eitaa logo
ریحانه 🌱
12.9هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
522 ویدیو
16 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم جمله مرتضی مرا به شش ماه پیش پرتاب کرد. کنار خیابان ایستاده بودم.ساعت هشت شب بود و هواتاریک نم بارانی هم میبارید. اتوبان خلوت بود و هراز چند گاهی ماشین ها با سرعت از کنارم میگذشتند. شارژ موبایلم هم تمام شده بود. پژو خاکستری ایی کنارم ایستاد. شیشه را پایین دادو گفت ابجی مشکلی پیش اومده؟ کمی اورا ورانداز کردم. موهای فرفری روغن زده ش تو جهم را جلب نمود. این پا و ان پا کردم و مدتی تامل نمودم.چاره ایی جز اعتماد به او نداشتم. ماشینم خاموش شده. تیز ماشینش را پارک کردو پیاده شد . نگاهی به سراپایش انداختم بالاتنه اش نسبت به پاهایش بزرگتر بود و برخلاف اطرافیان من که همه کت و شلوار پوشیده بودند. شلوار لی زاپ داری به همراه تیشرت عکس داری به تن داشت. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 سلام عزیزان این رمان اشتراکی ایست🌹
ریحانه 🌱
#پارت_1 #عشق_بی_بی‌رنگ با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه
نزدیکم امد. کمی خودم راجمع کردم. به قلم شما اینجا نایست، خوبیت نداره، بشین تو ماشین کاپوتت و بکش فکری کردم وگفتم شما میتونی درستش کنی؟ بدون اینکه به من نگاه کند گفت تلاش خودمو میکنم. ببخشید اگر بلد نیستید لطفا دست نزنید. گوشیتونو بدید من با پدرم تماس بگیرم. پوزخندی زدو گفت نترس ابجی کاپوتتو بکش ببینم چشه. شما مکانیکی؟ اینجوری میگن. کاپوت را بالا دادم مدت کمی سرش را در ماشین فروبردو گفت استارت بزن. استارت زدم ماشین روشن شد. سریع گفت خاموشش کن. ماشین را خاموش نمودم و پیاده شدم. کنارش ایستادم وگفتم چشه؟ سرباطریش خراب شده، من الان براتون میبندم صبح ببرید بدهید براتون درست کنند. کاپوت را بست ، کیف پولم را اوردم ، دوعدد ایران چک در اوردم وگفتم بفرمایید خدمت شما. نگاهی به پول من انداخت و گفت من به خاطر پول اینکارو نکردم. چون شما یه خانم تنها هستی کمکتون کردم. اونو بزار جیبت. فکری کردم وگفتم شما مکانیک هستی؟ بله میشه ادرس مغازتون رو بگید فردا بیارم درستش کنید. شما باید بری پیش باطری ساز. به هرحال ممنون . البته کنار مغازه کن باطری سازی هست. میتونید فردا بیارید بدهم رفیقم براتون درستش کنه. کارتش را که گرفتم نگاهی به ادرس انداختم و گفتم نعمت اباد کجاست؟ پاسگاه و بلد نیستی؟ نه بچه کجایی؟ خیابون فرشته. پوزخندی زدو گفت تفاوت زیاده. شب خوش ابجی. ماشین را روشن کردم مدتی که رفتم دوباره ماشین خاموش شد کنار خیابان ایستادم و مشتی به فرمان کوبیدم. از ماشین پیاده شدم و دوباره کنار خیابان ایستادم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
نزدیکم امد. کمی خودم راجمع کردم. #پارت_2 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم شما اینجا نایست، خوبی
به قلم خوشبختانه اینجا شلوغ بود ، خانمی در حال عبور از کنارم بود. گوشی اش را گرفتم و با امیر تماس گرفتم الو سلام عاطفه کجایی تو؟ امیر ماشینم خراب شده کنار خیابون موندم. ادرس و بده، در ماشینو قفل کن اژانس بگیر بیا. اطاعت امر کردم و به خانه رفتم. روز پر دردسری بود و من هم خسته بودم. وارد خانه شدم مثل همیشه بابا گوشه خانه لمیده بود و منقلش هم مقابلش بود. نگاهی به او انداختم و گفتم سلام سلام ،،دیر اومدی ماشین خراب بود. اول یه اقایی درستش کرد دو باره خراب شد بعد زنگ زدم...... کلامم را برید و گفت شرکت بیتا رفتی؟ نفس صدا داری کشیدم وگفتم رفتم. پیشنهادتونم مطرح کردم. بابا کامی از وافورش گرفت و گفت چی گفت؟ بهمون خندید. من از اولشم گفتم که روی مهندس محققی حساب نکن، همون وام و پیگیری کنیم بهتره. وام و که معلوم نیست بدن یا نه، اگر مجید نتونه کمکون کنه باید دست به دامن پوریا بشیم. با شنیدن نام پوریا اخم کردم و پله ها را به سمت بالا طی کردم. باباهم دیگه شورشو در اورده، بخاطر اینکه شرکت و از بحران ورشکستگی نجات بده حاضره منو بفروشه به پوریا. پشت گوشتونو دیدید ازدواج منو با اون پسره از خود راضی هم دیدید. صبح شد. امیر ماشینم را درست کرده بود و داخل حیاط بود. امروز کلی کار داشتم و باید انجام میدادم. سوار ماشین شدم و به طرف شرکت حرکت کردم. مقابل شرکت اتو مبیلم را پارک کردم و به سالن رفتم با دیدن پوریا اخم هایم در هم رفت، خودم را به ندیدن زدم و به سمت پله ها رفتم. صدایش میخکوبم کرد عاطفه به سمتش چرخیدم و با غیض گفتم عباسی هستم پوریا لبخندی زد و کتش را مرتب کرد. همیشه خدا کت و شلوار پوشیده بود. در بیشتر جلسات مهم کروات هم میزد. ارام گفت خیلی خوب، خانم عباسی میشه لطفا افتخار بدهید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_3 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوشبختانه اینجا شلوغ بود ، خانمی در حال عبور از کنارم بو
به قلم صبحانه را شرکت من صرف کنید؟ ابرویی بالا دادم گفتم نخیر سپس پله هارا بالا رفتم پوریا هم بدنبالم امدو گفت وایسا کارت دارم در پاگرد ایستادم وگفتم چی کارم داری؟ التماس را در چشمانش ریخت و گفت ازت خواهش میکنم. یه لحظه بیا شرکت من. با کلافگی گفتم پوریا ولم کن دیگه کلی کار دارم اخه بی انصاف من چقدر باید ناز تورو بکشم؟ دو دقیقه بیا دیگه دنیا که به اخر نمیرسه نمیام عاجزانه گفت ازت خواهش میکنم هم دلم برای پوریا می سوخت. و هم دوست نداشتم دعوتش را بپذیرم.با بی حوصلگی گفتم اینقدر اصرار میکنی که ادم تورو در بایستی میمونه ، تو الان داری در واقع منو به زور میبری. با خوشحالی گفت میای؟ سری تکان دادم وگفتم خیلی خوب بریم. وارد شرکت پوریا شدیم. منشی به پای او برخاست و گفت سلام اقای شریفی، صبحتون بخیر پوریا با سر پاسخ اوراداد، منشی چشم و ابرویی برای من نازک کردو گفت سلام خانم عباسی سلامش را به سردی پاسخ دادم و بدنبال پوریا به سمت اتاق جلساتش رفتم. در را که باز کرد با دیدن ان صحنه هینی کشیدم، خوشحالی از اعماق وجودم شروع به جوشش کرد.متعجب به اطرافم نگاه کردم اتاق پر از بادکنک هلیومی سفید با لامپ های ریز قرمز بود ، خرس فوق العاده بزرگ قرمز رنگی هم روی میز بود. وارد اتاق که شدم پوریا سریع در رابست و گفت ولنتاین مبارک عشقم. روی میز پر از گلهای رز قرمز بود. جعبه بزرگی پر از شکلات هم کنار میز چیده بود. با ذوق اطرافم را نگریستم، لحظه ایی به خودم امدم لبخندم را جمع کردم وگفتم ازت ممنونم پوریا ، تو خیلی زحمت کشیدی و من واقعا انتظار دیدن این صحنه رو نداشتم ، اما نگاه مضطرب و ناراحت پوریا قلبم را لرزاند، دلم نمیخواست ادامه حرفم را بگویم اما چاره ایی نداشتم. نباید اجازه میدادم پوریا حس ترحم مرا و رودر بایستی به خاطر محبتش را دوست داشتن تصور کند . ادامه دادم اما ولنتاینی بین ما وجود نداره. اب دهانش را قورت دادو گفت خوب چرا؟ پوریا تو پسر خاله منی ، من احترام زیادی برات قائلم ، تو خیلی پسر خوبی هستی برات بهترین ها رو ارزو میکنم اما علاقه من به تو اندازه علاقه یه دختر خاله س ، نه بیشتر . بغض را در گلوی پوریا به وضوح میدیدم. چشمانش را بست و گفت میدونم. صدایم را ارام کردم وگفتم پس اگر میدونی ازت خواهش میکنمدیگه اینکارها رو نکن، چون تو فقط منو با اینکارات ناراحت میکنی، من دلم نمیخواد ناراحتیتو ببینم. تورو مثل امیر دوست دارم. من با تو بزرگ شدم. دوست ندارم عذاب کشیدنتو ببینم. چشمانش را باز کرد قطره فراری اشکش را پاک کردو گفت بگم صبحانه رو بیارن؟ دلم.برایش میسوخت، اما دلسوزی من بی فایده بود. ارام گفتم متاسفم من صبحانه م را خوردم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_4 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صبحانه را شرکت من صرف کنید؟ ابرویی بالا دادم گفتم نخی
به قلم از شرکت پوریا خارج شدم و به طرف شرکت بابا پله هارا بالا رفتم. در دفتر را باز کردم با دیدن اقای سلیمی اخم هایم در هم رفت، این دیگه چی میگه سر صبحی، جلو امدو گفت خانم عباسی الان تکلیف من با شرکت شما چیه؟ سلام، تشریف بیاورید اتاق من باهاتون صحبت میکنم. همینجا جواب منو بده. نگاهی به خانم رضایی منشی شرکت که به ما خیره بود انداخپم وگفتم یکم دیگه صبرکنید اوضاع شرکت رو به راه میشه صدایش را بالا بردو گفت چقدر صبر کنم؟ الان شش ماهه همتون همینو میگید، اخرین چک پدرتون هم برگشت خورد، شما دارید از نجابت من سو استفاده میکنید، خوبه برم شکایت کنم و با مامور بیام. با شنیدن اسم شکایت بدنم لرزید و گفتم چرا عصبانی میشی اقای سلیمی چرا عصبانی نشم؟ صبح اومدم اینجا امیر تا منو دید گفت یه لحظه صبرکنید الان میام، بعد هم گذاشت رفت، یک ساعته قراره که بیاد . اقا عرفان از اتاقش اومده بیرون میگم تکلیف منو روشن کن میگه من اینجا هیچ کاره م، یه حقوق بگیرم. شماهم که جوابی نداری بدی. پدر محترمتون هم ستاره سهیل شده، دوماهه شرکت نیومده، خوب اعلام ورشکستگی کنید و خیال منو راحت کنید، منم برم با مامور قانون بیام. تن صدایم را پایین اوردم وگفتم اقای سلیمی ازتون خواهش میکنم صبور باشید. صبور باشم؟ خودت بودی اگر کل سرمایه زندگیت رو هوا بود صبور بودی، اگر خودت یکسال بازیچه یه ادمی بشی که نمیدونی الان سرپاست یا ورشکسته الان صبور میبودی ؟ ببینید اقای سلیمی ما دنبال یه وامیم شما اگر چهار ماه دیگه به ما فرصت بدهید ما پولتونو بهتون برمیگردونیم. الان یکساله که دارید این حرف و میزنید. در شرکت باز شد به طرف در چرخیدم با دیدن پوریا لای در انگار تمام بدتم داغ شد، دلم نمیخواست در این وضعیت با کسی روبرو شوم علی الخصوص پوریا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_5 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از شرکت پوریا خارج شدم و به طرف شرکت بابا پله هارا بالا
به قلم کمی نزدیک امدو گفت سلام ،چی شده اقای سلیمی صدات کل برج و برداشته. سلیمی شروع کرد حرفهای تکراری اش را برای پوریا توضیح دادن. پوریا لبخندی زدو گفت چهار ماهی که خانم عباسی میگه رو صبر کن درست میشه . درست نمیشه مهندس شریفی ، بخدا درست نمیشه، این واحدها از اول هم رو اصول ساخته نشد خودمن چند بار به مهندس عباسی گفتم. گردن نگرفت که نگرفت. الان شهرداری اجازه ادامه ساخت اون مجتمع و نمیده. الان اجازه نمیده چهار ماه دیگه هم نمیده از هفتصد واحد اون مجتمع سیصد تاش مال منه چهره اش سیاه شد دستش را روی قلبش گذاشت و انگار که تعادلش را از دست داده باشد کمی تلو تلو خورد. پوریا اورا نگه داشت و من دست پاچه شدم جیغی کشیدم و رو به منشی شرکت گفتم زنگ بزن اورژانس. اورژانس اقای سلیمی را به بیمارستان برد و به اصرار من خودم به تنهایی به دنبال اورژانس رفتم.به بیمارستان که رسیدیم ، بلافاصله اورا به سی سی یو بردند و سراغ خانواده اش را از من گرفتند من هم با پسر اقای سلیمی تماس گرفتم و ادرس بیمارستان را به او دادم . از بیمارستان خارج شدم و به سراغ ماشینم رفتم با ناباوری هر چهار چرخ ماشینمم پنچر بود و روی زمین خوابیده بود. نگاهی به اطرافم انداختم دوپسر نوجوان ان دور مرا نگاه میکردند و میخندیدند. دو قدم به سمت انها رفتم دوان دوان از انجا رفتند سوار ماشین شدم . نگاهی به اطرافم انداختم و شماره امیر را گرفتم الو امیر سلام ، سلیمی چی شد؟ باعصبانیت گفتم میگذاری میری من وایسم با طلبکارها کل کل کنم؟ میگی چیکارش کنم. ؟ یارو وایساد هرچی از دهنش در اومد به من گفت، عرفان لای در اتاقشم باز نکرد، تو که فرار کردی و رفتی ، انگار نه انگار پیشنهاد کم گذاشتن از اسکلت بندی مجتمع برای سود بیشتر پیشنهاد تو بود. التماستون میکردم اینکارو نکنید. جدای اینکه شهرداری میفهمه و تو میگفتی من اشنا دارم رشوه میدم کارم راه میفته، هرچی زجه زدم بابا مردم گناه دارن پس فردا یه زلزله بیاد میدونی چند نفر میمیرن ، تو و بابا میخندید و میگفتید حتما عمرشون به دنیا نیست، کدوم زلزله لنگه ننه خورشید چقدر نق میزنی. هر دو ساکت شدیم و من ادامه دادم از خوش غیرتی تو ،پوریا پاشده اومده وساطتت کنه. حالا چی شد راضی شد چهار ماه صبرکنه؟ نخیر سکته کرد اورژانس اوردش بیمارستان. امیر هاج و واج گفت خداوکیلی؟ اره بخدا من دنبال اورژانس اومدم بیمارستان زنگ زدم پسرش بیاد بالای سرش. اینجا هم دوتا پسر احمق چهار تا چرخمو پنچر کردن. امیر تچی کرد و گفت حالا یه کاریش کن راه بیفت بیا چی کار کنم پاشو بیا اینجا لاستیک ها رو باز کن ببر باد بزن من کار دارم الان جاییم. کجایی ؟ با زیبا نهار اومدیم بیرون با فریاد گفتم هناقت بشه اون نهارت قرمساق بی غیرت من گوشه خیابون افتادم تو رفتی پی دوست دختر بازیت در پی سکوت امیر گفتم الو نگاهی به صفحه گوشی انداختم. ارتباط قطع شده بود . دوباره شماره امیر را گرفتم و باخشم گوشیم را پرت کردم بیغیرت الدنگ گوشیشو خاموش کرد. کمی به روبرو خیره ماندم .نگاهم به کارت ویزیت تعمیرکاری که دیشب ماشین را درست کرده بود افتاد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_6 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کمی نزدیک امدو گفت سلام ،چی شده اقای سلیمی صدات کل برج
به قلم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داشت. صدای مازیار فلاحی بود مدتی گذشت و گفت بله الو سلام سلام بفرمایید نگاهی به کارت ویزیتش انداختم و گفتم اقای کریمی خودم هستم بفرمایید من عباسی هستم. دیشب تو جاده مونده بودم. بله، بله بفرمایید. راستش چهار تا چرخ ماشین منو پنچر کردن من کنار خیابون موندم میخواستم ببینم میشه محبت کنید تشریف بیارید اینجا و ماشین منو درست کنید. راستش ابجی من الان یه جا کار دارم. مکثی کردو گفت چشم الان میام. ادرس و برام اس ام اس کنید. اگر کار دارید مزاحمتون نشم. نه بابا این چه حرفیه؟ چه کاری واجب تر از اینکه یه خانم گوشه خیابون مونده و کمک میخواد بی ناموسی تو مرام ما نیست اهی کشیدم و باخودم گفتم درد و بلات بخوره تو سر امیر ادامه داد الان راه میفتم میام. حدود نیم ساعت بعد کنارم ایستاد. از ماشین پیاده شدم. دستگاه پمپ بادی را از صندوق عقبش پایین اورد و به فندک ماشینش وصل کرد در یک لحظه چرخهای ماشینم را باد زد و گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_7 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داش
🦋🦋 به قلم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی داشت. صدای مازیار فلاحی بود مدتی گذشت و گفت بله الو سلام سلام بفرمایید نگاهی به کارت ویزیتش انداختم و گفتم اقای کریمی خودم هستم بفرمایید من عباسی هستم. دیشب تو جاده مونده بودم. بله، بله بفرمایید. راستش چهار تا چرخ ماشین منو پنچر کردن من کنار خیابون موندم میخواستم ببینم میشه محبت کنید تشریف بیارید اینجا و ماشین منو درست کنید. راستش ابجی من الان یه جا کار دارم. مکثی کردو گفت چشم الان میام. ادرس و برام اس ام اس کنید. اگر کار دارید مزاحمتون نشم. نه بابا این چه حرفیه؟ چه کاری واجب تر از اینکه یه خانم گوشه خیابون مونده و کمک میخواد بی ناموسی تو مرام ما نیست اهی کشیدم و باخودم گفتم درد و بلات بخوره تو سر امیر ادامه داد الان راه میفتم میام. حدود نیم ساعت بعد کنارم ایستاد. از ماشین پیاده شدم. دستگاه پمپ بادی را از صندوق عقبش پایین اورد و به فندک ماشینش وصل کرد در یک لحظه چرخهای ماشینم را باد زد و گفت بفرمایید صحیح و سالم تقدیم شما لبخندی زدم وگفتم دست شما درد نکنه، محبت کردید. واقعا ازتون ممنونم انجام وظیفه س کیفم را اوردم و گفتم دیشب که چیزی نگرفتید اگه الان هم نگیرید من واقعا ناراحت میشم. لبخندی زدو گفت نه آبجی این حرفها چیه؟من واسه پول نیومدم. صدای فریاد اقایی توجهم را جلب کرد با دیدن پسر اقای سلیمی شوکه شدم وگفتم اقای کریمی شما تشریف ببرید . به سمت صدا چرخیدو گفت چی شده؟ زود باش فرار کن. سپس خواستم به سمت ماشین بروم که پسر دیگر اقای سلیمی را دیدم . مردد ماندم . اقای کریمی سوار ماشینش شد. باشکستن شیشه ماشینم جیغی کشیدم و ناخود اگاه به سمت ماشین اقای کریمی رفتم وبا فریاد گفتم حرکت کن سنگ بزرگی به شیشه عقب ماشین خورد و شیشه شکست. اتومبیل
ریحانه 🌱
#پارت_8 🦋#عشق_بی_رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم گوشی را برداشتم و شماره ش را گرفتم اهنگ پیشواز قشنگی د
به قلم اتومبیل اقای کریمی به حرکت در امد به سمت عقب چرخیدم و گفتم من واقعا شرمنده شما شدم. اینها کی بودند داستانش مفصله، پدرم یه شرکت ساختمون سازی در حال ورشکستگی داره، این دو تا اقا پسر پدرشون امروز تو شرکت ما سکته کرد من با اورژانس اوردمش بیمارستان. نفسی کشیدو گفت ای داد بیداد ، حالامگه چقدر طلب دارن که اینقدر اتیششون تنده خیلی زیاد ، سیصد واحد هفتاد متری چشمانش گرد شدو گفت واقعا؟ سر تایید تکان دادم. دستانم میلرزید. نگاهی به من انداخت و گفت چاره ش چیه؟ یه سرمایه گذار لازم داریم تا بیاد و ایرادات ساخت رو برطرف کنه خوب کسی و ندارید؟ سر تاسفی تکان دادم وگفتم از بی کفایتی برادرم. و اعتماد بیش از حد پدرم به مثلا پسر باعرضه ش روزگار ما این شده، هیچ ادم عاقلی با پدر ورشکسته من سهیم نمیشه. و سرمایه شو به باد نمیده، دنبال یه وام کلانم سه چهار ماه دیگه جور میشه. البته با این وضعیتی که اقای سلیمی داره و حال پسرهاش خدا میدونه چه بلایی قراره سرمون بیاد ، پیروزی شرکت بابام در گرو صبر این اقای سلیمیه که بعید میبینم صبوری کنه اون وام و باید دودستی تقدیمش کنیم . بازهم اوضاع ما رو به راه نمیشه، ما میمونیم و یه مجتمع نیمه ساز با اقساط سنگین وام . مقابل یک ابمیوه فروشی متوقف شدو گفت بگمونم شما فشارت افتاده سپس پیاده شد و به مغازه رفت. مدتی بعد با دو معجون بازگشت تشکر کردم و معجون را از او گرفتم .و شروع به خوردن نمودم اقای کریمی گفت اونروز که کنار خیابون دیدمت با خودم گفتم خوشبحالش این دختر تو زندگیش چی کم داره؟ یه ماشین گرون قیمت زیر پاشو از ظاهر و رنگ و روش و کیف پر پولش معلومه که وضع مالی درست و حسابی هم داره. اهی کشیدم وگفتم از ظاهر هیچ وقت کسی و قضاوت نکنید. مکثی کردو ادامه داد بریم یه سر به ماشینتون بزنیم. حواسم جمع شدو گفتم ای وای منو ببخشید چقدر مزاحم شما شدم. نگه دارید من پیاده میشم با اژانس میرم. نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت دست شما درد نکنه یعنی از اژانس هم کمترم. نه نه منظورم این نبود میگم یعنی مزاحمتون نشم
ریحانه 🌱
#پارت_9 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اتومبیل اقای کریمی به حرکت در امد به سمت عقب چرخیدم و گف
به قلم به سمت اتومبیل من به حرکت در امد. با دیدن ماشینم هینی کشیدم وگفتم شیشه هاشو شکستن ناراحت نباش، الان زنگ میزنم رفیقم بیاد ببرش صحیح و سالم واست بیاره. تروخدا اینقدر منو شرمنده نکنید. تلفنش را در اورد، شماره ایی گرفت و ادرس ماشین من را داد. ته دلم لرزید. تازه واردی که شناختی از او نداشتم قصد بردن ماشینم را داشت. رودر بایستی عجیبی یقه م را گرفته بود. فکری کردم ارام گفتم من الان یه جلسه مهم دلرم، باید برم . اشکال نداره شیشه هارو جمع میکنم و میرم. تو این هوای سرد ؟ اشکال نداره، دیگه چاره ایی نیست. کنار خیابان پارک کردو گفت شما ماشین منو ببر ، من ماشینتون درست شد بهتون زنگ میزنم. چشمانم گرد شد. حرفی برای زدن نداشتم. درسته که ماشین من دو برابر ماشین او قیمت داشت، اما اینهمه معرفت و محبت او دهانم را قفل کرده بود. برای اینکه فکر بدی که در، موردش کرده م را مخفی کنم سریع پیشنهادش را پذیرفتم و گفتم شما کجا میخواهید برید؟ من میرم مغازه م فکری به ذهنم خطور کرد بد نیست اگر ادرس مغازه او را هم داشته باشم. گفتم میخواهید من شمارو برسونم بعد برم خندیدو گفت میخوای ادرس مغازمو یاد بگیری؟ داغی در صورتم حس کردم وگفتم شما که روکارت ویزیتتون ادرس مغازتون هست. در را باز کرد پیاده شدو گفت من با یه موتوری میرم تو برو که به جلسه ت برسی. سپس در را بست و رفت . سوار ماشینش شدم و بی هدف رانندگی کردم . تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم با دیدن شماره پوریا سر تاسفی تکان دادم و سپس صفحه را لمس کردم صدای پوریا میلرزید گفت سلام. سلام کارم داری؟ اقای سلیمی چیشد؟ هیچی بیمارستانه اگر تو از من بخوای من حاضرم تمام ایرادات مجتمعتونو بگیرم.و ..... حرفش را بریدم و گفتم من فقط ازت میخوام دخالت نکنی خوب چرا؟ من به بابات و امیر کار ندارم. تو یه وکالت نامه از بابات بگیر که هیچ ادعایی به اون مجتمع نداره بسپرش به من، بعد بیا بی ایراد و بی اشکال تحویل بگیر. تو تو کار ما دخالت نکن خوب چرا مخالفت میکنی؟ نمیخوام زیر دین تو باشم. نهایتش اینه که از فردا شرکت نمیرم. یعنی من از مجید هم کمترم؟ چطور تو به مجید این پیشنهادو دادی که بیا اینکارو درست کن و موقع فروش پولتو بردار . ارام و شمرده گفتم پوریا مکثی کردو گفت جان پوریا تو دخالت نکن . بابام و امیر این گند و زدند چشمشون کور خودشونم درستش کنند. کمی مکث کردو گفت میای ببینمت؟ نه کار دارم ازت خواهش میکنم. کار دارم نمیتونم. ملتمسانه گفت چی کار داری؟من که میدونم تو الان از ترس پسرهای سلیمی جرأت شرکت اومدن نداری ، ادم خونه رفتن هم نیستی . خوب بیا دیگه نمیتونم تو چرا قلبت ازسنگه؟ چرا از اینکه من التماست کنم لذت میبری ؟ با صدایی مملو از غم گفتم بخدا منم ناراحت میشم که تو اینقدر خواهش میکنی و من رد میکنم. پوریا ازت خواهش میکنم به من فکر نکن. تو پسر خاله منی و جایگاهت برای من فقط و فقط ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_10 #عشق_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به سمت اتومبیل من به حرکت در امد. با دیدن ماشینم هینی
🦋🦋 به قلم من که تقاضای اضافه ایی ازت نکردم؟ من از هشت سالگی خودم و چهار سالگی تو توخونتون بزرگ شدم. به مامانت نمیگم خاله میگم مامان، الانم کارت دارم هیچ حرف نامربوطی هم باهات ندارم. فقط و فقط ازت خواهش میکنم مثل دو تا خواهر و برادر، به یاد قدیمها که باهم بازی میکردیم ، درس میخوندیم، باهم بزرگ شدیم. بیا من ببینمت در پی سکوت من گفت ادرسو برات اس ام اس میکنم. ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا. سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم. ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم. وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید . نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم در پی سکوت من گفت ادرسو برات اس ام اس میکنم. ارتباط قطع شد. دو دل مانده بودم که چه کنم پیام که برایم امد نگاهی به ادرس کردم و برایش نوشتم یک ساعت طول میکشه تا من بیام اونجا. سپس به سمت کافه ایی که پوریا ادرس داده بود رفتم. ماشین را پارک کردم، خدا خدا میکردم که پوریا ماشین را نبیند حوصله توضیح دادن به اورا نداشتم. وارد کافه که شدم اهنگ محمد لطفی پلی شد و بارانی از گلبرگ های سفیدو قرمز برسرم بارید . نگاهی به چشمان ذوق زده پوریا انداختم و به اهنگ گوش دادم در قلبتو رو کسی وا نکنی ها خودتو تو دل کسی جا نکنی ها منو تنها نزاریا هرچی هم بد بشی بازم تورو میخوام بغض راه گلویم را بست ، اشک در چشمانم جمع شد ، دستم را جلوی دهانم گذاشتم. دلم برای پوریا میسوخت، اخه بی انصاف اینقدر با احساس من بازی نکن. . گوشه لبم را گزیدم و با هق و هق گریه به پوریا پشت نمودم نزدیکم امد بوی عطر همشگی اش شامه م را پر کرد شاخه گلی را از پشت مقابلم گرفت و گفت ولنتاین مبارک عشقم. گل را از دستش گرفتم و به سمتش چرخیدم. اشکهایم را پاک کردم وبا صدای پر از بغض گفتم خواهش میکنم اینکارهارو نکن. پوریا ما به درد هم نمیخوریم. پایین شاخه گل را از دستم گرفت و مرا به سمت یکی از میزها برد. در کافه به ان بزرگی فقط من و پوریا بودیم. روی صندلی نشستم اشکهایم را پاک کردم و ملتمسانه گفتم بخدا با اینکارهات منو عذاب میدی تو بگو چرا منو نمیخوای ؟ منو قانع کن. ازدواج علاقه میخواد پوریا ، من نمیتونم تورو بعنوان https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺
ریحانه 🌱
#پارت_11 🦋#عشق_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده‌علی‌کرم من که تقاضای اضافه ایی ازت نکردم؟ من از هشت سالگی خ
🦋🦋 به قلم همسر بپذیرید اخه چرا؟ مگه من چمه؟ هیچیت نیست خیلی هم خوبی پس چته؟ من خوشبختت میکنم عاطفه همه دنیارو بپات میریزم. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره . ازدواج من با تو فقط یه سو استفاده س اخه چه سو استفاده ایی؟ من اگر با تو ازدواج کنم ، درواقع دارم بابامو از بحران ورشکستگی نجات میدم. من با اینکارم امیربی لیاقت رو به توسط تو به ارزوهاش میرسونم. توبا اینکارها چیکار داری من دوستت دارم پوریا بعنوان یه پسر خاله نه کمتر نه بیشتر. من اگر قول بدهم تو این بقول خودت بحران به بابات کمک نکنم مشکل تو حل میشه؟ فکری کردم گفتم نه هردوساکت شدیم. پوریا ملتمسانه گفت ببین عاطفه من مادرمو تو بچگی از دست دادم. پدر دلسوزی هم نداشتم. منو انداخت گردن مادرتو رفت انگلیس، تنها چیزی که از بابام دارم پوله . تو زندگیم یه دلخوشی دارم اونم تویی . اگر تو با من ازدواج نکنی و به من نه بگی من انگیزمو برای ادامه زندگی از دست میدم. این مسائل به خودت مربوطه، برای خودت انگیزه سازی کن. نگاهی به من انداخت و گفت تو اگر نباشی من ادامه زندگیمو نمیخوام. ببین پوریا هرکس مسئول زندگی خودشه. من واسه خوذم تصمیم میگیرم تو هم برای خودت تصمیم بگیر جدی و قاطع گفت نه عاطفه ادم ها نسبت به حسی که تو وجود ادم ایجاد میکنند مسئولند. سرم را کج کردم و با درماندگی گفتم من چی کار کردم که تو عاشقم شدی؟ خیره در چشمانم با تمام احساس گفت اینجوری نگاهم کردی عاشقت شدم. سرم را پایین انداختم و کمی از قهوه م را نوشیدم . ارام گفت نهار چی میخوری؟ من سیرم تو دوست داری من نازتو بکشم. چشم میکشم . باور کن من سیرم صبحانه که نخوردی ، گفتی سیری ، نهار هم نمیخوری چون سیری اره اصرار پوریا کلافه م کرده بود معجونی که با اقای کریمی خورده بودم واقعا سیرم کرده بود. به ناچار از غذایی که سفارش داده بود کمی خوردم. تلفنم زنگ خورد ان را از کیفم در اوردم نگاهی به شماره اقای کریمی انداختم و سپس تلفنم را سایلنت کردم و برعکس روی میز نهادم. سرم را بالا گرفتم و نگاهم به نگاه پوریا گره خورد. سرش را پایین انداخت . تلفنم دوباره زنگ خورد . نگاهی به شماره انداختم و دوباره سایلنتش کردم. پوریا گفت شاید کار واجب داره. نه مهم نیست. صدای اس ام اس گوشی ام بلند شد. صفحه را نگاه کردم ماشینتون اماده س پوریا از خوردن دست کشید گوشی را به سمتش گرداندم و گفتم ماشینم تعمیرگاهه مکانیک بود زنگ زد جوابشو ندادم پیام داده من حرفی زدم؟ نه حرفی نزدی نگاهت سنگین بود. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_12 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم همسر بپذیرید اخه چرا؟ مگه من چمه؟ هیچیت نیست خی
🦋🦋 به قلم نهار را که خوردیم پوریا برخاست، من هم برخاستم و گفتم بابت همه چیز ممنون ، من دیگه باید برم خداحافظ صبر کن میرسونمت. دستپاچه شدم وگفتم نه خودم میرم. باچی میخوای بری؟ مکثی کردم وگفتم ماشین دارم ابروهایش را بالا دادو گفت مگه ماشینت خراب نیست عاطفه. لبهایم را بهم فشردم و سپس گفتم ماشین دوستم دستمه. نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت باشه برو خداحافظ از کافه خارج شدم سوار ماشین اقای کریمی شدم خواستم دور بزنم که پوریارا مقابل خودم دیدم. اشاره ایی به من کردو گفت شیشه ماشین دوستت شکسته؟ نگاهی به عقب انداختم و گفتم اره می اومدم سنگ زدند شکست. پوریا با ان چشمان درشت و ابروهای پر مشکی اش نگاه نافذی به من انداخت و گفت دوستت پرسپولیسیه؟ تپش قلبم بالا رفت و گفتم چطور؟ نگاهی به روکش صندلی عقبش انداختم ، حرفی برای گفتن نداشتم. سرم را به سمت جلو گرداندم پوریا یک بسته شکلات ولنتاین مقابلم گرفت و به حالت طعنه گفت به دوستت سلام برسون. جعبه را از او گرفتم، روی صندلی کناری گذاشتم و حرکت کردم. به دوستت سلام برسون. پسره ی پررو ، اصلا بتو چه ؟ ماشین هر کس که هست تو این وسط فضولی؟ تقصیر منه که دعوتتو پذیرفتم. تلفنم زنگ خورد خواستم گوشی ام را از کیفم در بیاورم که ظرف شکلات ها ریخت کناری متوقف شدم . اقای کریمی بودارتباط را وصل کردم. بله سلام خانمی سلام. ببخشید من جواب ندادم سرجلسه بودم. میخواستم ماشینتونو براتون بیارم. اما متاسفانه جواب ندادید و الان مشتری دارم. با عرض پوزش باید خودتون تشریف بیارید. چشم من الان راه افتادم میرسم خدمتتون. ارتباط را قطع کردم و شکلات ها را از روی زمین جمع کردم همه را داخل کیفم ریختم و جعبه اش را از ماشین بیرون انداختم. ادرس را از روی کارت ویزیت خواندم و به هر سختی و سوال از دیگران بود مغازه اش را پیدا کردم. از ماشین پیاده شدم. مغازه اش حدود هفتاد هشتاد متری میشد و سر نبش بود. نگاهی به اتومبیل سفید رنگ خودم انداختم که کنار خیابان پارک بود. اقای کریمی را دیدم که برخلاف این دو بار که دیدمش و ظاهرش مرتب بود لباس سرهمی سورمه ایی که همه جایش روغنی بود برتن داشت . جلو رفتم هنوز مرا ندیده بود و با یک آچار سرگرم تعمیر پژو خاکستری رنگی بود جلوتر که رفتم پسر بچه ایی حدودا هفده ساله که تازه پشت لبش سلز شده بود گفت بفرمایید ببخشید با اقای کریمی کار دارم با صدای بلند گفت اقا مرتضی ، خانم با شما کار دارند به سمت من چرخید با دیدن من دستمالی برداشت دستهایش را پاک کرد و گفت سلام. دستتون درد نکنه. انجام وظیفه س سوییچ ماشینش را به سمتش گرفتم نگاهی به سوییچ انداخت و گفت قابل دار نیست. ممنون ، خیلی زحمت کشیدید. به داخل اتاق کوچکتری رفت و با سوییچ من بازگشت . کیف پولم را در اوردم وگفتم شیشه های ماشین من، بعلاوه شیشه عقب ماشین خودتون چقدر شد؟ خندیدو گفت تا تقی به توقی میخوره در کیفتو باز میکنی ها ببینید اقای کریمی حرفم را برید و گفت ما مثل شما تحصیلکرده و کلاس بالانیستیم به من نگو اقای کریمی با خودم غریبگی میکنم بگو مرتضی لبخندی زدم وگفتم ببینید اقا مرتضی ، شما به اندازه کافی به من محبت کردید ، من دیگه بیشتر از این ناراحت میشم اگر بامن حساب نکنید. نمیخواد ناراحت شی نه تا با من حساب نکنید من از اینجا نمیرم. خوب تشریف داشته باشید یه لیوان چای باهم بخوریم. ناخواسته خندیدم و گفتم خواهش میکنم بگید من چقدر باید بپردازم. خواهش میکنم خواهش نکن. اخه نمیشه که، شما هم هزینه کردید، علاوه براین شیشه ماشین شماهم شکسته. شیشه شکستنیه، میشکنه، بقول مادر خدابیامرزم خداکنه دلت نشکنه. اهی کشیدم وگفتم خدا بیامرزتشون ممنون. حالا بگید چقدر شد؟ با کلافگی گفت ای بابا تو چقدر سمجی دختر. اخه رو چه حساب هزینشو نمیگیرید؟ سرش را پایین انداخت و گفت بعضی کارها رو ادم واسه دل خودش انجام میده. نگاه عمیقی به مرتضی انداختم و گفتم منو شرمنده نکنید. یه کار کنید که اگر من باز جایی گیر کردم رو کمک شما حساب کنم. از اینجا تا اخر دنیا رو مردونگی من حساب کن. هروقت هرکاری داشتی به خودم بگو بی چشم داشت و بی منت در خدمتم. بیشتر از این اصرار را بی فایده دانستم و ضمن تشکر مجدد سوار ماشینم شدم و حرکت کردم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_13 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم نهار را که خوردیم پوریا برخاست، من هم برخاستم و گف
به قلم به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگرم صحبت با تلفنش بود. بی اهمیت به او راهم را کشیدم و وارد خانه شدم. مامان طبق معمول همیشه در اشپزخانه مشغول پخت و پز بود ، سلام کردم و او هم به گرمی پاسخم را داد. وارد خانه شدم بابا هم مثل همیشه کنار شومینه نشسته بود و تریاک میکشید. رو به او گفتم سلام نگاهی به من انداخت و با سر پاسخم را داد گفتم اقا پسرتون تعریف کردند که امروز چطور منو تو هچل انداخت و خودش رفت پی بازیش؟ وافورش را از دهانش کنار کشیدو گفت نه چیزی نگفت عرفان هم تعریف نکرد؟ نه اونم حرفی نزده جریان را ازسیر تا پیاز برایش تعریف کردم و فقط قسمت مرتضی را با امداد خودرو جابجا کردم. بابا خیره به من گفت حالش چطوره؟ نمیدونم پسرهاش به من حمله کردند و زدند شیشه های ماشینو خورد کردند من فقط ماشینو گذاشتم خودم فرارکردم. وافورش را کنار گذاشت، سیگاری روشن کردو گفت سراغ مجید دیگه نرفتی؟ شرکت بیتا؟ اره با ناباوری گفتم بابا؟ اون داره مارو مسخره میکنه برم سراغش بگم چند منه؟ دیروز هم رفتم حرفهامو کامل گوش کردو اخرش گفت اینجا شرکت فنی مهندسی بیتاست نه کمیته امداد. بابا کمی فکر کردو گفت این پیشنهاد و به پوریا بده نفس پر صدایی کشیدم و به بابا خیره ماندم اخم کردو گفت چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ پسر به اون خوبی اونهمه دوستت داره وضع مالیشم که عالیه صد بار منو میخره و میفروشه چه مرگته بچه؟ الان مشکلت شوهر کردن منه بابا یا ورشکستگی خودت؟ زبون نیست که نیش عقربه. اونموقع که میخندیدی و میگفتی اگر ده تا کامیون باهم از کنار مجتمع رد شن میریزه پایین یا باید به ساکنین طبقات پنج به بعد بگیم زیاد وسیله نبرن تو ساختمون رو یادته؟ التماسهای منم یادته میگفتم شماداری با جون مردم بازی میکنی میگفتی عمر دست خداست. امیر جونت هم که اشنا داشت تو شهرداری پس چی شد؟ کامی از سیگارش گرفت و گفت تو با یه انتخاب درست و بجا هم خوشبختی خودتو تضمین میکنی و هم منو نجات میدی. محکم و قاطع گفتم من پوریا رو دوسش ندارم. از بی لیاقتیته، یه الدنگ عین عرفان بیاد بشه دومادمون خوبه؟ هلیا رو هم شما دادی به اون الدنگ یادته؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_14 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به خانه رسیدم، امیر گوشه ایی از حیاط زیر الاچیق سرگ
به قلم اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر مهندس شهریاری بود. داشتی نمک ابرود برج میساختی هلیا رو هم سر اون برج ها معامله کردی . مامان بازویم را گرفت و گفت بیا برو تو اتاقت من پوریا رو دوسش ندارم. براش احترام قائلم اما باهاش ازدواج نمیکنم. پله ها را به سمت اتاقم بالا رفتم و با حرص روی تختم دراز کشیدم. شماره مرتضی را در گوشی ام بنام اقای کریمی ذخیره کردم. و سرگرم چک کردن عکس های پرو فایلش بودم. در اضای اینهمه لطف که به من داشت. دلم میخواست برایش کاری انجام دهم. کمی فکر کردم. فردا میرم یه ادکلن مارک براش میگیرم. سریع منصرف شدم ، کمی فکر کردم وگفتم برم سراغ اقای نظر ابادی یه سرویس کامل اچار بگیرم. در همین افکار بودم که از جانب او برایم یک پی ام امد با اشتیاق ان را باز کردم نوشته بود از برگه های جلستون چند تاش تو ماشین جامونده. پیام او را چند بار خواندم ، من که برگه ایی نداشتم . عکسی برایم فرستاد ان را دانلود کردم و با دیدن شکلات های پوریا لبم را گزیدم مرتضی نوشت جلسه ولنتاین بود ؟ حس بدی وجودم را گرفت . خاک بر سر من که شکلاتها را خوب جمع نکرده بودم. ایموجی لبخندی برابش فرستادم و نوشتم داستانش طولانیه بلافاصله پاسخ داد شوخی کردم باهاتون. والا به من چه ربطی داره نه این چه حرفیه؟ من یه پسر خاله دارم خیلی منو دوست داره این شکلاتهارا اون بهم داد کمی مکث کردو نوشت توچی؟ از سوال اوکمی جا خوردم . در پی بی پاسخی من نوشت دوسش داری؟ بلافاصله نوشتم نه در اتاقم بی مهابا بازشد امیر لای چهار چوب در ایستاد جیغی کشیدم و گوشی ام را قفل نمودم سپس برخاستم وگفتم چته ترسیدم. نگاه مرموذی به گوشی من انداخت و گفت چی کار میکردی؟ سکوت کردم به هر حال او برادر بزرگترم.بود جلوتر امد خواست گوشی ام را بردارد سریع ان را برداشتم و گفتم اصلا به تو چه؟ ابروهایش را بالا دادو گفت به من چه؟ اره به تو ربطی نداره. در یک حرکت مرا به دیوار چسباند جیغ کشیدم وگفتم ولم کن وحشی دستش که به سمت گوشی ام رفت دستم را لای پایم گذاشتم و با تمام وجود جیغ میکشیدم و میگفتم مامان مامان سراسیمه وارد اتاق شدو گفت چتونه؟ سپس هینی کشید جلو امدو گفت امیر ، ولش کن امیر من را رها کرد و رو به مامانم گفت از صبح تاحالا کدوم گوری بوده؟ الانم من اومدم تو اتاق نیشش تا بنا گوشش باز بود داشت با یکی چت میکرد. من از صبح تا ظهر در گیر فرار کردن تو از شرت بودم. داشتم وظیفه تورو انجام میدادم. اونموقع که جنابعالی داشتی تو در بند با زیبا جونت گل میگفتی و گل میشنفتی من چهار تا چرخمم پنچر بود گوشه خیابون افتاده بودم. اگه غیرت داشتی گوشیتو رو من خاموش نمیکردی. امیر نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت گوشیتو بده تو گوشیتو بده به من ، منم میدم به تو نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت به زور ازت بگیرم ؟ مامان ما بین ما ایستاد و گفت بس کنید بچه ها صدای امیر بالا رفت و گفت گوشیتو بده عاطفه مصمم و جدی گفتم نمیدم باشه نده، از فردا پاتو حق نداری از خونه بگذاری بیرون به تو ربطی نداره، حد خودتو بدون. امیر که یک سر و گردن از هر دوی مابلند تر بود از بالای سر مامان دستش را به جهت زدن من بالا اورد مامان دست اورا گرفت و گفت امیر خجالت بکش. صدای بابا توجه همه را جلب کرد. چتونه؟ امیر رو به بابا گفت به من بقول تو مربوط نیست، که هست، به بابا که مربوطه همین الان گوشبشو بگیر ببین با کی داشت چت میکرد. تپش قلبم بالا رفت و گفتم من دارم با شهره چت میکنم امیر با عصبانیت گفت خوب بزار منم ببینم. حرفهامون دخترونه س نمیشه تو ببینی باشه من کنار وای میسم تو به مامان نشون بده. مامان دست امیر را رها کردورو به من گفت ببینم عاطفه جان. نگاهی به بابا که به من خیره بود و امیر هم به زمین نگاه میکرد انداختم و قفل صفحه را باز کردم گوشی را جلوی مامان گرفتم . در یک لحظه امیر گوشی را از دستم گرفت جیغی کشیدم وگفتم بدهش به من چند گام از من فاصله گرفت و گفت تو فکر کردی من خرم؟ بعد یه عمر گدایی شب جمعه مو که گم نمیکنم. از در خونه اومدی تو فهمیدم امروز یه غلطی کردی. اشک از چشمانم جاری شد. امیر گوشی ام را کمی وارسی کردو گفت این کیه عاطفه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_15 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اونموقع که اومده بودند خاستگاری هلیا خوب بودند . پسر
به قلم امیر گوشی ام را کنار گوشش گذاشت و مدتی بعد سمت کیف من رفت انرا روی تخت برگرداند ، شکلاتهای پوریا روی تخت ریخت امیر پوزخندی زد و گفت با پوریا میری ولنتاین بازی؟ بعد واسه ما ادا در میاری که دوسش نداری؟ بدنبال سکوت من گوشی ام را کنار گوشش گرفت و گفت الو نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت این یکی کیه؟ بابا کنار امیر رفت و گفت بده گوشیشو سپس گوشی من را از امیر گرفت و گفت تو برو بیرون همین شما اینقدر بهش بها دادی که هر غلطی دلش بخواد میکنه امیر جان، تو برو بیرون بابا امیر اتاق مرا ترک کرد بابا گوشی ام را روی تخت گذاشت و گفت جریان چیه؟ جلوی بیمارستان که پنچر شدم یه نفر شب قبل تو اتوبان ماشینمو درست کرد بهم کارت مغازشو داده بود ،ظهر که امیر گوشیشو خاموش کرد بهش زنگ زدم اومد چرخهامو باد زد پسرهای اقای سلیمی زدند شیشه های ماشینمو شکستند اون اقا ماشینمو.برد درستش کرد و برام اورد چون من پیاده نمونم ماشین خودشو بهم داد چرا از غریبه ماشین گرفتی؟ چیکار میکردم به این امیری که الان داره سینشو چاک میده زنگ زدم با دوست دخترش دربند بود گوشیشو رو من خاموش کرد. امیر در را باز کرد و گفت دیشب که خودم ماشینتو بکسل کردم بردم باطری سازی بابا دست امیر را گرفت و گفت بیا بریم بیرون اخه داره دروغ میگه دروغ نمیگم امیر، قبلش ماشین تو اتوبان خراب شده بود اون اقا برام درستش کرد. بعد دوباره هم خراب شد اره؟ اره بخدا بابا دست امیر را گرفت از اتاق خارج کردو گفت بیا بریم بابا بریم؟ ازش پرسیدی از ظهر تا حالا کدوم گوری بوده؟ همه ساکت بودیم. امیر ادامه داد جواب تلفن من رو هم نداد سپس رو به من ادامه داد تو از فردا حق نداری پاتو از در خونه بیرون بگذاری . مصمم گفتم به تو ربطی نداره یک گام به سمت من امد و گفت به من مربوطه عاطفه. به خدا قسم اگر از خونه بیرون بری بلایی به سرت میارم.... بابا ارام رو به امیر گفت ولش کن ولش کردیم که هر غلطی دلش بخواد داره میکنه سپس از اتاق من خارج شد بابا مکثی کردو ارام گفت حرف امیر و گوش کن بابا، برادر بزرگته. بیرون رفتن و نرفتن من به اون ربطی نداره بابا حالا یه فردارو به حرفش گوش کن. اروم که شد برو سپس از اتاق من خارج شد مامان گفت چی شده؟ هیچی مامان ولم کن سپس روی تخت نشستم و گفتم خودش علنی دوست دختر داره هیچ کس هیچی بهش نمیگه ، بعد من باید بابت کمک یه نفر بهم باز خواست بشم. خوب چشمت کور تو منو گوشه خیابون نمیگذاشتی و خودت میومدی کمک. مامان تچی کردو از اتاق خارج شد در اتاقم را قفل کردم و برای گوشی ام رمز گذاشتم . سپس برای مرتضی نوشتم اون که بهتون زنگ زد برادرم بود خواهش میکنم اگر بهتون زنگ زد جوابشو ندید بلافاصله نوشت چی شده؟ براتون توضیح میدم فقط الان ممکنه بهتون زنگ بزنه خواهش میکنم جواب ندید بهش. چشم. چت های مرتضی را پاک کردم و دراز کشیدم. دستگیره در بالا و پایین شدو صدای امیر امد درو چرا قفل کردی؟ برخاستم گوشی ام را سایلنت کردم و زیر تخت انداختم و در را گشودم با اخم گفت در چرا قفله؟ امیر میفهمی من یه خانومم تو یه دفعه درو بی مهابا باز میکنی و میای تو. به تمسخر گفت مثلا خانوم، داری چیکار میکنی که من نباید ببینم. خیلی نفهمی سپس وارد اتاق شدم ، امیر گفت بیا شام بخور صبح روز بعد اماده شدم که طبق روال هر روز به شرکت بروم که صدای بابا متوقفم کرد . از اتاق خوابشان خارج شدو گفت کجا به سمت او چرخیدم وگفتم شرکت نمیخواد بری چرا؟ اقای سلیمی مرده، پسرهاش رفتن شرکت و ریختن بهم. امیر هم نرفته خونه س https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_16 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم امیر گوشی ام را کنار گوشش گذاشت و مدتی بعد سمت کیف م
به قلم از حرف بابا مثل یخ وارفتم بابا ادامه داد کل دارایی من الان تو دستهای توإ بابا. اگر پوریا رو راضی کنی که .... حرف بابا رو بریدم وگفتم من زن پوریا نمیشم . چرا لج میکنی؟ من برای جبران خسارت سلیمی باید همه داراییمو بفروشم . خوب بفروش خسارت بده. وامم من جور میکنم مجتمع و بساز . ضرر میکنیم. مقصر من نیستم بابا تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره پوریا انداختم و ان را سایلنت کردم. سپس کیفم را روی اپن گذاشتم و به حیاط رفتم. تلفنم دوباره زنگ خورد ان را وصل نمودم. پوریا گفت سلام سلام چیزی شده؟ پسرهای سلیمی اومدند شرکت.... حرفش را بریدم وگفتم میدونم. صداشون کردم شرکت خودم ، کل طلبشونو بهشون چک دادم. هینی کشیدم وگفتم خیلی بی خود کردی در پی سکوت پوریا ادامه دادم به تو ربطی نداشت که تو دخالت کردی. اولأ من توی خونه پدر تو بزرگ شدم اینهمه اونها به من لطف کردند یکبار هم من مگه چی میشه، دومأ من نمیتونم تورو نبینم. صبح به بابات گفتم اینها اومدند شرکت دارن دعوا درست میکنند اونهم گفت چاره ایی ندارم فقط به همه گفتم دیگه کسی شرکت نره. با عصبانیت گفتم پوریا چرا اینکارو کردی؟ باز میگه چرا؟ میگم تو اگر شرکت نیای من هرروز نبینمت که دق میکنم. الان دیگه اینجا امنه سپردم بهم ریختگی شرکتو مرتب کردند، پاشو بیا سرکارت اخم هایم را در هم کشیدم وگفتم من دلم نمیخواد تومنو دوست داشته باشی، چون همه دارن از دوست داشتن تو سو استفاده میکنند. خوب سو استفاده کنند برای من مهم تویی ارتباط را قطع کردم و به سراغ ماشینم رفتم ، فرمان ماشین قفل بود. لگدی به لاستیک زدم و با کلافگی به سمت در حیاط رفتم. دستم که به دستگیره رفت صدای امیر شکه م کرد. کجا؟ بدون اینکه به او اهمیت بدهم در را گشودم ، با دستش از بالای سر من در را هل دادو بست. به سمت اوچرخیدم وگفتم برو کنار کجا تشریف میبرید به تو ربطی نداره. اینجا همه چیز به من مربوطه. کارهای من به تو مربوط نیست. کمی به من خیره ماندو گفت عاطفه، محترمانه، مؤدبانه برگرد تو خونه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_17 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از حرف بابا مثل یخ وارفتم بابا ادامه داد کل دارایی
به قلم کل کل با امیر بی فایده بود وارد خانه شدم مامان سرگرم درست کردن صبحانه. با کلافگی رو به مامان گفتم امیر خیلی اذیتم میکنه، فرمون ماشینمو قفل کرده، دارم پیاده از خونه میرم جلومو میگیره. برادر بزرگترته. با کلافگی گفتم مامان، چون بزرگتره باید به من زور بگه. مامان مرموز نگاهم کردو گفت زور میگه؟ اون پسره کی بود داشتی باهاش چت میکردی؟ عاطفه تو الان بیست و پنج سالته فکر نکن بزرگ شدی مدافعانه گفتم مامان وقتی من تنها تو خیابون موندم ماشینم پنچره، پسرهای سلیمی بهم حمله کردند زدند شیشه های ماشینمو شکوندن ، اقا پسرت هم گوشیشو رو من خاموش کرد چه غلطی باید میکردم.؟ ازش کمک خواستی، اونم کمکت کرد، خیلی هم خوبه، دستمزدشو میدادی. چت کردنت چیه؟ درد و دل من پسرخالمو دوست ندارم چیه؟ ماشینش چرا دست تو بوده که شکلات ولنتاین بیفته توش؟ سکوت کردم ، مامان ادامه داد صبح زود زنگ زدم به پوریا هرچی قسمش دادم که دیروز با عاطفه کجا بودی بهم نگفت. بهش میگم با چه ماشینی بود ؟ میگه با ماشین خودش دنبال اورژانس رفت منم دیگه ندیدمش. بد بود بدتر هم شد مامان و بابا و امیر فکر میکردند من با ماشین مرتضی جای دیگری رفتم و پوریا را بهانه کردم. موبایلم را در اوردم و شماره پوریا را گرفتم روی پخش گذاشتم و گفتم الو پوریا جانم. چرا نیومدی؟ شرکت بابا مرتب شد. نگران سلیمی ها نباش قراردادو ازشون گرفتم یه کاغذ هم نوشتم که دیگه از اقای محمد عباسی و شرکت ساخت و ساز تهران گستر ادعایی نداریم. مهر کردند امضا زدند، مجید و سعید و عرفان رو هم شاهد گرفتم. لحظه ایی حرف مامان فراموشم شدو گفتم کدوم مجیدو سعید ؟ برادران محققی دیگه، شرکت بیتا . از این به بعد طرف حساب منم. بابات و امیر شرکت نیومدند هم نیامدند. من مجتمع و میسازم سیصد واحد مو بر میدارم. وقتی تو داری میسازی دیگه چهارصد به چهارصد میشه. پوریا خندیدو گفت من که نیازی به این زحمت و پولش ندارم. فقط به خاطر تو اینکارو میکنم. بخاطر من کاری که گفتم نکن را کردی؟ بهت که گفتم من توی خانه شما بزرگ شدم. نمیتونم این کارو کنم. پس بخاطر من نبوده، یه جور ادای دین به پدرو مادرم بوده. پوریا مکثی کردو گفت تو اگر شرکت نیای و من نبینمت دق میکنم. نگاهی به مامان انداختم و گفتم دیروز نهار من کجا بودم؟ پوریا مکثی کردو گفت کافه ستاره پیش من . با چی اومدم؟ با به پژوی خاکستری که شیشه عقبش شکسته بود. نگفتی اون ماشین کدوم دوستت بود؟ چرا به مامان نگفتی نهار باهم بودیم. اره راستی صبح مامان زنگ زد گفت تو دیروز با عاطفه بودی؟ منم گفتم نه. خوب چرا دروغ گفتی؟ اخه ترسیدم شاید کارتو خراب کنم چه کاری و از من خراب کنی؟ مگه من حرکت مخفیانه دارم. باشه حالا ناراحت نشو زنگ میزنم راستشو میگم، اگر باور هم نکرد براش مدرک میارم. چه مدرکی؟ تو چیکار داری ؟ نه بگو از اول ورودت به کافه که از سقف گل ریخت روی سرت فیلم گرفتم چطوری؟ دوربین گذاشته بودم دیگه ، حالا برات میفرستمش باشه ، فعلا کاری نداری؟ شرکت نمیای؟ نه چرا؟ خداحافظ پوریا کار دارم. ارتباط را قطع کردم و رو به مامان گفتم به خزعبلات ذهنی امیر دامن نزن . حرفهاشو باور نکن، اون چرت زیاد میگه. صدای امیر رشته افکارم را پاره کرد من چرت میگم؟ به سمت او چرخیدم چهره اش عصبی بود . جلو امدو گفت تو شدیدأ کتک کتک میکنی ، یه جا باید بگیرمت لهت کنم تا بفهمی چی درسته چی غلط حرصی شدم وگفتم تو منو بزنی؟ تو خیلی بی خود میکنی، کارهای من اصلا به تو ربطی نداره . مامان سراسیمه از اشپزخانه خارج شدو گفت باهم دعوا نکنید اول صبحی امیر نفس پرصدایی کشیدو گفت پوریا مرد این حرکت نیست، والا من دست و پای تورو جمع میکردم. مرد چه حرکتی؟ بهش میگم یه عاقد بیار من دست و پای عاطفه رو میبندم میارم عقدش کن ، یه خورده ضر ضر میکنه و بعدهم میتمرگه زندگی میکنه. پوزخندی زدم وگفتم من هلیا نیستم که تو و بابا باهام معامله کنید. هلیا رو دادید یه برج تو نمک ابرود گرفتید. منو میخواهید بدهید چی بگیرید؟ چهره اش را مشمئز کردو گفت باز هلیا یه سرو شکلی داره تورو که اگر پوریا بپره باید بدیمت به نون خشکه ایی جات جوجه رنگی بگیریم. پوزخند زدم وگفتم کلا اهل معامله ایی نه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_18 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کل کل با امیر بی فایده بود وارد خانه شدم مامان سرگر
به قلم میخوای منو بدی به جاش یه تفریحگاه تو بوم هن بسازی و به ارزوی دیرنه ت برسی. کورخوندی اقا امیر پشت گوشتو دیدی معامله سر منم میبینی ، پوریا باباش پولداره تامینش کرده، تو بابات اونهمه پول نداره که تامینت کنه ، دست از دوست دختر بازیت بردار برو بچسب به یه کاری خودت واسه خودت پول جمع کن به ارزوهات برس. امیر با خشم گلدان روی میز را برداشت که به طرفم بکوبد مامان دست اورا گرفت و گفت امیر، این وحشی بازی ها چیه؟ اخه خفه نمیشه. ولش کن، تو برو دنبال کار خودت من نمیگذارم عاطفه ازخونه بیرون معترضانه گفتم بیرون رفتن یا نرفتنم به امیر چه ربطی داره اخه. صدای بابا امد که گفت چتونه؟ اول صبح دادو بیداد راه انداختید؟ امیر رو به بابا گفت این حق نداره امروز از در خونه بره بیرون بابا رو به من گفت عاطفه بابا بروتو اتاقت حرصم در امد پایم را به زمین کوبیدم و گفتم بابا؟ برو بزار اوضاع اروم شه. سپس رو به مامانم گفت یه تیکه زغال برای من بگذار. نگاهی به امیر انداختم وگفتم باشه من میمونم خونه، ولی تو ناسلامتی مردی، میخوای تشکیل زندگی بدی برو سرکار دیگه، بدهی هاتونو پوریا داد شرکت بهم ریخته رو هم براتون مرتب کرد. امیر با پررویی گفت فکر میکنی شق القمر کرده ؟ سی سال تو خونه ما بزرگ شده، ننش تا اونو زایید مرد، باباشم انداختش تو خونه ما یک گام به سمت امیر رفتم و گفتم برادر خوندته یا پدر خوندت؟ نشستی پس فردا مرغ و گوشت خونتم بیاره؟ بابا به سمت جایگاه همیشگی اش رفت که سر منقلش بنشیند. امیر چشمانش را ریز کردو رو به من گفت یدونه میزنم تو دهنت که دیگه اون اسکول پوریا هم نگات نکنه ها، تو عمرت یدونه خاستگار داری اونم پوریای احمقه و الا تو رو سر این خونه هم بخوایم به کسی بدیم هیچکی نمیبرت. بابا با اخم و کمی بلند گفت عاطفه میری تو اتاقت یا نه؟ لبهایم را بهم فشردم وگفتم چرا بین من و امیر فرق میگذاری بابا؟ چون تو زن هر خری که بشی میری اما امیر برام میمونه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_19 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میخوای منو بدی به جاش یه تفریحگاه تو بوم هن بسازی و
به قلم دست از پا دراز تر وارد اتاق خوابم شدم و در را قفل کردم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. نگاهی به گوشی انداختم با دیدن نام شهره بغض گلویم رفت. و لبخند جایگزینش شد. صفحه را لمس کردم وگفتم جانم شهره جان به گرمی گفت سلام، زود تند سریع بگو کجایی؟ خانمون شرکت نرفتی؟ نرفتم دیگه هم نمیرم پس چرا؟ داستان داره شهره زیر اواز زدو گفت دلم برات تنگ شده جونم، میخوام ببینمت نمیتونم با خنده گفتم بیا خونه م پشت درم. از جواب او جا خوردم وگفتم واقعا اره بخدا مانتو و روسری ام را دراوردم و به طبقه پایین رفتم. سپس ایفن را زدم و رو به بابا که به من خیره بود گفتم ملاقاتی که میتونم داشته باشم؟ بابا نگاهش را از من گرفت هرچه چشم انداختم امیر ان حوالی نبود. شهره وارد خانه شد با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد، شهره به دیدن صحنه تریاک کشیدن بابا عادت داشت. وارد اتاقم شدو گفت چرا اینقدر دمقی؟ اهی کشیدم و جریان را از سیر تا پیاز برایش تعریف کردم وگفتم و من دیگه شرکت نمیرم. ابرویی بالا دادو گفت واقعا؟ پوریا با کاری که کرد از حالا به بعد باید خرج بابام و امیرو بده. خوب بگو نکنه حریفش نشدم، هرچی بهش گفتم نکن گوش نداد. تو هم سخت میگیری عاطفه ، حالا مگه چی میشه باباتو از بحران ورشکستگی نجات داده. واسش بی سود هم که نیست سیصد واحد برمیداره دیگه. سری تکان دادم وگفتم خیلی ساده ایی شهره. بابام و امیر یه واحد هم دست پوریا نمیدن مگه میشه؟ تو بشین و ببین، اگر پوریا از اون مجتمع سودی برد بیا هرچی دوست داشتی به من بگو. در پی سکوت شهره ادامه دادم اگر یه دست خط و نوشته از بابام بگیره شاید ضرر نکنه . سود که اصلا نمیبره شهره سرش را به علامت ندانستن تکان داد و من ادامه دادم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_20 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دست از پا دراز تر وارد اتاق خوابم شدم و در را قفل کر
به قلم نباید بگذارم ازش سو استفاده کنند. شهره موذیانه خندیدو گفت دوسش داری ها فکری کردم وگفتم پوریا مثل برادر منه، تواین خونه با من بزرگ شده. شهره خنده ایی مر موز کردو گفت دوسش داری. دوسش دارم، اما باهاش ازدواج نمیکنم. چرا؟ چون ازدواج من با پوریا مصادف میشه با سو استفاده خانواده من از اون بیچاره. مادر که از اول نداشته، پدرشم که رهاش کردو رفت انگلیس، سالی یه بار میومد یه سر بهش میزدو میرفت. الانم شده بانک پوریا ، این لب تر کنه بگه پول اون سه برابر خواسته ش حسابشو پر کنه، اگر با من ازدواج کنه خوشبخت نمیشه، اون به صلاحشه که ازخانواده ما بکّنه و بره. تو از جانب خودت تصمیم بگیر نه پوریا. اهی کشیدم وگفتم اون الان تو تب و تاب به دست اوردنه منه، سرش داغه حالیش نیست، فرض محال اگر منو بگیره یه مدت که بگذره و از داغی بیفته تازه میفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته. و بابام و امیر چقدر تیغش زدند، اونوقته که میفته به جون من. اینقدر اسمون ریسمون نباف اسمون ریسمون نیست شهره، واقع بین باش، بابای من داماد نمیخواد یه کارت عابر بانک میخواد. میخواد کاری که با هلیا کرد با منم بکنه، هلیا یه درس بزرگ برای منه، اولش خانواده اقای شهریاری عالی بودند. هی تعریف و تمجید ازشون کرد اوردشون تو خونه هلیا رو براشون نمایش گذاشت . یه مدت بعد که اونها پیشنهاد ازدواج عرفان و هلیا رو دادند. شروع کرد به معامله با بابای عرفان، از اینور دخترشو شوهر داد، از اونور اونها رو انداخت تو رو در بایستی به مفت یه برج تو نمک ابرود از اونها صاحب شد، الان هشت ساله که این بلا سر هلیا اومده ، ما سالی یه بار همو میبینیم. صد بار عرفان به هلیا گفته اگر پرنیا رو حامله نبودی طلاقتو میدادم. عرفان تو شرکت بابات کار میکنه و هلیا رو نمیاره شما ببینید. هلیا بدبخت شده، افتاده زیر دست یه ادم عرق خور خانم باز. حرف هم بزنه عرفان علنأ بهش میگه من تورو خریدمت. بابام یه برج داده تورو گرفته. سرم را پایین انداختم و با بغض گفتم عید امسال که اومدند خونمون، هلیا پاشد بره اب بخوره، یه لیوان از دستش افتاد عرفان تو چشمهای بابام نگاه کردوگفت یه خورده هلیارو گرون حساب کردیدها، اونقدر ها هم نمی ارزید، دست پا چلفتیه، بی عرضه س. شهره که متعجب شده بود گفت بابات چی گفت؟ پوزخندی زدم و گفتم هیچی، فقط گفت هلیا بابا حواستو بیشتر جمع کن. هردو ساکت شدیم و من ادامه دادم. علنأ هرز میپره، حتی مخفی هم نمیکنه که دل خواهر من به پنهان کاری خوش بشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_21 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم نباید بگذارم ازش سو استفاده کنند. شهره موذیانه خن
به قلم با صدای تق و تق در بلندگفتم کیه؟ مامان در را باز کردو با دو لیوان چای داغ وارد اتاق شد ، شهره حسابی از او تشکر کرد. فکری کردم وگفتم باید پوریا رو مجاب کنم بیاد اینجا بابابام قرار داد بنویسه و الا یه عمر عذاب وجدان دارم که چون اون منو دوست داره اینها دارن ازش سو استفاده میکنند . شهره کمی از چایش را خوردو گفت بگو تو قرارداد قید کنند که وام و باید بدن به پوریا باید باهاش صحبت کنم چکشو از بابا بگیره گوشی ام را برداشتم از پوریا برایم یک ویدیو ارسال شده بودشهره سرش را در گوشی ام اوردو گفت ببینم چی برات فرستاده فیلم ولنتاین دیروز را در کافه برایم فرستاده بود. شهره با ولع فیلم را نگاه کردو گفت تو واقعا احمقی ، اگر یکی منو اینقدر دوست داشت جونمو براش میدادم. اهی کشیذم و گفتم منم پوریا رو دوست دارم ، میدونم پسر خوبیه منو دوست داره، فقط یکم از خود راضیه، اما چه کنم که بابام و امیر منتظرند این وصلت سر بگیره و دستشونو بکنن تو جیب پوریا ، اونم یه مدت منو میخواد و هیچی نمیگه یواش یواش صداش در میاد و منم میشم مثل هلیا نمیشه بعد از ازدواجتون از ایران بری برم کجا؟ برو انگلیس پیش بابای پوریا رویم را از شهره برگرداندم و گفتم اون اگر پوریا رو میخواست که نمی انداختش سر مامان من و بره خوب برید یه شهر دیگه پوریا منو دوست داره اما حرف منو گوش نمیده. شماره ش را گرفتم و روی ایفن گذاشتم پوریا گفت جانم سلام پس چرا نیومدی؟ من دیگه شرکت نمیام چرا ؟ یه خواهش ازت دارم توجون منو بخواه همین الان پاشو بیا اینجا ،بابابام یه قراردادبنویس که تو از اون مجتمع سهم میبری و یه چک چهار ماهه ازش بگیر که وام جور شد وامو خرج نکنه و بریزه تو حساب تو پوریا با کلافگی گفت منم ازتو یه خواهش دارم که تو مسائل کاری منو عمو دخالت نکنی پوریا ، من نمیخوام تو سرت کلاه بره نمیخوام از تو سو استفاده بشه من بخاطر تو اینکارو نکردم عاطفه، این قضیه مجتمع به تو ربطی نداره، تو دخالت نکن باشه خداحافظ الو قطع نکن ارتباط را قطع کردم وگفتم دیدی شهره ؟ عاقلانه ترین کار اینه که من از فردا برم دنبال کلاس شنا و باشگاه و اینجور چیزها با شرکت هم دیگه کاری نداشته باشم. پوریا رو چی کارش میکنی؟ خودمم نمیدونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_22 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم با صدای تق و تق در بلندگفتم کیه؟ مامان در را باز ک
به قلم مدتی گذشت و شهره خانه ما را ترک نمود . صدای زنگ تلفنم بلند شد. نگاهی به شماره انداختم و با دیدن اسم کریمی ارتباط را وصل نمودم و گفتم بله سلام سلام اقای کریمی بفرمایید ابجی من جسارتی به شما کردم؟ نه، چطور مگه ؟ داداشتون دیروز،تا حالا پدر منو در اورده دقیقه ایی یه بار زنگ میزنه دری وری میگه، من قصد بدی نداشتم که من دیدم شما با چهار تاچرخ پنچر کنار خیابان موندی ، بهت حمله کردند شیشه هاتو شکستن. کمکت کردند اگر هم برات معجون خریدم قصد بدی نداشتم رنگ به صورتت نبود . منظورم از بابت اینکه بهتون ماشین دادم بد نبود خداشاهده شماهم جای ابجی من. من ازتون معذرت میخوام برادرتون هی زنگ میزنه و منو تهدید میکنه. با در ماندگی گفتم من ازتون عذر خواهی میکنم. الانم جز شرمندگی جوابی ندارم. نه خواهر من برو باهاش صحبت کن ، من ابرو حیثیت دارم. میترسم بیاد جلوی مغازه م بگه من مزاحم خواهرشم. چشم من باهاشون صحبت میکنم . خداحافظ ارتباط را قطع کردم و برخاستم از اتاقم که خارج شدم. به طبقه پایین امدم و سراغ امیر را از مامان گرفتم. متاسفانه خانه نبود . تلفن خانه را برداشتم و شماره امیر را گرفتم اما پاسخم را نداد اخرهای شب بود که امیر به خانه امد . به سراغ او رفتم و گفتم امیر به سمتم چرخیدو گفت بله بوی مشروبش بینی ام را سوزاند . اخم هایم را در هم بردم و گفتم خجالت نمیکشی ساعت یازده شب مست و پاتیل اومدی خونه؟ عرفان بهم زنگ زد اونجا بودم. مشتاقانه گفتم هلیا خوب بود؟ من هلیا ندیدم ، واحد پایین بودیم. مجید رو هم دعوت کرده بود جوجه بازی میکردیم. اون مجید هم اهل اینکارهاست؟ امیر قهقهه ایی زدو گفت چه جورم. اهی کشیدم وگفتم میشه ازت خواهش کنم مزاحم اون مکانیکه نشی ؟ اگر اون نبود پسرهای سلیمی منو میزدند میکشتند. امیر ابرویی بالاداد و گفت گربه محض رضای خدا موش نمیگیره. امیر ازت خواهش میکنم . اون به من محبت کرد جوابش این نبود . امیر اخمی کردو گفت از جلوی چشمم گمشو تا نزدم تو دهنت ها ، اینقدر بی شرفی که تو روی من وایسادی ..... حرفش را بریدم و گفتم باشه ، مامان و با با خوابن. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_23 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مدتی گذشت و شهره خانه ما را ترک نمود . صدای زنگ تلفنم
به قلم وارد اتاقم شدم و لای در را باز گذاشتم اتاق امیر درست روبروی اتاق من بود. با حالی که او داشت میدانستم سریع خوابش میبرد. نیم ساعت صبر کردم و سپس اهسته و پاورچین وارد اتاقش شدم با نور صفحه موبایل م به دنبال گوشی اش بودم، روی عسلی را وارسی کردم . چشمم به سیم شارژرش افتاد که به زیر بالشتش منتقل شده بود. کمی به او خیره ماندم. ریسک دست کردن زیر بالشت امیر بالا بود. از انتهای سیمش گرفتم و ارام کشیدم تا اگر بیدارشد نداشتن شارژر را بهانه کنم. اما متاسفانه شارژر از گوشی جدا شد. و فقط سیمش بیرون امد. از صدای هشدار ضعیفی باطری امیر تکانی خورد سراسیمه کمی به عقب رفتم و خودم را پشت پرده مخفی کردم ، سایه ش را می دیدم که نیمه خیز شد و گوشی اش را به شارژر وصل کرد، تلفنم را محکم در دستم گرفتم. استرس زنگ خوردنش را داشتم . امیر سرجایش نشست و سپس برخاست نفسم را حبس کردم. از اتاق خارج شد، میتوانستم حدس بزنم که به سرویس میرود. نفس راحتی کشیدم و سریع گوشی اش را از زیر بالشتش برداشتم. و قفل صفحه را زدم ، اما متاسفانه کد عبور میخواست. سیم شارژر را زیر بالشتش فرو کردم و با احتیاط از اتاق او خارج شدم و به اتاق خودم رفتم در را پشت سر خودم بستم. دست و پایم میلرزید ضربان قلبم بالا بود. گوشی اش را خاموش نمودم ، سراسیمه نگاهی به اتاق انداختم، چشمم به گلدان بنجامینم افتاد سریع با دست خاک هارا کنار زدم و گوشی امیر را دفن نمودم، روی تختم دراز کشیدم و چشمانم را بستم. با اخلاقی که ازامیر میشناختم وابستگی شدیدی به تلفنش داشت. میدانستم که اگر متوجه نبود گوشی اش شود حتما به سراغ من می اید. فکری به ذهنم خطور کرد. گوشی خودم را برداشتم و شماره مرتضی را پاک نمودم. دوباره چشمانم را بستم. قلبم گروپ گروپ میزد. فکر واکنش امیر ترس به جانم انداخته بود. و بقول معروف مثل سگ از غلطی که کرده بودم پشیمان بودم. در همین افکار بودم که در اتاقم بی مهابا باز شد ناخواسته جیغی کشیدم و نیم خیز شدم. امیر در چهار چوب در ایستاده بود. با خشم رو به من گفت بدش. چشمانم را گرد کردم وگفتم چیو؟ گوشیمو بده عاطفه، و الا مثل یه خر میزنمت از ترس اشکهایم سرازیر شدو گفتم گوشی تو؟ وارد اتاق شد، نگاهش رنگ تهدید داشت. صدایش را بالا بردو گفت گوشیمو بده عاطفه دست من نیست. گوشی خودت کو؟ گوشی ام را از روی عسلی برداشتم و به سمتش گرفتم. قفل صفحه را باز کردو گفت رمزت ؟ بلافاصله گفتم 1312 شماره خودش را گرفت، صدای اوپرا طور می امد که خاموشی تلفن را گزارش میکرد. ایستادم وگفتم توهم زدی؟ با فریاد گفت توهم نزدم کثافت، گوشیمو بده. من توی اتاقم خوابیدم. گوشی تو دست من چیکار میکنه؟ با چشم هایش اطراف را وارسی کرد، برخودم مسلط شدم و ادامه دادم مست و پاتیل تا الان کدوم قبرستونی بودی ؟ گوشیتو گم کردی سراغشو از من میگیری؟ دستش را به علامت تهدید بالا بردو گفت میدی یا نه؟ جیغی کشیدم و گفتم کمک https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_24 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم وارد اتاقم شدم و لای در را باز گذاشتم اتاق امیر در
به قلم صدای پاهای مامان و بابا را که از پله ها بالا میامدند شنیدم. مامان وارد اتاق شدو نفس نفس زنان گفت چتونه نصفه شبی؟ با گریه رو به مامان گفتم من نمیدونم از نور چشمتون بپرسید. رفته بیرون زهر ماری خورده اومده افتاده به جون من مامان با ناباوری رو به امیر گفت امیر؟ تو اینوقت شب تو اتاق خواهرت چی میخوای؟ امیر نفس پر صدایی کشیدو گفت گوشیمو مامان کمی جلو رفت و گفت مشروب خوردی؟ نگاهی به بابا انداختم و رو به مامان گفتم مشروبش که بوش میاد. ببین چی کشیده که توهم میزنه امیر به سمتم هجوم اورد من ناخواسته جیغ کشیدم و به عقب رفتم . مامان سد راه او شدوگفت میخوای چیکار کنی؟ میخوام اینقدر،بزنمش تا اعتراف کنه؟ به چی پسرم؟ گوشی منو اون برداشته. در،پناه مامان گفتم تو تو حال خودت نیستی . ببین اونموقع که مست میکردی کی کنارت بوده جیبتو زده خفه شو من خونه عرفان بودم. غریبه هم بینمون نبود من بودم و عرفان و مجید. لابد همونها برداشتند. اومدم خونه زدمش به شارژ گذاشتم زیر بالشتم ، صدای هشدار شارژ نشدنش اومد پاشدم دیدم از شارژ در اومده رفتم دستشویی برگشتم دیدم نیست. غیر از من و تو کسی اینجا نبوده که. من توی اتاق خودم خواب بودم. قبلش تو اومدی از من خواهش کردی مزاحم اون مرتیکه پفیوز نشم. بابا دستی به سرش کشیدو گفت من میرم بخوابم. امیر کیف مرا روی تخت خالی کردو گفت الان پیداش میکنم. مامان سر تاسفی تکان دادو گفت خانه عرفان بودی ؟ امیر در حالی که تخت مرا شخم میزد گفت اره خواهرتو دیدی؟ بالا نرفتم. خوب میرفتی یه سر بهش میزدی در پی سکوت امیر مامان ادامه داد پرنیا رو چی ؟ اونم ندیدی؟ نه ندیدمشون. کندو کاوی در اتاقم نمود و من و مامان نظاره گرش بودیم. ارام رو به مامان گفتم حالش خوب نیست، گوشی اون دست من چیکار میکنه ؟ مامان سر تاسفی تکان دادو گفت امیر جان برو بگیر بخواب امیر که حسابی کفری شدخ بود رو به من گفت ادمت میکنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺