چشمي که دائم عيبهاي ديگران را ببيند، آن عيب را به ذهن منتقل ميکند.
و ذهنی که دائما با عيبهای ديگران درگير است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است.
در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زيباييها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا مي کند.
چون چشم زيبابين عيبهای ديگران را نمی بيند و دنياي درونش دنيای قشنگیهاست...
گرت عیبجویی بود در سرشت
نبینی ز طاووس جز پای زشت
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
✘ خیلی عصبی شدم!
فشارهای کاری و مالی، روابطم با همسرم و بچههام رو نابود کرده!
✘ دست خودم نیست،
با کوچکترین اتفاقی همشو روی بچهها خالی میکنم!
✅✅✅
#سرنوشت _سخت _مهلا #قسمت_101
علی بعد از چند پس گردنی از خاله به خانه رفت و سر و صدای چهار تا بچه یتیم که روی دست خاله مونده بودن همزمان بلند شد.
به خانه که رسیدم کنجی کز کرده بودم و به علی فکر می کردم.مارجان با استکان کمرباریکی از چای روبروم نشست و گفت چرا تو فکری رضا؟
به چشم های رنگیش،به صورت سفید و زیباش نگاه کردم و گفتم حتما آقاجانم خیلی دوستت داشته مارجان.
مارجان لبخندی زد که گفتم تو هم خیلی دوستش داشتی.
بعد به آیینه ی گرد روی تاغچه چشم دوختم و گفتم اگه خاله نبود ما خیلی خوشبخت بودیم،ولی مارجان دلم برای برادرام میسوزه اونها که گناهی نکردن که باید به آتیش مادرشان بسوزن.
مارجان که انگار دیگه سال ها بود حرفی برای گفتن نداشت قطره اشک آویزان شده روی چانه اش رو پاک کرد و زیر لب زمزمه کرد گنه ماران کنن زاکان بسوزن.
+دل شوره دارم مارجان...
_الهی مارجانت بمیره که یک روز خوش تو زندگیت ندیدی.
چند روزی بیشتر نگذشته بود...خاله پرگل سراسیمه به خونه اومد و گفت مهلا شنیدی؟!پسر شهرناز گم شده.
با چشمای از تعجب بیرون زده ام پرسیدم کدوم پسرش خاله؟آخری؟
خاله با نگاه دلسوزانه ای مکث کرد که مارجان گفت بترکی زن بگو نصف جانمان کردی.
دوباره داد زدم خاله با توام کدام پسرش؟
خاله با شرمندگی گفت الهی دورت بگردم...علی...علی گم شده...دیشب ظاهرا به خانه شان نرفته.
چینی به ابروهام دادم و گفتم حتما اشتباه شنیدی خاله پرگل،مگه علی بچه است گم بشه،نه هوا مه آلوده که بگم راه گم کرده نه کولاکه که برفگیر بشه.
گالشام رو پوشیدم و به دو در میان نگاه های دلسوزانه ی مارجان و خاله راهی میدان ابادی شدم.
خاله شهرناز نشسته بود و مشت مشت خاک رو روی سرش می ریخت و همه بچه هاش دورش شیون می کردن به جز علی.
مشتی قنبر گفت سراغ آسیابون رفتی؟شاید اون خبری ازش داشته باشه.
خاله با شیون و زاری گفت رفتم مشتی رفتم میگه بی خبرم...میگه دیروز غروب بعد از کار راهی خانه شده...ولی بچه ام معلوم نیست کجا گرفتار شده هیچ شبی بیرون از خانه نگذرانده حتما اتفاقی براش افتاده...
مردها یکی داس به دست یکی بیل و یکی فانوس گفتن ما میریم توی جنگل را بگردیم ان شالله که شب نشده پیداش می کنیم.
ننجان عصا زنان خودش رو به سختی به جمعیت رسوند و در کنار شهرناز شروع کرد به ناله و زاری.
سریع به خونه برگشتم و با فانوس روی طاقچه دوان دوان خودمو به جمعیت رسوندم.
گشتیم و گشتیم ولی خبری از علی نشد.هوا تاریک شده بود و یکی یکی فانوس هارو روشن می کردیم.آتیشی روی دلم برپا بود که برادر مظلوم من الان کجا گرفتار شده.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_102
سر و صدامون توی تاریکی شب توی جنگل گوش فلک رو کر می کرد.نور فانوس ها مثل نور کرم شبتاب سو سو می زد ولی خبری از علی نبود.نزدیک سپیده دم بود و همه خسته و درمانده به درخت ها تکیه داده و نشستن تا خستگی در کنن.مشتی قنبر می گفت من شک ندارم مظفر آسیابون یه بلایی سر بچه آورده.
مشتی خیری میگفت بعیدم نیست اخلاقی که اون داره سگ نداره به درد همون قصاب بودن می خورد نه آسیابونی.
ملا احمد امامه اش رو میزون کرد و گفت استغفرالله تمام کنین ان شالله که صحیح و سالم پیدا میشه هوا که روشنتر شد بریم کنار نهر قدیمی اونجا یه چاه هست شاید رفته کنجکاوی کنه افتاده توش.
چشمه ی اشکم جوشید و گفتم ملا اون چاه که طولی نداره داخلش هم افتاده باشه خودش میتونه بیرون بیاد.
ملا دمپایی های جلو بسته اش را تکانی داد و گفت چاره ای نیست پسرم باید همه جارا خوب بگردیم،چشم مارجانش به در کور شد.
قهوه چی گفت شک ندارم این تاوان بچه ی مهلاست که توی تنور جزغاله شد،این خط این نشان.
با تندی بهش پریدم و گفتم حتما برادرم زنده است مشتی این چه حرفیه می زنی برادرم بلایی سرش بیاد برای مهلا دختر میشه؟
ملا لا اله الا اللهی گفت و ایستاد.لباسش را تکانی داد و گفت بلند شین تا خورشید طلوع نکرده نمازمان را بخوانیم راه بیوفتیم.
هوا روشنتر شده بود و فانوس های خاموش رو بدست گرفتیم و راهی شدیم.به دل صحرا رفتیم و در بین خار و خاشاک به چاه نهر قدیمی رسیدیم.
من جلوتر از بقیه خودمو به چاه رسوندم و به داخلش نگاه انداختم.دیگه چاه نبود انگار کسی به تازگی درونش رو پر کرده بود.
هنوز جمعیت بهم نرسیده بودن که داد زدم ملا احمد این چاه پر شده.
ملا قدم هاش رو تندتر کرد و گفت این چاه سالهاست خالی بود حالا پر شده.مگه میشه؟
همه که به چاه رسیدن با کنجکاوی به دور و بر چاه نگاه انداختن،انگار کسی به تازگی خاک های تپه شده ی اطراف چاه رو به داخلش ریخته بود.
ملا عباش رو کناری انداخت و شروع کرد با دست به خالی کردن چاه.بقیه که ملا رو با این هراس دیدن با چوب و تخته و بیل و هر چه که داشتن شروع کردن به برداشتن خاک ها و من مات و مبهوت سر به آسمان دعا می کردم که ظن ملا اشتباه باشه.
ملا که تا کمر توی چاه رفته بود داد زد صبر کنین یچیزی اینجاست.دنیا روی سرم خراب شد جلوتر رفتم تکیه ای از پیراهن علی از زیر خاک نمایان شد.توی سرم می کوبیدم و زجه می زدم.بمیرم برات داداش کدام از خدا بی خبری این بلارو سرت آورده؟
مردها مانع جلوتر رفتنم شدن و با دست به آرامی خاک هارو کنار زدن و جنازه ی علی درحالی که
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_103
جنازه ی علی درحالی که رد خون آغشته به خاک روی سرش هنوز مونده بود رو بیرون کشیدن.
انگار شی تیزی توی سرش رفته بود و حالا از خاک پر شده بود.خیری گفت تیشه خورده به سرش،بعد که دیده بچه مرده آورده و اینجا دفنش کرده سگ پدر.
ملا رو بهم گفت خدا بهت صبر بده رضا،برو و مردمو خبر کن براش قبر بکنن،اینجا نشین،معصیت داره جنازه روی زمین بمانه.
با کمر شکسته و چشم های خون آلودم به سختی از کنار جنازه ی غرق در خاک علی بلند شدم و به طرف آبادی دویدم.
به در خانه ی خاله رسیدم.جرات جلوتر رفتن نداشتم.خاله و ننجان همچنان جلوی در نشسته بودن و مردم هم دست ها توی شال کمر به حالت تاسف دورشان خیمه زده بودن.کرامت که آنورتر همراه برادرهاش مشغول خاک بازی بود متوجه ی من شد و داد زد مارجان مارجان رضا برگشته.شهرناز به سرعت بلند شد و به طرفم دوید.از همان دور هم از هیبتش می ترسیدم.داد زدم خاله علی رو پیدا کردیم.
برای اولین بار روی خوشی ازش دیدم و با خنده گفت پس کو کجاست؟
وقتی جوابی ازم نشنید داد زد بی پدر با توام علی کجاست؟
با زجه گفتم علی مرده جنازه اش توی چاه کنار نهر قدیمی بود.ملا منو فرستاد به مردها بگم قبر بکنن.
شهرناز با شنیدن این حرف ها همانجا روی زمین افتاد و شروع کرد به لعن و نفرین هر کس که به ذهنش می رسید.مشت مشت خاک رو روی سرش می ریخت و زن ها حریفش نمی شدن.ننجان دیگه توان راه رفتنش رو از دست داد و همانجا که نشسته بود هر چه تلاش می کرد بلند بشه نمیتونست.کرامت با اخم و چشم غره تا خواست چیزی بهم بگه صدای بلند بگو لا اله الا الله ملا و جمعیتی که جنازه ی علی رو روی دوششان می اوردن توی آبادی پیچید.
صدای زجه های شهرناز و ننجان و بچه ها بلندتر شد و این شد سرنوشت برادر مظلوم من.
بعد از خاکسپاری علی،خاله با چوبی توی دستش راهی آسیاب شد و کسی جلودارش نبود.به آسیاب رسیدیم مظفر در حالی که هم ترسیده بود و هم می خواست خودش را بی خبر نشون بده با صدای کلفتش گفت چیه معرکه راه انداختین چخبره؟
خاله شروع کرد با چوب توی دستش به پاهای مظفر کوبیدن و داد زد تو پسرمو کشتی نره غول پدرت را درمیارم،الهی به زمین گرم بخوری مظفر،زورت به بچه یتیم من رسید فرستادم پیشت کار کنه که جنازشو تحویلم بدی؟
مظفر خاله رو به کناری هول داد و گفت برو کنار ببینم ضعیفه،با کدام مدرک این تهمت را می زنی؟من پسرت را دو روزه ندیدم معلوم نیست خودت چه گندی بالا آوردی دنبال مقصر می گردی.
مردم سعی در جدا کردنشان داشتن و هیچ مدرکی از اینکه آسیابون علی را کشته نداشتیم.علی مظلومانه رفت و ننجان هم از شوک خبر مرگ علی فلج شد.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_104
خاله شهرناز آرام و قرار نداشت و شکایتش رو پیش حسین خان برد.اسب سواران حسین خان توی آبادی جولان می دادن و همه از ترس توی خانه هاشان پناه گرفته بودن.سرآخر آسیابون رو به همراه تیشه ای که توی آسیابش پیدا کرده بودن با خودشون بردن.
و مظفر زیر شکنجه ها اعتراف کرد که عصبی شده و با تیشه توی سر علی زده و اونو کشته.
خاله شهرناز که دید شکنجه و حبس مظفر براش نه پسر میشه و نه نون و آب تصمیم گرفت با گرفتن خسارت و پول رضایت بده.
مظفر هم پول رو پرداخت کرد و بعد از مدتی به سر کارش برگشت.ننجان توی خونه ی خاله توی رختخواب افتاده بود و شده بود قوز بالا قوز.سر و صدا و فحش و عربده های خاله بر سر ننجان گوش فلک رو کر می کرد و من حتی جرات عیادت رفتن هم نداشتم.گاهی که خاله از خونه خارج میشد به دیدن ننجان می رفتم ولی نه توان حرف زدن داشت و نه کسی رو میشناخت.توی رختخواب افتاده بود و جز پوست بر استخون چیزی ازش نمونده بود.اونقدری که با علی جور بودم با کرامت که حالا ۹ ساله بود نبودم.کرامت مثل مادرش با دیدن من اخم می کرد و من رو دشمن خونیش می دونست.ممدلی برادر کوچکترم که من رو یاد آقاجانم مینداخت حالا هفت ساله بود و می تونست برام برادر دلسوزی مثل علی بشه.و برادر کوچکترشان که یادگار ازدواج
خاله با پسر مش ماشالله بود.
یک سالی گذشت و ننجان بالاخره تسلیم عزرائیل شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
توی مراسم خاکسپاریش من و مارجان هم به خاطر سرزنش های مردم با ترس و لرز شرکت کردیم و گاهی هم چشم غره و نیش و کنایه ای از خاله نوش جان می کردیم.
برادر ننجان که مرد سرشناسی توی تهران بود با شنیدن خبر فوت ننجان با تاخیر به آبادی اومد.
خاله پرگل طبق معمول در نزده خودش رو توی خونه انداخت و گفت مهلا میگن دایی جانت سراغ تورو میگیره،امشب رو خانه ی شهرناز میمانه ولی فردا حتما میاد دیدنت.خدا کنه یه تحفه ی چشمگیر برات بیاره.
بعد با مکثی ادامه داد ولی چشمم آب نمیخوره هر چه هم اورده باشه شهرناز تا الان ترتیبش را داده.
مارجان چپ چپ نگاهش کرد و گفت بیا بشین پرگل بیا بشین...نفس بگیر زن،مگه من چشم انتظار صدقه های این و آنم.
خاله نشست و گفت حداقل پاشو یه فکری به حال نهارش بکنیم از تهران آمده خوبیت نداره نان و پنیر جلویش بزاریم.
مارجان توی فکر فرو رفت و بعد گفت از تهران هم آمده باشه غریبه که نیست،همینجا بزرگ شده،من که نمی تونم سر گاو مردمو براش ببرم،هر چه خودمان می خوریم برای آن هم میاریم.یه پیاله برنج برای روز مبادا مخفی کرده بودم اونو براش می پزم نگران نباش.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت _مهلا
#قسمت_105
روز بعد طبق گفته ی خاله پرگل،دائی جان پرسون پرسون به در خانه ی ما رسید.
ظاهرا خیلی از ننجان کوچکتر بوده و مرد قبراق و سرحالی به نظر میومد.لباس شهری به تن کرده و خیلی شیک و مرتب بود.توی کوچه در حال برگشتن از جنگل بودم که با دیدن من از همان دور گفت ماشالله بزنم به تخته چه قد و بالایی،تو باید پسر مهلا باشی،چه جوان برومندی شدی،چشم هات داد می زنه که از پوست و گوشت خودمانی.
هیزم های روی دوشم رو کنار در خونمون گذاشتم و با همون دست های زبر و زمختم دست دادم و گفتم خوش امدین دائی جان بفرمایید.
بعد از روبوسی با دائی جان در حیاط رو باز کردم و گفتم مارجان مهمان داریم.
بچه های توی کوچه با حسرت بهمون خیره شده بودن و به این که فامیل با کلاس تهرانی داریم و انها ندارن حسرت میخوردن.
مارجان سراسیمه از خونه خارج شد و گفت بفرمایید دائی جان صفا اوردین.
دائی جان وارد شد و مارجان رو توی آغوشش کشید و گرم احوال پرسی کرد.
خاله همراه دخترش راضیه خودش رو توی حیاط انداخت و بلند بلند گفت خوش آمدین،مهلا چرا اینجا نگهشان داشتی بفرمائید بریم داخل بفرمائید.
دائی جان با راهنمایی من وارد خونه شد و خاله هم شروع کرد با هیزمایی که آورده بودم توی حیاط آتیشی برپا کرد برای جوش اوردن آب برنج.
مارجان ذغال ها رو با میله ای آهنی تک تک توی سماور ذغالی میذاشت که دائی جان گفت سر راه یسر به ملا احمد زدم،آنقدر از سواد و ادب رضا گفت که سربلند شدم.می گفت این پسر حیفه اینجا بمونه و بشه یه چوپان.
بعد رو به من گفت چند سالته پسرم؟
پاهام رو جمعتر کردم تا پارگی های شلوارم پیدا نشه و سر به زیر گفتم چهارده سال دائی جان.
دائی جان ماشالله گویان رو به مارجان کرد و گفت چند صباح دیگه باید براش آستین بالا بزنیم.توی این آبادی هم که کار درست و حسابی پیدا نمیشه،برای سوادشم حیفه،اگه تو راضی باشی با خودم می برمش تهران هم کار کنه هم درس بخوانه.
مارجان که نمی دونست از این حرف خوشحال باشه یا ناراحت هنوز حرفی نزده بود که خاله پرگل وارد شد و گفت بجنب مهلا برنج رو بیار آب جوش آمد.
مارجان اشاره کرد به برنجی که از دیشب توی آب خیسانده بود و شروع کرد به ریختن چای خاکی و کم رنگمان توی استکان های لب پریده.
دائی جان کتش را درآورد و روی زانویش گذاشت و گفت خودت تا کی می خوای تنها بمانی مهلا،هنوز سی سالت هم نشده،هنوز جوانی،چرا شوهر نمی کنی؟این پسر هم امروز من نبرم فردا باید زن بگیره و از پیشت خواه ناخواه بره.داری سنت میشکنی شنیدم هرکس در خانه ات را زده دست رد به سینش زدی.
مارجان آهی کشید و گفت بعد از ممدلی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت _سخت_مهلا
#قسمت_106
مارجان آهی کشید و گفت بعد از ممدلی دلم رضا به ازدواج نیست دائی جان.
دائی جان که مشخص بود روی زمین سرد و نمور و روی زیلوی خشک خانه ی ما معذبه،این پا اون پا کرد و گفت اگه دلت باهاش بود پس چرا پاپس کشیدی و زندگیتو دو دستی تقدیم کردی دختر؟
مارجان سرشو پایین انداخت و گفت فرشته ها خبر نبرن،ننجان با زیرکی خاله را بست به ریش ممدلی،بعد از سوختن بچه ام توی تنور هم دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.تنها دلخوشیم توی این دنیا رضا بود که با خدا خدا کردن تا به اینجا رساندمش و از دید شهرناز دور نگه داشتمش،رضا آینده دار باشه منم سربلند میشم،دیگه از خدا چیزی نمی خوام دائی جان.
دائی جان دستی به موهای سفیدش کشید و گفت خدا رحمت کنه خواهرمو...پیرزن لابد فکر کرده اینجوری دو تا دختر یه جای خوب شوهر میده...ولی شهرناز حجب و حیا سرش نمیشه و تاوانش را هم پس داد.
چایی رو جلوی دائی جان کشیدم و گفتم بفرمایید دائی سرد میشه.
مارجان بلند شد و گفت تا شما چاییتان رو بخورید من یه سر به پرگل بزنم.
مارجان که خارج شد دائی گفت خب پسرجان تصمیمت چیه می خوای چه کنی؟
در قندان رو برداشتم و جلوی دائی گرفتم و گفتم راستش...دلم نمیاد مارجانمو تنها بزارم اون جوانیشو پای من گذاشت...بیام تهران شما به زحمت میوفتین.
دائی جان هورتی به چاییش کشید و گفت مزاحم چه؟بچه هامو که سرانجام کردم،من و زنم تک و تنها توی خانه دق کردیم،تو هم که نمی خوای ور دل ما بشینی قراره بری کار کنی،شبانه هم میری مدرسه،یه اتاق هم اضاف داریم شبا آنجا بخواب.
استکانش را که تا ته سرکشید توی نعلبکی گذاشت و گفت مارجانتم اینجا کاری نداره اگه بیاد قدم جفتتان سر چشمم.
مارجان به اتفاق خاله پرگل و راضیه وارد شدن و خاله در حالی که سرآستین هایش را پایین می کشید با خوش رویی گفت الان برنج دم می کشه دائی جان،خیلی صفا آوردین.
بعد رو به راضیه که تازه نشسته بود گفت پاشو دخترجان اینجا نشین چهار تا بزرگتر نشستیم داریم حرف می زنیم پاشو برو ببین آقاجانت نیامده.
راضیه با نگاهی به من و بعد سر بزیر چشمی گفت و بلند شد و رفت.
دائی جان رو به مارجان گفت خب دخترم چه میگی؟من باید زودتر برگردم...رضا بدون تو پاهاش نمیاد،میگه تو هم همراهش بیای تهران.
خاله پرگل به میون حرفش پرید و گفت کجا؟به خدا اگه بزارم برید امشبو توی کلبه ی درویشی ما سر کنین یه لقمه نان و بوقلمون داریم بزاریم جلوتان.
دائی جان با متانت گفت خدا صاحب خانه تانا نگه داره،اینجا هم خانه ی شماست،همینقدر که هوای فامیل مارو داری شرمندم کردین،باید برگردم عیال توی خانه منتظره.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_107
بعد از تیکه پاره کردن تعارفات مارجان گفت همین که رضا میاد و مزاحمتان میشه شرمندم،نگران من نباشین،توی تهران سختمه روز رو شب کنم،نه سواد دارم نه جاییو بلدم،اینجا حداقل با زندگیم مشغولم.
بغضی که گلوم رو می فشرد غورت دادم و گفتم مارجان میرم ولی کار می کنم و با پولش خانه میگیرم و با خودم می برمت.
مارجان با پر روسریش قطره اشک حلقه زده توی چشمش رو پاک کرد و گفت برو خدا پشت و پناهت،پولاتو هم جمع کن که وقتی خواستیم توی خانه ی دختر داری بریم روسیاه نباشیم،فکر من نباش.
بعد از نهار بعد از خداحافظی با مارجان با مقداری لباس کهنه و چند کتاب شعری که از حاجی بهرامی به یادگار داشتم پای پیاده راهی نزدیکترین شهر شدیم.توی راه از جلوی مزار رد شدیم و روی سنگ قبر آقاجانم،کدخدا،ننجان و علی توقفی کردیم.کاش علی هم بود و با خودم به شهر می بردمش.اشک هام بی مهابا می ریختن و دائی جان از سر قبر ننجان بلند شد و گفت مرد که گریه نمی کنه پسر،این راهیه که همه مان باید بریم،دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.قسمتشان این بوده...
نزدیک غروب بود که به شهر رسیدیم.چند تا گاری اسبی کنار هم ایستاده بودن که جلوتر رفتیم و ساعت حرکتشان رو پرسیدیم.
صاحب کالسکه گفت الان که دیروقته باید تا صبح صبر کنین،صبح سپیده نزده اینجا باشین که به طرف رشت حرکت می کنیم.
دائی جان کلافه گفت امشب را کجا سرکنیم؟
بعد از چند ثانیه یاد حاجی بهرامی افتادم و به ناچار به طرف خونه اش حرکت کردیم.حاجی با دیدنم استقبال گرمی ازمون کرد و اون شب را اونجا سر کردیم.
تا رشت با دلیجان رفتیم و بقیه اش رو هم با کالسکه های آتشینی که من برای اولین بار در عمرم میدیدم.
همه چیز برام تازگی داشت و از اینکه دارم دنیای جدیدی رو میبینم خوشحال بودم.تا رسیدن به تهران توی سرم هزاران نقشه کشیدم...از پولدار شدنم،از نجات مارجانم از اون روستا و نجات دادنش از دست خاله شهرناز.
به در خانه ی دائی جان رسیدیم.زن دائی فهیمه زن شهری و در حین میان سالی زن امروزی و مهربانی بود که با دیدن من گل از گلش شکفت.برخلاف زن های روستامون پوشیده نبود و لباس راحتی پوشیده بود.دائی جان رو به زنش گفت این نتیجه ی خواهرمه،پسر مهلا همون که همیشه برات تعریف می کردم.احوال پرسی کردم و وارد دروازه ی آهنیشون شدیم.حوض زیبای آبی رنگی وسط حیاط بود و گل های شمعدانی دور تا دورش شکوفه داده بودن.
پله های موزاییک شده رو بالا رفتیم و وارد خونه شدیم.زن دائی به سمت اتاقی با دست اشاره کرد و گفت وسایلت رو بزار اونجا پسرم،بعد بیا یچیزی بخور و برو استراحت کن خیلی راه اومدین
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_108
دایی جان بنّا بود،صبح روز بعد موقع سر کار رفتنش،من هم همراهش راهی و به این ترتیب به عنوان کارگر زیر دستش مشغول به کار شدم.
توی این سال ها هرچند توی خونه ی حاجی بهرامی کتاب می خوندم یا پیش ملا احمد به مکتب می رفتم ولی مدرک تحصیلی نداشتم.توی مدرسه ی شبانه همراه دایی ثبت نام کردم و تمام تلاشم این بود با امتحاناتی که می دادم خودم را به مقطع تحصیلی هم سن و سال های خودم برسونم.
پول هامو جمع می کردم و به سر و وضعم هم می رسیدم.
دائی جان چند بچه ی بزرگ داشت که ازدواج کرده بودن و آخر هفته ها بهمون سر می زدن.هر چند برای من هم کم نمیگذاشتن ولی هیچ جا مثل خونه ی خود ادم نمیشد و دوست داشتم مستقل بشم تا احساس سرباری نکنم.یک سالی از اومدن من به تهران گذشته بود و دوری راه باعث شده بود این همه مدت از مارجانم بی خبر بمونم.
سال ۱۳۲۱ بود ....
اینجا کسی به لهجه ی شیرین ما صحبت نمی کرد،اینجا تپق زدن و فارسی سلیس صحبت نکردن عیب بود.اینجا خبری از صحرا و باغ و دشت،جنگل و چشمه و رودخونه نبود.
تا چشم کار می کرد خونه بود و مغازه.زن ها توی خونه نون نمی پختن و به نونوایی می رفتن.یکی باحجاب و یکی بی حجاب دو صفه وایمیستادن یکی برای نان سفید و دیگری برای نان تیره تر که نان تیره تر ارزان تر بود و صفش شلوغتر.اینجا خزینه داشتن و حمام عمومی،مثل ما مجبور به شستن خودشون اونم ماهی سالی یکبار گوشه ی طویله نبودن.کمتر خبری از جفتک زدن شپش روی سر بچه ها بود و گرفتن کچلی و کل شدن.
کاباره داشتن و سینما،بیمارستان هزار تخت خواب.کوچه های سنگ فرش داشتن و خیابون های توی شب چراغونی.
رضا شاه برکنار شده بود و محمدرضا شاه به تخت نشسته بود.حرف از ملی شدن نفت بود و اعتراض و راه اندازی نهضت نفت و روزنامه و خبرهای داغ...
شلوار دمپا گشادم رو پوشیدم و با چمدان شیک کوچکی که برای خودم خریده بودم به همراه سوغاتی برای مارجانم و برادرهام راهی گیلان شدم.
به روستامون رسیدم،جوان پانزده ساله ای شده بودم با تیپ شهری که هر کسی چشمش بهم می خورد ماشالله ماشالله از دهنش نمیوفتاد.به سر کوچه که رسیدم بچه ها دوان دوان به حیاطمون رفتن و خبر برگشتنم رو به مارجانم دادن.مارجان سر از پا نمیشناخت و سراسیمه توی کوچه قرار گرفت.چمدان رو زمین گذاشتم و برای به آغوش کشیدنش پیش دستی کردم.خاله پرگل با دیدن این صحنه اشک می ریخت و راضیه که حالا هشت ساله شده بود ازم رو می گرفت و پشت خاله پنهان شده بود.
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#سرنوشت_سخت_مهلا
#قسمت_109
همگی وارد خونه شدیم و وقتی یک دل سیر همدیگه رو دیدیم،خاله پرگل گفت پاشم برم یک خورده گردو شکستم بیارم بخوری که پوست و استخوان شدی،انگار توی کوره گذاشتنت و روغنت را کشیدن.
مارجان با ناراحتی گفت حتما کارت سخت بوده،نمیدانی چقدر به این در خیره شدم تا شاید کسی خبری ازت برام بیاره.
مشغول باز کردن در چمدانم شدم و گفتم سر ساختمان ها زیر دست دائی جان کارگری می کنم.
مارجان روی زانوش زد و گفت خدا منو مرگ بده پس بگو چرا اینقدر لاغر شدی لابد گِل روی سرت میگیری و می بری بالای دیوار.
خندیدم و گفتم نه مارجان اونجا با گِل خانه نمیسازن همه چیزش فرق داره وقتی بردمت میبینی.
عروسک پلاستیکی کوچکی از توی چمدونم دراوردم و روبه راضیه گرفتم که خاله پرگل با کاسه ای گردو وارد شد و گفت آن چیه پسرجان؟وقت شوهر کردن و زاییدنشه تو براش بچه مصنوعی آوردی؟کفگیری ملاقه ای وردنه ای چیزی میاوردی بزارم رو جهازش.
با اخم ریزی گفتم این چه حرفیه خاله،ما که وقت بازی کردن و بچگی کردن نداشتیم،حداقل راضیه بازی کنه،تو و مارجانم زود شوهر کردین به کجا رسیدین که قراره راضیه برسه.
راضیه در میون شرم و لبخند عروسک رو ازم گرفت و روی دامن پرچین شروع کرد به ناز کردنش.
روبه مارجان پارچه ی گلداری رو گرفتم و گفتم ناقابله...زودتر بدوزش بپوش که می خوام همراه خودم ببرمت تهران.
مارجان مات زده بود که خاله پرگل با گریه گفت من چه جوری دوری مهلارا تحمل کنم...مهلا برام مثل خواهر نداشتمه...خودت که رفتی الان هم می خوای مهلارا ببری؟
مارجان خواست با ولی و اما چیزی بگه که گفتم بهانه نیار مارجان همین یکسال هم هزار بار مردم و زنده شدم همه اش فکر می کردم خاله شهرناز بلایی سرت اورده.
راضیه که انگار چیزی یادش آمده سریع گفت راستی...اگر ما نبودیم شهرناز،خاله مهلارا می کشت.
خاله پرگل با ارنجش ضربه ای به پهلوی راضیه زد که با تعجب رو به مارجان گفتم چه میگه؟ماجرا چیه؟
مارجان در حین بلند شدن گفت چیزی نیست یه بحث زنانه بود تمام شد.
با بلند شدنش کبودی ساق پاش پیدا شد که گفتم چرا حقیقت را پنهان می کنین اگر فقط یه بحث بود آن کبودی چه میگه؟
مارجان ایستاد و بعد از چند ثانیه سکوت در بین نگاه های راضیه و خاله پرگل و من گفت چه بگم پسرم،می ترسم بلند بشی بری شر درست کنی...حریفش که نمیشیم مردم را تماشا نیاریم بهتره.
سریع از جا بلند شدم و گفتم سر چه کتکت زده؟کجا کتکت زده؟چرا حرف نمیزنی جان به لبم کردی.
خاله پرگل گفت سر خانه ی ننجانت بحثشان شد،رفته بودیم آنجا،شهرناز مشتری آورده بود خانه را بفروشه،مهلا حرف بی
#رمان_سرگذشت_واقعی_محلا_
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞