دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_781 حرفهاش آدم رو دیوونه میکرد! با وجود ای
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_782
تموم که شد خواستم از جا بلند شدم که زود دستش رو که داشت دعا میخوند به صورتش کشید و سمتم اومد.
دستهام رو گرفت و کمکم کرد از جام بلند بشم.
از بس سرم درد میکرد رسماً داشتم همه چیز رو تار میدیدم.
خودم رو به تخت که رسوندم و توی جام خوابیدم و زود پتو رو روی سرم کشیدم.
تازه داشت چشمهام روی هم بسته میشد که پتو از روی سرم برداشته شد.
قبل از اینکه بخوام چشمهام رو باز کنم امیرعلی آروم گفت:
- خفه میشی عمرم، پتو روی صورتت ننداز.
برخلاف هر بار که باهاش لج میکردم و بحث رو تا جایی میکشوندم که با خنده اون رو هم مجبور میکردم کاری که دارم میکنم رو اون هم انجام بده اونشب اصلاً دیگه جونی واسم نمونده بود که بخوام حرفی بزنم.
چند دقیقه بعد با تکون خوردن تخت فهمیدم امیرعلی اومده و کنارم خوابیده.
آروم لب باز کردم:
- میمونی پیشم امروز رو؟
دستش رو روی موهام کشید ولی جون نداشتم چشمهام رو باز کنم و نگاهش کنم.
- حالا یه کاریش میکنم، تو راحت بخواب.
آب دهنم رو قورت دادم و طولی نکشید که چشمهام به هم دوخته شد.
***
بالاخره امیرعلی راضی شد که همراهشون برای سیسمونی بچهام برم؛ واقعاً خیلی چرت بود که امیرعلی میگفت چون وضعم بده همراهشون نرم!
اون روز عماد و آوا و حمید و مهدیه هم بودن و همگی با هم برنامه ریزی کردیم که باهم به خرید بریم.
وقتی به این فکر میکردم که فروشنده سه تا زن باردار رو باهم میدید زیرِ خنده میزدم.
بعد از آماده شدنم جلوی آینه وایسادم و دستی به صورتم کشیدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_782 تموم که شد خواستم از جا بلند شدم که زود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_783
روسریام رو سرم کردم که با نگاه کردنم توی آینه دیدم که امیرعلی پشتم وایساده بود.
لبخندی زدم که جلوتر اومد و چونهاش رو روی شونهام گذاشت.
سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و گفت:
- چرا اینقدر بوت خوبه آخه؟!
لبم به خنده باز شد ولی چیزی نگفتم که با زنگ خوردن گوشیاش صاف وایساد و جواب عماد رو داد.
زود تمومش کرد ولی قبل از اینکه بخواد کاری کنه گفتم:
- امیرعلی ببین لباسم رو! اصلاً دیگه نمیتونم واسه پیرهنهام کمربند ببندم، فقط باید اونهایی که کش بالا داره بپوشم؛ دوست ندارم این لباسها رو! اَه.
سری تکون داد و نفس عمیقی سر داد؛ با اینحال دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
- دورت بگردم نگران نباش! تا یکی دوماه دیگه همون باربی قبل میشی؛ اینقدر خودت رو اذیت نکن.
لبخندی به روش زدم که گونهام رو بو*..ید و چادرم رو دستم داد و با صدای رگباری زنگ در از اتاق بیرون رفت.
مطمئن بودم عماد بود و اون همیشه زنگ در رو اینطوری میزد و هر چی آوا میگفت باز کارِ خودش رو میکرد.
چادرم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
همونطور که فهمیدم عماد بود و مثل همیشه باز با هم به شوخی دعواشون گرفته بود و توی سر و کله هم میزدن و آوا با تاسف بهشون نگاه میکرد.
جلوتر رفتم و کنار آوا وایسادم و بعد از سلام کردن باهاش خودش رو بهم گفت:
- میبینی بهخدا؟! دو روز دیگه باید بشینم عماد رو بزرگ کنم یا این بچه رو؟
با خنده گفتم:
- تو رو خدا نگاه کن چهجوری مثل بچه راهنماییها به جون سر و کله هم افتادن.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_783 روسریام رو سرم کردم که با نگاه کردنم تو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_784
عماد حتی حضور من رو هم نفهمیده بود و با امیرعلی همونطور دعوا داشتن؛ تا چشمش بهم خورد با خنده از امیرعلی فاصله گرفت و کنار آوا وایساد و گفت:
- سلام زنداداش، شرمنده متوجه نشدم اومدین.
جوابش رو دادم که همونموقع دوباره زنگ در به صدا در اومد.
امیرعلی رفت جلو و در رو باز کرد؛ مهدیه و حمید بودن.
اونها هم داخل اومدن و بعد از احوال پرسی هر کاری کردم بشینن قبول نکردن و گفتن دیر شده بهتره زودتر بریم.
با هم از خونه بیرون زدیم و هر کس طرف ماشین خودش رفت.
توی ماشین که نشستم صندلی رو خوابوندم و گفتم:
- آخيش... کمرم شکست!
امیرعلی به محض شنیدن این حرف من با ضرب سرش رو سمتم برگردوند که قبل از بازجویی کردنش لب زدم:
- نه... حالم خوبه! فقط... یکم زیادی وایسادم، یه کوچولو کمرم درد گرفت.
همونطور که اخم کرده بود گفت:
- آره خیلی کوچولوئه که کمرت میخواسته بشکنه!
پوف کلافهای کشیدم و گفتم:
- اینقدر گیر نده تو رو خدا! طوریام نیست.
چپ نگاهی بهم انداخت که فهمیدم نباید این رو میگفتم و حتی خودمم میدونستم که وضعیت من جدیه!
دیگه حرفی نزدم و چشمهام رو روی گذاشتم.
بعضی وقتها اونقدر جدی میشد که با خودم میگفتم کارم ساخته است و تنها کاری که میکردم سکوت بود تا عصبانیتش بخوابه ولی بعد از اونهم خوب تلافیاش رو سرش در میآوردم!
حدود یک ساعت گذشته بود که به پاساژی که مهدیه معرفی کرده بود رسیدیم.
امیرعلی که ماشین رو پارک کرد زود صندلی رو درست کردم و دسته در رو کشیدم و خواستم پیاده بشم که دستم اسیر دستش شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_784 عماد حتی حضور من رو هم نفهمیده بود و با
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_785
به محض اینکه سمتش برگشتم جلو اومد و روی ل*..م رو ب*..ید و بعد از چندین ثانیه توی چشمهام خیره شد و گفت:
- ببخش اگه بعضی وقتها خیلی عصبی میشم طوری که میترسی ازم.
از کارش شکه شده بودم و فقط توی چشمهاش نگاه میکردم که با ضربهای که به شیشه سمت امیرعلی خورد از جا پریدم.
امیرعلی ترسیدن من رو که دید باز عصبانیتش فوران کرد و با ضرب در سمت خودش رو باز کرد.
با آخی که شنیدم فهمیدم عماد بود و پشت در وایساده بود که امیرعلی در رو باز کرد، محکم توی صورتش فرود اومده بود.
زود از ماشین پیاده شدم و اون سمت رفتم.
عماد اما انگار وضعش خیلی بد بود که با اشاره دستهاش روی یه سنگ نشست.
حمید و مهدیه هم اومدن و جلو وایسادن؛ فکر کنم فقط آوا میفهمید عماد چش شده که اونطور گریه توی چشمهاش جمع شده بود و کنار پای عماد نشسته بود.
امیرعلی که جلو رفت و دست عماد رو از روی صورتش برداشت دید کلِ صورتش خونیه!
آوا از ترس جیغ کشید که مهدیه زود سمتش رفت و از اونجا بلندش کرد.
امیرعلی سعی کرد دست عماد رو از روی صورتش کامل برداره ولی اون فقط دست امیرعلی رو پس میزد و بیشتر از اون ازش عصبی بود.
همونموقع امیرعلی داد زد:
- حمید کجایی؟ یه بطری آب بیار و خودت هم بیا اینجا
حمید که پیش مهدیه و آوا وایساده بود زود سمت امیرعلی اومد و به گفته اون بطری آب رو به امیرعلی داد و دستهای عماد رو گرفت.
با اینکه خیلی میترسیدم ولی نمیتونستم از جام جم بخورم و فقط همونطور میلرزیدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب
دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت
#سجاد_سامانی
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@Arenyy
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_785 به محض اینکه سمتش برگشتم جلو اومد و روی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_786
امیرعلی زود صورت عماد رو شست و یا اینکه عماد اصلاً اجازه نمیداد ولی امیرعلی کارِ خودش رو کرد.
بعد از اینکه کامل صورتش رو شست فهمید همه خونها از بینیاش بوده.
امیرعلی زود از جا بلند شد رو به حمید گفت:
- آوا خانم و فاطمه پیش شماها باشن تا من عماد رو ببرم بیمارستان ببینم بینیاش شکسته یا نه.
حمید سری به نشون تایید نشون داد و امیرعلی سمت ماشین اومد.
من رو که اونطور دید ترسیده جلوم وایساد و گفت:
- فاطمه خوبی؟
هنوز نفسهای سنگین میکشیدم و نمیتونستم چهره پر از خونِ عماد رو از جلوی چشمهام دور کنم.
امیرعلی بازوهام رو توی دستش فشرد و گفت:
- حالت خوب نیست؟
با هر جون کندنی که بود لب باز کردم:
- امیرعلی... من... میترسم... .
دستش رو روی صورتم کشید و گفت:
- دورت بگردم چیزی نشده که! از چی میترسی؟
همونموقع آوا جلو اومد و رو به امیرعلی گفت:
- منم میام همراهتون.
امیرعلی سر برگردوند و گفت:
- زن داداش اونجا...
آوا حرفش رو قطع کرد و گفت:
- هر جا هست باشه، مریض بشمم مریض بشم، فقط من همراه عمادم، هر جا که بره.
امیرعلی سری تکون داد که آوا نگاهش بهم افتاد و گفت:
- فاطمه خوبی؟
دست امیرعلی رو فشار دادم و لب زدم:
- نه...
امیرعلی با ضرب سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- چیشدی تو؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و اشک چشمهام سرازیر شد.
امیرعلی دستم رو کشید و توی بغ*..ش جام داد.
- میترسم... امیرعلی میترسم چیکار کنم... .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_786 امیرعلی زود صورت عماد رو شست و یا اینکه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_787
صدای مهدیه رو شنیدم که رو به امیرعلی توپید:
- امیر عقل داری؟ چهطوری گذاشتی زنِ باردارت اون صحنه رو ببینه؟ خب معلومه اینطوری میشه! تو نذاشتی آوا اونجا بمونه اونوقت گذاشتی فاطمه صورتِ پر خونش رو ببینه؟ خدا کنه طوریاش نشه.
با حرف مهدیه بیشتر ترسیدم و ناخنهام رو توی بازوی امیرعلی فرو بردم.
صدای تپش قلبش که بدجور ناموزون شده بود داشت دل من رو هم از ترس یه لرزه میانداخت.
سرش رو آروم پایین آورد و توی گوشم پچ زد:
- معذرت میخوام... همش تقصیر من بود... غلط کردم... تو فقط خوب باش، باشه؟ باشه فاطمه؟ الان خوبی؟
فهمیدم که امیرعلی بیشتر از من ترسیده که به خودم مسلط شدم و آروم ازش جدا شدم و گفتم:
- خوبم... نگران نباش.
چشمهای همشون هنوز نگران بود که عماد با اینکه درد داشت مثل همیشه حس شوخ بودنش گل کرد و اومد جلوم وایساد و گفت:
- زنداداش من رو نگاه! طوریام شده؟ جاییام خونیه؟ دست و پاهام شکسته؟ هیچیام نیست والا! فقط بینیام یکم خون اومد که واسه دل همتون هم که شده و آروم باشه میریم عکس میگیریم و تمام! نخواین اینطوری کنین که زیر خرید در برینها! حالا که امیرعلی اینجوری کرد ناهار امروز با اونه!
امیرعلی با خنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خرج رو دستم میانداریها! بعدش هم خداروشکر کن که در توی صورتت خورد وگرنه خودم میخواستم بیام بیرون حسابت رو برسم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_787 صدای مهدیه رو شنیدم که رو به امیرعلی توپ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_788
عماد با خنده سمت ماشین رفت و گفت:
- تو هم چهقدر کینهای هستیها! نفهمیدم به مولا، وقتی زدم توی شیشه فهمیدم نباید اونقدر محکم میزدم.
امیرعلی سمتش رفت و گفت:
- یعنی همیشه شر میسازی! بیا سوار شو ببینم.
رو کرد به مهدیه و گفت:
- آبجی با فاطمه و آوا خانم برین توی اون کافه بشنین تا ما بریم؛ اگه کارمون طول نکشید که هیچی ولی اگه دیر شد زنگ میزنم برگردین خونه خرید رو میذاریم واسه یه وقت دیگه.
آوا باز رو به امیرعلی گفت:
- من اینجا نمیمونم، میام!
عماد با اینکه حالش بد بود و چندتا دستمال جلوی صورتش گرفته بود سمت آوا اومد و بعد از چند دقیقه که اشک این دختر رو در آورد باز هم نتونست راضیاش کنه و به ناچار قبول کردن که باهاشون بره.
بعد از رفتنشون مهدیه اومد نزدیک و دستم رو گرفت و من رو با خودشون همراه کرد.
داخل کافه شدیم و همه کنار هم نشستیم.
با دیدن یه خانم که داشت نسکافه میخورد چشمهام سمتش ثابت موند.
من هیچ وقت نسکافه نمیخوردم و حتی یه بار هم که خوردم به حدی برام بد مزه بود که تا چند روز حالم داشت بهم میخورد اما اونموقع... .
آروم توی پهلوی مهدیه زدم و گفتم:
- میخوام!
با خنده سمتم برگشت و بدون اینکه بفهمه چی میخوام گفت:
- من رو با شوهرت عوض گرفتیها!
چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- درست بشو نیستیها!
لبخندی به روم زد که دیگه تحمل نکردم و گفتم:
- نسکافه می خوام! مهدیه همین الان میخوام!
با خنده رو کرد سمت حمید و گفت:
- حمید نسکافه و شکلات هم بگو دوتا بیارن.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_788 عماد با خنده سمت ماشین رفت و گفت: - تو ه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_789
سری تکون داد که بعد از چند ثانیه مهدیه سمتم برگشت و گفت:
- فاطمه تو قبلاً نسکافه میخوردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- نه! اون خانومه رو دیدم داره میخوره منم هوس کردم.
بهم نزدیکتر شد و با خنده گفت:
- این بچه دیگه چیها هوس میکنه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- واقعاً خودت و داداشت مثل همین! شیطنت از سر و روتون میباره!
چشمکی به روم زد و گفت:
- ما اینیم دیگه!
چند ثانیه که گذشت باز بهم نزدیک شد و گفت:
- یادته اون موقع دبیرستانی بودیم چهقدر از این چرت و پرتا میگفتیم؟
با خنده سری تکون دادم و گفتم:
- انگار همین دیروز بود که امیرعلی توی ماشین همه چیزِ دلش رو واسم رو کرد! راستی چند روز دیگه هم ایام فاطمیه شروع میشهها! میای بریم حسینیه؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- اگه اذیت نشدم که بریم ولی فکر نمیکنم بتونم.
- من هم خسته میشم ولی میخوام از همین الان بچهام رو با این مجلسها بزرگ کنم.
لبخندی زد و گفت:
- یادته اونموقع همیشه آرزویِ اینو داشتیم بچههامون با هم بهدنیا بیان؟
با خنده سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-وای خدا! معلومه یادمه!
همونموقع حمید با خنده رو به مهدیه گفت:
- ماهم هویج دیگه! واسه خودتون میگین میخندین نمیگین یکی هم اینجا خوابش برد از بس حوصلهاش سر رفته!
مهدیه سرش رو جلوتر برد ولی فقط با خنده همونطور نگاهش کرد که حمید چند ثانیه بیشتر تحمل نکرد و با خنده سر جاش نشست.
("امیرعلی")
توی راهرو منتظر بودیم عکسش آماده بشه و واسه دکتر نشون بدیم.
چند دقیقهای طول کشید ولی خبری نشد.
عماد که بیخیال روی صندلی لم داده بود و میگفت شما دیوونهاین! من هر چی میگم هیچیام نیست باز باورتون نمیشه!
ولی در مقابلش آوا بدجور استرس داشت و همش عماد رو زیر نظر داشت تا اگه حالش بد شد زود بدونه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_789 سری تکون داد که بعد از چند ثانیه مهدیه س
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_790
بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود از جا بلند شدم و عکس رو گرفتم.
بعد از حساب کردنش زود از در بیرون رفتم که صدای بلندش گوشم رو لرزوند.
- امیر مریض منم تو کجا داری میدویی؟
وایسادم تا بهم برسن و بعد رو بهش گفتم:
- من چیکار به تو دارم؟ عکست رو میخواستم که گیرم اومد.
هر دوشون خندیدن که زود خودمون رو به مطب رسوندیم و چون نوبت قبلی داشتیم داخل شدیم.
عکس رو به دکتر دادم و اون هم بعد از چند ثانیه دقیق برسی کردش گفت:
- مشکلی نداره ولی...
رو به عماد کرد و گفت:
- این دست و دستمالت رو از جلوی صورتت بردار؛ مگه خونریزی داره؟
عماد دستمالها رو از جلوی صورتش برداشت و جواب داد:
- آره یهویی خون میاد.
دکتر بهش نزدیک شد و با تعلل لب زد:
- عکس که مشکلی نداره ولی اینطور که دارم میبینیم انگار بینیتون انحراف پیدا کرده.
چشمهای عماد بازتر از این نمیشد! سرش رو سمت من برگردوند و گفت:
- منتظر تلافی درست و حسابی باش!
دکتر که دید عماد بدجور عصبانی شده با خنده گفت:
- شوخی کردم پسرم، میخواستم ببینم عکسالعملت چیه.
هممون پوف راحتی کشیدیم و بعد از تشکر ازش از اتاق بیرون رفتیم.
همونموقع عماد سمت آوا برگشت و گفت:
- خب خانمم، دیدی هیچی نبود؟ مگه شکستن الکیه که نشستی آبغوره گرفتی؟ خب من که گفتم دردش زیاد نیست؛ الان اینهمه راه اومدی ببین چهقدر هم خسته شدی.
آوا در جوابش فقط گفت:
- آره خسته شدم.
عماد به محض شنیدن این حرف ازش با ضرب سمتش برگشت و گفت:
- خسته شدی؟ خیلی خستهای الان؟ جاییت درد میکنه؟
آوا همونطور بهش خیره شد که با نگاه کردن به عماد فقط چهره خودم توی نظرم اومد که چهقدر روی فاطمه حساس شده بودم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_790 بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_791
چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی عماد همونطور جدی بهش خیره شده بود اما دیگه چیزی نگفت و دستش رو گرفت و سمت در خروجی راه افتادیم.
خواستم بشینم که عماد رو بهم گفت:
- بیا من رانندگی میکنم.
آوا رو بهش توپید:
- لازم نکرده، اصلاً! حالت بده هنوزها!
عماد لب باز کرد تا حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و نشستم.
چند دقیقه که گذشت اونها هم داخل شدن و پشت نشستن.
ماشین رو روشن کردم و رو به عماد گفتم:
- عماد خان حالت چطوره؟ بچهها منتظر خودمونن؛ اگه نمیتونی که بذاریم آخر هفته بعد.
سرش رو بالا داد و گفت:
- نه خوبم بریم؛ به زور بعد از دو ماه یه روز رو پیدا کردیم که همه مرخصی باشیم.
نفسی کشیدم و به فاطمه زنگ زدم.
چند تا بوق اولش بود که زود جواب داد:
- جانم؟! خوبی؟
لبخندی روی لبم نشست.
- خوبم عزیزم، کجایین؟ هنوز برنامه به راه هست یا برگردیم؟
- ما توی کافه نشستیم؛ اگه عماد حالش بده که برگردیم.
- نه میگه بریم؛ آماده بشین الان میرسیم.
با خنده گفت:
- چشم، مواظبت کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم از هر دوتاتون!
صدای خندهاش رو شنیدم که بعد از چند ثانیه گوشی رو قطع کرد.
به محض رسیدن داخل شدیم و بهشون رسیدیم.
با دیدن فاطمه که داشت نسکافه میخورد یهتای ابروم بالا پرید؛ اون هیچوقت نسکافه نمیخورد... حالش ازش بهم میخورد!
متوجه حضورمون که شدن همشون از جا بلند شدن.
بعد از سلام کردن دور هم نشستیم و بعد از اینکه ماهم خستگی رفع کردیم از کافه بیرون زدیم و سمت فروشگاه رفتیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_791 چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_792
داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم اومدیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم.
با فاطمه کل فروشگاه رو از نظر گذروندیم و از هر چیزی که دوتامون میپسندیدم گرفتیم.
موقع خرید کالسکه بچه رو به فاطمه گفتم:
- یعنی وقتی بهدنیا اومد بچهمون رو توی این میذاریم از بیمارستان میایم خونه؟
با خنده رو بهم گفت:
- آره دیگه!
سری تکون دادم و یه عروسک برداشتم و گفتم:
- مگه من مُردم؟ خودم محکم بغ*..ش میکنم... سرش رو توی سی*..ن*..هام فشار میدم تا باهام یکی بشه! راستی میدونستی هر چهقدر بیشتر یه بچه رو به خودت بچسپونی بیشتر بهت وابسته و شبیهت میشه؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- پس حق نداری محکم به خودت فشارش بدی!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- اونوقت چرا؟
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- دلیل اولم رو نمیگم ولی دلیل دومم اینه که وقتی به دنیا اومد و بزرگتر شد وقتی میخوای بری بیرون یا سر کار پشت سرت گریه میکنه من یک ساعت باید بشینم راضیاش کنم.
با گفتن این حرفش با اینکه کنجکاو دلیل اولش بودم ولی از شدت ضعف چیزی نگفتم و با خنده سرم رو پایین انداختم.
چند ثانیه که گذشت سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- اینها رو نگو به من فاطمه من دیوونه میشمها! خدا... میشنوی؟ ما داریم بچه دار میشیمها!
فاطمه با خنده رو بهم گفت:
- الان بعد از هشت ماه یادت اومده به خدا بگی؟
گونهاش رو گرفتم و گفتم:
- نه من هر روز میگم ولی باز بعد از این همه وقت هنوز باورم نشده! معجزهاست به مولا! خدایا شکرت!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_792 داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم او
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_793
باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از اینکه دیدیم بقیه زودتر از ما منتظر وایسادن سمتشون رفتیم.
وسایل رو توی صندوق گذاشتم و داخل ماشین نشستم.
فاطمه که مثل همیشه صندلیاش رو خوابونده و چشمهاش رو بسته بود.
امروز خیلی خستهاش شد و وقتی در حال خرید بود مطمئنم زیاد متوجهاش نشد ولی الان که دراز کشید دردش سراغش اومده.
دستم رو روی صورتش کشیدم که بهزور چشمهاش رو باز کرد و لبخند محوی زد.
- خوبی دورت بگردم؟ خیلی کمرت درد میکنه؟
لبش رو تر کرد و گفت:
- امروز دیگه خریدهامون تکمیل شد، اشکال نداره دیگه روز آخر بود فقط زودی برسیم خونه... وای! برم روی تخت خودمون بخوابمها! اوف!
لبخندی به حرفهاش زدم و ماشین رو روشن کردم.
همونموقع بارون شروع شد و با اینکه نمنم بود اما قطع نمیشد.
تقریباً نزدیکهای خونه بودیم که پیش یه سوپر مارکت وایسادم و رو بهش گفتم:
- تو چیزی نیاز نداری بیارم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه فکر نمیکنم، همونهایی که توی لیست نوشتم حالا اگه باز یادم اومد زنگ میزنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و با ریموت ماشین رو قفل کردم.
زود توی مغازه رفتم تا زیر بارون نمونم.
چیزهایی که توی لیست بود رو گرفتم و از مغازه بیرون زدم که همونموقع فاطمه اومده بود بیرون که سمتش رفتم و گفتم:
- چرا از ماشین اومدی بیرون؟ مگه نمیبینی بارونه؟
دوباره روحیه لج کردنش گل کرد و بعد از چند ثانیه خیلی ریلکس جواب داد:
- گوشیام شارژ نداشت میخواستم بهت بگم چیپس بگیری واسم، سرکهای.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_793 باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از ا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_794
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حالا برو توی ماشین بشین خیس شدیها!
شونهای بالا انداخت و گفت:
- خب خیس بشم!
پوفی کشیدم و گفتم:
- لج نکن تو رو خدا برو توی ماشین دیگه کامل
خیس شدی!
نفس کلافهای کشید و داخل ماشین نشست با اینکه از نظر من خیلی دیر شده بود و کامل خیس شده بود؛ نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت امشب قراره یه اتفاقی بیافته... .
داخل مغازه برگشتم و چند تا چیپس سرکهای و فلفلی و هلههوله گرفتم و سمت ماشین رفتم.
خریدها رو توی صندوق گذاشتم و رفتم نشستم.
هلههولهها رو دستش دادم و با اینکه فکر میکردم قهر کرده و نمیگیره اما از دست گرفت و همونموقع در یکیاش رو باز کرد و جلوم گرفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم الان نمیخورم، خودت بخور.
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن کرد و چند دقیقهای نگذشته بود که صدای عطسهاش بلند شد.
خواستم بگم "الحمدوالله" که دوباره عطسهاش گرفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- خدا کنه مریض نشده باشی!
سمتم برگشت و گفت:
- آره واقعاً، خودمم میترسم.
چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- اگه اینطوری بود چرا لج کردی و همونطور توی بارون موندی؟ مگه نمیگم الان سیستم بدنت ضعیفه باید بیشتر از قبل مراعات کنی؟
سرش رو روی صندلی پرت کرد ولی چیزی نگفت.
چند ثانیهای نگذشته بود که دوباره عطسهاش گرفت و بلند شد نشست.
همونطور که ابروهاش توی هم رفته بود گفت:
- وای وقتی عطسه میکنم کل تنم درد میکنه؛ قفسه سی*..ن*..ه و شکمم بیشتر!
بیخیال غر زدن سرش شدم و حواسم رو به جلوم دادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_794 سری تکون دادم و گفتم: - باشه حالا برو تو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_795
به خونه که رسیدیم پنج بار دیگه هم عطسه کرد و در آخر دیگه دادش در اومد و گفت:
- وای خسته شدم... مگه میشه اینطوری آدم مریض شد؟ من که سیستم ایمنی بدنم ضعیف نبود چرا امشب اینطوری شد؟!
ترمز دستی رو کشیدم و گفتم:
- تا هشت ماه نذاشتم مریض بشی و خدا هم کمک کرد حالا همین امشب باهام لج کردی ببین چیشد! چند بار گفتم بهت الان با قبل فرق میکنه و الان سیستم ایمنی بدنت ضعیفه؟
ناراحت سرش رو پایین انداخت که پیاده شدم و سمتش رفتم.
در سمتش رو باز کردم و دستش رو گرفتم و پیادهاش کردم.
به داخل خونه که رفتیم کمکش کردم و لباسهاش رو عوض کنه و دراز بکشه.
این روزها خیلی اذیت میشد و امروز که دیگه نور علی نور شده بود!
از اتاق بیرون رفتم و بعد از اینکه وسایل رو توی خونه آوردم، زنگ زدم به دکتر و بعد از اینکه قرصهایی که میتونست بخوره رو ازش پرسیدم قطع کردم و سمت یخچال رفتم.
با اینکه خیلی تاثیر نداشت و درجهاش پایین بود ولی همین هم خوب بود.
خداروشکر کردم که قرصها رو داریم و نمیخوام الان تنهاش بذارم و خودمم به این خستگی بیرون برم.
یه لیوان پر آب کردم و سمت اتاق رفتم که دیدم با گوشیاش مشغوله.
قرص رو طرفش گرفتم که رو بهم گفت:
- میتونم این رو بخورم مگه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره زنگ زدم از دکتر پرسیدم.
از دستم گرفت و خورد و باز دراز کشید و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
از کل صورتش میشد فهمید چهقدر خستهاست و داره اذیت میشه؛ مطمئن بودم تا چند دقیقه دیگه نالهاش بلند میشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_795 به خونه که رسیدیم پنج بار دیگه هم عطسه ک
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_796
همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صداش بلند شد و تا میتونست ناله کرد چون جز این هیچ کاری ازش برنمیاومد و حتی نمیتونست دور خودش بپیچه تا آرومتر بشه.
به حدی حالش بد شد که دیگه تحمل نکرد و در آخر اشکش جاری شد و با صدا گریه کرد.
هر کاری کردم آرومش کنم فایده نداشت و از بس خودم هم اعصابم خورد شده بود سردردم سراغم برگشت ولی اصلاً به روی خودم نیآوردم و فقط سعی کردم اون رو آروم کنم.
حدود ساعت دو شب بود که بالاخره روی پاهام آروم گرفت و همونطور که موهاش رو نوازش میکردم خودم داشتم از خستگی بیهوش میشدم.
وقتی دیدم خوابیده و خوابش هم سنگین شده سرش رو روی بالشت گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
مطمئن بودم بدون قرص خوردن به هیچ وجه خوب بشو نیستم.
بعد از اینکه دوتا قرص خوردم برگشتم و کنارش دراز کشیدم و دقیقه نگذشته بود که چشمهام به هم دوخته شد.
("فاطمه")
با احساس خفگی که بهم دست داده بود بهزور چشمهام رو باز کردم و از جا بلند شدم.
تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و نفسهای بلند و سخت میکشیدم.
به تاج تخت تکیه دادم و به امیرعلی نگاهی انداختم و خواستم بلندش کنم که با دیدن چشمهاش فهمیدم اون حالش بدتر از منه و حتی متوجه شدم که دیشب سرش به شدت درد میکرد ولی چیزی نمیگفت و من رو آروم میکرد اما با قرمزی توی کل چشمش میفهمیدم که چه دردی داره میکشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_796 همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صدا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_797
چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و زود از پارچ آب ریختم و خوردم تا یکم بهتر بشم.
کمر دردم بیشتر از اون اجازه نداد بشینم و دوباره دراز کشیدم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم تا شاید دوباره خوابم ببره که صدای اذان رو شنیدم.
سمت امیرعلی برگشتم و خواستم بیدارش کنم ولی صبر کردم خودش بیدار بشه و همونطور تماشاش کنم.
تقریباً آخرهای اذان بود که چشمهاش آروم باز شد و طاق باز خوابید.
دستی به صورتش کشید و سمت من برگشت اما متوجه نشد بیدارم و همونطور زد روی بازوم و گفت:
- فاطمه پاشو، پاشو عمرم.
جوابی ندادم که بعد از چند ثانیه بلند شد نشست و بعد از نفس عمیقی دوباره گفت:
- پاشو غنچه، پاشو بریم نماز بخونیم بعد دوباره بیا بخواب، پاشو؛ میدونم خستهای دورت بگردم.
لبخندی روی لبم اومد و همونموقع گفتم:
- تو که خستهتر از منی.
نگاه ریزبینش رو بهم دوخت و گفت:
- بیدار بودی؟
- آره
کمکم کرد بشینم و همونطور گفت:
- کی بیدار شدی؟ چرا؟ درد داشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الان جون ندارم حرف بزنم، فردا میگم واست.
دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد.
با هم سمت سرویس رفتیم و بعد از اینکه من وضو گرفتم اون هم وضو گرفت و باز باهم توی اتاق برگشتیم و مثل همیشه نماز رو به جماعت خوندیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_797 چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_798
***
آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبری از درد نداشتم.
دیگه همه داشتن نگران میشدن ولی من تازه سونوگرافی رفته بودم و مشکلی نداشت.
مامان اونشب بهم گفت اگه تا دو روز دیگه دردم نگرفت باید خودمون به بیمارستان بریم.
مهدیه اما همون شب از دل درد داشت کلافه میشد و حمید و خاله هرکاری میکردن فایده نداشت و فقط ناله میکرد.
تقریباً آخر شب بود که سر مهدیه رو بو*..یدم و با امیرعلی مجبور شدیم که برگردیم اما قبل از رفتن به خونه به شهدای گمنام رفتیم و اونجا تا میتونستم ازشون خواستم زودتر باشه و درد کمی داشته باشم.
به خونه که برگشتیم زود دراز کشیدم و گفتم:
- وای که دیگه دارم کلافه میشم از این درد!
امیرعلی اومد کنارم نشست و گفت:
- مامانت راست میگه، اگه تا یکی دو روز دیگه نشد خودمون باید بریم، خیلی خطرناکه.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- انشاءالله.
از پیشم بلند شد و بعد از اینکه لباسهاش رو عوض کرد دستم رو گرفت و من رو هم بلند کرد.
بعد از اینکه میوههایی که همونموقع هوس کرده بودم و امیرعلی برام تیکه کرده بود رو کامل خوردم دراز کشیدم و برخلاف هر شب چشمهام به هم دوخته شد و نفهمیدم کی امیرعلی اومد کنارم دراز کشید و خوابید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_798 *** آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_799
نمیدونم چه مدت گذشته بود که خود به خود چشمهام باز شد و حس کردم اتفاقی افتاده.
یکم که کسلیام رفع شد بلند شدم و سمت سرویس رفتم و با دیدن *** به علاوه اینکه ترسیدم خوشحال هم شدم.
زود سمت اتاق رفتم و بازوی امیرعلی رو گرفتم و فشار دادم.
- امیر پاشو، بلندشو... زود!
تکون نخورد که لامپ رو روشن کردم و نمیدونم یهو چیشد که بغض توی گلوم گیر کرد و حس میکردم تا چند ثانیه دیگه فوران میکنه! دستش رو گرفتم و باز تکونش دادم و گفتم:
- امیرعلی پاشو حالم خرابه.
توی جاش جا به جا شد و آروم چشمهاش باز شد و با روشن بودن لامپ بلند شد نشست و گفت:
- چیشده؟
همونطور که فکر میکردم شد و اشک چشمهام راه افتاد.
با دیدن گریهام چشمهاش اندازه نعلبکی شد و زود جلو اومد و گفت:
- چیشده دورت بگردم؟ چیه عمرم؟ کجات درد میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- پاشو بریم، پاشو بریم بیمارستان.
دهنش از حرکت باز موند.
- وقتشه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره زودی بریم میترسم.
از جاش بلند شد و تند لباسهاش رو عوض کرد و کمک کرد من هم لباسهام رو عوض کنم.
بعد از اون دیدم داره توی کمدها دنبال چیزی میگرده که رو کردم بهش و گفتم:
- چیمیخوای؟ بیا بریم دیگه.
سمتم برگشت و گفت:
- ساکهایی که آماده کردی رو کجا گذاشتی؟
نفس کلافهای کشیدم و گفتم:
- پاشو امیر گیج میزنیها! از یک ماه پیش توی ماشین گذاشتیم.
زود از جاش بلند شد و گفت:
- راست میگیها! بدو بریم.
با احتیاط قدم برداشتم و سمت ماشین رفتیم و آروم نشستم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】