eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.6هزار دنبال‌کننده
424 عکس
48 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_747 سرم رو به در تکیه دادم و نگاهشون می‌کردم
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 مهدیه زودتر از من گفت: - با فاطمه کار دارم، برین تو ما الان میایم. چیزی نگفتن و داخل شدن که رو بهم ادامه داد: - فاطمه من یه چیز دیگه رو هم بهت نگفته بودم. کنجکاو بهش چشم دوختم‌ که لب زد: - شب عروسی‌ام، دقیقا شب قبلش که فرداش باید عروسی می‌گرفتیم من یه خوابی دیدم؛ خواب آرین رو! اومد به خوابم... گفت... گفت «می‌خواستی صاحبت قلب من باشی، مبارکت باشه!» نمی‌دونم چرا این حرف رو زد ولی دلم رو خون کرد، من وقتی تصمیم گرفتم با حمید ازدواج کنم سعی کردم فکر آرین رو از سرم‌ بیرون ببرم چون این‌طوری خیانت به شوهرم بود، یعنی آرین ناراحت شده از دستم؟! یعنی... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - خوابت حتما دلیل داشته ولی دلیلش ناراحتی اون نبوده! با صدای خاله مجبور شدیم بحثمون رو واسه یه وقت دیگه بزاریم و داخل بریم. آوا و عماد کنار هم نشسته بودن و امیرعلی هم کنار عماد نشسته بود. رفتم کنار امیرعلی نشستم که دیدم هنوز سرش پایینه و همون‌طور که خاله قربون صدقه‌اش میره اون بیشتر خجالتش گل می‌کنه و قرمزتر میشه. با خنده دستش رو توی دستم گرفتم که سرش رو بالا آورد که دیدم چه‌قدر عرق روی پیشونی‌اش نشسته. - چی‌شدی؟ چرا این‌قدر خجالت می‌کشی؟ طوری نشده که! دستش رو لای موهاش فرو برد و باز با لبخند خجلی به خاله نگاه کرد. تا چشمش به بابام و عموم می‌افتاد سرش رو پایین می‌انداخت و دست من رو محکم فشار می‌داد که یعنی گفتم من نباید توی خونه باشم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_748 مهدیه زودتر از من گفت: - با فاطمه کار دا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با خنده بهش خیره شده بودم ‌که فهمیدم دیگه طاقت نمیاره و رو به همه گفتم: - خب با اجازه ما بریم دیگه. دست امیرعلی رو گرفتم که از خدا خواسته بلند شد ولی خاله رو بهم گفت: - کجا دخترم؟ همین الان اومدین می‌خواین کجا برین؟ لبخندی زدم و گفتم: - نه خاله برم خونه، خودمم یکم خسته‌ام، زیاد نمی‌تونم بشینم. با این حرفم خاله نگران رو بهم گفت: - خب بیا برو توی اتاق بخواب ولی مگه دکتر بهت استراحت مطلق داده؟ امیرعلی این‌بار جواب داد و گفت: - آره مامان از اولش استراحت مطلق داشت؛ نمی‌ذاشتم حتی خیلی از کارهای خونه رو بکنه. بازوش رو توی دستم فشار دادم که مامانم این بار گفت: - پس بگو بچه‌ام چرا این‌قدر ضعیف شده و هیچی نمی‌خوره! بخاطر بارداریته؛ از این به بعد خودم میام واستون غذا درست می‌کنم یا از خونه درست می‌کنم می‌فرستم، دست به سیاه و سفید نمی‌زنی‌ها! قبل از این‌که من حرفی بزنم مهدیه گفت: - راست میگه زن‌داداش! وقتی دکتر از روز اول گفته استراحت مطلق یعنی باید اصلاً کار نکنی، نخوای بگی یهو پاشم گردگیری کنم، کابینت‌ها رو مرتب کنم‌ها! هیچ کار نمی‌کنی! هر کاری داشتی بگو خودم میام واست انجام میدم. ابرویی بالا انداختم که یعنی تو خودت بدتر از منی که با این‌کارم دیگه حرفی نزد و با لبخندی جاش نشست. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_749 با خنده بهش خیره شده بودم ‌که فهمیدم دیگ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 خاله نزدیک‌تر اومد و دست امیرعلی رو گرفت و گفت: - تو از صبح تا ساعت دو که سر کاری عمرم، ولی خودت می‌دونی و خانمت! نمی‌ذاری دست به کاری بزنه‌ها! باشه عمرم؟ می‌دونم اگه به تو بگم بیشتر مواظبی تا به خودش بگم. امیرعلی دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت و گفت: - چشم مامانم، نگران نباشین، ممنونم از همتون؛ خب... با اجازه. - خیر پیش عمرم، آروم برونی‌ها! خیلی مواظب باشین. امیرعلی سری تکون داد و دست من رو گرفت و با خداحافظی از همگی از خونه بیرون زدیم. به محض نشستن توی ماشین پنجره‌ها رو باز کرد و گفت: - هوف! یاعلی! پدرم دراومد! با خنده داشتم نگاهش می‌کردم که چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: - به من می‌خندی جغله؟ سری تکون دادم و گفتم: - اوهوم! سری تکون داد و گفت: - آره بخند، خودم می‌دونم اون کوچولو هم داره می‌خنده واسه خودش! ماشین رو روشن کرد و بی‌هیچ حرفی سمت خونه راه افتاد. *** به زور امیرعلی رو راضی کرده بودم تا شیش ماه صبر کنه بعد واسه جنسیت بچه بریم و حالا هم که اومده بودیم و یک ساعت دیگه تا نوبتم مونده بدتر از من اصلاً نمی‌نشست و همش توی سالن راه می‌رفت. دوتا بستنی کاکائویی به خوردم داده بود تا همون بار اول مشخص باشه. دیگه تحمل نی‌آوردم و رو بهش گفتم: - بیا بشین امیرعلی خسته شدم از بس همین‌طوری قدم زدنت رو دیدم! بیا بشین پیشم من رو آروم کن. اومد کنارم نشست و گفت: - الان من این‌قدر استرس دارم چه‌طوری می‌تونم‌ تو رو آروم کنم آخه؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_750 خاله نزدیک‌تر اومد و دست امیرعلی رو گرفت
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دستش رو توی دستم فشردم و گفتم: - چته امیرعلی؟ چی‌شده دورت بگردم؟ اتفاقی قرار نیست بی‌افته که این‌قدر اضطراب داری، مثل همیشه توکل بر خدا کن دلت آروم می‌گیره! چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید و بعدش لبش به خوندش چند آیه به حرکت در اومد. چند دقیقه که گذشت بهتر شد و با لبخند بهم خیره شد و گفت: - ممنون کمکم کردی و یادم دادی قبلاً چی بودم. لبخندی به روش زدم که با اومدن صدای منشی این‌بار هر چه‌قدر استرس بود روی من هجوم آورد. لبم رو تر کردم که این‌بار امیرعلی دست‌های لرزونم رو توی دستش گرفت و گفت: - آروم باش! از جام بلند شدم و داخل رفتم. به اشاره دکتر روی تخت دراز کشیدم ولی اون‌موقع نفس‌هام به حدی سنگین شد که دیگه داشت خفه‌ام می‌کرد! خانوم دکتر اومد بالا سرم و گفت: - خب بریم ببینم و اول از سلامتی‌اش با خبر بشیم بعد هم از جنسیتش! لبخندِ پر استرسی زدم که مایع غلیظی رو روی شکمم ریخت و پخشش کرد؛ مثل دفعات قبل بدجوری قلقکم می‌شد و تا تموم‌ شدنش فقط می‌خندیدم و دکتر هم همراه باهام‌ می‌خندید. دستگاهش رو روی شکمم به حرکت در آورد و بعد از چند ثانیه که خودش عمیق نگاه کرد رو بهم گفت: - بفرما اینم کوچولوت! صحیح و سالم! با گفتن حرفش نفس راحتی کشیدم و از ته دلم از خدا تشکر کردم. - خب بریم واسه جنسیت! خودت نگاه کن، به‌نظرت چیه؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_751 دستش رو توی دستم فشردم و گفتم: - چته امی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لبم رو تر کردم و گفتم: - نمی‌دونم؛ زودی بگین از استرس کلافه‌ شدم! با لبخند رو بهم گفت: - استرس چرا خانوم خوشگل؟ الان بهت میگم. چند ثانیه که گذشت با خنده رو بهم گفت: - به‌به! چه بچه‌ی نازی! مبارکت باشه عزیزم، بچه‌ات پسره! با جمله آخرش از بس خوش‌حالی توی دلم لونه کرد که دیگه طاقت نی‌آوردم و اشک از چشم‌هام چکید. - گریه نکن دختر جون! دستمالی رو دستم داد و گفت: - تمیزش کن. با پشت دست اشکم رو پاک کردم و اون مایع رو پاک کردم و رو بهش گفتم: - میشه از این عکس واسم بدید؟ می‌خوام چاپش کنم. سری تکون داد و گفت: - حتما! چند دقیقه بیرون بمون میگم با کیفیت برات چاپ کنن. با لبخند جواب دادم: - ممنونم ازتون. چشم‌هاش رو روی هم گذاشت که به آرومی بلند شدم و بعد از چندتا حرف دیگه که زد از اتاق بیرون رفتم. امیرعلی که همون‌طور توی راهرو راه می‌رفت و به حدی استرس داشت که صدای نفس‌های سنگینش رو از این‌جا هم حس می‌کردم! سمتش قدم برداشتم و جلوش وایسادم که با دیدنم چشم‌هاش ستاره‌بارون شد! دستم رو توی دستش گرفت و گفت: - چی‌شد؟! زودی بگو دارم دق می‌کنم‌ها! لبخندی زدم و گفتم: - گفت صحیح و سالمه، جنسیتش هم... چشم‌های منتظرش رو بهم دوخت که گفتم: - پسره! امیرعلی پسره! دارم از خوش‌حالی دیوونه می‌شم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_752 لبم رو تر کردم و گفتم: - نمی‌دونم؛ زودی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 تا چند ثانیه خیره فقط تماشام کرد که اون‌موقع فکر کردم خوشش نی‌اومده که نگاه ریزبینم رو بهش دادم ولی اون توی فکر بود که بعد از چند ثانیه رو بهم گفت: - بیا کارت دارم. دستم رو گرفت و من رو با خودش همراه کرد و سمت سرویس‌‌ها رفتیم. به محض این‌که دید دور و اطرافمون کسی نیست بازوم رو کشید و محکم من رو به سی..*ن..*ه‌اش چسپوند و با صدا لب زد: - وای‌وای‌وای که نمی‌دونم چه‌طوری این‌همه خوش‌حالی رو هضم کنم؛ عاشقتم عمرم! دیوونتم غنچه خودم! روی ته ريشش رو بو*..دم و توی گوشش پچ زدم: - اون‌جا که یهو جدی شدی فکر کردم دوست نداری... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و خودش گفت: - یعنی چی که دوست ندارم؟! معلومه که دوست دارم! اون‌جا هم چون نمی‌تونستم بغ*..ت کنم اون‌طوری شدم؛ داشتم فکر می‌کردم کجا ببرمت که یاد روزی که اومده بودیم آزمایش قبل ازدواج افتادم. ابرویی بالا انداختم و با خنده گفتم: - خدایی چه روزی هم بود! سری تکون داد و گفت: - آره واقعاً! کی این‌همه گذشت؟ دو روز دیگه برمی‌گردیم پشت سرمون رو نگاه می‌کنیم می‌بینیم اوه! چند تا نوه داریم! با حرفش به خنده افتادم که چشمکی به روم زد و دستم رو گرفت و گفت: - از صبح مامانم و مامانت و مخصوصاً مهدیه ده‌بار زنگ زدن! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - باید شیرینی بگیریم. سری تکون داد و گفت: - آره؛ راستی مهدیه الان چند ماهشه؟ پنج ماه؟ خب اون الان جنسیت بچه‌اش مشخص نشده یعنی؟ نفسی کشیدم و گفتم: - یادم رفته بود اصلاً! چرا می‌خواست همین روزها بره سونوگرافی؛ راستی امیرعلی من گفتم عکس بچه‌مون رو چاپ کنن، می‌خوام قاب بگیرمش. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_753 تا چند ثانیه خیره فقط تماشام کرد که اون‌
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لبخندی به روم زد و گفت: - کار خوبی کردی، بریم بگیریمش بریم؛ امروز خونه مامانت اینا مهمونیم دیر نرسیم. هم قدم باهاش راه افتادم و بعد از این‌که عکس رو گرفتیم از مطب بیرون زدیم. به محض نشستن توی ماشین گوشی‌ام رو در آوردم و به مهدیه زنگ زدم. تقریباً بوق‌های آخرش بود که صداش بالا اومد. - جان زن‌داداش؟! توی جام جا به جا شدم و گفتم: - سلام مهدیه چطوری خوبی؟ - خوبم تو چطوری کجایین؟ جوابش چی‌شد؟ لبم رو تر کردم و گفتم: - از سونوگرافی داریم بر می‌گردیم؛ اول تو بگو، رفتی؟ بعد از چند ثانیه لب زد: - رفتم! زدم به بازوی امیرعلی و جواب مهدیه رو دادم: - خب‌خب چی بود؟ نفس کلافه‌ای کشید و گفت: - دختر بود! یه دختر مثل خودم! همون‌قدر بخت برگ... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - بفهم چی میگی‌ها! درضمن خیلی خوش‌حال شدم! فکر کن چند روز دیگه بخواد همون‌طور که راه میره بگه زن‌دایی زن‌دایی؟! صدای خنده‌اش بالا اومد که خودمم خنده‌ام گرفت و امیرعلی هم از اون ور با لبخند نگاهم می‌کرد. - خب تو هم که بالاخره رفتی، چی بود؟ بگو دیگه! لبخندی زدم و گفتم: - پسر بود مهدیه! مادرش فداش بشه! صدای خنده‌اش باز بالا اومد و گفت: - جوون! عزیز دل عمه‌اش! راستی دو روز دیگه پا نشه بخواد بیاد این‌جا بگه من دختر تو رو می‌خوام‌ها! من به همین سادگی دختر نمی‌دم! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - از خداتم باشه شازده پسرم حتی یه نگاه چپ به دخترت کنه! - بیا برو! کسی چپ نگاه کنه به دختر من خودم می‌دونم چی‌کارش کنم! صدای خنده‌ هر دومون بالا اومد که به گفته امیرعلی که در قنادی فروشی رسیده بودیم ازش خداحافظی کردم و با هم داخل شدیم و به انتخاب خودم کیک‌ها رو گرفتیم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_754 لبخندی به روم زد و گفت: - کار خوبی کردی،
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بعد از حساب کردنش توی ماشین نشستیم که در یکی از جعبه‌ها رو باز کردم و به عادت همیشه سه تا از خامه‌هاش رو خوردم و در آخر هم امیرعلی از دستم کشید. به خونه مامانم اینا که رسیدیم امیرعلی زودتر از من پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد و دستم رو گرفت تا پیاده بشم که با خنده تماشاش کردم. چند ماه بود که همش این‌کار رو می‌کرد و با این‌که من می‌گفتم نیاز نیست ولی اون کار خودش و می‌کرد و می‌گفت خودت به اندازه کافی اذیت می‌شی دیگه نمی‌خوام بخاطر همچین چیزهایی هم خسته بشی. بعد از این‌که پاکت شیرینی‌ها رو در آورد با هم داخل خونه شدیم. همون‌موقع انگار خاله اینا هم دعوت بودن که امیرمحمد پرید جلومون و گفت: - پخ! با این‌که‌ قبلش اون رو دیدم ولی به حدی ترسیدم که از ته گلوم جیغ زدم و امیرعلی با دلی که بیشتر از همیشه ترسیده بود سرم رو تو سی..*ن*..ه‌اش فشار داد و گفت: - آروم دورت بگردم... آروم عمرم... هیچی نبود... هیچی نیست! نگران نباش... هیچی نشده، بزار من حساب این امیرمحمد رو می‌رسم همیشه از این کارها می‌کنه! آروم باش دورت بگردم... آروم! دست خودم نبود، هر چه‌قدر می‌خواستم محکم باشم و ازش جدا شم نمی‌تونستم و هنوز قلبم از شدت ترس با فشار به قفسه سی*..ن*..ه‌ام برخورد می‌کرد. طولی نکشید که چند قطره اشک هم از چشم‌هام سرازیر شد و این‌بار هم امیرعلی فهمید و با کلافگی نفسی کشید. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_755 بعد از حساب کردنش توی ماشین نشستیم که در
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 خاله و مامان دست‌کمی از امیرعلی نداشتن و مدام صدای سرزنش‌هاشون برای امیرمحمد می‌اومد و اون هم خودش به حدی ترسیده بود که کامل از دید خارج شده بود و توی یکی از اتاق‌ها پنهون شده بود. هر چه‌قدر خاله و مامان کردن از امیرعلی جدابشم نتونستم و در آخر وقتی امیرعلی فهمید بابام خونه نیست خجالت رو کنار گذاشت و یه دستش رو زیر گردنم گرفت و یه دستش رو زیر زانوم؛ از جا بلندم کرد و خودش رو به کاناپه رسوند و من رو اون‌جا خوابوند. دستش رو محکم گرفتم و گفتم: - امیر می‌ترسم از پیشم نرو. کنار سرم نشست و گفت: - دورت بگردم من! حالت خوبه؟ اون بچه سالمه دیگه؟! با بغض سری تکون دادم و گفتم: - نگران نباش، خوبیم. نفسی کشید و دستش رو بین موهاش فرو برد. مامان و خاله هم وقتی فهمیدن حالم خوبه نفس راحتی کشیدن. همون‌موقع امیرعلی برگشت سمتم و چادرم رو از سرم در آورد و به خاله گفت بره واسم پتو بیاره که اون هم زود آورد و دست امیرعلی داد. پتو رو کامل روم کشید که مامان رو بهش گفت: - امیرعلی ببرش توی اتاق روی تخت بخوابونش، من می‌دونم بچه‌ام الان خسته‌ است؛ خودت هم اگه خسته‌ای پیشش بخواب، پاشو پسرم؛ برین تا شام حاضر بشه و آقا محمد و مهدیه‌اینا و باباش بیاد برین استراحت کنین از صبح زود بیدار توی بیمارستان بودین. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_756 خاله و مامان دست‌کمی از امیرعلی نداشتن و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 امیرعلی بعد از چند ثانیه سری تکون داد و گفت: - چشم. پتو رو از روم کنار کشید و دستم رو گرفت تا بلند بشم. - پاشو بریم توی اتاق استراحت کن، پاشو غنچه‌ام. با کمکش بلند شدم وایسادم که کیفم رو برداشت و با گفتن "با‌ اجازه‌ای" سمت اتاق رفتیم. چون اتاق خودم طبقه بالا بود امیرعلی قبول نکرد اون‌جا بریم و سمت یکی از اتاق‌های پایین رفتیم. در رو باز کرد و اجازه داد من اول داخل برم. خودم رو روی تخت انداختم که امیرعلی در رو پشت سرش بست و کیف و چادر من رو روی صندلی انداخت. دست برد و لباس مردونه روییش رو در آورد. تیشرت یشمی جذبش به زیبایی هر چه تمام‌تر توی تنش نشسته بود و عضله‌هاش رو بیرون ریخته بود. با دیدن نگاهِ خیره‌ام لبخندی زد و گفت: - تو عادت داری با نگاهت من رو قورت بدی؟ لبخندی روی لبم نشست که اومد کنارم نشست و گفت: - امیرعلی فدایِ خط لبخندت بشه! نخند اون‌طوری! گوشه لبم رو گاز گرفتم و با خنده گفتم: - این‌قدر لوسم نکن امیر! پیشونی‌اش رو روی پیشونی‌ام گذاشت و گفت: - دورت هم می‌گردم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_757 امیرعلی بعد از چند ثانیه سری تکون داد و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با تقه‌ای که به در خورد مثل دوران نامزدی با ضرب ازم فاصله گرفت که متعجب بهش خیره شدم. اون اما خنده خجلی کرد و گفت: - ببخشید. چیزی نگفتم که خودش با صدای بلندتری گفت: - بفرمایین. خاله داخل اومد و سینی شربت رو جلوم گرفت و گفت: - بخور عمرم. یه لیوان از سینی برداشتم و گفتم: - ممنونم مامان جون. با لبخندی چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و سینی رو طرف امیرعلی برد و اون هم یه لیوان برداشت که خاله از اتاق بیرون رفت. با رفتش خودم بلند شدم و رفتم کنار امیرعلی نشستم. سرش رو پایین انداخت که من هم سرم رو روی موهاش فشردم و گفتم: - کار اشتباهی نکردی، من هم بودم خجالت می‌کشیدم، فقط توی حس بودم یهو عقب گرد گرفتی ناراحت شدم. سرش رو آورد بالا و توی چشم‌هام خیره شد. بعد از چند ثانیه لب باز کرد و گفت: - چرا من هر چی بیشتر نگاهت می‌کنم بیشتر عاشقت میشم؟! لبم به خنده باز شد و گفتم: - نمی‌دونم چه خوبی کردم که خدا تو رو برای من قرار داده! تو یه مرد تمام عیاری امیرعلی! دیوونتم! لبخندی به روم زد که یهو یاد یه چیزی افتادم. با صدای تقریباً بلندی گفتم: - وای امیرعلی امروز صبح وقت نشد جزء‌مون رو بخونیم؛ هنوز قرآن نخوندیم می‌ترسم دیر بشه. سری تکون داد و گفت: - باشه خب بخواب یکم استراحت کن بلند شدی می‌خونیم. - نه همین الان، خسته‌ام نیست. بعد از چند ثانیه نگاه کردنم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا برگشت و قرآن جیبی که توی ماشینش بود رو آورد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_758 با تقه‌ای که به در خورد مثل دوران نامزدی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 اومد کنارم نشست که گفتم: - خب قرآن بزرگ‌ها از همین‌جا برمی‌داشتی. ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه با همین بخونیم بهتره. شونه‌ای بالا انداختم که جزء پنج رو آورد و شروع به خوندنش کرد و من هم همون‌طور آروم همراه باهاش می‌خوندم و دستم رو روی شکمم می‌کشیدم اما بعضی وقت‌ها هم این‌کار رو امیرعلی انجام می‌داد. این تقریباً بار هفتم بود که داشتیم توی ماه بارداری‌ام قرآن رو ختم می‌کردیم. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود و چند صفحه خونده بودیم که خستگی و خواب بهم اجازه نداد و سرم رو روی شونه امیرعلی گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. نمی‌خواستم خوابم ببره و دوست داشتم حداقل تا تموم شدن جزء گوش کنم ولی خستگی بهم غلبه کرد و نفهمیدم کی خوابیدم. ("امیرعلی") با حس کردن سنگینی روی شونه‌ام سرم رو برگردوندم و دیدم که همون‌طور خوابش برده! خب دورت بگردم تو که خسته‌ای چرا اصرار می‌کنی همین الان باشه؟! باز مثل فرشته‌ها چشم‌هاش رو بسته بود طوری که اصلاً نمی‌تونستم بهش دست بزنم و بیدارش کنم. چند ثانیه که همون‌طور بهش خیره شدم قرآنم رو بستم و روی میز گذاشتم. آروم سرش رو بالشت روی تخت گذاشتم و پتو رو روش تنظیم کردم. خواستم برم بیرون ولی فهمیدم خودم هم خیلی خسته‌ام و بی‌خیال بیرون رفتن شدم و کنارش دراز کشیدم و پتو رو روی خودمم کشیدم. گوشی‌ام رو از کیفم بیرون آوردم و بعد از این‌که‌ یکم با پیام با عماد حرف زدم خاموشش کردم و طولی نکشید که از خستگی چشم‌هام به هم دوخته شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_759 اومد کنارم نشست که گفتم: - خب قرآن بزرگ‌
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با صدای حرف زدن چند نفر چشم‌هام باز شد. نگاهی به اطرافم انداختم که مهدیه و فاطمه با این‌که دارن آروم صحبت می‌کنن اما باز یهو صدای خنده‌هاشون بلند می‌شد. مهدیه که چشم‌های بازم رو دید لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: - سلام داداش، چطوری؟ کیفت کوکه‌ها! فاطمه که سرش رو برگردوند اخم‌هاش تو هم رفت و همون‌طور گفت: - ببخشید بیدار شدی. بلند شدم نشستم و گفتم: - نه بابا خیلی هم خوابیدم. تو چطوری آبجی خوبی؟ عزیز داییش چطوره؟ لب مهدیه به خنده باز شد و بعد از این‌که سرش رو پایین انداخت گفت: - خداروشکر خوبه! این‌قدر خوشم میاد این‌طوری صداش می‌کنی! یکم جلوتر رفتم و سرم رو روی شونه‌ فاطمه گذاشتم و گفتم: - چه‌طوری میگم؟ عزیزِ داییش؟ سری تکون داد و گفت: - آره خوشم میاد این‌طوری میگی. لبخندی زدم و رو بهش گفتم: - حمید چطوره؟ کجاست پیداش نیست چند روزه؟! شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - خودت که بیشتر خبر داری، این وسایل خونگی‌ها رو این‌ور اون‌ور می‌کنه، بعضی وقت‌ها میشه دو سه روز برنمی‌گرده سر کاره و توی راه. با حرفش عصبی بلند شدم و صاف نشستم و رو بهش توپیدم: - مگه قرار نبود از چند وقت پیش دیگه این‌کارها رو انجام نده و تا چند روز چند روز نیاد خونه؟ مهدیه تو الان شرایط عادی داری که می‌ذاره میره چند شب نمیاد خوبه؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_760 نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که با صدای حرف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 انگار از صدای بلندم ترسیده بود که بعد از چند ثانیه گفت: - نه داداش بخدا مجبوره بره، تنها نیستم که، یا مامان میاد پیشم یا مامان حمید میاد یا هم خودم میرم همون‌جا؛ بعضی وقت‌ها هم که خونه شمام. لب باز کردم تا حرفی بزنم که فاطمه دستم رو فشار داد و آروم توی گوشم پچ زد: - امیر سرش داد نزن می‌ترسه! مهدیه چه گناهی داره که بعداً بخواد غصه بخوره و به‌خاطر حرف‌هات گریه کنه؟ نگاهم رو به چشم‌هاش دادم و گفتم: - آخه چرا باید به‌خاطر حرف‌های من گریه کنه؟ نفسی کشید و گفت: - چون به قول خودت الان شرایط عادی نداره! حامله‌است! سری تکون دادم و از جام بلند شدم. در اتاق رو که باز کردم تا به بیرون برم برگشتم و رو به مهدیه گفتم: - ببخش سرت داد زدم؛ مقصر تو نبودی که! جوابی نداد و فقط سرش رو پایین انداخت که من هم دیگه چیزی نگفتم و از اتاق بیرون رفتم. همون‌موقع پیامک گوشی‌ام رو که از شرکت بود باز کردم و فهمیدم یادم رفته یه برگه رو امضا بزنم و باید زودی برم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو و با عمو رضا و بابام سلام کردم و داخل آشپزخونه شدم. مامان و خاله داشتن سالاد خورد می‌کردن که با دیدنم لبخندی زدن. بعد از چند ثانیه مامان گفت: - استراحت کردی مامان؟ خوب خوابیدی؟ سری تکون دادم و گفتم: - خوب بود آره؛ اومدم بگم من یه سر باید برم شرکت کار دارم ولی زودی میام نمی‌مونم، شما چیزی می‌خواین از بیرون بگیرم؟ خاله همون‌موقع گفت: - نه پسرم؛ رضا همه چیز رو گرفته تو برو سلامت، خدا همراهت، مواظب باش. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_761 انگار از صدای بلندم ترسیده بود که بعد از
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لبخندی زدم و گفتم: - چشم حتما، خب با اجازه. از آشپزخونه بیرون رفتم و بعد از این‌که‌ از اون‌ها هم خداحافظی کردم داخل اتاق رفتم. هنوز داشتن با هم حرف می‌زدن که با دیدنم لبخندی زدن. رو به فاطمه کردم و گفتم: - خانومم من میرم یه سر شرکت زودی برمی‌گردم. از تخت پایین اومد و سمتم قدم برداشت. نزدیکم که رسید آروم لب زد: - خیلی مواظب باشی‌ها خب؟ زودی هم برگرد؛ باشه؟ سرم رو جلو بردم و روی پیشونی‌اش رو بو*..ه‌‌ای زدم: - رو چشم‌هام! نگران نباش زودی میام. لبخندی به روم زد که چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و از خونه بیرون زدم. بعد از این‌که به شرکت رفتم و چندتا کار باقی مونده رو هم انجام دادم بیرون زدم. تا خواستم ماشین رو از پارکینگ بیرون ببرم چنان بارونی گرفت که یه لحظه هم نمی‌شد بیرون بمونی. یکم که فکر کردم به فاطمه زنگ زدم و اون‌هم همون موقع جواب داد: - جانم امیرعلی؟ به ماشین تکیه دادم و گفتم: - فاطمه بارون شده تا بند بیاد خیلی طول می‌کشه تا من برسم؛ شما شامتون رو بخورین من هم بعد از این‌که بارون بند اومد میام‌. - یعنی چی؟ خب شاید بارون تا فردا بند نیاد! سری تکون دادم و گفتم: - باشه اگه می‌خوای همین الان راه می‌افتم. زود به حرف اومد و گفت: - نه‌نه‌نه! اصلاً! خطرناکه! نمی‌خواد؛ همون‌جا بمون. نفسی کشیدم و گفتم: - چشم، به شما خوش بگذره، یاعلی! صداش رو بعد از چند ثانیه شنیدم که آروم لب زد: - تا وقتی که نتونستی بیای من هم غذا نمی‌خورم، می‌ذارم باهم بخوریم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_762 لبخندی زدم و گفتم: - چشم حتما، خب با اجا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 اخمی بین ابروهام جا گرفت: - این حرف‌ها رو نداشتیم! غذا نمی‌خورم چیه؟ کامل غذات رو می‌خوری تا سیر بشی‌ها! فهمیدی؟ نیام ببینم غذا نخوردی‌ها! - نمی‌خورم! تا خواستم جوابش رو بدم صدای بوق گوشی اومد. قطع کرد؟ کلافه پوفی کشیدم و بعد از چند دقیقه دیگه تحمل نکرد و سوار ماشین شدم و از اون‌جا بیرون زدم. بارون شدیدتر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم و خیلی اذیت شدم تا رسیدم. با این‌که خیلی هم خطرناک بود ولی باید برمی‌گشتم؛ دکتر بدجور اخطار بهم داده بود و من هر لحظه از افتادن اتفاقی هراس داشتم. زنگ در رو فشار دادم و وقتی خاله فهمید منم زود در رو باز کرد و داخل شدم. فاطمه زود طرفم اومد و وقتی دید از نوک سرم تا کف پاهام داره آب چکه می‌کنه هینی کشید و گفت: - چی‌کار کردی تو؟ مگه نگفتم بزار بارون تموم بشه بعد برگرد؟! رفتم جلوتر و طوری که ک*سی نفهمه توی گوشش پچ زدم: - می‌خواستی گوشی رو روم قطع نکنی و حرفم رو گوش کنی! یعنی چی که غذا نمی‌خورم؟ در ضمن تا اطلاع ثانوی قهرم! با اخم و تعجب نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: - من باید قهر باشم که این کار رو کردی اون‌وقت تو میگی قهری؟! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - وقتی حرفم برات ارزش نداشته باشه این‌طوری میشه! خیره فقط نگاهم کرد که به گفته خاله توی اتاق رفتم و جلوی شومینه نشستم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که پتویی دورم قرار گرفت. برگشتم دیدم فاطمه است که بدون حرفی پتو رو دورم پیچید و کنارم نشست. سرم رو پایین انداختم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_763 اخمی بین ابروهام جا گرفت: - این حرف‌ها ر
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با این‌که فقط از در حیاط تا داخل بیرون موندم ولی همین هم کامل خیسم کرد. فاطمه هر چه‌قدر بهم خیره شده بود و می‌خواست نگاهش کنم و حرفی بزنم این‌کار رو نکردم و فقط به پایین خیره شده بودم. باید می‌فهمید کارش اشتباه بوده و نباید این‌طوری گوشی رو روم قطع می‌کرد و من رو این‌قدر نگران می‌کرد که طوری رانندگی کنم که چندبار تا حدِ تصادف برم! چند دقیقه که گذشت می‌خواستم بلند بشم ولی مامان و خاله غذاها رو توی اتاق آوردن و جلومون گذاشتن که مامان گفت: - فاطمه گفت بهت گفته تا بارون قطع بشه نمیای، من هم گفتم خب شام رو بکشن زشته، هر کاری هم کردم فاطمه نخورد گفت می‌ذارم تا امیرعلی بیاد، حالا بشینین دوتایی بخورین. لبخندی زدم و گفتم: - ممنون مامان جان، خاله زحمت کشیدین؛ ببخشین اگه دیر رسیدم. سری تکون داد و گفت: - تو ببخش پسرم، راحت باشین. همراه مامان از اتاق بیرون رفتن که نگاهی به فاطمه انداختم. بی‌حس سرش رو پایین انداخته بود و با غذاش بازی می‌کرد. - غذات رو بخور. بدون این‌که نگاهم کنه گفت: - سیرم! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چیزی نخوردی که بخوای سیر باشی! بخور لج نکن! نیم نگاهی بهم انداخت ولی چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_764 با این‌که فقط از در حیاط تا داخل بیرون م
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لرزش فکش رو دیدم... همون‌موقع خودم رو به‌خاطر رفتارم لعنت فرستادم و سری تکون دادم؛ نباید این‌قدر بد باهاش برخورد می‌کردم، اون خودش این روزها کم از درد به خودش می‌پیچید حالا من اومدم درد روحش هم بهش اضافه کردم! با این‌حال چیزی نگفتم و قاشق رو برداشتم و غذاها رو خوردم؛ فاطمه هم انگار فقط واسه این‌که من سرش دعوا نکنم نصف بشقابش رو خورد و بلند شد. خاله که اومد توی اتاق ازش تشکر کردم و اون هم ظرف‌ها رو جمع کرد و من هم کمکش کردم و تا آشپزخونه بردم. برای این‌که دیر وقت بود گفتم برگردیم و با این‌که خیلی اصرار کردن اون‌شب اون‌جا بمونیم یا حداقل سعی کنیم بارون قطع بشه قبول نکردم. بارون دیگه نم‌نم می‌بارید و این یکم از خیال هممون رو راحت کرده بود. بعد از خداحافظی با همگی زود سوار ماشین شدیم. به محض نشستن فاطمه صندلی رو کامل خوابوند و دراز کشید. سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم: - جاییت درد می‌کنه؟ جوابم رو نداد که لب زدم: - فاطمه با توأم! - خسته‌ام فقط، یکمم کمرم درد می‌کنه و این‌که‌ میشه بخاری رو روشن کنی؟ یخ زدم... . دستم رو لای موهام فرو بردم و بخاری رو روشن کردم. آروم سمت خونه حرکت کردم. بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و وقتی هم که رسیدیم زود سمت داخل خونه قدم برداشت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_765 لرزش فکش رو دیدم... همون‌موقع خودم رو به
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 کلافه شده بودم! در ماشین رو با ریموتش قفل کردم و داخل خونه شدم. داخل آشپزخونه رفتم و بعد از این‌که چندتا خریدها رو توی یخچال گذاشتم به مامان زنگ زدم. مثل همیشه زود جواب داد. - جانم امیرعلی؟ روی یه صندلی نشستم و گفتم: - مامان کجایین؟ هنوز خونه عمو رضا اینایین؟ - آره اون‌جاییم، چرا مگه؟ لبم رو تر کردم و گفتم: - خب خوبه، مامان نمی‌ذاری مهدیه خودش تنهایی بره خونه‌ها! اصلاً ازش جدا نشو! ببرش خونه خودمون، حتماً پیشش باشی‌ها! چند ثانیه که گذشت جواب داد: - مواظبشم عمرم، نگران نباش! تو به خانم خودت برس! سرم رو پایین انداختم و گفتم: - چشم، کاری ندارین؟ - برو پسرم خدانگهدارت. نفس آرومی کشیدم و گفتم: - یاعلی! گوشی رو قطع کردم و یه ور انداختم؛ بلند شدم وایسادم و کاپشنم رو در آوردم. وارد اتاق خوابمون شدم و لباس‌هام رو عوض کردم. با صدای گریه کردن فاطمه زود سمتش برگشتم. اول فکر کردم به‌‌خاطر قهر کردنم باهاش داره گریه می‌کنه ولی وقتی با ناله دورِ خودش می‌پیچیه فهمیدم از درده! زود رفتم کنارش و توی صورتش خم شدم. - چته فاطمه؟ چی‌شده دورت بگردم؟ کجات درد می‌کنه؟ سرش رو توی بالشت فشرد و گفت: - ولم کن! مگه باهام قهر نبودی؟ آی دلم... دارم می‌میرم! وای خدا کمکم کن. از شدت استرسی که بهم وارد شده بود موهام رو چنگ گرفتم و گفتم: - فاطمه... گوش بده بهم، آروم باش! هیچی نیست، زودی خوب میشی. باز صدای گریه‌اش بلندتر شد و این‌بار همین‌طوری گفت: - لگد نزن عمرِ مادر، نکن مامان دردم می‌گیره... یکم آروم... آی پهلوم... امیرعلی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_766 کلافه شده بودم! در ماشین رو با ریموتش قف
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم... حرفم رو قطع کرد و گفت: - دارم از درد می‌میرم تو بگو آروم باش! خب نمی‌تونم! هیچی هم نمی‌تونم بخورم، قرص هم که واسم ممنوعه... دارم از درد کلافه میشم! خدا! نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که داشت ناله می‌کرد و من همون‌طور بالای سرش نشسته بودم و فقط جمله‌های تکراری‌ام رو می‌گفتم که بالاخره آروم گرفت و خوابید. رفتم کنارش خوابیدم و دستم رو روی پیشونی‌ام گذاشتم، درسته هنوز باهام قهر بود و من یکم ازش دلخور بودم ولی نمی‌تونستم باهاش جدی باشم. همون‌طور که داشتم خیره تماشاش می‌کردم نفهمیدم کی چشم‌هام به هم دوخته شد. ("فاطمه") با صدای بلند یه چیز با وحشت از خواب بلند شدم. با دیدن پنجره که قطرات بارون روش می‌ریخت و آسمون که حالا داشت رعد و برق می‌زد وحشت به جونم افتاد. مامانم توی این شرایط می‌دونست با دیدن یکی رعد و برق و یکی هم آمپول به حدی می‌ترسم که تا حد سکته میرم و همیشه توی این شرایط پیشم بود و تنهام نمی‌ذاشت! سمت امیرعلی برگشتم که دیدم خوابه طوری که انگار اصلاً صداها رو نمی‌شنید! یاد حرف‌هاش افتادم و با خودم لج کردم که سمتش نمیرم! با صدای رعد و برق بعدی و چند ثانیه روشن شدن آسمون دیگه نتونستم تحمل کنم و با گریه توی بازوی امیرعلی کوبیدم. از خواب که بلند شد تا چند ثانیه فقط خیره نگاهم می‌کرد و می‌ترسید نکنه اتفاقی افتاده باشه که من دوباره با شنیدن صدای بیرون سمتش خیز برداشتم و سرم رو روی قفسه سی..*ن..*ه‌اش کوبیدم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_767 - دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم...
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - امیر می‌ترسم تو رو خدا یه کاری بکن! امیرعلی تو رو جون عزیزت دارم از ترس سکته می‌کنم! خواست بلند بشه که دستش رو فشار دادم و گفتم: - نه‌نه فقط پیشم بمون، می‌ترسم... فقط همین طوری بمون! آرومم کن امیر! تا چند ثانیه هیچ عکس العملی از خودش نشون نمی‌داد تا بالاخره به خودش اومد و آروم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. سرم رو بالا آورد و مجبورم کرد توی چشم‌هاش نگاه کنم. اشک توی چشم‌هام رو که دید کلافه نفسی کشید و با یه دستش کامل صورتم رو پاک کرد. دست برد سمت موهام و چون دیشب هم باهاش قهر بودم و هم درد داشتم موهام رو باز نکرده بودم هنوز گیره توش بود و بافت داشت. آروم کش موهام رو در آورد و با انگشت‌هاش رد بافت‌ها رو صاف کرد. صدای دوباره رعد و برق که اومد نذاشت جیغ بزنم و سرم رو به قفسه سی*..ن*..ه‌اش چسپوند. - نمی‌خواد بترسی وقتی من پیشتم! خب؟ لبم رو تر کردم و لب زدم: - این‌طوری میگی دلم قرص میشه! وقتی که من رو اون‌طوری به خودت می‌چسپونی دیگه نمی‌ترسم! هنوز همون‌طور مونده بودم که سرش رو جلو آورد و روی موهام رو بو*..ید و ادامه داد: - پس هر وقت هم ترسیدی کافیه سرت رو روی قفسه سی..*ن..*ه‌ام بذاری؛ می‌دونی چرا وقتی سرت رو اون‌جا بذاری آروم میشی؟ توی چشم‌هاش خیره شدم و با خنده شونه‌ای بالا انداختم که گفت: - چون وقتی سرت رو بذاری اون‌جا صدای بلند تپش قلبم رو می‌شنوی! اون صدا وقتی تو نزدیکشی اون‌قدر بلنده که دیگه صدای رعد و برق بیرون رو نمی‌شنوی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_768 - امیر می‌ترسم تو رو خدا یه کاری بکن! ام
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 خیره تماشاش کردم که اون هم لبخند محوی زد و دوباره من رو به خودش فشرد و آروم لب زد: - کوچولوی باباش چطوره؟ لبخندی روی لبم جا خوش کرد. - خوبه ولی یکم خوابش میاد! مثل مامانش از رعد و برق می‌ترسه! نفس عمیقی بین موهام کشید و‌ گفت: - چرا دیشب کم غذا خوردی؟ نصف بشقابت رو هم تموم نکردی! یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم: - میل نداشتم آخه! قبلش گشنم بودها ولی وقتی که اومدی اون‌طوری باهام برخورد کردی دیگه اصلاً میلم نکشید و اشتهام کور شد. چند ثانیه بعد جواب داد: - ببخشید، با این که دیشب کارت اشتباه بود ولی من هم زیاده‌ روی کردم؛ شرمنده غنچه! تا لب باز کردم تا حرفی بزنم صدای بلند رعد و برق دلم رو لرزوند که امیرعلی زودتر از خودم دست به کار شد و من رو به خودش فشرد. فکر کنم برای این‌که حالِ من بهتر بشه با تعلل لب زد: - اوم... میگم چیزه... تو گشنت نیست؟ بریم باهم یه غذای مقوی درست کنیم واست؟ سری تکون دادم و گفتم: - نه اصلاً حوصله ندارم. بلند شد نشست و گفت: - خب باشه تو روی صندلی رو به روی من بشین تا من واست درست کنم؛ حله؟ نچی کردم و گفتم: - حوصله ندارم امیر. بلند شد نشست و گفت: - حوصله ندارم نداریم، پا میشی یا بلندت کنم؟ پوفی کشیدم و گفتم: - ول کن تو رو خدا ساعت سه شبه؛ بیا بگیریم بخوابیم، چشم‌هام به زور باز میشه. بلند شد وایساد و دستم رو کشید و وقتی دید مقاوت می‌کنم روش همیشگی‌اش رو روم پیاده کرد و یه دستش رو زیر گردنم رو گرفت و یه دستم رو زیر زانوم و بلندم کرد و من دوباره به غلط کردن افتادم اما دیگه اون ول کن نبود و من رو تا آشپزخونه برد و روی صندلی راحتی تخت خواب شویی که واسم گرفته بود خوابوند. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram