eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
600 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_41 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سلام، نمیدونم گوشی دست خودته یا امیر، اینکه به حرفت
به قلم از حرف امیر خوشحال شدم و به اتاقم بازگشتم. مانتو شلوار و مقنعه ام را پوشیدم و راهی طبقه پایین شدم. با دیدن پوریا اخم هایم در هم رفت. به پایم برخاست و گفت سلام سلامش را سرد پاسخ دادم و سپس سر میز صبحانه نشستم. نزدیکم امد و گفت تو چرا با من اینطوری رفتار میکنی؟ از او رو برگرداندم و گفتم برو بگذار صبحانمو بخورم. امروز اومدم قراردادو بنوبسم. دیگه برام مهم نیست. پوریا در حالی که دستانش را به هم میسایید گفت مگه نگفتی..... حرفش را بریدم وگفتم دیگه برام مهم نیست پوریا. سپس برخاستم وگفتم صبحانه م نخواستم. کمی عقب رفت و گفت نه نه بشین صبحانتو بخور من میرم بیرون با کلافگی به طبقه بالا رفتم گوشی مرتضی را داخل لباس زیرم مخفی کردم . در اتاق امیر را زدم . کت و شلوار اداری اش را پوشیده بود و مشغول بستن ساعتش بود. سراپایم را ور انداز کردو گفت اماده ایی؟ خودم برم یا باهم میریم؟ هم مسیر نیستیم. خودت برو، گوشیت دم دست باشه زنگ زدم جواب میدی باشه چشم. پله ها را به سمت طبقه پایین رفتم. پوریا وسط خانه ایستاده بود. از مامان خداحافظی کردم و به حیاط رفتم . به دنبالم امدو گفت عاطفه به سمتش چرخیدم. چشمانش اب دار و قرمز شده بود. اب دهانش را قورت دادو گفت با من اینطوری برخورد نکن. من قلبم درد میگیره. با کلافگی از او رو برگرداندم و سوار ماشینم شدم. به محض خروج از خانه گوشی را در اوردم و به مرتضی پیام دادم سلام، صبح بخیر، من ازاد شدم، دارم میرم بانک دنبال کار وام بابام. دقایقی بعد چراغ گوشی روشن شد. با دیدن شماره مرتضی قلبم به تپش افتاد صفحه را لمس کردم وگفتم بله سلام صدایش گرم و صمیمی بود. لبخند روی لبهایم نشست وگفتم سلام ، خوبی؟ ممنون ،،داری میری بانک بله، صبح بابام گفت برو دنبال وام، امیر هم اجازه داد که برم. ادرس بانک و میدی بیام پیشت از پیشنهاد مرتضی کمی مضطرب شدم و گفتم میترسم امیر ببینمون. من دور وایمیسم. باشه ، برات میفرستم چند ساعت بیرونی ؟ کار لانکیم نهایت یک ساعت باشه بعدش میای بریم یه کافه ایی جایی بشینیم؟ نه مرتضی، نمیتونم . باشه ، میام از دور میبینمت. تلفن را قطع کردم ادرس را برایش فرستادم و به بانک رفتم . کارهای بانکی ام را انجام دادم ، رییس شعبه چند نکته را برای اضافه کردن به پرونده یاد اور شد و قرار واریز وام را صادر نمود. در حال خروج از بانک بودم که با مرتضی روبرو شدم. با دیدن من لبخندی زدو گفت داشتی میرفتی ؟ اطراف را بررسی کردم وگفتم اره دیگه کارم تموم شد. صدای زنگ موبایلم بلند شد مضطرب ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام پوریا کمی مضطرب شدم . مرتضی نگاهی به صفحه گوشی ام انداخت و گفت این چی میگه؟ منم نمیدونم. دست از سرم بر نمی داره این امیر خانتون چرا به این گیر نمیده چون دوست داره من با پوریا ازدواج کنم. دلیلش چیه ؟ میگن پسر خوبیه. وضع مالیش خوبه ، تو خونه خودمون بزرگ شده، تو رو دوست داره. چرا تو خونه شما بزرگ شده ؟ خالم وقتی اینو بدنیا میاره مریضی سختی میگیره. تا هشت سالگی پوریا زنده بود. اما چه زنده بودنی من که یادم نیست وقتی اون مرد من دوساله بودم. همیشه مریض بوده. چش بوده ؟ سرطان میگیره ، هشت سالش که شد مامانشرد و باباش هم گذاشتش خانه ما و رفت انگلیس ، سالی یه بار میاد بهش سر میزنه اونجا ازدواج کرده ؟ میگه نه. از نظر مالی پوریا رو حمایت میکنه. چرا نمیره پیش باباش خندیدم وگفتم این دیگه از بده روزگاره که پوریا دو دستی چسبیده به خانواده من و از ما جدا نمیشه. یعنی الان تو خونه شما زندگی میکنه؟ نه، چهار پنج سال پیش . امیر اعتراض کرد گفت خواهرهای من بزرگ شدند این نامحرمه. باباش هم کوچه بغلیمون براش خونه خرید تنها زندگی میکنه. تنها که چه عرض کنم یه روز در میون خونه ماست. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_42 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از حرف امیر خوشحال شدم و به اتاقم بازگشتم. مانتو شلو
به قلم دوباره گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره امیر لرز به بدنم افتاد رو به مرتضی گفتم هیس صفحه را لمس کردم وگفتم جانم کجایی؟ بانک کارت تموم نشده ؟ چرا همین الان تموم شد. برو شرکت من هم دارم میام. باشه خداحافظ رو به مرتضی گفتم من باید برم باشه ، عزیزم برو. مرسی که اومدی دلم میخواست بیشتر باهم باشیم الان امیر رو من حساس شده، یه مدت بگذره بیخیال من میشه امیدوارم. سوار ماشین شدم و به شرکت رفتم. وارد برج شدم با اقای مجید محققی، رییس شرکت بیتا دوست صمیمی امیر و پوریا روبرو شدم. ارام به او سلام کردم و اوهم پاسخم را داد سپس گفت خانم عباسی ، مشکلتون سر مجتمع سپیدار با مرحوم سلیمی حل شد؟ متوجه تلخی کلام او شدم وگفتم چرا میخواهید بدونید؟ ابرویی بالا دادو گفت منباب اون روز که تشریف اوردید و پیغام پدرتون رو برام اوردید سوال کردم. شما که شاهد کار اقای شریفی بودید. گویا امضای شما و برادرتون هم پای رضایت نامه ایی که ایشون از پسرهای سلیمی گرفته هست. بله هست. سپس خنده ای شیطانی کردو گفت بله امضای من و سعید هست. اما اینکار پوریا یه جورایی عاقلانه نبود. بیشتر عاشقانه بود. لبخند تلخی زدم وگفتم کجای این کار به شما مربوطه اقای محققی؟ قسمت عاقلانه ش یا بقول خودتون عاشقانه ش. گوشه لبش را گزیدو گفت چی بگم والا. وقتی میگید به من مربوط نیست حکمأ حق باشماست. از کنارش گذشتم و وارد شرکت شدم. عرفان پشت به من روی کاناپه لمیده بود و با تلفن صحبت میکرد از،لحن صحبتش میتوانستم تشخیص دهم که مخاطبش خانم است سرفه ایی کردم عرفان خودش را جمع کردو به سمتم چرخیدو رو به مخاطبش گفت عزیزم من بعدا بهت زنگ میزنم. گوشی اش را داخل جیبش نهاد وگفت به به تشریف اوردید؟ سلام سلام. سپس به سمت اتاقش رفت. در حین ورودش به اتاق گفتم مجتمع سپیدار ساختش قراره شروع بشه ، لطفا نقشه هاتون رو تکمیل کنید. عرفان با پوزخند گفت ما نفهمیدیم تو تواین شرکت چی کاره ایی؟ حسابداری؟ مدیریتی؟ فضول کار بقیه ایی؟ منم نفهمیدم تو اینجا چی کاره ایی، هر ماه باید حقوق و مزایا رو حساب کدوم کار براتون واریز کنم؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_43 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دوباره گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم با دیدن ش
به قلم در شرکت باز شد و امیر وارد شد. ایستادن را جایز ندانستم و به اتاق کارم رفتم ، لحظاتی بعد امیر وارد شدو گفت چی گفتی به عرفان ؟ از در اومدم تو دیدم لمیده رو کاناپه ها و داره تلفنی قربون صدقه یه نفر میره. بهش گفتم مجتمع سپیدار داره ساخته میشه برو نقشه هاتو بکش. امیر دستی لای موهایش کشیدو گفت سربه سر عرفان نگذار، میره خونه تلافیشو سر هلیا در میاره. اونم راهشو یاد گرفته، مگه مدعی نیست که هلیا رو با پول باباش خریده. خوب خرج خونشم بره از باباش بگیره دیگه. دختر بهش دادیم. باید پول تو جیبیشم بدیم؟ امیر با کلافگی گفت ولش کن . به مجید چی گفتی ؟ من وارد برج.شدم پریده جلوی من سپس به تقلید از او گفتم خانم عباسی مشکلتون با مرحوم سلیمی حل شد؟ منباب فرمایش پدرتون سوال کردم. بهش میگم شما که در جریانی چرا میپرسی پوزخند میزنه میگه کار پوریا عاقلانه نبوده عاشقانه بوده. یکی نیست بهش بگه اخه به تو چه مربوطه . چی بهش گفتی ؟ گفتم قسمت عاشقانه ش به شما مربوطه یا عاقلانش؟ امیر ناخواسته خندیدو گفت اینطوری باهاش حرف نزن. قرار داد بعدیمون با مجیده ها گوشی مرتضی که درون لباسم پنهان کرده بودم شروع به لرزش کرد. چهره ام مضطرب شد. امیر نزدیکم امد کیفش را روی میز کارم نهاد و گفت یه سری مدارک رو باید فردا ببری دارایی پروندشو بگیر ببین.... حرف او را نیمه رها کردم وگفتم حالم داره بهم میخوره. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دوان دوان به سمت سرویس رفتم. گوشی را از جیبم در اوردم و اررتباط را وصل نمودم با تن صدای پایین گفتم بله سلام، رسیدی شرکت؟ اره رسیدم. چرا زنگ زدی به من امیر پیشم بود نزدیک بود بفهمه مگه سایلنت نبودی صدای ویبره ش در اومد باشه ببخشید . نه خواهش میکنم خداحافظ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_44 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم در شرکت باز شد و امیر وارد شد. ایستادن را جایز ندانست
به قلم از سرویس خارج شدم ، مدارکی که امیر گفته بود را برای فردا اماده نمودم . و به خانه بازگشتیم. داخل اتاقم روی تخت لمیدم. مامان وارد اتاق شدو گفت دخترم جانم حوصله داری من باهات یکم صحبت کنم؟ لبخندی زدم وگفتم جانم مامان وارد اتاقم شدو روی کاناپه اتاقم نشست و گفت الان پوریا بهم زنگ زده بود. با کلافگی گفتم در مورد اون با من حرف نزن اخه چرا ؟ در پی سکوت من ادامه داد تو که رفتی با بابا قرارداد نوشت. از بابا امضا گرفت که چهارصد واحد مجتمع سپیدار مال اونه ابرویی بالا دادم وگفتم بابا امضا کرد ؟ اره امضا کرد، اما بعدش که پوریا رفت گفت این اتیش از گور عاطفه بلند میشه. من کاری با پوریا ندارم. پسر به اون خوبی ، قیافه ش خوب، وضع مالیش درست و حسابی و از همه مهمتر این که واقعا تورو دوست داره، دست به دامن هممون شده که تورو راضی کنه. یه نگاه به زندگی خواهرت بنداز. هلیارو شماها دادید به عرفان. عرفان خاستگاری کرد هلیا هم بله گفت مگه ما به زور دادیمش. همین شمایی که الان داری در مورد پوریا با من حرف میزنی یه روزی هم نشستی زیر پای هلیا و گفتی خانواده خوبیند، دستشون به دهنشون میرسه،پسره تو رو دوست داره، این شد که الان جرأت نداری بری یه سر به بچه ت بزنی . تنها کاری که میکنی صبح ها یه ساعت تلفنی باهاش حرف بزنی . مامان سرش را پایین انداخت و گفت بخدا داری اشتباه میکنی پوریا پسر خوبیه اره پسر خوبیه، اما من دوسش ندارم، من دلم میخواد با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم. کیو دوست داری؟ نگاه خیره ایی به مامان انداختم و گفتم فعلا کسی و دوست ندارم من یه مادرم خوشبختی شماها ارزوی قلبیمه. و من مطمئنم پوریا تورو خوشبخت میکنه. امیر در را باز کردو وارد اتاق شد و گفت عاطفه من با دوستام دارم میرم بیرون اگر زیبا زنگ زد بهت ،بگو امیر خوابیده. الان مگه وقت خوابه؟ تو چی کار داری، الان بهش گفتم سرم درد میکنه دارم می خوابم. احتمالا به تو زنگ میزنه اگر زنگ زد بهش بگو امیر خوابه. خیلی خوب با رفتن امیر رو به مامان گفتم همین شازده پسرت، هرشب میره عیاشی به زیبا میگه خونه م، چهار روز دیگه زیبا رو بگیره با اون میتونه زندگی کنه؟ مامان سر تاسفی تکان دادو گفت چی بگم بهش بلند شو جلوشو بگیر، بگو یا ایتکارهاتو جمع کن یا من خاستگاری زیبا نمیام. اونو بگیره درست میشه بخدا که درست نمیشه. همینی که هست میمونه فقط اون دختره رو هم بدبخت میکنه. مامان سر تاسفی تکان دادو برخاست. اتاقم را ترک نمود. بلافاصله بعد از رفتن او گوشی م را در اوردم و با مرتضی تماس گرفتم لحظاتی بعد مرتضی گفت جانم سلام سلام عزیزم خوبی ممنون. چشمم به گوشی خشک شد. تا الان خونه بود الان رفت بیرون میتونی بیای بیرون حرف مرتضی کمی مرا وسوسه کردو گفتم صبر کن بگذار بهش زنگ بزنم. باشه قطع نکن منتظر میمونم گوشی خودم را برداشتم و شماره امیر را گرفتم لحظاتی بعد گفت بله امیر من میخوام برم بیرون یکم خرید کنم چی میخوای بخری ؟ یه سری لوازم شخصی میخوام. با مامان برو مامان میگه کار دارم. با شهره برم؟ باشه برو ولی زود برگرد. مرسی ارتباط را قطع کردم وگفتم بیا مرتضی مرتضی با ذوق گفت اومدم. بلافاصله به طبقه پایین رفتم و با مامان هماهنگ کردم شهره را هم فراخوان زدم و به دنبالش رفتم. شهره سوار ماشین شد. با مرتضی کافه ایی را هماهنگ کردم. من و شهره زودتر رسیدیم. شهره با نگرانی گفت تو عجب سر نترسی داری عاطفه، من دارم سکته میکنم، اگر امیر سر برسه چی؟ امیر الان با دوستاش داره خوش میگذرونه چه شکلی هست این پسره الان میاد میبینیش قصدتون از این رابطه چیه ؟ نمیدونم. دوست داری باهاش ازدواج کنی؟ چی بگم والا https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_45 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از سرویس خارج شدم ، مدارکی که امیر گفته بود را برای
چیکار میکنی؟ بهت گفتم عین بچه ادم رفتار کن ابرو دوستت نره. رامین برادر شهره لای در امدو گفت چیشده؟ امیر محقرانه کتف من را کشیدو رو به رامین گفت اینو ببین، من دارم جمعش میکنم. توهم خواهرتو جمع کن.. مگه چیار کردن امیرخان. دیشب ساعت چند اومد خونه؟ مگه شام خونه شما نبود؟ امیر پوزخندی زدو گفت نخیر ، خواهر من خودشم معلوم نشد دیشب کجا بوده. میگه شهره از کرج خرید داشت ما اونجا بودیم. رامین به سمت شهره چرخید. گوشی مرتضی در دستان شهره بود. اشک از چشمانم جاری شد. رامین رو به شهره گفت کجا بودی دیشب؟ با عاطفه کرج خرید داشتیم. تو که دست خالی اومدی خونه، چیزی نخریدی؟ شهره نگاهی به من انداخت و من سر تاسف تکان دادم. امیر دستش را به سمت او دراز کردو گفت بده اون گوشی و. شهره گفته امیر را اطاعت کرد. گوشی را امیر در جیبش نهادو گفت ببخشید رامین جان. سپس مرا کشان کشان به سمت ماشین برد. شهره احمق به جای اینکه گالری را پاک کند برنامه ایی که با مرتضی چت میکردم را پاک نموده بود. امیر گالری را باز کرد. دلم میخواست زمین دهن باز کندو مرا ببلعد ، ازشدت خجالت نفسم سنگین بالاو پایین میشد. در ژست های مختلف عکس دو نفره من و مرتضی را نگریست . سپس ماشین را روشن نمودو حرکت کرد صدای ویبره گوشی مرتضی بلند شد. ان را از جیبش در اورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت عشقم. سپس چشم خره ایی به من رفت وگفت یه عشقمی نشونت بدهم. به شب نرسیده من این بی ناموس و پیداش میکنم. سپس مرا به خانه برد و راهی اتاق خودش کرد در راهم رویم قفل نمودو کلید را در جیبش گذاشت. صدای مامان را میشنیدم که گفت کجا میری؟ میرم تا شب هم نمیام. درو باز کن، بچه م گرسنه س بیخودکرده گرسنه س. امیر جان کلیدو به من بده من براش اب و غذا ببرم ، یه وقت دستشویی داشته باشه. صدای پای امیر را میشنیدم که پله ها را پایین رفت. مامان از پشت در گفت خوبی عاطفه؟ مامان یه کار برام میکنی؟ چیکار ؟ سرکمد من یه کیفه تو زیپ کوچیکه داخلش یدونه کلید اتاق امیر هست درو رو من باز کن. دخترتو چه سرنترسی داری اگر برگرده که میکشت. من یه غلطی کردم. امیر فهمیده، اگر درو باز نکنی میره یه کار دست خودش میده ها مدتی گذشت صدای چرخش کلید امد. مامان در را باز کردو ارام گفت سرو صورتتو ترکونده. اشک از چشمانم جاری شد. مامان دستم را گرفت وگفت بیا بریم پایین رو صورتت یخ بگذارم دوروز دیگه عیده با این قیافه کجا ببرمت. من را از پله ها پایین برد. گوشی مامان را از روی اپن برداشتم. شماره مرتضی را گرفتم اما اشغال بود. حدود یک ربع مامان صورتم را با یخ ماساژ دادو من شماره مرتضی را گرفتم اما یکدم اشغال بود. به ناچار براش نوشتم این گوشی مامانمه، امیر همه چیزو فهمیده، ازت خواهش میکنم جواب تلفن امیر رو نده، یه وقت باهاش قرار نگذاری ها، امیر برج زهرماره. پیام را ارسال نمودم و از گوشی مامان پاک نمدم. تاریخچه تمایش را هم پاک کردم به سرویس رفتم و سپس وارد اتاق امیر شدم و در را به روی خودم قفل نمودم.
ریحانه 🌱
#پارت46 چیکار میکنی؟ بهت گفتم عین بچه ادم رفتار کن ابرو دوستت نره. رامین برادر شهره لای در امدو
روز،خیلی سختی بود. تمام مدت را در اتاق امیر رژه میرفتم و با بیخبری ازهمه جا دست و پنجه نرم میکردم ساعت هول و هوش دوازده شب بود. روی زمین نشستم و سرم را روی تخت امیر گذاشته بودم. که صدای چرخش کلید تپش قلبم را بالا برد. امیر وارد اتاق شد. نگاهی به من انداخت و گفت بلند شو گورتو گم کن اتاق خودت. برخاستم. و با احتیاط از کنارش گذشتم. دست در جیبش کرد گوشی خودم را در اوردو گفت این گوشی خودت، گوشی اون بیشرف هم دادم به خودش. دلم میخواست امیر بیشتر توضیح بدهد خیره به اوماندم. اما وقتی سکوتش را دیدم به اتاق خودم رفتم و دراز کشیدم. گوشی ام را نگاه کردم صفر صفر بود. نه برنامه ایی، نه شماره ایی و حتی پیامکی هیچ چیزنداشت. بلافاصله برای شهره نوشتم خوبی؟ دقایقی بعد شهره نوشت شما؟ برایش نوشتم عاطفه م دیگه شمارتو عوض کردی؟ سری تکان دادم وگفتم امیر عوض کرده. چه خبر؟ ابرو حیثیتم رفت. تو چی شدی؟ رامین خیلی دعوام کرد. مجبور شدم راستشو بگم ابرو منو بردی؟ چاره ایی نداشتم بخدا . از اون چه خبر؟ امیر رفته سراغش نگاهی به در انداختم و بلافاصله شماره شهره را گرفتم ارام گفت الو من هم اهسته گفتم پیام نده ، امیر گوشیمو هک کرده پیام های من واسه اونم میره. چه جوری؟ نمیدونم. یه زنگ به مرتضی بزن به من خبر بده ببینم چه خبر شده؟ باشه خداحافظ. تلفنم را بی صدا نمودم و به ان خیره شدم. دقایقی بعد با لرزش گوشی ام.ان را وصل نمودم. و گفتم چی شده؟ رفته سراغ مرتضی زده داغونش کرده. مرتضی میگه هرچی بهش گفتم من میخوامش، میگیرمش، عاشقشم گوشش بدهکار نشدو فقط تهدیدم میکرد که بیچاره ت میکنم. بدبختت میکنم. در مغازتو گل میگیرم. و از این حرفها مرتضی رو هم زده؟ اره مثل اینکه. الان من استرس دارم. صبح باهات حرف میزنم. باشه خداحافظ ان شب را تاصبح نخوابیدم. دم دمای صبح بود که با صدای مامان چرتم پرید. برخاستم وگفتم بله مامان پاشو بیا پایین نگاهی به صورتم انداختم، خوشبختانه اثری از کتکی که دیروز خورده بودم در سرو صورتم نبود. پله ها را پایین رفتم بابا هم سرجایش نبود. رو به مامان گفتم امیر و بابا کجان؟ رفتند بیرون.الان گوشیم زنگ خورده دیدم یه خانمه س اسمش مریمه. با شنیدن نام مریم خواهر مرتضی قلبم به تپش افتا د مامان که چهره اش عصبی بود گفت میگه من میخوام عاطفه خانم رو واسه برادرم خاستگاری کنم. بهش میگم شما کی هستی خونت کجاست؟ ادرس پایین شهرو میده و میگه خودشون همدیگرو میشناسن ، گویا اقا پسرتون هم دیروز اومده داداش منو زده، داداش من جنایت نکرده عاشق شده. سپس رو به من گفت میگه داداشم مکانیکی داره، یه واحد اپارتمان هفتاد متری داره ماشین هم داره. دیپلمه س،تو واقعا پوریا رو با اینهمه دارایی و شرایط خوب و تحصیلات عالی گذاشتی کنارو میخوای زن یه مکانیک پایین شهری بشی؟ مامان مگه همه چیز پوله؟ دهنتو ببندو از جلوی چشمم گمشو. ولی مامان من دوسش دارم. این چرندیاتی که اون زنه گفت و حرفهایی که تو میزنی و به امیر نمیگم. فعلا از جلوی چشمم گمشو تا داداشت بیاد بگم تکلیفتو معلوم کنه . همینم مونده جلو زن عموهات و زن دایی هات بچه من زن یه مکانیک بشه. شماها چرا اینقدر به مادیات فکر میکنید؟ خفه شو عاطفه. پوریا عاشق توإ، پسر به اون خوبی، پولش از پارو بالا میره..... من پوریا رو دوست ندارم مامان چرا نمیفهمی؟ این پسره ی گدا گشنه رو دوست داری؟ همه چیز پول نیست. منم میدونم همه چیز پول نیست اما تو با اون نمیتونی زندگی کنی تو عادت به فقر نداری. اون اندازه ما پولدار نیست. والا اندازه خودش داره مامان با کلافگی گفت از جلویی چشمم برو با چشمان اشک الود گفتم مامان من اونو دوسش دارم. تو بیخود میکنی؟ چرا میخواهید کاری کنید که من همیشه چشمم دنبال اون باشه؟ عاطفه بمیری هم من نمیگذارم با اون ازدواج کنی. الان برو بالا تو اتاقت رگ دستتو بزن بمیر، اما من اجازه نمیدم تو جلوی امیل ابروی منو ببری. بی پول هاابرو میبرن؟ خفه شو جواب منو بده یکی که فقیره ابروی تورومیبره؟ الان عرفان بهت ابرو میده؟ خانواده زیبا هم معمولیند پس چرا رفتی خاستگاریش. زیبا پزشکه. من میرم خاستگاریش میارمش اینجا جهیزیش هرچی کم داشته باشه خودم میخرم میگذارم خونش اب هم از اب تکون نمیخوره، اجازه نمیدم احدی بفهمه که عروسم جهیزیش کم بوده تورو هم شوهر بدهم. برای حفظ ابروم. خونه بدم. عروسی بگیرم. طلابخرم. جهیزیه بدم اره؟ اولا اون خودش پول داره عروسی بگیره. یه عروسی ساده نه خیلی تجملاتی بعد هم طلا به چه درد من میخوره ؟ کارهم که داره عاطفه یک کلمه دیگه حرف بزنی زنگ میزنم به امیرمیگم بیاد خونه بزنه لهت کنه. بروتوی اتاقت. ناامید پله ها را بالا رفتم. دلم را به دریا زدم و شماره مرتضی را گرفتم مدتی بعد گفت بله سلام باشنیدن صدای من گفت تویی عاطفه اره منم، چی شد
ریحانه 🌱
#پارت47 روز،خیلی سختی بود. تمام مدت را در اتاق امیر رژه میرفتم و با بیخبری ازهمه جا دست و پنجه نرم
مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کرد به فحش دادن وتهدید کردن. گفتم من میخوام خواهرتو بگیرم. گفت ادرس بده ، ادرس دادم اومد دم مغازه تا میتونست منو زد توهم زدیش؟ نه، من به خاطر تو هیچی بهش نگفتم. ابروی منو تو کسبه برد. ولی من هیچ اهانتی بهش نکردم . به خواهرم گفتم زنگ بزنه به مامانت قضیه رو رسمی کنه، مامانت هم هرچی از دهنش در اومده به مریم گفته. من معذرت میخوام. فدای سرت، هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد. من تورو میخوام پای عواقبش هم هستم. بغض راه گلویم را بست و گفتم مرسی. گریه نکنی ها عروسک کوچولو. توکلت بخدا باشه، اگرقسمت هم باشیم خودش همه چیزو راست و ریست میکنه. چرا باید اینجوری بشه مرتضی؟ من از تو خجالت میکشم چرا خانواده من به تو و خواهرت بی احترامی کردند. مرتضی خندیدوگفت ایراد نداره. سپس اهی کشیدو گفت میدونی عاطفه، تو این سی سال، زندگی به من ثابت کرد که همیشه همه چیز اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. شمرده شمرده و با لحن شعر خوانی ادامه داد گاهی گمان نمیکنی ولی میشود، گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود. اشک ناخواسته از گوشه چشمانم جاری شد. مرتضی ادامه داد بقول یه دوست قدیمی من همه تلاشمو میکنم باید ببینم اون بالایی برام چی رقم زده. بغضم را فروخوردم وگفتم کاری نداری؟ زیاد باهاشون درگیر نشو. دوروز دیگه عیده واسه خانمی عیدی گرفته بودم اما فکر نکنم بتونم بهت بدمش. تاریخ سفرتون مال چه موقع است؟ با کلافگی گفتم متاسفانه فردا بعد از ظهر اگر تونستی باهام تماس بگیر باشه عزیزم کی رمیگردی؟ بیست فروردین اون پسره پوریا هم با شما میاد؟ نه اون میره انگلیس پیش باباش خداروشکر کاری نداری مرتضی نه خداحافظ. شماره ش را پاک نمودم. ان سال عید از سفر به ان هیجان انگیزی چیزی متوجه نشدم. هوش و حواسم پیش مرتضی بود. امیر و مامان ثانیه ایی رهایم نمیکردند تا من یک پیام بدهم. از همه چیز بهتر این بود که با عوض شدن خطم پوریا دیگر شماره م را نداشت. به تهران بازگشتیم رویتختم دراز کشیده بودم که تلفنم زگ خورد با دیدن شماره از انگلیس سرتاسفی تکان دادم و صفحه را بی میلی لمس کردم. با شنیدن صدای عمو شهروز بابای پوریا صاف نشستم و گفتم سلام عمو سلام دخترم. حالت چطوره؟ سال نوت مبارک ممنون سال نوی شماهم مبارک. افریقا خوش گذشت؟ ممنون جاتون خالی بود. شهروز مکثی کردو ادامه داد عاطفه جان، این اقا پسر منو به غلامی قبول میکنی؟ دهانم قفل شد. انتظار این حرف را نداشتم ، شهروز ادامه داد بیست روزه اینجاست. بیست میلیارد بار به من گفته من عاطفه رو دوست دارم ، تو همیشه منو ول کردی و رفتی اینبار لااقل یه کار واسه من بکن. عمو شهروز اخه من دوست ندارم با پوریا ازدواج کنم. پوریا مثل داداش منه. عاطفه جان. تو زن پوریا بشو خوشبختیتو من تضمین میکنم. هرچی که تو بگی همون کارو میکنم. هر شرطی بگذاری قبول، تو فقط لب تر کن من از اینور دنیا برات اطاعت میکنم. شما خیلی خوبی من ازت ممنونم اما بخدا من نمیتونم با پوریا ازدواج کنم پوریا خیلی تو رو دوست داره عاطفه پوریا خیلی خوبه پسر اقاییه ، من جز خوبی چیزی ازش ندیدم اما.... حالا یه بار دیگه بخاطر من روی این قضیه فکر کن من دوباره زنگ میزنم جواب میگیرم ازت. عمو شهروز بی ادبی منو ببهشید ولی باور کنید من اگر هزار سال هم فکر کنم تهش اینه که من پوریا رو دوست ندارم. اینقدر لج باز نباش بچه، برو دوسه روز فکرهاتو بکن. دوباره زنگ میزنم. ارتباط قطع شد. شماره مرتضی را گرفتم مرتضی به گرمی گفت جانم سلام عزیزم. خوبی ممنون. پس فردا تولدته بیست و پنج روزه ندیدمت
ریحانه 🌱
#پارت48 مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کر
خندیدم وگفتم الان چیکار کنم؟ یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو من که از تو کادو نخواستم من خودم دلم میخواد یه چیزی به تو بدهم. من الان زیر ذره بین امیرم نمیتونم بخدا خودتو اذیت نکن. اعصاب برادرتم خورد نکن. من به امیر حق میدم بالاخره اون برادرته، نگرانته، دوستت داره. اگر تونستی بیا فردا شب که مامانم برام تو خونه تولد میگیره مثل روال هرسال . امشب فکر کنم با امیر میرن خانه بابای زیبا که شناسنامه زیبا رو بگیرن ببرن محضر برگه ازمایشگاه و بگیرن. اگر رفتن من بهت زنگ میزنم بیا تورو توخونه تنها میگذارن؟ نه، بابام باهاشون نمیره. چرا؟ فکری کردم از اینکه بخواهم اعتیاد شدید پدرم را باز گو کنم خجالت کشیدم وگفتم بابام مریضه باشه پس من منتظر خبرتم. تلفن را قطع کردم و از اتاقم خارج شدم. امیر را دیدم که کت و شلوار سورمه ایی اش را با یک بلیز طوسی ست کرده بود. موهایش را سشوار زده و مرتب از اتاقش خارج شد نگاهی به قد و قامت مردانه اش انداختم و دلم برایش قنج رفت. اما بعد از رفتاری که شب عید بامن کرده بود هنوز با او قهر بودم. لبخندی زد نزدیکم امدو گفت قهری هنوز؟ از او رو برگرداندم و راهی طبقه پایین شدم. وسط راه پله ها سد راهم شدو گفت عاطفه نگاهی به چهره اش انداختم. بغض راه گلویم را بست از امیر انتظار بیشتر از این حرفها را داشتم. فکر میکردم اگر روزی در زندگی به مشکلی بر بخورم او مرا حمایت میکند . اما الان که من احتیاج داشتم او حرف دل مرا بفهمد او بی احساس و سنگدل شده بود. بغضم را فروخوردم و از او رو برگرداندم ، اه که چه ارزوهایی برای مراسمات دامادی اش داشتم. دستانم را از پشت گرفت و با حالت شوخی گفت حالمو نگیر دیگه، دارم میرم شناسنامه زیبا رو بگیرم ببرم عقدش کنم. زن داداش داربشی هر روز مثل سگ و گربه بپرید بهم و سرمن دعواتون بشه. خودم را رهانیدم وگفتم ایشالا خوشبخت بشی. دستم را گرفت مسیر رفته مرا برگرداند و گفت الان یک ماهه که تو با من قهری ، بس کن دیگه به در اتاقش تکیه دادم و گفتم دلم میخواد تا ابد با تو قهر بمونم. چطور خودت باید با اون کسی که دلت میخواد ازدواج کنی اما من باید ..... اون پسره به درد تو نمیخورد. برای همه تو باید تصمیم بگیری؟ عاطفه جان، اون در حد ما نبود. الان زیبا در حد ماست؟ باباش بازنشسته اموزش پرورش خونشونم از ما منطقه ش خیلی پایین تره. دوست داری از هفته اینده که وارد خونه ما میشه این مسئله رو مدام براش متذکر بشم. من میدونم تو اگر با اون ازدواج کنی چند ماه بعد نظرت برمیگرده و طلاق میخوای پوزخندی زدم وگفتم خودت میبری و میدوزی و تنمم میکنی بعد هم از تنم در میاری و دوباره پاره ش میکنی . انگار نه انگار که عاطفه یه دختر 26ساله لیسانسس که تو.جامعه گشته و شاغله. همه اینهایی که داری درباره خودت میگی اگر درست بود انتخابت یه بچه پایین شهری مکانیک نبود. یه جوری درباره ش صحبت میکنی انگار دزده، قاتله، ادم رباست. امیر دستش را سرشانه م گذاشت و گفت خاطرت خیلی برام عزیزه. خیلی هم دوستت دارم . اما جنازه ت رو هم رو دوش اون پسره نمیگذارم. قرارم باهاش این شد که دور و ورت افتابی نشه، اما چند دقیقه پیش بهش زنگ زدی و اونم جوابتو داد. کمی مضطرب شدم. امیر ادامه داد با تو دیگه کاری ندارم ولی ببین چه مرتضی ایی برات بسازم. بشین و تماشا کن. دهانم از لحن تهدید امیز امیر بازماندو امیر ادامه داد هزار تا برنامه نصب کردم رو گوشیت دست بهش بزنی خبردار میشم. سپس از کنارم گذشت و پله هارا تند تند پایین رفت. بالب گزیده به زمین خیره ماندم. بلافاصله بعد از رفتن امیر و مامان سراغ بابا رفتم وگفتم من یه کار کوچیک بیرون دارم. زود برم و بیام؟ بابا سری تکان دادو گفت به امیر یه زنگ بزن، بهش بگو بعد برو زود برمی.گردم میترسم بری بابا، صدای برادرت در بیاد خیلی زود برمیگردم باشه برو ، ولی اگر اومد دید نیستی مسئولیتش پای خودته ها، نگی بابا اجازه داد که من حوصله سرو صداشو ندارم. از اینهمه ذلیلی پدرم در مقابل امیر بدم می امد اما الان وقت این حرفها نبود. تلفن خانه را برداشتم و با مرتضی قرارمان را هماهنگ کردم
ریحانه 🌱
#پارت48 مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کر
خندیدم وگفتم الان چیکار کنم؟ یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو من که از تو کادو نخواستم من خودم دلم میخواد یه چیزی به تو بدهم. من الان زیر ذره بین امیرم نمیتونم بخدا خودتو اذیت نکن. اعصاب برادرتم خورد نکن. من به امیر حق میدم بالاخره اون برادرته، نگرانته، دوستت داره. اگر تونستی بیا فردا شب که مامانم برام تو خونه تولد میگیره مثل روال هرسال . امشب فکر کنم با امیر میرن خانه بابای زیبا که شناسنامه زیبا رو بگیرن ببرن محضر برگه ازمایشگاه و بگیرن. اگر رفتن من بهت زنگ میزنم بیا تورو توخونه تنها میگذارن؟ نه، بابام باهاشون نمیره. چرا؟ فکری کردم از اینکه بخواهم اعتیاد شدید پدرم را باز گو کنم خجالت کشیدم وگفتم بابام مریضه باشه پس من منتظر خبرتم. تلفن را قطع کردم و از اتاقم خارج شدم. امیر را دیدم که کت و شلوار سورمه ایی اش را با یک بلیز طوسی ست کرده بود. موهایش را سشوار زده و مرتب از اتاقش خارج شد نگاهی به قد و قامت مردانه اش انداختم و دلم برایش قنج رفت. اما بعد از رفتاری که شب عید بامن کرده بود هنوز با او قهر بودم. لبخندی زد نزدیکم امدو گفت قهری هنوز؟ از او رو برگرداندم و راهی طبقه پایین شدم. وسط راه پله ها سد راهم شدو گفت عاطفه نگاهی به چهره اش انداختم. بغض راه گلویم را بست از امیر انتظار بیشتر از این حرفها را داشتم. فکر میکردم اگر روزی در زندگی به مشکلی بر بخورم او مرا حمایت میکند . اما الان که من احتیاج داشتم او حرف دل مرا بفهمد او بی احساس و سنگدل شده بود. بغضم را فروخوردم و از او رو برگرداندم ، اه که چه ارزوهایی برای مراسمات دامادی اش داشتم. دستانم را از پشت گرفت و با حالت شوخی گفت حالمو نگیر دیگه، دارم میرم شناسنامه زیبا رو بگیرم ببرم عقدش کنم. زن داداش داربشی هر روز مثل سگ و گربه بپرید بهم و سرمن دعواتون بشه. خودم را رهانیدم وگفتم ایشالا خوشبخت بشی. دستم را گرفت مسیر رفته مرا برگرداند و گفت الان یک ماهه که تو با من قهری ، بس کن دیگه به در اتاقش تکیه دادم و گفتم دلم میخواد تا ابد با تو قهر بمونم. چطور خودت باید با اون کسی که دلت میخواد ازدواج کنی اما من باید ..... اون پسره به درد تو نمیخورد. برای همه تو باید تصمیم بگیری؟ عاطفه جان، اون در حد ما نبود. الان زیبا در حد ماست؟ باباش بازنشسته اموزش پرورش خونشونم از ما منطقه ش خیلی پایین تره. دوست داری از هفته اینده که وارد خونه ما میشه این مسئله رو مدام براش متذکر بشم. من میدونم تو اگر با اون ازدواج کنی چند ماه بعد نظرت برمیگرده و طلاق میخوای پوزخندی زدم وگفتم خودت میبری و میدوزی و تنمم میکنی بعد هم از تنم در میاری و دوباره پاره ش میکنی . انگار نه انگار که عاطفه یه دختر 26ساله لیسانسس که تو.جامعه گشته و شاغله. همه اینهایی که داری درباره خودت میگی اگر درست بود انتخابت یه بچه پایین شهری مکانیک نبود. یه جوری درباره ش صحبت میکنی انگار دزده، قاتله، ادم رباست. امیر دستش را سرشانه م گذاشت و گفت خاطرت خیلی برام عزیزه. خیلی هم دوستت دارم . اما جنازه ت رو هم رو دوش اون پسره نمیگذارم. قرارم باهاش این شد که دور و ورت افتابی نشه، اما چند دقیقه پیش بهش زنگ زدی و اونم جوابتو داد. کمی مضطرب شدم. امیر ادامه داد با تو دیگه کاری ندارم ولی ببین چه مرتضی ایی برات بسازم. بشین و تماشا کن. دهانم از لحن تهدید امیز امیر بازماندو امیر ادامه داد هزار تا برنامه نصب کردم رو گوشیت دست بهش بزنی خبردار میشم. سپس از کنارم گذشت و پله هارا تند تند پایین رفت. بالب گزیده به زمین خیره ماندم. بلافاصله بعد از رفتن امیر و مامان سراغ بابا رفتم وگفتم من یه کار کوچیک بیرون دارم. زود برم و بیام؟ بابا سری تکان دادو گفت به امیر یه زنگ بزن، بهش بگو بعد برو زود برمی.گردم میترسم بری بابا، صدای برادرت در بیاد خیلی زود برمیگردم باشه برو ، ولی اگر اومد دید نیستی مسئولیتش پای خودته ها، نگی بابا اجازه داد که من حوصله سرو صداشو ندارم. از اینهمه ذلیلی پدرم در مقابل امیر بدم می امد اما الان وقت این حرفها نبود. تلفن خانه را برداشتم و با مرتضی قرارمان را هماهنگ کردم
ریحانه 🌱
#پارت49 خندیدم وگفتم الان چیکار کنم؟ یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو من که از
سوار بر ماشین از خانه خارج شدم . برای اینکه اگر احتمالا امیر سر رسید و متوجه عدم حضور من در خانه میشد به فروشگاه رفتم و برای خودم یک بلیز خریدم. بالاخره مرتضی امد . وای که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. شلوار لی یخی به همراه یک تیشرت استین کوتاه قرمز پوشیده بود. از همه بیشتر کتونی های سفیدو قرمزش نظرم را جلب کرد. جلو امد برایم یک شاخه گل اورده بود. بعد از سلام و احوالپرسی ، سرگرم قدم زدن در فروشگاه شدیم. مثل همیشه مرتضی با ان لحن شیرینش از خاطراتش میگفت و من هم میخندیدم. کمی که رفتیم از داخل جیبش جعبه کوچکی که شبیه جای انگشتر بود را در اوردو گفت عید شما مبارک جعبه را از او گرفتم وگفتم چرا زحمت کشیدی؟ بخدا من از تو توقع ندارم. باز کن ببین خوشت میاد. جعبه را باز کردم انگشتر نقره ایی که نگین درشت ابی داشت . مرتضی با لبخند گفت نگینش فیروزه س، برای چشم زخم خوبه. انگشتر را دستم انداختم جعبه دیگری در اوردو گفت تولدتم مبارک. دوست داشتم یه کافه ایی جایی ببرمت اما نشد دیگه جعبه را گشودم . دستبند ست انگشترم بود بافت ریز زنجیر که نگین فیروزه ایی هم وسط ان قرار داشت. لبخند عمیقی بر صورتم نشست و خیره به مرتضی گفتم واقعا ممنون. دستبند را دور دستم انداختم و به دنبال بستن قفلش دستبند دوسه بار از دور دستم در رفت مرتضی گفت یه لحظه اجازه بده بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستم داشته باشد دستبند را به دور دستم بست. سرم را بالا اوردم و انچه دیدم ، باعث شد داغی شدیدی را در پشت گردنم و گونه هایم احساس کنم. انگار توپی محکم از قلبم به سمت پایین شکمم سر خورد. پوریا را دیدم که با دهان نیمه باز به من و مرتضی خیره مانده. مدتی به هم خیره ماندیم. نگاهم به دستش افتاد جعبه کوچکی به رنگ سفید و طلایی در دستانش بود. مرتضی رد نگاه مرا دنبال کردو به پوریا رسید. پوریا بدون اینکه حالت صورتش تغییر کندقطره اشکی از چشم چپ روی گونه اش سر خورد. یک قدم له عقب رفت و سپس باپشت شصت دست راستش قلبش را کمی فشرد ، ریز در خودش جمع شدو دوگام دیگر به عقب رفت ، پشتش را به ما نمود پا تند کردو از فروشگاه خارج شد. هر دو دستم را روی صورتم گذاشتم. مرتضی گفت دهن لقه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نه فضول نیست، مطمئنم که به کسی نمیگه، اما خیلی بد شد. مرتضی به طرز مشکوکی گفت چرا بد شد؟ نگاهی به مرتضی انداختم ، او حال مرا نمیفهمید، شاید او از پوریا بدش می امد اما من نه. درسته که اون انتخاب من برای ازدواج نبود. اما پوریا همبازی دوران کودکی منه، پسر خالمه دلم نمیخواست ناراحتیش و ببینم. رو به مرتضی گفتم من دیگه باید برم. مرتضی مرسی که اومدی . باشه برو. در ضمن گوشی من هنوز توسط امیر در حال کنترل شدنه. از کجا میدونی ؟ بعد از ظهری که بهت زنگ زدم امیر فهمیده بود. مرتضی با نگرانی گفت چیزی بهت نگفت؟ نه، فقط تورو تهدید کرد. چهره مرتضی کمی مضطرب شدو گفت تهدید به چی ؟ گفت من با تو کار ندارم.ولی به اون گفته بودم نباید دور و ور تو افتابی بشه. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت ایراد نداره. من میرم ببخشید. برو دیرت نشه. سوار ماشین شدم و تیز به خانه بازگشتم. دستبندو انگشترم را از دستم در اوردم و در کشو زیور الاتم انداختم. هنوز از اتفاقی که در فروشگاه افتاده بود. شکه بودم. دلم میخواست خبری از پوریا بگیرم. اما غرورم اجازه گرفتن شماره ش را نمی داد. صدای مامان و امیر توجهم را جلب کرد مانتو و روسری م را سریع در اوردم و روی تخت نشستم. امیر خوشحال بود. صدای شوخی کردنش با مامان همه جارا برداشته بود.
ریحانه 🌱
#پارت50 سوار بر ماشین از خانه خارج شدم . برای اینکه اگر احتمالا امیر سر رسید و متوجه عدم حضور من در
به قلم وارد اتاقم شدو گفت بلند شو بیا پایین چیه عین جغد میشینی تو تنهایی؟ با بی حوصلگی از او رو برگرداندم امیر به حالت شوخی گفت تحفه مامان برای فرداشب واست تولد گرفته هلیا و عرفان و دعوت کرده، اونها قول دادن که بیان. زیبا رو هم دعوت کرد باباش اجازه داد که بیاد. پوریا هم که مثل هرسال دعوته با امدن نام پوریا نگاهی به امیر انداختم. امیر ادامه داد اخه احمق پسر به اون خوبی دیگه چه مرگته؟ امیر میشه ولم کنی و بری؟ امیر وارد اتاقم شد دستم را گرفت کشیدو گفت پاشو بیا پایین. با بی میلی گفتم ولم کن دیگه بلند شو بیا دور هم بشینیم. سپس مرا از پله ها پایین برد مامان کنار بابا نشسته بود.و با او صحبت میکرد. قرار شد اخر همین هفته براشون جشن عقد بگیریم. بابای زیبا برای تهیه جهیزیه زیبا چهار ماه وقت خواسته.عروسیشون باشه واسه اونموقع.فردا امیر و زیبا میرن ازمایشگاه. پس فردا هم باید ببرمشون یه باغ تالار خوشگل پیدا کنم واسه بچه م عقد بگیرم. بابا گفت عقد مگه با اونهانیست. مامان اخم کرد و گفت این حرفها رو نزن ها ، من یدونه پسر دار دارم واسش کلی ارزو دارم. این حرف مامان بغض به گلویم اورد. مامان ادامه داد باید کارگر بیاریم بالا رو درست کنیم امیر بشینه. معترض گفتم بالا؟ پس اتاق من چی؟ مامان اخمی کردو رو به من گفت توهم بیا پایین تو اتاق پوریا اونجا کوچیکه . دیگه همینه که هست. نگاهم به امیر افتاد. لبش را گزیدو گفت کوچیک هم نیست ها. سکوت کردم. به هر حال حق با من نمیشد.چون هم امیر نور چشمی مامان و بابا بود و هم اینکه چاره دیگری جز این نبود. مامان پشت چشمی برای من نازک کردو گفت چطور خونه اون پسره تو جنوب شهر کوچیک نیست یه اتاق ببست متری برات کوچیکه؟ حرف مامان مانند تیر به قلبم نشست و قلبم را سوزاند. به سختی جلوی خو دم را گرفتم که گریه نکنم. امیر کنارمان نشست و گفت پاشو برو چند تا چای بیار. کمی به امیر نگاه کردم و برخاستم. حوصله هیچ کدامشان را نداشتم ، سه عدد چای ریختم و در سینی گذاشتم و برایشان بردم. مامان رو به من گفت برای عقد داداشت چی میپوشی ؟ با بی حوصلگی گفتم حالا یه چی میپوشم. یعنی چی یه چی میپوشم؟ پس فردا باید بریم یه مزون خوب پیدا کنیم یه دست لباس شایسته برات بدوزه. حوصله این چیزها را نداشتم. جمعشان را نمیپسندیدم و به ناچار تحمل میکردم. امیر چایش را برداشت و گفت زیبا رو هم با خودتون ببرید یه لباس خوب انتخاب کنه. مامان ابرویی بالا دادو گفت واسه زیبا یه لباس سفارش دادم به مزون براش اورجینال از ایتالیا بیارن. نگاهی به مامان انداختم و گفتم به سلیقه کی اونوقت؟ مامان متعجب به من نگاه کردو گفت خودم انتخاب کردم لباس زیبا رو تو انتخاب کردی مامان؟ برنده، از ایتالیا دارن براش میارن سنگ و کریستالش اصله. تو بگو سرتاسر از طلا و جواهره، اینکارهارو نکن مامان. از همین اول پایه اختلاف و نگذار مامان مدافعانه گفت چه اختلافی؟ از خداشم باشه، یه لباس چند ملیونی براش گرفتم. نگاهی به امیر انداختم وگفتم از همین اول کار مامان با این حرکتش ناراحتی و شروع میکنه. امیر اخمی کردو گفت چه ناراحتی ایی ؟ مامان که سلیقه ش بدنیست. دوست داری بابای زیبا کت و شلوار دامادی تورو بدون نظر خودت بره بخره بیاره؟ امیر به من خیره ماندو مامان به حالت فخر فروشی گفت باشه، اونم اگر میتونه یه کت و شلوار از انگلیس سفارش بده واسه امیر بیارن. پوزخندی زدم وروبه امیر گفتم تو حسابت با کرام الکاتبینه، مامان از همین اول مادر شوهر بازی و شروع کرده و داره با پول میزنه تو سر زیبا و خانواده ش تن صدای مامان بالا رفت و گفت ساکت شو عاطفه، حرف دهنتو بفهم. من صلاح اینها رو میخوام. من دارم خداد تومن خرج میکنم که ابروم حفظ شه. مطمئنم اگر به خود زیبا باشه میخواد یه لباس ساده بدون سنگ بپوشه، من جلوی زن عموهات و زن داییت ابرو دارم. اهی کشیدم و با خونسردی گفتم مادر من چرا اینقدر دوست داری پز بدی؟ مامان لبهایش را نازک کردو با بدجنسی گفت یعنی بزارم زیبا هرکاری دلش میخواد بکنه؟ لبخندی زدم و با مهربانی گفتم چه اشکالی داره؟ عقد اونه، اون حق داره لباس و ارایشگاهشو خودش انتخاب کنه. تو داری واسه خودت پایه ریزی میکنی . داری سنگ زیبا رو به سینه ت میکوبی که حرف خودت به کرسی بنشینه. چشمانم گردشدو گفتم کدوم حرفم ؟ ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺