eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_4 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صبحانه را شرکت من صرف کنید؟ ابرویی بالا دادم گفتم نخی
به قلم از شرکت پوریا خارج شدم و به طرف شرکت بابا پله هارا بالا رفتم. در دفتر را باز کردم با دیدن اقای سلیمی اخم هایم در هم رفت، این دیگه چی میگه سر صبحی، جلو امدو گفت خانم عباسی الان تکلیف من با شرکت شما چیه؟ سلام، تشریف بیاورید اتاق من باهاتون صحبت میکنم. همینجا جواب منو بده. نگاهی به خانم رضایی منشی شرکت که به ما خیره بود انداخپم وگفتم یکم دیگه صبرکنید اوضاع شرکت رو به راه میشه صدایش را بالا بردو گفت چقدر صبر کنم؟ الان شش ماهه همتون همینو میگید، اخرین چک پدرتون هم برگشت خورد، شما دارید از نجابت من سو استفاده میکنید، خوبه برم شکایت کنم و با مامور بیام. با شنیدن اسم شکایت بدنم لرزید و گفتم چرا عصبانی میشی اقای سلیمی چرا عصبانی نشم؟ صبح اومدم اینجا امیر تا منو دید گفت یه لحظه صبرکنید الان میام، بعد هم گذاشت رفت، یک ساعته قراره که بیاد . اقا عرفان از اتاقش اومده بیرون میگم تکلیف منو روشن کن میگه من اینجا هیچ کاره م، یه حقوق بگیرم. شماهم که جوابی نداری بدی. پدر محترمتون هم ستاره سهیل شده، دوماهه شرکت نیومده، خوب اعلام ورشکستگی کنید و خیال منو راحت کنید، منم برم با مامور قانون بیام. تن صدایم را پایین اوردم وگفتم اقای سلیمی ازتون خواهش میکنم صبور باشید. صبور باشم؟ خودت بودی اگر کل سرمایه زندگیت رو هوا بود صبور بودی، اگر خودت یکسال بازیچه یه ادمی بشی که نمیدونی الان سرپاست یا ورشکسته الان صبور میبودی ؟ ببینید اقای سلیمی ما دنبال یه وامیم شما اگر چهار ماه دیگه به ما فرصت بدهید ما پولتونو بهتون برمیگردونیم. الان یکساله که دارید این حرف و میزنید. در شرکت باز شد به طرف در چرخیدم با دیدن پوریا لای در انگار تمام بدتم داغ شد، دلم نمیخواست در این وضعیت با کسی روبرو شوم علی الخصوص پوریا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_5 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از شرکت پوریا خارج شدم و به طرف شرکت بابا پله هارا بالا
به قلم کمی نزدیک امدو گفت سلام ،چی شده اقای سلیمی صدات کل برج و برداشته. سلیمی شروع کرد حرفهای تکراری اش را برای پوریا توضیح دادن. پوریا لبخندی زدو گفت چهار ماهی که خانم عباسی میگه رو صبر کن درست میشه . درست نمیشه مهندس شریفی ، بخدا درست نمیشه، این واحدها از اول هم رو اصول ساخته نشد خودمن چند بار به مهندس عباسی گفتم. گردن نگرفت که نگرفت. الان شهرداری اجازه ادامه ساخت اون مجتمع و نمیده. الان اجازه نمیده چهار ماه دیگه هم نمیده از هفتصد واحد اون مجتمع سیصد تاش مال منه چهره اش سیاه شد دستش را روی قلبش گذاشت و انگار که تعادلش را از دست داده باشد کمی تلو تلو خورد. پوریا اورا نگه داشت و من دست پاچه شدم جیغی کشیدم و رو به منشی شرکت گفتم زنگ بزن اورژانس. اورژانس اقای سلیمی را به بیمارستان برد و به اصرار من خودم به تنهایی به دنبال اورژانس رفتم.به بیمارستان که رسیدیم ، بلافاصله اورا به سی سی یو بردند و سراغ خانواده اش را از من گرفتند من هم با پسر اقای سلیمی تماس گرفتم و ادرس بیمارستان را به او دادم . از بیمارستان خارج شدم و به سراغ ماشینم رفتم با ناباوری هر چهار چرخ ماشینمم پنچر بود و روی زمین خوابیده بود. نگاهی به اطرافم انداختم دوپسر نوجوان ان دور مرا نگاه میکردند و میخندیدند. دو قدم به سمت انها رفتم دوان دوان از انجا رفتند سوار ماشین شدم . نگاهی به اطرافم انداختم و شماره امیر را گرفتم الو امیر سلام ، سلیمی چی شد؟ باعصبانیت گفتم میگذاری میری من وایسم با طلبکارها کل کل کنم؟ میگی چیکارش کنم. ؟ یارو وایساد هرچی از دهنش در اومد به من گفت، عرفان لای در اتاقشم باز نکرد، تو که فرار کردی و رفتی ، انگار نه انگار پیشنهاد کم گذاشتن از اسکلت بندی مجتمع برای سود بیشتر پیشنهاد تو بود. التماستون میکردم اینکارو نکنید. جدای اینکه شهرداری میفهمه و تو میگفتی من اشنا دارم رشوه میدم کارم راه میفته، هرچی زجه زدم بابا مردم گناه دارن پس فردا یه زلزله بیاد میدونی چند نفر میمیرن ، تو و بابا میخندید و میگفتید حتما عمرشون به دنیا نیست، کدوم زلزله لنگه ننه خورشید چقدر نق میزنی. هر دو ساکت شدیم و من ادامه دادم از خوش غیرتی تو ،پوریا پاشده اومده وساطتت کنه. حالا چی شد راضی شد چهار ماه صبرکنه؟ نخیر سکته کرد اورژانس اوردش بیمارستان. امیر هاج و واج گفت خداوکیلی؟ اره بخدا من دنبال اورژانس اومدم بیمارستان زنگ زدم پسرش بیاد بالای سرش. اینجا هم دوتا پسر احمق چهار تا چرخمو پنچر کردن. امیر تچی کرد و گفت حالا یه کاریش کن راه بیفت بیا چی کار کنم پاشو بیا اینجا لاستیک ها رو باز کن ببر باد بزن من کار دارم الان جاییم. کجایی ؟ با زیبا نهار اومدیم بیرون با فریاد گفتم هناقت بشه اون نهارت قرمساق بی غیرت من گوشه خیابون افتادم تو رفتی پی دوست دختر بازیت در پی سکوت امیر گفتم الو نگاهی به صفحه گوشی انداختم. ارتباط قطع شده بود . دوباره شماره امیر را گرفتم و باخشم گوشیم را پرت کردم بیغیرت الدنگ گوشیشو خاموش کرد. کمی به روبرو خیره ماندم .نگاهم به کارت ویزیت تعمیرکاری که دیشب ماشین را درست کرده بود افتاد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_6 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کمی نزدیک امدو گفت سلام ،چی شده اقای سلیمی صدات کل برج
به قلم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داشت. صدای مازیار فلاحی بود مدتی گذشت و گفت بله الو سلام سلام بفرمایید نگاهی به کارت ویزیتش انداختم و گفتم اقای کریمی خودم هستم بفرمایید من عباسی هستم. دیشب تو جاده مونده بودم. بله، بله بفرمایید. راستش چهار تا چرخ ماشین منو پنچر کردن من کنار خیابون موندم میخواستم ببینم میشه محبت کنید تشریف بیارید اینجا و ماشین منو درست کنید. راستش ابجی من الان یه جا کار دارم. مکثی کردو گفت چشم الان میام. ادرس و برام اس ام اس کنید. اگر کار دارید مزاحمتون نشم. نه بابا این چه حرفیه؟ چه کاری واجب تر از اینکه یه خانم گوشه خیابون مونده و کمک میخواد بی ناموسی تو مرام ما نیست اهی کشیدم و باخودم گفتم درد و بلات بخوره تو سر امیر ادامه داد الان راه میفتم میام. حدود نیم ساعت بعد کنارم ایستاد. از ماشین پیاده شدم. دستگاه پمپ بادی را از صندوق عقبش پایین اورد و به فندک ماشینش وصل کرد در یک لحظه چرخهای ماشینم را باد زد و گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_7 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داش
🦋🦋 به قلم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داشت. صدای مازیار فلاحی بود مدتی گذشت و گفت بله الو سلام سلام بفرمایید نگاهی به کارت ویزیتش انداختم و گفتم اقای کریمی خودم هستم بفرمایید من عباسی هستم. دیشب تو جاده مونده بودم. بله، بله بفرمایید. راستش چهار تا چرخ ماشین منو پنچر کردن من کنار خیابون موندم میخواستم ببینم میشه محبت کنید تشریف بیارید اینجا و ماشین منو درست کنید. راستش ابجی من الان یه جا کار دارم. مکثی کردو گفت چشم الان میام. ادرس و برام اس ام اس کنید. اگر کار دارید مزاحمتون نشم. نه بابا این چه حرفیه؟ چه کاری واجب تر از اینکه یه خانم گوشه خیابون مونده و کمک میخواد بی ناموسی تو مرام ما نیست اهی کشیدم و باخودم گفتم درد و بلات بخوره تو سر امیر ادامه داد الان راه میفتم میام. حدود نیم ساعت بعد کنارم ایستاد. از ماشین پیاده شدم. دستگاه پمپ بادی را از صندوق عقبش پایین اورد و به فندک ماشینش وصل کرد در یک لحظه چرخهای ماشینم را باد زد و گفت بفرمایید صحیح و سالم تقدیم شما لبخندی زدم وگفتم دست شما درد نکنه، محبت کردید. واقعا ازتون ممنونم انجام وظیفه س کیفم را اوردم و گفتم دیشب که چیزی نگرفتید اگه الان هم نگیرید من واقعا ناراحت میشم. لبخندی زدو گفت نه آبجی این حرفها چیه؟من واسه پول نیومدم. صدای فریاد اقایی توجهم را جلب کرد با دیدن پسر اقای سلیمی شوکه شدم وگفتم اقای کریمی شما تشریف ببرید . به سمت صدا چرخیدو گفت چی شده؟ زود باش فرار کن. سپس خواستم به سمت ماشین بروم که پسر دیگر اقای سلیمی را دیدم . مردد ماندم . اقای کریمی سوار ماشینش شد. باشکستن شیشه ماشینم جیغی کشیدم و ناخود اگاه به سمت ماشین اقای کریمی رفتم وبا فریاد گفتم حرکت کن سنگ بزرگی به شیشه عقب ماشین خورد و شیشه شکست. اتومبیل
ریحانه 🌱
#پارت_8 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی د
به قلم اتومبیل اقای کریمی به حرکت در امد به سمت عقب چرخیدم و گفتم من واقعا شرمنده شما شدم. اینها کی بودند داستانش مفصله، پدرم یه شرکت ساختمون سازی در حال ورشکستگی داره، این دو تا اقا پسر پدرشون امروز تو شرکت ما سکته کرد من با اورژانس اوردمش بیمارستان. نفسی کشیدو گفت ای داد بیداد ، حالامگه چقدر طلب دارن که اینقدر اتیششون تنده خیلی زیاد ، سیصد واحد هفتاد متری چشمانش گرد شدو گفت واقعا؟ سر تایید تکان دادم. دستانم میلرزید. نگاهی به من انداخت و گفت چاره ش چیه؟ یه سرمایه گذار لازم داریم تا بیاد و ایرادات ساخت رو برطرف کنه خوب کسی و ندارید؟ سر تاسفی تکان دادم وگفتم از بی کفایتی برادرم. و اعتماد بیش از حد پدرم به مثلا پسر باعرضه ش روزگار ما این شده، هیچ ادم عاقلی با پدر ورشکسته من سهیم نمیشه. و سرمایه شو به باد نمیده، دنبال یه وام کلانم سه چهار ماه دیگه جور میشه. البته با این وضعیتی که اقای سلیمی داره و حال پسرهاش خدا میدونه چه بلایی قراره سرمون بیاد ، پیروزی شرکت بابام در گرو صبر این اقای سلیمیه که بعید میبینم صبوری کنه اون وام و باید دودستی تقدیمش کنیم . بازهم اوضاع ما رو به راه نمیشه، ما میمونیم و یه مجتمع نیمه ساز با اقساط سنگین وام . مقابل یک ابمیوه فروشی متوقف شدو گفت بگمونم شما فشارت افتاده سپس پیاده شد و به مغازه رفت. مدتی بعد با دو معجون بازگشت تشکر کردم و معجون را از او گرفتم .و شروع به خوردن نمودم اقای کریمی گفت اونروز که کنار خیابون دیدمت با خودم گفتم خوشبحالش این دختر تو زندگیش چی کم داره؟ یه ماشین گرون قیمت زیر پاشو از ظاهر و رنگ و روش و کیف پر پولش معلومه که وضع مالی درست و حسابی هم داره. اهی کشیدم وگفتم از ظاهر هیچ وقت کسی و قضاوت نکنید. مکثی کردو ادامه داد بریم یه سر به ماشینتون بزنیم. حواسم جمع شدو گفتم ای وای منو ببخشید چقدر مزاحم شما شدم. نگه دارید من پیاده میشم با اژانس میرم. نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت دست شما درد نکنه یعنی از اژانس هم کمترم. نه نه منظورم این نبود میگم یعنی مزاحمتون نشم
ریحانه 🌱
#پارت_9 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اتومبیل اقای کریمی به حرکت در امد به سمت عقب چرخیدم و گف
به قلم به سمت اتومبیل من به حرکت در امد. با دیدن ماشینم هینی کشیدم وگفتم شیشه هاشو شکستن ناراحت نباش، الان زنگ میزنم رفیقم بیاد ببرش صحیح و سالم واست بیاره. تروخدا اینقدر منو شرمنده نکنید. تلفنش را در اورد، شماره ایی گرفت و ادرس ماشین من را داد. ته دلم لرزید. تازه واردی که شناختی از او نداشتم قصد بردن ماشینم را داشت. رودر بایستی عجیبی یقه م را گرفته بود. فکری کردم ارام گفتم من الان یه جلسه مهم دلرم، باید برم . اشکال نداره شیشه هارو جمع میکنم و میرم. تو این هوای سرد ؟ اشکال نداره، دیگه چاره ایی نیست. کنار خیابان پارک کردو گفت شما ماشین منو ببر ، من ماشینتون درست شد بهتون زنگ میزنم. چشمانم گرد شد. حرفی برای زدن نداشتم. درسته که ماشین من دو برابر ماشین او قیمت داشت، اما اینهمه معرفت و محبت او دهانم را قفل کرده بود. برای اینکه فکر بدی که در، موردش کرده م را مخفی کنم سریع پیشنهادش را پذیرفتم و گفتم شما کجا میخواهید برید؟ من میرم مغازه م فکری به ذهنم خطور کرد بد نیست اگر ادرس مغازه او را هم داشته باشم. گفتم میخواهید من شمارو برسونم بعد برم خندیدو گفت میخوای ادرس مغازمو یاد بگیری؟ داغی در صورتم حس کردم وگفتم شما که روکارت ویزیتتون ادرس مغازتون هست. در را باز کرد پیاده شدو گفت من با یه موتوری میرم تو برو که به جلسه ت برسی. سپس در را بست و رفت . سوار ماشینش شدم و بی هدف رانندگی کردم . تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن شماره پوریا سر تاسفی تکان دادم و سپس صفحه را لمس کردم صدای پوریا میلرزید گفت سلام. سلام کارم داری؟ اقای سلیمی چیشد؟ هیچی بیمارستانه اگر تو از من بخوای من حاضرم تمام ایرادات مجتمعتونو بگیرم.و ..... حرفش را بریدم و گفتم من فقط ازت میخوام دخالت نکنی خوب چرا؟ من به بابات و امیر کار ندارم. تو یه وکالت نامه از بابات بگیر که هیچ ادعایی به اون مجتمع نداره بسپرش به من، بعد بیا بی ایراد و بی اشکال تحویل بگیر. تو تو کار ما دخالت نکن خوب چرا مخالفت میکنی؟ نمیخوام زیر دین تو باشم. نهایتش اینه که از فردا شرکت نمیرم. یعنی من از مجید هم کمترم؟ چطور تو به مجید این پیشنهادو دادی که بیا اینکارو درست کن و موقع فروش پولتو بردار . ارام و شمرده گفتم پوریا مکثی کردو گفت جان پوریا تو دخالت نکن . بابام و امیر این گند و زدند چشمشون کور خودشونم درستش کنند. کمی مکث کردو گفت میای ببینمت؟ نه کار دارم ازت خواهش میکنم. کار دارم نمیتونم. ملتمسانه گفت چی کار داری؟من که میدونم تو الان از ترس پسرهای سلیمی جرأت شرکت اومدن نداری ، ادم خونه رفتن هم نیستی . خوب بیا دیگه نمیتونم تو چرا قلبت ازسنگه؟ چرا از اینکه من التماست کنم لذت میبری ؟ با صدایی مملو از غم گفتم بخدا منم ناراحت میشم که تو اینقدر خواهش میکنی و من رد میکنم. پوریا ازت خواهش میکنم به من فکر نکن. تو پسر خاله منی و جایگاهت برای من فقط و فقط ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_10 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به سمت اتومبیل من به حرکت در امد. با دیدن ماشینم هینی
🦋🦋 به قلم من که تقاضای اضافه ایی ازت نکردم؟ من از هشت سالگی خودم و چهار سالگی تو توخونتون بزرگ شدم. به مامانت نمیگم خاله میگم مامان، الانم کارت دارم هیچ حرف نامربوطی هم باهات ندارم. فقط و فقط ازت خواهش میکنم مثل دو تا خواهر و برادر، به یاد قدیمها که باهم بازی میکردیم ، درس میخوندیم، باهم بزرگ شدیم. بیا من ببینمت در پی سکوت من گفت ادرسو برات اس ام اس میکنم. ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا. سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم. ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم. وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید . نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم در پی سکوت من گفت ادرسو برات اس ام اس میکنم. ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا. سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم. ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم. وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید . نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم در قلبتو رو کسی وا نکنی ها خودتو تو دل کسی جا نکنی ها منو تنها نزاریا هرچی هم بد بشی بازم تورو میخوام بغض راه گلویم را بست ، اشک در چشمانم جمع شد ، دستم را جلوی دهانم گذاشتم. دلم برای پوریا میسوخت، اخه بی انصاف اینقدر با احساس من بازی نکن. . گوشه لبم را گزیدم و با هق و هق گریه به پوریا پشت نمودم نزدیکم امد بوی عطر همشگی اش شامه م را پر کرد شاخه گلی را از پشت مقابلم گرفت و گفت ولنتاین مبارک عشقم. گل را از دستش گرفتم و به سمتش چرخیدم. اشکهایم را پاک کردم وبا صدای پر از بغض گفتم خواهش میکنم اینکارهارو نکن. پوریا ما به درد هم نمیخوریم. پایین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا به سمت یکی از میزها برد. در کافه به ان بزرگی فقط من و پوریا بودیم. روی صندلی نشستم اشکهایم را پاک کردم و ملتمسانه گفتم بخدا با اینکارهات منو عذاب میدی تو بگو چرا منو نمیخوای ؟ منو قانع کن. ازدواج علاقه میخواد پوریا ، من نمیتونم تورو بعنوان https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_11 🦋#عشق_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده‌علی‌کرم من که تقاضای اضافه ایی ازت نکردم؟ من از هشت سالگی خ
🦋🦋 به قلم همسر بپذیرید اخه چرا؟ مگه من چمه؟ هیچیت نیست خیلی هم خوبی پس چته؟ من خوشبختت میکنم عاطفه همه دنیارو بپات میریزم. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره . ازدواج من با تو فقط یه سو استفاده س اخه چه سو استفاده ایی؟ من اگر با تو ازدواج کنم ، درواقع دارم بابامو از بحران ورشکستگی نجات میدم. من با اینکارم امیربی لیاقت رو به توسط تو به ارزوهاش میرسونم. توبا اینکارها چیکار داری من دوستت دارم پوریا بعنوان یه پسر خاله نه کمتر نه بیشتر. من اگر قول بدهم تو این بقول خودت بحران به بابات کمک نکنم مشکل تو حل میشه؟ فکری کردم گفتم نه هردوساکت شدیم. پوریا ملتمسانه گفت ببین عاطفه من مادرمو تو بچگی از دست دادم. پدر دلسوزی هم نداشتم. منو انداخت گردن مادرتو رفت انگلیس، تنها چیزی که از بابام دارم پوله . تو زندگیم یه دلخوشی دارم اونم تویی . اگر تو با من ازدواج نکنی و به من نه بگی من انگیزمو برای ادامه زندگی از دست میدم. این مسائل به خودت مربوطه، برای خودت انگیزه سازی کن. نگاهی به من انداخت و گفت تو اگر نباشی من ادامه زندگیمو نمیخوام. ببین پوریا هرکس مسئول زندگی خودشه. من واسه خوذم تصمیم میگیرم تو هم برای خودت تصمیم بگیر جدی و قاطع گفت نه عاطفه ادم ها نسبت به حسی که تو وجود ادم ایجاد میکنند مسئولند. سرم را کج کردم و با درماندگی گفتم من چی کار کردم که تو عاشقم شدی؟ خیره در چشمانم با تمام احساس گفت اینجوری نگاهم کردی عاشقت شدم. سرم را پایین انداختم و کمی از قهوه م را نوشیدم . ارام گفت نهار چی میخوری؟ من سیرم تو دوست داری من نازتو بکشم. چشم میکشم . باور کن من سیرم صبحانه که نخوردی ، گفتی سیری ، نهار هم نمیخوری چون سیری اره اصرار پوریا کلافه م کرده بود معجونی که با اقای کریمی خورده بودم واقعا سیرم کرده بود. به ناچار از غذایی که سفارش داده بود کمی خوردم. تلفنم زنگ خورد ان را از کیفم در اوردم نگاهی به شماره اقای کریمی انداختم و سپس تلفنم را سایلنت کردم و برعکس روی میز نهادم. سرم را بالا گرفتم و نگاهم به نگاه پوریا گره خورد. سرش را پایین انداخت . تلفنم دوباره زنگ خورد . نگاهی به شماره انداختم و دوباره سایلنتش کردم. پوریا گفت شاید کار واجب داره. نه مهم نیست. صدای اس ام اس گوشی ام بلند شد. صفحه را نگاه کردم ماشینتون اماده س پوریا از خوردن دست کشید گوشی را به سمتش گرداندم و گفتم ماشینم تعمیرگاهه مکانیک بود زنگ زد جوابشو ندادم پیام داده من حرفی زدم؟ نه حرفی نزدی نگاهت سنگین بود. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_12 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم همسر بپذیرید اخه چرا؟ مگه من چمه؟ هیچیت نیست خی
🦋🦋 به قلم نهار را که خوردیم پوریا برخاست، من هم برخاستم و گفتم بابت همه چیز ممنون ، من دیگه باید برم خداحافظ صبر کن میرسونمت. دستپاچه شدم وگفتم نه خودم میرم. باچی میخوای بری؟ مکثی کردم وگفتم ماشین دارم ابروهایش را بالا دادو گفت مگه ماشینت خراب نیست عاطفه. لبهایم را بهم فشردم و سپس گفتم ماشین دوستم دستمه. نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت باشه برو خداحافظ از کافه خارج شدم سوار ماشین اقای کریمی شدم خواستم دور بزنم که پوریارا مقابل خودم دیدم. اشاره ایی به من کردو گفت شیشه ماشین دوستت شکسته؟ نگاهی به عقب انداختم و گفتم اره می اومدم سنگ زدند شکست. پوریا با ان چشمان درشت و ابروهای پر مشکی اش نگاه نافذی به من انداخت و گفت دوستت پرسپولیسیه؟ تپش قلبم بالا رفت و گفتم چطور؟ نگاهی به روکش صندلی عقبش انداختم ، حرفی برای گفتن نداشتم. سرم را به سمت جلو گرداندم پوریا یک بسته شکلات ولنتاین مقابلم گرفت و به حالت طعنه گفت به دوستت سلام برسون. جعبه را از او گرفتم، روی صندلی کناری گذاشتم و حرکت کردم. به دوستت سلام برسون. پسره ی پررو ، اصلا بتو چه ؟ ماشین هر کس که هست تو این وسط فضولی؟ تقصیر منه که دعوتتو پذیرفتم. تلفنم زنگ خورد خواستم گوشی ام را از کیفم در بیاورم که ظرف شکلات ها ریخت کناری متوقف شدم . اقای کریمی بودارتباط را وصل کردم. بله سلام خانمی سلام. ببخشید من جواب ندادم سرجلسه بودم. میخواستم ماشینتونو براتون بیارم. اما متاسفانه جواب ندادید و الان مشتری دارم. با عرض پوزش باید خودتون تشریف بیارید. چشم من الان راه افتادم میرسم خدمتتون. ارتباط را قطع کردم و شکلات ها را از روی زمین جمع کردم همه را داخل کیفم ریختم و جعبه اش را از ماشین بیرون انداختم. ادرس را از روی کارت ویزیت خواندم و به هر سختی و سوال از دیگران بود مغازه اش را پیدا کردم. از ماشین پیاده شدم. مغازه اش حدود هفتاد هشتاد متری میشد و سر نبش بود. نگاهی به اتومبیل سفید رنگ خودم انداختم که کنار خیابان پارک بود. اقای کریمی را دیدم که برخلاف این دو بار که دیدمش و ظاهرش مرتب بود لباس سرهمی سورمه ایی که همه جایش روغنی بود برتن داشت . جلو رفتم هنوز مرا ندیده بود و با یک آچار سرگرم تعمیر پژو خاکستری رنگی بود جلوتر که رفتم پسر بچه ایی حدودا هفده ساله که تازه پشت لبش سلز شده بود گفت بفرمایید ببخشید با اقای کریمی کار دارم با صدای بلند گفت اقا مرتضی ، خانم با شما کار دارند به سمت من چرخید با دیدن من دستمالی برداشت دستهایش را پاک کرد و گفت سلام. دستتون درد نکنه. انجام وظیفه س سوییچ ماشینش را به سمتش گرفتم نگاهی به سوییچ انداخت و گفت قابل دار نیست. ممنون ، خیلی زحمت کشیدید. به داخل اتاق کوچکتری رفت و با سوییچ من بازگشت . کیف پولم را در اوردم وگفتم شیشه های ماشین من، بعلاوه شیشه عقب ماشین خودتون چقدر شد؟ خندیدو گفت تا تقی به توقی میخوره در کیفتو باز میکنی ها ببینید اقای کریمی حرفم را برید و گفت ما مثل شما تحصیلکرده و کلاس بالانیستیم به من نگو اقای کریمی با خودم غریبگی میکنم بگو مرتضی لبخندی زدم وگفتم ببینید اقا مرتضی ، شما به اندازه کافی به من محبت کردید ، من دیگه بیشتر از این ناراحت میشم اگر بامن حساب نکنید. نمیخواد ناراحت شی نه تا با من حساب نکنید من از اینجا نمیرم. خوب تشریف داشته باشید یه لیوان چای باهم بخوریم. ناخواسته خندیدم و گفتم خواهش میکنم بگید من چقدر باید بپردازم. خواهش میکنم خواهش نکن. اخه نمیشه که، شما هم هزینه کردید، علاوه براین شیشه ماشین شماهم شکسته. شیشه شکستنیه، میشکنه، بقول مادر خدابیامرزم خداکنه دلت نشکنه. اهی کشیدم وگفتم خدا بیامرزتشون ممنون. حالا بگید چقدر شد؟ با کلافگی گفت ای بابا تو چقدر سمجی دختر. اخه رو چه حساب هزینشو نمیگیرید؟ سرش را پایین انداخت و گفت بعضی کارها رو ادم واسه دل خودش انجام میده. نگاه عمیقی به مرتضی انداختم و گفتم منو شرمنده نکنید. یه کار کنید که اگر من باز جایی گیر کردم رو کمک شما حساب کنم. از اینجا تا اخر دنیا رو مردونگی من حساب کن. هروقت هرکاری داشتی به خودم بگو بی چشم داشت و بی منت در خدمتم. بیشتر از این اصرار را بی فایده دانستم و ضمن تشکر مجدد سوار ماشینم شدم و حرکت کردم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_13 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم نهار را که خوردیم پوریا برخاست، من هم برخاستم و گف
به قلم به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگرم صحبت با تلفنش بود. بی اهمیت به او راهم را کشیدم و وارد خانه شدم. مامان طبق معمول همیشه در اشپزخانه مشغول پخت و پز بود ، سلام کردم و او هم به گرمی پاسخم را داد. وارد خانه شدم بابا هم مثل همیشه کنار شومینه نشسته بود و تریاک میکشید. رو به او گفتم سلام نگاهی به من انداخت و با سر پاسخم را داد گفتم اقا پسرتون تعریف کردند که امروز چطور منو تو هچل انداخت و خودش رفت پی بازیش؟ وافورش را از دهانش کنار کشیدو گفت نه چیزی نگفت عرفان هم تعریف نکرد؟ نه اونم حرفی نزده جریان را ازسیر تا پیاز برایش تعریف کردم و فقط قسمت مرتضی را با امداد خودرو جابجا کردم. بابا خیره به من گفت حالش چطوره؟ نمیدونم پسرهاش به من حمله کردند و زدند شیشه های ماشینو خورد کردند من فقط ماشینو گذاشتم خودم فرارکردم. وافورش را کنار گذاشت، سیگاری روشن کردو گفت سراغ مجید دیگه نرفتی؟ شرکت بیتا؟ اره با ناباوری گفتم بابا؟ اون داره مارو مسخره میکنه برم سراغش بگم چند منه؟ دیروز هم رفتم حرفهامو کامل گوش کردو اخرش گفت اینجا شرکت فنی مهندسی بیتاست نه کمیته امداد. بابا کمی فکر کردو گفت این پیشنهاد و به پوریا بده نفس پر صدایی کشیدم و به بابا خیره ماندم اخم کردو گفت چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ پسر به اون خوبی اونهمه دوستت داره وضع مالیشم که عالیه صد بار منو میخره و میفروشه چه مرگته بچه؟ الان مشکلت شوهر کردن منه بابا یا ورشکستگی خودت؟ زبون نیست که نیش عقربه. اونموقع که میخندیدی و میگفتی اگر ده تا کامیون باهم از کنار مجتمع رد شن میریزه پایین یا باید به ساکنین طبقات پنج به بعد بگیم زیاد وسیله نبرن تو ساختمون رو یادته؟ التماسهای منم یادته میگفتم شماداری با جون مردم بازی میکنی میگفتی عمر دست خداست. امیر جونت هم که اشنا داشت تو شهرداری پس چی شد؟ کامی از سیگارش گرفت و گفت تو با یه انتخاب درست و بجا هم خوشبختی خودتو تضمین میکنی و هم منو نجات میدی. محکم و قاطع گفتم من پوریا رو دوسش ندارم. از بی لیاقتیته، یه الدنگ عین عرفان بیاد بشه دومادمون خوبه؟ هلیا رو هم شما دادی به اون الدنگ یادته؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_14 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگ
به قلم اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر مهندس شهریاری بود. داشتی نمک ابرود برج میساختی هلیا رو هم سر اون برج ها معامله کردی . مامان بازویم را گرفت و گفت بیا برو تو اتاقت من پوریا رو دوسش ندارم. براش احترام قائلم اما باهاش ازدواج نمیکنم. پله ها را به سمت اتاقم بالا رفتم و با حرص روی تختم دراز کشیدم. شماره مرتضی را در گوشی ام بنام اقای کریمی ذخیره کردم. و سرگرم چک کردن عکس های پرو فایلش بودم. در اضای اینهمه لطف که به من داشت. دلم میخواست برایش کاری انجام دهم. کمی فکر کردم. فردا میرم یه ادکلن مارک براش میگیرم. سریع منصرف شدم ، کمی فکر کردم وگفتم برم سراغ اقای نظر ابادی یه سرویس کامل اچار بگیرم. در همین افکار بودم که از جانب او برایم یک پی ام امد با اشتیاق ان را باز کردم نوشته بود از برگه های جلستون چند تاش تو ماشین جامونده. پیام او را چند بار خواندم ، من که برگه ایی نداشتم . عکسی برایم فرستاد ان را دانلود کردم و با دیدن شکلات های پوریا لبم را گزیدم مرتضی نوشت جلسه ولنتاین بود ؟ حس بدی وجودم را گرفت . خاک بر سر من که شکلاتها را خوب جمع نکرده بودم. ایموجی لبخندی برابش فرستادم و نوشتم داستانش طولانیه بلافاصله پاسخ داد شوخی کردم باهاتون. والا به من چه ربطی داره نه این چه حرفیه؟ من یه پسر خاله دارم خیلی منو دوست داره این شکلاتهارا اون بهم داد کمی مکث کردو نوشت توچی؟ از سوال اوکمی جا خوردم . در پی بی پاسخی من نوشت دوسش داری؟ بلافاصله نوشتم نه در اتاقم بی مهابا بازشد امیر لای چهار چوب در ایستاد جیغی کشیدم و گوشی ام را قفل نمودم سپس برخاستم وگفتم چته ترسیدم. نگاه مرموذی به گوشی من انداخت و گفت چی کار میکردی؟ سکوت کردم به هر حال او برادر بزرگترم.بود جلوتر امد خواست گوشی ام را بردارد سریع ان را برداشتم و گفتم اصلا به تو چه؟ ابروهایش را بالا دادو گفت به من چه؟ اره به تو ربطی نداره. در یک حرکت مرا به دیوار چسباند جیغ کشیدم وگفتم ولم کن وحشی دستش که به سمت گوشی ام رفت دستم را لای پایم گذاشتم و با تمام وجود جیغ میکشیدم و میگفتم مامان مامان سراسیمه وارد اتاق شدو گفت چتونه؟ سپس هینی کشید جلو امدو گفت امیر ، ولش کن امیر من را رها کرد و رو به مامانم گفت از صبح تاحالا کدوم گوری بوده؟ الانم من اومدم تو اتاق نیشش تا بنا گوشش باز بود داشت با یکی چت میکرد. من از صبح تا ظهر در گیر فرار کردن تو از شرت بودم. داشتم وظیفه تورو انجام میدادم. اونموقع که جنابعالی داشتی تو در بند با زیبا جونت گل میگفتی و گل میشنفتی من چهار تا چرخمم پنچر بود گوشه خیابون افتاده بودم. اگه غیرت داشتی گوشیتو رو من خاموش نمیکردی. امیر نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت گوشیتو بده تو گوشیتو بده به من ، منم میدم به تو نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت به زور ازت بگیرم ؟ مامان ما بین ما ایستاد و گفت بس کنید بچه ها صدای امیر بالا رفت و گفت گوشیتو بده عاطفه مصمم و جدی گفتم نمیدم باشه نده، از فردا پاتو حق نداری از خونه بگذاری بیرون به تو ربطی نداره، حد خودتو بدون. امیر که یک سر و گردن از هر دوی مابلند تر بود از بالای سر مامان دستش را به جهت زدن من بالا اورد مامان دست اورا گرفت و گفت امیر خجالت بکش. صدای بابا توجه همه را جلب کرد. چتونه؟ امیر رو به بابا گفت به من بقول تو مربوط نیست، که هست، به بابا که مربوطه همین الان گوشبشو بگیر ببین با کی داشت چت میکرد. تپش قلبم بالا رفت و گفتم من دارم با شهره چت میکنم امیر با عصبانیت گفت خوب بزار منم ببینم. حرفهامون دخترونه س نمیشه تو ببینی باشه من کنار وای میسم تو به مامان نشون بده. مامان دست امیر را رها کردورو به من گفت ببینم عاطفه جان. نگاهی به بابا که به من خیره بود و امیر هم به زمین نگاه میکرد انداختم و قفل صفحه را باز کردم گوشی را جلوی مامان گرفتم . در یک لحظه امیر گوشی را از دستم گرفت جیغی کشیدم وگفتم بدهش به من چند گام از من فاصله گرفت و گفت تو فکر کردی من خرم؟ بعد یه عمر گدایی شب جمعه مو که گم نمیکنم. از در خونه اومدی تو فهمیدم امروز یه غلطی کردی. اشک از چشمانم جاری شد. امیر گوشی ام را کمی وارسی کردو گفت این کیه عاطفه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_15 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر
به قلم امیر گوشی ام را کنار گوشش گذاشت و مدتی بعد سمت کیف من رفت انرا روی تخت برگرداند ، شکلاتهای پوریا روی تخت ریخت امیر پوزخندی زد و گفت با پوریا میری ولنتاین بازی؟ بعد واسه ما ادا در میاری که دوسش نداری؟ بدنبال سکوت من گوشی ام را کنار گوشش گرفت و گفت الو نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت این یکی کیه؟ بابا کنار امیر رفت و گفت بده گوشیشو سپس گوشی من را از امیر گرفت و گفت تو برو بیرون همین شما اینقدر بهش بها دادی که هر غلطی دلش بخواد میکنه امیر جان، تو برو بیرون بابا امیر اتاق مرا ترک کرد بابا گوشی ام را روی تخت گذاشت و گفت جریان چیه؟ جلوی بیمارستان که پنچر شدم یه نفر شب قبل تو اتوبان ماشینمو درست کرد بهم کارت مغازشو داده بود ،ظهر که امیر گوشیشو خاموش کرد بهش زنگ زدم اومد چرخهامو باد زد پسرهای اقای سلیمی زدند شیشه های ماشینمو شکستند اون اقا ماشینمو.برد درستش کرد و برام اورد چون من پیاده نمونم ماشین خودشو بهم داد چرا از غریبه ماشین گرفتی؟ چیکار میکردم به این امیری که الان داره سینشو چاک میده زنگ زدم با دوست دخترش دربند بود گوشیشو رو من خاموش کرد. امیر در را باز کرد و گفت دیشب که خودم ماشینتو بکسل کردم بردم باطری سازی بابا دست امیر را گرفت و گفت بیا بریم بیرون اخه داره دروغ میگه دروغ نمیگم امیر، قبلش ماشین تو اتوبان خراب شده بود اون اقا برام درستش کرد. بعد دوباره هم خراب شد اره؟ اره بخدا بابا دست امیر را گرفت از اتاق خارج کردو گفت بیا بریم بابا بریم؟ ازش پرسیدی از ظهر تا حالا کدوم گوری بوده؟ همه ساکت بودیم. امیر ادامه داد جواب تلفن من رو هم نداد سپس رو به من ادامه داد تو از فردا حق نداری پاتو از در خونه بیرون بگذاری . مصمم گفتم به تو ربطی نداره یک گام به سمت من امد و گفت به من مربوطه عاطفه. به خدا قسم اگر از خونه بیرون بری بلایی به سرت میارم.... بابا ارام رو به امیر گفت ولش کن ولش کردیم که هر غلطی دلش بخواد داره میکنه سپس از اتاق من خارج شد بابا مکثی کردو ارام گفت حرف امیر و گوش کن بابا، برادر بزرگته. بیرون رفتن و نرفتن من به اون ربطی نداره بابا حالا یه فردارو به حرفش گوش کن. اروم که شد برو سپس از اتاق من خارج شد مامان گفت چی شده؟ هیچی مامان ولم کن سپس روی تخت نشستم و گفتم خودش علنی دوست دختر داره هیچ کس هیچی بهش نمیگه ، بعد من باید بابت کمک یه نفر بهم باز خواست بشم. خوب چشمت کور تو منو گوشه خیابون نمیگذاشتی و خودت میومدی کمک. مامان تچی کردو از اتاق خارج شد در اتاقم را قفل کردم و برای گوشی ام رمز گذاشتم . سپس برای مرتضی نوشتم اون که بهتون زنگ زد برادرم بود خواهش میکنم اگر بهتون زنگ زد جوابشو ندید بلافاصله نوشت چی شده؟ براتون توضیح میدم فقط الان ممکنه بهتون زنگ بزنه خواهش میکنم جواب ندید بهش. چشم. چت های مرتضی را پاک کردم و دراز کشیدم. دستگیره در بالا و پایین شدو صدای امیر امد درو چرا قفل کردی؟ برخاستم گوشی ام را سایلنت کردم و زیر تخت انداختم و در را گشودم با اخم گفت در چرا قفله؟ امیر میفهمی من یه خانومم تو یه دفعه درو بی مهابا باز میکنی و میای تو. به تمسخر گفت مثلا خانوم، داری چیکار میکنی که من نباید ببینم. خیلی نفهمی سپس وارد اتاق شدم ، امیر گفت بیا شام بخور صبح روز بعد اماده شدم که طبق روال هر روز به شرکت بروم که صدای بابا متوقفم کرد . از اتاق خوابشان خارج شدو گفت کجا به سمت او چرخیدم وگفتم شرکت نمیخواد بری چرا؟ اقای سلیمی مرده، پسرهاش رفتن شرکت و ریختن بهم. امیر هم نرفته خونه س https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺