eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.5هزار دنبال‌کننده
428 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_755 بعد از حساب کردنش توی ماشین نشستیم که در
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 خاله و مامان دست‌کمی از امیرعلی نداشتن و مدام صدای سرزنش‌هاشون برای امیرمحمد می‌اومد و اون هم خودش به حدی ترسیده بود که کامل از دید خارج شده بود و توی یکی از اتاق‌ها پنهون شده بود. هر چه‌قدر خاله و مامان کردن از امیرعلی جدابشم نتونستم و در آخر وقتی امیرعلی فهمید بابام خونه نیست خجالت رو کنار گذاشت و یه دستش رو زیر گردنم گرفت و یه دستش رو زیر زانوم؛ از جا بلندم کرد و خودش رو به کاناپه رسوند و من رو اون‌جا خوابوند. دستش رو محکم گرفتم و گفتم: - امیر می‌ترسم از پیشم نرو. کنار سرم نشست و گفت: - دورت بگردم من! حالت خوبه؟ اون بچه سالمه دیگه؟! با بغض سری تکون دادم و گفتم: - نگران نباش، خوبیم. نفسی کشید و دستش رو بین موهاش فرو برد. مامان و خاله هم وقتی فهمیدن حالم خوبه نفس راحتی کشیدن. همون‌موقع امیرعلی برگشت سمتم و چادرم رو از سرم در آورد و به خاله گفت بره واسم پتو بیاره که اون هم زود آورد و دست امیرعلی داد. پتو رو کامل روم کشید که مامان رو بهش گفت: - امیرعلی ببرش توی اتاق روی تخت بخوابونش، من می‌دونم بچه‌ام الان خسته‌ است؛ خودت هم اگه خسته‌ای پیشش بخواب، پاشو پسرم؛ برین تا شام حاضر بشه و آقا محمد و مهدیه‌اینا و باباش بیاد برین استراحت کنین از صبح زود بیدار توی بیمارستان بودین. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_756 خاله و مامان دست‌کمی از امیرعلی نداشتن و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 امیرعلی بعد از چند ثانیه سری تکون داد و گفت: - چشم. پتو رو از روم کنار کشید و دستم رو گرفت تا بلند بشم. - پاشو بریم توی اتاق استراحت کن، پاشو غنچه‌ام. با کمکش بلند شدم وایسادم که کیفم رو برداشت و با گفتن "با‌ اجازه‌ای" سمت اتاق رفتیم. چون اتاق خودم طبقه بالا بود امیرعلی قبول نکرد اون‌جا بریم و سمت یکی از اتاق‌های پایین رفتیم. در رو باز کرد و اجازه داد من اول داخل برم. خودم رو روی تخت انداختم که امیرعلی در رو پشت سرش بست و کیف و چادر من رو روی صندلی انداخت. دست برد و لباس مردونه روییش رو در آورد. تیشرت یشمی جذبش به زیبایی هر چه تمام‌تر توی تنش نشسته بود و عضله‌هاش رو بیرون ریخته بود. با دیدن نگاهِ خیره‌ام لبخندی زد و گفت: - تو عادت داری با نگاهت من رو قورت بدی؟ لبخندی روی لبم نشست که اومد کنارم نشست و گفت: - امیرعلی فدایِ خط لبخندت بشه! نخند اون‌طوری! گوشه لبم رو گاز گرفتم و با خنده گفتم: - این‌قدر لوسم نکن امیر! پیشونی‌اش رو روی پیشونی‌ام گذاشت و گفت: - دورت هم می‌گردم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_757 امیرعلی بعد از چند ثانیه سری تکون داد و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با تقه‌ای که به در خورد مثل دوران نامزدی با ضرب ازم فاصله گرفت که متعجب بهش خیره شدم. اون اما خنده خجلی کرد و گفت: - ببخشید. چیزی نگفتم که خودش با صدای بلندتری گفت: - بفرمایین. خاله داخل اومد و سینی شربت رو جلوم گرفت و گفت: - بخور عمرم. یه لیوان از سینی برداشتم و گفتم: - ممنونم مامان جون. با لبخندی چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و سینی رو طرف امیرعلی برد و اون هم یه لیوان برداشت که خاله از اتاق بیرون رفت. با رفتش خودم بلند شدم و رفتم کنار امیرعلی نشستم. سرش رو پایین انداخت که من هم سرم رو روی موهاش فشردم و گفتم: - کار اشتباهی نکردی، من هم بودم خجالت می‌کشیدم، فقط توی حس بودم یهو عقب گرد گرفتی ناراحت شدم. سرش رو آورد بالا و توی چشم‌هام خیره شد. بعد از چند ثانیه لب باز کرد و گفت: - چرا من هر چی بیشتر نگاهت می‌کنم بیشتر عاشقت میشم؟! لبم به خنده باز شد و گفتم: - نمی‌دونم چه خوبی کردم که خدا تو رو برای من قرار داده! تو یه مرد تمام عیاری امیرعلی! دیوونتم! لبخندی به روم زد که یهو یاد یه چیزی افتادم. با صدای تقریباً بلندی گفتم: - وای امیرعلی امروز صبح وقت نشد جزء‌مون رو بخونیم؛ هنوز قرآن نخوندیم می‌ترسم دیر بشه. سری تکون داد و گفت: - باشه خب بخواب یکم استراحت کن بلند شدی می‌خونیم. - نه همین الان، خسته‌ام نیست. بعد از چند ثانیه نگاه کردنم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا برگشت و قرآن جیبی که توی ماشینش بود رو آورد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_758 با تقه‌ای که به در خورد مثل دوران نامزدی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 اومد کنارم نشست که گفتم: - خب قرآن بزرگ‌ها از همین‌جا برمی‌داشتی. ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه با همین بخونیم بهتره. شونه‌ای بالا انداختم که جزء پنج رو آورد و شروع به خوندنش کرد و من هم همون‌طور آروم همراه باهاش می‌خوندم و دستم رو روی شکمم می‌کشیدم اما بعضی وقت‌ها هم این‌کار رو امیرعلی انجام می‌داد. این تقریباً بار هفتم بود که داشتیم توی ماه بارداری‌ام قرآن رو ختم می‌کردیم. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود و چند صفحه خونده بودیم که خستگی و خواب بهم اجازه نداد و سرم رو روی شونه امیرعلی گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. نمی‌خواستم خوابم ببره و دوست داشتم حداقل تا تموم شدن جزء گوش کنم ولی خستگی بهم غلبه کرد و نفهمیدم کی خوابیدم. ("امیرعلی") با حس کردن سنگینی روی شونه‌ام سرم رو برگردوندم و دیدم که همون‌طور خوابش برده! خب دورت بگردم تو که خسته‌ای چرا اصرار می‌کنی همین الان باشه؟! باز مثل فرشته‌ها چشم‌هاش رو بسته بود طوری که اصلاً نمی‌تونستم بهش دست بزنم و بیدارش کنم. چند ثانیه که همون‌طور بهش خیره شدم قرآنم رو بستم و روی میز گذاشتم. آروم سرش رو بالشت روی تخت گذاشتم و پتو رو روش تنظیم کردم. خواستم برم بیرون ولی فهمیدم خودم هم خیلی خسته‌ام و بی‌خیال بیرون رفتن شدم و کنارش دراز کشیدم و پتو رو روی خودمم کشیدم. گوشی‌ام رو از کیفم بیرون آوردم و بعد از این‌که‌ یکم با پیام با عماد حرف زدم خاموشش کردم و طولی نکشید که از خستگی چشم‌هام به هم دوخته شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_759 اومد کنارم نشست که گفتم: - خب قرآن بزرگ‌
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با صدای حرف زدن چند نفر چشم‌هام باز شد. نگاهی به اطرافم انداختم که مهدیه و فاطمه با این‌که دارن آروم صحبت می‌کنن اما باز یهو صدای خنده‌هاشون بلند می‌شد. مهدیه که چشم‌های بازم رو دید لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: - سلام داداش، چطوری؟ کیفت کوکه‌ها! فاطمه که سرش رو برگردوند اخم‌هاش تو هم رفت و همون‌طور گفت: - ببخشید بیدار شدی. بلند شدم نشستم و گفتم: - نه بابا خیلی هم خوابیدم. تو چطوری آبجی خوبی؟ عزیز داییش چطوره؟ لب مهدیه به خنده باز شد و بعد از این‌که سرش رو پایین انداخت گفت: - خداروشکر خوبه! این‌قدر خوشم میاد این‌طوری صداش می‌کنی! یکم جلوتر رفتم و سرم رو روی شونه‌ فاطمه گذاشتم و گفتم: - چه‌طوری میگم؟ عزیزِ داییش؟ سری تکون داد و گفت: - آره خوشم میاد این‌طوری میگی. لبخندی زدم و رو بهش گفتم: - حمید چطوره؟ کجاست پیداش نیست چند روزه؟! شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - خودت که بیشتر خبر داری، این وسایل خونگی‌ها رو این‌ور اون‌ور می‌کنه، بعضی وقت‌ها میشه دو سه روز برنمی‌گرده سر کاره و توی راه. با حرفش عصبی بلند شدم و صاف نشستم و رو بهش توپیدم: - مگه قرار نبود از چند وقت پیش دیگه این‌کارها رو انجام نده و تا چند روز چند روز نیاد خونه؟ مهدیه تو الان شرایط عادی داری که می‌ذاره میره چند شب نمیاد خوبه؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_760 نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با صدای حرف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 انگار از صدای بلندم ترسیده بود که بعد از چند ثانیه گفت: - نه داداش بخدا مجبوره بره، تنها نیستم که، یا مامان میاد پیشم یا مامان حمید میاد یا هم خودم میرم همون‌جا؛ بعضی وقت‌ها هم که خونه شمام. لب باز کردم تا حرفی بزنم که فاطمه دستم رو فشار داد و آروم توی گوشم پچ زد: - امیر سرش داد نزن می‌ترسه! مهدیه چه گناهی داره که بعداً بخواد غصه بخوره و به‌خاطر حرف‌هات گریه کنه؟ نگاهم رو به چشم‌هاش دادم و گفتم: - آخه چرا باید به‌خاطر حرف‌های من گریه کنه؟ نفسی کشید و گفت: - چون به قول خودت الان شرایط عادی نداره! حامله‌است! سری تکون دادم و از جام بلند شدم. در اتاق رو که باز کردم تا به بیرون برم برگشتم و رو به مهدیه گفتم: - ببخش سرت داد زدم؛ مقصر تو نبودی که! جوابی نداد و فقط سرش رو پایین انداخت که من هم دیگه چیزی نگفتم و از اتاق بیرون رفتم. همون‌موقع پیامک گوشی‌ام رو که از شرکت بود باز کردم و فهمیدم یادم رفته یه برگه رو امضا بزنم و باید زودی برم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو و با عمو رضا و بابام سلام کردم و داخل آشپزخونه شدم. مامان و خاله داشتن سالاد خورد می‌کردن که با دیدنم لبخندی زدن. بعد از چند ثانیه مامان گفت: - استراحت کردی مامان؟ خوب خوابیدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - خوب بود آره؛ اومدم بگم من یه سر باید برم شرکت کار دارم ولی زودی میام نمی‌مونم، شما چیزی می‌خواین از بیرون بگیرم؟ خاله همون‌موقع گفت: - نه پسرم؛ رضا همه چیز رو گرفته تو برو سلامت، خدا همراهت، مواظب باش. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_761 انگار از صدای بلندم ترسیده بود که بعد از
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لبخندی زدم و گفتم: - چشم حتما، خب با اجازه. از آشپزخونه بیرون رفتم و بعد از این‌که‌ از اون‌ها هم خداحافظی کردم داخل اتاق رفتم. هنوز داشتن با هم حرف می‌زدن که با دیدنم لبخندی زدن. رو به فاطمه کردم و گفتم: - خانومم من میرم یه سر شرکت زودی برمی‌گردم. از تخت پایین اومد و سمتم قدم برداشت. نزدیکم که رسید آروم لب زد: - خیلی مواظب باشی‌ها خب؟ زودی هم برگرد؛ باشه؟ سرم رو جلو بردم و روی پیشونی‌اش رو بو*..ه‌‌ای زدم: - رو چشم‌هام! نگران نباش زودی میام. لبخندی به روم زد که چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و از خونه بیرون زدم. بعد از این‌که به شرکت رفتم و چندتا کار باقی مونده رو هم انجام دادم بیرون زدم. تا خواستم ماشین رو از پارکینگ بیرون ببرم چنان بارونی گرفت که یه لحظه هم نمی‌شد بیرون بمونی. یکم که فکر کردم به فاطمه زنگ زدم و اون‌هم همون موقع جواب داد: - جانم امیرعلی؟ به ماشین تکیه دادم و گفتم: - فاطمه بارون شده تا بند بیاد خیلی طول می‌کشه تا من برسم؛ شما شامتون رو بخورین من هم بعد از این‌که بارون بند اومد میام‌. - یعنی چی؟ خب شاید بارون تا فردا بند نیاد! سری تکون دادم و گفتم: - باشه اگه می‌خوای همین الان راه می‌افتم. زود به حرف اومد و گفت: - نه‌نه‌نه! اصلاً! خطرناکه! نمی‌خواد؛ همون‌جا بمون. نفسی کشیدم و گفتم: - چشم، به شما خوش بگذره، یاعلی! صداش رو بعد از چند ثانیه شنیدم که آروم لب زد: - تا وقتی که نتونستی بیای من هم غذا نمی‌خورم، می‌ذارم باهم بخوریم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_762 لبخندی زدم و گفتم: - چشم حتما، خب با اجا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 اخمی بین ابروهام جا گرفت: - این حرف‌ها رو نداشتیم! غذا نمی‌خورم چیه؟ کامل غذات رو می‌خوری تا سیر بشی‌ها! فهمیدی؟ نیام ببینم غذا نخوردی‌ها! - نمی‌خورم! تا خواستم جوابش رو بدم صدای بوق گوشی اومد. قطع کرد؟ کلافه پوفی کشیدم و بعد از چند دقیقه دیگه تحمل نکرد و سوار ماشین شدم و از اون‌جا بیرون زدم. بارون شدیدتر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم و خیلی اذیت شدم تا رسیدم. با این‌که خیلی هم خطرناک بود ولی باید برمی‌گشتم؛ دکتر بدجور اخطار بهم داده بود و من هر لحظه از افتادن اتفاقی هراس داشتم. زنگ در رو فشار دادم و وقتی خاله فهمید منم زود در رو باز کرد و داخل شدم. فاطمه زود طرفم اومد و وقتی دید از نوک سرم تا کف پاهام داره آب چکه می‌کنه هینی کشید و گفت: - چی‌کار کردی تو؟ مگه نگفتم بزار بارون تموم بشه بعد برگرد؟! رفتم جلوتر و طوری که ک*سی نفهمه توی گوشش پچ زدم: - می‌خواستی گوشی رو روم قطع نکنی و حرفم رو گوش کنی! یعنی چی که غذا نمی‌خورم؟ در ضمن تا اطلاع ثانوی قهرم! با اخم و تعجب نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: - من باید قهر باشم که این کار رو کردی اون‌وقت تو میگی قهری؟! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - وقتی حرفم برات ارزش نداشته باشه این‌طوری میشه! خیره فقط نگاهم کرد که به گفته خاله توی اتاق رفتم و جلوی شومینه نشستم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پتویی دورم قرار گرفت. برگشتم دیدم فاطمه است که بدون حرفی پتو رو دورم پیچید و کنارم نشست. سرم رو پایین انداختم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_763 اخمی بین ابروهام جا گرفت: - این حرف‌ها ر
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با این‌که فقط از در حیاط تا داخل بیرون موندم ولی همین هم کامل خیسم کرد. فاطمه هر چه‌قدر بهم خیره شده بود و می‌خواست نگاهش کنم و حرفی بزنم این‌کار رو نکردم و فقط به پایین خیره شده بودم. باید می‌فهمید کارش اشتباه بوده و نباید این‌طوری گوشی رو روم قطع می‌کرد و من رو این‌قدر نگران می‌کرد که طوری رانندگی کنم که چندبار تا حدِ تصادف برم! چند دقیقه که گذشت می‌خواستم بلند بشم ولی مامان و خاله غذاها رو توی اتاق آوردن و جلومون گذاشتن که مامان گفت: - فاطمه گفت بهت گفته تا بارون قطع بشه نمیای، من هم گفتم خب شام رو بکشن زشته، هر کاری هم کردم فاطمه نخورد گفت می‌ذارم تا امیرعلی بیاد، حالا بشینین دوتایی بخورین. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون مامان جان، خاله زحمت کشیدین؛ ببخشین اگه دیر رسیدم. سری تکون داد و گفت: - تو ببخش پسرم، راحت باشین. همراه مامان از اتاق بیرون رفتن که نگاهی به فاطمه انداختم. بی‌حس سرش رو پایین انداخته بود و با غذاش بازی می‌کرد. - غذات رو بخور. بدون این‌که نگاهم کنه گفت: - سیرم! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چیزی نخوردی که بخوای سیر باشی! بخور لج نکن! نیم نگاهی بهم انداخت ولی چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_764 با این‌که فقط از در حیاط تا داخل بیرون م
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لرزش فکش رو دیدم... همون‌موقع خودم رو به‌خاطر رفتارم لعنت فرستادم و سری تکون دادم؛ نباید این‌قدر بد باهاش برخورد می‌کردم، اون خودش این روزها کم از درد به خودش می‌پیچید حالا من اومدم درد روحش هم بهش اضافه کردم! با این‌حال چیزی نگفتم و قاشق رو برداشتم و غذاها رو خوردم؛ فاطمه هم انگار فقط واسه این‌که من سرش دعوا نکنم نصف بشقابش رو خورد و بلند شد. خاله که اومد توی اتاق ازش تشکر کردم و اون هم ظرف‌ها رو جمع کرد و من هم کمکش کردم و تا آشپزخونه بردم. برای این‌که دیر وقت بود گفتم برگردیم و با این‌که خیلی اصرار کردن اون‌شب اون‌جا بمونیم یا حداقل سعی کنیم بارون قطع بشه قبول نکردم. بارون دیگه نم‌نم می‌بارید و این یکم از خیال هممون رو راحت کرده بود. بعد از خداحافظی با همگی زود سوار ماشین شدیم. به محض نشستن فاطمه صندلی رو کامل خوابوند و دراز کشید. سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم: - جاییت درد می‌کنه؟ جوابم رو نداد که لب زدم: - فاطمه با توأم! - خسته‌ام فقط، یکمم کمرم درد می‌کنه و این‌که‌ میشه بخاری رو روشن کنی؟ یخ زدم... . دستم رو لای موهام فرو بردم و بخاری رو روشن کردم. آروم سمت خونه حرکت کردم. بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و وقتی هم که رسیدیم زود سمت داخل خونه قدم برداشت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_765 لرزش فکش رو دیدم... همون‌موقع خودم رو به
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 کلافه شده بودم! در ماشین رو با ریموتش قفل کردم و داخل خونه شدم. داخل آشپزخونه رفتم و بعد از این‌که چندتا خریدها رو توی یخچال گذاشتم به مامان زنگ زدم. مثل همیشه زود جواب داد. - جانم امیرعلی؟ روی یه صندلی نشستم و گفتم: - مامان کجایین؟ هنوز خونه عمو رضا اینایین؟ - آره اون‌جاییم، چرا مگه؟ لبم رو تر کردم و گفتم: - خب خوبه، مامان نمی‌ذاری مهدیه خودش تنهایی بره خونه‌ها! اصلاً ازش جدا نشو! ببرش خونه خودمون، حتماً پیشش باشی‌ها! چند ثانیه که گذشت جواب داد: - مواظبشم عمرم، نگران نباش! تو به خانم خودت برس! سرم رو پایین انداختم و گفتم: - چشم، کاری ندارین؟ - برو پسرم خدانگهدارت. نفس آرومی کشیدم و گفتم: - یاعلی! گوشی رو قطع کردم و یه ور انداختم؛ بلند شدم وایسادم و کاپشنم رو در آوردم. وارد اتاق خوابمون شدم و لباس‌هام رو عوض کردم. با صدای گریه کردن فاطمه زود سمتش برگشتم. اول فکر کردم به‌‌خاطر قهر کردنم باهاش داره گریه می‌کنه ولی وقتی با ناله دورِ خودش می‌پیچیه فهمیدم از درده! زود رفتم کنارش و توی صورتش خم شدم. - چته فاطمه؟ چی‌شده دورت بگردم؟ کجات درد می‌کنه؟ سرش رو توی بالشت فشرد و گفت: - ولم کن! مگه باهام قهر نبودی؟ آی دلم... دارم می‌میرم! وای خدا کمکم کن. از شدت استرسی که بهم وارد شده بود موهام رو چنگ گرفتم و گفتم: - فاطمه... گوش بده بهم، آروم باش! هیچی نیست، زودی خوب میشی. باز صدای گریه‌اش بلندتر شد و این‌بار همین‌طوری گفت: - لگد نزن عمرِ مادر، نکن مامان دردم می‌گیره... یکم آروم... آی پهلوم... امیرعلی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_766 کلافه شده بودم! در ماشین رو با ریموتش قف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم... حرفم رو قطع کرد و گفت: - دارم از درد می‌میرم تو بگو آروم باش! خب نمی‌تونم! هیچی هم نمی‌تونم بخورم، قرص هم که واسم ممنوعه... دارم از درد کلافه میشم! خدا! نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که داشت ناله می‌کرد و من همون‌طور بالای سرش نشسته بودم و فقط جمله‌های تکراری‌ام رو می‌گفتم که بالاخره آروم گرفت و خوابید. رفتم کنارش خوابیدم و دستم رو روی پیشونی‌ام گذاشتم، درسته هنوز باهام قهر بود و من یکم ازش دلخور بودم ولی نمی‌تونستم باهاش جدی باشم. همون‌طور که داشتم خیره تماشاش می‌کردم نفهمیدم کی چشم‌هام به هم دوخته شد. ("فاطمه") با صدای بلند یه چیز با وحشت از خواب بلند شدم. با دیدن پنجره که قطرات بارون روش می‌ریخت و آسمون که حالا داشت رعد و برق می‌زد وحشت به جونم افتاد. مامانم توی این شرایط می‌دونست با دیدن یکی رعد و برق و یکی هم آمپول به حدی می‌ترسم که تا حد سکته میرم و همیشه توی این شرایط پیشم بود و تنهام نمی‌ذاشت! سمت امیرعلی برگشتم که دیدم خوابه طوری که انگار اصلاً صداها رو نمی‌شنید! یاد حرف‌هاش افتادم و با خودم لج کردم که سمتش نمیرم! با صدای رعد و برق بعدی و چند ثانیه روشن شدن آسمون دیگه نتونستم تحمل کنم و با گریه توی بازوی امیرعلی کوبیدم. از خواب که بلند شد تا چند ثانیه فقط خیره نگاهم می‌کرد و می‌ترسید نکنه اتفاقی افتاده باشه که من دوباره با شنیدن صدای بیرون سمتش خیز برداشتم و سرم رو روی قفسه سی..*ن..*ه‌اش کوبیدم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_767 - دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم...
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - امیر می‌ترسم تو رو خدا یه کاری بکن! امیرعلی تو رو جون عزیزت دارم از ترس سکته می‌کنم! خواست بلند بشه که دستش رو فشار دادم و گفتم: - نه‌نه فقط پیشم بمون، می‌ترسم... فقط همین طوری بمون! آرومم کن امیر! تا چند ثانیه هیچ عکس العملی از خودش نشون نمی‌داد تا بالاخره به خودش اومد و آروم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. سرم رو بالا آورد و مجبورم کرد توی چشم‌هاش نگاه کنم. اشک توی چشم‌هام رو که دید کلافه نفسی کشید و با یه دستش کامل صورتم رو پاک کرد. دست برد سمت موهام و چون دیشب هم باهاش قهر بودم و هم درد داشتم موهام رو باز نکرده بودم هنوز گیره توش بود و بافت داشت. آروم کش موهام رو در آورد و با انگشت‌هاش رد بافت‌ها رو صاف کرد. صدای دوباره رعد و برق که اومد نذاشت جیغ بزنم و سرم رو به قفسه سی*..ن*..ه‌اش چسپوند. - نمی‌خواد بترسی وقتی من پیشتم! خب؟ لبم رو تر کردم و لب زدم: - این‌طوری میگی دلم قرص میشه! وقتی که من رو اون‌طوری به خودت می‌چسپونی دیگه نمی‌ترسم! هنوز همون‌طور مونده بودم که سرش رو جلو آورد و روی موهام رو بو*..ید و ادامه داد: - پس هر وقت هم ترسیدی کافیه سرت رو روی قفسه سی..*ن..*ه‌ام بذاری؛ می‌دونی چرا وقتی سرت رو اون‌جا بذاری آروم میشی؟ توی چشم‌هاش خیره شدم و با خنده شونه‌ای بالا انداختم که گفت: - چون وقتی سرت رو بذاری اون‌جا صدای بلند تپش قلبم رو می‌شنوی! اون صدا وقتی تو نزدیکشی اون‌قدر بلنده که دیگه صدای رعد و برق بیرون رو نمی‌شنوی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_768 - امیر می‌ترسم تو رو خدا یه کاری بکن! ام
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 خیره تماشاش کردم که اون هم لبخند محوی زد و دوباره من رو به خودش فشرد و آروم لب زد: - کوچولوی باباش چطوره؟ لبخندی روی لبم جا خوش کرد. - خوبه ولی یکم خوابش میاد! مثل مامانش از رعد و برق می‌ترسه! نفس عمیقی بین موهام کشید و‌ گفت: - چرا دیشب کم غذا خوردی؟ نصف بشقابت رو هم تموم نکردی! یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم: - میل نداشتم آخه! قبلش گشنم بودها ولی وقتی که اومدی اون‌طوری باهام برخورد کردی دیگه اصلاً میلم نکشید و اشتهام کور شد. چند ثانیه بعد جواب داد: - ببخشید، با این که دیشب کارت اشتباه بود ولی من هم زیاده‌ روی کردم؛ شرمنده غنچه! تا لب باز کردم تا حرفی بزنم صدای بلند رعد و برق دلم رو لرزوند که امیرعلی زودتر از خودم دست به کار شد و من رو به خودش فشرد. فکر کنم برای این‌که حالِ من بهتر بشه با تعلل لب زد: - اوم... میگم چیزه... تو گشنت نیست؟ بریم باهم یه غذای مقوی درست کنیم واست؟ سری تکون دادم و گفتم: - نه اصلاً حوصله ندارم. بلند شد نشست و گفت: - خب باشه تو روی صندلی رو به روی من بشین تا من واست درست کنم؛ حله؟ نچی کردم و گفتم: - حوصله ندارم امیر. بلند شد نشست و گفت: - حوصله ندارم نداریم، پا میشی یا بلندت کنم؟ پوفی کشیدم و گفتم: - ول کن تو رو خدا ساعت سه شبه؛ بیا بگیریم بخوابیم، چشم‌هام به زور باز میشه. بلند شد وایساد و دستم رو کشید و وقتی دید مقاوت می‌کنم روش همیشگی‌اش رو روم پیاده کرد و یه دستش رو زیر گردنم رو گرفت و یه دستم رو زیر زانوم و بلندم کرد و من دوباره به غلط کردن افتادم اما دیگه اون ول کن نبود و من رو تا آشپزخونه برد و روی صندلی راحتی تخت خواب شویی که واسم گرفته بود خوابوند. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_769 خیره تماشاش کردم که اون هم لبخند محوی زد
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 توی جام جا به جا شدم و اون هم لامپ‌های آشپزخونه رو زد و همون‌طور که وسایل سوپ رو روی میز می‌ذاشت رو بهش گفتم: - امیر من سوپ نمی‌خورم‌ها! با خنده چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: - یادته قبل از عروسی‌مون چه‌قدر سوپ به خوردِ من دادی؟ لبخندی روی لبم اومد. - امیرعلی نامردی نکن دیگه! تلافی اون رو هزار بار سرم درآوردی و این‌همه سوپ به خوردم دادی! با صدا خندید و گفت: - حالا هر چی؛ ولی در هر صورت خیلی ضعیف شدی، از این به بعد هر روز واست سوپ آماده می‌کنم کنارِ وعده‌هات بخوری! نه این‌که جای اون‌ها! پوف کلافه‌ای کشیدم و دیگه چیزی نگفتم چون می‌دونستم بحث کردن توی این موضوع باهاش به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسم! همون‌طور که داشت موادش رو آماده می‌کرد باهام حرف می‌زد و خنده‌ام رو در می‌آورد ولی به محض این‌که صدای رعد و برق از بیرون می‌اومد تمام تنم می‌لرزید و خنده توی دهنم خشک می‌شد! امیرعلی که وقتی فهمید هر چه‌قدر باهام حرف بزنه و حواسم رو پرت کنه تفاوتی برای من نداره بلند شد و رفت در همه اتاق‌ها رو بست چون هر صدایی که بود از همون‌جا می‌اومد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_770 توی جام جا به جا شدم و اون هم لامپ‌های آ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با این‌که صداش قطع نشد ولی همین که یکم صداش کم شده بود هم خوب بود. کارِ سوپ‌ها که تموم شد طرفم اومد و کنارم نشست. بلند شدم نشستم که من رو به خودش نزدیک کرد که به عادت همیشه سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که حس لگد زدنش شروع شد. دست امیرعلی رو گرفتم و روی جایی که لگد می‌زد گذاشتم و گفتم: - حس می‌کنی؟ داره لگد می‌زنه! تا چند ثانیه خیره فقط به جلوش نگاه می‌کرد که بعد از چند ثانیه رفتم توی صورتش که لبخند هیجانی زد و گفت: - وای خدا چه‌قدر خوبه! لبخندی به روش زدم که با خنده رو بهم گفت: - خیلی خوبه این حس فاطمه! خیلی! به شوخی شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - دردش واسه من حسِ خوبش واسه تو! انگار حرفم رو باور کرده بود که عمیق نگاهم کرد و گفت: - نه... به‌خدا من اصلاً... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - شوخی کردم امیرعلی! راستی باید بریم وسایل و لباس و سیسمونی‌ هم براش بگیریم‌ها! یه اتاق رو هم باید آماده کنیم واسش. سری تکون داد و گفت: - آره، تا چشم رو هم بذاریم دیگه داره به‌دنیا میاد! باید زودتر کارهاش رو بکنیم. با این‌که توی تمام این مدت حرفی که توی دلم بود به هیچ‌ک*س نگفته بودم ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و رو به امیرعلی گفتم: - امیر یه چیزی بگم؟ بو*سه‌ای روی موهام زد و گفت: - هر چه‌قدر دوست داری بگو! لبم رو تر کردم و گفتم: - به ک*سی نگی‌ها! باشه؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - باشه حتما! حالا زودی بگو! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_771 با این‌که صداش قطع نشد ولی همین که یکم ص
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چند ثانیه که گذشت و نفس‌هام به شماره افتاده بود امیرعلی دستم رو محکم توی دست‌هاش فشرد و گفت: - نیازی نیست از هیچی این‌قدر استرس بگیری! خب؟ من در هر صورت پیشتم! حالا یه نفس عمیق بکش واسم تعریف کن چی داره اذیتت می‌کنه. بنا به گفته‌اش نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم: - امیرعلی من می‌ترسم... . یه تای ابروش بالا پرید. - از چی می‌ترسی غنچه؟ لبم رو تر کردم و گفتم: - از... از... از وقتی که می‌خواد به‌دنیا بیاد... . فکر کنم متوجه منظورم نشد که یکم فکر کرد و بعد از چند ثانیه گفت: - خب... از چی می‌ترسی؟ وقتی به‌دنیا اومد که همه کار واسه خوش‌بختی‌اش می‌کنیم و می‌شیم بهترین پدر و مادری که می‌تونه داشته باشه! خب از کجای این می‌ترسی؟ درسته که مسئولیت سنگینیه ولی... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - منظورم موقع زای..مانه! خیلی می‌ترسم... امیرعلی خیلی! دهنش از حرکت وایساد و می‌خواست بهم بخنده که با دیدن اشک توی چشم‌هام لبخند تلخی زد‌. - از چی می‌ترسی آخه؟ والا نمی‌دونم چی بگم الان بهت... یعنی خب نمی‌دونم چه‌طوریه که بخوام آرومت کنم ولی می‌خوای به مامانم یا مامان خودت بگم باهم حرف بزنین؟ این‌جوری... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - نه به هیچ وجه! اولش هم گفتم نمی‌خوام ک*سی بدونه این‌رو! اگه برای گفتن بود که خودم دومتر زبون دارم. نفسی کشید و گفت: - خب من هم الان نمی‌دونم چی بگم تا آرومت کنم! می‌خوای فردا صبح زنگ می‌زنم دکترت با اون حرف می‌زنم ببینم باید چی بگم در این مورد؛ هیچی نمی‌دونم آخه! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_772 چند ثانیه که گذشت و نفس‌هام به شماره افت
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نمی‌دونم... خدا کنه خیلی اذیت نشم... دعام می‌کنی امیرعلی؟! حس کردم یه لحظه از طرز صحبت کردنم ته دلش خالی شد! چند ثانیه که گذشت به خودش اومد و لبخند محوی زد. - من یکی باید واسه خودم دعا کنه اون روز پس نی‌افتم! ولی چشم. لبخندی به روش زدم که گفت: - خوابت نمیاد؟ نفسی کشیدم و گفتم: - من یک ساعته دارم داد می‌زنم امیر خوابم میاد ولی تو میگی نه بزار سوپ واست درست کنم. رو بهم خندید و گفت: - تا وقتی این سوپ‌ها آماده میشه می‌تونی بخوابی. سرم رو تکون دادم و گفتم: - نه نمیرم توی اتاق خواب، می‌ترسم! دستم رو گرفت و گفت: - نمی‌خواد بری توی اتاق بخوابی، بذار برم یه پتو واست بیارم توی هال روی کاناپه بخواب، حله خانومم؟ این‌قدر که این "خانومم" گفتنش قند توی دلم آب می‌کرد که بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم دارم دیابت می‌گیرم! دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم و سمت هال رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم. امیرعلی هم از توی اتاق پتو واسم آورد و روم انداخت. می‌خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم: - خودت نمیای بخوابی؟ لبخندی به روم زد و گفت: - نه عمرم من کار دارم، تو راحت بخواب. نفسی کشیدم و گفتم: - چشم چشمکی به روم زد و سمت آشپزخونه رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و همون‌طور که وضو گرفته بود جا نمازش رو پهن کرد و قامت گرفت. تا می‌خواستم ازش بپرسم می‌خواد چه نمازی بخونه الله و اکبر رو گفت که من هم دیگه چیزی نگفتم. سعی کردم تا تموم شدن نمازش بیدار بمونم ولی به رکعت دومش که رسید نفهمیدم چه‌طور چشم‌هام به هم دوخته شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_773 شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نمی‌دونم.
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 تازه خوابم داشت عمیق می‌شد که یهو چشم‌هام باز شد. به امیرعلی که همون‌طور نشسته بود و دست‌هاش رو به صورت دعا رو به آسمون گرفته بود خیره شدم. صحنه‌ای زیباتر از این وجود نداشت! داشت؟! لبخندی روی لبم نشست و همون‌طور آروم صداش زدم: - امیرعلی؟! سرش رو سمتم برگردوند و گفت: - جانم؟! بیدار شدی؟ یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم: - آره نمی‌دونم چرا یهویی چشم‌هام باز شد! فکر کنم خدا می‌خواست زمینی بودن یکی از فرشته‌هاش رو نشونم بده! یه تای ابروش بالا پرید؛ فکر ‌کنم اول نفهمید که منظورم چیه ولی بعد از چند ثانیه لبخندی روی لبش نشست. - دیوونه می‌کنی تو من رو با حرف‌هات ها! کوچولو بهشت که زیر پای توئه! الان فرشته منم یا تو؟ بلند شدم نشستم و گفتم: - تو من رو به مقام مادری رسوندی‌ها! یادت رفته؟ لبخندی به روم زد و سرش رو پایین انداخت. به آشپزخونه نگاهی انداختم و گفتم: - غذاها آماده نشد؟ زود سرش رو بالا آورد و گفت: - خدا کنه خراب نشده باشه! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - هنوز زیرش رو خاموش نکردی؟ از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه دوید و گفت: - نه یادم رفته بود! چند دقیقه که گذشت برگشت پیشم و با خنده گفت: - خداروشکر زود گفتی وگرنه اگه تا چند دقیقه دیگه می‌رفتم خراب می‌شد؛ برات توی بشقاب ریختم تا خنک بشه میارم این‌جا بخوری؛ نه نمیاری که نمی‌خورم‌ها! با این‌که مثل امیرعلی زیاد از سوپ خوشم نمی‌اومد ولی اون‌موقع دلم ضعف کرد و لبم رو تر کردم. - امیر... نمی‌دونم چی‌شد یهویی دلم خواست! سرش رو تکون داد و گفت: - چی دلت خواست؟ - همین... سوپ دیگه! دلم خواست! میشه بیاریش این‌جا زیر کولر بذاری زودتر خنک بشه؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_774 تازه خوابم داشت عمیق می‌شد که یهو چشم‌ها
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با خنده از جاش بلند شد و گفت: - رو چشم‌هام! تو فقط بگو می‌خوام غذا بخورم، با سر واست میارم! لبخندی به روش زدم که داخل آشپزخونه شد و بشقاب به دست بیرون اومد. جلوی کولر وایساد و چند دقیقه جلوی بادش گرفت تا خنک بشه که دیگه تحمل نکردم و رو بهش گفتم: - بیار بسه! خنک شد؛ مردم از گشنگی! متعجب بهم خیره شد و با خنده بشقاب رو جلوم گذاشت‌ و گفت: - مواظب باش نسوزی، هنوز یکم داغه! از دستش گرفتم و بدون این‌که جواب بدم یک‌سره همش رو خوردم و حتی یک لحظه سرم رو بالا نی‌اوردم تا حتی نفس بکشم! بشقاب که خالی شد نگاهی بهش انداختم و خواستم بهش بگم تا دوباره واسم بیاره که با چهره متعجبش رو به رو شدم. سری تکون دادم یعنی چی‌شده که آب دهنش رو قورت داد و لب زد: - خودتی فاطمه؟ تو رو خدا بگو میلت به غذا برگشته! بشقاب رو جلوش گرفتم و گفتم: - میشه واسم دوباره بیاری؟ اصلاً سیر نشدم! انگار تا گلوم هم نرسید! بشقاب رو از دستم گرفت و گفت: - والا تا همین دیشب یک پنجم این رو به زور می‌خوردی من چه بفهمم یه شبه این‌طوری شدی؟! از جا بلند شد و توی آشپزخونه رفت و باز با بشقاب پر برگشت و وقتی برام خنکش کرد جلوم گذاشت‌ و من باز مثل دفعه اول خوردم. هر چه‌قدر می‌خوردم حس می‌کردم سیر نمیشم تا این‌که بعد از چهارتا بشقاب هر کاری کردم امیرعلی دیگه واسم نداد و گفت این‌طوری مریض می‌شی و همون‌جا کنارم خوابید و من رو هم وادار به خواب کرد اما مگه قابلمه روی گاز می‌ذاشت من چشم روی هم بذارم؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_775 با خنده از جاش بلند شد و گفت: - رو چشم‌ه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 سعی کردم یکم تحمل کنم و بعد از نیم ساعت که امیرعلی خوابش عمیق شد آروم دستش رو از دورم باز کردم و از جا بلند شدم. سمت آشپزخونه رفتم و بی‌خیال برداشتن بشقاب شدم و فقط یه قاشق و قابلمه رو برداشتم. همون‌جا نشستم و در حد خفگی خوردم! امیرعلی هم یه قابلمه پر درست کرده بود و به قول خودش می‌خواست تا چند روز بذاره و حتی اگه نخورم به زور به خوردم بده که خودم امشب همه‌اش رو زمین زدم! نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که تمام و کمال خوردم و خواستم از جا بلند بشم که قابلمه از دستم افتاد و با صدای بدی به زمین خورد! بدتر از این‌ نمی‌شد! تا خواستم حرکتی انجام بدم امیرعلی با خیز سمتم قدم برداشت و وقتی لامپ رو زد و من و قابلمه رو اون‌طور دید خیره فقط تماشام کرد. می‌ترسیدم از این‌که دعوام کنه به‌خاطر همین قبل از لب باز کردنش گفتم: - همش تقصیر خودت بود! اگه می‌دادی همش رو بخورم تا سیر بشم منم این موقع شب این‌طوری نمی‌اومدم این‌ها رو بخورم! چرا درک نمی‌کنی حامله‌ام؟ همون‌طور که یه‌تای ابروش بالا افتاده بود لب زد: - طلبکارم که هستی؟! لبم رو آویزون کردم و خواستم بخندونمش که آروم گفتم: - بغ*..م می‌کنی؟! آروم لبش به خنده باز شد و بعد از این‌که دستش رو لای موهای پرپشتش فرو برد گفت: - الان این رو میگی که بی‌خیال این قضیه بشم؟ چیزی نگفتم که جلو اومد و قابلمه پایین پاهام رو برداشت و با خنده روی سینک گذاشت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram