eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
2.9هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج بزار بیام تو صحبت کنیم. بعد از کمی تأمل در را به آرامی باز کردم که خیره به صورتم گفت نمیزاری بیام داخل؟ اخم کردم و گفتم حرفتان را بزنین و تشریف ببرین...قبلا اجازه دادم چه خیری دیدم که الان ببینم. ارباب با دستش به در فشاری داد و بدون اجازه وارد شد. پرگل با من من تعظیم کرد و گفت سلام ارباب. در را باز گذاشتم و به کنار پرگل آمدم و گفتم بفرمایید میشنوم ارباب. ارباب اشاره ای به پرگل کرد که گفتم بهتره تنها نباشیم تا دیگه کسی بهم تهمت ناروا نزنه. ارباب جوان با مکثی به طرف پله رفت و رویش نشست.بعد با گذاشتن یک پا به روی دیگری گفت آمدم به دنبالت تا برگردانمت...از حیدر شنیدم چه شده...با برگشتنت بتول هم حساب کار دستش میاد...آقاجانم هنوز فکرش مشغول اینه که آن مرد کی بوده...چرا نگفتی بهشان که من بودم؟ با نگاهی به صورت کنجکاو پرگل رو به ارباب گفتم به خاطر کبری خانم نگفتم.بزارید فکر کنه همه اینها حدس و گمان اشتباه بتول بوده....دلم نمی خواست با دونستن حقیقت غرورش خورد بشه. ارباب بلند شد و دستی به موهایش برد و گفت خودم براش تعریف می کنم و حقیقتو میگم مطۓنم کبری با بودن تو هیچ مخالفتی نمی کنه. سریع میان حرفش پریدم و گفتم نه...نه ارباب...من شکست رو تو چهره ی کبری خانم وقتی مادرتان برایش تعریف کرد به وضوح دیدم و خوب میفهمم که چقدر برای یک زن حضور زن دیگه سخته...سرم بره حتی گشنگی بمیرم حاضر به چنین کاری نیستم...الانم خانه مال خودتانه ولی دیگه بهتره تشریف ببرید می ترسم در و همسایه گمان بد کنن. ارباب چرخی زد و گفت این حرف آخرت بود؟یعنی تو زندگی در این دخمه رو به پیشنهاد من ترجیح میدی؟ تعظیم کردم و گفتم بله ارباب ترجیح میدم،حرف آخرم همینه. ارباب مایوس گفت کاش هرگز به خانه ی ما نمیامدی.اگر دستور بدم به زور می توانم پای سفره ی عقد بنشانمت ولی ... این را گفت و به سرعت به طرف در رفت که ایستاد و انگار که چیزی یادش افتاده باشه دست کرد توی جیب جلیقه اش و مقداری اسکناس لوله شده درآورد. برگشت و اونهارو روی پله ها گذاشت و گفت آن پارچه ها هدیه بود نه قرض. این را گفت و رفت و من همانجا ایستاده شروع کردم به اشک ریختن.پرگل در را بست و من رو روی پله ها نشاند و گفت حرف بزن ببینم نصف عمر شدم دختر،ماجرا چیه نکنه این خواستگاری بود و تو جواب رد دادی؟ +بود ولی نمی خوام پیش هیچ کسی اینو بگی...به گوش زنش میرسه از شوهرش دلسرد میشه. پرگل خاک بر سرتی گفت و ادامه داد لگد به بختت زدی دختر ،ارباب ازت خواستگاری کرده و گفتی نه و نشستی آبغوره می گیری؟ بلند شدم و گفتم این چه حرفیه پرگل چه انتظاری ازم داشتی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
انتظار داشتی برم روی زندگی یکی دیگه هوار بشم؟اینجوری دیگه چه فرقی با شهرناز داشتم؟ پرگل که دید من زیر بار حرفاش نمیرم گفت چه می دانم والله شاید هم حق باتوعه...خدا کریمه شاید در بهتری برات باز شد. چند روزی گذشت و ملا احمد به دیدنم آمد ولی با شرمندگی گفت کاری نتونستم پیش ببرم کدخدا حق و حقوق خواهرش را نداده بوده...مرد گنده یه پاش لب گوره فکر آخرتش نیست...تو هم که با دست خودت امضا کردی.اسباب و اثاثتم خاله ات برداشته می گفت حق خودشه و مادرش هر چه داشته نداشته داده به تو برای جهاز و به اون نداده...ممدلی هم اینقدر مریض و بی جون شده که سرفه امانش را بریده و دلم براش سوخت نتونستم دو کلمه حرف حساب باهاش بزنم.... عریضه ای مینویسم و پیش حسین خان می برم برای پس گرفتن زمینت تا ببینیم خدا چه می خواد. ملا احمد رفت و من هم برای پیدا کردن کار توی روستا چرخی زدم،تا اینکه برای ساخت خانه ای قبول کردن با گِل خشت بسازم.رضا آب میاورد و من هم با لگد به جان کاه و گل ها میوفتادم و مشتی ازش برمیداشتم و ورز میدادم.زندگی ما با کار کردن سخت و یه حقوق بخور نمیر میگذشت.یه روز کارگری یه روز کلفتی،یه روز پشم ریسی،یه روز کشاورزی...یک سالی به همین شکل گذشت و رفتن و آمدنمان پیش حسین خان زمینمان را برنگرداند. ننجان گاهی بهمان سر می زد و خبرهای خوشی از حال و روز ممدلی نمی داد.سرفه هاش روز به روز شدیدتر میشد و دوا درمان خانگی هم دردی ازش دوا نمی کردن. یک شبی خسته از کار روزانه توی رختخواب بودیم که صدای در بلند شد.فانوس به دست به حیاط رفتم که صدای بی جون ممدلی در جواب شنیده شد.پشت در رفتم و گفتم اینجا چه می کنی؟ با سرفه ای گفت حالم خوب نیست مهلا آمدم رضارا ببینم. با اینکه دلم براش کباب بود ولی گفتم برو فردا بیا ممدلی...این موقع شب در و همسایه ببینن چی میگن؟ ممدلی با التماس گفت مهلا تورا به روح پدر و مادرت در را باز کن...معلوم نیست فردایی باشه تا بیام....می خوام امشبو پیش رضا بخوابم. با سرفه و تیکه تیکه التماس می کرد که درو باز کردم و دست به دیوار به سختی وارد حیاط و بعد خانه شد.کنار رضا نفس نفس زنان دراز کشید و دستش رو دور رضا حلقه کرد. فانوس رو روی تاقچه گذاشتم و برای خودم رختخواب دیگه ای بالاتر اتاق پهن کردم. ممدلی انگار به خواب رفته بود و دیگه با سرفه های گوش خراشش آزار نمی داد. با صدای گنجشک های روی پرچین بیدار شدم.نور روی گلیم و جاجیم های تکه پاره ی کف اتاق افتاده بود و ممدلی هنوز کنار رضا دراز کشیده بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
برای باز کردن در لانه ی مرغ به حیاط رفتم.مرغ هم سن زیادی داشت و به قول پرگل یه هفته هم روی آتیش باشه باز پخته نمیشه. تنها تخم مرغش را برداشتم...کفش های تا به تای ممدلی روی ایوان کوچکمان انگار سال ها بود جا خشک کرده بودن. به اتاق برگشتم و با دیدن چهره اش که خونی توش جریان نداشت جا خوردم.ممدلی با چشمانی بسته،با چهره ای پیر در حین جوانی،با موهای رنگ شانه به خود ندیده رو به آسمان جوری به خواب رفته بود که انگار هرگز توی این دنیا نبوده. دست و پام شروع کرد به لرزیدن...تخم مرغ کف اتاق پخش شد...رضارو بیدار کردم و از کنار پدرش دور تر شد.روی زمین نشستم و دو دستی توی سرم کوبیدم...چرا اینجا...نمی دانستم باید چه خاکی توی سرم بریزم...جواب شهرنازو چی میدادم...جواب مردمو چی میدادم. رضارو پی پرگل فرستادم و همراه شوهرش آمدن.وقتی به دست های سرد ممدلی دست زد گفت خیلی وقته تمام کرده...زودتر مردمو خبر کنین...آفتاب دربیاد جنازه بو میگیره. عین مرغ پرکنده بالا پایین میپریدم و دیگه تحمل این مصیبت رو نداشتم.تمام خاطرات خوشم با ممدلی جلوی چشم هام بود و اینجوری مظلومانه مردنش اتیش به قلبم می کشید. به سر و صورتم میزدم و پرگل به سختی سعی در کنترلم داشت...رضا به زیر دست و پام آقاجان آقاجان می کرد و دل سنگ به حالش آب میشد. مرد و زن به داخل حیاط ریختن و جنازه ی ممدلی که با ملحفه ای پوشیده شد بود را تماشا و در گوش هم نجوا می کردن..خبر به گوش شهناز رسید و کسی جلودار فحش ها و اربده هایی که به سر من می کشید نبود. مدام زجه می زد تو کشتیش معلوم نیست چه به خوردش دادی...حمله می کرد و زن ها به زور کنترلش می کردن. و من خیره حتی توان دفاع هم نداشتم.کدخدا اشک می ریخت و مدام روی زانوهاش می کوبید،پسرای شهرناز یکی چهار ساله و یکی یک و نیم ساله بین سر و صدا و همهمه گریه می کردن. جنازه روی دست مردهای آبادی روی نردبان چوبی به طرف خانه ی کدخدا برای غسل و کفن برده میشد. و من مثل کسی که جرمی مرتکب شده نه پای رفتن داشتم و نه دل ماندن.چهار قدم می رفتم و دو قدم می ماندم.در بین فحش و ناسزای شهرناز توی مراسم خاکسپاری ممدلی شرکت کردم و عشق اولم رو برای همیشه به خاک سپردم.همه دور شهرناز و بچه هاش دلداریش می دادن و نگاهاشان حاکی از این بود که حالا چه فهمیدی با طلاقت این همه زن با هوو ساختن.... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
ننه خاور سر منو رضارو می بوسید و تسلیت میگفت.ننجان گوشه ای نشسته بود و شیون می کرد.با کمک پرگل بلند شدم و تلو تلو خوران بین سنگ و کلوخ های مزار در حال رفتن بودم که باز شهرناز شروع کرد به کولی بازی درآوردن و با چشم های درشت کرده اش رو به من گفت باید تقاص پس بدی تو کشتیش نمیزارم راست راست بگردی. پرگل سریع به شهرناز پرید و گفت همه ی عالم و آدم میدانن ممدلی مریض بود...سینه پهلو کشتش نه مهلا ،آخر عمرشم امده تا پیش زن و بچه ای که تو ازش گرفتیشان بگذرانه...بی خود هم صداتو تو سرت ننداز....خداروشکر همه ذات پلیدتو میشناسن. شهرناز روی زمین دنبال سنگی گشت و برداشت و شروع کرد به کوبیدن روی شکمش و گفت الان خودم و این بچه رو میکشم و خونمو میندازم گردنتون،سه تا بچه ی بی پدر را کجای دلم بزارم. زن ها که متوجه ی بارداریش شدن مانع کوبیدن روی شکمش شدن و سنگ رو به زور ازش گرفتن.عده ای هم ما رو دور کردن و به خانه برگشتیم و قاعله خوابید. مراسم های ممدلی یکی پس از دیگری اجرا شد و من دیگه جلوی چشم شهرناز آفتابی نشدم و شرکت نکردم و گریه هامو به دل کوه می بردم. در حال برگشتن به خانه بودم که پرهای روی زمین ریخته ی مرغ کل حسن رو دیدم.مرغک بیچاره برای فرار از دست شغال تمام تلاشش رو کرده بود و پرهاش توی گوشه کنار حیاط و کوچه برام به یادگار گذاشته بود. کنج حیاط نشستم و یکریز اشک می ریختم.پرگل دلداریم می داد و می گفت اون فقط یه مرغ بود دختر این چه بساطیه راه انداختی شغال هم نمی گرفتش دیگه عمرش به دنیا باقی نبود خودش می مرد... ولی پرگل نمیدونست این به ظاهر مرغ موقع بی کسی و نداری روزی خونه ی من بود و هضم نداشتنش به این راحتیا نبود.یادگار کل حسن که از جوجه ی بی جونی تبدیل به مرغ پر برکتی شده بود هرچند این اواخر تخمی نمیگذاشت ولی حضور یه حیوان زنده توی خونه ام باعث دلگرمیم بود.پرهارو جمع کردم و بعد از شستن و خشک شدنشون توی بالشم گذاشتم. پنج شیش ماه بعد سومین پسر شهرناز هم به دنیا اومد و به یاد پدرش اسمش رو ممدلی گذاشتن. من همچنان برای مردم کارگری می کردم و زندگی را به سختی می گذراندیم. حالا دیگه رضا هفت ساله شده بود و از نگاه هایی که مرد های نامحرم توی محیط کارگری روی من داشتن غیرتی میشد. توی خونه ی یکی از اهالی برای ساختن طویله کار می کردیم و اوستا گلاب که مردی جاافتاده و چهارشانه بود هم اونجا بنایی می کرد. گِل های ورز داده شده را برایش بالای دیوار مینداختم و اون هم روی سنگ های کج و کوله می کشیدشان. گاهی هم چنان بهم زل می زد که خشم رضا از صورت قرمز شده اش مشخص بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
چندی نگذشته بود که مادر و خواهر اوستا گلاب به خانه مان آمدن. خواهرش بغچه ای نان بدست، همراه مادر مسنش وارد شدن. رضا که حدس هایی زده بود از همان اول اخم هاش توی هم بود و من هم روی خوش به مهمان ها نشون نمی دادم. مادر اوستا گلاب که زن سیاه چهره ای بود بعد از نگاهی به دور و بر خانه ی فقیرانه مون گفت غرض از مزاحمت آمدیم برای امر خیر،ما زن ها هم که حرف هم رو بهتر میفهمیم گفتیم این دفعه یه مجلس زنانه باشه شاید زودتر به نتیجه رسیدیم... بعد از گذاشتن چای بد رنگ ارزان قیمتمان جلوشان خواهرش ادامه داد که اخوی من زنش رو از دست داده و چهار تا هم بچه ی قد و نیم قد داره که من و مادرم نوکرشان هم هستیم.فقط می خوایم آق داداشمون از تنهایی دربیاد و وقتی از بنایی برمیگرده یه زن باشه که به خانه اش صفا بده و یه غذای گرمی جلوش بزاره. اخم هام رو بیشتر کردم و سرمو پایین تر آوردم.رضا کنارم چهارزانو نشسته بود و ناخن می جوید. مادر اوس گلاب به خودش تکونی داد و گفت شما هم که تو گلوی پسرم گیر کردی...این پسر ما کم کسی که نیست بناعه ماشالله چهارشانه است کاریه...هر زنی هم بهش معرفی کردیم قبول نکرد،گفتیم حالا که خودش از یکی خوشش امده چه بهتر.تو هم که تا کی می خوای با یه بچه عذب بمانی و موی سیاهتو سفید کنی خدارو خوش نمیاد مرد و زن عذب بمانن. خواهر اوس گلاب پر روسریش رو به روی شانه اش انداخت و با ذوق بغچه اش رو باز کرد و وسط گذاشت و گفت این نان قندیارا خودم پختم دهنت رو شیرین کن تا ماهم برات سنگ تمام بزاریم عروس خانم. مادر اوس گلاب با غرور رو به نان قندیا گفت ماشالله از هر انگشتش یه هنر میباره،مرد دلش به همین هنرای زن خوشه نه کارگری روی ساخت خانه و طویله....دیگه وقتشه برای خودت خانمی کنی. رضا روی بغچه رو پوشوند و گفت مادر من مرد داره اونم منم از فردا هم خانمی میکنه نه برای خانه ی اوس گلاب برای اینجا که خانه ی خودشه. خواهر اوس گلاب با چشم غره گفت پسرجان سه تا بزرگتر نشستیم صحبت میکنیم اوس گلاب هم چهارتا بچه داره مگه امدن و دخالت میکنن؟ مادرش گفت به حق چیزای ندیده و نشنیده تو یه الف بچه می خوای مرد و نان اورش باشی؟ رضا با بغض جواب میداد که گفتم مهمانید احترامتان واجب ولی من قصد شوهر کردن ندارم. به رضا نگاهی کردم و گفتم مرد خانه ی من پسرمه. مادر و خواهر واه واه گویان گفتن هنوز داغی دختر جان چند صباح دیگه این بر و رو را نداری،پسرت هم بزرگ میشه میره پی زندگیش تو میمانی و بدبختیات. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مادر و خواهر اوس گلاب کلافه با یاد آوری بدبختیام سعی در برگردوندن نظرم داشتن که بلند شدم و گفتم من صلاح خودمو بهتر می دانم. مادر و دختر با نگاه به هم و گفتن اینکه خلایق هر چه لایق،غرغر کنان با نازک کردن پشت چشمی از کنارم رد شدن و در حال خارج شدن بودن که رضا بغچه شان را گره زد و دوان دوان به دستشان داد.خواهر اوس گلاب بغچه رو با حرص از دست رضا کشید و رفتن. رضا بعد از رفتنشان تا مدتی اخم هاش تو هم بود.عین مردها یک پاش رو ستون کرده بود و دست هارو روش گذاشته بود و فکر می کرد. کنارش نشستم و گفتم مگه مادرت مرده اینجوری زانوی غم بغل گرفتی پسرجان؟از این به بعد از همان جلوی در ردشان می کنم. رضا طلبکارانه به سمتم برگشت و گفت پس از این بعد سر کار هم نرو . با تعجب گفتم چی میگی مارجان مگه میشه سر کار نرم پس چه بخوریم؟ رضا با قیافه ای جدی و سینه سپر گفت خودم کار می کنم،چشمم کور دندم نرم،مَردم باید نان بیارم. با خنده ای در جوابش گفتم آخه کی به مردی به این کوچکی کار میده؟ بلند شد و گفت حالا میبینی،میرم شهر و یه کار خوب پیدا می کنم. از اون روز اونقدر در گوشم خوند و گفت و گفت تا متقاعدم کرد که دیگه مرد خونست و خودش میتونه به تنهایی خرج خونه رو دربیاره.من نشستم توی خونه به نخ ریسی و گلیم و جوراب بافی برای زن های همسایه.رضای هفت ساله ی من هم صبح ها آفتاب نزده با فانوس،تک و تنها راهی شهر کوچکی میشد که دو کیلومتر با ما فاصله داشت، تا به موقع به بازار برای پادویی و کار در حجره ای برسه که با التماس قبولش کرده بودن.هر بار که توی تاریکی راه میوفتاد با گریه بدرقه اش می کردم و هر چی می گفتم یوقت گرگ شکارت می کنه،بدبخت میشم خانه خراب میشم تحمل یه داغ دیگه را ندارم ولی زیر بار نمی رفت و ادعا می کرد که نمی ترسه. شب ها توی چله ی زمستون با پاهای تاول زده از سرما توی گالش های سوراخش به خونه برمی گشت و ساعت ها پاهاش رو توی آب گرم ماساژ میدادم تا شاید کمی از دردش کم بشه و ورمش بخوابه. مرد کوچک خانه ی من از سن هفت سالگی کار سخت رو شروع کرد و با تحمل تمام سختیها دل از آرزوهاش کشید و قلم و دفترش روی تاقچه دست نخورده باقی موند.ولی من همچنان دلم می خواست رضا با سواد بشه تا هر خدانشناسی نتونه سرش کلاه بزاره.کم کم رضا شعرهایی از حفظ می خوند و میگفت صابکارم وادارم می کنه این هارو حفظ کنم.رضا هم با اینکه سواد خواندن نوشتن نداشت هوش خوبی داشت و هر شب شعرهایی که از صابکارش یاد می گرفت رو برام می خوند.صابکارش مرد خوب و دلسوزی بود @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
صابکارش مرد خوب و دلسوزی بود و گاهی هم به رضا انعام بیشتری می داد.حالا دیگه کمی وضع زندگیمون بهتر شده بود،حداقل شبا سر گشنه روی بالش نمیذاشتیم.رضا حقوق می گرفت و من هم تلاشم رو می کردم تا کمک خرج باشم. پسرهای شهرناز پنج و سه و یک ساله بودن و گاهی میشنیدم که شهرناز کدخدارو توی فشار گذاشته و میگه توی پیرمرد که دست تنها نمیتونی اسیابو بچرخونی بفروشش پولش را بده تا از پس خرج بچه هام بربیام.کدخدا هم زیر بار نمی رفت و هر روز سوار خرش به آسیاب می رفت و چون نمی تونست از پس آرد کردن گندما بربیاد کم کم اهالی ده به آسیاب ده بالا میرفتن و کدخدا هم نه دل فروش اسیابو داشت و نه درامدش کفاف خرج سه تا بچه رو میداد. رضا همیشه سراغ برادراشو می گرفت خصوصا سراغ آخری که اسمش ممدلی بود و دلش برای دیدنش قنج می رفت و میگفت آقاجان پسر آخریش رو ندید و رفت. طی مسافت دو کیلومتری اونم هر روزه کم کم رضارو از پا درآورد و با اینکه دلش نمیومد کار به این خوبی رو رها کنه ولی با اصرار من تسویه کرد. به سراغ ملا احمد رفتم و ازش خواستم تا به رضا سواد یاد بده.ملا قبول کرد و گفت چی از این بهتر دخترم من هم باید یجوری زکات علممو بدم و حالا که رضا مادر روشن فکری مثل تو داره من هم از خدامه. فردای اون روز رضارو با قلم و دفتر کاهیش به خونه ی ملا بردم. ملا هم با خوشرویی و با حوصله شروع به آموزش رضا کرد.رضا هنوز یک چیزهایی که توی خونه ی ارباب یاد گرفته بود رو به خاطر داشت و با شعرهایی که از صابکارش حفظ کرده بود خیلی زود به کلاس درس عادت کرد. کم کم اکابر کوچکی تشکیل شد و بچه های روستا تک و توک برای سواد دار شدن پیش ملا می رفتن.ولی در بینشان رضا اونقدر باهوش بود که ملا احمد میگفت تو که نخوانده ملایی... شهرناز بالاخره موفق به راضی کردن کدخدا برای فروش آسیاب شد و وقتی خرش از پل گذشت فیلش یاد شوهر کردن افتاد. یکی از پسرای مجرد ده خاطر خواهش شده بود و پرگل میگفت این پسر دیلاق مرحوم مش ماشالله است...ننه بابا که نداره لابد همسایه هاش گفتن بیا شهرنازو بگیر تا هم برات مادری کنه هم همسری.الله اعلم شایدم شهرناز قاپ پسره رو دزدیده...بعد استغفرالله میگفت و خودش رو لعنت می کرد که ندیده گناه مردمو میشوره. خلاصه شهرناز با وجود سه تا بچه شوهر کرد و پول آسیابم خورد و یه آبم روش.کدخدا به پیسی افتاده بود و خانه خراب شده بود.داغ ممدلی از یه طرف و شوهر کردن شهرناز و تنها گذاشتنش تو این سن از یک طرف کمرش رو شکشته بود. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
. از زبان رضا:ملا دایم تذکر میداد و با ترکه ای که توی دستش بود گاهی هم روی میز چوبی کوچکش میزد.اصغر و حبیب با کله های تراشیده و بند بند انگشت سفیدی که روی سرشان نقش بسته بود انگار کچلی نقطه ای گرفته بودن و گاهی هم تا ملا چشمش را می بست تو سر و کله ی هم می کوبیدن.نه توان حفظ کردن ایات قران را داشتن و نه توان درست به دست گرفتن قلمشان را. ملا خسته و کلافه در کتابش رو بست و ختم جلسه رو اعلام کرد. دفتر کاهیم رو زیر بغلم گذاشتم در بین سر و کول هم پریدنای اصغر و حبیب از خانه ی ملا خارج شدم.صدای ساز و دهل می آمد و تعداد کمی زن و مرد هم کف می زدن و کل میکشیدن.ننجان عصا زنان با هیکل گردش در حال قل خوردن بود.خاله شهرناز که با روسری اطلس قرمز صورتش را پوشانده بودن سوار خر بود و بچه ی کوچکی هم توی آغوشش. برادرم علی درحالی که دست کرامت را گرفته بود در میون جمع پیاده به دنبال خر می دویدن و با ذوق لی لی می کردن.علی با دیدنم به طرفم دوید و گفت داداش رضا ببین مارجانم عروس شده بیا بریم خانه ی جدیدمان را نشانت بدم. دستش را گرفتم و سه تایی به دو در میان ساز و دهل به منزل داماد رسیدیم.ننجان گاهی صدامان می کرد و از نقل های ریزی که توی مشت های عرق کرده اش بود بهمان می داد. پسری دیلاق قد با استخوان های از شقیقه بیرون زده نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و کمک می کرد تا خاله شهرناز از سر خر پایین بیاد. خانه ی کوچک فقیرانه ای بود که کلبه ی ما در قیاسش خیلی سرتر بود. زن ها حنا را در دست خاله گذاشتن و با دست داماد چفت کردن.وقتی روسریش را برداشتن با دیدن من خنده روی لبش ماسید و گفت این سق سیاه اینجا چه می کنه ردش کنین بره تا باز سیاه بختم نکردن. دیلاق خان با هررری گفتن به من و به نمایش گذاشتن دندان های گرازیش یک قدم به نشانه ی ترساندن به زمین کوبید که من پا به فرار گذاشتم و به خانه برگشتم. گالش های سوراخمو درآوردم و وارد خانه شدم.مارجان با برق چشم های رنگی همیشگیش به استقبالم آمد و بعد از بوسه ای به دست های پینه بسته ام پرسید امروز مکتب چطور بود پسرم چه یاد گرفتی از ملا... روی زیلوی خشک و سردمان نشستم و گفتم مارجان خاله از پیش کدخدا رفته...حالا کدخدا تنهایی چه می کنه؟ مارجان با اخم گفت همان کاری که ننجان یک عمره می کنه...تنها و بی صدا زندگیش را میگذرانه...کدخدا هم خیلی زود عادت می کنه...تو چرا نگران کدخدا شدی رضا؟مگه کدخدا نگران تو شده؟ سرمو پایین انداختم و گفتم آخه مارجان دلم براش می سوزه همیشه دورش شلوغ بوده... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
نوشت_مهلا امروز ملا از نیکی کردن می گفت...میگفت خدا کسیو که به بزرگترش نیکی نکنه دوست نداره. مارجان با خوشرویی گفت خب عصری برو بهش سر بزن حالشو بپرس،هم اون پیرمرد خوشحال میشه هم تو دلت قرار میگیره...هر چه باشه پدربزرگته خونت می کشه. به گفته ی مارجان عصر راهی خانه ی کدخدا شدم.کدخدا روی سکوی توی حیاط نشسته بود و با سوز آواز می خواند. از دور صداش زدم...کَخدابابا... کدخدا سرش رو بالا گرفت و با دو انگشتش آب دماغش رو کشید و گفت کی هستی؟ +منم رضا... کدخدا که انگار چراغی به قلبش روشن شده بود گفت بیا نزدیکتر رضاجان زانوهام رمق نداره بیا جلوتر ببینمت. بعد از دیدنم حسابی بوسه بارانم کرد و گفت شنیدم میری مکتب ملا...هوشت به خودم رفته پسرجان...قد خاک اقاجانت عمر کنی...شاید دو کلمه قران یاد گرفتی ثوابش رسید به روحش.مادر بی عرضت که نازنین زمینمو مفت مفت داد دست مش رمضون خیرندیده.تو بخوان شاید چهار صباح دیگه تونستی ازش پس بگیری و روی زمین کار کنی. بعد از ساعتی نشستن پای منبر کدخدا به خانه برگشتم. خاله پرگل پا به ماه بود و مارجان دایم می گفت خداروشکر که بعد از این همه سال دامنش سبز شد.خاله هم هر روز به من خیره میشد و میگفت از قدیم گفتن زن حامله به هرکی بیشتر نگاه کنه بچه اش شبیه آن میشه...می خوام بچه ام شبیه تو چشم رنگی و مو بور باشه و سفید پوست. بعد رو به مارجانم با حسرت می گفت میدانی مهلا مردم میگن کار عقلو شهرناز کرد که شوهر کرد هم قول خدا پیغمبر رو به جا آورده هم بچه هاش بی پدر بزرگ نمیشن و هم پسر مش ماشالله سر و سامون میگیره و خانه اش رنگ و روی زندگی. بعد هوفی کشید و دوباره ادامه داد میدونی مردم دیگه چی میگن؟میگن مهلا داره گناه می کنه زن باید محرم داشته باشه تا زنای آبادی خیالشان راحت باشه....گور پدر حرف مردم...ولی...تو هم کاش شوهر می کردی مهلا به خدا دلم می سوزه که اینجور تنهایی. مارجان با گزیدن لبش و اشاره به من به خاله پرگل فهموند که ادامه نده و خاله با نگاه به من ساکت شد. بلند شدم و تنهاشان گذاشتم.دلم می خواست اونقدر پول داشتم تا سر تا پای مارجانمو طلا بگیرم تا مردم دیگه حرف از شوهر کردنش نزنن. دفعه های بعدی که برادرهامو دیدم دیگه خوشحال نبودن.علی می گفت شوهر مارجانمون بهمان پس گردنی می زنه و دایم از خانه بیرونمان می کنه.به مارجانمون میگه برو حق بچه هاتو از کدخدا بگیر من پول ندارم خرج یتیمای مردمو بدم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
داداش علی پسر مظلومی بود و کمی هم شباهت به آقاجانم داشت،دلم بدجوری براش می سوخت که از ناپدریش پس گردنی می خورد.اگه خواهرم ترنج هم زنده بود مثل علی الان شش ساله بود. علی و کرامت با دست های خاکی و آستین های تا آرنج پس کشیده به خونشون برگشتن و من هم قدم زنان توی کوچه ی خاکی در حرکت بودم.توی این فکر بودم که حالا چکار کنم تا کمک خرج مارجانم باشم و همزمان به مکتب هم برم.با مقدار پولی که هنوز برام مونده بود با اجازه ی مارجانم پیاده به طرف شهر راه افتادم. راه خاکی و پر از سنگ و کلوخ رو بالاخره پشت سر گذاشتم،شهر بود و سر و صدا و همهمه...یکی درشکه می روند و یکی گاری دستی.بوی کباب از یک طرف میومد و بوی کلوچه از طرف دیگه.به بازار شهر رسیدم دو طرف راه گِلی پر از گاری بود و روشون پر از سبزی و میوه و ماهی.پیرزنی چادر به کمر بسته روی تکه حصیری نشسته بود و جلوش مقداری سبزی محلی دسته شده.اونورتر پیرمردی پاهای چند تا مرغ زنده رو بسته بود و داد می زد مرغ زنده مرغ زنده.... باید چیزی می خریدم که نیاز مردم روستامون باشه،تا به قیمت بالاتری بهشون بفروشم. جلوی بساط حلبی فروش ایستادم،یکی از فانوس هارو برداشتم و چند تا فیتیله. فانوس نو آبی رنگ توی یک دستم و چند تا فیتیله توی دست دیگم راهی روستامون شدم.جلو در خونه که رسیدم مارجان سراسیمه از خونه ی خاله پرگل درومد و گفت بدو رضا بدو برو پی ماما...خاله ات دردش شروع شده.بلافاصله فانوس و فیتیله هارو روی تاغچه ی خونمون گذاشتم و دوان دوان به طرف خونه ی مامای روستا رفتم.اون شب تا صبح مارجان خونه ی خاله پرگل بود و کمک می کرد.من هم جلوی در،روی سکو بعد از پاسی از شب خوابم برد. صبح با صدای نوزادی از خواب پریدم.مارجان در حالی که بچه ای قنداق پیچ توی دستش بود گفت بیا رضا ببین خاله ات هرچه نگاهت کرده بی فایده بوده یه دختر زاییده نه موهاش بوره نه چشماش رنگی. با لبخندی ایستادم و خواستم بغلش کنم که گفت خطرناکه پسرم هنوز خیلی کوچکه،بزا یخورده جان بگیره بعد هر وقت خواستی بغلش کن. همراه مارجان وارد اتاق شدم.خاله پرگل با رنگ و روی رفته و لبای خشکیده به خواب رفته بود...مارجان نوزاد رو کنارش گذاشت و رو به من به آرومی گفت برو یچیزی بخور که مکتبت دیر میشه.به خونه برگشتم،فانوس آبی روی تاقچه می درخشید و فیتیله ها کنارش.دل توی دلم نبود تا زودتر از مکتب برگردم و بساط کنم. با دست هام شانه ای به موهام کشیدم و به مکتب رفتم.خانه ی خاله شهرناز توی مسیر بود و علی با کوزه ای بدست @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
علی با کوزه ای بدست در حلبی حیاطی که دورتا دورش با سنگ و خار خط کشی شده بود را باز کرد و خارج شد.با دیدنم ذوق زده به طرفم دوید و گفت داداش رضا به مکتب میری؟کاش منم می تونستم با تو به مکتب خانه بیام.مارجانم همش توی سرم می کوبه که رضا زرنگه تنهایی به شهر می رفته و کار می کرده. دستشو گرفتم و گفتم غصه نخور داداش تو هم بالاخره میتونی بیای مکتب خانه و سواد یاد بگیری. علی با چشم هایی غمگین گفت خیلی دلم می خواد شهر رو ببینم داداش،این دفعه رفتی منم با خودت می بری؟ به در مکتب رسیده بودیم که گفتم می ترسم مارجانت دعوامان کنه علی،بگذار کمی که بزرگتر شدی با هم میریم و یه کار خوب پیدا می کنیم. اون روز بعد از مکتب بلافاصله به خونه برگشتم و بعد از خوردن نان و ماستی،توی حیاط به دنبال جعبه ی چوبی گشتم.یکدست فانوس و فیتیله ها و دست دیگر جعبه ی چوبی راهی چشمه ی روستا شدم. در حالی که انگار همه نگاهم می کردن و به ریشم می خندیدن جعبه را بالای منبع چشمه گذاشتم و فیتیله ها و فانوس رو هم به رویش. دلو زدم به دریا و مثل دست فروش های توی بازار شهر داد زدم فانوس فروشی....فیتیله....با قیمت خوب... تا شب گفتم و گفتم و در بین پچ پچ های زن ها و نگاه هایشان بی نتیجه به خانه برگشتم. مارجان در حالی که جوراب پشمی می بافت با نگاه به فانوس توی دستم بعد به چهره ی گرفته ام گفت به همین زودی خسته شدی؟این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟...فردا هم روز خداست،خدا بزرگه فکرش را نکن. با حرف های مارجان آروم شدم... چند روز به همین منوال گذشت تا بالاخره فیتیله ها و فانوس رو فروختم. جعبه بدست از جلوی قهوه خانه رد میشدم که شنیدم مش مراد قهوه چی در حالی که استکان هارو توی تشت آبی میشست گفت کدخدا حق داره،خانه به این بزرگی به چه دردش می خوره،یه پیرمرد که بیشتر نیست یه آلونک بسشه. مش رسول در حال هورت کشیدن به چاییش گفت پیر شده عقلش زاۓل شده،آسیاب را که فروخت شهرناز خورد یه آبم روش، الانم خانه را بفروشه این زنیکه تا قرون آخرش را ازش می گیره...ازین زن باید ترسید...خدا نسیب گرگ بیابون نکنه. جعبه ی توی دستم رو بالاتر نزدیک صورتم آوردم و از کنارشان رد شدم.وقتی به خانه رسیدم ماجرا رو برای مارجان تعریف کردم.مارجان در حین جارو کشیدن حیاط گفت چه بگم پسرم لابد پیرمرد گشنه مانده،توان کار کردن هم که نداره...راهی جز فروش خانه اش نداره.همه پسر بزرگ میکنن تا وقت پیری عصای دستشان باشه،آقاجانت که رفت خیر و برکت هم از خانه ی کدخدا رفت. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
دوباره برای دیدن کدخدابابا شال و کلاه کردم.شلواری که سر زانوهای پاره اش رو مارجانم پینه دوزی کردی بود، تنم کردم و پیراهنی که زیر بغلش هزار بار جر خورده بود و دیگه وصله نمی خورد.به خانه ی پدریم رسیدم...خانه ای که کم از عمارت نداشت و الان به متروکه تبدیل شده بود.نه بوی نان از تنورش می آمد نه بوی گل از باغچه اش.علف هرز حیاط رو احاطه کرده بود و پرچین دورتادور حیاط رو به زوال میرفت.به آرامی جلو رفتم...صدای سرفه های مکرر از طبقه ی بالا شنیده میشد...جلوی در اتاق رسیدم...در زدم که کدخدا به سختی گفت بیا داخل ببینم که هستی. در را با صدای گوش خراشی باز کردم.انگار سالها بود لوله هاش رنگ روغن ندیده بودن.کدخدا توی اتاقی سرد به خودش می لرزید. +حالت خوبه کخدابابا؟سرما خوردی؟ با صدایی گرفته گفت تویی رضاجان؟بزار در باز باشه هم نور بیاد هم شاید گرمایی از بیرون آمد، بخاری که خاموشه بند بند استخوان هام درد می کنه. بخاری حلبی زنگار زده ای کنج اتاق بود و چند تیکه هیزم.کنارش نشستم تا هیزمارو داخلش بزارم که گفت زیاد نزار پسرجان زمستان بی هیزم می مانم.خر را هم که فروختم دم به دقیقه هر و کر می کرد و آب و علف می خواست...گوشه ی طویله خورده و خوابیده بود جفتک مینداخت.با پولش آرد گرفتم ولی خانه ی بدون زن مثل اجاق بی آتیشه.گاهی در و همسایه از سر دلسوزی میان آرد می برن و برام نان می پزن. آهی کشیدم و در حال روشن کردن بخاری با سنگ چغماغ بودم که پرسیدم خانه را هم می خوای بفروشی کخدابابا؟ خودش را زیر لحافش جمع تر کرد و گفت این خانه شده خانه ی ارواح...شبا از در و دیوارش صدا درمیاد.خانه رسیدگی می خواد پسرجان...سقفش چکه می کنه...اتاقک جلوی حیاط برای من کافیه...نصف پولشو میزارم برای خرج کفن و دفنم نصفش هم تا زندم بخورم.نفت و هیزم بگیرم تا سرما خشک نشم مردم به ریشم بخندن. سنگ هارو به هم میکوبیدم که جرقه زد و هیزم ها روشن شد.کدخدا گفت خیر از جوانیت ببینی پسرجان،تا شب نشده یه خیک آب تازه هم بیار گلوم خشک شده. وقتی به خانه برگشتم مارجان سر گاویو گرفته بود و به طرف طویله ی کوچک گوشه ی حیاط می برد.با ذوق گفتم مارجان پولش را از کجا آوردی که گاو خریدی؟ مارجان با باز کردن در طویله گفت نخریدم پسرم اجاره کردم.برای مشتی زرینه...خودش پیره سپرده به من تا ازش مراقبت کنم.از شیر و ماستش هم نصف نصف می خوریم.اینجوری دیگه سفره مان هم خالی نیست. گاو خال خالی رو نوازش کردم و گفتم چه فکر خوبی کردی مارجان،کدخدا بابا هم بدجور سینه پهلو کرده فردا شیرش رو میدی ببرم بخوره جان بگیره؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_مهلا مارجان با تعجب گفت مگه رفته بودی پیش کدخدا؟لابد پرسیدی خانه را چرا گذاشتی فروش؟نمیگی گمان بد میکنه پسرجان؟حالا با خودش میگه بوی پول به مشاممان خورده. سرمو پایین انداختم و گفتم کاش انقدر پول داشتم خودم ازش می خریدم مارجان. این رو گفتم و در حالی که به داخل خانه می رفتم گفتم راستی مارجان فردا باید برم جنگل هیزممان ته کشیده. صبح روز بعد وقتی ما مای گاو توی گوشم پیچید انگار رنگ زندگی به در و دیوار کاه گلیمان پاشیده شد.با حس و حالی تازه بلند شدم و مارجان با ظرف شیر وارد شد.نصفش را کنار گذاشت و گفت تا من نصف دیگرش را به خانه ی مش زرین می برم تو هم این را روی بخاری گرم کن و بخور که بری مکتب. مارجان رفت و من فقط یه غلپ از شیر را خورده نخورده با بقیه اش توی پیاله ای راهی خانه ی کدخدا شدم. توی حیاط مردی در حال متر زدن با نخ بود و انور تر مرد دیگری مشغول ورانداز کردن بالا تا پایین خانه.سلام کردم و به طرف اتاق کدخدا رفتم. کدخدا از پشت پنجره،حیاط را تماشا می کرد و با دیدن من قطره های اشک روی گونه های چروکیده و پر از ریش سفیدش را پاک کرد. +کخدابابا...برات شیر آوردم شیر تازه،خودم جوشاندمش هنوز هم گرمه بیا بخور مارجانم میگه برای گلو درد خوبه. کدخدا پیاله رو از دستم گرفت و تا جرعه ی آخر سرکشید.قطره های شیر،سفیدی ریشش رو بیشتر کرد و در حال چکیدن بود که با پشت دستش پاک کرد و گفت الهی خیر ببینی از بس نان خوردم روده هام خشک شده. پیاله رو از دستش گرفتم و گفتم کخدابابا این مردها توی حیاط چه می خوان؟ با کمک عصاش به طرف در رفت و گفت هیچی پسرجان تو به این کارها کار نداشته باش. وقتی به مکتب رسیدم ساعتی از کلاس گذشته بود.ملا با اخم گفت کجا بودی پسر مهلا؟از تو بعیده این بی نظمی... دفترم رو از کش پیچیده شده به کمرم که به جای کمربند بسته بودم،بیرون کشیدم و گفتم ببخشید ملا قول میدم تکرار نشه. ملا ترکه اش رو از روی میز کوچکش بردشت و گفت بیا جلوتر باید تنبیه بشی،تورا تنبیه نکنم از فردا خدا هم جلودار اصغر و حبیب نیست. ترکه روی دستم فرود می آمد و صدای آخ یواشتر ملا گفتنم بین صدای ویژ ویژ ترکه گم شده بود. بعد از تنبیه روی نمد کف اتاق سر جام نشستم و به سرخی دستام خیره شدم. مارجانم هیچ وقت تنبیهم نمی کرد،برخلاف خاله شهرناز که داعم توی سر برادرهام می کوبید و فحش و ناسزا بارشان می کرد.سوزش دستام،درد لذت بخشی بود که یاد بگیرم مرد بار بیام و زیر بار زندگی کمر خم نکنم. خانه ی پدریم فروخته شد و کدخدا به خانه ی محقر کاه گلی با پنجره ای که یه وجب دست هم نبود،منتقل شد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
برای سر و گوش آب دادن با دسته هیزمی به خانه ی کدخدا رفتم.مردی روی بام دسته های کلش رو میچید و جاهای خالی شده را برای جلوگیری از چکه کردن پر می کرد.مرد دیگری با داس توی دستش درخت هارو هرس می کرد و تکه چوب های خشک رو روی هم می گذاشت و این یعنی این خانه دیگه برای کدخدا نبود.در چوبی اتاقک جلوی حیاط رو باز کردم...کدخدا توی تاریکی دراز کشیده بود و دود بخاریش اتاق رو تاریکتر کرده بود. هیزم هارو کنار بخاریش گذاشتم که گفت چه خوب شد آمدی...از صبح صدبار اقدام کردم به خانه ی ملا برم ولی زانوهام یاریم نکردن...پیش ملا برو و بگو اگه فرصت کرد سری به من بزنه. ملارو خبر کردم و دوتایی رفتیم...کخدا بابا قبل از سخنی رو به من گفت تو دیگه برو خانه تان...حتما مارجانت نگران شده. از اتاق خارج شدم ولی پشت در ماندم که کدخدا رو به ملا گفت گفتم بیای تا یه مقدار پول از فروش خانه را دستت بسپارم برای خرج کفن و دفنم...من که پسر ندارم...امین تر از شما هم توی ده نیست...قبول زحمت کن و بعد از مردنم مراسم آبرومندانه ای برام بگیر. هنوز ملا جواب نداده بود که اشک های حلقه زده تو چشم هام رو پاک کردم و به طرف خانه راه افتادم. چند روزی از اون ماجرا گذشته بود که باز به بهانه ای به کدخدا سر زدم...در انگار از لولا خارج شده بود ،با دیدن کدخدا شوکه شدم...سر و صورتش زخمی بود و توی رختخواب افتاده و ناله می کرد. سراسیمه کنارش نشستم و گفتم چه شده کخدابابا؟افتادی؟هرچه می خواستی به خودم میگفتی...کجا رفتی این بلارا سر خودت آوردی؟ کخدا که دیگه چیزی از هیبت مردانه اش نمانده بود گفت کجارا داشتم برم پسرجان،خدا بلارا نازل کرد داخل خانه ام.نمی دانم کدام از خدا بی خبر دیشب در را به زور باز کرد و افتاد داخل.از ترس لال شده بودم همه ی اتاق را زیر و رو کرد و باقیه ی پول خانه را برداشت و رفت...الهی خرج کفن و دفنش بکنن الهی خدا به زمین گرم بزندش که خانه خراب شدم. پتو را بالاتر کشیدم که آخی گفت و ادامه داد دست نزن پسرجان همه ی بدنم کوفته است هر چه خواستم جلویش را بگیرم با مشت و لگد به حسابم رسید.حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟گفتم باقی عمرمو با پولی که دارم آبرومندانه زندگی می کنم. با گریه گفتم خودم غلامیتو می کنم کخدابابا،غصه نخور،خدا بزرگه. کدخدا با چشمان کم نورش نگاهی بهم انداخت و گفت اگه مارجانت طلاق نمیگرفت نه پدرت می مرد و نه من اینجور خانه خراب می شدم. خدا نیامرزه ننجانتو که اون شهرناز آفت رو انداخت درون خانه ام. با سرفه ای رو به آسمون دست هاشو بالا گرفت و گفت خدایا مرگم را برسان @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
از جلوی خونه ی خاله شهرناز رد شدم خاله با ذوق با قدم های بلند تشت پر از گِل روی سرش رو به زیر دیواری که شوهرش بالاش بود می آورد.ممدلی با دیدنم با دندان های ریزش خندید که کرامت دستش را گرفت و با اخم گفت نرو ممدلی مارجان دعوامان می کنه. علی سطل آب به دست با چکمه های مشکیش از سر چشمه می اومد.به طرفش رفتم که سطل رو زمین گذاشت و گفت قراره خانه مان را بزرگتر کنیم رضا...مارجانم از ذوق توی پوست خودش نیست...شوهرش هم برامان کلی خوراکی خرید،دیگه دعوامان نکرده...ببین این چکمه های نو را هم برام خریدن. به خانه که برگشتم خاله پرگل دخترش راضیه را بغل کرده بود و روی ایوانمان نشسته بود.مارجان با دیدنم گفت باز که کشتیهات غرق شدن پسرجان...کجا بودی؟ گالش هامو در آوردم و به پشتی روی ایوان تکیه دادم.راضیه را از خاله گرفتم و مشغول بازی کردن با دست های کوچکش شدم و ماجرارو تعریف کردم.خاله پرگل گفت خدا برای من گناه ننویسه ولی کار کار خود ذلیل مرده شه...لابد شوهر الدنگشو فرستاده سروقت کدخدا. مارجان گفت ما که با چشم ندیدیم الله اعلم. خاله پرگل دست روی دستش کوبید و گفت امان از دست تو مهلا...این همه ذات کثیفشو برات به نمایش گذاشت هنوز هم میگی به چشم ندیدیم؟این خط این نشان ببین کی گفتم...وقتی گند کار درآمد و به حرفم رسیدین میفهمین. مارجان گفت چی بگم پرگل؟شهرناز که دیگه مثل من نیست حقش رو شده با زبان خوش نشد با دعوا می گیره. خاله پرگل راضیه را از دستم گرفت و گفت حق با همونه تو هم باید پدرشان را در میاوردی به این ها خوبی نیامده.اون خانه حق رضا هم بود کدخدا باید تاوان زیاده خواهیش را پس بده...حیف ممدلی که جوان مرد...کدخدا باید می مرد. مارجان اخم ریزی کرد و گفت آرزوی مرگ کسیو نکن پرگل،من از خیرشان گذشتم سپردمشان به خدا. بعد نگاهی به من کرد و گفت خداراشکر پسرم مثل شیر پشتمه،یه سقف هم که بالای سرم،چهارستون بدنمان هم سر راست،دیگه چه می خوام از خدا؟! خاله پرگل بلند شد و گفت پاشم برم ببینم توی آبادی چخبره از تو آبی گرم نمیشه. این را گفت و رفت.مارجان روسریش رو بالای سرش مندیل بست و به گوشواره های توی گوشش دستی کشید،داعم به گوشش دست می زد تا ببینه سر جاشان هستن یا نه.همان گوشواره هایی که همیشه میگفت اقاجانت از شهر برام خریده. دست به زانوش گذاشت و گفت پاشم برم که الان داد گاو درمیاد زیرش خیسه حیوان سختشه بخوابه... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
دوباره با پای پیاده راهی شهر شدم.توی بازارش در حال گشتن بودم و در این فکر که این دفعه چی بگیرم که به کار زن های روستا بیاد.مرد کلاه نمدی به سر زیلویی روی زمینِ گِلی پهن کرده بود و ظرف های چینی گُل داری روش چیده بود.قوری های گل قرمزی و قندان های دست به کمر ایستاده. پولم رو از لای شال به دور کمر پیچیدم درآوردم و با دستای کوچک زبر و زخمیم روبروش گرفتم و گفتم مشتی با این ها چند تا قوری می تونم بردارم؟ مشتی در حال خاراندن ریش هاش، پول رو گرفت و گفت سه تا میشه پسرجان...بعد نگاهی به بالا تا پایینم انداخت و گفت این پول هارو از کجا آوردی؟بزرگترت کجاست؟ موهامو مرتب کردم و گفتم خودم مرد خانه مان هستم. مشتی نگاهش رو ازم گرفت و با همان پول های توی دستش به طرف کاسب کناریش رفت.دقایقی در گوش هم پچ پچ می کردن و نگاه پر سوالشان را هم ازم برنمیداشتن. به سرجاش برگشت و کاسب بغلی به یکباره دستم رو توی مشت بزرگش گرفت و گفت خوب به دام افتادی خیر ندیده...فکر کردی مملکت شهر هرته جیب بازاریارا خالی کنی و بزنی به چاک؟ من که حسابی ترسیده بودم،در حالی که سعی می کردم دستم را خلاص کنم داد زدم دستم را ول کن مشتی دردم گرفت ایمانت کجاست من دزد نیستم اشتباه گرفتی. با سر و صدام مردم دورمون خیمه زدن و در گوش هم پچ پچ می کردن.اشک هام روی صورتم می غلطید و دست های کوچکم توان مقابله با هیکل درشته مرد کاسب را نداشت. یکی می گفت همینجا به فلک ببندینش تا درس عبرت بشه برای سایرین.دیگری می گفت تحویل حسین خانش بدین آن بهتر میدانه چه کنه. پیرزنی هم میگفت ول کنین مادرمرده را از سر و وضعش معلومه از سر ناچاری دست به دزدی زده. و من همچنان با گریه زاری می گفتم من دزدی نکردم،مارجانم بهم نان حلال داده...اشتباه گرفتین. صدای دختر بچه ای به گوشم خورد.این که رضاست... این را گفت و از زیر دست و پای جمعیت به زور خارج شد. با صدای تحکم آمیز زنی جمعیت کنار زده شد.کبری خانم نمایان شد و با دیدنش شدت گریه هام بیشتر شد و با هق هق گفتم خانم جان به دادم برس این ها منو اشتباه گرفتن به روح آقاجانم من دزد نیستم.این پول ها را از وقتی توی حجره ی حاجی کار کرده ام کنار گذاشتم. کاسب که همچنان دستم را محکم گرفته بود گفت کدام حاجی؟ با نفرت رو بهش گفتم حاجی بهرامی همان که توی بازار پارچه فروش ها حجره داره. کبری خانم نزدیک تر اومد و با چشم غره به طرف کاسب گفت دستش رو شکستی از خدا بی خبر...این پسر و خانوادش را من خوب میشناسم شب سر گشنه روی زمین میزارن ولی نان حرام سر سفره شان نمی برن. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_مهلا به خاطر این معرکه ای که راه انداختی باید بدمت دست حسین خان تا مِن بعد ازین غلطا نکنی. کاسب برزخ گفت برو آنورتر ببینم زن ،چه تهمتی؟مردم در حین دزدی دیدنش،چهار تا دروغ ردیف کرد شما زن های ساده هم باورتان شد. دخترای کبری خانم افتادن به گریه زاری و گفتن ولش کن به آقاجانمان میگیم پدرتو دربیاره،ما نوه ی شمس الله خانیم. هنوز دستم توی دست هاش بود که صدای گوش خراش بتول به گوشم رسید که جمعیتو کنار می زد و می گفت برید کنار ببینم اینجا چه خبره راه بندان کردین. از جمعیت که گذشت رو به کبری خانم با چشم و ابرو گفت اینجایین خانم جان یک ساعته دنبالتان می گردم،تی جانا قربان نگفتین نگرانتان میشم؟ بعد با نگاه ریزش رو به من گفت عوووو این که پسر همان زنیکست.بفرما خانم جان این هم هنر جدیدشان...شانس آوردین من شناختمشان و قبل از اینکه بدبختمان کنن از خانه بیرونشان کردیم. کبری خانم با چشم غره گفت زبان به دهان می گیری یا نه؟ بتول سرش را پایین انداخت و خودش را مچاله کرد و گفت چشم خانم جان دیگه لال میشم. کبری خانم روسری ابریشمیش را مرتب کرد و گفت رضاجان مارا ببر در حجره ی حاجی بهرامی تا این از خدا بی خبرا ببینن تو راست میگی. با پشت دستم اشک هام رو پاک کردم و گفتم چشم کبری خانم فقط به این مردک بگو دستمو یواشتر بگیره. کبری خانم جلوتر آمد و دستم رو توی دستش گرفت و گفت ولش کن دستش را شکستی خودم حواسم هست اگر فرار کرد به در خانه شان میبرمتان. کاسب دستمو ول کرد و همگی به طرف حجره ی حاجی بهرامی رفتیم.بتول داعم غر می زد و با نگاه کبری خانم لال میشد.دخترها بی تابی می کردن و به دورم می چرخیدن.به در حجره رسیدیم،پسر هم سن و سال خودم توی حجره بود و وقتی سراغ حاجی را گرفتیم رفت و از توی پستو صداش کرد.با دیدن حاجی شدت گریه هام بیشتر شد و ماجرا را براش تعریف کردیم.حاجی دستی به سرم کشید و تسبیح به دست رو به مردم بعد از خواندن بیت شعری گفت چندین ماه این پسر بچه توی حجره ی من کار کرد و ازش دست کجی ندیدم،شما چطور ندیده دستش را گرفتین و تهمت می زنین؟رو به کاسب گفت پول هارا بهش پس بده و برو استغفار کن که دیر یا زود آه یتیم دامنگیرت میشه. کبری خانم پول هارا ازش گرفت و به دستم که حسابی درد می کرد داد.مردم به حکم بتول متفرق شدن و همراه کبری خانم وارد حجره ی حاجی شدیم.کبری خانم روی صندلی که شاگرد حاجی آورد نشست و حاجی هم پشت میزش سرش رو به پایین تسبیح می زد.دخترای کبری خانم دستم رو ماساژ می دادن و بتول هم با ولع به پارچه ها نگاه می کرد. حاجی روبهم گفت رضاجان قوریهارو برای کی می خواستی؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
حاجی روبهم گفت رضاجان قوریهارا برای چه می خواستی؟ با خجالت گفتم میبرم آبادیمان میفروشم... حاجی گفت کاش از اینجا نمی رفتی پسرم،رفت و آمد برات سخت بود مارجانتو راضی می کردی میامدی خانه ی من میماندی. با اخم گفتم نه من مارجانمو تنها نمیزارم. کبری خانم رو بهم گفت خب روستای ما که به آبادیتان نزدیکه بیا وردست حیدر کار کن و شبا برگرد پیش مارجانت. هنوز حرف خانم تموم نشده بود که بتول روی دست خودش زد و گفت خاک برسرم خانم جان تا الان حتما ارباب دلواپسمان شده باید زودتر برگردیم،پاشین پاشین دخترا. کبری خانم گفت نگران دلواپسی ارباب نباش حالا که تا اینجا آمدیم بگرد یه پارچه ی مناسب برای خانم بزرگ پیدا کن. بتول لب هاشو فشرد و با غمزه رفت طرف طاقه های پارچه. رو به کبری خانم گفتم نه خانم جان هر روز باید به مکتب ملا احمد برم،نمیشه تمام روز کار کنم. کبری خانم با تعجب و ذوق گفت چه خوب که مکتب میری ولی اگه مارجانتو راضی کنی و بیای خانه ی ما با دخترا به درساتم می رسی. حاجی احسنت احسنت گویان رو به کبری خانم گفت این پسر هوش بالایی داره مطمینم در آینده برای خودش نام و نشانی در می کنه. کبری خانم دست هاشو روبه آسمون برد و گفت خدا کنه حاجی. بعد با پارچه ای که پولش را حساب کرد و به دستم داد گفت سلام منو به مارجانت برسان این تحفه را هم بهش بده بگو ناقابله. ازشان خداحافظی کردم و با پولی که داشتم از پیرمرد مهربانی با ترس و لرز سه تا قوری گرفتم و به آبادی برگشتم. وقتی ماجرارو برای مارجان تعریف کردم گفت همین جا کنار گوشم باشی خیالم جمعتره،چشمم از بتول ترسیده زن تنگ نظریه می ترسم اذیتت کنه.الانم که خداروشکر زندگیمان بد نیست تو بهتره حواست فقط به درسِت باشه. پارچه ها رو تا کرد و توی صندوقچه اش گذاشت و گفت الهی خیر دنیا و آخرت ببینه و صاحب پسری بشه تا زخم زبان های خانم بزرگ رو سرش نباشه. روز بعد دوباره با جعبه و قوری ها کنار قهوه خانه بساط کردم. مش مراد قهوه چی مقدار آب چرک داخل لگن رو روی خاک جلوی قهوه خانه پاشید و گفت کار عروسشه،شوهرشو فرستاده پولهارو برداشته...امروز هم داشت از ظفرعلی گاو می خرید...این پسره گورش کجا بود تا کفنش باشه. مش بهادر با شکم گرد قلمبه اش تکانی به هیکلش داد و گفت پول را برداشته نوش جانش سه تا بچه یتیم از پسر کدخدا داره ولی چرا کتکش زده نگفت پیرمرد میمیره خونش میوفته گردنشان،شنیدم از شدت سردرد امان و زمان نداره. با شنیدن حرف هاشان قوری هارو داخل جعبه گذاشتم و راهی الونک کدخدا شدم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
به در کلبه که رسیدم ننجان عصا زنان در حال نزدیک شدن بود که با عصاش اشاره به جعبه کرد و گفت داخل جعبه ات چیه رضا؟ جعبه را زمین گذاشتم و گفتم قوریه ننجان فروشیه از شهر آوردم. ننجان در حال جویدن تنها دندان داخل دهانش از گره ی گوشه ی روسریش پولی درآورد و گفت خیر ببینی ننه من که پای شهر رفتن ندارم یدونه شو بده به من. پولو گرفتم و قوریو تحویلش دادم.نگاهی بهش انداخت و گفت فعلا بزار داخل جعبه ات کدخدا توی دستم ببینه فکر می کنه براش چشم روشنی آوردم.... وارد کلبه ی کدخدا شدیم...مرغ زنده ای روی سر کدخدا بسته شده بود و ننه خاور که کنار کدخدا نشسته بود با چشم غره به ننجان گفت راه گم کردی بانو...ازین طرف ها؟ ننجان خودش رو روی زمین انداخت و با ناله از زانو درد گفت هی خاور دیگه نمی تونم بیام،تا پا داشتم هر روز میامدم الان پا ندارم،به زور سرپام. رو به ننه خاور گفتم ننه این مرغو چرا گذاشتی روی سر کخدابابام؟ ننه خاور گفت الهی قربانت بشم ننه نترس سرش ضرب دیده خون مردگی داره این مرغ گرمش میکنه که خونش روان بشه. مرغ با پاهای بسته اش روی سر کدخدا با چشم های تیله ایش به اینور اونور نگاه می انداخت و ریز ریز قد قد می کرد.کدخدا که دیگه توان حرف زدن نداشت با چشم های کم سوش بهم خیره شد و گفت دیشب خواب آقاجانتو دیدم یه جای سرسبز بود و می گفت بیا.هی روزگار اینقدر حرص و جوش زدیم برای یک وجب گور،گریه کن سر قبرم فقط تویی رضا. بعد رو به ننه خاور گفت گاو هم روی سرم بخوابانی من دیگه رفتنیم خاور، به ملا سپردم برای خرج کفن و دفنم چیزی کم نزاره،این آلونکم که روی همین خانه ام بود و گفته بودم بهشان تا زندم اینجا بمانم بعد که مردم بردارن. ننجان پاهای گوشتیش رو دراز کرد و گفت عمر دست خداست کدخدا از کجا معلوم من و خاور از تو زودتر نمیریم. ننه خاور سریع برگشت سمت ننجان و گفت زبانتو مار بزنه به حق دوازده امام چهارده معصوم...پاشم برم ببینم مرغا چه شدن.تو هم تکان نخور کدخدا حیوان میترسه،یک ساعت دیگه میام می برمش. با دو تا از قوری ها به خانه برگشتم.زن ها در حال غیبت کردن سر کوچه پلاس شده بودن و یکی می گفت همین سه تاش گشنه ان باز شکمش بلند شده.اون یکی می گفت به شهرنازه که از پسشان خوب برمیاد سه چهارتا هم پسر برای روشن نگه داشتن اجاق مش ماشالله پس میندازه. با دیدن من و جعبه ی توی آغوشم از سر کنجکاوی قوری هارو رصد کردن و هر کدام به یک طرف کشیدن.دو تا قوری هم اینجا فروخته شد و با پول های توی مشتم لی لی کنان به طرف خونه برگشتم.... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
با صدای مارجان که می گفت زود باش رضا امروز لازم نیست بری مکتب بیا کمکم کن گاو داره میزاد،از خواب پریدم.به طرف طویله خیز برداشتم حیوان آرام و قرار نداشت و درحالی که سرش با طناب به آخور بسته شده بود مدام طول آخور رو طی می کرد. مارجان بغلی هیزم رو گوشه ی طویله انداخت و گفت گاو که زایید آتیشی برپا کن تا گوساله نچاد.دامن چین چینش را درآورد و به میخ روی دیوار طویله آویزان کرد. ساعتی گذشت تا گاو زایید و گوساله ی آغشته به خونش را به زمین انداخت و شروع کرد به لیسیدنش.گوساله با کمک مارجان از آغوز مادرش دلی از عذا درآورد و مابقیش هم دوشید که گفتم مارجان میگن آغوز قوت داره این را ببرم برای کدخدا؟پیرمرد ضعیف شده. مارجان در حالی که شبش نخوابیده بود و خستگی از صورتش می بارید گفت ببر پسرم ثواب داره. با پیاله ی آغوز راهی خانه ی کدخدا شدم مسیر پر از همهمه ی رفت و آمدِ اهالی بود که بالاخره رسیدم.هر چی در زدم صدایی شنیده نمیشد و زورم هم نمی رسید تا درو باز کنم.اهالی که متوجه ی من شدن به کمکم اومدن و مجبور به شکستن در شدن.توی تاریکی اتاق چشم هامو درشت تر کردم تا خوب ببینم.کدخدا دراز به دراز خوابیده بود و مشتی صفدر دستی زیر گلوش برد و بعد از چند ثانیه گفت تمام کرده.پیاله ی آغوز رو روی بخاری گذاشتم و شروع کردم به تکان دادن کدخدا که مانعم شدن و گفتن مرده پسرجان بی خود تقلا نکن.پتوی چرک و سیاهش رو روی سرش کشیدن و منو از اتاق بیرون کردن. مات و مبهوت جلوی آلونک نشستم...ننه خاور با شنیدن سر و صدا خودش رو رسوند و وقتی خبر رو از صفدر شنید،رو به من گفت دنیا همینه رضاجان یکی میره یکی میاد.وقتی تو به دنیا آمدی این خانه پر شد از صدای ساز و دهل و بع بع گوسفندایی که قربانی میشدن برات.هی روزگار...قدر عافیت را ندانست و یکی یکی از دستشان داد.تا بوده همین بوده پسرجان پاشو زانوی غم بغل نگیر برو مردم آبادیو خبر کن تا ظهر نشده اذان بگوین و قبرش را آماده کنن. دوباره در زیر دست و پاها به داخل کلبه برگشتم رفتنش باورم نشده بود تا براش گریه کنم ولی یادمه گفته بود گریه کن سر قبرم فقط تویی رضا.پیاله ی آغوز روی بخاریو برداشتم و به طرف خونه برگشتم.مارجان با دیدن قیافه ی درب و داغونم گفت خدا مرگم بده رضا چه شده؟ پیاله رو روی ایوان گذاشتم و گفتم عجل مهلتش نداد تا این شیر را بخوره.این را گفتم و توی آغوش مارجان شروع کردم به زار زدن. مارجان دستی به اشک های غلطان روی صورتم کشید و گفت پاشو بریم اون پیرمرد الان چشم انتظار توعه،به برادرت علی هم بگو بیاد... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مردم آبادیم خبر کن...منم الان آبی به دست و صورتم می زنم و راهی میشم. به سراغ علی رفتم،علی دو سالی از من کوچیکتر بود ولی اونقدر با محبت و عاقل بود که هیچ چیزی مانع دوست داشتن ما نمیشد. دوتایی گریه کنان به طرف خانه ی ملا راه افتادیم.ملا بعد از شنیدن خبر مکتبو تعطیل کرد و عباش رو برداشت و با ما راه افتاد. کدخدا روی دست اهالی برای رفتن به خانه ی جدیدش آرام گرفته بود و با پولی که پیش ملا داشت مراسمی آبرومندانه با پلو و خورشت براش به پا کردن و مارجان هم کمرش رو بسته بود و کمک می کرد و من و علی هم کمک دست بودیم. غافل از اینکه وقتی همه ی آبادی مشغول خاکسپاری بودن خاله شهرناز با شکم جلو آمده اش مشغول زیر و رو کردن کلبه ی کدخدا بوده و حتی از یه تیکه هیزمش هم نگذشته بود. زن ها گاهی پچ پچش را می کردن و گاهی به خود نهیب میزدن که ولش کنین میشنوه روی سرمان خراب میشه. اوضاع که رو به روال رفت شهرناز بار شیشه اش رو روی زمین گذاشت و این بار هم پسری به دنیا آورد و با به دنیا آمدن پسرش محبتش نسبت به برادرهام اونجور که علی می گفت کمتر و کمتر میشد. تابستان بود و زندگی ما به سختی میگذشت که به مارجان گفتم اگه شبا تنهایی نمیترسی من به سراغ حاجی بهرامی برم و این مدتی که مکتب ندارم پیشش کار کنم.مارجان با تردید موافقت کرد و گفت نگران من نباش،خاله پرگلت حواسش به من هست اگه دوست داری بری برو من مانعت نمیشم،شاید حاجی زیر بال و پرتو گرفت و برای خودت کسی شدی. آفتاب طلوع نکرده از زیر قرآنی که مارجان بالای سرم نگه داشته بود با بغچه ای از لباس های کهنه ام راهی شهر شدم و مارجان هم پیاله ی آبی که در دست داشت رو پشت سرم ریخت. به در حجره رسیدم،حاجی با دیدنم از روی صندلی اش بلند شد و گفت رضاجان تویی؟ماشالله...بزنم به تخته هر وقت که میبینمت یه وجب بزرگتر شدی. بعد با خنده ی دلنشین پدرانه اش بغلم کرد و رو به شاگردش گفت بپر پسرجان یه چای بریز برای رضا بیار از راه رسیده گلوش خشک شده. شاگرد کهنه بدست با تردید بهم نگاه میکرد که حاجی رو بهش گفت نترس نیامده جای تورا تنگ کنه برو پسرجان برو چاییتو بریز. سرمو پایین انداختم و گفتم حاجی میدانم شما الان نیاز به شاگرد ندارین ولی شما بازاریارو بهتر میشناسید اگه آنها شاگرد بخوان برم و براشان کار کنم.فقط شب ها... حاجی دستی به محاسنش کشید و گفت نگران شب ها نباش در خانه ی من همیشه به روت بازه،شاگرد هم کسی نخواست میبرمت خانه تا به اهل منزل کمک کنی.توی خانه هم آنقدر کار هست که بیکار نمانی،کار خوبی کردی برگشتی. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
با حاجی بهرامی به تک تک حجره ها سر زدیم ولی هیچ کدوم نیاز به شاگرد نداشتن و اینو طوری که حاجی ناراحت نشه بیان می کردن... در راه برگشتن به حجره ی حاجی بودیم که حلاج علی توی راه نشسته بود و پنبه هارو حلاجی می کرد.با دیدن حاجی کلاه نمدیش رو برداشت و بعد از سلام علیکی گرم،وقتی از حاجی نسبت من رو پرسید حاجی شرح ماوقع داد و این شد که حلاج علی با اشتیاق گفت حالا که شما تاییدش می کنی اگر راضی باشین بمانه وردست من،هم کار یاد بگیره هم مزدش را میدم و کمک حالم میشه. حاجی بعد از شنیدن حرف های حلاج علی به من خیره شد که گفتم می مانم حاجی،فکر نکنم کار سختی باشه. دستش رو روی سرم کشید و گفت باشه پسرم بمان فقط قبل از بستن در حجره بیا که باهم بریم و راه خانه را یاد بگیری. چشمی گفتم و از هم جدا شدیم.حلاج علی که پیرمردی با قد متوسط و صورتی گرد با ته ریش های سفید بود کلاه نمدیش رو روی سر مثل صابونش گذاشت و گفت بپر پسرجان اون دو تا کیسه، حلاجی شدن.تا من یه لقمه نان و پنیرم رو می خورم باید ببری به صاحبشان تحویل بدی،همین کوچه را بگیری پرسان پرسان به در خانه شان می رسی...به هر کی بگی خانه ی قنبر مس گر کجاست نشانت میدن. با کیسه ها یکی روی دوش یکی کشان کشان راهی شدم.از فرط گرسنگی پاهام توان راه رفتن نداشتن با هر بدبختی بود کیسه هارو تحویل دادم و به حجره ی حاجی برگشتم.... به در خانه رسیدیم حاجی یالله یالله گویان اهل خانه را باخبر کرد و گفت مهمان داریم.همسر حاجی زن فربه ای بود که گوشه ی چادرش را به دندان گرفته بود و به پیشواز آمد.با دیدن من با ایماه و اشاره سعی داشت به حاجی بفهمونه که اینو چرا آوردی؟ سرمو پایین انداختم که صدای دختر کوچکتر از خودم به گوشم رسید که با اشتیاق حوض وسط حیاط رو دور زد و بغل حاجی پرید و گفت سلام حاجی بابا. حاجی بعد از بوسه ای رو بهش گفت برات هم بازی آوردم زهراجان،اسمش رضاست ازین به بعد رضا مثل یک برادر عضو این خانه است. دختر بزرگتری بیرون اومد که زهرا از بغل حاجی پایین پرید و رو به خواهرش گفت ببین آجی فاطمه، بابا برامان داداش آورده. فاطمه با نگاه سرسنگینی به سرتاپام به حاجی سلام کرد و وارد شدیم.سفره پهن شد و من که دیگه از فرط گرسنگی طاقت نداشتم با بوی آبگوشت مدهوش شدم.شام رو زیر نگاه های اهل خانه به زور خوردم و توی اتاقی که حاجی دستور داد رختخوابی برام پهن کردن. توی رختخوابم دراز کشیده بودم که رباب خانم رو به حاجی گفت ان شالله که همین یه شبه. حاجی گفت یواشتر میشنوه زن...یتیمه جا و مکان توی این شهر @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت_مهلا _97 جا و مکان توی این شهر نداره به من پناه آورده،فکر کن یک پسر هم داریم،ماشالله این خانه برای یک ایل هم جا داره،جای کسیو تنگ نمیکنه. رباب خانم جدی تر گفت آخه چرا اینقدر بی فکری مرد دو تا دختر توی خانه داریم،فکر عاقبتش را کردی؟ حاجی لا اله الا اللهی گفت و بلند شد.بعد از چند قدمی که از صدای جیرینگ جیرینگ تسبیحش پیدا بود،گفت خدا بزرگه این فکر ها را هم بریز دور.فردا که شاگردو فرستادم برای نهار،سهم رضا یادت نره. صبح همراه حاجی راهی بازار شدیم که سفارش کرد آفتاب وسط آسمون رسید بیا حجره برای نهار.... اون روز کارم زودتر تموم شد و نزدیک غروب بود که وقتی به حجره رفتم حاجی گفت دیگه اینجا نمان منم یک ساعت دیگه حجره را میبندم،راه را هم که یاد گرفتی، با این پول هندوانه بگیر و به خانه برو... با خجالت هندوانه بدست به در خانه رسیدم.رباب خانم در رو باز کرد و با نگاهی چپ چپ گفت ببرش بنداز توی حوض. سر به زیر بعد از انداختن هندونه منتظر تعارف به داخل خونه بودم که فاطمه با سینی بزرگی از ظرف های نشسته گفت اونجا نمان بیا این ظرف هارا بگیر کنار حوض بشور، کارت را برای مردم می کنی نانت را از ما می خوای؟ با ظرف ها کنار حوض نشستم و مشغول سابیدنشون بودم که زهرا کنارم نشست و گفت کمک می خوای داداش رضا؟ به صورت سفید مظلومش نگاه کردم و گفتم نه آجی خودم تنهایی از پسش برمیام،می دانی منم یک خواهر داشتم که اگه بود الان هم سن تو بود؟ با ذوق گفت جدی؟مگه الان کجاست؟اسمش چیه؟ +ترنج... رباب خانم قابلمه ی توی دستش رو روی حوض گذاشت و رو به زهرا گفت اینجا نمان دختر،پاشو بیا داخل الان پدرت میاد هنوز تکالیفت را انجام ندادی. دو نفره رفتن و من هم در حین شستن ظرف ها بودم که همانجا خوابم برد. با صدای حاجی از خواب پریدم...رضا جان پاشو پسرم پاشو بریم داخل بخواب. رباب خانم بیرون پرید و گفت ای وای خاک به سرم کی آمدی حاجی. حاجی با عصبانیت لگدی به ظرف ها زد و گفت این خانه زن نداره؟که این پسر باید ظرف بشوره؟براتان کلفت که نیاوردم آوردم؟ازین به بعد شبا که به خانه میاد فقط با زهرا کتاب می خوانه،نه چیز دیگه. اهل خانه از ترس لال شده بودن که حاجی دستش رو به روی کمرم گذاشت و به جلو هولم داد.در اتاقمو باز کرد و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم شامی که حاجی توی سینی برام آورد خوردم یا نه و دوباره خوابم برد. چند سالی توی خونه ی حاجی بهرامی بودم و توی بازار شاگردی می کردم و شب ها هم با زهرا درس می خوندم.گاهی به مارجان سر می زدم و از دست مزد هایی که می گرفتم بهش می دادم تا خرج خودش و خونه کنه و اگه چیزی موند برام نگه داره... @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_سخت _مهلا چند سالی گذشته بود و من حالا پسری سیزده ساله بودم...توی این سال ها به اصرار حاجی اشعار زیادی از شاعرای بزرگ حفظ کرده بودم و در کنار کار و پادویی توی بازار به درسمم می رسیدم. همون روزا توی شهر کارگاه نخ ریسی برپا شد و من با وساطت حاجی با وجود سن کم اونجا مشغول بکار شدم. حالا که دیگه بزرگتر شده بودم شرمم میومد با وجود دخترای حاجی شب هارو اونجا سپری کنم و تا جایی که میشد به روستامون برمیگشتم و شب های سرد و برفی رو به ناچار توی خونه ی حاجی میموندم. درآمد کارگاه نخ ریسی خوب بود و اگه اخلاق تند صاحب کار نبود موقعیت خوبی برای من سیزده ساله بود. توی این سال ها خاله شهرناز شوهرشو به خاطر بیماری نا معلومی که گاهی اهالی می گرفتن و نه دوایی بود و نه دکتری از دست داده بود و دوباره بیوه شده بود. برادرم علی پسری یازده ساله بود که به خاطر دوباره یتیم شدن مجبور به کار کردن توی آسیاب کدخدا که حالا توی دست شخصی دیگه ای بود کار می کرد. ننجان هم به خاطر کهولت سن حال مساعدی نداشت و گاوش را هم فروخته بود و خاله شهرناز لحظه شماری می کرد تا ننجان زودتر چشم هاش رو ببنده تا خانه و اسبابش بهش برسه. من با وجود سن کم یا به ناچار یا به خاطر غرور مردانه ام هیچ وقت شانه خم نکردم و تسلیم ناملایمی ها نشدم و حتی با وجود مخالفت حاجی توی کارهای رباب خانم کمک حالش میشدم تا سربارشان نباشم و بتونم دلشون رو بدست بیارم. زندگی من فقط کار بود و شب ها نیمه هوشیار کتاب خواندن و به خواب عمیق رفتن. با سوزش سیلی دست کلفت مردانه ای از خواب پریدم.کارگاه نخ ریسی بود و من گویا روی پنبه ها خوابم برده بود.تصویر صاحب کارگاه جلوی چشم هام تیره و تار شده بود و صدای وحشتناکی توی گوشم پیچیده.دستم رو برای کنترل صدا و درد،روی گوشم گذاشتم که خیسی خون رو روی دست هام حس کردم. لب های صاحب کارگاه مدام می جنبید و من به زور چند جمله اش رو متوجه شدم که می گفت استخدامت کردم که بگیری روی پنبه های نرم بخوابی؟پول یامفت دارم بدم به توی غربتی؟زود باش به کارت برس. و من که توان تکان خوردن از هیاهوی توی گوشم نداشتم سیلی بعدیو هم به خاطر بی توجهیم خوردم. صدای گریه هام بلند شد و در میان نگاه های کارگرها با یک دست روی گوش راستم از کارگاه خارج شدم. دستم رو روی دیوار گرفته بودم تا نیوفتم و صدای همهمه و رفت و آمد مردم تا بند استخونم فرو می رفت. به هر بدبختی بود به در حجره ی حاجی رسیدم.حاجی بهرامی با دیدنم هول زده ایستاد و گفت یا حسین...امانت مردم... وقتی چشم هام رو باز کردم توی درمانگاه کوچک شهر بودم
_سخت _مهلا وقتی چشم هام رو باز کردم توی درمانگاه کوچک شهر بودم و روی گوشم را با چسب و باند پوشانده بودن. حاجی سریع خودش رو بالاسرم رسوند و گفت کدام از خدا بی خبری دست روت بلند کرده رضا؟ اشک های بی کسیم روی صورتم غلطیدن و گفتم روی پنبه ها خوابم برده بود،صاحب کارگاه ... حاجی تسبیحش رو دور دستش پیچید و طول و عرض اتاق رو مدام طی می کرد و زیر لب زمزمه می کرد؛دستت بشکنه مرد که روی یتیم دست بلند کردی. حاجی زیر دستمو گرفته بود و به طرف خانه شان می رفتیم که گفتم نه حاجی مزاحمتان نمیشم می خوام برگردم پیش مارجانم. روبهم گفت مارجانت تورو تو این وضع ببینه که پس میوفته پسر جان بزار حالت که بهتر شد بعد برو. به اصرار وارد خونه شدم و به دستور حاجی چند روزی ازم پذیرایی شد و حاجی هم به دنبال شکایت علیه صاحب کارگاه افتاد. صاحب کارگاه که اول زیر بار نرفته بود و ادعا کرده بود این پسر کار نمی کرده و بهم ضرر زده ولی با نفوذ حاجی مجبور به پرداخت مقداری پول به عنوان دیه شد و من برگشتم روستا. مارجان با دیدن پنبه ی روی گوشم شروع کرد به زدن خودش و گفت خاک توی سرم چند روزه خواب بد میدیدم گفتم حتما بلایی سرت امده... جلوتر رفتم و بغچه رو روی پله ها گذاشتم و خودمو توی بغلش انداختم.دستی به گوشم کشید و با گریه گفت نکنه کر شدی رضا این چیه بستی به گوشت؟ سرمو پایین انداختم و گفتم دیگه گوش راستم نمیشنوه مارجان،صاحب کارم توی گوشم زد و این بلارو سرم آورد. با سر و صدا و ناله های مارجان خاله پرگل و راضیه که حالا شیش ساله بود هم وارد حیاط شدن.خاله پرگل شروع کرد به دلداری دادن مارجان و راضیه هم از گریه هاشان زجه می زد و کسی جلودارش نبود. ساعتی گذشته بود و مارجان رختخوابی پهن کرد و خاله پرگل هم با آرد و ماست و تخم مرغ،خمیری ورز داد و روی گوشم گذاشت. مارجان آهی کشید و رو به خاله گفت چه دل خجسته ای داری پرگل گوشی که کر شده با فتیر درست میشه؟ خاله در حال ریختن خمیر های چسبیده به دستش گفت دردش را که می کشه مهلا...خداروشکر کن یه گوشش سالمه خودش سالمه اگه بدتر از این میشد چه می کردی؟ دوباره چشمه ی اشک مارجان جاری شد و شروع کرد به لعن و نفرین مسبب بدبختی هاش و گفت چرا شوهرش مرد خودش باید می مرد...اگه پدر بالاسر بچه ام بود اینجور نمیشد.من که نیاز به کار کردن تو نداشتم حالا جواب مردمو چی بدم؟نمیگن پسرشو فرستاد توی شهر غریب؟نمیگن زن نبود بچه شو بزرگ کنه؟ مارجان گفت و گفت تا از شدت گریه و سردرد خوابش برد. حالم که بهتر شد برای دیدن علی به طرف آسیاب راه افتادم. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞