#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_چهلونهم
خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.چند بار آروم معصومه رو صدا زدم، اما انگار صدام و نشنید.
زود دویدم و رفتم توی حیاط تا برم دستشویی.یک لحظه احساس کردم بچه داره به دنیا میاد. اگه صدایی ازم در می اومد هادی منو می کشت و اگه می رفتم توی اتاق خودمون اتاق نجس می شد.
برای همین رفتم توی انباری تا اینکه بچه به دنیا اومد و حال من خیلی بد بود.
بچه رو همونجا با جفتش پیچیدم لای چادری که به کمرم بسته بودم و رفتم توی اتاق خودمون و لباسمو عوض کردم و رفتم بالا.آروم در گوش ننه جان گفتم بچه به دنیا اومد گذاشتمش توی انباری.
ننه جان نزاشت حرفم تموم شه، یکی محکم کوبید توی سرش و یه یا حسین بلند گفت ورفت بیرون.
همه منو نگاه میکردن تا بفهمن چی به ننه جان گفتم که اینقدر ترسید.بعدم که دیدن من حرفی نمیزنم دنبال ننه جان دویدن.بارفتن اونا منم دنبالشون رفتم.
ننه جان از توی انباری با بچه ای که لای چادرم بوداومد بیرون و زود دوید سمت اتاق.
بدن بچه از سرما به کبودی میزد.ننه جان زود بند نافشو بریدوهمنطور پیچیدش لای پتو و گذاشتش زیر کرسی.
بچه رو که دیدم انگار کسی روی قلبم زخم میزد و نمک میپاشید.اینم پسر بودو درست شبیه نوزادی های محمد بود.
بی حال یه سمت دیگه کرسی دراز کشیدم و به حال بچه م اشک می ریختم.همه منو سرزنش میکردن و خاله مدام بلند بلند استغفرالله میگفت.
ننه جان گاهی خودشو لعنت میکردو گاهی منو.هادی مدام تهدیدم میکرد که اگه بلایی سر بچه بیاد منو میکشه.
یکم که گذشت ننه جان آروم لباس های نوزاد پوشید تنش و دادش به من که بهش شیر بدم.
به زور سینه مو توی دهنش گذاشتم و کمی شیر بهش دادم.اونشب خاله زینب و معصومه هم توی اتاق ماموندن تا حواسشون به بچه باشه.
نای تکون خوردن نداشتم و با وضعی که زایمان کرده بودم احساس میکردم سرما توی تمام بدنم نفوذ کرده و با وجود تب شدیدی که داشتم،از سرما میلرزیدم.
دم دمای صبح بود که ننه جان چند بار یا حسین گفت و مدام توبه میکرد.با بی حالی چشمامو باز کردم.بچه مرده بودو ننه جان اشک میریخت.
خاله زینب که انگار اصلا پلک روی هم نذاشته بود، همونطور تسبیح شو میچرخوندو استغفرالله میگفت.
معصومه بچه رو چند بار چک کردو دوباره گذاشتش لای پتو.تا فهمیدم بچه مرده،سرو صورتمو چنگ میزدم و گریه می کردم.
ترس کتک خوردن از هادی یه طرف و داغ همون بچه چند ساعته از یه طرف دیگه منو آتیش میزد.
معصومه دستامو گرفت وسعی داشت آرومم کنه.پشیمونی به تمام وجودم چنگ مینداخت و احساس گناه میکردم که از ترس هادی اینطور زایمان کردم.
همش با ناله میگفتم اگه میگفتم درد دارم الان بچه م زنده بود.محمد از سروصدای ما بیدار شده بود و گریه میکرد.معصومه رفت و بغلش کرد تا آرومش کنه.
یکم که گذشت ننه جان شروع کرد به نصیحت کردن من که دیگه کاریه که شده ،بخوای اینطوری بی تابی کنی خودتم از بین میری.۸
اما مگه میشد؟فقط من مقصر مرگ اون بودم و احساس گناه داشت منو می سوزوند.
صبح که شد ننه جان و خاله زینب بچه رو توی حیاط غسل دادن و پیچیدنش لای یه پارچه سفید.تب و لرزم قطع نشده بود و تمام بدنم درد میکرد.
صدای عصبانی هادی که منو توی حیاط فحش میدادو می شنیدم.احمدو هادی بچه رو بردن تا توی گورستان ده خاک کنن.
وقتی رفتن ننه جان اومد توی اتاق و نشست کنار من و دستمال و خیس میکردو میذاشت روی پیشونیم.
آروم گفتم میشه به مادرم بگید بیاد اینجا.ننه جان نگاهی بهم انداخت و گفت بزار هادی یکم آروم شه، بعد میفرستمش دنبال مادرت.
هم من هم ننه جان میدونستیم تا هادی حرصشو خالی نکنه، ول کن نیست. برای همین سرمو کردم زیر پتو و آروم آروم شروع کردم به گریه کردن.
بعد از سه روز تبم قطع شدو کمی حالم بهتر بود.اما هروقت یاد بچه ای که بخاطر بی فکری من مرده بود، می افتادم جیگرم آتیش میگرفت.
ننه جان یک لحظه هم از کنار من تکون نمی خورد تا مبادا هادی منو کتک بزنه.وقتایی که هادی خونه نبود یا خواب بود کارهای خونه رو انجام میداد.
تو اون مدت ننه جان میگفت صلاح نمیدونه به مادرم بگه بیادو خودش ازم مراقبت میکرد.
روز یازدهم که از راه رسید ننه جان بقچه لباسهامو آماده کرد تا منو به حمام ببره و از اونجا به مادرم سر بزنیم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاه
هوا خیلی سرد بود و برفها هنوز آب نشده بودن.مادرم با دیدن من جا خوردو از اینکه برای بچه اون اتفاق افتاده همش منو سرزنش میکرد.اما اصلا نپرسید چرا مجبور شدم توی انباری زایمان کنم یا اصلا این یازده روز و چطور گذروندم.
چون محمدو گذاشته بودیم پیش معصومه، خونه مادرم نموندم و با ننه جان برگشتم به خونه.
ننه جان هم انگار متوجه رفتار مادرم شده بود، برای دلداری بهم میگفت که مادرت زیاد حالتو نپرسید که داغ دلت تازه نشه ننه، وگرنه مادر غم بچه شو که میبینه جیگرشو نمک میپاشن .
میدونستم ننه جان برای دلخوشیم این حرف هارو میزنه. خداروشکر میکردم بخاطر بودنش، چون ننه جان تنها کسی بود که با من مهربون بودو حس میکردم از مادرم خیلی بیشتر دوستش دارم.
با اومدن بهار و رسیدن فصل اردیبهشت دوباره کار توی صحرا شروع شده بودو هادی اول صبح به صحرا می رفت و غروب برمی گشت.
بعد ازمرگ بچه همش دنبال این بودم که یه جوری هادی رو راضی کنم از این خونه بریم. اما راهی به ذهنم نمی رسید و میترسیدم هادی عصبانی بشه.
هادی زمین های زیادی داشت. اما نمیدونم چرا اصلا به فکر گرفتن یه خونه ی جدا نبود.
ننه جان هم چون کنار خواهرش بود، اصلا اعتراضی نمیکرد.ننه جان بهم کمی خیاطی یاد داده بود.توی اتاق داشتم برای محمد با پارچه هایی که داشتیم لباس میدوختم.
اونموقع ها توی ده ما چرخ خیاطی نبودو برای اینکه لباس محمد خراب نشه کوک های ریز و مرتبی میزدم تا دوخت لباس خیلی پیدا نباشه. محمد هم نشسته بود روبروی منو زل زده بود بهم تا دوخت لباس تموم شه.زیر چشمی نگاهش میکردم و از دیدن ذوق و انتظاری که توی چشماش بود خنده م میگرفت.
لباس که تموم شد نذاشتم بپوشه. بقچه لباس ها رو جمع کردم تا اول ببرمش حمام، بعد لباس نو تنش کنم.
محمد که حسابی حالش گرفته شده بود، تند تند راه میرفت تا زودتر به حمام برسیم. اماچون خیلی کوچیک بود گرفتمش بغلم تا هم خسته نشه و هم زودتر به ده برسیم.
بعد از حمام لباسو تنش کردم. خیلی بهش می اومدو تقریبا اندازه ش بود.
بعد از اون رفتیم خونه مادرم تا هم بهش سر بزنیم و هم محمد لباسشو نشون بده.
مادرم مشغول درست کردن ناهار بودو تا مارو دید محمدو بغل کردو چند بار بوسید.مادرم محمدو خیلی دوست داشت واین توی رفتارش مشخص بود.
بدری با خاتون چشمه بودن و منیر هم به مادرم کمک میکرد.
پروین،شیر گاوهارو دوشیده بودو مشغول خالی کردنشون توی دبه ها بود.
منیر تامنو دید بهم اشاره کرد تا برم توی اتاق،دل توی دلم نبود که بفهمم منیر چی میخواد بگه.برای همین دنبال بهانه ای بودم تا حرف مادرم تموم شه و برم توی اتاق.
وقتی حرف های مادرم تموم شد رفتم توی اتاق و منیرو صدا زدم وقتی منیر اومد توی اتاق لبخندی رو لبش نشوندو گفت قمرتاج یه خبر خوب دارم.
خیلی وقت بود منیرو اینطور خوشحال ندیده بودم.خندیدم و گفتم چه خبری داری؟
منیر خودشو لوس میکرد.میگفت حدس بزن!
اما من از شدت کنجکاوی، اصلا حوصله حدس زدن نداشتم و میخواستم منیر زودتر خبرو بگه.
منیر که دید هیچ حدسی نمیزنم رفت سراغ کمدو یه پلاستیک از توش بیرون آورد.توی پلاستیک یکی دوست لباس و پارچه و یه انگشترو گردنبند که لای دستمال پیچیده بودن و یه جفت کفش ویه چادرو یه روسری بود.
با خنده گفتم اینا مال کیه؟
نکنه اینا رو برای بدری آوردن؟
منیر که با خنده نگاهم میکرد،یهو سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:اون مردی که حوریه رو پیدا کرده بود یادته؟
کمی فکر کردم خیلی صورتش یادم نمی اومد، اما گفتم خب؟
گفت مال یکی از روستاهای پایین اینجاست. بعداز اینکه حوریه رو آورده، انگار خودشم با ما میاد خونه خان و مردم براش تعریف میکنن که من عروس خان بودم و خان طلاقم داده.بعد از اونم چند بار میاد پیش بابا و منو ازش خواستگاری میکنه.
گفتم یعنی تو قبلا هم خبر داشتی؟
گفت نه منم اون هفته فهمیدم. وقتی که مادرش اینا روآورد اینجا.اسمش خدایاره،زنش مرده و دوتا بچه داره.
گفتم پس چرا قبلا بابا نذاشته بیان؟
منیر آهی کشیدو گفت چون میخواست اول برای اصغر عروسی بگیره.
با تعجب گفتم یعنی خودشم اومد اینجا.
منیر خندیدو گفت معلومه که نه، مادرش اینارو تعریف کرد.
معلوم بود منیر خوشحاله، اما بازم ازش پرسیدم خودت چی، راضی هستی؟
منیر لبخند تلخی زدو گفت تو اولین نفری هستی که اینو می پرسی. اما اولا نظر من چه اهمیتی داره ؟بعدشم هرچی باشه از کتک خوردن و زخم زبون شنیدن از مامان بهتره.منیر میگفت چون خودش از مادرمون بی مهری کشیده، به بچه های خدایار میتونه محبت کنه.منیر از زندگی با عبدالله و برگشتن دوباره ش به خونه مون و روزهایی که اینجا گذرونده بود حرف میزد.همه حرفهاش تکراری بود. اما چون میدونستم احتیاج داره که حرف بزنه به حرفهاش گوش کردم.بعدشم قسمم داد که پیش مامان نگم، من خبر دارم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهویکم
منم بهش قول دادم حرفی نزنم و باهم از اتاق رفتیم بیرون.بعد از اینکه ناهارو خوردیم منیر و پروین که ظرفهارو جمع کردن، مادرم خودش برام تعریف کردو گفت قراره پنج شنبه بیان منیرو ببرن،خیلی آروم از مادرم پرسیدم میدونه دست منیر ناقص شده؟مادرم گفت مثلا خودش خیلی تحفه س، زنش مرده، دوتا هم بچه داره! حالا بعدا بره میفهمه. درضمن مادرش کور که نبود، حتما دیده بهش گفته دیگه.بعدشم گفت ما مهمونی نمی گیریم. اما خدایار قراره به فامیل هاشون شام بده.از اینکه منیر میخواست ازدواج کنه هم خوشحال بودم و هم نگران بودم.زیر لب براش دعا کردم و از خدا خواستم که اینبار خوشبخت بشه.پنج شنبه بودو من از صبح خیلی زود به خونه مون رفتم تا با منیر به حمام برم.منیر لباسی رو که براش آورده بودن پوشیده بودو من کمی توی چشمش سرمه کشیدم و بعدم موهاشو گیس بافتم.گوشواره هاشو گوشش انداخت و گردنبند یاقوتی که مادر خدایار هم براش آورده بود انداختم گردنش.نزدیکای ظهر بود که مادر خدایارو چندتا زن دیگه اومدن تا منیرو به خونه شون ببرن.با اینکه مسافت تا ده پایین زیاد بود، اما پیاده اومده بودن.منیر بقچه شو گرفت دستش و یکی یکی با همه ما خداحافظی کرد.بابام و برادرهام صحرا بودن، اما مشخص بود منیر دلش میخواست با اونا هم خداحافظی کنه.
مادر خدایار چادر منیرو سرش کردو بقیه صلوات فرستادن و رفتن.بعد رفتن اونا مادرم نفس راحتی کشیدو دستاشو برد بالا و گفت خدایا بحق آیه های قرآنت خوشبختش کن.این دعا تنها چیزی بود که منیر بجز لباسهاش،همراه خودش برد.
روزها می گذشتن و تقریبا سه ماه ازازدواج منیر میگذشت.خدایار مرد خوبی بود و منیر کاملا از زندگیش راضی بود.
اوایل مرداد ماه بودو با اینکه هنوز دوسال محمد پر نشده بود، فهمیدم دوباره باردارم.از اینکه پشت سر هم باردار می شدم، خیلی ناراحت بودم. اما چون سواد وآگاهی نداشتم، نمیدونستم باید چیکارکنم.
با فهمیدن موضوع بارداریم دوباره افتاد به سرم که هادی رو راضی کنم که خونه جدا بگیره.هادی به حرفهای من اصلا اهمیت نمی دادو به سرم زد که برای گفتن خواسته م از کسی کمک بگیرم.
ننه جان برای کمک کردن از همه بهتر بود. اما خودش هم این خونه رو دوست داشت و نمی دونستم چطور باید بهش بگم که ناراحت نشه.
اونموقع ها معمولا همه با هم زندگی میکردن.
حدود شش ماه از بارداریم گذشته بود.امامن از ترسم هیچ حرفی نمیزدم.یه روزدلمو زدم به دریاو به ننه جان گفتم ننه جان نمی شه ما از این خونه بریم؟
ننه جان که حسابی ازحرفم جاخورده بود،بادقت صورتمو نگاه کردو گفت کسی بهت حرفی زده؟
برای اینکه ننه جان فکر بدی نکنه زود گفتم نه، اما توی این خونه احمد هم هست. رضا هم روز به روزبزرگتر میشه،هادی هم بد دله و من همش میترسم کاری کنم هادی منو کتک بزنه.
این اتاقم خیلی کوچیکه.ننه جان کمی توی فکر رفت و هیچ حرفی نزد.از حرفم پشیمون شده بودم و میترسیدم ننه جان باهام بد شه .
همش خودمو لعنت میکردم که چرا به ننه جان گفتم و فکر بهتری نکردم.
غروب که هادی اومد همش میترسیدم ننه جان بهش بگه من چی گفتم واونم منو کتک بزنه.از طرفی جرات هم نمیکردم دیگه درمورد خونه با ننه جان حرفی بزنم یاحداقل بهش بگم به هادی چیزی نگه! چون سکوت کرده بود اصلا نمیدونستم چی توی دلش میگذره.
اسفند ماه بود و هوا هنوز سرد بود. روی گردسوز چایی دم کرده بودم وتا هادی اومد برای ننه جان و هادی چایی ریختم و خودمو با محمد مشغول کردم.
چند روزی گذشت وکم کم عید از راه می رسید.ننه جان باهام سرسنگین شده بودو کمتر حرف میزد.
منم دیگه اصلا به عوض کردن خونه فکر نمیکردم.چند روزی بود ننه جان صبح ازخونه میرفت بیرون و دو سه ساعت بعد برمیگشت.
چون اصلا پیش نمی اومد از خونه بره بیرون، خیلی کنجکاو بودم که بدونم کجا میره.
یک روز وقتی اومد خونه صدام زدو گفت که برم توی اتاق.کمی نگاهم کردو گفت توی این ده فقط دونفر اتاق اضافی توی خونه شون دارن و حاضرن بدن کس دیگه ای توش بشینه.من امروز با هادی حرف میزنم که شما ازاینجا برید.
باورم نمی شد! ننه جان فکر کرده بود من میخوام از پیش اون برم،با اینکه خیلی خجالت می کشیدم، اما ننه جان رو محکم بغل کردم و گفتم ننه جان من بدون شما هیچ جا نمیرم. اگه هم گفتم ازاینجا بریم، منظورم هممون بودیم که باهم بریم.ننه جان دستی به سرم کشید وگفت من به اینجاو خاله زینب عادت کردم. نمیتونم از اینجا برم، بیشتر عمرمو اینجا بودم. اما تو راست میگی ،زندگی توی یه اتاق سخته. خونه هایی هم که میگم خیلی دور نیست. دور و بر همینجاست و زود به زود همدیگه رومیبینیم.به ننه جان گفتم اگه شما نیایید منم نمیرم. پس اگه نمیخواین باما بیاین به هادی هم چیزی نگید و از اتاق رفتم بیرون.تصور زندگی بدون ننه جان، خیلی برام سخت بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهودوم
همون شب ننه جان با هادی حرف زد،هادی اولش کمی مخالفت کرد, ولی بعدش راضی شد.اما وقتی ننه جان گفت که باما نمیاد،هادی گفت پس ماهم نمیریم.
ننه جان وقتی اصرار هادی ومنو دید راضی شد تا با ما بیاد.
اتاق هایی که ننه جان گفته بود, تقریبا اندازه اتاقی که خودمون داشتیم بودن. برای همین هادی رفت تا توی ده ما دنبال خونه بگرده.
پدرم وقتی فهمید میخوایم بریم اونجا به هادی گفت که بریم و پیش اونا زندگی کنیم،اماهادی قبول نکرد.
ازاینکه به دهمون برمیگشتم, خیلی خوشحال بودم.بهجت خانوم پیر زنی بود که توی ده ما تنها زندگی میکرد.بچه هاش هر کدوم عروس و دوماد داشتن و برای خودشون خونه زندگی جداگانه ای تشکیل داده بودند.برای همین راضی شد دوتا از اتاق هاشو که استفاده نمیکرد به مابده.
برای ننه جان خیلی سخت بود از اونجا بریم. امامن از ته قلبم خوشحال بودم و نمیتونستم این خوشحالی رو پنهان کنم.
وسایل زیادی نداشتیم، برای همین یه ساعته جمعشون کردیم و ریختیم توی گاری و با خاله زینب و معصومه خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم به خونه، بهجت خانوم کمی اسفند دود کرده بودو یه گلدون گل و یه کاسه آب ویه آینه گوشه اتاق گذاشته بود.اتاق ها رو آب وجارو کرده بود.اتاق هایی که به ما داده بود، گوشه حیاط بود و اصلابه ساختمون اصلی مرتبط نبود.
بهجت خانوم خیلی پیر بود و چون تنها بود از اومدن ما خیلی خوشحال بود.
وجود بهجت خانوم خیلی خوب بود و باعث می شد ننه جان هم زیاد دلتنگی نکنه.
هادی از بهجت خانوم اجازه گرفت و گاوی که داشتیم رو توی طویله خونه انداختیم.
اردیبهشت ماه رسیده بود وخیالم از زایمانم راحت بود.چون هم ننه هاجر توی روستای خودمون بود و هم مرد غریبه ای توی خونه بهجت خانوم نبود.
اینبار هم بچه پسر بودو ننه جان اسمشو عباس گذاشت.عباس شبیه محمد بود اما پوست روشن و موهای خرمایی داشت.وقتی ننه هاجر بچه رو داد بغلم، از خدا خواستم که اگه دوباره حامله شدم،بهم یه دختر بده.
بهجت خانوم از ما اجاره ای نمی گرفت، اما من به فکر پول درآوردن افتادم،تا شاید بتونیم برای خودمون خونه ای بخریم.
برای همین شیر گاو رو میدوشیدم و به اونایی که توی ده گاو نداشتن میفروختم.
پولش خیلی نبود و یا بیشتر وقتا در عوض پول بهم خوراکی و یا پارچه ای چیزی میدادن. اما از اینکه به هادی توی خرج خونه کمک میکردم، خوشحال بودم.
یکسال از اومدن ما به ده گذشته بود و محمد و عباس کمی بزرگتر شده بودن.
خدا به اصغر پسری داده بود که اسمشو حجت گذاشته بودن و پروین دوباره باردار بود.
منیر باردار شده بود و مادر شوهرش از دنیا رفته بود.خدایار هم برای اینکه کسی مراقب منیر باشه، در حال ساختن خونه ای توی ده ما بود.
خونه ای که خدایار می ساخت، کمی کوچکتر از خونه خان بودو بالای ده قرار داشت.
حرف خدایار و منیر توی کل ده پیچیده بود. هروقت همسایه ها منو می دیدن، در مورد اینکه منیر چه شانسی آورده حرف میزدن و منم توی دلم تند و تند صلوات میفرستادم، تا مبادا زندگی منیرو چشم کنن و خدا نکرده منیر دوباره بدبخت شه.
از اینکه منیر هم به ده برمیگرده خیلی خوشحال بودم.منیر شش ماهه بود که کارهای خونه تموم شدو وسایلشونو آوردن و به ده برگشتن.
خونه منیر پنج تا اتاق داشت که همشونو فرش کرده بودن.منیر کلی وسایل داشت که من و بدری و مادرم همه رو توی اتاق ها چیدیم.
از وقتی منیر ازدواج کرده بود، به خونه ش نرفته بودم.از دیدن خونه و زندگی منیر توی دلم خداروشکر میکردم.
واقعا خونه و زندگیش چیزی از خونه خان کمتر نداشت و حسادت و تحسین رو می شد تو نگاه هرکسی که به خونه منیر میاد دید.
خدایار برای منیر چند تا النگوی پهن خریده بود و النگوها توی دست منیر خیلی خودنمایی میکردن.
با دیدن النگوهای منیر، دلم میخواست منم النگو داشته باشم تا توی دستم جرینگ و جرینگ صدا بده.بچه های خدایار یه پسر و یه دختر بودن که با اونا زندگی میکردن و منیرو خیلی دوست داشتن.
منیرهم از هردوشون راضی بود و مدام بهشون محبت میکرد.هر روز کارهامو که انجام میدادم به خونه منیر میرفتم و تو کارهای خونه کمکش میکردم.
دلم میخواست حالا که خدایار به امید کمک ما منیرو به ده آورده، کامل از منیر مراقبت کنیم تا خیالش راحت باشه.
مرداد ماه بود.منیر پسر خدایار رو که اسمش محمود بود به خونه ما فرستاده بود.محمود میگفت منیر حالش خوب نیست.
با لبخندی به محمود گفتم بره دنبال ننه هاجرو بعدم بره و مادرمو بیاره.
محمدو عباس رو گذاشتم پیش ننه جان و خودم رفتم خونه منیر.منیر دبه های آب رو گذاشته بود جلوی آفتاب و تو گرمای مرداد تقریبا آب گرم بود.رختخواب تمیزی برای منیر پهن کردم و لیلا دختر خدایار رو فرستادم که بره پیش ننه جان.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوسوم
ننه هاجرو مادرم رسیده بودن.وقتی بچه به دنیا اومد یه دختر خیلی قشنگ بود که پوست سفیدی داشت و
تقریبا می شد گفت شبیه خدایاره.
منیر زود پرسید بچه چیه؟
ننه هاجر گفت دختره.
منیر الهی شکر بلندی گفت و خندید.مادرم گفت کیو دیدی تاحالا دختر بیاره و بخنده؟بچه اولت اگه پسر می شد بهتر بود.
منیر بی توجه به حرف مادرم گفت اسمشو میزاریم حوریه.
مادرم که اصلا خوشش نیومده بود گفت اسم یه بچه مرده رو میخوای روی بچه زنده بزاری؟من که نمیزارم اینکارو کنی.
ننه هاجر که داشت بچه رو تمیز میکرد داد زد بالای سر زائو اینقدر حرف نزنید و شروع کرد زیر لب غر غر کردن.
مادرم نبات و شیر و نقل و آرد برای ننه هاجر کنار گذاشته بود تا به عنوان دستمزد بهش بده .
اما خدایار یه بزغاله کوچیک از توی طویله آورد بیرون و به ننه هاجر داد.ننه هاجر چشماش برقی زدو شروع کرد دعا کردن.
ننه هاجر که رفت، خدایار گوساله ای کشت تا سه روز به اهل ده غذا بده.
منیر از روز اول بچه رو حوریه صدا میزد و خدایار هم وقتی فهمید میخواد اسم بچه رو حوریه بزاره اعتراضی نکرد.
روزها میگذشت و من سعی میکردم کارهای جدید تری یاد بگیرم تا بتونم پول دربیارم.
بهجت خانوم وقتی دید شیر میفروشم یه روز صدام زدو گفت من یه دستگاه رشته بری توی انباری دارم. میتونی با این دستگاه رشته ببری و بفروشی.چون توی ده اکثرا گاو داشتن و تعداد کمی بودن که از من شیر میخریدن،رشته بری کار بهتری بود و درآمد بیشتری داشت.
از دیدن چرخ دستی رشته بری خیلی خوشحال شدم. اما من اصلا رشته بری بلد نبودم و بهجت خانوم گفت که بهم یاد میده. از فردای اون روز خمیر درست میکردم و بهجت خانوم بهم رشته بری یاد میداد.کار خیلی آسونی بود و زود تونستم یادش بگیرم.
ننه جان بچه هارو نگه میداشت و من هروز تا عصر رشته آشی و پلویی میبریدم وبه مردم ده میفروختم.
چون همه خرید خونه با هادی بود،تمام درآمدم رو پس انداز میکردم تا زودتر خونه بخریم.عباس یک سال و نیمه بود که فهمیدم دوباره باردار شدم.همش نذر میکردم و از خدا میخواستم اینبار بچه م دختر باشه.
برای بدری از ده خودمون خواستگار اومده بود وچون خیلی زود مراسم عروسی برگزار می شد، مادرم مشغول تهیه جهیزیه بود.
روز عروسی بدری برف خیلی سنگینی میبارید و هوا خیلی سرد بود.بوی خوش آبگوشت همه جا پیچیده بودو بخارش توی هوا دل آدم و به ضعف مینداخت.زری خانوم سرما خورده بودو به عروسی نیومده بود.در عوض سید رحیمه با دبه میزدو بقیه میرقصیدن.
شدت برف بیشتر شده بودو بهمین دلیل بدری رو زود به خونه شوهرش بردن.
روزها و ماهها میگذشت.شهریور ماه از راه رسیده بودو از صبح دل و کمرم به شدت درد میکرد.ننه هاجر به ده پایین رفته بودو کسی نبود که بچه رو بگیره.دردم هرلحظه بیشتر می شدو بی طاقت تر میشدم.
ننه جان سریع رختخوابمو پهن کردو خودش بچه رو گرفت.وقتی بچه به دنیا اومد ننه جان با خنده گفت خدا بهت دختر داده قمرتاج. وقتی شنیدم بچه دختره،انگار دنیا رو بهم دادن و دردی که داشتم از یادم رفت.با خوشحالی به ننه جان گفتم اسمشو چی بزاریم.ننه جان خندید و گفت صبر کن دختر جان چقد هولی،اسمشم میزاریم.
دخترم سفید بودو موهای بوری داشت.اصلا شبیه محمدو عباس نبود.دلم میخواست هادی زودتر بیاد خونه و ببینه که خدا بهمون چه دختر خوشگلی داده.
ننه جان مدام برای ما اسفند دود میکرد وقربون صدقه بچه می رفت.
ننه میگفت دختر که بیاد توی خونه،حال و هوای خونه عوض میشه،حالا ببین قمر همین دختر اخلاق هادی روعوض میکنه یا نه. منم تو خیالاتم روزهایی که ننه جان میگفت رو تصور می کردم.ننه جان محمدو فرستاد دنبال مادرم و خودش شروع کرد به جمع کردن خونه .توی رختخواب دراز کشیده بودم و منتظر برگشتن هادی بودم.
هادی که اومد خونه، ننه جان زود نوزادو برد پیش هادی و نشونش داد.هادی خنده ای کردو گفت مبارکه،چون این دختر خیلی قشنگه اسمشو پری میزاریم.
از اینکه هادی از دختر بودن بچه ناراحت نبود، خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. مادرم سه روز بیشتر خونه ما نموندو بعد از سه روز رفت.
منم دیگه مثل زایمان اولم نبودم و خیلی زود از رختخواب بلند شدم تا از کارهای خونه عقب نمونم.
چون زمستون بود،بساط رشته بری و توی انباری به راه انداخته بودم و با یه چراغ گردسوز اونجارو گرم میکردم.هادی هربار سر یه چیزی بهونه می گرفت و شروع میکرد به زدن من،به رفتارهاش عادت کرده بودم و بخاطر بچه هام مجبور بودم تحمل کنم.
پری هر روز زیباتر می شدو من زیاد با خودم بیرون نمیبردمش تا کسی چشمش نزنه.محمدو عباس بزرگتر شده بودن و با هادی به صحرا میرفتن.
پری یک ساله بود که من دوباره باردار شدم.مقداری پول پس انداز کرده بودم که دلم میخواست این بچه توی خونه خودمون به دنیا بیاد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوچهارم
برای همین پولها رو به هادی دادم و گفتم که با پولی هم که از فروش محصولات صحرا در میاره، یه خونه کوچیک بخره.هادی گفت پولها رو نگهدارم و وقتی خونه پیدا کرد، بهش بدم .ده ما کوچیک بودو زمان زیادی لازم نبود برای خونه پیدا کردن.
کنار خونه کبری خانوم یه کوچه خیلی باریک بود که انتهای کوچه یه خونه بود.
هادی خونه رو از عباس آقا خرید. از اینکه خونه دار شده بودیم خیلی خوشحال بودم و ننه جان همش میگفت این از برکت بچه جدیده که تونستیم خونه بخریم.
با کمک ننه جان وسایل هارو جمع کرده بودیم وچون راه طولانی نبود، و وسایل هامونم کم بود، همه رو دوتایی به خونه جدید بردیم.
بهجت خانوم از رفتن ما ناراحت بود و موقع بردن وسایل رفت توی اتاقشو، دیگه بیرون نیومد.
ساختمون خونه با ده تا پله از کف حیاط جدا شده بودو سه تا اتاق تو در تو داشت.پایین هم زیر پله ها طویله بودو انباری و یه اتاق برای پختن نون.دستشویی هم گوشه حیاط بود.
به نظرم خونه خوبی می اومد. همینکه مال خودمون بودو مستاجر نبودیم خیالم راحت بود.از اینکه چرخ دستی دیگه برای خودم بود، خیلی خوشحال شدم و چند بار از بهجت خانوم تشکر کردم.
هرکاری کردم بهجت خانوم برای ناهار نموندو با رفتنش چرخو گذاشتم گوشه اتاق تا بعدا جای مناسبی بزارمش.
چون توی این خونه فرش وگلیم نداشتیم، بایدفکری میکردم.
برای همین گونی های که هادی از صحرا آورده بود رو دوختم بهم و پارچه هایی که توی خونه داشتیم روش دوختم تا کمی برای نشستن مناسب باشه.
گلیمی که ننه جان داشت رو توی اتاق بزرگتر انداختم تا به عنوان اتاق مهمونخونه استفاده کنیم و گونی هایی که خودم درست کرده بودم توی دوتا اتاق دیگه انداختیم.
در اتاق ها چوبی بود و پنجره های رنگی رنگی داشت ونور آفتاب که میزد رنگ ها توی اتاق پخش میشدن وخونه روقشنگ تر میکردن.
بایدبه هادی میگفتم برام دار قالی درست کنه تابرای اتاق ها فرش ببافم.
روزها میگذشت و با داری که هادی درست کرده بود،کارهای من توی خونه بیشترشده بود.
بعداز انجام دادن کارهای روزانه تا ظهر رشته میبردیم و بعداز ظهر قالی میبافتم.خرداد ماه بود که درد زایمان امانمو بریده بودو چون دفعه قبل ننه جان پری رو دنیا آورد،برای به دنیا اومدن این بچه هم به ننه هاجر نگفتیم و قرار بود ننه جان به دنیا بیارتش.
دبه های آب رو توی حیاط گذاشته بودم تا گرم شه و برای خودم رختخوابی آماده کرده بودم.توی ایوون راه میرفتم و صلوات میفرستادم.
اینبار هم بچه دختر بودو کاملا شبیه پری بود.هادی وقتی بچه رو دید بر عکس تصور من با خنده گفت مبارکه، دختر خیرو برکت داره. اسم اینو میزاریم طلا.خوشحال بودم از اینکه هادی دخترها رو دوست داره و بین بچه ها فرق نمیزاره.
طلاچهار ماه بود که منیر دوباره باردار شده بود.از ده پایین براش مهمون اومده بودو بخاطر دستش به کمک احتیاج داشت.محمودو فرستاده بود دنبال من که برم و بهش کمک کنم.پری رو با خودم بردم و طلا رو گذاشتم پیش ننه جان تا کارهای منیر که تموم شد، زود به خونه برگردم.وقتی رفتم منیر توی مطبخ بهمراه لیلا مشغول کار کردن بود.پری رو نشوندم گوشه مطبخ وشروع کردم به کار کردن.
کارها که تموم شد پری رو بغل کردم تا به خونه برگردیم .
منیر مدام اصرار میکرد که ناهار بمونیم، اما من هادی و ناهار صحرا رو بهونه کردم تا زودتر به خونه برگردم.منیر گفت حالا دو دقیقه بیا بشین بالا و بعد برو، خوب نیست پیش فامیل های خدایار .
از پله ها بالا رفتیم. حدود ده نفر زن و هشت تا بچه بودن.خاله ی خدایار درست شبیه خدایار بود و بالای اتاق نشسته بود.
رفتم و کنارش نشستم.خاله ی خدایار مدام در مورد زندگیم و چند تا بچه دارم و خیلی چیزهای دیگه سوال میپرسید.
کمی که صحبت کردیم نگاهی به پری کردو گفت اینم دخترته؟
گفتم بله خاله جان.
گفت نه منظورم اینه که دختر خودته؟خودت و هادی؟
از سوال ها و حرف های خاله کلافه شده بودم، اما آروم گفتم بله.
پری رو گرفت توی بغلش، کمی نگاهش کردو گفت از تو و هادی بچه به این خوشگلی بعیده،این به کی رفته اینقدر خوشگله.
زود پری رو از بغلش گرفتم و حرفی نزدم و برای اینکه یه وقت پری رو چشم نزنه گفتم بدری هم بچه بود این شکلی بود.
رفته رفته چهره ش تغییرکرد.خاله جان که حسابی بهش برخورده بود گفت وااا پناه برخدا،نترس دختر جان، چشمای ما شور نیست.اونوقت که من بچه میزاییدم مثل پنجه آفتاب تو کجا بودی؟و بعد به حالت قهر سرشو چرخوند.
منیر لبشو گاز گرفت و نگاهی به من انداخت.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوپنجم
وقتی دیدم خاله ناراحت شد،بلند شدم و گفتم من باید برم، ننه جان و طلا توی خونه هستند.
منیر همش تعارف میکرد که بمونم. اما آروم درگوشش گفتم همین یکم نشستن هم اشتباه بود.
داشتم با منیر خداحافظی میکردم که پری هرچی خورده بود و بالا آورد.با وحشت به منیر نگاه کردم.گفت نترس چیزی نیست، شاید توی مطبخ چیزی خورده، حالا زده زیر دلشو حالش بد شده.
دست و صورت پری رو شستم و با عجله به سمت خونه رفتم. توی راه پری دو بار دیگه بالا آورد.وقتی رسیدم خونه،
پری رو گذاشتم روی زمین و زود دویدم و براش اسفند دود کردم.
پری اسهال و استفراغ شدید بود و نمیدونستم چیکار کنم.
ننه جان مدام میپرسید چی خورده ؟گفتم بخدا بهش هیچی ندادم، جز یکی دو لقمه نون و پنیر.
ننه جان میگفت شاید آب پیچیده دور نافش و مدام شکم پری و ماساژ میداد.یک ساعتی که گذشت پری حالش بدتر شد.
از دیدن پری توی اون حال وحشت کرده بودم. شروع کردم توی سر خودم زدم.بچه م داشت جلوی چشمم پرپر میشد و کاری از دستم بر نمی اومد.
یهو یادم افتاد که چند تا ده بالاتر دکتری اومده بود که همه میگفتن توی کار خودش خیلی مهارت داره.
چادرمو دوباره سر کردم و به ننه جان گفتم پری رو میبرم ده بالا دکتر.
ننه جان گفت تنهایی چطور میخوای بری؟هادی بفهمه قیامت به پا میکنه ،برو دنبال هادی ،با گاری برید زودتر میرسید .
میدونستم هادی بفهمه نمیزاره برم و میگه نبات داغ به پری بدم خوب میشه .برای همین گفتم میرم و تا عصر برمیگردم.
چادرمو انداختم سرم و پری رو بغل کردم.سعی میکردم تند راه برم تا زودتر برسم و گاهی که دوباره پری بالا میاورد ،میدویدم.
دور چشمهای پری از شدت فشار بالا آوردن قرمز شده بوده و بی حال سرشو روی دستم گذاشته بود.
مدام صلوات میفرستادم و دعا میکردم خدا شفاش بده و با هر زبونی که میتونستم به خدا التماس میکردم.
وقتی رسیدم به ده ،سراغ مطب دکترو گرفتم.مطب دکتر یه اتاق کوچیک گوشه حیاط یه خونه بود.دکتر رفته بود شهرو مطب بسته بود.
نشستم وسط حیاط و به حال خودم و پری اشک ریختم.
پیرزنی که صاحب خونه بود گفت دختر جان یه اسهال واستفراغ که اینقدراشک ریختن نداره.
بی حال نگاهی به پیرزن کردم که گفت بیا من یه جوشونده درست کنم، میدیم میخوره زود زود خوب میشه.
جز اشک ریختن کاری ازم بر نمی اومدو منتظر موندم تاجوشونده رو بیاره و به خورد پری بدم.
پیرزن آهسته آهسته راه میرفت و خیلی کندو با حوصله نباتی رو گذاشت توی ظرفی و آب کردو بعدم بهش آب و عرق نعنا اضافه کرد.خنک که شد قاشق قاشق توی دهن پری ریخت.قاشق سوم بود که پری همه رو بالا آورد.
اینقدر از بدنش آب رفته بود که توی همون چند ساعت پوست و استخون شده بود.با نا امیدی از ده اومدم بیرون و دوباره به سمت خونه راه افتادم.
هربار وسط صحرا پری رو میگرفتم بالای دستم و به خدا التماس میکردم که حال پری رو خوب کنه.
یه دفعه یادحاج رحیم افتادم وبا خودم گفتم حالا که دکتر نبود، حتما حاج رحیم میتونه حال پری رو خوب کنه.
مثل کسی که جون دوباره گرفته باشه به سمت دهمون می دویدم.
سر پری روی شونه م بود و اینقدر که اسهال و استفراغ بود،تمام لباسهام کثیف و خیس شده بود.
گناوه خبر با شما در ایتا
هنوز به دهمون نرسیده بودم که احساس کردم توی بغلم پری چند بار تکون خورد.چون خیلی بی حال افتاده بود روی شونه م،فکر کردم دوباره بالا آورده.سرشو گرفتم به سمت پایین تا راحت بالا بیاره. امابا دیدن صورت مثل گچ پری و دست هاش که هر کدوم به یه سمت افتاد،وحشت کردم.
پری رو گذاشتم روی زمین و سرمو گذاشتم روی قلبش،صدای ضربان قلبش نمی اومد.
باورم نمیشد دخترم که تا چند ساعت پیش مثل گل جلوی چشمام بود، حالا اینطور بی حال وسط صحرا توی بغل خودم جون داده باشه.
اینقدر توی سر و صورت خودم زدم و موهامو کندم که خسته شدم.
مدام سر و صورت پری نوازش میکردم و قربون صدقه ش میرفتم.
پری آبنبات قیچی خیلی دوست داشت،پری رو گرفتم بغلم و به سمت ده میدویدم.
توی راه همش بهش میگفتم اگه بیدار شه براش آبنبات میخرم و التماسش میکردم که چشماشو باز کنه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوششم
چیزی به تاریک شدن هوا نمونده بود که رسیدم در خونه حاج رحیم،توی روستای ما معمولا در طول روز کسی در خونه شو نمی بست. رفتم توی خونه و با گریه حاج رحیم رو صدا کردم .
حاج رحیم و زن و بچه ش ریختن توی حیاط .پری رو نشونش دادم و گفتم از صبح اسهال و استفراغ شده ،حالش خیلی بده تورو خدا به دادش برس.
حاج رحیم با دیدن پری دستشو گذاشت روی پیشونی پری و بعد دستشو گرفت.در آخر دستشو گذاشت زیر گلوی پری.اونوقت نمیدونستم دنبال چی میگرده،اما آروم گفت دخترت مرده! من نمیتونم براش کاری کنم.
میدونستم پری مرده، اماباورم نمی شد.
از حرف حاج رحیم خیلی بدم اومد و پریو برداشتم تاببرم خونه مادرم.
مادرم گیاهی داشت که خشکش کرده بودو اینطور وقتا میریخت روی ماست و به ما میداد.
اشکی برام نمونده بودو اینقدر که دویده بودم، نفسم جا نمی اومد.
مادرم مثل همیشه توی مطبخ بودو با دیدن من وپری وسط حیاط جا خورده بود.
موهام از زیر روسری بیرون زده بودو لباسهای خیس و کثیفم به تنم چسبیده بود.
مادرم زود اومد به سمت منو گفت چی شده؟چرا این ریختی شدی؟دادزدم وبا گریه گفتم پری مرده.
مادرم که انگار تازه نگاهش به پری افتاده بود،زود پری رو ازم گرفت و نگاهش کرد.یا حسین بلندی گفت و نشست روی زمین.انگار با گریه مادرم تازه باورم شد پری مرده و شروع کردم به زار زدن .
مادرم همش می پرسید چی به سر پری اومده؟ اما من فقط اشک میریختم و گریه میکردم.
همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن و مارو نگاه میکردن.نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم. چند بار همسایه ها توی این خونه اشک ریختن؟ چند بار ما رو از داغ ازدست دادن عزیزامون دیدن؟
چقدر صبور بود مادرم و من نمیدونستم.چقدر منیر طاقتش زیاد بود و من بی خبر بودم. چی بهشون گذشته! صورت پری و کارهاش هر لحظه جلو چشمم بود و آتیش به جونم میزد.
بابام و برادرهام از صحرا برگشته بودن و مادرم کاظم رو فرستاد دنبال ننه جان و هادی.
کمی که گذشت ننه جان و طلا و پسرا اومدن.ننه جان به هادی گفته بود من رفتم ده بالا وهادی رفته بود ده بالا دنبال من و هنوز برنگشته بود.
روی بدن کوچک و بی جون پری پارچه ای کشیده بودن و وسط ایوون خوابونده بودنش.
محمدوعباس از گریه ما گریه میکردن وگوشه ایوون نشسته بودن.
ازصبح که بیدار شده بودم، تا همون لحظه رو هزار بار توی ذهنم مرور میکردم و جیگرم میسوخت.
یهو یاد حرف خاله افتادم.یاد حرف معصومه خانوم.تازه میفهمیدم چرا مادرم بعد از اینهمه سال هنوزم از معصومه خانوم بدش میاد.
انگار دیوونه شده بودم ،چادرمو سرم کردم تا برم خونه منیر و به خاله خدایار بگم با حرفش با اون چشمای شورش بچه مو کشت.
ننه جان و مادرم به زور منو نگهداشته بودن و سعی میکردن آرومم کنن.
چند ساعتی گذشته بود که هادی اومد.معلوم بود خبر به گوشش رسیده.چشماش از عصبانیت بود یا گریه، نمیدونم.
ولی سرخ سرخ بود.اومد روی ایوون کنار پری نشست، پارچه رو از روی پری کنار زد.کمی پری رو نگاه کرد.
من همچنان آروم آروم قربون صدقه پری میرفتم وگریه میکردم و با هر قطره اشکی که میریختم داغ دلم بیشتر میشد و بیشتر می سوختم.
توحال خودم بودم که هادی حمله کرد به سمتم و شروع کرد به کتک زدن من.بقیه سعی میکردن هادی رو آروم کنن،اما من دلم میخواست هادی اینقدر منو بزنه تا همونجا بمیرم و کنار پری خاکم کنن.
ولی بلاخره هادی رو کنار کشیدن و آرومش کردن.گوشه لبم پاره شده بودو از دماغم خون میرفت.
لباسهایی که مادرم داده بود کثیف شده بودن و مادرم دوباره برام لباس آورد تا عوض کنم.
اون شب تا صبح همه بیدار بودیم.حوصله نگهداری از طلا رو نداشتم و ننه جان با آب قندو شیر گاو سیرش کرده بود.
صبح که شد مادرم و ننه جان پری رو تو حیاط غسل دادن و لای پارچه سفیدی پیچیدن و بهمراه هادی و بابام و مادرم و ننه جان و چند تا از همسایه ها پری رو توی گورستان خاک کردیم و برگشتیم.
طاقت دل کندن از قبر کوچیک پری رو نداشتم. اما اینقدر ننه جان اصرار کرد تا به خونه برگشتم.وقتی رفتم توی خونه، جای خالی پری همه جا به چشمم میخوردو منو می سوزوند.روزهای اول فکر میکردم آخر از داغ پری میمیرم، امازنده موندم تا دنیا زخم های بیشتری به قلبم بزنه.پنج ماه از مرگ پری میگذشت وبهار از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم.از خدا میخواستم که اینبارهم بهم دختری بده تا کمی دلم آروم بگیره.
روزهامیگذشت وشکم من هرروز بزرگتر می شد.ننه جان میگفت اینبار پسر میزایی، امامن همش توی دلم دعامیکردم که بچه دختر باشه.
آذر ماه رسیده بودو دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوهفتم
.آذرماه رسیده بود و دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود،دردم شروع شده بودو روی گردسوز آب گرم کرده بودم.با اینکه ننه جان پری و طلا رو به دنیا آورده بود، اما گفت که اینبار به ننه هاجر هم بگیم بیادو با وجود برف زیادی که روی زمین بود محمدو فرستادم که بره و به ننه هاجر بگه بیاد خونه ما.
وقتی ننه هاجر اومد، بچه ها رو فرستادم توی اتاق کناری تا موقع زایمان جلوی دست وپا نباشن.
ننه جان رختخواب جداگانه ای بالای اتاق پهن کرده بود و آب گرم رو کنار دستش گذاشته بود.
بچه خیلی درشت بود و برای دنیا اومدنش هزار بارمردم و زنده شدم. بچه که به دنیا اومد ننه هاجر چند بار ماشالله و الله اکبر گفت وبچه رو داد به ننه جان تا تمیزش کنه.
نوزاد، پسر خیلی درشتی بود که کاملا شبیه محمد و عباس بود.ننه جان لباسهای منو هم آماده کرده بودو بعدم کمکم کرد که زیر کرسی بخوابم.
ننه جان نوزاد رو سمت دیگه کرسی گذاشت و لحاف رو کشید روش ورفت که برای دستمزد ننه هاجر چیزی آماده کنه و بیاره.
با رفتن ننه جان ،ننه هاجر شروع کرد به نصیحت کردن من که بچه ت خیلی درشته، از چشم بد دور نگهش دار و از چشم زخم هایی که دیگران خورده بودن وننه هاجر با چشم خودش دیده بود تعریف میکرد.
حالم اصلا خوب نبود و احساس خستگی زیادی توی بدنم داشتم و با فشار زیادی که برای زایمان تحمل کرده بودم احساس میکردم جونی توی بدنم نمونده بود.
هنوز ننه جان برنگشته بود و ننه هاجر همچنان مشغول صحبت کردن بود که سکینه خانوم همسایه اومده بود به من سر بزنه.
سکینه خانوم به محض اومدن توی اتاق شروع کرد به سلام وعلیک کردن و اومدن به سمت من.
با اینکه جونی توی تنم نبود،اما شروع کردم به داد زدن. اما چون بچه زیر لحاف بود ومشخص نبود، دیگه برای داد زدن دیر شده بود و سکینه خانوم بچه رو لگد کرده بود.
صدای ضعیف گریه نوزاد اومد و زود قطع شد.از جا پریدم و لحاف رو زدم کنار و با دیدن نوزاد شروع کردم به زدن خودم وگریه کردن.
ننه هاجر توی سرسکینه خانوم میکوبید،بهش غر میزد که مگه کوری چشماتو باز کن و سکینه خانوم هم از دیدن نوزاد حالش بد شده بودو همینطور پشت دستشو وصورتش میکوبید ومعذرت خواهی میکرد.
ننه جان با شنیدن سروصداها اومد توی اتاق و با دیدن نوزاد کاسه بلغوری که دستش بود ازدستش ریخت توی اتاق.
از دهن بچه خون زده بیرون و نمیدونم قلب کوچیکش بودو یا معده ش که با فشار ی که سکینه خانوم بهش وارد کرده بود توی دهنش اومده بود.
صحنه خیلی بدی بود و یه لحظه احساس کردم چشمام تار شد و اتاق دور سرم چرخید.
چشمامو که باز کردم ننه جان و ننه هاجر بالای سرم بودن و سکینه خانوم و نوزاد نبودن.
با یادآوری نوزاد زود از جا پریدم و زیر لحاف رو نگاه کردم .اول فکر کردم که خواب دیدم، اما با چند قطره خونی که روی ملافه تشک بود دوباره شروع کردم به گریه کردن.
ننه جان آرومم میکردو دلداریم میداد .پرسیدم پس بچه کو؟!
ننه جان کمی من من کرد و گفت اگه هادی می اومد و میفهمید چی شده هم خون تورو تو شیشه میکرد، هم این سکینه خانوم بیچاره رو میکشت.بچه روغسل دادم و پیچیدم لای پارچه و دادم اصغر و کاظم ببرن خاک کنن.
پرسیدم پس خود سکینه خانوم کو؟
ننه هاجر گفت اون حالش از تو بدتر بود ،بیچاره اومد ثواب کنه کباب شد.دیدم الانه که اونم بیفته رو دستمون، فرستادمش بره خونه خودش.
صورت و دهن خونی نوزاد از جل
وی چشمم کنار نمیرفت و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
ننه هاجر دوباره شروع کرد به نصیحت کردن و گفت ما قدیما بیست تا میزاییدیم همش چهارتاش زنده میموند، مثل تو نمیکردیم. حکمتی داشته حتما دختر جان.
حوصله حرفهای ننه هاجرو نداشتم و از مرگ نوزادم که بخاطر سهل انگاری ما بود واقعا حالم خراب بود. برای همین سرم کردم زیر لحاف و اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.
ننه جان به هادی گفت بچه مرده به دنیا اومده و قرار شد پیش کسی نگیم که چه اتفاقی افتاده،اما داغ پری و مرگ نوزاد جلوی چشمام حال منو هر روز بدتر میکردو مدام یه گوشه مینشستم و گریه میکردم.
عید از راه رسیده بود و مادرم میخواست برای کاظم هم زن بگیره.اتاقی پایین حیاط درست کرده بودن تا اونجا رو بدن به کاظم.
خانواده دختری که مادرم انتخاب کرده بود شرط گذاشته بودن که اگه دخترشونو بدن، باید ما هم خاتون رو بهشون بدیم و پدرو مادرم قبول کرده بودن.
از شنیدن تصمیم پدرو مادرم اصلا تعجب نکردم چون ما دخترا بی اهمیت ترین افراد خانواده بودیم و سرنوشت ما برای هیچ کس فرقی نداشت.
مادرم برای اینکه خانواده عروس جهیزیه خوبی برای کاظم بیارن، تقریبا جهیزیه زیادی برای خاتون تهیه کرده بودو قرار بود خیلی زود مراسم عروسی برپا شه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوهشتم
اولین مراسمی بود که منیر توی همه مجلس ها شرکت میکرد و با احترام باهاش برخورد می شد.مخصوصا اینکه خدایار براش کلی النگوو گردنبندهای بزرگ خریده بود و مادرم با افتخار همه جا از خدایار و زندگی منیر تعریف میکرد.
منیر خیلی خوشحال بودو اینو میشد از برقی که توی چشماش بود فهمید.
مراسم عروسی خاتون و کاظم یک شب برگزار شد. اول ما عروس رو به خونه آوردیم و بعد اونا اومدن و خاتون رو بردن.
منیر اونشب همراه با سید رحیمه خونه داماد موند
برای پاتخت قرار بود هردو عروس به خونه ما بیان و مراسم یکجا برگزار شه.
روزها میگذشت و با شروع کار توی صحرا محمدو عباس هم همراه هادی به صحرا می رفتن.
صبح ها طلا رو با خودم به چشمه میبردم تا کمی اونجا با بچه های همسن خودش بازی کنه.
با گرمتر شدن هوا دوباره اونسال توی ده حصبه اومده بودو چون هیچ کس سواد نداشت راه پیشگیری و درمان رو هم بلد نبودیم و خیلی کم پیش می اومد کسی بچه شو دکتر ببره.
توی ده بچه های زیادی مرده بودن و من هر روز این ترس توی دلم بود که محمدو عباس نگیرن و طلا رو هم با خودم دیگه هیچ جا نمیبردم و از ترس اینکه حصبه نگیریم تقریبا رفت و آمدم رو با همه قطع کرده بودم .
یک روز که طلا از خواب بیدار شد احساس کردم حال خوشی نداره و بی حاله.چون از وقتی حصبه اومده بود طلا رو بیرون نمیبردم،مطمئن بودم که چیزیش نیست و زود خوب میشه.
برای طلا از حاج رحیم جوشونده گرفتم وبهش دادم و خوابوندمش تا زودتر حالش خوب شه.
وقتی طلا خوابید نشستم بالای سرش و شروع کردم به ورق زدن قرآن و صلوات فرستادن. وقتی هر صفحه از قرآن تموم میشد، خدا رو به قرآنش قسم میدادم که طلارو شفا بده.
رختخواب طلا رو توی اتاق جدا گانه ای پهن کرده بودم تا محمدو عباس هم مریض نشن و بهشون اجازه نمیدادم وارد اتاق طلا شن.
از هادی اجازه خواستم تا بزاره طلا رو ببرم دکتر.اما هادی گفت طلا زود خوب میشه و مریضیش یه سرماخوردگی ساده س و گفت حق ندارم از ده برم بیرون.
با تجربه مریضی برادرهام مطمئن بودم طلا حصبه گرفته واگه دیر ببریمش دکتر، طلا هم از دست میره.
دیگه طاقت از دست دادن بچه مو نداشتم و حتی فکر کردن به این موضوع قلبمو فشار می داد.
با دیدن حال طلا که روز به روز بدتر میشد،بی تاب تر میشدم.دو روزی گذشته بودو حال طلا بدتر شده بود.جوشونده ها دیگه بهش اثر نمیکردو بدنش توی تب میسوخت. با دیدن حال بد طلا بالای سرش نشسته بودم و اشک میریختم.
چادرمو سرم کردم تا برم صحرا و دوباره از هادی بخوام که طلا رو ببریم شهر.با هزار خواهش و التماس هادی راضی شد که زود به خونه برگرده و طلارو ببریم ده بالا دکتر .
از اینکه تونسته بودم هادی رو قانع کنم که طلا حصبه گرفته و مریضیش سرماخوردگی نیست خوشحال بودم و با عجله اومدم خونه تا زود طلارو آماده کنم.
اما وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای ننه جان توی حیاط خشکم زدو سر جام میخکوب شدم. با اینکه حدس میزدم چه اتفاقی افتاده، اماجرات اینکه برم توی اتاقو ببینم ننه جان چرا داره گریه میکنه رو نداشتم.
همونجا توی حیاط نشستم و بحال خودم زار زدم.مدام توی سرو صورت خودم میکوبیدم و گریه میکردم.
اهل شکایت ازخدا نبودم،اما خدا بچه هامو داشت یکی یکی ازم میگرفت ودیدن اینهمه داغ برای دلم زیادی بود.
از صدای گریه من، همسایه ها ریختن توی خونه ما و هرکس یه چیزی میگفت.دلم میخواست همه رو از خونه بیرون کنم و تا صدای هیچ کس و نشنوم .
دلم میخواست اینقدر زار بزنم و گریه کنم تا بمیرم.چه حکمتی بود که باید داغ برادرهامو توی یه سال می دیدم و حالا نوبت دیدن داغ بچه هام بود.
ننه جان هم از اتاق اومد بیرون و همونجا بالای پله ها نشست. اونم سکوت کرده بودو آروم آروم گریه می کرد.
نگاهش کردم، ننه جان هم دیگه نمی دونست باید چی بگه تا دلم آروم بگیره.اصلا مگه می شد یه مادرو که پشت سر هم داغ بچه هاش به دلش می شینه رو آروم کرد.
مگه کلمه ای بود که مثل آب بریزه روی آتیش دلم تا جیگرم از غم نسوزه.همسایه ها مدام دلداریم میدادن، اما اونا که نمی دونستن من چی دیدم وچی کشیدم .
خودمو محکم به زمین میکوبیدم و از شدت چنگ هایی که به صورتم زده بودم، تمام صورتم غرق خون بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهونهم
مادرم اومده بودو آروم اروم اشک می ریخت و از حکمت های خدا برام میگفت تا من اروم شم.نگاهش کردم و با دقت به جزع به جزع صورتش خیره شدم،تازه فهمیده بودم مادرم چی کشیده،چرا اینقدر بد اخلاق و ناراحته.بغلش کردم و گفتم قربون دلت برم مادر، چی کشیدی تو؟چرا سرنوشت تو داره برای من تکرار میشه؟ تو مادری بیا و از خدا بخواه بهم رحم کنه به بچه هام رحم کنه.میگفتم و باصدای بلند گریه میکردم.
سید رحیمه لیوان آبی به صورتم پاشید و گفت بسه دیگه، اینهمه بچه تو این ده مرده،این حرفا رو نزن خدا قهرش میاد.
چون قبل از ظهر بود سید رحیمه و هاجر خانوم بدن بی جون طلا رو غسل دادن و شستن.هادی هم انگار دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه و آروم آروم اشک می ریخت وبا دستمال ابریشمی که همیشه توی جیبش داشت صورتشو می پوشوند تا اشک هاشو کسی نبینه.
وقتی میخواستن طلا رو بزارن توی قبر.خودمو روی قبرش انداختم و به خدا التماس کردم بهم رحم کنه و دیگه بچه هامو ازم نگیره.
نمیدونم چرا با اونهمه داغ و غمی که به دلم بود نمردم و زنده موندم.نمیدونم چرا دنیا به آخر نمی رسید و سرنوشت سایه سیاهشو از زندگیم بر نمی داشت.
بعد از مراسم خاکسپاری نمی خواستم به خونه برگردم.دلم میخواست پیش همون قبرهای کوچیک که جگر گوشه های من بودن،بمونم و از درد نبودنشون براشون قصه بگم.
دلم میخواست یه دل سیر برای بچه هام لالایی بگم و خودم هم کنارشون بخوابم و دیگه بیدار نشم.
مادرم و منیر بهم غر میزدن که اینجوری خودمم از بین میرم. اما مگه مردن چه شکلی بود که اونا نمی دیدن؟
من با همون بچه ای که از ترس هادی توی انباری دنیا اومد،با پری که توی بغل خودم وسط صحرا جون داد،با طلا که بخاطر بی سوادی ما مرده بود،با نوزادی که سکینه زیر پاش له کرد مرده بودم .
روزها می گذشت و من سعی می کردم خودمو با کارهای روزانه مشغول کنم تا کمتر غصه بخورم. روزهای اول برام زندگی کردن خیلی سخت بود. اما دنیا برام خواب های بدتری دیده بودو کم کم به مرگ بچه ها عادت کردم .محمد پنج ساله بودو مهرماه تازه از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم . نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! اما ننه جان وقتی فهمید دورکعت نماز شکر خوندو همش به من میگفت با اومدن بچه ، سرگرم میشی و برات بهتره.
ننه جان پیرتر شده بود ومثل بارداری های قبلی زیاد نمیتونست کمکم کنه. اما همینکه توی خونه بود، برام قوت قلب بود و وجودش آرومم میکرد.روزها و ماهها تند و تند میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود. رختخواب تمیزی رو توی اتاق پهن کردم , محمد و عباس با هادی به صحرا رفته بودن وخیالم از بابت اونا راحت بود .
دبه های آبی که جلوی افتاب گرم شده بودن رو تا جلوی در اتاق آوردم که هروقت لازم شد جلو دست ننه جان باشه . درد زیادی که توی کمرم پیچید، ناله م به هوا رفت و بعد از نیم ساعتی که به درد کشیدن گذشت بچه به دنیا اومد .
نفسم بالا نمی اومد و اصلا جون توی تنم نبود.اما زود از ننه جان پرسیدم بچه چیه ؟ آروم و با بغض گفتم دلم میخواد دختر باشه.ننه جان که مشغول تمیز کردن بچه و قنداق کردنش بود خندید و گفت خدا بهت یه دختر داده و بعدم بچه رو داد بغلم .اصلا شبیه پری و طلا نبود و کاملا شبیه عباس بود . از ته دلم خداروشکر کردم و دعا کردم که دیگه داغ بچه هامو نبینم . ننه جان بعد از اینکه وسایل اضافی رو جمع کرد، اسفند دود کردو دور سر ما چرخوند.
بعد از مدتها قلبم لبريز شادی شده بود و از ته دلم می خندیدم . احساس میکردم روزهای سخت و ناراحتی تموم شده و با اومدن نوزاد خوشحالی به خونمون پا میزاره.
ننه جان مدام قربون صدقه من و بچه می رفت و الهی شکر میگفت .
بعدشم رفت و قرآن و آورد گذاشت کنار رختخواب ما و گفت برم به مادرت خبر بدم فارغ شدی و زود برگردم .
مادرم وقتی بچه رو دید گفت خدا عمرشو طولانی کنه و برات نگهش داره وبعدشم آمین بلندی گفت .
همش دلم میخواست زودتر غروب شه و هادی بیاد خونه و نوزاد جدید و ببینه.
عصر که هادي اومد خونه ، ننه جان مثل همیشه زود نوزادو داد دستش و گفت ببین خدا چه دختری بهت داده!
هادی لبخندی زدو سرنوزاد رو بوسید و بعدم بزغاله کوچیکی آوردو وسط حياط قربونی کرد .
توی طویله گوسفند هم داشتیم. اما همینکه هادی با این کارش نشون داده بود از دیدن نوزاد دختر خوشحاله ، قلبمو راضی میکردو شاد بودم.
هادی به محض دیدن پری و طلا براشون اسم گذاشت. اما اینبار حرفی نزد ، با خودم فکر کردم شاید میخوادشب هفتم اسمشو بزاره و چیزی در مورد اسم نپرسیدم .
بچه رو از بغلم زمین نمیزاشتم تا خدایی نکرده اتفاق دیگه ای نیفته و وقتی کسی کنارم نبود، آروم نوزاد رو فاطمه صدا میکردم و دوست داشتم اسمشو فاطمه بزاریم.
شب هفتم از راه رسید و هادي فقط خاله زينب و احمدو خانواده منو دعوت کرده بود.
ادامه امشب ساعت ۲۰
https://eitaa.com/khabarvnazar مدیر کانال
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصت
بعد از شام بابام در گوش بچه اذان گفت و از هادی پرسید اسمشو چی بزارم؟
هادی هم گفت چون شناسنامه طلا مونده و وقت نکردم ببرم باطلش کنم، اسمشو طلا میزاریم و دیگه شناسنامه گرفتن هم نمیخواد .
پدرم با تعجب گفت اسمشو طلا میزاریم، اما نمیشه که شناسنامه یکی دیگه رو بزاری برای این!
فوقش به روز میری شهر و هم شناسنامه طلا رو باطل میکنی و هم برای این بچه یه شناسنامه جدید میگیری.
هادی که اصلا از حرف بابام خوشش نیومده بود، گفت حالا ببینید بچه اصلا زنده میمونه یا نه . بعدا اگه زنده موند براش شناسنامه میگیریم.
هرکس یه حرفی میزد و با صدای تقریبا بلندی همه باهم جرو بحث میکردن .
با شنیدن حرفهای هادی قلبم به درد اومده بود و احساس میکردم دارم تو اتاق خفه میشم. از جام بلند شدم و رفتم نشستم توی حیاط و شروع کردم به گریه کردن.
هنوز صدای بقیه از توی اتاق می اومد و انگار حرفشون با هم یکی نشده بود.
نیم ساعتی که گذشت،بابام به حالت قهر از اتاق اومد بیرون و بعد از اونم، بقیه خداحافظی کردن و رفتن .
با رفتن اونا ننه جان، با مهربونی همیشگیش شروع کرد به نصیحت کردن هادی. اما هادی لجباز تر از این حرفها بود که بخواد به حرف کسی گوش بده .
حرفهای ننه جان که تموم شد، هادی گفت اسمشو طلا میزاریم والسلام!
بعد از اون دیگه کسی از تغییر اسم طلا حرفی نزد و شناسنامه طلارو برای این نوزاد گذاشتیم .
با اینکه برام سخت بود منم طلا صداش میزدم تا یه وقتی هادی عصبانی نشه.
روزها میگذشت و من به هرچیزی که فکر میکردم تحملش برام سخته ، عادت می کردم و کم کم سختی ها برام عادی می شد .
طلا نه ماهه بود که من دوباره باردار شده بودم.
با اینکه اونموقع ها همه زیاد بچه دار می شدن،اما من واقعا از اونهمه بارداری راضی نبودم و دیگه دلم نمیخواست بچه دارشم .
اینبار خدا پسری بهم داد که اونم مثل محمد کمی سبزه بود و موهای پرپشت و سیاهی داشت . با اینکه از بارداریم ناراحت بودم اما به محض دیدن نوزاد از خوشحالی چندبار بلند بلند خداروشکر کردم .
ننه جان اسمشو نعمت گذاشت و همیشه میگفت بچه ها نعمت خدان.باید برای شکر گزاری از خدا،خوب از بچه ها مواظبت کنیم تا نشون بدیم امانت دارهای خوبی هستیم .
هادی با وجود چند تا بچه اصلا اخلاقش عوض نشده بود و هر بار یه موضوع کوچیک بهونه می کرد و منو زیر مشت و لگد می گرفت.
هربار که به مادرم شکایت میکردم و میگفتم هادی منو می زنه، دستمو میگرفت و میگفت پاشو برو در خونه تک تک مردم روستا رو بزن ببین یکی پیدا میشه که از دست شوهرش کتک نخورده باشه ؟ بعدشم دختر جان مگه عقلتو باد برده ؟ با چهارتا بچه تازه یادت افتاده بیای و از دست هادی گله کنی ؟ زنی که حرف خونشو بیرون ببره، نون شوهرش بهم حروم میشه .حرمت شوهرتو نگه دار ، اگه تا سر حد مرگ زدت هم صدات در نیاد.
تابه اون روز ندیده بودم پدرم دست روی مادرم بلند کرده باشه،برای همینم به مادرم حق میدادم حال منو نفهمه و درکم نکنه.
هربار که میرفتم تا با مادرم دردودل کنم با حرف ها و نصیحت هاش پشیمونم میکردو دست از پا دراز تر برمیگشتم خونه! با شنیدن حرفهای مادرم احساس گناه میکردم و فکر میکردم واقعا مقصرم که هادی منو میزنه و از اینکه پشت سر هادی حرف زدم پشیمون می شدم.
دوباره بساط رشته بری و به راه انداخته بودم سعی میکردم با کار کردن خودمو سرگرم کنم.
روزها پشت هم میگذشتن و بچه ها بزرگتر میشدن.ننه جان مریض بودو چند روزی بود که ناخوش احوال بود.جوشونده های حاج رحیم تاثیری نداشت و بدن ننه جان هر روز ضعیف تر می شد.
فصل صحرا و کشت و کار بود و هرچی به هادی میگفتم بیا مادرتو ببریم ده بالا دکتر امروز و فردا میکرد.
ننه جان سرفه های خیلی شدیدی میکردو مرتب تب داشت.رختخوابی براش پهن کرده بودم و ازش پرستاری می کردم. اما یه روز که رفتم صبحانشو بدم احساس کردم بیشتر از همیشه تب داره و سینه ش به شدت خس خس میکنه.
از وحشت از دست دادن ننه جان و غم نبودنش، بغض گلومو گرفته بود و اشک هام بدون اینکه بخوام سرازیر می شدن.
ننه جان از شنیدن صدام چشماشو باز کردو گفت دختر جان چرا گریه میکنی؟
دلم نمیخواست توی اون حال ننه جان رو ناراحت کنم، برای همین حرفی نزدم.
ننه جان سعی میکرد با دست های داغش اشک هامو پاک کنه و نزاره گریه کنم.
رگ های کبود دستش بیشتر از همیشه بیرون زده بودو پوستش به شدت خشک شده بود.با کمی وازلین دستهاشو چرب کردم و آروم نشوندمش و موهای حناییشو شونه زدم و گیس بافتم.
چند تکه نون و کمی آب کنار رختخواب ننه جان گذاشتم وبهش گفتم یه سر از خونه میرم بیرون و زود میام.
هدایت شده از کافه کتاب مجازی
رمان #دمشق_شهر_عشق
اثر فاطمه ولی نژاد
کتاب صوتی با صدای #صبا_ندیمی
👈تولید اختصاصی کانال کتابخانه صوتی
آبان لغایت آذر ماه ۱۳۹۹
رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
با ما همراه باشید
👇👇👇
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتویک
باید برای ننه جان کاری میکردم و گرنه ممکن بود ننه جان هم بمیره و من برای همیشه تنها شم.حتی فکر از دست دادن ننه جان دلمو به درد می آورد وحس میکردم جونم به جون ننه جان بنده.
برای همین طلاو نعمت رو برداشتم و رفتم خونه مادرم.محمدو عباس با هادی صحرا بودن.با رسیدن به خونه مادرم وسایلی که دستم بود و به همراه نعمت به مادرم دادم و طلا رو فرستادم پیش پروین و از مادرم خواستم برای ناهار هادی هم غذا درست کنه.
مادرم پرسید خودت مگه کجا میخوای بری؟میدونستم اگه بگم میخوام برم ده بالا، مانع میشه و نمیزاره برم. برای همین گفتم میخوام برم حمام.
گفت پس ننه جان کجاست؟
گفتم اون رفته پیش خاله زینب.
مادرم پرسید اون که ناخوش احوال بود.چطوری تا ده پایین رفته؟با بی حوصلگی گفتم هادی با گاری بردش و زود از مادرم خداحافظی کردم.چون میدونستم اگه یکم دیگه بمونم، مادرم اینقدر سوال می پرسه که برای رفتن به ده بالا دیر میشه.
با عجله راه افتادم به سمت ده بالا،توی راه به روزی که پری رو روی دستم تا ده بالا بردم فکر میکردم و انگار لحظه به لحظه اون روز جلوی چشمام جون میگرفت.
ما آدمها موجودات عجیبی هستیم و هرچی شرایطمون سخت تر بشه، طاقت ما هم بیشتر میشه.
منی که قبلا فکر میکردم با مردن پری عمر منم تموم میشه و از نبودش دق میکنم ،حالا بعد از گذشت دو سه سال هنوز زنده م و اینبار بدون پری این راه رو طی میکردم.
ده خیلی دور بود و هرچی به ظهر نزدیکتر می شدیم، هوا هم گرمتر می شد.توی راه همش دعا میکردم این بار دکتر توی مطبش باشه. توی راه به بدن استخونی وصورت لاغر ننه جان فکر میکردم و با سرعت بیشتری به راهم ادامه می دادم.
اینقدر توی افکار خودم غرق بودم و به پری و ننه جان و سرنوشتم فکر کردم که نفهمیدم کی به روستا رسیدم و مستقیم به سمت خونه ای که مطب دکتر اونجا بود رفتم.
از اینکه دکتر توی مطبش بود،خدارو شکر کردم. اما تعداد کسایی که توی اون اتاق نشسته بودن تا برن پیش دکتر کمی زیاد بود.از چند نفرشون خواستم تا اجازه بدن من زودتر برم پیش دکتر،اما اونا هم میگفتن حالشون خوب نیست و خودشون کار دارن و باید زود برگردن و ازروستاهای اطراف اومدن.
به ناچار نشستم تا نوبتم بشه. همش فکرم پی ننه جان و هادی بود.اگه هادی می اومد و میدید نیستم، حتما پوست از سرم میکند. اما فکر کردن به اینکه حال ننه جان خوب شه،ترس از هادی رو توی دلم کمرنگ میکرد.
بعداز حدود دو یا سه ساعت نوبتم شد.بعد از من هم عده زیادی اومده بودن و منتظر بودن که دکتر ببینتشون.اتاقی که دکتر توش بود، اتاق زیر ایوون پیرزنی که قبلا دیده بودم بود و با یه در چوبی از اتاقی که ما توش بودیم جدا شده بود.
با نا امیدی نگاهی به ادمهایی که توی نوبت بودن انداختم و رفتم توی اتاق.دکتر مرد میانسالی بود،موهای شقیقه ش کمی سفید شده بودو به شدت خوشرو بود.
با دیدن نگاه من گفت مشکل شما چیه.نمیدونستم باید چی بگم که دل دکتر به رحم بیاد و با من به روستا بیاد. اما با من من گفتم من خودم مریض نیستم.
دکتر نگاه سرسری بهم انداخت و گفت پس چه کمکی ازدست من برمیاد؟همین یه جمله کافی بود تا اشک من سرازیر شه وهمه چیو برای دکتر توضیح بدم.
دکترنگاهی به ساعت توی دستش انداخت وگفت امروز سرم خیلی شلوغه، نمیرسم بیام. جمعیتی هم که بیرون منتظر بودن که خودت دیدی.تا دیدم الانه که دکتر ردم کنه برم، شروع کردم به التماس کردن و پولهایی که توی دستم داشتم نشونش دادم وگفتم پولشم هرچقدر بشه میدم.
دکترکه کلافه شده بود گفت خیلی خب، اسم روستا رو بگو و برو خودم میام.
خیالم راحت شد که دکترو راضی کردم وزود گفتم نه میشینم بیرون تا کارتون تموم شه و برای اینکه دکتر پشیمون نشه زود رفتم بیرون.
کاردکترخیلی طول کشید ومن همچنان بیرون منتظر دکتر بودم.
بلاخره طرفای عصر کار دکتر تموم شدو کیف وسایلشو گرفت دستش و باهم به سمت روستا حرکت کردیم.
توی راه جلوتر از دکتر راه میرفتم تا بلکه اونم تندتر راه بیاد و زود برسیم.
خدا خدا میکردم هادی دیر به خونه بیاد و دکترو نبینه.وقتی به روستا رسیدیم مستقیم به سمت خونه حرکت کردمو از دکتر میخواستم یکم عجله کنه.
ننه جان توی اتاق بودو به آب و نونی که براش گذاشته بودم دست نزده بود.دکتر معاینه ش کردو گفت سرماخوردگی توی بدنش مونده و باعث عفونت ریه ها شده.نسخه ای براش نوشت و گفت از شهر تهیه کنیم و از توی کیفش چندتا قرص داد که تاتهیه داروهای اصلی به ننه جان بدیم. بعدم گفت اگه با مصرف داروها حالش بهتر نشد،ننه جان رو ببریم پیشش.میدونستم ننه جان جونی توی تنش نداره که اینهمه راه بره وهادی هم سرگرم کارهای صحراست و وقت نداره.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتودو
برای همین شرایط رو برای دکتر توضیح دادم و از دکتر خواهش کردم خودش ده روز دیگه بیاد و ننه جان رو ببینه.دکتر نگاهی به ننه جان انداخت و قبول کرد.موقع رفتن هرچی پول داشتم دادم به دکتر و کلی دعاش کردم و تند و تند ازش تشکر میکردم.دکتر مقدار خیلی کمی از پولو برداشت و گفت من وظیفه مو انجام دادم و به سمت در رفت.برای بدرقه دکتر پشت سرش راه افتادم و همزمان بارفتن دکتر، هادی با بچه ها وگاری اومد توی خونه.
نگاهی به من و نگاهی به دکتر کرد که زود گفتم دکتر دانشوره و از ده بالا اومده ننه جان رو معاینه کنه.
هادی سری تکون داد و بی اهمیت به دکتر گاری رو آورد داخل حیاط.
دکتر رفته بود و تنها چیزی که روبروی من بود،چشمهای سرخ هادی بود.برای اینکه هادی بیشترعصبانی نشه شروع کردم به توضیح دادن ماجراو کمی هم ازخودم روش گذاشتم تاهادی باورکنه حال ننه جان خیلی بدبوده و من مجبورشدم برم دنبال دکتر.
تندو پشت سرهم حرف میزدم وقسم میخوردم وبازهم برای اینکه نشون بدم حال ننه جان خیلی بد بوده گفتم ننه جان از صبح چند بار بالا آورده.
هادی هم دیگه حرفی نزدو بعد از بردن الاغ به طویله دست و صورتشو شست اومد بالا و رفت توی اتاق که حال ننه جان رو بپرسه.
اینقدر که اضطراب داشتم از خدا میخواستم حال ننه جان بدتر شده باشه تا هادی دعوام نکنه.
هادی کمی با ننه جان حرف زد و از اتاق رفت بیرون و بعدم منو صدا کرد.
احساس میکردم هر لحظه گردش خون داره توی بدنم متوقف میشه و قلبم از حرکت می ایسته.شاید ده تا پله رو به اندازه سه دقیقه طول کشید تا رفتم پایین.
گوشه حیاط اتاقی بود که تنور داشت و اونجا نون میپختیم و توی اون اتاق انباری بود که چوب هایی که برای آتیش روشن کردن توی تنور لازم داشتیم و انبار میکردیم.
همینکه هادی اونجا وایساده بودو منو صدا میکرد معلوم بود چه اتفاقی قراره بیفته.
محمدو عباس توی اتاق پیش ننه جان بودن و از ظهر هنوز وقت نکرده بودم برم طلا و نعمت رو از خونه مادرم بیارم.
تمام فکرم پیش بچه هام بود.ولی به ناچار آروم رفتم به سمت اتاق نون پزی.هادی تا منو دید گفت تو که گفتی ننه جان بالا آورده ؟
گفتم بخدا حالش بد بود. اگه نمی رفتم دنبال دکتر، ننه جانم میمرد، مثل پری، مثل طلا و شروع کردم به گریه کردن.
اما هادی اصلا به حرفهای من توجه نکردو نذاشت حرف دیگه ای از دهنم بیرون بیاد که شروع کرد به زدن من و همش میگفت به من دروغ میگی،ناله میزدم و التماس میکردم که ببخشه و همش میگفتم غلط کردم! میدونستم حرفهام تاثیری نداره، اما بازم التماس میکردم ولم کنه، چون میدونستم اینبار کسی توی خونه نیست منو نجات بده.
انگار هادی از زدن من خسته شد و یک لحظه ولم کرد و رفت اما با دیدن چوبی که از گوشه اتاق برداشت وحشت کردم و با صدای بلندی ننه جان رو صدا میکردم.
هادی چوب و تا بالای سرش میبرد و محکم به بدنم میکوبید.قسمت شکسته چوب ها تیز بود وبا شدتی که هادی میزد توی تنم میرفت.
درد تا مغز استخونم می رسید و جونمو به لبم می رسوند.اولش جون داشتم که کمک بخوام و التماس کنم. اما کم کم صدام به ناله ضعیفی تبدیل شدو بدنم بی حس شد و دنیا جلوی چشمام تاریک شد.
چشمامو که باز کردم توی اتاق بودم و ننه جان بالای سرم داشت آروم آروم گریه میکردو زیر لب با خودش حرف میزد.
تا دید چشمامو باز کردم بلندتر گریه کردو همش ازم حلالیت میخواست.
ازاینکه زنده مونده بودم و هنوز نفس میکشیدم بغضم گرفت و به ننه جان گفتم چرا من نمردم؟چرا من هنوز زنده م و شروع کردم به گریه کردن.چقدر جون سخت بودم من که با کتکی که خورده بودم بازم زنده بودم.چراخدا منو نمی کشت تا از این زندگی راحت شم.
کتک هایی که از مادرم خورده بودم، سه روزی که توی زیر زمین با منیر زندونی بودم ،کتک هایی که از هادی خورده بودم همش مثل یه فیلم می اومدجلوی چشمم واشک هایی که ازداغ دلم گرم گرم بودن روی گونه م میریخت.
بعدازچند سال یاد حامد افتادم. یاد اون لحظه ای که برام به زبان محلی خودشون شعر میخوندو دست میزد و میگفت تا آبادان کل کشون میبرمت.
آخ که چه بدبختی بودم من که باید بخاطر هر چیزی کتک میخوردم.نگاهم کشیده شد سمت گوشه اتاق محمدوعباس گوشه اتاق خواب بودن. ازچشمهای بسته شون هم معلوم بود که کلی گریه کردن.
تمام بدنم درد میکردو نای تکون خوردن نداشتم. با همه دردی که توی تنم داشتم، دلم پیش نعمت و طلا بود.
برای همین به ننه جان گفتم،مادرم بچه هارو نیاورد؟
ننه جان گفت خود هادی رفته بیارتشون، فکر اونا نباش وبا دستهایی که هنوز از شدت تب داغ بود،شروع کرد به نوازش کردن دستهام.
نمیدونم هادی چه بلایی به سرم آورده بود که ازدرد نای تکون خوردن نداشتم و با هر حرکت کوچیکی جونم به لبم می رسید.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوسه
نیم ساعتی که گذشت هادی با نعمت وطلا برگشت.نعمت توی بغلش خواب بودو ننه جان زود بچه رو ازش گرفت تامن شیرش بدم. اما نمیتونستم به پهلو بچرخم که بچه روشیر بدم. برای همین ننه جان نعمت رو دمر گذاشت روی سینه م تاشیر بخوره.نعمت خواب بود، اما انگار بوی شیروحس کرد که زود دهن کوچیکشو باز کردو با ولع شروع کرد به شیر خوردن.
دلم برای بچه هام میسوخت،اگه اونا نبودن خودمو میکشتم وخلاص میکردم، اما اونا چه گناهی داشتن.درد من درد بی درمونی بود که جز مرگ چاره ای نداشت.
نعمت که شیرشو خورد، ننه جان با فاصله کنار من خوابوندش.دستشویی داشتم و باید تا حیاط میرفتم.
ننه جان داشت کمکم میکرد که از جام بلند شم که هادی اومد دستشو کشیدو گفت ولش کن خودش میره، نمرده که،بلد بوده تا ده بالا بره،تا دستشویی نمیتونه بره و لگد محکمی به پام زد که دوباره روی زمین افتادم.
داد زدم و گفتم خدایا منو بکش و خلاصم کن و شروع کردم گریه کردن و مدام جیغ میزدم.
هادی که دوباره عصبانی شده بود دوباره شروع کرد به زدن من.ننه جان خودشو روی من انداخته بود تا هادی منو نزنه.
بچه ها از سرو صدای ما بیدار شده بودن و وحشت زده گریه میکردن.
زیر لب هادی رو نفرین میکردم.ننه جان کنارم خوابیده بودو همچنان حالش بد بود.
یاد قرصی که دکتر داده بود افتادم.محمدو صدا زدم که بره و قرصو بیاره برای ننه جان.محمد که قرص رو آورد، یکی هم خودم خوردم تا بلکه کمی از دردم کم شه.
فردا صبح تو تاریک و روشن هوا قبل از اینکه هادی بیدارشه محمدو بیدار کردم تا بره دنبال مادرم و بگه بیاد اینجا. نزدیکای ظهر بود که مادرم اومدو با دیدن من محکم کوبید توی صورتش با دیدن مادرم داغ دلم تازه شدو دوباره زدم زیر گریه و همه چیزو برای مادرم تعریف کردم.
مادرم با ناراحتی به حرفهام گوش میکرد خوشحال بودم که حداقل اینبار ازم حمایت میکنه.اما حرفهام که تموم شد گفت حق با هادیه دختر جان ،زنی که بدون اجازه شوهرش از خونه بره بیرون، فرشته ها لعنتش میکنن. من که هر روز هرروز نمیتونم زار و زندگیمو ول کنم بیام اینجا،تو بیا بریم خونه خودمون تا حالت بهتر شه.
ننه جان سرشو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد. مادرم که بلند شد وسایل منو جمع کنه گفت گوهر خانوم روسیاه شدم پیشت.
تو دلم به حرف ننه جان خندیدم. پیش خودش فکر میکرد برای مادر من مهمه چه بلایی سر من اومده،اما خب ننه جان با مادر من فرق داشت.برای همینم اونو بیشتر از مادرم دوست داشتم.
موقع رفتن به مادرم گفتم از زیر فرش نسخه ننه جانو هم برداره تا بدم اصغر یا بابام از شهر داروهاشو بگیره.
با هزاربدبختی و آه و ناله با مادرم راه افتادم به سمت خونه. توی راه همه نگاهم میکردن و برای همین چادرمو تا پایین چونه م کشیده بودم پایین که کسی منو نبینه .
توی راه مادرم غر میزد که تو شدی کاسه داغ تر از آش! من نمیدونم اون دلش برا مادرش نسوخته،تو چیکاره بودی و همینطور غر میزد و لابلای غرغرهاش منو نصیحت می کرد.
مادرم نعمت رو بغل کرده بودو طلا هم دستش به چادر من بود و تند تند پشت سر ما راه می اومد.
همه فکرم پیش ننه جان بود که توی خونه تنها مونده بود. اما چاره ای نداشتم جز اینکه استراحت کنم تاحالم بهتر شه.
مادر پروین زایمان کرده بودو پروین برای نگهداری از مادرش رفته بوداونجا.
از اینکه با این وضع به خونه پدرم اومده بودم, احساس بدبختی میکردم. اما چاره دیگه ای هم نداشتم.
نسخه ننه جان رو به اصغر دادم تا از شهر بگیره و بیاره.ننه جان روزی یکبار بهم سر میزد و هادی رو تو اون مدت که خونه پدرم بودم، اصلا ندیده بودم.
هشت روز تمام نتونستم از جام تکون بخورم و حتی دستشویی هم با کمک مادرم میرفتم.کمرم به شدت درد میکرد و منو زمین گیر کرده بود.وقتی خودمو توی آینه دیدم از دیدن صورتم میترسیدم. با اینکه چندروز از کتک خوردنم میگذشت اماتمام صورتم کبود بود و گونه سمت چپم به طرز وحشتناکی ورم کرده بود و لبم پاره شده بود.جای تیزی چوب ها روی بدنم زخم شده بودو بیشتر جاهای بدنم کبود بود.
با وضع کبودی های بدنم خجالت میکشیدم برم حمام ده وبرای حمام کردن مادرم آب گرم میکردو توی انباری خودمو میشستم.
خواهرام هر روز به خونه مادرم می اومدن و برای من دل میسوزوندن.از دیدن نگاه ترحم بار اونا بیشتر دلم میگرفت وتوی دلم به هادی بدو بیراه میگفتم.
بعداز چهارده روز که حالم بهتر شده بود، به خونه برگشتم.ننه جان با دیدنم صورتمو بوسیدو رفت برام اسفند دود کرد.دلم برای خونه م تنگ شده بود، اما یادآوری کارهای هادی ناراحتم میکرد.
ننه جان حالش بهتر شده بودو خونه مثل دسته گل تمیز بود.اونجا خونه من بود و من جز زندگی کردن با هادی راه چاره دیگه ای نداشتم. برای همین باخودم تصمیم گرفتم به هیچ وجه هیچ بهانه دیگه ای دست هادی ندم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوچهار
غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احساس میکردم از برگشتنم خوشحاله اما به روی خودش نمیاره.
روزها به سرعت می گذشت، اما کمردرد من خوب نشده بودو بیشتر وقتا از شدت کمردرد نمیتونستم راه برم.
ننه جان مدام به هادی غر میزد که منو ببره شهر پیش دکتر! اما هادی اهمیت نمی دادو میگفت خودش خوب میشه.
ننه جان که دید هادی به حرفهاش گوش نمیکنه رفت و از حاج رحیم برام روغنی گرفت تا باهاش کمرمو چرب کنم.
نمیدونم روغنی که حاج رحیم داده بود تاثیر داشت یا محبت های ننه جان،اما کمردردم کمی بهتر شده بودو مثل قبل اذیتم نمیکرد.
به کمردرد،به کتک خوردن ها،به توی رختخواب افتادن ها و به غمها و غصه هایی که هربار دلمو به درد می آوردن، خلاصه به زندگی که داشتم عادت کرده بودم و تمام دلخوشیم، بچه هام و ننه جان بود.
گاهی با خودم فکر میکردم اگه محبت های ننه جان نبود،من خیلی وقت پیش ها توی اون خونه دق کرده بودم و مرده بودم.
سرمای پاییز از راه رسیده بود و نعمت یک سال ونیمه بود که من دوباره باردار شدم.فشار حاملگی کمردرد منو بیشتر کرده بودو گاهی از شدت درد اشکم در می اومد.
همزمان با من پروین و بدری ومنیر هم حامله بودن.
خدایار از شنیدن خبر بارداری منیر خیلی خوشحال بود و برای منیر گردنبند خیلی قشنگی خریده بود.مادرم مدام نذرو نیاز میکرد خدا به منیر پسر بده تا به قول خودش چراغ خونه منیر بشه.
محصولات صحرا رو که فروختیم، هادی تصمیم گرفت خونه کبری خانوم رو بخره.از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون خونه کبری خانوم اتاق های بیشتری داشت و منم میتونستم اتاقی رو به عنوان اتاق مهمونخونه انتخاب کنم.
اما هادی برای خرید خونه پول کم داشت.با اینکه توی ده ما میشد پول خونه رو توی چندتا قسط بدی، اما دلم نمی خواست به کسی بدهکار باشیم و هرچی پس انداز داشتم دادم به هادی تا کامل پول خونه رو بدیم.
بعد از خرید خونه کبری خانوم دیوار و برداشتیم تا دوتا خونه بهم راه داشته باشه.خونه کبری خانوم حیاط بزرگ مربع شکلی داشت که با چندتا پله اتاق ها از کف حیاط جدا شده بودو گوشه سمت چپ حیاط زیر زمین وانباری و طویله بود.ازسمت چپ ایوون دوباره سه تا پله میخوردبه سمت بالا و اتاق بزرگی بود که من تصمیم داشتم اونجا رو اتاق مهمونخونه کنم و از همه مهم تر مطبخ گوشه سمت راست ایوون بود و دیگه لازم نبود برای آماده کردن غذا من تا حیاط برم.
با خرید خونه کبری خانوم هیچ فرش و زیراندازی نداشتیم توی اتاق ها پهن کنیم. دوباره با ننه جان شروع کردیم به فرش بافتن. فرشی که توی اتاق بزرگ خونه داشتیم رو آوردیم و توی اتاق جدید انداختیم و بساط کرسی رو تو خونه جدید راه انداختیم.
توی خونه کبری خانوم جای لوله بخاری داشت و هادی برای خونه یه بخاری نفتی خریده بود.
بچه ها از دیدن بخاری ذوق زده بودن و مدام بالا و پایین میپریدن.با دیدن خوشحالی بچه ها،غصه هام ازیادم میرفت ودعا میکردم توی این خونه فقط صدای خنده و شادی باشه.
ننه جان برای خواب بچه ها رو با خودش به خونه قدیمی میبرد و من و هادی توی خونه جدید می خوابیدیم.
رشته بری و کنار گذاشته بودم تا زودتر بتونیم فرشو تموم کنیم و توی اتاق بندازیم.
اما بارداری و رسیدگی به بچه ها وانجام کارهای مربوط به طویله و انجام کارهای خونه باعث می شد بیشتر ننه جان پای دار قالی باشه.
ماهها به سرعت میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود.اینقدر که باردار شده بودم دیگه خودم میتونستم حدس بزنم که کی وقت زایمانمه و از صبح دبه های آب وجلوی آفتاب گذاشته بودم.
برای طلا با پارچه هایی که توی خونه بود، عروسکی درست کرده بودم و دستش داده بودم تا مشغول بازی شه و نعمتم گذاشتم کنارش تا مواظبش باشه.
موقع زایمان همش صلوات میفرستادم که این آخرین بارداریم باشه و از خدا میخواستم دیگه بهم بچه نده.
ننه جان با خنده بچه رو گرفت و گفت خداروشکر قمرتاج بچه دختره،دیگه طلا تنها نمیمونه.
بچه رو که بغل کردم از خدا خواستم سرنوشت بچه هامو پراز شادی بنویسه وهیچ وقت ناراحتیشونو نبینم.
هادی اسم دخترمونو هاجر گذاشت.با کمک هایی که ننه جان توی نگهداری بقیه بچه ها میکرد، نگهداری از هاجر در کنار کارهای خونه برام راحت تر بود.
چیزی به زایمان منیر و پروین هم نمونده بود. بهمین دلیل مادرم فقط دوروز خونه ما موند، از طرفی حالمم بهتر بود.
به محض اینکه سرپا شدم،دوباره کنار ننه جان قالی میبافتم و بعضی روزها هم رشته میبردیم.
دلم میخواست با پولهایی که از فروش رشته و شیر در میارم، برای طلاو هاجر گوشواره بخرم.
خدا به منیر پسری داده بود که اسمشو محمد گذاشته بود و خدایار دوباره بخاطر دنیا اومدن فرزند جدید سه روز توی خونه ش مهمونی گرفت.
مادرم بیشتر از هرکسی خوشحال بودو این خوشحالی توی حرفهاش پیدا بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوپنج
چون هادی بد دل بود، زیاد نمیذاشت به خونه خواهرهام برم و تواون سه روزی که خونه منیر مهمونی بود، هادی اجازه نداد من برم.منم بخاطر اینکه هادی ناراحت نشه، حرفی نزدم و صبر کردم تا منیر به خونه مادرم بیاد و اونجا بچه شو ببینم.
دلم میخواست حالا که دیگه بچه ها دارن بزرگتر میشن، کتک خوردن منو نبینن.
هادی به شهر رفته بود و برای بچه ها لباس نو خریده بود،بچه ها از خوشحالی بالا و پایین میپریدن وذوق میکردن.
وقتی لباس های بچه هارو داد، پلاستیکی هم دست من داد و گفت اینو برای تو خریدم. توی پلاستیک لباس و چادرو روسری وجوراب و شلوار بود.
همیشه هادی برام لباس میخرید و توی انتخابهاشم خوش سلیقه بود.روسری و بلوزی که هادی خریده بودو دادم به ننه جان و گفتم اینهارو هادی برای شما خریده.بالاخره محمد به سن مدرسه رفتن رسید،من چون اولین بچه م بود که میخواست ازم دور بشه خیلی نگران بودم و همش بهش سفارش میکردم.
محمد هم چون خیلی بچه ی آروم و حرف گوش کنی بود،پشت سرهم چشم میگفت و حرف دیگه ای نمیزد.
چون خودم آرزوی درس خوندن داشتم ،مدرسه رفتن محمد برام اتفاق خیلی بزرگی بود.تا ظهر که محمد برگرده صلوات فرستادم و براش دعا کردم. محمد که اومد خونه دورش حلقه زده بودیم و اون از کارهایی که تو مدرسه انجام داده بود میگفت و کتاب و دفترهایی که بهش داده بودن و نشون ما میداد.از اینکه محمد از مدرسه خوشش اومده بودو تصمیم داشت درس بخونه خیالم راحت شدو خدارو شکر کردم.احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده و از ته دلم از زندگیم راضی بودم.بافت فرش تموم شده بود واونو توی اتاق مهمونخونه انداخته بودیم.چون پشتی نداشتیم چند تا بالش درست کردم و دور تا دور اتاق چیدم. اما رویه بالشت ها کهنه ورنگ و رو رفته بود.مردی توی ده بود که پارچه بار الاغ میکردو برای فروش به روستاهای اطراف میبرد.تصمیم گرفته بودم مش صفر که اومد برای بالشت ها پارچه بخرم.هنوز هوا اونقدری سرد نشده بودو بیشتر مردای ده توی صحرا بودن.نزدیکای ظهر بود که مش صفر با الاغش توی کوچه داد میزد تا بقیه برن و ازش پارچه بخرن .زود چادرمو سرم انداختم و رفتم توی کوچه.بیشتر پارچه های مش صفر قشنگ بودن و من از دیدنشون سیر نمیشدم .اما آخر پارچه ای رو با زمینه سفیدو گلهای خیلی ریز رنگی انتخاب کردم و خریدم.
پارچه رو به ننه جان نشون دادم و توی کمد قایمش کردم تا بعدا برای بالشت ها رویه بدوزیم.غروب که هادی اومد مثل همیشه حوصله نداشت وتوی خودش بود.وقتی اومد توی خونه از ننه جان پرسید امروز مش صفر اومده بود توی ده.با شنیدن این حرف انگار کسی قلبمو از جا کندوحرکت خون توی تنم متوقف شد.اینقدر ترسیده بودم که به زور نفس میکشیدم. از لحظه ای که هادی سوال پرسید تا لحظه جواب دادن ننه جان برام هزار سال طول کشید.دلم میخواست ننه جان نگام کنه تا با اشاره بگم که به هادی راستشو نگه! اما ننه جان نگاهی به هادی کردو گفت آره ننه جان چرا میپرسی؟چیزی میخواستی بخری؟
هادی نگاهی به من انداخت و گفت مگه من هر هفته نمیرم شهر، چرا هرچی میخوای نمیگی خودم بخرم؟میخواستم بگم دلم طاقت نیاورد تا اونموقع صبر کنم واینقدر دلم برای اتاق مهمونخونه ذوق داشت که نتونستم صبر کنم. اما زبونم نمیچرخیدو فقط یه ببخشید ضعیف از توی گلوم خارج شد.
هادی گفت همونموقع که پارچه میخریدی من بالای سرت بودم و داشتم نگات میکردم.
هادی داشت دروغ می گفت و اصلا اونجا نبود.هم من و هم خودش میدونستیم که داره دروغ میگه! اما نمیدونستم کی به هادی گفته بود من از مش صفر پارچه خریدم و سعی میکردم بخاطر بیارم اون لحظه کی توی کوچه بود.
وقتی هادی مطمئن شد که من از مش صفر پارچه خریدم با خونسردی بلند شدو از اتاق رفت بیرون.تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون، نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر تقریبا بلندی گفتم.ننه جان که متوجه ترسم شده بود گفت برو پارچه ها رو بیار بزار رو طاقچه که هادی اومد نشونش بدی، فکر نکنه میخواستی ازش پنهان کنی.
منم زود دویدم و پارچه هارو گذاشتم روی طاقچه، اما به محض اینکه برگشتم هادی با بیل اومد توی اتاق و اولین ضربه رو به سرم زد.
ننه جان جیغ بلندی کشیدو اومد به طرف هادی که هادی رو کنار بکشه، اما با اون تن لاغرش زورش به هادی نمی رسید و هادی تندو تندو با بیل توی سرو بدن من می کوبید.
دردش خیلی زیاد بودو شوری خون رو توی دهنم حس میکردم .ننه جان توی سرو سینه خودش میکوبیدو همش میگفت خجالت بکش، مش صفر جای بابای قمرتاجه، اما هادی میگفت من با خریدن پارچه آبروشو تو محل بردم وبا این کارم به بقیه فهموندم که هادی برای خونه هیچی نمیخره.صدای جیغم به ناله تبدیل شده بودو احساس میکردم الانه که مغز سرم بریزه توی دهنم بچه ها یه گوشه وایساده بودن وبا گریه کتک خوردن منو تماشا میکردن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوشش
ننه جان هادی رو نفرین میکرد که الهی دستت بشکنه و شیرمو حلالت نمیکنم.اما انگار اینبار هادی قصد کوتاه اومدن نداشت وبرای همین شروع کردم به التماس کردن وهمش میگفتم غلط کردم تا شاید دلش به رحم بیادو ولم کنه.
بیچاره ننه جان با اون بدن ضعیفش خودشو روی من مینداخت تا هادی از زدن من دست برداره.هادی که انگار خسته شده بود نفس نفس زنان بیل رو برد بالا و آخرین ضربه رو دوباره توی سرم زد.احساس کردم توی سرم داغ شد وآب داغی از چشم راستم روی صورتم ریخت.
بدنم درد زیادی داشت، اما دستمو به سمت چشمم بردم و روی چشمم کشیدم. با دیدن خونی که از چشمم می ریخت وحشت کردم وشروع کردم به جیغ زدن.هادی که رد خون روی صورتمو دید باخونسردی نشست بالای اتاق وگفت بخدا اگه اینبار با آبروی من بازی کنی زنده ت نمیزارم.
با دردی که توی سرم پیچیده بود,هرلحظه هزار بار جونم به لبم می رسید,اما نمی مردم.احساس میکردم تمام سرم با درد شدیدی مثل نبض میزنه و هر لحظه ممکنه که ازشدت درد بترکه.
ننه جان گاهی خودشو میزدو گاهی هادی رو نفرین میکردو گاهی قربون صدقه من می رفت.
بچه ها با ترس دورم نشسته بودن وگریه میکردن و التماس میکردن که از جام بلند شدم.
صورتم داغ داغ شده بود وچشمم میسوخت و با تمام مقاومتی که میکردم بخاطر التماس و نگاه نگران بچه ها ازجا بلند شدم که حالم بهم خوردو از حال رفتم.
با درد زیادی چشمامو بازکردم، از فشاری که روی صورتم و دور چشمم احساس میکردم میشد فهمید که چشمم ورم کرده.
آفتاب بی جون پاییز تا نیمه های اتاق اومده بودو بوی تاس کبابی که ننه جان بار گذاشته بودو بخارش از در دیگ روی گردسوز بالا می رفت اتاق رو پر کرده بود.
از پنجره گلیم شسته شده ای رو که از خون بینی و دهان وچشم من کثیف شده بود رو دیدم.انگارهنوز هادی داشت بابیل توی سرم می کوبید و درد توی سرم بیشتر می شد.شروع کردم به گریه کردن و نفرین کردن هادی.
حدود نیم ساعتی که گذشت ننه جان اومد توی اتاق آستین لباسش تا آرنج بالا بودو جای کبودی روی ساق دستش مشخص بود.
با دیدن من اومد به سمتم و شروع کرد روی زمین سجده کردن و خدارو شکر گفتن و بعدم شروع کرد به قربون صدقه رفتن من و نفرین کردن هادی.
با صدایی که خودمم به زور میشنیدم پرسیدم بچه ها کجان؟ننه جان گفت محمد رفته مدرسه و عباس با هادی رفته صحرا،طلا رو هم با خودم بردم سرچشمه تا ظرف ها رو بشوریم و الانم توی حیاط با نعمت دارن بازی میکنن.
ننه جان گفت قمرتاج اگه به هوش نمی اومدی من میمردم.پنج شبانه روزه که نه خواب دارم نه خوراک.اگه چشماتو باز نمیکردی من دق میکردم و شروع کرد به گریه کردن.
با شنیدن حرفهای ننه جان انگار کسی قلبمو توی دستش گرفته بودو فشار میداد. به سختی نفس میکشیدم و سعی میکردم گریه نکنم تا درد چشمم بیشتر نشه.نمیدونستم تو این پنج روز مادرم سراغی ازم گرفته یا نه،اما میدونستم حتی اگه میفهمیدن هم براشون اهمیتی نداشت و مادرم بازم میخواست نصیحتم کنه که مرد خدای دوم زنه و هرکاری بکنه حق داره.
احساس میکردم پیش چشم بچه هام خوار و خفیف شدم و غرورم له شده.بغض داشت خفه م میکردو بیشتر نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به گریه کردن.
هفت روز از اون شب شوم گذشته بود که مادرم انگار نگرانم شده بودو به دیدنم اومد.
وقتی منو توی رختخواب و با اون حال و اوضاع دید شروع کرد به گریه کردن و پرسید که چی شده؟دلم نمیخواست براش توضیح بدم چی شده، چون آخرسر میدونستم چی میخواد بگه ،امابا اینحال گفتم برو در تک تک خونه های این روستا رو بزن، ببین کدومشون شوهرشون با بیل زده توی سرشون و از چشمشون به جای اشک خون بیرون زده.
مادرم لابلای گریه هاش پرسید مگه چیکار کرده بودی؟داشت دنبال چیزی می گشت تا بگه من مقصرم و حق با هادی بوده.دلم شکسته بودو حرف زدن با مادرم بیشتر دلمو می سوزوند. از دیدن حال و روزم دل سنگ برای من آب میشد، اما مادرم میخواست قانعم کنه که تقصیر من بوده که کتک خوردم.
برای همین پتو رو روی سرم کشیدم و آروم آروم گریه کردم.مادرم که دید من حرفی نمیزنم رو کرد به ننه جان و ننه جان هم با شرمندگی همه چیزو براش تعریف کرد و لابلای تمام حرفهاش مدام میگفت من شرمنده شما شدم گوهرخانوم .روم سیاهه بخدا و گاهی هم بخاطررفتار هادی معذرت خواهی میکرد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهفت
مادرم که ساکت به حرفهای ننه جان گوش میکرد،پتو رو از روی صورتم زد کنارو گفت قربونت برم مادرجان، هادی کار بدی کرده درست، من به بابات میگم باهاش حرف بزنه! اما تو چرا بدون اجازه شوهرت رفتی توی کوچه! چرا بدون اجازه شوهرت برای خونه چیزی میخری که آخرو عاقبتش بشه این؟!خب اونم مَرده مادر، غرور داره، غیرت داره، آخه تو کی میخوای این چیزارو بفهمی...
مادرم با محبت این حرفهارو میزد وگاهی سرمو میبوسیدو موهای بیرون زده از زیر روسریمو نوازش میکرد. اما نمیدونم چرا احساس میکردم حرفهاش مثل یه چاقو توی قلبم فرو میره و قلبمو زخم میکنه.شاید انتظار داشتم ازم حمایت کنه و بگه بلایی به سر هادی میاره که دیگه جرات نکنه دست روی من بلند کنه و یا حتی نصیحتم نکنه.اما تمام عکس العمل مادرم همین بود که میخواست به بابام بگه با هادی صحبت کنه.
نزاشتم حرفهای مادرم تموم شه و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم و بحال خودم دوباره اشک ریختم.
توی تمام مدتی که توی رختخواب بودم، هادی حتی نگاهمم نمیکردو ذره ای پشیمونی توی رفتارش نبود.احساس میکردم بی ارزش ترین زن دنیا هستم و احساس پوچی میکردم.اززندگی و تمام بدبختی هاش که همه یکجا روی سر من ریخته بود خسته شده بودم. دلم میخواست بمیرم.ننه جان هاجرو روی پاش میخوابوندو داشت زیرلب وآروم آروم با خودش حرف میزد.
ازجابلندشدم وآروم رفتم توی حیاط، سوزو سرمای آبان ماه تا مغز استخونم رفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن.
باد سردی میومد و خاک حیاطو با خودش جابجا میکرد.ازروی ایوون حیاط خونه رو تماشا کردم و اونروزی رو بخاطر آوردم که با خرید خونه دعا کردم فقط توی این خونه شادی باشه.
اززندگیم خسته شده بودم وتنها راه نجاتم از این زندگی مرگ بودو راه دیگه ای نداشتم.توی انباری رفتم و روسریمو محکم دور گردنم گره زدم.
اینقدر گره روسری ومحکم کردم که به سرعت خونی که توی سروصورتم جمع شدو احساس کردم وبدنم شروع کرد به گزگزکردن وسِر شدن.لحظه به لحظه زندگیم جلوی چشمم می اومدو از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم.همه جارو تار میدیدم. دستها و بدنم هرلحظه سردتر میشدو صورتم داغ تر.احساس کردم بازهم خون ازچشمم روی صورتم ریخت.توی اون لحظه فقط به فکر خلاص شدن خودم از زندگیم بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم.انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد که حس کردم ننه جان داره میاد به سمتم و سعی میکرد گره روسری رو باز کنه.
با جون کمی که توی دست هام بود،نمیزاشتم ننه جان روسریو از دور گردنم بازکنه، اما تو اون حال قدرت ننه جان از زور من بیشتر بودو با باز شدن گره از روی گلوم شروع کردم به سرفه کردن.
ننه جان که دید نفس میکشم و هنوز زنده م، بی حال گوشه انباری افتادو نفس نفس زنان با من دعوا میکرد که این چه کاریه که میخواستی انجام بدی.
دلم برای ننه جان می سوخت.دلم برای خودم میسوخت.احساس میکردم سایه سیاهی روی زندگیم افتاده وتازمان مرگ من هرگز این سایه سیاه کنار نمیره.کمی که حالم بهتر شد،شروع کردم دادزدن سر ننه جان که چرا ولم نمیکنه و نمیزاره بمیرم.
اززندگی و هادی و پدرو مادرم و همه دنیا شاکی بودم و یکجا همه حرصمو سرننه جان خالی کردم و با دادو بیداد بهش میگفتم که ولم کنه و بزاره به حال خودم باشم.
ننه جان فقط نگاهم میکردو حرفی نمیزد. وقتی دیدکمی آروم شدم، بی حرف کمکم کردو منو برد توی اتاق و دوباره منو توی رختخواب خوابوند.
همینطور که اشک می ریخت گفت میخواستی خودتو بکشی تا بچه هات بی مادر بزرگ شن؟فردا بیفتن زیر دست نامادری واز دست اون زجر بکشن؟فکر خودتو نکردی، فکر بچه هاتم نبودی؟دختر جان شاید ناراحت بشی ازحرفم، اما تو باید زنده بمونی تا مثل مادرت برای دخترهات مادری نکنی.تا با قوی بودن خودت به بچه هات یاد بدی قوی باشن.خودکشی کارآدمهای ترسوی بی عرضه س، نمیگم هادی رو عوض کن، نه ننه جان چون هادی عوض نمیشه،اما تو بچه هاتو خوب بزرگ کن.
با اومدن همسایه ها و بدری و خاتون و زری خانوم و بهجت خانوم که همه بخاطر شغلش مشاطه صداش میکردن،همه که حدود ده پونزده نفر بودیم به سمت خونه زن هاشم که اسمش نیره بود،به راه افتادیم.
هوا گرم بود و راه هم به نسبت کمی طولانی بود.
مادرم بی اندازه خوشحال بود و از همه جلوتر راه میرفت. منم خوشحال بودم که هاشم داره عروسی میکنه. چون میترسیدم بخاطر مشکلش کسی بهش زن نده و هاشم تا آخر عمر تنها بمونه.
به کوچه ای که خونه عروس توش بود رسیدیم و زری خانوم به دستور مادرم شروع کرد به ضرب زدن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهشت
.از صدای ضربی که توی کوچه پیچید،همسایه ها و مادر نیره و چندتا از فامیل هاشون اومدن بیرون.
مادر نیره اسفند دودکرده بود و نوبتی دور سرما میچرخوندو هربار اشکی که از گوشه چشمش می چکیدو آروم با گوشه روسریش پاک میکرد.شاید اونم فکر میکرد هیچ وقت کسی نباشه که دخترشو بگیره و این اشک شوق بودکه ازچشمش میریخت و اون قادر به پنهان کردنش نبود
مادر نیره مارو به اتاقی دعوت کردو همه اونجا نشستیم.بدری و خاتون با خوشحالی می رقصیدن.مادر عروس خیلی زود با شربت خاکشیرو هندوانه از ما پذیرایی کرد.کمی که گذشت رفت و نیره رو آوردتوی اتاق.
نیره دختر خیلی لاغرو گندم گونی بودو موهای مشکی و ابروهای نازکی داشت.چشمهاش کمی گود بود و انگار هیچ حسی توی چشماش نبودو با اشاره با همه سلام و علیک میکردو خوشامد می گفت.
با اومدن نیره، مادرم و پروین بلند شدن و شروع کردن به رقصیدن.با اینکه مادرم قبلا برای اصغر و کاظم هم زن گرفته بود، اما انگار اینبار از همیشه خوشحالتر بودولبخند ش یک لحظه هم ازروی لبش کنار نمیرفت.
کمی که گذشت مشاطه کارشو شروع کردو یکی از فامیل های عروس برای خوشبختی هاشم و زنش دعامیکردو بقیه هم صلوات میفرستادن و گاهی هم زری خانوم ضرب میگرفت.
بعداز تمام شدن کارمشاطه به نظرم نیره هیچ تغییری نکرده بود. اما وقتی مشاطه آینه رو گرفت جلوی صورتش، لبخند پررنگی زدو سرشو از خجالت پایین آورد.
از نیره خوشم اومده بودو از ته دلم خدارو شکر میکردم.بعد از اعلام کردن زمان عروسی که ده روز دیگه بود،به ده خودمون برگشتیم.ما خواهرا برای شام خونه پدرم موندیم. هاشم خوشحال بود، اماچون خجالتی بود سرشو تا جایی که ممکن بود پایین گرفته بودو بدری و خاتون مدام سربه سرش میزاشتن وهاشم ازخجالت سرخ می شد.
تمام شب باخنده و شادی گذشت و بعد از شام همه به خونه برگشتیم.
برای ننه جان از غذایی که مادرم پخته بود،آورده بودم. اماچون ننه جان خوابیده بود،دلم نیومد صداش کنم وآبگوشت رو توی مطبخ گذاشتم.بعد برگشتم وبچه ها رو بردم و تو جایی که ننه جان کنار خودش برای بچه ها پهن کرده بود،خوابوندم.اما انگار ننه جان خیلی خسته بود که اصلامتوجه ما نشد و خودم به این حیاط اومدم.
هادی از صبح خیلی زود با پسرا به صحرا رفته بودو طلا هم بیدار شده بود.اما ننه جان برعکس همیشه خواب مونده بود.
از روزی که زن هادی شده بودم، یادم نمی اومد که ننه جان دیر از خواب بیدار شه و همیشه میگفت آفتاب نباید صبحانه خوردن زن رو ببینه.
به حیاط قدیمی رفتم.ننه جان توی رختخوابش خوابیده بود.باخودم گفتم شاید مریض شده، برای همین آروم صداش زدم. اما ننه جان بیدار نشد، دستموگذاشتم روی پیشونیش تا ببینم تب داره یا نه، اما وقتی پیشونی سرد ننه جان رو حس کردم، با ناباوری سرمو روی قلب ننه جان گذاشتم.
قلبش هیج صدایی نمیداد. زودسرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. انگار ننه جان هزار سال بود که خوابیده بود و بدنش سرد سرد بود.
باورم نمی شد تنها پناه من مرده بود و من توی این خونه بدون هیچ پناهی تنها مونده بودم.
از ته دلم داد زدم و به ننه جان التماس کردم که چشماشو باز کنه ومنو تنها نزاره. مدام روی پاهام میکوبیدم و میگفتم پاشو ننه جان، تنها کس من تویی، چطور دلت میاد منو تنها بزاری.پاشو من بی تو دق میکنم ننه جان.
دلم میخواست همه اینا خواب باشه وننه جان چشماشو باز کنه. برای همین مدام دست و پاشو می بوسیدم و ازش میخواستم چشماشو باز کنه.اینقدر دادو فریاد کردم وتوی سرو صورت خودم زدم که همه همسایه ها اومدن توی خونه و منو دلداری میدادن.
ننه جان مادرم بود،پناهم بود،دوست و همرازم بود،تنها کسی بود که توی این دنیا منو دوست داشت. مگه می شد آروم باشم؟ولی هیچ کس دردمو نمی فهمید!هیچ کس نمیدونست که ننه جان ،بجای تمام خانواده م بهم محبت کرده بودو هوامو داشت.
خیلی زود خبر به گوش کل ده رسید وهادی هم ازصحرا اومد.بچه ها گریه میکردن و هادی باز پشت دستمال ابریشمش صورتشو پنهان کرده بودوگریه می کرد.
همسایه ها توی حیاط اجاق روشن کرده بودن و آبگوشت بار گذاشته بودن.
بدن لاغرو نحیف ننه جان توی گورستانو ده کنارطلا و پری خاک کردیم.خاک قبر ننه جانو توی سرم می ریختم و زار میزدم.
خاتون ومادرم سعی می کردن آرومم کنن وبدری آروم درگوشم میگفت بس کن، تاحالا کیو دیدی واسه مرگ مادر شوهرش اینطوری گریه کنه.
دلم میخواست به بدری بگم که ننه جان برام عزیزترو مهربونتر ازمادرم بود. اما با صلواتی که جمع فرستادن و شروع کردن به فاتحه دادن، ساکت شدم و شروع کردم به خوندن فاتحه.باورم نمی شد سر قبر عزیزترین کسم نشستم و دارم گریه میکنم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتونه
.دلم نمی اومد از قبر ننه جان جدا شم و به زور مادرم همراه بقیه به خونه برگشتم.
با اینکه بیشتر روستا توی خونه ما بودن، اما جای خالی ننه جان مثل سیلی توی صورتم می خورد ونمیدونستم با نبود ننه جان چطور کنار بیام.
هفتم و چهلم ننه جان هم گذشت. اما خیلی طول کشید تا همه ما به نبود ننه جان عادت کنیم.من هر روز صبح براش صلوات میفرستادم و بهش قول میدادم که قوی باشم و بچه هامو خوب بزرگ کنم
از وقتی ننه جان فوت کرده بود، هادی ساکت و کم حرف شده بود و من از اینکه هادی کاری به کار من نداره، خوشحال بودم.
سردرد های من همچنان ادامه داشت و اینبار طلای کوچکم که با اینکه فقط هفت سال داشت از من مراقبت میکرد.
دلم برای بچه م می سوخت که مجبور بود تو این سن از من نگهداری کنه،اما شدت سردرد ها به قدری بود که هربار چند روز من زمین گیر می شدم و نمیتونستم به کارهای خونه و بچه ها رسیدگی کنم. هربار هم که به هادی میگفتم منو ببره دکتر، میگفت که چیزیت نیست و بهونه میاورد.
زمان میگذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدن. حدود هشت ماه از فوت ننه جان گذشته بود و دوباره از شدت سردرد توی رختخواب افتاده بودم واحساس میکردم هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه و از شدت درد شناله میزدم.
یک آن احساس کردم چشمم دوباره خیس شد .آروم دستمو زیر چشمم کشیدم و با دیدن خون کمی که دستمو قرمز کرده بود وحشت کردم.
این سومین بار بود که چشمم خونریزی میکرد، اما اینبارحس میکردم چشمم اصلا نمی بینه.طلا زود دستمالی خیس کردو آورد کشید دور چشمم.
تمام سرو صورتم درد میکردو حتی فشار آروم دست طلا باعث شد جیغ بزنم.
زمین و زمان رو چنگ میزدم و صدای فریاد هام خونه رو برداشته بود.
از شدت دردگریه میکردم وخون با اشکم قاطی شده بودو از چشمم می چکید.
سه روز تمام، توی خونه از شدت سردرد مردم و زنده شدم.اینقدر حالم بد بود که نه خودم میتونستم بخوابم و نه از شدت دادو فریاد من بقیه میتونستن بخوابن.
هادی که دید سرو صدای من نمیزاره بخوابه، بالشتو و پتوم رو پرت کرد توی ایوون و گفت دیوونه م کردی، برو توی حیاط قدیمی بخواب .از صبح زود کار میکنم وقتی ام میام خونه باید صدای تورو بشنوم.دلی نداشتم که بخواد با حرف هادی بشکنه و شدت سردرد به قدری بود که تاب و توانی برام نزاشته بود.
حتی جون نداشتم که از جام بلند شم و به حیاط قدیمی برم.
هادی وقتی دید که نه سرو صدام کم میشه و نه از جام تکون میخورم، بالشت و پتوشو برداشت و خودش به حیاط قدیمی رفت.
مدام فریاد میزدم و از خدا میخواستم منو بکشه تا این درد تموم شه .
اما نه اون درد تمومی داشت و نه من میمردم.با رفتن هادی به حیاط قدیمی طلا اومد پیشم و نشست یه گوشه و با دیدن دردکشیدن من آروم اروم اشک میریخت.
پا به پای من تا صبح نشست وچشم روی هم نزاشت.سردرد از یه طرف و عذاب وجدان از یه طرف دیگه حالمو خراب کرده بود.
خودمو لعنت میکردم که آسایش رو از بچه م گرفتم و دختر کوچکم باید تو این سن تا صبح بیدار باشه و برای حال من غصه بخوره.
هر بار چشمم تار می دید و دنیا به نظرم سیاه تر از اونی که بود می اومد.
صبح شده بود و هادی و پسرا به صحرا رفته بودن و طلا با ظرف ها از چشمه برگشته بود.
برای من زیر اندازی کنار دیوار پهن کرده بودو داشت حیاط و آب وجارو می کرد. هاجرو نعمت مشغول بازی بودن.احساس کردم چشمم داره از حدقه بیرون میزنه و دیگه تاب تحمل دردو نداشتم. بچه ها وحشت زده دورم ایستاده بودن و منو نگاه میکردن.انگار جونم داشت از چشمم بیرون میزدو صدای فریادم کل خونه رو برداشته بود.با خونی که از چشمم می ریخت به طلا گفتم بره و به مادرم خبر بده.
طلا جارو پرت کرد روی زمین و با همون حال دویدو از خونه رفت بیرون.هاجرو نعمت گریه میکردن و با اینکه دوست نداشتم منو توی اون حال ببینن،اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
انگار هنوز هادی داشت با بیل توی سرم میکوبید ودرد تا انگشت های پام میرفت و دوباره به سرم برمی گشت.
به نظرم هزار سال از رفتن طلا گذشته بود و انگار طلا قصد برگشتن نداشت.
اینقدر جیغ و داد کرده بودم که دیگه صدام در نمی اومد وبی حال گوشه حیاط افتاده بودم.
نعمت و هاجر بالای سرم نشسته بودن وآروم آروم گریه میکردن.سرم مثل کوره داغ بودو چشمم مثل نبض میزد.
دیگه از برگشتن طلا نا امید شده بودم که مادرمو دیدم با طلا داره به سمتم میاد.
با دیدن مادرم التماسش میکردم منو ببرن پیش دکتر و همش میگفتم دارم میمیرم.نمیدونستم باید چی بگم که کمی از شدت درد من درک کنن ومنو تا دکتر ببرن. اما به نظرم خونی که از چشمم می ریخت گویای همه چیز بود. ولی چون کسی نمیخواست منو ببینه و دردمو بفهمه، خودشونو به ندیدن و نفهمیدن زده بودن.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتاد
مادرم با طلا دعوامیکرد که چرا منو گوشه حیاط خوابونده و طلا قسم میخورد که مادرم خودش گفته برام توی حیاط زیر انداز پهن کنه.
من روی زمین در حال جون دادن بودم و تمام نگرانی مادر من خوابیدن من توی حیاط بود.
با اینکه پشت پرده اشک و خون خیلی تار میدیدمش، چندبار چنگ زدم تا چادرش اومد توی دستم و چادرشو کشیدم تا طلا رو دعوا نکنه و به داد من برسه.مادرم با دلسوزی نگاهی به من انداخت و گفت آخه مادرت بمیره من کجا ببرم تورو، اگه هادی بیادو دوباره دعوا کنه چی؟من چی جوابشو بدم ؟بگم با اجازه کی تورو بردم شهر؟
گفتم نبر شهر،ولی توروخدا حداقل ببر پیش دکتر ده بالا.مادرم گفت اونجا هم باشه من نمیتونم بدون اجازه شوهرت تورو جایی ببرم و قرص دورنگی از گوشه روسریش باز کردو به طلا گفت که بره و برای من آب بیاره.قرصو به سمت من گرفت و گفت بیا اینو بخور یکم سردردت آروم شه تا هادی بیادو ببینیم چه خاکی باید توی سرمون کنیم.
اهل کفران نعمت و ناسپاسی ازخدا نبودم، اما با دیدن رفتار مادرم وتمام بدبختی هایی که از اول زندگیم کشیده بودم جلوی چشمم می اومدونمی دونستم خدا چرا منو آفریده.
چقدر جای ننه جان کنارم خالی بود که سرمو توی دامنش بگیره و با حرفهای قشنگش و مهربونیش حالمو خوب کنه.
تاثیر قرص بود یا ناامید شدن از مادرم که زانومو بغل کردم و همونجا گوشه حیاط خوابم برد یا از حال رفتم نمیدونم، اما هرچی بود خوب بود که برای ساعتی این آدما رو دور خودم نمیدیدم.
دوباره از شدت سردرد از خواب بیدار شدم و با کمک مادرم و طلا به اتاق رفتم و توی رختخوابی که مادرم برام پهن کرده بود دراز کشیدم.مادرم توی مطبخ غذا بار گذاشته بودو طلا رو فرستاد خونه تا به پروین وبقیه هم بگه که شب بیان خونه ما و خودش هم به بقیه کارهای خونه رسیدگی کرد.
شب که شد،قبل از شام بابام به هادی گفت که منو ببره دکتر، اما هادی هچمنان اصرارداشت که چیزیم نیست.بابام هم که دید هادی قبول نمیکنه، به هادی گفت پس خودم فردا میبرمش شهر پیش یه دکتر تا ببینیم علت سردرد های قمرتاج چیه.
باافسوس نگاهی به پدرم انداختم و توی دلم گفتم یعنی کسی نمیدونه دلیل سردرهای من چیه؟اماخب حرفی نمیتونستم بزنم وهمین که پدرم قرار بود برام وقت بزاره و منو ببره دکتر،خوشحالم می کرد.
وقتی حرف های پدرم تموم شد هادی نگاهی به من انداخت و گفت نمیخواد شما زحمت بکشید،با اینکه میدونم هیچیش نیست ولی خودم میبرمش و قرار شد فردا منو به همراه مادرم ببره شهر پیش دکتر.
بچه ها مدام توی اتاق بازی و سرو صدا میکردن واز شنیدن صدای اونا و همهمه ای که از صدای بقیه توی اتاق بود سردرد من بیشتر می شد.اما برای اینکه کسی ناراحت نشه، تحمل میکردم و حرفی نمیزدم.
بعد از شام همه خداحافظی کردن و رفتن. اما مادرم شب خونه ما خوابید تا صبح زود به شهر بریم.خوشحال بودم که قراره از دست این سردردها خلاص بشم و فکر میکردم با دکتر رفتن حالم خوب میشه و همش منتظر بودم تا فردا از راه برسه.
صبح زود با کمک مادرم آماده شدم و توی اتاق دراز کشیدم.چون نمیتونستم زیاد سر پا وایسم. هادی با محمد به میدان ده رفته بود تا وقتی ماشین اومد محمد زود بیادو مارو صدا کنه.
حدود یکی دوساعتی گذشته بود که محمد نفس نفس زنان اومدو گفت که ماشین اومده.
با کمک مادرم، با هزار سختی و جون کندن به سمت میدان ده رفتیم.مینی بوس قرمز رنگ و خاکی مش رمضان که سالها بود اهل ده رو به شهر میبرد کنار میدان ده بودو بوی دود سیاه رنگش کل فضای اطرافشو گرفته بود.
مش رمضان مدام به ماشینش گاز میدادو بوق میزد تا هرکس میخواد بره شهر عجله کنه، اما من واقعا نمیتونستم سریع راه برم و سردرد حرکتمو کند کرده بودو صدای بوق ماشین مش رمضان حالمو بدتر میکرد.
هادی ردیف اول مینی بوس برای ما جا نگه داشته بودو خودش روی سکویی که کنار راننده بود، نشسته بود.بعد از نیم ساعتی به سمت شهر به راه افتادیم.
با بی حالی سرمو به پنجره مینی بوس تکیه داده بودم واز پنجره خاک گرفته ی ماشین بیرونو تماشا میکردم .تکانهای مینی بوس سردردمو بیشتر میکرد،اما حالا که قرار بود به شهر برم، دلم میخواست همه جا رو با دقت ببینم.
دور و اطراف ده زمینهای کشاورزی بودو مردم درحال کارکردن روی زمینها بودن. دیدن زمینهای سرسبز سیب زمینی از توی ماشین برام قشنگ تر بود.
نگاهم به سمت هادی کشیده شد.چقدر آرزو داشتم هادی منو با خودش ببره شهرو من شهرو از نزدیک ببینم. اماحالابا این وضع راهی شهر بودم و دیگه نه شوقی توی دلم بودو نه توانی توی تنم.
راه باریک روستا تمام شده بودو توی جاده نسبتا پهنی افتاده بودیم.هیچ وقت ازده بیرون نرفته بودم و سعی میکردم همه جارو با دقت ببینم.
هدایت شده از کافه کتاب مجازی
💠 چهارشنبه های امام رضایی
با یاری خدا وهمت بانیان گرامی چندین چهارشنبه پخش غذای گرم داشتیم....
💠 عزیزانی که قصد دارید در ثواب #نذر_اطعام سهمی داشته باشید، می توانید هدایا و نذورات خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند:
5892101536573468
6037697524597728
✅مبلغ نقدی ۱۲۰ پرس عدس پلو تقریبا ۱/۴۰۰/۰۰۰ تومان میشود .
▫️ نذورات دریافتی صرف اطعام نیازمندان خواهد شد.
✅وسایل مورد نیازبرای 120 پرس عدس پلو :
یک کیسه برنج
روغن ۱/۵ لیتر
عدس 3 کیلو
سویا 2کیلو
پیاز 2 کیلو
ادویه مقداری
ظرف یک بار مصرف 120 عدد
📞هماهنگی جهت تحویل اجناس :
+989365357518
#هیئت_مذهبی_راس_الحسین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادویک
بعد ازطی مسافتی نسبتا طولانی به جایگاهی که مخصوص مینی بوس ها بود رسیدیم وهمه قبل از ایست کامل ماشین از جاهاشون بلند شده بودن تاوقتی ماشین از حرکت ایستاد سریع از ماشین پیاده شن.
منتظر موندم تاهمه پیاده شن و بعد خیلی آروم از ماشین اومدم پایین.شهر پر از مغازه بودو آدمهایی که هرکدوم با سرعت حرکت میکردن.
ازخیابونی رد شدیم و به میدانی رسیدیم که وسط میدان، حرم یکی از امامزاده ها قرارداشت.دلم میخواست برای زیارت به حرم برم.اما وقت تنگ بودو مینی بوس تا چند ساعت دیگه به سمت ده حرکت میکرد. اگه به مینی بوس نمیرسیدیم دیگه تا فردا نمی تونستیم به ده برگردیم.
هادی جلوتر از ما با عجله راه میرفت و هربار برمیگشت و نگاه میکرد تا مطمئن شه ما پشت سرش هستیم.
مادرم مدام میگفت تندتر راه برم، اماچون سرم خیلی درد میکرد، راه رفتن برام سخت بود.
بعداز حدود بیست دقیقه پیاده روی که برای من اندازه بیست سال طول کشید به مطب دکتری که همه میگفتن تو کارش مهارت فوق العاده ای داره رسیدیم.
مطب تقریبا شلوغ بودو با مطبی که دکتر ده بالا داشت فرق میکرد.اتاق نسبتا تمیزو بزرگی بود که با خط سیاهی رنگ قسمت بالارو از رنگ قسمت پایین جدا کرده بودن وگلدان گلی هم وسط اتاق گذاشته بودن.
منشی دکتر مرد چاق میانسالی بود که عینکی روی چشمش داشت و اسم کسانی که میخواستن برن پیش دکترو توی اون دفتر مینوشت. هادی بعد از گرفتن نوبت به سمت ما اومد و گفت باید کمی منتظر بمونیم. روی صندلی آهنی مطب نشسته بودم وبه بقیه مریض هایی که توی مطب بودن نگاه میکردم.فکر کردن به اینکه اونا هم مثل من از سردردو چشم درد هزار بار میمیرن و زنده میشن دلمو به درد می آورد و دلم براشون می سوخت.
حدود یکساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه.هادی مدام نگران بود که نکنه مینی بوس به ده برگرده وهرچند دقیقه یکبارمی رفت وبه منشی میگفت که مارو زودتر راه بندازه.اما چون بیشتر مریض ها هم ازروستا اومده بودن، منشی اصلا به حرفهای هادی توجه نمیکردو با خونسردی مشغول انجام دادن کارهای خودش بود.
بعد ازیکساعت منشی مارو صدا کرد تا بریم توی اتاق.دلهره داشتم و زیر لب صلوات میفرستادم.
همراه با هادی و مادرم رفتیم توی اتاق.دکتر مرد لاغراندام تقریبا جوونی بود. اما تارهای سفیدی رو میشد لابلای موهاش دید.با رفتن ما از جاش بلند شد و با مهربونی سلام و علیک کرد.
اتاق دکتر یه پنجره داشت که کرکره آهنی آبیش تا نیمه بالا رفته بودو بجز یه میزو صندلی دکتر یه صندلی و یه تخت هم داشت ویک دستگاه هم روی میز دکتر بود و چند تا تابلوی کوچیک که انگار مدرک تخصص دکتر بود، هم روی دیوار بود.
دکتر با مهربونی پرسید کدومتون بیمارید؟
مادرم به من اشاره کردو گفت آقای دکتر دخترم چند وقتیه که سردردو چشم درد داره.
دکتر کمی صندلیش و جلو کشیدو همینطور که پلک پایین چشممو با انگشت پایینتر میدادو با نور توی چشممو نگاه میکرد پرسید دقیقا چندوقته؟ و هی نورو اینور اونور میبرد واز من میخواست نورو با چشمهام دنبال کنم.
نمیدونستم دقیقا چندوقته، اما از زمان مرگ ننه جان حساب کردم و دوماه هم بهش اضافه کردم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم فکر کنم هشت یا ده ماه یا شایدم یکم بیشتر.
دکتر ابروهاشو داد بالا و گفت پس چرا اینقدر دیر اومدی؟
مادرم زود جواب دادو گفت دکترجان راه دوره،ما از ده میاییم و رفت و آمد برامون سخته و همین امروزم از کارو بارمون زدیم واینو آوردیم شهر.
دکترکه انگارحرفهای مادرمو نشنید یا نشنیده گرفت،رو به من کردو گفت صورتتو پشت دستگاه بزار و پلک نزن.
تنها متخصص چشم شهر همین دکتر بودو همه میگفتن توی کارش خیلی تخصص داره.
بعد از کمی معاینه گفت برات پیش اومده که چشمتم تار ببینه؟مادرم اینبار جوابی نداد. برای همین آروم گفتم بله تا حالا چهاربار هم چشمم خونریزی کرده.
دکتر با حالت متفکرانه ای گفت خونریزی کرده؟ضربه شدیدی به سرت خورده؟
میخواستم جواب بدم بله که هادی با نگاه عصبانیش زل زد بهم و گفت ضربه کجا بود دکتر!؟ این امروز که بچه دنیا بیاره،دور روز دیگه باز حامله س، از بس بچه زاییده به چشمش فشار اومده.
دکتر نگاهشو از هادی گرفت و دوباره سوالشو تکرار کرد.