eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.5هزار دنبال‌کننده
429 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1551 در با ضرب باز شد و عماد داخل اومد. با د
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چه‌جوری گردنش رو زد... دیدم چه‌جوری... صورتم رو با دستش قاب گرفت و گفت: - مزخرف نگو امیرعلی! چه فیلمی؟ داد زدم: - لعنت بهت، شروین واسم فرستاده! من مزخرف میگم؟ اگه این‌طوریه کاش همیشه مزخرف بگم! بهت‌زده بهم خیره شده بود. با دیدن لپتاپ روی میزم که هنوز باز بود، زود بلند شد و رو به روش وایساد و صفحه‌ای که هنوز باز بود رو باز کرد. باز اون صداهای جیگر خراش... باز هم اون صداها... ای‌خدا! آخرش که شد، اون‌هم توی شک بود و کنارم افتاد. یکم که گذشت و انگار به خودش اومد لب زد: - وایسا ببینم. دوباره رفت آخرش رو آورد و لب زد: - خاک تو سرت امیرعلی! فرق بین فیلم واقعی و فیک رو نمی‌فهمی؟ خوبه چندین سال توی اطلاعات بودی! بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم: - چی‌میگی؟ - ببین... ببین علی‌رضا ده متر عقب‌تره، اون‌وقت این خونی که توی صفحه پاشید چی بود؟ خب معلومه صحنه سازی کردن! کاش راست بود... کاش من گول خورده بودم ولی حرف عماد راست بود! زود بلند شدم و با این‌که جون می‌کندم تا تموم بشه ولی باز آوردم و نگاهش کردم. راست می‌گفت! خون یه چیز دیگه بود که توی صفحه پاشید، اون خیلی دور از دوربین بود. بلند شدم صاف وایسادم که جلوتر اومد و اشک‌هام رو پاک کرد‌. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1552 - خودم دیدم... خودم فیلمش رو دیدی که چه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - دیدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - انگار تو درست میگی. - زود تحویل پلیس بده این فیلم رو. - می‌فرستم. همون‌موقع در با ضرب باز شد و حافظ نفس زنان داخل اومد. - پیداش کردم! بهت‌زده بهش خیره شدیم. - کی رو؟ - شروین رو... به‌خدا خودم دیدمش. عماد جلوتر رفت و گفت: - کی دیدی‌اش؟ کجا؟ - سه ساعت پیش، در کتابخونه. عصبی گفتم: - چرا الان میگی؟ - رفته بودم دنبالش! این بار عماد داد زد: - چه غلطی کردی؟ تو دیوونه‌ای؟‌ نمی‌شناسی این بشر رو؟ باید زنگ می‌زدی پلیس! - حالا که خوبم، همین‌جور که تعقیبش می‌کردم رسیدم به یه جای متروکه، چندتا نگهبان داشت ولی مطمئن نیستم علی‌رضا اون‌جا باشه، نتونستم برم تو؛ به پلیس آدرس رو دادم همین‌الان؛ تو رو خدا زود بیاید بریم. زود بازوش رو گرفتم و از خونه دویدیم بیرون بدون این‌که به کسی جواب پس بدیم. پشت فرمون نشستم که عماد هم اومد کنارم نشست و حافظ هم پشت نشست. همین‌طور که داشت آدرس رو می‌داد با تمام سرعت می‌روندم و فقط لبم رو محکم گرفته بودم، جلوی ریختن اشکم رو بگیرم و اون عکس و فیلم‌های لعنتی یادم نره. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت - سعدی
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1553 - دیدی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - انگا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 به اون‌جایی که حافظ می‌گفت رسیدیم که همون‌موقع پلیس هم رسید و باهم کار رو شروع کردیم. کل اون ساختمون رو محاصره کردن و با بلندگو اعلام کردن هر چه زودتر همشون تسلیم بشن تا تیراندازی نشه! چند ساعت مونده بودیم بدون هیچ چیزی. تنها شرط شروین این بود که من برم جلو و پلیس هم اجازه نمی‌داد. بالاخره کارهای فنی رو انجام دادن و اجازه دادن داخل برم ولی تحت یه پوشش خاص! با این‌که می‌دونستم اون‌جا صد در صد درخطرم ولی آروم‌تر حرکت نکردم بلکه دویدم. خودم رو که با داخل رسوندم، شروین بلند شد وایساد همون‌طور که چاقو رو زیر گلوی علی‌رضا گذاشته بود؛ البته طرفی که نمی‌برید! - آره گولت زدم! ولی من رو می‌شناسی، اگه نگی پلیس‌ها این‌جا رو تخلیه کنن و حل شده، چاقو رو چرخوند و طرف تیزش رو روی گلوش گذاشت که با شنیدن صدای "آخ‌ش" به‌زور بغضم رو قورت دادم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1554 به اون‌جایی که حافظ می‌گفت رسیدیم که هم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین یک کلمه‌ای هم که ازش شنیدم، متوجه شدم چه‌قدر صداش گرفته و حالش داغونه! - با توأم امیرعلی! با صدای بلندش، نگاهم رو از علی‌رضا گرفتم و سمتش دادم. - ببین شروین، خیلی صدات رو واسه من بالا نبر! تو فقط پشت تلفن گرگی! اما وقتی یه شیر می‌بینی به زوزه کشیدن می‌افتی! - اوه! آقای شیر! - علی‌رضا رو رد کن بذار بیاد، حساب من و تو جداست. سرش رو تکون داد و گفت: - ما حسابی نداریم‌ باهم که! چاقو رو بیشتر روی گلوش فشار داد و گفت: -‌ مگه نه علی‌رضا؟! دست‌هام‌ داشت می‌لرزید ولی نباید می‌ذاشتم بدونه. همون‌موقع دو نفر از آدم‌هاش، حافظ و عماد رو که انگار گرفته بودن داخل آوردن. - شما چی‌کار می‌کنین؟! جوابی ندادن و من عصبی نفسم رو بیرون دادم. - چی‌کار کنیم الان شروین؟ چه غلطی می‌خوای بکنی؟‌ خب من اومدم! بعدش؟‌ بگو دیگه! - امیرعلی این دوران خیلی عصبی‌تر شدی‌ها! با صدای بلندتری لب زدم: - کاری نکن‌ گردنت رو له کنم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
لباس نو نخریدم به شوق آن روزی که رنگ پیرهنم را تو انتخاب کنی @robaiiyat_takbait
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1555 چه بلایی سرش اومده بود... حتی با همین ی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم این‌قدر تهدید می‌کنی! باز چاقو‌اش رو روی گلوش فشار داد که با صدای خش‌داری لب زد: - بابا! ای‌خدا! عزیزدلم...‌ دور صدات بگردم... . همون‌موقع حافظ و عماد، اون دوتا رو زدن و اسلحه‌هاشون رو گرفتن و سمت شروین نشونه گرفتن. متعجب بهشون خیره شدم و تازه متوجه شدم چی‌بوده. تا شروین توی شک بود، زود جلو رفتم و از پشت، اول چاقو رو به زور کنار زدم و بعد خودش رو روی زمین انداختم. اون‌قدر زدم... اون‌قدر زدم...‌ اون‌قدر زدم که هیچ وقت به اندازه اون موقع از کتک زدن کسی کیف نکرده بودم! ("حافظ") زود دست هر دوتاشون رو بستیم و پلیس که داخل اومد، دیگه نذاشتن عمو امیر کتکش بزنه و از هم جداشون کردن. با دیدن علی‌رضا یادم افتاد چه‌قدر دلم واسش تنگ شده بود. سمتش دویدم و کنارش زانو زدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1556 پوفی کشید و گفت: - خیلی خب بابا توأم ای
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با دیدن چشم‌های خسته و متورمش لبخند تلخی زدم. کل صورتش نابود شده بود! چه‌قدر خط‌خطی شده... کل لباس‌هاش هم خاکی و خونی بود، از چیزی که خیلی می‌ترسید. نگاهش خیلی درد داشت... خیلی! محکم بغ*لش کردم و دیگه تحمل بیشتر رو نداشتم و اشکم رو جاری کردم. جون نداشت حتی دستش رو روی کمرم فشار بده! عمو امیر که جلو اومد یکم عقب رفتم و اشک‌هام‌ رو پاک کردم. همون‌‌طور که نفس‌نفس می‌زد، علی‌رضا رو محکم بغ*ل کرد و بلعکس من، با صدا گریه کرد! بابا به‌زور جداشون کرد که دیدم علی‌رضا همون‌طور لبش داره می‌لرزه. عمو اما اشک‌هاش رو پاک کرد و بعد از این‌که بابا هم علی‌رضا رو بغ*ل کرد و پیشونی‌اش رو بو*سید، سوئیچ ماشین رو دستش داد تا اون هم علی‌رضا رو بیاره‌. زود رفتم کنارش نشستم و گفتم: - خیلی دلم واست تنگ شده بودها! لبخند تلخی زد و گفت: - ولی من این‌جا اصلاً وقت نمی‌کردم‌ جز درد کشیدن و گریه کردن، به چیز دیگه‌ای فکر کنم! قلبم درد گرفته بود؛ داداشم بود... نمی‌خواستم زجرش رو... . کمکش کردم تا بلند بشه؛ درد داشت و حتی درست نمی‌تونست‌‌ راه بره! عمو که حالش رو دید، اون رو روی شونه‌اش گذاشت و بنا به گفته خودش، پشت خوابوند. زود رفتم نشستم و سرش رو روی پاهام گذاشتم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1557 با دیدن چشم‌های خسته و متورمش لبخند تلخ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست. تازه حرکت کرده بودیم و هنوز پنج دقیقه نشده بود که علی‌رضا از روی پاهام بلند شد و دست عمو امیر رو گرفت و با صدای بدی لب زد: - بابا وایسا حالم بده. عمو زود کنار زد و علی‌رضا رو بیرون برد. پنج دقیقه فقط داشت بالا می‌آورد و زمین رو چنگ می‌زد. رفتم طرفش که عمو زیر دستش رو گرفت و از جا بلندش کرد که زود خودم گرفتمش. همون‌موقع متوجه شدم یهو بهتش برد! اون هم به‌خاطر خون‌‌ریزی که از کتفش راه افتاده بود! اما به روی علی‌رضا نی‌آورد و دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز سی ثانیه نشده بود که باز دست عمو رو کشید و اون‌هم وقتی فهمید باز حالش بده وایساد. این بار هم عمو خودش همراهش رفت. باز که برگشتن، به دقیقه نمی‌کشید که دیگه تحمل نمی‌کرد و باز می‌گفت وایسه. اون بار اما رو به بابا کرد و گفت: - عماد باهاش برو. زود جواب دادم: - من میرم عمو! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1558 دایی پشت فرمون نشست و باباهم کنارش نشست
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چند بار هم همین‌طور اتفاق افتاد که بعد از یه بار وقتی برگشتیم دیدم عمو زود چشم‌هاش رو پاک کرد و سوئیچ رو به بابا داد و خودش دست راننده نشست. کلافه سرش رو توی دستش فشار می‌داد. دوباره که علی‌رضا گفت وایسه عمو رو به بابا گفت: - واینسا! برو! رو سمت علی‌رضا کرد و گفت: - دو دقیقه آروم بگیر الان می‌رسیم بیمارستان. برخلاف تصورم علی‌رضا داد زد: - حالم بده! چه‌جور آروم بگیرم؟ بهت زده بهش خیره شدیم که بابا زود وایساد و من پایین بردمش. چی بهش خرونده بودن که هر چی بالا می‌آورد، تمومی نداشت؟! خسته‌اش شده بود... می‌دونستم. سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و اشک چشم‌هاش جاری شد. تحمل این رو نداشتم دیگه! کی تا حالا اشک این پسر رو دیده باشم که بار دوم باشه؟! چند دقیقه که گذشت، اشک‌هاش رو پاک کردم و داخل ماشین رفتیم. روی پاهام ولو شد و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1559 چند بار هم همین‌طور اتفاق افتاد که بعد
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 این بار زود بلند شد و همون‌طور موند اما به محض این‌که روی یه دست‌انداز رفتیم یهو بالا آورد که همه نگران بهش خیره شدن. چند بار شونه‌اش رو ماساژ دادم ولی دیگه نزدیک بود اون‌جا هم به گریه بی‌افته! با هر سختی و بدبختی بود، بالاخره به بیمارستان رسوندیم و با وقت اورژانسی، همون‌موقع معاینه و بستری شد. ("علی‌رضا") با درد بیش از حدی چشم‌هام رو باز کردم. چه‌قدر بد بود اولین چیزی که می‌دیدم سرمی بود که بهم وصل شده بود. لب‌های خشکیده‌ام رو تکون دادم و با دیدن مامان که روی تختم خوابش برده بود خداروشکر کردم که خواب ندیدم و واقعی بوده. نمی‌تونستم صبر کنم تا خودش بیدار بشه. تا دستم رو سمتش بردم، بابا داخل اومد و با دیدن چشم‌های بازم، زود سمتم اومد و توی صورتم خم شد و گفت: - خوبی بابا؟ قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین چکید. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1560 این بار زود بلند شد و همون‌طور موند اما
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با دهن نیمه باز بهش خیره شد و آروم از روی صورتم پاکش کرد. بیشتر بهم نزدیک شد و چند جای صورتم رو عمیق بو*..ید که همون‌موقع مامان بیدار شد و با دیدنم، زود بغ*..م کرد و با گریه من رو به خودش فشار داد. نمی‌دونم چی‌شد که یهو دستش پشت کتفم خورد و من بی‌اختیار داد کشیدم. زود ازم جدا شد و بهت‌زده بهم خیره شد. بابا جلوتر اومد و انگار می‌فهمید که از کجا آب خورده، من رو روی پشت خوابوند و گفت: - دکتر گفت باید بی‌حسی بزنم و بعد بخیه بزنم؛ الان میگم بیان. - بابا نکن! من دارم می‌میرم از درد! باز می‌خوای دردم رو بیشتر کنی؟ مامان توی حرفم پرید: - چی‌شده کمرش امیرعلی؟ چرا هیچی نمیگی بهم؟ من باید از این یکی و اون یکی بشنوم تو توی تمام این مدت فیلمش رو می‌دیدی و به من نمی‌گفتی؟! بابا که انگار نمی‌خواسته مامان از ماجرای فیلم‌ها چیزی بدونه کلافه موهاش رو چنگ زد و آروم رو بهش گفت: - الان بحث نکنیم، بعد که رفتیم خونه تنهایی صحبت می‌کنیم، باشه خانومم؟ مامان با این‌که به شدت ناراحت بود ولی سرش رو تکون داد و کنارم نشست. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1561 با دهن نیمه باز بهش خیره شد و آروم از ر
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چند دقیقه بعد، اتاق خالی شد و دکتر و پرستارها موندن. با زدن یه آمپول بی‌حسی نزدیک زخمم، "آخ" آرومی گفتم و بعد از چند دقیقه که اثر کرد، بخیه زدن و من همون‌طور چشم‌هام روی هم بسته شد. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود، که با صدای آرومی چشم‌هام باز شد. با دیدن رضوان، تا لبخندی به لبم اومد، مغزم فشار آورد و با به یاد آوردن عکس‌هایی که اون شروین عوضی نشونم داد بی‌اختیار داد زدم: - برو بیرون! با صدام از جا پرید و بهت زده بهم خیره شد. چند بار اتاق رو وارسی کرد و بعد از این‌که دید فقط خودش توی اتاقه لب زد: - با منی؟ به‌خدا می‌دونستم که اون‌ها فتوشاپه! پس چرا این حرف‌ها رو می‌زدم؟ - کس دیگه‌ای این‌جاست؟ بغض کرده بود! - من برم بیرون؟ - برو! نفسش به شماره افتاده بود، با صدای بلندی کا زدم، زود از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید. خودم هم حالم بد شده بود و باز حالت تهوع داشتم. همون‌موقع حافظ داخل اومد و تا خواست رو بهم بتوپه، بازوش رو چنگ زدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1562 چند دقیقه بعد، اتاق خالی شد و دکتر و پر
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 فهمید حالم بده، زود تشت رو بالا آورد که باز بالا آوردم و در حد مرگ داشتم پیش می‌رفتم. روی تخت ولو شدم و لب زدم: - لعنت خب من تمام دل و روده‌ام دراومده! چی داره بالا میاد آخه؟! چند بار کمرم رو ماساژ داد و صورتم رو بو*سید. - بخواب حالت بده. بدون فکر کردن لب زدم: - رضوان چیزی‌اش شده بود که این‌جوری اومدی داخل؟ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: - گریه‌اش گرفته بود ولی هیچی نمی‌گفت. - دست خودم نیست که این‌جوری سرش داد می‌کشم حافظ؛ نذار نزدیکم بشه این چند روز. - چرا مزخرف میگی علی‌رضا؟ من چه‌جوری جلوی دختره رو بگیرم؟ داشت جون می‌داد این چند روز! الان حتی نذاشتی بهت دست بزنه! البته که این شکلی داغون از اتاق میاد بیرون. - برو حافظ خودم حالم داغونه بخوام جواب هم بدم‌. - علی... توی حرفش پریدم و باز بی‌اختیار داد زدم: - دخالت نکن تو زندگی من! هر جور بخوام باهاش رفتار می‌کنم؛ حالا هم برو بیرون حال ندارم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
«قدرِ اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست.» - وحشی بافقی
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1563 فهمید حالم بده، زود تشت رو بالا آورد که
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 آروم نفسی کشید و از اتاق بیرون رفت. پشت بندش مامان داخل اومد که پتو رو روی سرم کشیدم و تقریباً داد زدم: - دست از سرم بردارین! حالم بده می‌خوام بخوابم! اون اما بدون توجه به من، کنارم نشست. آروم لب زد: - داد زدنت چیه عمرم؟ چی‌کارت دارم مگه؟ سرم رو از زیر پتو درآوردم و گفتم: - یعنی می‌خوای بگی نمی‌خوای راجب رضوان بپرسی، آره؟ صورتم رو نوازش کرد و گفت: - نمی‌خوام. - عجیبه! پس اگه اذیتم نمی‌کنی بمون، ولی می‌خوام بخوابم. - بخواب. چشمم و روی هم گذاشتم و سرم رو بیشتر به بالشت فشار دادم تا درد نامعلومی که هی اذیتم می‌کرد، کمتر بشه. ("فاطمه") آب می‌شد... آب می‌شدم، زجر می‌کشید، زجر می‌کشیدم! گریه می‌کرد، گریه می‌کردم... ‌. ولی چه خوب... چه‌خوب که دوباره برگشت، چه خوب که دوباره دیدمش... دیدمش! به‌خدا دارم می‌بینمش! با این‌که اخلاقش از این رو به اون رو شده ولی... ولی پیشمه... ولی هست... ولی سالمه... دورت بگردم الهی! به محض ریختن قطره اشکم، زود پاکش کردم و چند باز طول و عرض اتاق رو طی کردم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1564 آروم نفسی کشید و از اتاق بیرون رفت. پشت
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 در که باز شد و رضوان داخل اومد لبخند محوی به روش زدم که بغض کرده به علی‌رضا خیره شد. وقتی دید خوابه آروم جلو رفت و چندبار صورتش رو بو*سید. کم‌ اذیت نشده بود عروسک کوچولوی پسرم... . رفتم کنارش و از پشت بغ*..ش کردم که سمتم برگشت و آروم گریه کرد. - چرا این‌جوری کرد زن‌دایی؟ ثانیه شماری می‌کردم واسه دیدنش‌ها... ثانیه شماری! اون‌وقت... اون‌وقت اون‌جوری... . حرفش رو خورد و اشکش رو پاک کرد. - چه‌قدر دلم می‌خواست امشب پیشش باشم. - خب بمون دخترکم. توی چشم‌هام خیره شد و گفت: - چه‌جوری بمونم زن‌دایی؟ تو چرا این رو میگی؟ بهم میگه اصلاً پیشم نباش! کنارم نباش نمی‌خوام ببینمت! مگه من چی‌کار کردم؟ اون‌وقت انتظار دارین پیشش بمونم؟ - خیلی‌خب، خیلی‌خب! تند نرو عزیزم، خودت می‌دونی حالش خوب نیست، دست خودش نیست داره چی میگه من می‌دونم! وگرنه که حتی با من هم این‌طوری حرف نمی‌زد‌. مظلوم نگاهش را سمتم داد ولی سرش رو تکون داد و با حال بدی از اتاق بیرون رفت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1565 در که باز شد و رضوان داخل اومد لبخند مح
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 *** بعد از سه روز ‌که دکتر علی‌رضا رو مرخص کرد، همگی به خونه برگشتیم و همون‌ روز هم امیرعلی یه قربونی خیلی بزرگ کرد و همه اطرافیان رو دعوت کردیم خونه‌مون. علی‌رضا اما هنوز حالش‌ جا نیومده بود و مدام اخلاقش عوض می‌شد. یه دقیقه بغض می‌کرد و اشکش جاری بود، یه دقیقه کلاً مود عصبی بودن داشت و داد می‌زد! یه دقیقه هم احساسی می‌شد و می‌گفت چه غلطی بود کردم، دقیقه بعد هم کلاً به فکر دردهاش بود و فقط ناله می‌کرد. بعد از این‌که چندجای خونه رو مرتب کردم زود رفتم اتاق که دیدم همون‌طور نشسته و زانوش رو توی بغ*لش گرفته. رفتم کنارش نشستم و لب زدم: - چته مامان؟ چیه عزیزم؟ - حالم بده. - کجات درد می‌کنه؟ لبِ بدجور خشکیده‌اش رو تر کرد و گفت: - کجام درد نمی‌کنه مامان؟ همش‌ حالت تهوع دارم، توهم که همش سر و صدا می‌کنی مگه میشه اصلاً من بخوابم؟ - این چه حرفیه علی‌رضا! خب مهمون داریم از صبح گرفتاریم همه! پاشو توأم لباس‌هات رو عوض کنم. با صدای کمی بلندتر گفت: - خب نگیرین مهمونی‌ مامان! نگیرین! چی من هنوز یه روز نیست برگردم این همه بساط گرفتین؟! دارم کلافه میشم! نمی‌خوام لباس عوض کنم فقط می‌خوام بخوابم! فقط‌! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1566 *** بعد از سه روز ‌که دکتر علی‌رضا رو م
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 از کنارش بلند شدم و گفتم: - لباس‌هات رو بپوش بعدش بخواب. - مامان چرا نمی‌بفهمین؟ من حالم بده! خوب نیستم! یه دستشویی میرم می‌خوام بمیرم و زنده‌شم! می‌فهمین یعنی چی؟ یه سرویس ساده رو نمی‌تونم برم، می‌دونی چرا؟‌ چون اون‌جا شکنجه‌گاه بود! شکنجه‌گاه! چی رو روی من امتحان نکردن مامان؟‌‌ مامان دارم می‌میرم مامان... دارم‌ جون می‌دم توی این اتاق لعنتی... ادامه حرفش‌ با‌ گریه شدیدش نصفه موند که زود طرفش دویدم و توی بغ*لم جاش دادم. با صدا‌ گریه می‌کرد و توی بغ*لم مچاله می‌شد... . همون‌موقع با اومدن امیرعلی نزدیک بود اشک من هم جاری بشه که اون زود کنارم نشست و علی‌رضا رو توی آغو*.. خودش جا داد. - چیه‌چیه‌چیه؟ علی‌رضا! دست توی موهاش می‌برد و سعی می‌کرد آرومش کنه ولی خیلی بی‌فایده بود و اون اصلاً گریه‌اش دست خودش نبود. چند بار پیشونی‌اش رو بو*سید و گفت: - می‌خوای بری حموم؟ یکم حالت بهتر بشه؟ علی‌رضا که یکم آروم‌تر شده بود صورتش رو توی قفسه سی*ن*ه‌ علی‌رضا فشرد که امیرعلی زیر دستش رو گرفت و بلندش کرد. پاشو، پاشو خودم می‌برمت اصلاً، خوبه؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
«ماندم خَموش آه که فریاد داشت درد.» - هوشنگ ابتهاج
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1567 از کنارش بلند شدم و گفتم: - لباس‌هات رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 علی‌رضا ابروش رو بالا انداخت و گفت: - نه خودم. - خب باشه هر جور بخوای؛ پاشو پس. از جا بلند شدن که امیرعلی رو بهم گفت: - لباس‌هاش رو اتو کن بیار براش. یکم بیشتر بهم نزدیک شد و گفت: - پیرهن رنگ تاریک نیار براش. سری تکون دادم و بعد از این‌که پیرهن آبی روشن و شلوار مشکی عزیزدلم رو اتو زدم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم امیرعلی روی حفاظ راه‌پله‌ها، رو به روی حموم نشسته. رفتم کنارش نشستم که نگاهش رو سمتم داد. - فاطمه... - هنوز توی حمومه؟ نیم ساعت شده‌ها! سرش رو پایین انداخت که موهاش هم همراه اون پایین ریخت. با صدای نامعلومی، با تعلل لب زدم: - داره... گریه می‌کنه؟ نفسش رو بیرون داد و با ناراحتی هر چه‌تمام گفت: - داغونه فاطمه! من می‌فهمم فقط چی می‌کشه این بچه! می‌فهمم چه بلاهایی سرش آورده... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram