٌ لکم و الله یعلم و انتم لاتعلمون (سوره بقره، آیه ۲۱۶)
✍ #زهرا_مظاهری
#بارقه #یک_آیه #ماه_رمضان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🌙دعای روز سوم
ا❁﷽❁ا
اَللَّهُمَّ ارْزُقْنِي فِيهِ الذِّهْنَ وَ التَّنْبِيهَ وَ بَاعِدْنِي فِيهِ مِنَ السَّفَاهَهِ وَ التَّمْوِيهِ
وَ اجْعَلْ لِي نَصِيباً مِنْ كُلِّ خَيْرٍ تُنْزِلُ فِيهِ بِجُودِكَ يَا أَجْوَدَ الأَْجْوَدِينَ
✨ الهی من از تو تیزهوشی و بیداری میطلبم و دور شدن از جهالت و افکار پریشان. میخواهمشان تا آماده شوم برای دریافت هرخیری که در این ماه نازل میکنی. تو جود و لطفت را هر لحظه بر ما نازل میکنی، قابلیت دریافت این جودت را هم به من عطاکن یا اجود الاجودین
✍ #امینهالسادات_پردهچی
~ سوم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○