eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت صد و هشتاد و شش: عوض همه ی خوبیاتو چند برابر عشق بهت برگردونم ولی ته نگاهت یه چیزی بود که مانعم‌میشد.کم کم چهره ی واقعی نهال واسم رو میشد.میشنیدم میره خونه ی خالی پسرا و میشنیدم چه کارهایی میکنه و چه مهمونی هایی با چه آدمایی میره و در همین حین سعی میکنه منو از تو دور کنه و به خودش نزدیک کنه.با دیدن کاراش جدی تر شده بودم تو فاصله گرفتن ازش.میدونستم تا آخر عمرمم اگه تلاش کنم درست نمیشه.انگار خودش فهمید چون گفت برم واسه خداحافظی کردن همیشگی باهاش و یه سری یادگاری دستش دارم که میخواد بهم‌برگردونه.همون روزی که تو کافه مارو دیدی.باید میفهمیدم نهال به این راحتی دست نمیکشه از چیزی که فکرمیکنه حقشه و ازش دزدیده شده.تو کافه حرفای خاصی نمیزدیم.میگفت از زندگیت میرم بیرون و از این جور حرفا.دستمو گرفت.چند باری‌پس زدم ولی بعد گفت میخواد بعد این عین دوتا دوست باشیم و به عنوان خواهر زنم‌ببینمش.تا اینکه تو اومدی و....!)موتور فکش پت پت کنان خاموش شد.مغزم هنوز نمیتونست حرفاشو و کاراشو کنار هم‌چفت کنه.به حرفاش فکرمیکردم و بعد به نگاهاش به نهال که مخالف حرفاش بود.سکوت سنگینی بینمون بود.پارسا نتونست تاب بیاره این سکوت رو.از جا بلند شد.رفت سمت در اما قبل بیرون رفتن گفت:_(نمیگم اشتباهاتی نداشتم نرگس.نمیگم پاکم.نمیگم بی‌گناهم.ولی پشیمونم.میخوام‌جبران‌کنم.هم واسه تو هم‌واسه بچمون.میخوام اینبار واقعا زندگی کنم اونم با تویی که میدونم واقعا دوستم داری.با تویی که با تمام بد بودنای من و خانوادم بازم خوب و مهربونی!)و رفت.بعد رفتنش ساعت ها فکرکردم.حتی شهنازم تو اتاقم راه ندادم.اول از همه حرفای فرزاد و بعد حرفای‌پارسا.شاید اگه پارسا رو نمیدیدم بی شک به فرزاد آره‌میگفتم.شاید اگه عاشق پارسا نبودم بدون‌لحظه ای درنگ دل میکندم ولی هرچی بالا پایین‌میکردم و هرچی ترازو رو میچیدم و با منطق فرزادو ارجحیت میدادم‌میدیدم نمیشه!کفه ی عشقم سنگین تر بود.حتی اگه تو اون یکی کفه بهترین آدم میبود...کفه ی پارسا همیشه سنگین تر بود.چند روزی فکرم درگیر بود.سرکارم‌میرفتم و برمیگشتم.شهنازم برگشته بود خونه.فرزاد همون روز اول اومد منو برسونه سرکار ولی وقتی سرش دادزدم و گفتم حق نداره بیاد دنبالم یا حتی بیاد دم در خونه ی من رفت.خودم‌تنها میرفتم و برمیگشتم.این روزا یا شهناز سرمیزد بهم‌یا پروانه.مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم. قسمت صد و هشتاد و هفت: مادر و پدرم هنوز آدرس خونمو نداشتن و من قصد نداشتم آدرسو بهشون بدم.مامانم هرروز زنگ‌میزد و بی قراری میکرد و میگفت برم دیدنشون اما چشم دیدن نهالو نداشتم.اونروز وقت دکتر داشتم.قرار بود جنسیت احتمالی بچمو بفهمم.به هیچ کس نگفته بودم حتی شهناز.دلم‌میخواست تنها برم.حاضر شدم.یه لباس معمولی پوشیدم و یه آرایش معمولی تر.کیفمو برداشتم و در رو باز کردم از خونه برم بیرون که با دیدن پارسا روی پله های رو به روی در همونجا خشکم زد.با دیدن من لبخندی زد و از جا بلند شد.یه دسته گل خوشگل و بزرگ تو دستش بود.اومد سمتم:_(سلام!)به خودم اومدم و سلام دادم.بعد از اون حرفا اولین بار بود رو به رو میشدیم باهم.گل رو گرفت سمتم:_(پروانه گفت امروز جنسیت بچمون معلوم میشه.با اینکه تو بهم نگفتی ولی خواستم‌منم کنارت باشم.)بدون اینکه دسته گل رو ازش بگیرم‌گفتم:_(پروانه از کجا میدونست؟!من به هیچکس نگفتم!)شونه بالا انداخت:_(میشناسیش که!همه چیو میفهمه.میگفت حرفاتو با دکترت وقتی پشت تلفن باهاش حرف میزدی شنیده!)اخمام غلیظ تر شد.هنوز تصمیم‌نگرفته بودم و وقتی اینطوری میومد جلوم و بهم‌محبت میکرد دو دل میشدم.وقتی میدیدمش همه ی معادلاتم به هم میریخت.دسته گل رو جلوتر آورد:_(گل برای گل!)با همون اخم ها دسته گل رو ازش گرفتم و گذاشتمش روی جا کفشی.در رو بستم و رفتم سمت آسانسور.دنبالم اومد.سوار ماشین که شدیم‌من ساکت بودم و اون حرف میزد.رسما چرت و پرت میگفت.از کارش میگفت.از همکاراش میگفت.انگار نخواد سکوت بینمون باشه و با هرحرفی بخواد این سکوتو بشکنه.وقتی رسیدیم دکتر تا تایم نوبتمون بشه هم حرف زد.انقدر خوش برخورد و گشاده رو و خوش صحبت شده بود که باورم‌نمیشد این همون پارسای خشک  و عنق و بدرفتار قبله!وقتی نوبتم شد با هم رفتیم تو اتاق دکتر و پارسا وایساد بالا سرم.دکتر شکمم رو که بالا زد از خجالت خون هجوم آورد به لپام.پارسا با ذوق به شکمم زل زده بود.بعد از دقایقی دکترم‌پرسید:_(خب عزیزم‌ حدس میزنی دختر باشه یا پسر؟!)حس میکردم دختره.حتی تمام این‌مدت با فکر دختر بودنش سر کرده بودم.فکرمو به زبون آوردم:_(نمیدونم ولی حس میکنم دختره!)دکتر لبخندی زد و گفت:_(اولِ همه اینکه صحیح و سالمه‌.پرجنب و جوشم که هست.معلومه پسرشیطونی قراره بشه!)بین حرف های دکتر نگاهم روی پارسا بود تا واکنشش رو ببینم.چنان لبخند دندون نمایی زد صورتش گل انداخت که نگو. ●شما اگ ق
سمت صد و هشتاد و هشت: با ذوق زل زده بود به تصویر سونوگرافیش.از دکتر که خارج شدیم پارسا روی پاهاش بند نبود.مدام‌میگفت پسرم قراره عین باباش فلان میشه و بهمان‌ میشه.ازم‌میپرسید چیزی دلم‌نمیخواد یا ویار ندارم.میگفتم نه.انقدر پرسید و من‌گفتم نه که آخر مظلومانه قسمم داد ویارم رو بهش بگم.ولی هیچ ویاری نداشتم.تنها یه ویار داشتم این روزا.اونم عطر تنِ پارسا بود.چندین روز بود حاضر بودم همه چیزمو بدم تا گرمای تنش رو حس کنم.تا عطرشو استشمام کنم.وقتی دید ویار ندارم خودش واسم کلی چیز‌گرفت.بعد هم تا شب شهر رو گشتیم.میخواست شام بریم بیرون ولی قبول نکردم.این شد که موقع برگشتن به خونه به علاوه ی کلی میوه و خوراکی و آجیل و غذاهم خرید.تا دم در باهام اومد.وسایل هارو گذاشت جلوی در و گفت به پروانه میگه بیاد پیشم.داشت میرفت.نمیخواست بیاد تو.منم قصد نداشتم تعارفش کنم.بعد رفتنش مشغول جمع و جور کردنِ خرید ها شدم.هنوز لباس هام تنم بود که زنگ رو زدن‌.پارسا دوباره برگشته بود یا پروانه بود؟!از چشمی که نگاه کردم با دیدن داییم در رو باز کردم.کنارش فرزاد هم بود و این باعث شد یکم‌معذب بشم.وقتی اومدن و نشستن تا خواستم‌برم چایی درست کنم باز زنگ در رو زدن.در رو که باز کردم با دیدن پارسا تعجب کردم.تو دستش یه نایلکس کوچیک بود.بدون اینکه نگاهم کنه گفت:_(این خرید رو تو ماشین جا گذاشته بودم!)توی کیسه سه چهارتا کنسرو بود فقط.مطمئنم این بین خریداش نبود!نایلکس رو گرفتم و تشکر کردم.به کفش ها نگاه کرد:_(مهمون داری؟!)قبل از اینکه من جواب بدم داییم با صدای بلندی گفت:_(کیه دخترم؟!)پارسا قبل اینکه من دهن وا کنم پچ پچ وار گفت:_(منو دعوت نمیکنی تو؟!خسته شدم!یه چایی میخورم و میرم!)بعد هم بدون اینکه منتظر جوابم باشه کفشاشو درآورد و اومد تو.اخمای فرزاد با دیدن‌پارسا رفت تو هم.چایی ریختم و آوردم‌براشون.سکوت سنگینی بود.نه پارسا با داییم و فرزاد حرف میزد نه اونا با پارسا حرف میزدن.چاییشونو که خوردم داییم رو به فرزاد گفت:_(شما برو فرزاد.من با نرگس کار دارم!با آژانس برمیگردم!)فرزاد مخالفت نکرد و رفت.بعد رفتنش انگار خیال پارسا هم‌راحت شد که رفت.فهمیده بود داییم کار خصوصی باهام داره.بعد رفتنشون داییم اومد نشست پیشم و با حرفایی که زد فکرم رو بیش از پیش درگیر کرد:_(دایی جان!قربونت برم.من طاقت دیدن تنهاییت رو ندارم.خودمم با کارای بابا درگیر بودم قسمت صد و هشتاد و نه: خودمم با کارای بابا درگیر بودم و به فرزاد سپردم جای من مراقبت باشه.فکرمیکردم براش مثل خواهر میمونی.مطمئن بودم از پاکی نگاهش.نه تنها من که هممون مطمئن بودیم فرزاد به تو بد نگاه نمیکنه.واسه همین خیالمون راحت بود و سر نمیزدیم بهت و سپرده بودیمت به فرزاد.کارای بابامم از یه ور اجازه نمیداد وقت کنیم و بهت برسیم.تا اینکه شهناز بهمون گفت فرزاد...!)سکوت کرد.با شرم‌سرپایین انداختم.باز ادامه داد:_(کوتاهی کردم نرگس.شرمندتم.من نباید اجازه میدادم فرزاد انقدر نزدیک تو و زندگیت شه‌.کوتاهی از ما بود.ولی حالا که رسیده به این ور ماجرا میخوام بدونی فرزاد واقعا دوستت داره.روم‌سیاه که اینارو میگم.میدونم قصدت طلاقه انقدر راحت حرف میزنم وگرنه غلط میکنم بخوام به یه زن متاهل این حرفارو بگم.این چند روز هم من هم باقی دایی و خاله ها با فرزاد درگیر بودیم.انقدر دعوا کردیم باهاش و انقدر نصیحتش کردیم که خودش اعتراف کرد واقعا دوستت داره.منم اینجام نه به عنوان دایی تو.به عنوان پدر فرزاد اینجام.که بگم من از پسرم و علاقه اش مطمئنم.میدونم‌پسری نیست بخواددختری رو بازی بده.میدونمم تو چقدر سختی کشیدی تو زندگیت و الان فقط آرامش میخوای.خواستم بهت بگم اگه تو فرزادو قبول کنی رو تخم‌چشم ما جا داری‌.اگر هم نکنی به روح خواهرم قسم چنان دورش میکنم از زندگیت که انگار فرزادی نبوده.دوتاتونم عاقل و بالغید و میتونید واسه زندگیتون تصمیم بگیرید.بدون هرتصمیمی تو بگیری من پشتتونم!)بعد هم‌بی حرف پس و پیش از جا بلند شد و رفت.حتی توان خداحافظی هم نداشتم.سرم‌پایین بود.بعد از ۵ دقیقه از رفتنش زنگ درم خورد.کلافه از زنگای پی در پی درو باز کردم.پارسا پشت در بود.نمیدونم قیافم چطور بود که گفت:_(نرگس!خوبی؟!چرا رنگت‌پریده؟!)بی توجه بهش گفتم:_(چرا اومدی باز؟!)با شرمندگی‌گفت:_(نتونستم برم.تو پارکینگ‌منتظر موندم داییت بره بیام‌ببینمت!)با همین یه حرف دلم پر کشید.اما اخمامو توهم‌کردم‌که رنگ رخساره ام خبر نده از حالم.دوباره نگاهم کرد و گفت:_(نرگسم!فکرکردی رو حرفام؟!نمیخوای منو ببخشی؟!نمیخوای برگردی به خونه ات؟!)اولین بار بود اینطوری صدام‌میکرد.نرگسم... و من انگار روی آسمونا بودم.مردی که جنون وار عاشقش بودم داشت این حرفارو بهم‌میزد و دلم‌چنان نرم‌میشد که میخواستم‌همین الان حاضر شم و باهاش برگردم به خونمون.سر پایین انداخته بودم از شرم حرفاش. قسمت صد و نود: .نزدیکم شد و دستش رو گذاشت زیر صورتم و سرم
رو آورد بالا.صورتش مقابل صورتم بود.قلبم تند تند میزد.فکرمیکردم الانه که صداشو بشنوه.پچ پچ وار‌گفت:_(دلم واست خیلی تنگ شده!خونه بی تو خیلی دلگیره‌.برگ...!)با تمام وجود داشتم به حرفاش گوش میدادم که با صدای فرزاد حرفش نصفه موند و رو برگردوندیم:_(نرگس؟!)وایساده بود جلوی در آسانسور.انقدر حواسم پی پارسا بود که ندیدم باز شدن در آسانسور رو.یکم!فقط یکم از پارسا فاصله گرفتم.دوست داشتم گرمای تنشو حس کنم.رو به فرزاد با تته پته انگار کار اشتباهی کرده باشم گفتم:_(ف...فرزاد!تو اینجا چیکارمیکنی!)پارسا با حرص نگاهش میکرد.تو دست فرزاد چند تا قابلمه بود.اومد جلو.نگاهش روی من و پارسا بود.بیشتر روی من:_(اینارو خاله ها فرستادن واست بیارم!غذا و کیکه با ماست و دوغ و شیرمحلی!)نایلکس حاوی قابلمه هارو گرفت سمتم.گرفتم و تشکر کردم.بدون اینکه تعارفشون کنم بیان تو از هردو خداحافظی کردم و خواستم برم تو که پارسا دست انداخت دور کمرم و منو به خودش نزدیک کرد و بوسه ی آرومی روی موهام نشوند و گفت:_(مواظب خودت باش.فردا خودم‌میام دنبالت ببرمت سرکارت!)بعد هم‌لبخند مهربونی بهم زد.هول شده از نگاه به خون نشسته ی فرزاد و نزدیکی های بیش از حد پارسا خداحافظی کردم و در رو بستم.تکیه دادم به در و نفس عمیقی کشیدم.کاش میشد زمان تا ابد تو آغوش پارسا استوپ‌میکرد.تو حال و هوای خودم بودم و هنوز‌پشت در ایستاده بودم و به حرفای پارسا فکر میکردم که با صدای داد و بیدادی از بیرون خونه نایلکس غذاها از دستم افتاد.با عجله در رو باز کردم.پارسا و فرزاد بودن که یقه های همو گرفته بودن و داشتن واسه هم شاخ و شونه میکشیدن.نفهمیدم اون دقایق چطور گذشت.فقط میدونم وقتی زورم‌نرسید داد زدم و از همسایه ها کمک خواستم.مردای همسایه ریختن و سعی کردن جداشون کنن.نمیدونم کی زنگ زده بود به پلیس و بالاخره هردو با سر و صورت خونین و مالین از هم جدا شدن و راهی کلانتری شدیم.هردو از هم شکایت داشتن گویا!بعد رفتن اونا منم آژانس گرفتم و پشت سرشون رفتم.بین‌راه زنگ‌زدم به داییم و خواستم خودش رو برسونه کلانتری.وقتی رسیدم دیدم هردو منتظر نشستن.پارسا گوشه ی لبش پاره شد و به طرز فجیعی خون میومد.دلم طاقت نیاورد!رفتم نزدیک و گریه کنان با گوشه ی شالم خون روی چونه اش رو پاک کردم.با مهربونی نگاهم کرد.
اگر قسمت صد و نود و یک: دستی رو که باهاش داشتم لبش رو تمیز میکردم گرفت تو دستش و بوسید.با خجالت به فرزادی که اونطرف تر نشسته بود نگاه کردم.با حرص نگاهم‌میکرد.انگار افسار بسته باشن بهش و اگه اون افسار رو رها کنن هم پارسا رو هم من رو میدرید!ترسیده از نگاهش فوری رو ازش‌گرفتم و پشت بهش کنار پارسا نشستم.پارسا انگار خوشش میومد از اینکه جلوی فرزاد بهش توجه میکردم.از لبخند دندون نما و ذوق تو چشم هاش مشخص بود.داییم بعد از دقایقی اومد و وقتی از زبون‌من شنید چی شده دیوونه شد.سوویچش رو داد دستم و ازم خواست برگردم خونه.نگران بودم.اولش قبول نکردم ولی وقتی قول داد خودش همه چی رو درست کنه قبول کردم.اینجا بودنمم دردی رو دوا نمیکرد.موقع رفتنم دیدم هم سر پسرش داد و بیداد کرد هم سر پارسا.وقتی رسیدم خونه مادرم زنگ زد.اولش گریه و گلایه که تو ما رو فراموش کردی و حتی اگه هم خونم‌نباشیم کم از مادر برات نداشتم و مویه و زاری.بعد که یکم باهاش حرف زدم و آروم تر شد بهم‌گفت واسه نهال قراره خواستگار بیاد و بابام خواسته منم امشب اونجا باشم.وقتی پرسیدم کیه و گفت از فامیلای پارساست فهمیدم مانیاره‌‌.مامان ذوق زده بود.میگفت نهالو حتما تو خونه ی مادر پارسا دیدن و پسندیدن.یک ریز تعریف میکرد و میگفت باید ببینی فقط چه پسریه چه خانواده ای دارن!مادر سطحی نگر من خوشبختی رو فقط تو این چیزا میدید انگار‌.بهش گفتم نمیتونم‌برم و باز زد زیرگریه.این شد که گفتم معلوم‌نیست بیام یا نه ولی اگه نیومدم ناراحت نشو.مطمئن بودم قرار نیست برم و این حرف فقط بخاطر دلخوش کردن مادرم بود.قیع که کردم به دقیقه نکشیده شماره ی نهال افتاد روی گوشیم.شوک زده انقدر خیره موندم‌به گوشی که قطع شد.بار دوم و بار سوم هم زنگ خورد.حتی از فکر حرف زدن با نهال تنم‌میلرزید.قصد نداشتم جواب بدم ولی تو زنگ‌چهارم باخودم‌گفتم‌حتما کار واجبی داره که انقدر زنگ‌میزنه.جواب دادم:_(بله؟!)صدایی که پشت خط بود واقعا همون صدایی بود که یه زمانی واسش میمردم؟!چرا الان بیشتر حس انزجار داشتم بهش:_(به به دخترعموی ملقب به آبجی!احوال شما!)همین جمله ی اولش لالم‌کرد.هیچوقت فکرنکردم‌نهال خواهرم‌نیست و دخترخالمه و نهال چه راحت به زبون‌میاوردش.صداش باز بلند شد:_(شنیدم مامان واسه امشب دعوتت کرد.خواستم‌بگم زیاد دلتو خوش نکن!تو واسه پدر و مادر من قد ارزنم‌مهم‌نیستی. قسمت صد و نود و دو: شاید باورت نشه ولی از وقتی تو رفتی تازه دارم‌میفهمم مادر و پدر یعنی چی.خانواده یعنی چی.تو همیشه چوبی بودی که بابا تو سرم‌میکوبید و الان همون چوب شده دهن بند خود بابا!دختر باحیای بابا خونه مجردی گرفته داره عشق و حال میکنه واسه خودش!)و من بعد از هر‌جمله اش به این‌فکرمیکردم‌چطور شد تو این سالها نهال رو نشناخته بودم؟!این بار من بودم که جواب دادم:_(تو با دل خودت همه رو نگاه نکن.دل تو سیاهه!همه مثل تو نیس...!)پوزخند زد بین حرفام و نذاشت ادامه بدم:_(آره آره نیستن!دلتو خوش کن که مامان بابای من واقعا دوست دارن و راضی بودن چند سال عین سرخر نگهت دارن.الانم اگه میبینی انقدر پیگیرتن بخاطر ارثیه که قراره بهت برسه.بابام‌میگه نرگس اون پولارو حیف میکنه دست ما باشه بهتره!محض اطلاعتم بگم سرمراسم خواستگاریِ مسخره ی تو مامان پارسا رو واسه من میخواست و حتی با مامان پارسا هم حرف زده بود و گفته بود بهش.تو هرکاریم کنی تهش اونی که دخترشه منم نه تو!توهم برو فعلا خوش باش با خودت.فکرکن با حامله شدنت‌موفق شدی و پارسا رو ازم دور کردی ولی اینو بدون پارسا همیشه عاشق من‌میمونه.الان شاید بخاطر بچه پسم بزنه ولی بعدتر ها یه اشاره ی من‌کافیه که دوباره وا بده!پارسا فعلا واس تو باشه!من بهترشو پیدا میکنم.ولی تو یه آب خوش از گلوت پایین‌نمیره چون کسی که واسه من بود رو دزدیدی!تا آخر عمرت باید چشمای پارسا رو نگه داری تا سمت من نیاد!)بعد هم بدون اینکه امون بده من چیزی بگم قطع کرد.از میون تمام حرفاش من فقط یه چیز فهمیدم اونم این بود که پارسا پسش زده بود!پارسا نهالو پس زده بود!بقیه ی حرفاش مهم نبود.حتی مامان و بابامم مهم نبودن.من که دیگه کاری باهاشون نداشتم.واسه من تموم شده بودن و این یه ذره احترامم به خاطر این بود که سال ها بزرگم کرده بودن.به دایی که زنگ زدم گفت دارن ای کلانتری میرن بیرون و هردو رضایت دادن.قطع که کردم با همون لباس های بیرون ساعت ها فکرکردم.دو دل بودم و هیچ جوره نمیتونستم تصمیم بگیرم که برگردم‌پیش پارسا یا نه.دلم یه چیز‌میگفت و عقلم‌یه چیز دیگه.زنگ زدم و از منشی مشاوری که تو همون ساختمون محل کارم بود واسه فردا وقت گرفتم.صبح پارسا اومد دنبالم و منو رسوند سرکارم.واسم گل و هدیه گرفته بود.یه گردن بند شکل زن که بچه تو بغلش بود.راجب دیشب هیچی نپرسیدم و اونم چیزی نگفت. قسمت صد و نود و سه: هیچ کدوم دوست نداشتیم انگار حرف بزنیم.بعد تموم شدن کارم وقتی رفتم‌پیش مشاور و ر
اجب شرایطم گفتم حرفایی که زد روشنم کرد.انگار تا اون موقع خواب بوده باشم و با حرفاش بیدار شدم.وقتی پارسا اومد و منو برگردوند خونه تصمیمم رو‌گرفتم.و شاید هیچوقت تو زندگیم انقدر مطمئن نبودم.پارسا برعکس قبل وقتی پیشم بود کم‌حرف و اخمو و خشک نبود.برعکس شده بود یه آدم شوخ و پرحرف و خنده رو.انگار داشتم یه پارسای جدید رو میدیدم.وقتی دعوتم کرد واسه شام اولش ناز کردم.خواهش که کردم با اکراه ظاهری قبول کردم.انقدر ذوق کرد که تا آخر شب فقط حرف میزد و جلب توجه میکرد.انگار داشت نهایت زورش رو میزد تا نظرمو جلب کنه.بعد شام رفتیم‌پارک و پیاده قدم‌زدیم‌کنار هم.بعد یکم راه رفتن خسته شدم و به نفس نفس افتادم.روی نیمکت که نشستیم دست گذاشتم رو سینه ام و گفتم:_(از وقتی باردار شدم‌نفس کشیدنم سخت شده واسم.همش نفس کم‌میارم!)نشسته بود کنارم.لبخند پر ذوقی زد:_(بذار پسرمون دنیا بیاد خودم‌میشم‌نفس واستون!)با شرم سرپایین انداختیم.رو به روم روی زمین نشست که ببینتم.دستامو با احتیاط گرفت تو دستاش.انگار میترسید پسش بزنم.وقتی واکنشی نشون ندادم‌بوسه ای روی دستام نشوند و گفت:_(هنوزم نمیخوای برگردی خونه ات؟!نمیخوای منو ببخشی؟!نمیخوای یه فرصت دیگه بم بدی؟!)وقتی سکوتمو دید دستامو بین دستاش فشرد:_(وقتی تو،توی این حال تنهایی زندگی میکنی و اجازه نمیدی مدام‌کنارت باشم و مواظبت باشم دیوونه میشم.صبح تا شب تو فکرتوام که چیکارمیکنی و کجا میری.اگه برگردی خونمون چشم از روت برنمیدارم!)سربلند کردم و تو چشماش نگاه کردم:_(درکت‌نمیکنم!الان که میتونی بری.راحت شی از ازدواجی که به قول خودت خیلی عجله ای وسر عصبانیت شد.من ازت توقعی ندارم.بچمونو خودم تنهایی بزرگ‌میکنم‌حتی لازم نیست تو بهش سربزن.برو پی زندگی ای که دنبالشی و فکرمیکنی توش خوشبخت تر از قبل میشدی.من میبخشمت!درکت‌میکنم!)چشم هاش غم تو دلشو فریاد میزد.آهی کشید:_(من باهات بد کردم‌نرگس.هی یادآوری میکنی که عذاب وجدانمو بیشتر کنی؟!برم‌پی‌کدوم‌زندگی؟!زندگی‌من تو و بچه ی تو شکمته!غیر شما چه زندگی ای میتونم داشته باشم؟!وقتی داشتمت نمیدونستم ولی بعد رفتنت و تنها موندم تو اون خونه فهمیدم چقدر خوشبخت بودم که یکی هرشب مشتاقانه منتظر برگشتنم بود.قدرتو ندونستم نرگس ولی اگه برگردی قول بهت میدم‌پشیمونت‌نمیکنم. قسمت صد و نود و چهار: ولی اگه برگردی قول بهت میدم‌پشیمونت‌نمیکنم.تو برگرد اگه دیدی هنوز منو نمیخوای برو.نامردم اگه حرفی بزنم!)چنان با هیجان حرف میزد که محو حرفاش شدم.وقتی یاد نهال افتادم با ناراحتی‌گفتم:_(تو که الان‌میتونی بری پیش‌نهال!نگرانی که نذارم‌بچتو بب...!)انگار اعصابش خورد شد که با صدای بلندی گفت:_(چه تو باشی چه نباشی اون قضیه واسم تموم شده است.اینو بدون!حتی اگه ازم جدا شی!من اشتباه کرده بودم و هیچوقت دوباره اشتباهامو تکرار نمیکنم!)سکوت‌کردم.سکوت کرد.وقتی دید حرفی ندارم.نشست روی زمین سرد و سرش رو گذاشت روی پاهام:_(از وقتی رفتی و تو خونه تنها شدم قدرتو دونستم‌نرگس.ببخشید اگه کارات به چشمم نمیومد.ببخشید که ذوقتو کور میکردم.ببخشید که شوهر خوبی واست نبودم.میخوام جبران کنم!)سکوت کرد.سرش روی‌پاهام بود و چشم هاش بسته.فقط‌خدا میدونست چقدر این لحظات و این حرفای پارسا رو دوست داشتم و دلم‌میخواست زمان همینجا وایسه.نفهمیدم‌چی شد که دستم رو روی موهاش درحال نوازش دیدم.لعنت به منی که جلوی این عشق ضعیف بودم.باید بهش میگفتم.طاقت دوری بیشتر رو نداشتم:_(برمیگردم‌پیشت.با اینکه سختمه فراموش کردن گذشته.ولی بخاطر بچمون برمیگردم.نمیخوام بی پدر بزرگش کنم.سختمه دوباره بهت اعتماد کنم اما بخاطر بچمون‌اینکارو میکنم.ولی اینو بدون اگه دوباره پات بلغزه یا دوباره مثل قبل باهام‌رفتارکنی چنان میرم که انگار هیچوقت نبودم!) _ با عجله میز عسلی جلوی تلویزیون‌رو چیدم.شامم حاضر بود و میز غذام رو چیده بودم.خودمم رفته بودم حموم و آرایش خیلی ملایمی کرده بودم و لباس خوشگلی تنم بود.تنقلات رو که چیدم روی میز عسلی دیگه کارام‌تموم شد.نشستم روی مبل و مشغول فیلم‌انتخاب کردن شدم.چند شبی بود که‌بعد از شام مینشستیم به فیلم دیدن.دو ماهی میشد برگشته بودم سرزندگیم.از همون شبی که با پارسا حرف زدیم.ولی به اون خونه نه!دو هفته ای زمان برد اون خونه رو بفروشه و یه خونه ی جدید بگیره.دوست نداشتم‌برم تو خونه ای که گوشه کنارش صحنه های نهال و پارسا واسم زنده میشد.پارسا یه سری وسایل هارو هم‌عوض کرده بود و میگفت واسه روحیمون خوبه.خونه ی جدیدمون خیلی خوشگل تر از قبلی بود و بزرگ‌تر.اتاق پسرمون رو خالی گذاشته بودیم و هرچند وقتی یکبار واسش یه تیکه سیسمونی میگرفتیم.پارسا قبول نکرد مادر و پدرم واسش سیسمونی بگیرن.حتی اجازه نداد خودم با پولای خودم‌بگیرم. قسمت صد و نود و پنج: حتی اجازه نداد خودم با پولای خودم‌بگیرم.وقتی اومدم تو خونمون هنوز سرکار‌میرفتم.حتی قصد داشتم تا زمان زایمانم برم.پارسا چندروز ا
ول چیزی نگفت ولی بعد که خستگی های بعد از کارم رو و سنگین شدنم دراثر زایمان رو دید ازم خواهش کرد نرم‌سرکار.گفت اگه حوصلم تو خونه سرمیره منو میبره شرکت پدرش اونجا مشغول باشم که هم کار زیادی انجام ندم هم سرم‌گرم شه.وقتی دید قبول نکردم چنان مظلومانه ازم خواهش کرد دیگه نرم سرکار یا حداقل سراون کار نرم که قبول کردم.وقتی دید قبول کردم خوشحال شد و از اون به بعد هر ماه دو سه برابر حقوقی که میگفتم رو میزد به کارتم.قید درس خوندن رو زده بودم دیگه.نه اعصابش رو داشتم نه حوصله اش.داشت ۳۰ سالم میشد!با بچه هم‌نمیتونستم به درس فکرکنم.پس سرم‌رو با یه سری کلاس های آشپزی و شیرینی پزی و دسر گرم‌کردم.اینطوری وقتی پارسا سرکار‌بود منم مدام تو خونه تنها نمیموندم.واسه خونه هم یکی میومد و هفته ای سه بار کمکم‌میکرد ولی خودم غذا میپختم.پارسا عاشق دستپختم بود.این دوماه میتونم به جرات بگم بهترین روزهای عمرِ ۳۰ ساله ام بود.پارسا از این رو به اون رو شده بود.وقتی با اوایل ازدواج‌مقایسه اش میکردم دهنم‌باز‌میموند از این همه تغییر.هفته ای نبود که بدون سورپرایز نیاد خونه.یا واسه پسرمون یه اسباب بازی یا لباس کوچیک‌میگرفت یا واسه من لباسای خوشگل و لوازم آرایشی های گرون‌میگرفت.اکثر شب ها یه شاخه‌گل دستش بود و با روی گشاده میومد خونه.قربون صدقه ام‌میرفت.ازم تشکر میکرد واسه غذاها و کیک هایی که پختم.شب ها تا وقتی خوابم‌ببره موهامو نوازش میکرد و بغل گوشم حرفای قشنگ‌میزد.موقع رابطه انقدر هوامو داشت که دلم واسش ضعف میرفت.جلوی خانواده اش مخصوصا مادرش پشتم درمیومد و اجازه نمیداد بهم تیکه بندازه.طوری شده بود که وقتی تنها هم بودیم‌مادرش احتراممو نگه میداشت و عین‌قبل نبود باهام.طوری تو فامیلش منو برده بود بالا که انگار من‌همون نرگس قبلی نبودم.رابطه ام‌با مهری خانوم بهتر شده بود.سر یه سری کلاس هایی که‌میرفتم‌مهری خانومم‌میبردم.با هم‌بیشتر وقت‌میگذروندیم و خریدی اگه واسه خودم یا پسرم بود یا مهری خانوم بود با هم‌میرفتیم.با افتخار همه جا میگفت عروسمه برعکس قبل.میدونستم تیپ و ظاهر جدیدم هم‌بی تاثیر نیست ولی بیشترش بخاطر پارسا بود که حامی من شده بود.خانواده ی خودم رو نمیدیدم.
قسمت صد و نود و شش: یک‌بار هم‌خونشون نرفته بودم‌حتی.ولی یه روز ناغافل دیدم پارسا با پدر و مادرم اومد خونه.قبل اومدن‌گفت مهمون داریم.از فکر دیدن‌نهال دست و پام‌لرزید ولی خداروشکر نیومده بود.بعد رفتنشون پارسا نشست و باهام حرف زد و گفت‌میدونه از دست پدر و مادرم‌ناراحتم ولی ماهی یک بار دیدنشون رو تحمل کنم.میگفت وقتی پدر و مادرم‌رفتن شرکت پارسا و بیتابی من رو کردن مجبور شده بیارتشون خونه و خودشون خجالت میکشیدن بیان.این روزها بیشتر از قبل به خانواده ی مادر اصلیم سرمیزدم.پدربزرگم حالش خیلی وخیم بود اما هنوز داشت مقاومت میکرد.تقریبا نصف بیشتر روز رو تو حالت بیهوشی سرمیکرد و وقتی بیدار میشد هم از شدت ضعف نمیتونست حرف بزنه.وقتایی که میخواستم‌برم خونشون با شهناز هماهنگ‌میکردم که فرزاد اونجا نباشه.پارسا وقتی من تنهایی میرفتم اونجا خون خونش رو میخورد.میگفت با هم‌بریم ولی وقتی میدید من دوست دارم تنها برم بالاجبار قبول میکرد.تا برگردم خونه صد بار زنگ‌میزد که چیکار کردی!رفتی؟!برگشتی؟!کی هست؟!کی نیست؟!انقدر سوال میپرسید تا بفهمه فرزاد رو ندیدم و بعد با خیال راحت قطع میکرد و نیم ساعت بعد دوباره زنگ‌میزد.شهناز میگفت از وقتی تو تصمیم‌گرفتی برگردی سرزندگیت و فرزاد مطلع شد شب و روز واسمون‌نذاشته.میگفت داشت میومد خونه ات که نذاره برگردی پیش پارسا و باز با پارسا دعوا راه بندازه که باباش به زور آوردتش خونه ی پدربزرگ‌و کل عمو هاش و باباش و عمه هاش(که‌میشن خاله ها و دایی های من) ریختن رو سرش و تا میتونستن نصیحتش کردن.میگفت فرزاد انقدر حالش بد بود که جلوی همشون زد زیرگریه و گفت پارسا لیاقت نرگسو نداره.بعدشم پاشد با حال خراب از خونه رفت بیرون و از اون روز برنگشت اینجا.نزدیک دو ماه بود که نیومده بود اینجا.اونروزم پارسا وقتی سرکار بود و من از کلاس برگشته بودم شهناز بهم زنگ زد و گفت برم‌سربزنم بهشون.گفتم باید برم‌شام درست کنم تا پارسا برگرده ولی وقتی اصرار کرد فهمیدم باز حال پدربزرگ خراب شده.تو دوماه دو بار حالش خراب شده بود و برده بودنش بیمارستان و دوباره برگردونده بودنش.میدونستم فرزاد حتی بشنوه‌پدربزرگ حالش خراب شده هم‌نمیاد چون دفعه های قبل نیومده بود پس با خیال راحت رفتم خونه ی پدربزرگ.اصلا دوست نداشتم‌فرزادو ببینم.وقتی رسیدم‌فهمیدم پدربزرگ رو باز بردن بیمارستان.نشستم کنارش و دستاشو گرفتم تو دستم.خیلی دوستش داشتم. قسمت صد و نود و هفت: اون بود که منو از اون‌زندگی نجات داد و بهم هویت داد.اگر‌اون‌نمیخواست شاید خاله ها و دایی هام‌هیچوقت منو پیدا نمیکردن...وقتی حالش بهتر شد قصد رفتن کردم.از همه خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط.نذاشتم‌کسی واسه بدرقه ام‌بیاد.داشتم‌فکرمیکردم‌برم خونه فقط شام‌میپزم.خودم آرایش کرده و تمیز بودم.درو باز کردم‌برم‌بیرون که خوردم‌به یکی.عقب که کشیدم با دیدن فرزاد قلبم‌ریخت.فرزاد از من‌بدتر شد حالش.این رو از رنگش که تو آنی سفید شد فهمیدم.چنان نگاهم‌میکرد عین عطشی که به آب‌نگاه کنه.چند ثانیه بی حرف به هم‌نگاه کردیم و من‌بودم که سرپایین انداختم و با صدای خفه ای‌گفتم:_(سلام!)اونم‌نگاه ازم‌گرفت و دوخت به کفشش و با صدایی که به زور شنیدمش گفت:_(سلام!)واسه ثانیه ای نگاهش روی شکمم نشست.چشم هاش قرمز شد و برق اشک رو تو چشم هاش دیدم.ترسیدم اگه بیشتر بمونم بزنه به سرش و چیزی‌بگه.واسه همین هول گفتم:_(میذاری رد شم؟!)جلوی در وایساده بود.به خودش اومد و عقب کشید.از کنارش با یه خداحافظ خفه ای رد شدم.داشتم با قدم های تندی میرفتم که صدام‌زد:_(نرگس!)وایسادم و بعد مکث کوتاهی برگشتم.فاصلمون در حد یک قدم بود.لبخند تلخی زد و گفت:_(هروقت حس کردی کسی رو نداری بهش تکیه کنی‌من هستم.تا ته دنیا منتظر وقتی میمونم که دنبال تکیه گاه بگردی!)قلبم تو دهنم‌میزد.نمیدونم اسم این حس چی بود.هیجان؟!ترس از حرف زدن؟!هرچی بود باعث شد بدون اینکه حتی یه ثانیه منتظر شم بی جواب برگردم و برم.تو لحظه ی آخر نگاه پر اشکش یادم‌موند.شهناز میگفت فرزاد قسم خورده منتظر وقتی بمونه که پارسا باز دلمو میشکنه و اون موقع دیگه نمیذاره تصمیم‌اشتباه بگیرم و کسی دخالت کنه بینمون!هنوز امید داشت انگار.شهناز میگفت از هرچی دختر و مهمونیه فاصله گرفته و شده یه آدمی که کل زندگیش یا کاره یا خونه یا درس.میدونستم یکی از دختر خاله هام عاشقشه.حتی خالم هم به فرزاد گفته بیا با دخترم ازدواج‌کن ولی فرزاد گفته تا آخر‌عمرش نمیخواد ازدواج کنه.وقتی رسیدم خونه فکرم درگیر بود.اینو پارسا وقتی بغلم‌کرد فهمید.میدونست امروز خونه ی‌پدربزرگم بودم و با نگرانی پرسید:_(فرزادو دیدی؟!)انگار خوند از نگاهم‌که اخماش رفت تو هم:_(چی‌گفت بهت مرتیکه عوضی که حالش انقدر گرفته شده! قربون صدقه اش رفتم‌که باورش شد چیزی بهم‌نگفته. قسمت صد و نود و هشت: ششمین سالگرد ازدواجمون بود.خونه رو تزئین کرده بود و یه کیک‌مخصوص پخته ب
ود.تو کیک و دسر پختن انقدر پیشرفت کرده بودم که هم تدریس میکردم وهم واسه خودم قنادی زده بودم و واسه کافه ها و رستوران ها دسر و کیک‌میبردم.یه پیج فروش هم داشتم واسه شهر خودم.تو کسب و کاری که چند سال بود واسش زحمت کشیده بودم انقدر موفق بودم که تقریبا میشه گفت جزو بهترین‌قناد ها بودم و معروف.انقدر سرم شلوغ بود که کلی کارآموزش واسه خودم‌گرفته بودم تا کمکم کنن سفارش هارو حاضر کنم.با درآمدی که از این راه داشتم واسه خودم ماشین و کلی طلا گرفته بودم.چنان اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم از شغلم که دیگه حس نمیکردم حتی ذره ای از اون نرگس قبلی تو وجودم مونده باشه‌.شده بودم‌یه نرگس خوش سرو زبون که مشتری هاشو رو یه انگشت میچرخونه و همه جا اسمش هست.مهری خانوم هرجا میرفت با افتخار از من‌میگفت.پیش فامیلاش مدام دعوتم میکرد و پز کارامو میداد.پارسا کیف میکرد از این همه موفقیت.بی حواس داشتم بادکنک هارو کنار هم‌میچیدم که صدای شکستن وسیله ای باعث شد از جا‌بپرم.با صدای بلندی گفتم:_(امیرسام‌باز چی رو شکستی؟!)رفتم تو آشپزخونه و دیدم وقتی داشته به کیک ناخونک میزده لیوان بغل دستشو انداخته زمین و سرامیک پر بود از خورده شیشه.بغلش کردم و بدون اینکه عصبانی شم بوسیدمش:_(کیک میخوای؟!)سر تکون داد.خودش رنگش پریده بود از ترس.یکی از‌کیکای کوچیک رو دادم بهش و فرستادمش تو اتاقش.امیرسامِ من سه سالش شده بود.تو خوشگلیش به پدرش رفته بود.اصلا کپ‌پدرش بود.خوشحال بودم که دوتا پارسا تو خونه داشتم.کارام که تموم شد رفتم‌سروقت‌گوشیم تا زمانی که مهمونا برسن‌.خانواده ی پارسا و فامیلای نزدیکشون بودن.خانواده ی مادر اصلیم و پدر و مادرِ یا بهتره بگم عمو و زن عموم.دوست نداشتم باشن ولی خب!بالاجبار دعوتشون کردم‌امیر سام اونا رو مادربزرگ و پدربزرگ‌نمیدونست.بهش گفته بودم عمو و زن عموم هستن اما منو بزرگ‌کرده واسه همین پدریزرگ و مادر بزرگ‌صداشون کنه.هربار امیر سام به بابام میگفت پدربزرگ‌بابام چشم هاش پر اشک میشد‌.اسم‌امیرسام رو با پارسا ست کرده بودم.از اونجایی که شبیه پارسا بود میخواستم اسماشونم شبیه باشه.وارد اینستا شدم.تو پیج فیکی که داشتم پست نهال رو واسم آورد.پوزخند زدم.حتی از‌پشت گوشی و عکس هم‌دلبری هاش حس میشد.نهال پیج زده بود واسه خودش و عکساشو میذاشت اینستا.پیجش فالور خیلی بالایی داشت. قسمت نود و نه: پیجش فالور خیلی بالایی داشت.کاملا بی حجاب بود تو پیجش.بابا و مامان گفتن عاقت میکنیم ولی نهال گوش نکرد و کار خودشو کرد.بعدشم از درآمدش از مادلینگ شدن(به قول خودش)واسه آرایشگاه ها و فروشگاه های لباس تونست با درآمدش یه ماشین‌بگیره.واسه فوق لیسانسش تو شهر های شمال قبول شد و رفت اونجا درس بخونه.خونه مجردی گرفته بود و واسه خودش زندگی‌میکرد.رسما پدر و مادرم نمیتونستن کنترلش کنن یعنی.مامان گویا دلش خیلی شکسته بود از نهال که نه دیدنش میرفت و نه زیاد باهاش حرف میزد.عوضش هفته ای ۴ بار میومد دیدن من و با امیرسام بازی میکرد.امیرسامو خیلی دوست داشت.از مانیار بگم!نهال ردش کرد و گفت قصد نداره فعلا ازدواج‌کنه.انگار مراسم خواستگاری واسه این بود فقط پز خواستگار پولدارشو تو فامیل بده.زندگیم خوب بود تو این سال ها؟!آره!خیلی!بزرگ ترین دلیل دلخوشیم امیرسامم بود و بعدش زندگی‌کنار عشقم.پارسا باهام‌خیلی مهربون بود و خداروشکر میکردم بابت فرصتی که بهش داده بودم ولی یه‌مشکلی بود اونم این که میفهمیدم پارسا هنوز عاشقم‌نیست.دوستم داشتا!به عنوان همسر و مادر بچه اش اما عشق نه.حداقل از اون عشقی که به نهال داشت به من‌نداشت.زمان های مستیش هنوز اسم نهال رو صدا میزد.تب که میکرد تو حال بد ناشی از تب اسم‌نهالو صدا میزد.گاهی میرفت تو خودش و افسرده میشد.زل میزد به یه گوشه و چشم هاش پر اشک‌میشد.حتی بارها دیده بودم پیج نهال رو چک‌میکنه و تو خلوتش گریه میکنه و سیگار‌میکشه.تنها چیزی که اذیتم‌میکرد تو این سال ها همین بود.حس میکردم‌من هیچوقت بس و کامل نیستم واسش...اما خب انتخاب خودم بود.میدونستم عاشقم نیست و برگشتم.سخت بودولی ارزششو داشت.من‌حاضر بودم‌شبا تو بغل عشقم‌بخوابم در حالی که میدونم عاشقم نیست و هنوز عاشق یکی دیگه است.اما من دوستش داشتم.انقدر بهش خوبی کرده بودم تو این سال ها که احساسش بهم با عشق فرق نداشت.همیشه میگفت کاش تورو زودتر‌میدیدم‌نرگس...میدونستم‌منظورش چی بود.بگم از فرزادی که ازدواج نکرده بود هنوز اما هرشبش یا تو پارتی میگذشت یا تو بغل دخترا.به یه قهقرایی کشیده شده بود که حتی باباشم‌نمیتونست جمعش کنه.شهناز‌میگفت مست تو خیابون‌پلیس گرفته بودتش و وقتی باباش رفته‌کلانتری فرزاد تو حالت مستی گفته:_(نرگسو ازم‌گرفتی دیگه بهم‌نگو چیکارکنم چیکارنکنم.میخوام خودمو تو کثافت غرق کنم‌که یادم‌بره!)میدیدمش گاهی و هنوز نگاه هاش بهم‌عاشقانه بود حتی بیشتر از قبل. قسمت دویست: امیرساممو چنان بغل میکشید و تنشو بو میکرد که من خجالتم‌میش
د.پارسا هنوز حسودی فرزادو میکرد و من‌راضی بودم از این موقعیت.باید همیشه ترس از دست دادنمو داشته باشه تا دوباره هوس اشتباه به سرش نزنه.انقدر پشتوانه ی مالی و موقعیتی واسه خودم‌جور کرده بودم تو این سال ها که اگه پارسا باز اذیتم‌کرد بذارم و برم و دیگه پشتمو نگاه نکنم.اما پارسای من هنوز بعد چند سال سرحرفش بود و چنان خوشبختم کرده بود که بعد سال ها اسم ما زبونزد فامیل و آشنا بود.فکرمیکنم دیگه‌چیز‌ناگفته ای نمونده باشه!همه چیز رو‌گفتم تا شبهه ای باقی نمونه.همین چند وقت پیش بود که حس کردم ثبت کردن قصه ی زندگیم خالی از لطف نیست.ازتون‌میخوام واسه دائمی شدن آرامش و خوشبختی توی زندگیمون دعا کنید و اگه انتقادی ازم هست با کمال میل قبول میکنم و تو زندگیم‌عملیش میکنم چون از دور بهتر‌میشه قضاوت کرد تا وقتی تو گودی! نرگس پایان داستان‌گل‌نرگس... ۱۴۰۰_
https://eitaa.com/joinchat/1229717786Cdb9b25faef اینم از پایان رمان گل نرگس امیدوارم از خوندانش لذت برده باشید 🌸🌺🌸🌺🌸 میتوانید نظراتتون رو داخل گروه اعلام کنید
هدایت شده از رمان کده.PDF_ROMAN
474462176283.pdf
3.66M
نویسنده:آرام رضایی خلاصه رمان: آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کارکنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و ….. با فونت درشت🤩🤩 https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh