eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.8هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
مشتی رمضون توی اتاق نعلبکی به دست مشغول خوردن چایش بود و حین گرفتن لقمه ای از کره ی حیوانی و شیره ی انگور رو به من گفت:فکر نکنم امروز هم کار به جایی ببریم،من پیشنهاد بهتری دارم.من برات به دنبال کار می گردم ولی تا آن زمان که نمی تونی بی پول بمانی،خودم مقداری پول بهت قرض میدم. سرمو پایین انداختم و گفتم نه دست شما درد نکنه مشتی،خودم هم میگردم حتما یه کاری پیدا می کنم. مشتی رمضون در حال جویدن لقمه اش و بالا پایین رفتن سیبیل کلفتش گفت این قرضه دختر،خیر پدر که نمیدهم،کار می کنی برمیگردانی. با من من گفتم اگه کاری پیدا نکنم و نتوانم پولتان را پس بدهم چه؟ مشتی رمضون سیبک گلویش با پایین رفتن لقمه اش تکانی خورد و گفت من که عجله ای برای پس گرفتن پولم ندارم،تو هم که قرار نیست تا ابد بی کار بمانی،پس نگران نباش،برای اینکه خیالت هم راحت باشه یه دست نوشته میدهم زیرش انگشت بزن که این پول رو از من قرض گرفتی.راستی تا یادم نرفته قواله ی زمینتم بیاور و بده عمه جانت برات نگه داره،خانه ی تو امن نیست. چشمی گفتم و بعد مشتی دسته ای پول لوله شده رو روبروم گذاشت و برگه ای کاهی هم جلوم.با تردید انگشتم رو توی مرکب زدم و پای برگه گذاشتم و بعد از خوردن استکان چایی قصد برگشتن کردم که مشتی گفت پس یادت نره امروز که هیچ،خودم میرم چند جا سفارشت رو میکنم ولی فردا که آمدی قواله ات هم بیار،هر چه زودتر بهتر،خانه ی تو برای خودت هم امن نیست چه برسه مدرک و قواله ی زمین.من هم مثل پدرت،چه فرقی می کنه،رضا هم انگار نوه ی من...خداروشکر هنوز مثل کدخدا بی غیرت نشدم. با خجالت گفتم خدا سایه تان رو از سر من و رضا کم نکنه مشتی. پول هارو برداشتم و توی چادرشب پیچیده شده به کمرم گذاشتم.در راه برگشت بودیم که رضا لی لی کنان از خوشحالی این همه پول توی پوست خودش نمیگنجید و رو بهم گفت مارجان حالا می خوای با این پولا چه بخری؟بریم گوشت بخریم خیلی وقته کباب نخوردیم. دلم نمی خواست به پول ها دست بزنم ولی تاب دیدن رضا و براورده نکردن خواسته هاش رو هم نداشتم.به طرف بقالی ها راه افتادم.با مقداری از پول ها گوشت گوسفندی گرفتم و با مقداری دیگر کمی برنج. وقتی به خانه برگشتیم دل توی دل رضا نبود تا غذا حاضر بشه.روی آتیش برنج و کبابی درست کردم که بوش هوش از سرمان می برد و بالاخره اون شب دلی از عذا دراوردیم و شیر از پستان هام راه افتاد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
روز بعد سپیده نزده باز همراه رضا با قواله ی زمین به طرف ده بالا راه افتادیم. قواله رو تحویل مشتی رمضون دادم و همراهش راهی خانه های اعیونی ده شدیم.به خانه ی شمس الله خان رسیدیم،خانه ای دو طبقه ی چوبی بزرگ با ده بیست تا اتاق توی زمینی پهناور. شمس الله خان،مردی با هیکلی درشت،جلیقه پوشیده و پاتامه زده اماده ی رفتن بود که با دیدن مشتی رمضون ایستاد و گفت:راه گم کردی مشتی...از این طرف ها؟ مشتی رمضون قدم هاشو تندتر کرد و من و رضا هم به دنبالش تا به چند قدمی شمس الله خان رسیدیم.مشتی بعد از یالله گفتن و دست دادن گفت شنیدم کنیز قبلیت پا به ماهه و باید مرخصش کنی. شمس الله خان نگاهی به لباس های رنگ و رو رفته ی سرتا پای من کرد و بعد از پیچاندن سیبیلش گفت اره مشتی،کم کم باید فکر یک کنیز دیگه باشم.خانم گل که از کت و ‌کول افتاده و عروسمانم که به همون طفلانش برسه هنر کرده. مشتی برگشت به طرف من اشاره کرد و گفت این مهلا خانم دنبال کار می گرده،نگاه به ریزه میزگیش نکن خان،تیز و بزه.حقوق زیادی هم نمی خواد دختر قانعیه،پسرشم دیگه از آب و گل درامده و میتونه کمک دستشم باشه. شمس الله خان با چشمای ریز شده اش به من خیره شد و گفت باشه مشتی من حرفی ندارم،حرفت برام حجته،تو میگی خوبه یعنی خوبه. بعد رو به من گفت از کی میتونی کارت رو شروع کنی دختر؟ سرمو پایین انداختم و گفتم هر وقت شما بفرمایید منم حاضرم. هوم بلندی گفت و رو به مش رمضون گفت پس از همین الان بره سر کارش و منم کنیز قبلیو مرخص کنم بره تا خونش گردنمان نیوفتاده. مشتی بعد از تشکر رفت و من ماندم و رضا و یک خانه ای که سر و تهش معلوم نبود. شمس الله خان بلند بلند اهل خانه را صدا زد و گفت اوهوی عروس،هوی خانم جان بیاین بیرون براتان کلفت تازه نفس آوردم. خانم جان با هیکل گوشتی و روسری مشکی کج مندیل زده روی ایوان پر از گلدان امد و گفت کار خوبی کردی شمس الله خان،دخترک بیچاره گناه داشت امروز فرداست که بزاد،امروز هم نیامده...بگو ‌بیاد بالا. شمس الله خان به من اشاره کرد که برم بالا و خودش نیم تنه اش را پوشید و رفت. دست رضارو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم.دو تا دختر پنج شش ساله خنده کنان به روی ایوان اومدن و دامن خانم جانشان را گرفتن و گفتن آخ جان خانم جان این کنیزه بچه داره و میتونیم باهاش بازی کنیم.خانم جان با مهربانی به سرشان دستی کشید و گفت اره قربانتان بشم ان شالله مادرتان هم براتان یک برادر کاکل زری بیاره تا با برادرتان بازی کنین. به یک متری خانم جان رسیدیم و سلام کردم.خانم جان در حال خوش آمدگویی بود که @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
نوشت_مهلا خانم جان در حال خوش آمدگویی بود که دخترک ها دست رضارو گرفتن و راهی بازی شدن. عروس خانه در حالی که روسری ابریشمی دور منگوله دوزش رو روی بازوهایش می انداخت از اتاق بیرون آمد و خانم جان رو بهش گفت کلفت جدیدمانه عروس، اسمش مهلاست. عروس با نگاهی عاقل اندر صفیه به من گفت خوش آمدی مهلا خانم.لباس های نشسته رو کنج اتاق توی بقچه گذاشتم زودتر بشور خشک بشن که بچه ها بی لباس نمانن. چشمی گفتم و به طرف اتاقش رفتم. همین که وارد اتاق شدم اولین چیزی که چشمم را گرفت عکس قاب شده ی بزرگی بود که به دیوار روبروی در آویزان شده بود.عکس مردی زیبارو با سیبیل های به اندازه و چشمان درشت و کت مخمل...نگاهم رو ازش گرفتم و به دنبال بقچه میگشتم که عروس وارد شد و گفت چه شد پیدا نکردی؟ دستپاچه گفتم چرا الان دیدم خانم جان. قهقه ای زد و گفت حالا چرا هول شدی؟نیازی هم نیست خانم جان صدایم بزنی همون کبری خانم کافیه. بعد نشست و بقچه رو برداشت به دستم داد. با خجالت گفتم ببخشید کبری خانم رودخونه ی این ده از کدوم طرفه؟ در حالی که از اتاق خارج میشد گفت میگم حیدر باهات بیاد و راهو  نشانت بده.نگران پسرتم نباش داره با دخترا بازی می کنه. بعد از روی ایوون شروع کرد به صدا زدن حیدر و حیدر که مرد مسنی بود از ته باغ بیلش رو زمین گذاشت و به دو به طرف خانه آمد. همراه حیدر با تشت مسی پر از لباس چرک راهی رودخونه شدم. توی رودخونه در حال چنگ زدن به لباس ها بودم که اسب سواری کنار حیدر ایستاد.حیدر دست از داس زدن به بوته ها کشید و کلاهش رو برداشت و گفت سلام آقا خدا قوت. همون جور نشسته پای تشت مسی سرمو برگرداندم طرفشون که حیدر گفت پاشو سلام کن دختر چرا نشستی؟ ایستادم و خیره به مردی شدم که با قاب عکس روی دیوار شمس الله خان مو نمی زد. مات و مبهوت در حال تماشا بودم که اسب تکانی خورد و شیهه ای کشید.مرد اسب رو آرام و کرد و گفت حیدر این دختر کیه اینجا چه می کنین؟ حیدر جلو آمد و گفت کنیزتانه آقا،تازه شمس الله خان استخدامش کرده...چرا سلام نمی کنی دختر؟ سرمو پایین انداختم و گفتم سلام آقا. آقا سلام آرامی در جوابم گفت و سر اسب را کشید و به تاخت به طرف خانه رفت. رو به حیدر گفتم شما برید حیدر خان،راه برگشت را یاد گرفتم کارم تمام شد می آیم. حیدر خان رفت و من ماندم با لباس ها و شیهه ی آب رودخانه و یک قلب از کوره در رفته. ظهر نشده کارم رو تمام کردم و تشت را روی سرم گذاشتم و راهی خانه شدم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
از آبادی گذشتم و به خانه رسیدم.توی حیاط ولوله ی بازی رضا و دخترها پیچیده بود و آن طرف تر حیدر مشغول خرد کردن تنه های درخت با تبر بود.خانم جان روی ایوان به قلیانش پوک می زد و‌  زنی دم مطبخ دست های آردیش را می تکاند.زنی که حدس میزدم زن حیدر و آشپز این خانه باشه.از همان پایین سرش را بالا گرفته بود و داد می زد خانم جان غذا حاضره هر وقت امر کنید بیارم بالا. خانم جان در جواب گفت فعلا نه بتول،ارباب کوچیک تازه رسیده بگذار یه چرت بزنه بعد.بتول چشمی گفت و به داخل مطبخ برگشت.به پای درخت هایی که طناب پشمی به عنوان بند رخت بهشان وصل بود رسیدم و تشت را زمین گذاشتم.رضا به زیر دست و پایم دوید و مارجان مارجان راه انداخت.دخترها یک ملحفه ی بزرگ برداشتن و شروع کردن دو نفری پیچاندن و چلاندن آن.خنده کنان تابش می دادن که خانم جان از روی ایوان داد زد نکنین دخترا،میندازین روی خاک و کار زیاد می کنین. در حال پهن کردن دامن پرچین و پهن گلدار کبری خانم بودم که صدای مردانه ی آشنا گفت چکارشان داری خانم جان بگذار بازیشان را بکنن. صدای آقا بود با طمانینه و با شکوه.کبری خانم پشت سرش از اتاق بیرون آمد و گفت چه کیفی می کنن وروجک ها. خانم گفت دخترات برادر می خوان،پسر مردم به چه درد ما می خوره،این خانه،این باغ و املاک که بی وارث نمیشه. آقا میان حرفش پرید و گفت راستی آقاجان این دختر رو از کجا آورده؟ در حین پهن کردن لباس ها و تکاندن و شَرَق شَرَق صدا دادنشان گوش هام رو تیز کردم که کبری خانم گفت دختر مظلوم و با نمکیه،طفلکی سنی هم نداره،تو این سن با یه بچه یتیم خیلی سخته. خانم پوک دیگه ای به قلیانش زد و گفت پدر بچه اش نمرده،این نوه ی کدخدای ده پایینه،هوو ها با هم سازش نداشتن و ظاهرا دختربچه ی اینو هووش انداخته تو اتیش،حالا از عمد بوده یا سهو خدا می دانه،این هارم از حیدر شنیدم. کبری خانم آهی کشید و‌گفت دختر بیچاره،خدا به سر هیچ‌مادری نیاره. آقا تک سرفه ای کرد و گفت بعد از یک هفته برگشتم که گشنه پلو بخورم،پس کو این نهارتان؟ حیدر سراسیمه به طرف مطبخ دوید و گفت ای جانم به قربانت الان بساط نهار را راه میندازم...هی دختر تو هم کمتر دست دست کن زودتر کارت را تمام کن بیا کمک. آب توی تشت را خالی کردم و به دنبالش رفتم.رضا و دخترها از پله ها بالا می دویدن که رو به رضا گفتم مادر تو نرو بیا کمک من کن. کبری خانم دست هایش را روی پرچین ستون کرده بود و گفت چکارش داری بچه رو. آخه ای گفتم که گفت آخه نداره دختر جان،امروز را رضا مهمان من از فردا مختاری بگیریش به کار. این را گفت و رفت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
این را گفت و رفت،رضا هم به دو از پله ها بالا رفت. مجمعه ها  توی مطبخ به ردیف چیده شده بودن و حیدر و بتول مشغول کشیدن غذا توی بشقاب های رویی زرد رنگ دور سبز.اولین مجمعه که کامل شد حیدر گفت بیکار نمان دخترجان،اینجور که تو دست دست می کنی فردا شمس الله خان عذرت رو می خواد و باید برگردی همانجا که بودی.اها یالله دست بجنبان... مجمعه روی سرم از پله ها بالا رفتم،آقا و خانم جان به دیوار تکیه داده بودن و کبری خانم هم مشغول بستن روسری سر دخترها بود.سلام ارامی گفتم و بعد از پایین اوردن مجمعه از روی سرم سفره ی حصیری رو روی زمین انداختم.ماهی شکم پری که بویش هوش از سر آدم می برد را وسط گذاشتم و بشقاب های پر از برنج را دورش. آقا در حالی که جلو می امد دست هایش را به هم مالید و به به کنان دخترهارا صدا زد.بلند شدم و نگاهی به رضا انداختم که دست به پرچین گوشه ی ایوان آب دهانش را قورت می داد. صدای اقا پیچید که میگفت اقاجان چرا دیر کرد؟ و خانم جان که می گفت تو نهارت را بخور قربانت گردم آقا جانت برای حساب رسی محصول پیش حسین خان رفته،گفت برای نهار نمیاد. حیدر با مجمعه ی بعدی بالا آمد و کبری خانم رضا رو صدا زد و گفت بیا پسرم بیا سر سفره. سرمو پایین انداختم و گفتم اگه اجازه بدین با من بیاد مطبخ و همانجا غذا بخوره. کبری خانم هنوز جواب نداده آقا با صدای تحکم آمیزی گفت همین کار را بکن،از همین الان بهتره آداب رعایت بشه. به خودم جرات دادم و زیر زیرکی به ارباب نگاه انداختم آستین هایش را تا آرنج عقب کشیده بود و دو دستی به درون بشقابش قوطه ور شده بود. حیدر که بقیه ی مخلفات را چید مجمعه بدست ایستاد و گفت منتظر چه هستی؟ با اشاره ای به رضا راهی مطبخ شدیم.روی تنه های درخت گوشه کنار مطبخ نشستیم و منتظر ماندیم تا ببینیم از غذا چیزی اضاف میاد یا نه. حیدر در حالی که به ذغال های داخل کوره فوت میکرد و وقتی گداخته میشدن دانه دانه توی سماور ذغالی میگذاشت گفت اگر قرار باشد هر روز این مسافت را بری و برگردی که دیگر توانی برایت نمی ماند تا به کارها برسی،امروز را نگاه نکن زیاد کار نداشتی،اینجا هر روز کرور کرور مهمان در رفت و آمدن و تو باید علاوه بر کارهای نظافت در کارهای مطبخ هم به بتول کمک کنی. این خانه تا دلت بخواهد اتاق خالی دارد.همین پایین کنار اتاق من و بتول هم خالیست،با آقا صحبت می کنم همینجا بمانی. با من من گفتم آخر یک مرغ هم دارم،آن را چه کنم؟ بتول در حالی که استکان هارا درون کاسه ی آب میشست گفت مرغت را هم بیار بنداز درون باقیه ی مرغ و مرغابی های اینجا. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
در همین صحبت ها بودیم که صدای خانم جان پیچید،کجا ماندین؟یه سینی چای بیارین سفره را هم جمع کنین. سفره را جمع کردیم و از ته مانده ی برنج هایی که بتول تا خر خره ی  بشقاب ها براشان پر کرده بود سیر شدیم و کمی هم برنج گوشه ی چادرشبم بستم تا برای مرغمان ببرم. بعد از نهار ظرف هارا توی حیاط با اب هایی که حیدر با قاطر از چشمه میاورد شستیم و توی مطبخ چیدیم.غروب بود که برای اجازه ی مرخص شدن از پله ها بالا رفتم.به در اتاق خانم جان رسیدم و تا خواستم دستم را بالا ببرم و در بزنم،در ناغافل باز شد و هیبت اقا چهارچوب را پر کرد.از ترس یک قدم عقب رفتم که اقا در حالی که  خارج شد و در را می بست گفت چه شد؟مگر جن دیدی دختر؟چرا ترسیدی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم در ناغافل باز شد ترسیدم اقا،ببخشید. دستش را بالا برد و زیر چانه اش کشید و گفت خب ...حالا چکار داشتی؟ با تته پته گفتم امده بودم از خانم جان اجازه ی مرخص شدن بگیرم. -مرخص شدن؟ +بله اقا...می روم ده پایین...خانه ام. یک قدم به طرف پرچین رفت و گفت انجا کسی منتظرته؟ مکث کردم و چیزی نگفتم که برگشت و گفت نشنیدی چه پرسیدم؟ +یک مرغ دارم...اگر نروم هوا که تاریک بشه شغال شکارش می کنه. خنده ی ریزی زد و گفت خوش به حالت که تمام دغدغه ات یک مرغه...خیلی خب مرخصی...فقط اگر تنها دل واپسیت مرغه،از فردا ان هم بیاور و توی یکی از اتاق ها ساکن شو...اینجا شب و نصف شب ممکنه مهمان بیاد همیشه در دسترس باشی بهتره...حالا برو. چشمی گفتم و با پاهایی که در هم گره می خورد از انجا دور شدم.به ده پایین برگشتیم. پرگل توی کوچه،دیگ اب روی سرش از چشمه بر میگشت که با دیدنمان جلو امد و گفت خبرای جدید را شنیدی مهلا؟شهرناز فارغ شده. خیلی دلم می خواست بپرسم دختره یا پسر که خودش گفت بچه اش هم پسره. اهی کشیدم و گفتم مبارکشان باشه...حتما الان توی خانه ی کدخدا برو و بیایی برپاست. پرگل دیگ به سر این پا و اون پا کرد و گفت ولی ممدلی حال خوشی نداره،مردم میگن عین دیوانه ها شده...ساعت ها به یک جا خیره میشه...معلوم نیست شهرناز گور به گور شده چه طلسم و جادویی به خوردش داده که دیگه سر حواس نیست...از خودت بگو کار پیدا کردی؟ سریع ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم در نبودمان مواظب خانه زندگیم باشه. افتاب در حال رخت بربستن بود که وارد حیاط شدیم.مرغ قد قد کنان و غر غر زنان زیر دست و پایمان دوید که برنج های گوشه ی چادرشب رو برایش ریختم. به طرف لانه ی کوچکش رفتم،مثل هر روز یک تخم گداشته بود که ان را از لانه برداشتم و بعد از خوردن شامی سبک خسته و کوفته @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
وسط اتاق زیر لحاف دراز کشیده بودم و به ستون های روی سقف خانه ی کاه گلیمان خیره بودم.در حال غلطیدن دستم خورد به گوشواره ی کوچکی که توی گوشم بود.گوشواره ای که ممدلی بعد از عقدمان از شهر با فروش کیسه های ارد برایم خریده بود...ناراحت بودم از اینگه پرگل میگفت ممدلی بیماره...شاید به خاطر من و رضا غصه خورده و مریض شده...شاید هم واقعا شهرناز چیزخورش کرده.از خاله ام هیچ چیز بعید نبود. یاد دخترم ترنج افتادم که خاله ی پست فطرتم باعث مرگش شد.اشک هام روی صورتم غلطید و با همین فکر ها بود که به خواب رفتم. سپیده نزده بیدار شدم و لباس های خودم و رضا را توی بقچه ای بزرگ گذاشتم و پای مرغ کل حسن رو با تکه پارچه ای بستم.درها را مهر و موم کردم و ته مانده ی نانمان را توی چادرشب پیچیده شده به کمرم گذاشتم.مرغ را رضا بغل گرفت و بقچه را من کول.بعد از خداحافظی از پرگل که توی حیاطش مشغول اوهه اوهه گفتن به گاوش و خارج کردنش و به طرف صحرا بردنش بود،راهی شدیم.پرگل پشت سرمان بلند بلند دعا می خواند و می گفت ان شالله هرجا باشی دلت خوش باشه مهلا جان...نگران خانه ات هم نباش. توی راه تکه های نان را می خوردیم  تا به حیاط شمس الله خان رسیدیم...پای مرغ را باز کردم و به میان باقی مرغ و خروس ها دوید.بتول سبد به دست در حالی که تخم مرغ های داخل لانه ی بزرگ را جمع می کرد گفت امدی دخترجان...برو بقچه ات را بزار توی اتاق زیر پله ها...اتاق کناری ما...بعد هم زود بیا که وقت ناشتاییه. سریع بقچه به کول به طرف اتاقی که بتول گفت راه افتادم.در چوبیش را باز کردم،اتاق کوچک و دنج که چراغ علاالدینی وسطش خودنمایی می کرد.پرده ی سفید با کاموا گلدوزی شده ای که روی پنجره ی رو به حیاط را پوشانده بود و اسفند مثلثی شکلی که به دیوار اویزان بود. بقچه را کناری گذاشتم و سریع به مطبخ برگشتم.تخم مرغ ها درون قابلمه ی مسی دسته داری روی اتیش کوره در حال جوشیدن بودن و بالا و پایین می پریدن.حیدر با بغلی از هیزم از در وارد شد و قابلمه رو از روی اتیش به روی زمین گذاشت.مشغول پوست کندن تخم مرغ ها شدم و چیدن وسایل صبحانه درون مجمعه.حیدر سطل کوچکی از گندم به دست رضا داد تا اب و دان مرغ هارا بدهد و من هم با کمک بتول مجمعه را روی سرم گذاشتم و از پله ها بالا رفتم. اقا خمیازه کشان در حالی که کش و قوسی به بدنش می داد از روی ایوان به رفتن رضا به طرف توری مرغ ها خیره شده بود. مجمعه روی سر سلام کردم و گفتم ناشتاییتان را کجا میل می کنید اقا؟ ناگهان برگشت و گفت چه زود امدی؟...بگذارش روی تخت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_مهلا مجمعه روی سر سلام کردم و گفتم ناشتاییتان را کجا میل می کنید اقا؟ ناگهان برگشت و گفت آآآآ چه زود آمدی؟...بگذارش روی تخت. مشغول پایین اوردن مجمعه و روی تخت گذاشتن بودم که شمس الله خان با تک سرفه ای از در بیرون اومد.سلامی گفتم که بی جواب موند  و رو به ارباب کوچک گفت بخور بریم که هزار تا کار داریم...بالاسر کارگرها نباشیم دست به سیاه و سفید نمی زنن و اخر برج هم مزد می خوان. نشست روی تخت و یک پایش  آویزان رو به من گفت تا ما ناشتمان را می خوریم آن چکمه های کنج ایوان را برق بنداز. چشمی گفتم و به طرف گوشه ی ایوان راه افتادم.چکمه های مشکی چرمی که با کهنه ی کنارشان شروع کردم به برق انداختنشان. چکمه ها رو جفت جلوی در ایوان گذاشتم و از پله ها پایین رفتم... یک ماهی به همین منوال گذشت، یک روز خانه آرام و یک روز پر از هیاهوی اهالی ابادی برای اوردن محصول سهم شمس الله خان از زمینش.حالا که با روزشماری های من ماه تمام شده بود دل توی دلم نبود برای گرفتن اجرتم و پس دادن قرض مش رمضون. میز و یک صندلی توی حیاط گذاشته شده بود و ارباب کوچک پشت آن نشسته و به حساب رعیت رسیدگی می کرد.مردم به صف از مقدار محصول برداشت شده میگفتن و ارباب هم به حیدر دستور میداد تا سهم ارباب رعیتی را جدا کند. کبری خانم و خانم جان از روی ایوان نظاره گر بودن و رضا هم پای یکی از ستون ها تکیه داده بود. غروب بود که نوبت به گرفتن اجرت ما رسید.بعد از گرفتن ماهیانه ی حیدر ارباب کوچک سرش را بلند کرد و رو به منی که سرم پایین بود گفت بیا جلو دختر. آرام جلو رفتم و روبرویش ایستادم...در حین پول شمردن گفت سواد داری؟ +نه آقا _پسرت چه؟نمی خوای سواد خواندن نوشتن داشته باشه؟ +از خدامه آقا ولی مارا چه به سواد. مقداری پول شمرد یک اسکناس هم جدا کرد و گفت این حقوق خودت این اسکناس هم برای پسرت،شاهد زحماتش بودم،پسر کاری و مودبیه،برای دخترها که معلم آوردم میگم به پسرت هم سواد یاد بده. خم شدم و گفتم خدا از بزرگی کمتان نکنه آقا...خدا خیرتان بده. از سر جایش بلند شد و گفت خیلی خب روده درازی نکن برو به کارت برس. در حال رفتن بود که گفتم آقا اگه اجازه بفرمایین امشب رو به روستامان برم و سری به خانه ام بزنم...وسایلم آنجاست می ترسم دزد بهشان زده باشه. در حال بالا رفتن از پله ها بود که دستش را به علامت رضا بلند کرد و گفت برو فقط فردا صبح زود اینجا باش. چشمی گفتم و با رضا راهی خانه ی مشتی رمضون شدیم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
10290287992745.pdf
6.29M
📚 نام رمان: ✍ نویسنده: 📖 تعداد صفحات: 625 📋خلاصه رمان: یه دختره هست به اسم ترانه که تو هیجده سالگی و تو تولد دخترعمه ش عاشق یه پسره میشه که از دوستای دخترعمه ش بوده...ترانه از خانواده ی اصیل و پولداره و پسره اول با چشم داشتن به پولش بهش نزدیک میشه و ترانه بخاطر ازدواج باهاش تو روی پدربزرگش که بعد مرگ پدرو مادرش سرپرستش هس وایمیسه و از ارث محروم میشه..چون عاشق پسره بوده..باهم ازدواج میکنن زندگیه خوبی دارن تا اینکه ترانه موضوع رو میفهمه و همش شک میکنه به پسره ولی پسره دیگه عاشقش شده بود سر یه حادثه ای بچه ترانه موقع حاملگی میمیره و دیگه هم بچه داره نمیشه و از پسره طلاق میگیره و بعد دو سه سال دوباره بهم میرسن.... 📝 ژانر: @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به در حیاطشان که رسیدم بلند عمه را صدا زدم...داخل شدیم و بعد از پذیرایی عمه از ما،گفتم اگه شمس الله خان شب میاد که من برم یک روز دیگه مزاحمتان بشم. عمه دستی به سر رضا کشید و گفت نه قربانت گردم الان دیگر سر و کله اش پیدا میشه...از کار و بارت راضی هستی؟ در حین صحبت کردن بودیم که مش رمضون اومد.بعد از احوال پرسی تعارف نشستن کرد که پول رو از لای شال کمرم درآوردم و گفتم وقت نشستن ندارم مشتی... باید برم ده پایین، الاناست که خورشید غروب کنه...این پولتان... ببخشید اگر دیر شد. مشتی قابل نداره ای گفت و بعد از تکه پاره کردن تعارفات پول را گرفت. با کمی مکث گفتم به خاطر قواله هم دستتان درد نکنه زحمت نگهداریش افتاد گردن شما...الان دیگه جام امنه مشتی...خانه ی شمس الله خان از دژ حسین خان هم امن تره...بی زحمت بدید بعد از این خودم نگه میدارم. مشتی رمضون با اخمی ریز به فکر رفت و گفت حالا تو خودت را درگیر قواله نکن،فعلا هم که قصد فروش یا استفاده اش را نداری...زمین مرغوبی هم که نیست بدی به رعیت.برو تا آفتاب نرفته نگران قواله هم نباش. خجالت کشیدم اصرار به پس گرفتن قواله کنم و بعد از نگاهی به عمه جان که با خوشرویی به ما نگاه می کرد خداحافظی کردم و به خانه مان رفتیم. وقتی از پرگل خبرهای جدید رو جویا شدم گفت ننجانت چند بار به در خانه ات آمد ولی ناامید برگشت.ممدلی هم که روز به روز ضعیفتر و زرد تر میشه.شهرناز هم که هنوز چله ی بچه اش رو نریخته و این طرف ها آفتابی نشده. آن شب را توی خانه ی خودمان گذراندیم و کنار هرم آتیش بخاری هیزمی صبح کردیم. صبح روز بعد در حال برگشتن به خانه ی شمس الله خان بودیم که توی راه به ارباب کوچک برخوردیم.اسبش را نگه داشت و گفت از بابت خانه ات خیالت راحت شد؟ +بله آقا _خوبه...بهتره با حقوقت به سر و وعضتان برسین...هم خودت هم پسرت...به کبری خانم بگو آدرس خیاطش را بهت بده یا خودت برو یا آن بیاد و اندازه هاتان رو بگیره. هنوز جواب نداده سر اسب رو کشید و به تاخت دور شد. به خانه رسیدیم ولی آن روز فکرم مشغول دستور آقا و بی پولیم بود و با چندرغازی که برایم مانده بود با تک اسکناس رضا،قیمت پارچه نمیشد.به خودم دلداری میدادم که یک چیزی گفته و حتما یادش میره. در حال پاک کردن وسایل داخل اتاق شمس الله خان بودم که اقا در حین رد شدن از ایوان نگاهی به داخل اتاق انداخت و گفت چه شد خیاط اندازه هاتان را گرفت؟ تعظیم کردم و گفتم نه آقا... _خوش ندارم مهمان هامان کلفت خانه ام را با این سر و وضع ببینن...حرفمان هم که انگار ارزشی نداشته. این را گفت و رفت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بعد از یک روز کاری سخت و بالا پایین رفتن از پله های زیاد عمارت،خسته و کوفته توی اتاق کوچکمان دراز کشیده بودم. رضا هم توی خواب ناز فرو رفته بود و من مشغول نوازش کردن موهای خرماییش بودم و به یاد ترنج اشک میریختم.از وقتی به خانه ی شمس الله خان اومده بودیم شکم رضا سیر میشد و دیگه نیازی به خوردن شیرم نداشت و پستان هام خشکیده بود. خانه توی سکوت و تاریکی فرو رفته بود و کورسویی از نور از گردسوز روی تاغچه می تابید. انگار صدای قدم هایی به گوش می رسید و خر خر چوب های کف، بلند شده بود... گوش هام رو تیز کردم و دستم درون موهای رضا متوقف شد. صدا قطع شد ولی چند ثانیه ای نگذشته بود که قدم ها پشت در اتاقمان ایستادن. سریع سر جام نشستم و خیره شدم به چفت در که با تکیه میله ای مهر و مومش کرده بودم. تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی که می گفت خوابی؟ بلند شدم و با وحشت گفتم کی هستی؟ چی می خوای؟سریعتر برو تا داد و هوار نکردم اهل خانه بیدار نشدن. _منم ارباب... از تعجب بیشتر خشکم زد جلوتر رفتم و گفتم بله آقا امری داشتین؟این موقع شب...اتفاقی افتاده؟حال خانم خوبه؟ آهسته گفت هیس الان همه را بیدار می کنی... نترس اتفاقی نیوفتاده براتان پارچه آوردم. چفت در را با دلهره باز کردم و از لای در با دیدن آقا که نور ماه روی موهای پریشان و قد بلندش افتاده بود،تا جایی که میشد سرم رو پایین انداختم. +این ها را امروز خریدم...دیدم تو که اهمیتی به حرفم ندادی خودم دست بکار شدم. سرمو بلند کردم و با دیدن پارچه هایی توی دستش گفتم خودم ماه بعد می خریدم آقا...شما چرا زحمت کشیدید؟ +زودتر بگیر تا حیدر و بتول رو بیدار نکردی. در را بیشتر باز کردم و پارچه ها را گرفتم و گفتم پس پولش را از حقوق ماه بعدم بردارید. موهاش رو مرتب کرد و گفت مگه حقوق این ماهت را چکار کردی. سرمو دوباره پایین انداختم و گفتم بدهی داشتم آقا باید تسویه می کردم. +هاان پس به این خاطر پارچه نمی خریدی...فردا این ها را ببر پیش کبری و بگو خیاط بیاره و برات اندازه بگیره...در را ببند برو داخل. این را گفت و با احتیاط طوری که پاهایش پله های چوبی رو به صدا درنیارن بالا رفت. در را بستم و پارچه هارو به طرف تاغچه به زیر نور گردسوز بردم.یکی با گل های ریز قرمز و دیگری سفید و تکه ای هم سیاه که معلوم بود برای شلوار رضا گرفته. توی دلم آشوب بود ولی به خودم نهیب می زدم و از تصورش هم وحشت داشتم.از کبری خانمی که جز محبت ندیده بودم شرم می کردم.پارچه هارو کناری گذاشتم و با هزار فکر و قلت زدن های مکرر به خواب رفتم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
صبح زود با صدای خروس ها با تنی کوفته از بی خوابی دیشب به سختی بیدار شدم. بتول توی مطبخ با دیدنم با تعجب گفت مگه تا صبح جوراب می بافتی که چشمات پیاله ی خونه؟ به طرف سماور ذغالی رفتم و گفتم بد خواب شده بودم دیشب نتونستم خوب بخوابم. با سرفه ای به طرف در چرخیدم آقا حاضر و آماده بعد از سلام صبح بخیری رو به بتول گفت امروز صبحانه ام رو همینجا می خورم... عجله دارم دست بجنبان. قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن و با عرقی که روی پیشانیم نشسته بود کم نمانده که آقا متوجه ام بشه که سلام صبح بخیری گفتم و سریع برگشتم و خودم رو با پوست گوسفند و درآوردن پنیر از داخلش مشغول کردم. بتول قربانتان گردم گویان درون مجمعه را می چید و اون رو روی تنه ی درخت روبروی آقا میگذاشت. با صدای بتول به خودم آمدم که می گفت چهار ساعته چه میکنی زود باش پنیر را بیار آقا منتظره. با دست های لرزان کاسه ی پنیر رو به طرف آقا بردم و به سختی توی مجمعه اش گذاشتم.بعد با تعظیمی سریع گفتم من میرم به مرغ ها برسم و با قدم های گره خورده از آنجا دور شدم. پشت خانه پناه گرفته بودم و منتظر بودم تا آقا از مطبخ خارج بشه. چند دقیقه ای گذشته بود که بیرون آمد کت مخملی روی دستش را تکانی داد و با نگاه کردن به اطراف آن را پوشید و به طرف اسطبل اسبش راه افتاد. با صدای حیدر که می گفت اینجا چه می کنی به طرفش چرخیدم.هیزم ها توی دستش، ایستاده بود و با ابروهای پر پشتش که صورتش را اخمو نشان می داد امر و نهی ام می کردم. با تته پته تا خواستم حرف بزنم حیدر حیدر گفتن آقا بلند شد.سوار بر اسبش داد می زد کجا ماندی حیدر بیا برو دفتر حساب کتاب من را بیاور توی اتاق آقاجانم جا مانده. صدای کبری خانم روی ایوان پیچید که می گفت امروز چه زود بیدار شدی آقا؟یادت نره معلم پیدا کنی اگه نمی توانی که کتاب بگیر خودم یادشان بدم. آقا افسار اسبش را که یک جا نمی ماند کشید و بعد از گفتن اینکه چشم خانم حواسم هست تازید و رفت. خودم رو به وسط حیاط رساندم و رو به کبری خانم گفتم صبح بخیر خانم... صبحانتان را بیاورم اتاقتان؟ کبری خانم بعد از خمیازه ای گفت آره مهلا جان بیار که روده کوچیکه داره روده بزرگه رو می خوره. چشمی گفتم و به دو به طرف مطبخ با سینی از نان و عسل و کره و استکان کمر باریکی از چای راهی اتاق کبری خانم شدم. از نگاه کردن به چشمانش شرم داشتم... حس آدمی را داشتم که گناه بزرگی مرتکب شده. کبری خانم پشت میزش لقمه ای در دهانش گذاشت و گفت چیزی می خوای بگی مهلا... مرددی... اتفاقی افتاده؟ دستپاچه گفتم نه خانم همه چی رو رواله @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
سرنوشت_مهلا دستپاچه گفتم نه خانم همه چی رو رواله فقط می خواستم بپرسم خیاط سراغ ندارین چند تکه پارچه دارم برای خودم و رضا لباس بدوزه. کبری خانم با ولع لقمه اش را غورت داد و گفت چرا چرا دارم چه کار خوبی می کنی مهلا... تو هنوز جوانی... سنی نداری... تا کی می خوای عذا دار بمانی؟ ناگهان انگار آب سردی روی سرم ریخته شد، من داغدار دخترم بودم. که یک سال از مرگش گذشته بود و من به فکر نو کردن رخت و لباسم بودم. بغض کردم و سرمو پایینتر انداختم. کبری خانم بلند شد و با دستش زیر چانه ام را گرفت و سرمو بالا آورد و گفت: مثل اینکه ناراحتت کردم. بعد با خنده ای گفت از همین الان توی لباس های نو تصورت می کنم که چقدر زیباتر میشی و چشمان درشتت خوش تر می درخشن. سراسیمه به طرف ایوان رفت و دستانش رو روی پرچین ستون کرده حیدر را صدا زد و با صدایش همه را بیدار کرد. خانم بزرگ از اتاقش بیرون پرید و پشت سرش شمس الله خان که می گفت چخبرته عروس؟ اول صبح خانه رو گذاشتی روی سرت... کبری خانم مثل همیشه محترمانه رو به شمس الله خان گفت ببخشید آقاجان شرمنده نمی دانستم توی خانه هستین. شمس الله خان که چشم هاش رو به سختی باز نگه داشته بود گفت دیشب دم دمای صبح به خانه آمدم الانم که تو خوابم را سیاه کردی. این را گفت و غر غر کنان به اتاقش برگشت.خانم بزرگ به طرف کبری خانم رفت و گفت چه شده عروس خبریه از چه خوشحالی؟انگار خون به زیر پوستت دویده... نکنه حامله ای؟ کبری خانم لبخندی زد و گفت خانم جان قربانت گردم نه حامله نیستم ولی مگر اجاقم کوره که دل توی دلتان نیست تا خبر بارداریم رو بشنوین.دو تا دخترم اجاقم را روشن نگه می دارن بعدش هم از کجا معلوم باز هم دختر نشه. خانم بزرگ چشم غره ای رفت و گفت دختر که برای خانه ی شوهره، مگه دخترای من ماندن که دخترای تو بمانن، الان هر کدام یه شهر مشغول شوهرداریشانن سال تا سال هم نمیان یک سری به پدر مادر پیرشان بزنن. کبری خانم باز با لبخند گفت دخترای من امروزی بار میان الانم فکر سوادشانم گذشت آن دوره که دختر فقط برای شوهر کردن و زاییدن بود. خانم بزرگ چشم غره ی بعدیش را شدیدتر به نمایش گذاشت و گفت پس کلاهت را محکم تر بگیر تا باد نبره...خانه بی پسر نمیشه... این ملک و املاک وارث می خواد... من که هر چه می گویم یه گوشت دره و یکیشم دروازه. این ها را گفت و پشت کرد و رفت. کبری خانم که توی فکر فرو رفته بود با صدای بتول به خودش آمد که از حیاط رو به کبری خانم می گفت بله خانم جان؟ حیدر را صدا زدین؟رفته جیر بازار تا مایحتاج مطبخ رو تهیه کنه. کبری خانم با بال و پری شکسته @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
کبری خانم با بال و پری شکسته گفت وقتی آمد بگو بره سراغ خیاطمان و بگه بیاد برای گرفتن اندازه. بتول چشمی گفت و رفت و من شرم زده همانجا جلوی در سر به پایین خشکم زده بود. کبری خانم به طرف در آمد و خواست به اتاقش برگرده که کنار تر رفتم و گفتم روم سیاه خانم جان همه اش تقصیر من بود انداختمتان به زحمت و دردسر. کبری خانم در حال نشستن پشت میزش برای خوردن باقی صبحانه اش گفت دشمنت شرمنده مهلا جان...تقصیر تو چه بوده، این حرف ها نقل دیروز و امروز نیست...یه عمره هر روز با نیش و کنایه اینهارا می شنوم و نشنیده می گیرم. اگه به خاطر رودرباسی با آقاجانم نبود حتما تا الان خانم بزرگ برای پسرش زن دیگری هم می گرفت. + ببخشید خانم بی ادبیه ولی چرا دوباره بچه نمیارین؟ کبری خانم از پشت میزش بلند شد و گفت می ترسم مهلا جان می ترسم باز هم دختر بشه، توی نسل ما اکثرا دختر زا بودن... صدای رضا می آمد که از پایین مارجان مارجان می کرد که کبری خانم رو به من گفت میز را جمع کن و برو پسرت بیدار شد،نگران خیاط هم نباش. وقتی به مطبخ برگشتم بتول با سگرمه های در هم گفت دختر جان این دفعه بری کی میای؟زود باش باید نان بپزیم نانمان تمام شده برو ببین روی تنور باران چکه نکرده باشه و نشه روشنش کرد. بعد از گذاشتن نان و پنیر و چای جلوی رضا به طرف تنور گوشه ی حیاط راهی شدم.قطره های باران دیشب از کاه و کلش های سقفش به دورش می چکید و چهار تا ستون درختیش خیس خیس بود.بوی نم و کاه گل پیچیده بود و دسته هیزم روی تنور مرطوب بود.به طرف طویله ی اول حیاط رفتم برای آوردن هیزم خشک.از توی تاریکی طویله به دنبال هیزم های خوب میگشتم که در چوبی با صدای گوش خراشی بسته شد.به سرعت برگشتم...از تعجب با بغلی از هیزم خشکم زد.نور رد شده از درز های در چوبی افتاده بود روی هیکل آب رفته و خمیده ی ممدلی... +تو اینجا چه می کنی؟ برو بیرون...می خوای از نان خوردن بیوفتم؟ ممدلی با چهره ای گرفته گفت آمدم رضارا ببینم. با پوزخندی گفتم چه عجب یادت افتاد پسر دیگری هم داری. ممدلی جدی تر شد و گفت نیامدم نیش و کنایه بشنوم برو رضا را بیاور اینجا ببینمش و برم. +چرا مثل بچه ی آدم نمیای به دیدنش؟اینجا گوشه ی طویله می خوای ببینیش؟ سرش رو پایین انداخت و گفت نمی خوام اهالی این خانه مرا ببینن...برو بیارش اینجا. هیزم هارو برداشتم و از کنارش رد شدم.رضا را صدا زدم و بدون اینکه کسی متوجه بشه به طرف طویله فرستادمش. خودم هم روی تنور مشغول روشن کردن تنور شدم و یک چشمم هم به طویله بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_مهلا تنور را بالاخره روشن کردم و صدای جرقه های آتش گوش نوازی می کرد که ممدلی سرش را از لای در طویله بیرون آورد. به طرفش رفتم و گفتم اگر رضا را دیدی بهتره زودتر بری تا کسی نیامده. نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم الان بهترین موقع است. ممدلی با قیافه ای رنجور و خسته خیره به صورتم آهی کشید و بعد با بوسه ای به سر رضا به سرعت از حیاط خارج شد.رضا به دامنم چسبیده بود و به رفتن پدرش نگاه می کرد که کنارش زانو زدم و گفتم آقاجانت را دیدی؟ دستش را توی شال دور کمرش انداخت و با بیرون آوردن اسکناسی گفت این پول رو آقاجان داد. نگاهی بهش انداختم و گفتم ببر توی اتاقمان درون بقچه بزار که قراره برات کتاب بخرم تا درس بخوانی. رضا با شنیدن حرفم با ذوق لی لی کنان به طرف خانه راه افتاد. حیدر که از بازار برگشت بعد از شنیدن دستور کبری خانم از بتول سراغ خیاط رفت و دم دمای غروب بود که خیاط آمد. زنی میان سال با چادرشب بزرگی که به کمرش بسته بود و تا نوک پایش رسیده بود دیگر نیازی به دامن نداشت.خانم با دیدنش از روی ایوان گفت خوش آمدی خدیجه بانو بیا بالا... مهلا تو هم بیا پارچه هایت را هم بیاور. بعد از برداشتن پارچه ها و صدا زدن رضا به بالا رفتم و خدیجه بانو مشغول گرفتن اندازه هایمان شد. دخترها توی اتاق شیطنت می کردن و رضا هم نوبت گرفتن اندازه هایش که رسید از خجالت جلویشان سرخ و سفید میشد. خدیجه بانو پارچه هارا برش زد و رفت و من ماندم با فکر اینکه حالا دستمزدش را از کجا بیاورم. چند روزی گذشته بود که ارباب کوچک همراه جوانی کیف به دست به خانه آمدن. با دیدنش تعظیم کردم که گفت برو به کبری خانم اطلاع بده مهمان داریم. بعد از ورودشان به اتاق اولی که یک اتاق تو در تو بود دخترها را هم صدا زدم و جلوی پسر جوان نشستن. گویا معلمی بود که ارباب از شهر آورده بود تا در هفته چند روزی برای درس دادن به ابادی بیاد. توی حیاط مشغول پاک کردن برنج و تکان دادن سینی و فوت کردن چلکوت ها بودم که اقا از آن بالا گفت به رضا هم بگو بیاد بالا پای کلاس درس بنشینه. بلند شدم و گفتم چشم ارباب،ولی رضا که کتاب و دفتر نداره؟... با همان تحکم همیشگی گفت صدایش بزن کار به این چیزها نداشته باش به تعدادشان کتاب و دفتر و قلم گرفتم. خیالم راحت شد و در حالی که از خجالت سرخ و سفید میشدم گفتم خدا از بزرگی کمتان نکنه اقا...رضا با حیدر رفته ته باغ الان صداش می زنم. از آن روز به بعد رضا با علاقه و استعدادی که داشت باعث سربلندی من و خوشحالی ارباب کوچک شد که می گفت دیگر نیاز به حسابدار ندارم چند سال دیگه می توانیم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
حساب کتابمان را دست رضا بدهیم. لباس هایمان که حاضر شد خدیجه بانو آنهارا آورد و توی اتاق کبری خانم تن کردیم تا اگر عیب و ایرادی داشت برطرف کند. کبری خانم با لبخند تماشام می کرد و به به می گفت. پاچین بلند گل گلی با یقه و سر آستین های نقش دوزی شده.لباس های رضا هم اندازه اش بود و با همان پیراهن سفید و شلوار مشکی مچ دارش با دخترها به طرف حیاط دویدن. اسکناسی که ممدلی به رضا داده بود را به عنوان مزد به خدیجه بانو دادم و کبری خانم هر چه اصرار کرد او کرایه ی خیاط را بدهد قبول نکردم. خدیجه بانو رفت و من هم ظرف مسی دسته داری برداشتم تا برای شیربرنج شب از همسایه ها شیر بگیرم. توی کوچه در حال رفتن بودم که ارباب کوچک سوار بر اسبش کنارم ایستاد. در میان لباس تازه ام بیشتر خجالت می کشیدم و تعظیمی کردم که ارباب گفت آن لباس های کهنه برازنده ی تو نبودن... حالا زیباتر شدی. چند کلامی هم صحبت دارم که سر فرصت حرف می زنیم. این را گفت و به تاخت رفت و من ماندم با حس شرمندگی که به کبری خانم داشتم که حتی نمی دانست پارچه های لباسمان را شوهرش خریده و درگیری فکرم که نمی دانستم چه موضوع مهمی قراره بشنوم. آن شب باز نصفه های شب بود که با صدای ارباب به پشت در رفتم. +ارباب این موقع شب چه امر مهمی شمارا به اینجا کشانده. _در را باز کن باید خصوصی صحبت کنیم. +ولی... _بی خود فکرت را هرز نبر...در را باز کن تا حیدر و بتول بیدار نشدن. در را به آرامی باز کردم و ارباب به داخل آمد.زیر نور گردسوز نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت و گفتم ببخشید ارباب اگر بهم ریخته است. به طرفم برگشت و با اشاره به روبرویش گفت بشین. همانجا جلوی در نشستم و ارباب هم بالای اتاق به پشتی تکیه داد. _آمدم بگویم در این خانه همه ی زن ها محرم دارن جز تو. قلبم شروع کرد به تند تند زدن و عرق شرم ریختن که ادامه داد. _درسته رعیت زاده ای ولی دختر با جنم و زیبارویی هستی.من و کبری خانم به خاطر رفاقت پدرانمان عقد کردیم...زن مهربان و نجیبیه ولی انتخاب من نبود.حالا هم نمی خوام اذیت بشه...دیر یا زود مارجانم برام آستین بالا می زنه...نمی خوام ارباب زاده ای بیاره و کبری را بچزانه. پاهایم رو به زیر پاچین بلندم جمع کردم و سرم رو پایینتر. _تو هم بی زبانی هم زیبا...مهرت به دلم نشسته...رابطه ات هم که با کبری به طوریست که آب بینتان رد نمیشه. دو زانو نشستم و گفتم ارباب توروخدا دیگه ادامه ندین...من نیامدم اینجا بشم هووی زنی که جز محبت چیزی ازش ندیدم...نگذارین از نان خوردن بیوفتم...من تازه به این خانه عادت کردم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مهلا قسمت_شصت_هشت دو زانو نشستم و گفتم ارباب توروخدا دیگه ادامه ندین...من نیامدم اینجا بشم هووی زنی که جز محبت چیزی ازش ندیدم...نگذارین از نان خوردن بیوفتم...من تازه به این خانه عادت کردم. شروع کردم به گریه کردن که گفت هیس کی قراره تورا از نان خوردن بندازه؟چرا نمیفهمی تو قراره زن ارباب این خانه بشی آنوقت فکر یه لقمه نان بخور نمیر کلفتیتی؟ با پر روسریم اشک هام رو پاک کردم و گفتم من به همین لقمه نان حلال و بی منت راضیم آقا...منو معاف کنین...تا آخر عمر کنیزیتونو می کنم ولی اینو از من نخواین. بلند شد و گفت تو نمیفهمی چه لگدی به بختت میزنی یه پسر بیاری میشی خانم این خونه نه کلفت...من هنوز سر حرفم هستم فکرات رو بکن و بهم اطلاع بده. این را گفت و به سرعت رفت.وقتی خواستم در اتاق رو ببندم انگار در اتاق بتول و حیدر هم بسته شد. در را بستم و زانوهامو بغل کردم و تا خود صبح خواب به چشمم نیامد. روز بعد با چشم های پف کرده در اتاقم را باز کردم که بتول در حال تکاندن پارچه ای با چشم غره به من خیره شد. رو ازش گرفتم و با سلامی خواستم رد بشم که بازومو گرفت و گفت: کجا با این عجله؟ تو حیا نمی کنی؟ چقدر این زن به توی نمک نشناس محبت کرد؟ نمک خوردی و نمکدان شکستی دختره ی هرزه؟ با تعجب گفتم این حرفا چیه بتول خانم، یکی بشنوه چه فکری می کنه؟ بتول بازوم رو محکم تر توی دستش فشار داد و گفت خودت رو به اون راه نزن...خوب نمایشی راه انداختی ولی من رو نمی تونی فریب بدی... خودم دیدم هر شب ارباب از اتاقت خارج میشه... پس فردا شکمت بلند که شد اونوقت دیگه نمی تونی منکر بشی. اشک هام روی صورتم جاری شده بود که گفتم دستم درد گرفت این حرفا چیه ولم کن چه می خوای از جانم، من هیچ خطایی نکردم که شکمم بلند بشه. صدای خانم بزرگ روی ایوان پیچید که می گفت این پچ پچ ها چیه بتول...دست بجنبان شمس الله خان باید زودتر بره. بتول قیافه اش صد درصد تغییر کرد دستم رو رها کرد و با لبخند سرش را از ایوان پایین بیرون داد و رو به بالا گفت چشم خانم همه چی حاضره الان خودم میارم بالا. بعد با چشم غره ای رفت و من ماندم با بدبختی جدیدم.پشت سرش به مطبخ رفتم که گفت پاتو تو مطبخ نزار اینجا حرمت داره،خدا پیغمبر که سرت نمیشه... با گریه گفتم بتول خانم به همون خدا و پیغمبری که می پرستی اشتباه فکر می کنی. غضبناک گفت پس نصف شب ارباب میاد اتاقت باهم یه قل دو قل بازی کنین...کیو خر فرض کردی؟ولی این راهی که میری عاقبت نداره...خانم بزرگ بفهمه خودت و پسرتو با تیپا میندازه بیرون...تو یه رعیت زاده ای اینو یادت باشه. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
آهی کشیدم و گفتم من که هر چه میگم شما باز حرف خودتان را می زنین.من فقط تا آخر این ماه اینجا هستم ترجیح میدم گشنه بمانم ولی این انگ ها را تحمل نکنم. این را گفتم و از اتاق خارج شدم.از پله ها بالا رفتم و پشت اتاق شمس الله خان ایستادم.مردد بودم که در بزنم یا نه...بتول سینی بدست به روی ایوان آمد و از آن طرف هم ارباب کوچک در اتاقش را باز کرد. دستمو بالا بردم و چند ضربه به در زدم.خانم بزرگ بیا تو بتولی گفت که گفتم منم مهلا...با شمس الله خان عرضی داشتم. هنوز صدایی از داخل اتاق به گوش نمی رسید که ارباب جلوتر آمد و گفت عرضت چیه به خودم بگو مزاحم صبحانه خوردن اقاجانم نشو.بتول بیا برو صبحانشان را تحویل بده. همونجور که رو به در ایستاده بودم و نگاهی نه به بتول نه به ارباب نمی کردم گفتم نه ارباب عرض من فقط با شمس الله خانه. ارباب عصبانی جلوتر آمد و گفت حتما باید به زور حرف توی کله ات بکنم گفتم بیا اینور. از داخل اتاق صدای شمس الله خان می امد که می گفت چه شده بیا تو ببینم چه میگی. ارباب گفت هیچی آقاجان خودم حلش می کنم. بعد رو به بتول گفت بیا برو تو اینجا نمان. بتول با پوزخند و چشم و ابرو آمدن از کنارمان رد شد و به داخل اتاق شمس الله خان رفت که ارباب در را بست و دستم را گرفت با خودش از پله ها به پایین برد. هر چه می گفتم دستمو ول کن دردم میاد گوشش بده کار نبود تا اینکه به پشت خانه رسیدیم و کوبیدم به دیوار. با پشت دستش دهنش را پاک کرد و گفت چه مرگته بنال؟ آب دهنمو غورت دادم و گفتم می خوام برم...تا سر ماه می مانم که حسابم با شما صاف بشه و پول پارچه هارا داده باشم بعد برمیگردم به خانه ام. دستش رو کنار صورتم به دیوار ستون کرد و چشم توی چشمم گفت عقل توی کله ات هست؟ +نه نیست...اگه بود که نصف شب در به روی شما باز نمی کردم تا امروز بتول اتهام هرزگی بهم بزنه. ارباب وا رفت و دستش را از روی دیوار برداشت.کمی فکر کرد و بعد گفت خودم سر جایش مینشانمش یجوری که دیگه هرگز چنین جراتی نکنه. +من از دست بتول ناراحت نیستم اون حق داشت،الان هم اگر بمانم باید شاهد بد شدن تک تک اعضای این خانه با خودم و ریختن آبروم باشم. چند قدمی طول و عرض محوطه ی پشت خانه را با مشت های گره کرده راه رفت و بعد گفت بمان....من حرفم را پس می گیرم دیگه ازت درخواستی ندارم فقط نرو که هم زندگی خودت را خراب می کنی هم آینده ی پسرت،اینجا بزرگ بشه مشاور خوبی میشه. بعد از مدتی خیره شدن به صورتم که سرم را پایین انداختم رفت و من همانجا نشستم و فکر کردم تا ببینم بهترین راه چیه. صدای پچ پچ بتول و ارباب جلوی @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
صدای پچ پچ بتول و ارباب جلوی در مطبخ شنیده میشد.از کنار دیوار سرم رو جلوتر بردم...ارباب با انگشت اشاره اش تهدید می کرد و تند تند حرف میزد.بتول دستانش توی هم و سرش پایین مدام چشم قربانت گردم می گفت و خم و راست می شد. بعد از رفتنشان به اتاقم برگشتم.رضا با باز شدن در،چشمانش رو نیمه باز کرد و دوباره زیر پتو خزید.کنارش نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.توی بد مخمصه ای گرفتار شده بودم و باز هم باید سخت ترینش را انتخاب می کردم.از آسایشم می گذشتم برای آسایش دیگران. رضا کش و قوسی به خودش داد و به طرفم غلطید...دست هام رو توی موهای پر پشتش بردم و گفتم تو ناراحت میشی ازینجا بریم؟ رضا سریع سر جایش نشست و گفت برای چه بریم مارجان؟...اینجا که خوبه همه چی هست من هم سواد خواندن نوشتن یاد می گیرم. آهی کشیدم و گفتم اگر بمانیم کم کم از چشم همه میوفتیم و تو هم نمی تونی در آرامش بزرگ بشی... رضا سرش را پایین انداخت و گفت پس چی بخوریم مارجان؟اینجا شکممان سیر بود. +خدا روزی رسونه...زمینمان را می فروشیم و گاو می خریم...مرغ هم که داریم.. در با شدت کوبیده شد و صدای بتول پیچید که گفت پاشو بیا هزار تا کار داریم...انگار خواب برای ما بده. آن روز تا غروب توی فکر بودم و این را همه از قیافه ی مایوسم می فهمیدن.کبری خانم فنجان چای را از سینی برداشت و گفت اتفاقی افتاده مهلا؟...چرا اینقدر تو خودتی؟ +چیزی نشده خانم دلم گرفته یاد دخترم افتادم. کبری خانم یک پایش را روی دیگری انداخت و گفت تو چیزیو از من مخفی می کنی؟رضا چه می گفت؟ با ترس و تعجب سرم را بلند کردم که گفت قراره از اینجا بری؟بگو که رضا اشتباه شنیده. آب دهانمو قورت دادم و گفتم خانم جان شما بهترین و مهربانترین زنی هستی که دیدم...محبت های شمارو هرگز فراموش نمی کنم.جای همه ی نداشته هام رو شما پر کردی...ولی... _ولی چه؟خانم بزرگ چیزی گفته؟ سکوت کردم که بلند شد و گفت ای بابا من فکر کردم چه شده خانم بزرگه دیگه باید یچیزی بگه...نگه که نمیشه خانم بزرگ. توی صورت مادرانه اش نگاه می کردم که گفت برو به کارت برس... دیگه هم نبینم این قیافه را به خودت گرفتی. ارباب روی پله ها نشسته بود و بند پوتین هاش رو باز و بسته می کرد و زیر زیرکی به من که در حال جارو زدن حیاط بودم نگاه می انداخت.جارو رو کناری گذاشتم و به طرف مطبخ رفتم.بتول سبدی برداشت و برای چیدن سبزی خارج شد و چیزی از رفتنش نگذشته بود که ارباب توی چهارچوب در ایستاد. سریع بلند شدم و خیره شدم به دهانش که ببینم چی میگه. _تصمیمت چه شد؟ با من و من گفتم من که حرفام رو قبلا زدم... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
ولی مثل اینکه حرف شما که گفتی دیگه درخواستی نداری وعده سر خرمن بود. خنده ی ریزی کرد و تکیه یه چهارچوب گفت نه وعده نبود ولی گفتم شاید نظرت عوض شده و دلت رو ارباب جوان برده. سرم رو پایین انداختم و گفتم من اخر این ماه ازینجا میرم...دوری و زمان همه چیز را حل می کنه...نگاه های شما دیگر خودتان هم بخواین عادی نمیشه...زیر بار سنگینیشان نمانم بهتره. مشتی به دیوار با حرص کوبید و رفت. بتول سبد سبزی بدست وارد شد و هنوز دهان باز نکرده بود که گفتم من چند روز بیشتر مهمانتان نیستم اینجا نیامدم تا سایه بندازم روی زندگی دیگران. نیش خندی زد و گفت خوددانی به من ارتباطی نداره. آخر ماه مثل برق و باد رسید و من برای اجازه ی مرخص شدن به سراغ شمس الله خان رفتم.شمس الله خان روی تخت روی ایوان قلیان بدست نشسته بود و با شنیدن حرفم گفت مگه شهر هرته دختر جان.آبت کمه یا نانت؟اگر بخواهی بری هم باید بمانی کلفت دیگه ای جایگزینت کنم و بعد بری. مقداری پول از جیبش درآورد و روی تخت انداخت و گفت این هم حقوق این ماهت. پول را برداشتم و زیر نگاه های کبری خانم و خانم بزرگ به اتاقم برگشتم. چیزی نگذشته بود که کبری خانم در اتاق رو زد و وارد شد. بلند شدم و تعظیم کردم که گفت بشین اگر دوست داشتی دلیلش را بگو دلم می خواهد بدانم.حتما اتفاق مهمی افتاده که تورا اینجور بهم ریخته و حاضر شدی از موقعیتت بگذری.کسی خاطر خواهت شده؟ سرمو به سرعت بالا گرفتم و گفتم نه نه خانم جان فقط می خواهم برگردم خانه ی خودم...چند صباح دیگر خالی بمانه توی باد و باران خراب میشه...خودمم رمق کار کردن ندارم...توی خانه ی خودم بیشتر می تونم استراحت کنم...پله های اینجا امانمو بریده. کبری خانم نگاه طولانیش رو ازم گرفت و گفت من که می دانم نقل اینها نیست ولی باشه هر جور صلاح می دانی. این را گفت و رفت. دفتر جلد کاهی رضا و قلم و دواتش روی تاقچه خودنمایی می کرد و مقدار پولی که به عنوان حقوق گرفته بودم.اسکناس هارو گوشه ی روسریم بستم و برای نظافت به طبقه ی بالا رفتم.هنوز شمس الله خان و خانم بزرگ روی ایوان به مذاکره نشسته بودن که جارو بدست وارد تک تک اتاق ها میشدم برای گردگیری و جارو زدن. به اتاق کار ارباب رسیدم.روی میزش را کهنه میکشیدم و دور قاب عکسش که به دیوار زده شده بود.اسکاناس هارا از پر روسریم بیرون آوردم و لای کتابی روی میز با دستانی لرزان گذاشتم و مضطرب از اتاق خارج شدم. بتول رو دیدم که کنج ایوان با خانم بزرگ پچ پچ می کرد و با دیدن من خودش رو جمع و جور کرد.به طبقه ی پایین رفتم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_مهلا به طبقه ی پایین رفتم، روی ایوان پایین، زیر جایی که بتول و خانم بزرگ وایساده بودن گوش هامو تیز کردم که بتول میگفت مگه نشنیدی خانم جان، از قدیم میگن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به توی دارد...پس چی تی جانا قربان ...با همین یه وجب قدش قاپ ارباب رو دزدیده. خانم بزرگ که معلوم بود حسابی توی فکر فرو رفته پرسید اگه دلش با اربابه پس چرا بار و بندیل بسته بره؟ بتول گفت چه ساده ای خانم جان این داره با پا پس میکشه با دست پیش...این فیلمشه قربان تو بشم من...به نفعشه فکر کلفت جدید باشید بی معطلی میشه خانم خانه. خانم بزرگ با توپی پر با هیکل سنگینش قدم های پر سر و صدایی روی ایوان برمیداشت و بلند بلند هی دختر بیا بیرون ببینم...با تو ام غربتی،راه انداخت. با دلهره دوان دوان به طرف حیاط دویدم درست جایی که روبروی خانم بزرگ بود ایستادم و گفتم بله خانم چه شده؟ _تازه می پرسی چه شده؟فکر کردی خبر ندارم رخت و لباست رو نو می کنی برای چه؟!کور خواندی مگه اینکه از رو جنازه ی من رد بشی. کبری خانم نفس زنان به کنار خانم بزرگ رسید و در حالی که بازوهای خانم بزرگ رو گرفته بود گفت چه شده خانم بزرگ؟ بتول با چشم غره و نیش خند طوری که انگار زهرش را ریخته باشه دست به کمر مانده بود و خانم بزرگ در جواب گفت دیگه چه می خواستی بشه روزی صدبار میگم به فکر وارث باش برای اینه که یه همچین روزیو میدیدم که یه کلفت دندون تیز کنه برای مال و املاک این خانه و بخواد قاپ شوهرتو بدزده. کبری خانم با تعجب به من نگاه می کرد که با صورت خیس اشک گفتم دروغه خانم دروغه این وصله ها به من نمیچسبه من به یه لقمه نان بی منت رضاترم تا یه قصر با ذلت،اینا بهتانه.... کبری خانم بی حرف به طرف دیگه ی ایوان رفت و من هم رو به رضا گفتم برو مرغمان را بگیر باید بریم. به اتاق برگشتم و بقچه مان را بستم و قلم دوات و کتاب رضا را هم برداشتم. بتول همچنان در گوش خانم بزرگ ویز ویز می کرد و خانم بزرگ هم غر غر . دخترها از رفتنمان زیر بال و پر مادرشان گریه می کردند و رضا هم توی حیاط به دنبال مرغمان می دوید. شمس الله خان و حیدر سراسیمه توی حیاط رسیدن و شمس الله خان با هیبت اربابیش گفت این چه بساطیه راه انداختین صداتان هفت تا خانه آنورتر میره. بتول از جا پرید و گفت این دختر خرابه شمس الله خان خودم با چشمم دیدم...بزارید بره تا عقوبتش دامن تک تکمان را نگرفته. شمس الله خان رو بهم گفت:گفتم مش رمضان معرفیت کرده قابل اعتمادی.بتول چه میگه؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
آمده بودی خیر و برکت از زندگیم ببری.باید بدمت دست حسین خان تا ازین غلطا نکنی. به زیر دست و پاش افتادم و گفتم نه ارباب به خدا دروغه من خطایی نکردم...کبری خانم شما یچیزی بگو به پیر به پیغمبر این ها همه بهتانه. کبری خانم از روی ایوان جلوتر آمد و گفت بزارید بره آقاجان ما که با چشم ندیدیم...بچه ها ترسیدن رحم کنین. شمس الله خان گفت آن شوهر بی غیرتت پس چه غلطی می کنه تو این خانه که حواسش به امور نیست. بعد به طرف حیدر برگشت و گفت زنت چه میگه کدام شیر حرام خوری پاشو تو این خانه گذاشته؟ حیدر با چشم غره به طرف بتول سرشو پایین انداخت و گفت من چیزی ندیدم ارباب.این زنیکه همه را انداخته به جان هم شما کوتاه بیا. شمس الله خان تابی به سیبیلش داد و گفت تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها،پس چرا زنت برای کلفت های قبلی چنین ادعایی نمی کرد...دیگه جایز نیست این دختر در این خانه بمانه. با وساطت کبری خانم،بدون بریدن حکم اجازه ی رفتن ما صادر شد و در بین غرغر های بتول و خانم بزرگ با بقچه ای زیر بغل و مرغمان گریه کنان از آنجا دور شدیم. بعد از گز کردن راهی بالاخره سر از خانه ی عمه جان درآوردیم. عمه جان با دیدنمان توی سرش کوبید و گفت چه شده؟چرا چشمتان پیاله ی خونه؟نکنه شمس الله خان عذرت را خواسته. روی پله های چوبی نشستم و گفتم بخت من از اول سیاه نوشته شده عمه جان...از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان بهم انگ بی آبرویی زدن. روی پایش کوبید و گفت خاک برسرم بی آبرویی چرا؟ سرمو پایین انداختم و گفتم از دهان خودم بشنوین بهتره،شاید شمس الله خان پیش مش رمضون ازم به ناحق گلایه کنه...ولی من خطایی نکردم عمه. با گریه گفتم ارباب جوان هوای من و رضارا داشت به رضا اجازه داده بود با دخترهاش درس بخوانه و این ها باعث شد بتول با حسادتش همه را علیهم بشورانه. عمه جان کمی دلداریم داد تا اینکه مشتی اومد و ساکت شدیم. سراغ قواله ی زمینم رو گرفتم که بادی به غبغش داد و گفت من آن زمین را ازت خریدم و پولش را هم دادم دخترجان. با تعجب یه نگاه به مشتی و یه نگاه به عمه جان که نگران بود انداختم.عمه جان گفت چی میگی مرد مگه آن پول قرض نبود بعدش هم کار کرد و پس داد. مش رمضون عصبانی شد و گفت آن زمین یه تیکه کوچیک از ارثته که نتونستی از برادرت کدخدا پس بگیری....الان من برات پسش گرفتم به جای تشکر زبان درآوردی. رضا از ترس بهم چسبیده بود که گفتم از من نمی ترسی از خدا بترس،از آه این بچه بترس...من بهت اعتماد کردم مشتی قواله ام را بده. مش رمضون بلند شد و به طرف اتاقش رفت و با برگه ای برگشت.بازش کرد و گفت این انگشت تو هست یا نه؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشتی برگه رو تکانی داد و گفت توی این برگه نوشتم در قبال پولی که از من تحویل گرفتی زمین رو فروختی...بی خود هم جلز و ولز نکن چون راه به جایی نمی بری...این زمین از اول حق تو نبود ارث زن منه و از شیر مادر هم حلالتر. عمه جان با چشمانی تر خدا منو مرگ بده راه انداخته بود که دست رضارو گرفتم و بی صدا خارج شدم.عمه مدام مشتی رو نفرین می کرد و مشتی با خط و نشان کشیدن ساکتش می کرد. به روستامون برگشتیم ولی با دیدن صحنه ی بعدی کمرم شکسته تر شد.در چاک چاک باز بود و همه جا بهم ریخته.هر چه اثاث به درد بخور بود برداشته بودن.همانجا جلوی در نشستم و از خدا مرگ خواستم.دیگه حتی اشکی هم توی چشمام نبود تا برای تسلای دلم گریه کنم. پرگل همراه ملا احمد به حیاط وارد شدن که به زحمت بلند شدم و سلام کردم. پرگل گفت خوب شد آمدی مهلا،من امانت دار خوبی نبودم خدا منو مرگ بده روم سیاه،نمی دونم کدوم از خدا بی خبری اینکارو کرده. رو به ملا احمد تعارف نشستن کردم و گفتم من دزد وسایلمو خوب میشناسم بار اولش نیست. ملا احمد لا اله الا الله گویان تسبیحش رو تند تند می زد و گفت گناه کسیو نشورین تا ببینم کار کی بوده. بی تفاوت به دیوار کاه گلی خانه تکیه کردم و گفتم گناهش پای من این کار جز از خاله ام از دست هیچ کس برنمیاد توی ابادی که دزد نداریم. بعد رضارا برای بازی به کوچه فرستادم و برای ملا ماجرای مش رمضون رو هم تعریف کردم.ملا بعد از کلی شماتت گفت مگه ازین ارباب های کله گنده میشه زمین پس گرفت،هر برگه ای که جلویت بگذارن که نباید امضا کنی...ازت مدرک داره راه به جایی نمیبریم...مش رمضون ملاک بزرگیه دستش با حسین خان توی یک کاسه اس...شکایتش رو می خوای پیش کی ببری؟ بعد از نگاهی به گوشه کنار خانه خداحافظی کرد و گفت میروم خانه ی کدخدا تا ببینم چه دستگیرم میشه.راجب ارث نداده به خواهرش هم می پرسم خدا کریمه شاید راه حلی پیدا شد. پرگل هم بعد از کمی دلداری دادن از در خارج شد و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سراسیمه وارد شد و گفت مهلا یه اسب سواری از مردم کوچه سراغ تورو می گیره.نکنه خبط و خطایی کردی حسین خان فرستاده پی ات. مضطرب بلند شدم و گفتم چه خبط و خطایی دیوانه شدی. به دو به طرف کوچه رفتم که ارباب سوار بر اسبش با دیدنم به طرفم تاخت. سریع به داخل برگشتم و در رو بستم.پرگل نگران گفت نگفتم یه خطایی کردی چرا رنگت مثل گچ سفید شد؟ نفس زنان گفتن زبان به دهن بگیر برات تعریف می کنم الان وقتش نیست. در کوفته شد که گفتم چه می خواین از جانم؟ صدای ارباب امد که گفت در را باز کن مهلا کارت دارم بین در و همسایه خوبیت نداره @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞