رابطه های خروس جنگی.mp3
10.8M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت_ششم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️ بغضم گرفته بود. با سقلمه يکي از دخترا زد به خودم اوم
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اخه کي مي تونه جاي تورو تو دلم بگيره محمد نصر؟.. اين حسي که به تو دارم رو به هيچ کس ديگه اي نداشتم و نخواهم داشت... امين هر کاريم که کنه به پای تو نمی رسه... کي ميتونه مثل تو باشه براي من؟... محاله.. محمد يه دونه اس...ديگه فصل امتحاناتم هم رسيده بود و مشغول درس ها شده بودم. يه هفته گذشت و بالاخره روز امتحان پايان ترم ادبيات بود. بعد اين دو امتحان ديگه هم داشتم و خلاص. نيم ساعت زودتر رسيدم سر جلسه امتحان ولي همه اومده بودن. شماره صندليم رو نگاه کردم و
نشستم. با چشماي سرگردونم کاملا غير ارادي دنبال امين موحد مي گشتم. چه تيپي زده بود لامصب. معلوم نيست اومده دلبري کي؟ داشت با دوستاش حرف مي زد. هر از گاهي چشم تو چشم مي شديم و سر هر دومون با شرم به
زير مي افتاد. کل محرم و صفر رو مشکي پوشيده بود . خدا رو شکر که امروز عوض ش کرده. صداشو مي شنيدم . داشت با لهجه اصفهانيش صحبت مي کرد. منم ازين ور عشق مي کردم. محمد نصر هم اصفهانيه ولي اصلا لهجه نداره...مراقب اومد و امتحان شروع شد. قبل اینکه بخوام چیزی بنویسم يه بار سرمو چرخوندم و ته کلاس رو نگاه کردم . مي خواستم ببينم امين کجا نشسته. همين که سرمو چرخوندم ديدمش. تکيه داده بود
به صندليش و خودکارش رو روي چونه اش مي کشيد و داشت نگاهم مي کرد. اوووففف بدجور سوتي دادم. حالا فکر مي کنه عاشق دلخسته اشم...شروع کردم به نوشتن. تا اخر امتحان هم استاد نيومد سر جلسه و من تو فکر اين بودم که چه کار باید بکنم و چطور با استاد صحبت کنم؟ هااااا آرههههه امين ادرس ايميل استادو داره.... يعني بايد ازاون بگيرم؟؟... واااي خجالت ميکشم... چرا اون ؟... نمي شد يکي ديگه؟.. تو همين فکرا بودم که پاشد برگه اش رو داد و رفت بيرون. بعد امتحان هر چقدم منتظر موندم اصلا برنگشت و منم درمونده بودم که چه کنم؟ با هم کلاسيام رفتيم تو محوطه. همينطور داشتيم صحبت مي کرديم و راه مي رفتيم اخرش يه جا وايستاديم . چرت و پرت مي گفتيم و مي خنديديم که يهو وسط خنده چشمم افتاد به امين...دوستاي اونا هم يه گوشه محوطه ايستاده بودن و صحبت مي کردن ولي امين يه قدم دور تر از حلقه اشون ايستاده بود. چشم تو چشم شديم. قلبم ريخت و سريع خنده ام رو فرو دادم. سرشو انداخت پايين و رفت سمت دوستاش. با بچه ها خداحافظي کرديم و متفرق شديم. داشتم مي رفتم سمت ايستگاه که يکي صدام کرد. -: خانم رادمهر...ايستادم. چقد صدا واسم آشنا بود. چرخيدم و روبروم يکي از دوستاي صميمی چهارسال دبيرستانم رو ديدم... زهرا بود...مي دونستم اينجا درس ميخونه ولي نديده بودمش تاحالا. محکم همو بغل کرديم و شروع کرديم به قربون صدقه هم رفتن. اکيپ امين اينا هم رفتن سمت ايستگاه. واقعيتش دانشگاهمون اونقدر بزرگ بود که فقط بايد با اتوبوساي داخل دانشگاه اينور اونور مي رفتيم و به مسجد و سلف و کلاسا و کارهاي اداريمون و خوابگاه مي رسيديم. و ازاونجايي که دانشگاه چند کيلو متر بيرون شهر قرار داشت بعد اينکه اتوبوس ها ايستگاه هاي داخل رو تموم مي کردن از دانشگاه بيرون مي رفتن و بقيه رو تو ايستگاه داخل شهر پياده يا سوارمي کردن و دوباره برمي گشتن دانشگاه. زهرا-: الان چيکاره اي ؟-: زري من بايد آدرس ايميل استادمون رو واسه کتابم پيدا کنم که فقط اون پسره داره...زهرا-: کدوم پسره؟ -: اوناها دارن با دوستاش مي رن.. واييي زري کپپپييههه محمد نصره.. ولي خجالت مي کشم برم ازش بپرسم...زهرا-: چرا خجالت؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
آخه هم رشته ايم هم نيس... يه رشته ديگس...زهرا-: وا چه ربطي داره.. بيا باهم بريم .. منم ببينمش...خنديديم و راه افتاديم -: خداکنه تا حالا سوار اتوبوس نشده باشن که بدبختم همين لحظه ديدمشون که زير سايه يه درخت ايستادن و ميتينگ تشکيل دادن. قلبم داشت مي اومد تو دهنم. انگار که مي خوام با خود محمد نصر حرف بزنم. -: زهرا بيخيال من نمي تونم زهرا-: تو پس چرا ديوونه بازی در میاری ؟.. بيا برو آدرس ايميلو بگير.. خودش که نيس... شبيهشه...رفتيم جلوتر. امين و وحيد پشتشون بهمون بود. زهرا هلم داد. درست پشت سر امين ايستادم. سعي کردم وا ندم که برداشت بد نکنه. صدامو صاف کردم و گفتم -: ببخشيد...يه دفعه اي همه اون ده دوازده تا پسر چرخيدن طرفم. همشونم قد بلند. حالم یهو خیلیبد شد خیلی بد...مي خواستم بگم آقا غلط کردم بذارين برم...هيچ بعيد نبود گريه هم کنم :(((( ولي اقتدار!! به خرج دادم و به هيچ کدومشون نگاه نکردم و روبه امين گفتم -: سلام... بمن گفتن شما ايميل استاد حسن پور رو دارين...امين-:سلام... بله بله -: ميشه لطف کنين بهم بدينش؟ دوستاش که ديدن موضوع به اونا مربوط نيست کم کم خلوت کردن و رفتن. خدايي خيلي خوشم اومد از کارشون . ولي من موندم و امين موحد زير سايه درخت.. اونم چه درختي؟... بيد مجنون... کلا دانشگاه ما پر بود از بيد مجنون. دستشو فرو کرد تو جيباش و شروع کرد به گشتن. اخه بشر
آدرس ايميلو ميخواي ازتو جيبت در بياري؟...يه دفعه اي سرشو گرفت بالا و نگام کرد امين-: شرمنده الان همراهم نيس... تو ايميلمه...وايي دلم مي خواست لهجه اشو گاز بيگيرم . نگاهش کردم. عرق سردي رو پيشونيم نشست. عجب چشمايييي... مشکي مشکي.. تا حالا چشم مشکي از نزديک نديده بودم. اونم خيره بود به چشماي من . سريع نگاهشو گرفت و ابروهاشو کشيد توهم و سرشو پائين انداخت. امين-: ميخواين شوما آدرس ايميلدونو بمن بيدين ... من برادون ايميلش ميکونم... -: چشم...چرخيدم طرف زهرا تا ازش خودکار بخوام که گوشيشو درآورد امين -: بفرمايند...ايميلمو گفتم.. انگار که نميتونست تمرکز کنه و کلمات رو پيدا کنه. نميدونم چش بود؟... گوشيشو دو دستي گرفت طرف من... فکم افتاد... منم که تا حالا گوشيه دوميليوني دستم نگرفتم همه بدنم رعشه گرفت... اصفهانيم که بود...اگه خط مي افتاد رو گوشيش بدبخت مي شدم :(((( به خاطر فکرام تودلم داشتم از خنده روده برمیشدم ولي با زحمت آدرسو نوشتم و سريع پسش دادم. ازش
عذر خواهي کردم که از دوستاش جاموند و جدا شديم از هم... داشت مي دويد طرف دوستاش و من زير لب گفتم -: نه... تو هيچ وقت اون حس خوبي رو که محمد نصر به من منتقل ميکنه روبهم نميدي.... محمدم يه چيز ديگه اس انصافا...با ضربه زهرا يه مرتبه پريدم هوا. زهرا-: عاطي چقد شبيهش بوووووووودددددد..... لا مصب کپيش بوددد... چقدم شيرين بود...
-: خب حالا چشاتو درويش کن خوردي داداشمونو... با شوخي و خنده برگشتيم خونه...ايميلمو چک کردم و ديدم که برام فرستاده آدرسو.. لبخندي زدم و ازش تشکر کردم. بعدش هم به استاد ايميل زدم و ازش خواستم تا رمانمو بخونه و نظر بده. کامپيوتر رو خاموش کردم و رفتم سر درسم. غرق درس بودم که صداي محمد نصر رو شنيدم. البته هندزفريم تو گوشم بود و داشتم آهنگاشو گوش مي کردم ولي اين صدا انگار از بيرون مياومد. دوباره من و بودم و گوشيو و کتابي که پرت شد و پاهايي که با سرعت نور دويدن سمت حال. با اين تفاوت که اين دفعه بابام بدجور مچم رو گرفت...همچين نگام کرد که خودم خجالت کشيدم. بابا-: حالا اگه من صدات مي کردم هيچوقت اينطوري با سر نمي اومدي که با صداي اين نصر دويدي... لبمو به دندون گرفتم و برگشتم سمت تلوزيون. براي جمع کردن گندي که زدم رو به آتنا بلند گفتم -: بازم گل کاشته ... راستي آتنا فردا محمد نصر و زنش رو ميخوان بيارن برنامه سيد علي حسيني... دوباره برگشتم توي اتاق ... آتنا سريع اومد تو اتاق و گفت اتنا-: راست ميگي آبجي؟ يه چشمک زدم بهش و گفتم -: نه بابا ... اون طور گفتم که بابا بفهمه زن داره و فک نکنه عاشق اون پسره قزميتم...تو دلم به خودم دهن کجي کردم و گفتم-: آره جون عمه ات...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
گوشيمو برداشتم و به شيده اس دادم . -: اي لعنت به من که هنوزم با شنيدن صداش يا اسمش حمله مي کنم طرف تلوزيون...جواب داد شيده-: عاطي جونم خودتو اذيت نکن...بيخيال ورژن جديدش بغل دستته...مثلا مي خواست منو بخندونه. دوباره گوشيو کتاب رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندن واسه امتحانم شدم. بالاخره امتحانام تموم شد .دلم مي خواست تا خونه پرواز کنم. واسه اينکه رمانم رو تصحيح کنم. استاد جواب ايميلمو داده بود و ازم خواسته بود براش بفرستم. زود خونده بودش و همه نقاط ضعف و قوتشو برام ايميل کرده. منم واقعا نمي دونستم با چه زبوني ازش تشکر کنم. نمي دونم چرا به تموم شدن و چاپ شدنش که فکر مي کردم يه ذوقي ته دلم پيدا مي شد. از دانشگاه زدم بيرون و راه افتادم سمت ايستگاه اتوبوس. داشتم از جلوي دکه روزنامه فروشي رد مي شدم که نگاهم افتاد به عکس محمد نصر. روي جلد يکي ازمجله ها. قلبم تند تند مي زد. ايستادم و دست بردم و مجله رو برداشتم. اي زهرمار. حالا خوبه عکسشه... اگه خودشو ببيني که لابد شش تا سکته رو با هم ميزني؟...بعدش تيترهاي مجله رو حريصانه دنبال کردم و باز هم ميخکوب شدم «گفتگو با محمد نصر و همسرش» همسر محمد نصر :محمد را به خاطر شهرتش انتخاب نکردم...دوباره بغض گلوم رو به شدت چنگ زد. نمي دونم چرا کسي نمي تونه خوشحاليه منو ببينه. بايد همش ضدحال بخورم. با دستاي لرزونم مجله رو باز کردم و دنبال عکس همسرش گشتم. ولي قبل از اينکه بتونم صفحه مصاحبه رو پيدا کنم بي اراده مجله رو پرت کردم سرجاش و با قدم هاي لرزون از اونجا فاصله گرفتم. آخه خدا... پس کي اين عذاب ها تموم ميشه؟...پس چرا من هنوز نتونستم به زن داشتن اون عادت کنم؟ واستادم توي ايستگاه اتوبوس. اتوبوس مورد نظرم اومد و سوار شدم . تا خونه نيم ساعتي راه بود. خدا مي دونه چقدر پاهامو از زير چادرم چنگ زدم و يا چقدر سعي کردم مثل ديوونه ها جک هاي خنده دار و خاطرات خنده دار واسه خودم تعريف کنم که اشک هام جاري نشن.با هر عذابي که بود مهارش کردم. بالاخره رسيدم . اتوبوس درست سر کوچمون نگه مي داشت. پياده شدم و گرفتم برم کتابخونه و تو اينترنت يه هم اونجا يه گشتي بزنم. اينترنت براي من مساوي بود با محمد نصر. رفتم داخل کتابخونه. گرماي مطبوعي تو صورتم خورد. تازه فهميدم که چقدر سردم بوده و هواي بيرون چقدر يخه. رفتم جلوتر و با احتياط از جلوي قسمت مجله ها رد شدم. جرئت نداشتم سرم رو بيارم بالا و نگاهشون کنم. پشت ميز کتابدار ايستادم و يه باکس خواستم.شماره رو گفت و رفتم توي کافي نت نشستم پشت کامپيوتر.صفحه رو باز کردم وطبق معمول آدرس وبلاگ محمد رو وارد کردم. يه صفحه ديگه هم درکنارش باز کردم که فايل پي دي اف همون مجله لعنتي بود. اول رفتم سراغ وبلاگ . ازدواجشو تبريک گفته بودن.مطالب جديد گذاشته بود و طبق معمول کلی حرفاي مذهبي.داشتم آتيش مي گرفتم ولي عجيب اين آتيش گرفتن برام لذت بخش بود. رفتم سراغ فايل پي دي اف که فقط قسمت مصاحبه محمد نصر بود. خدارو شکر که اسم و عکس همسرش نبود.فقط حرفاشون بود جمله محمد جلو چشمم رژه ميرفتن ، برکتي که بعد از اومدن همسرش وارد زندگيش شده...از آرامشش...از...از...ديگه نميديدم. چشمام پر شده بود. به شدت گرمم شده بود. دستم رو آوردم بالا و محکم چنگ انداختم به اين گلوي لعنتي که مدتها بود راهش بسته شده بود... زيرلب گفتم -: ساکت شو محمد...ساکت شو فقط...داشتم نفس کم مي آوردم. سريع کامپيوتر رو خاموش کردم و بعد پرداخت مبلغ کافي نت از کتابخونه اومدم بيرون. هوا سوزبدی داشت.ولي من هيچي نمي فهميدم.مي ديدم که دستام بيش از حد قرمز شدن ولي چيزي حس نمي کردم. فقط خودم و اين دل بي صاحابم رو فحش مي دادم و محمد و اون دوست مجريشو و همه رو. که چرا اين همه آدم ازون بزرگترن و ازدواج نکردن ولي اين فرتي رفته زن گرفته؟ که چرا من اينهمه مدت ذهنم درگير کسي بوده که دلش پيش کس ديگه اي گير بوده؟ اي لعنت بمن...لعنت به من...اونشب هم با عذاب گذاشت. با کمردردي که داشت بهم هشدار مي داد خواب بيش ازين جايز نيست از خواب بيدار شدم. روز تعطيل بود و همه تو خونه بودن. بيدار هم بودن.اصولا فقط تو خونه آدم تنبلي بودم خيلي ولي جاهاي ديگه نه...زبر و زرنگ بودم يعني دقيقا جاهايي که غريبه بود برام ومن مقید بودم... اصلا خونواده رو که مي ديدم تنبل مي شدم. بلند شدم نشستم لبه تخت و پريدم پائين. پتوم رو تا کردم و انداختم بالا. امروز حالم بهتر بود ولي اخلاقاي عجیب وغریبم هم چنان باهام بود.با چشماي بسته و با رفتن تو در و ديوار خودمو انداختم تو دستشويي.چشامو که باز کردم دماغ و چشم هاي پف کردم رو ديدم و به خودم خنديدم. در واقع حاضر بودم تو در و ديوار برم ولي قبل از شستن دست و صورتم به کسي سلام ندم و کسي رو نبينم. خب اينم يه جورشه ديگه.خودمو تر تميز کردم.
vhealth15T-v21-Eita.apk
12.37M
اپلیکیشنی مخصوص سنجش بینایی
با قابلیت تشخیص
👓ضعف بینایی
👓آستیگمات
👓نمره چشم
دانلود کنید 👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🌸🍃🌸🍃
#سیاستهای_همسرداری
🍃 اشتباه بعضی از زن و شوهرها اینه که بیشتر روی نکات منفی اخلاقی هم زوم می کنند و سعی می کنند که اخلاق بدِ هم رو تغییر دهند.
👈 به جای اینکه تمام وقت به دنبال حل مشکلات همسرتان باشید سعی کنید نکات مثبت اخلاق همسرتون رو هم در نظر بگیرید.
❎ وقتی روی نکات منفی اخلاق همسرتون زوم میکنید؛ آشفته میشید بداخلاقتر میشید. حتی اگر حرفی بزنه یا کاری انجام بده که مشکل خاصی نداشته باشه شما اونو خیلی بد تلقی میکنید.
✅ ولی اگر نکات مثبتش را ببینید؛ اگر حتی همسرتون کار اشتباهی هم انجام بده راحتتر میتونید ازش بگذرید چون این کارش رو با خصوصیات اخلاقی خوبش مقایسه میکنید.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
کاغذهایِ باطله ی دیروز را مچاله کن و دور بریز ...
حواست را از دفترِ گذشته ها پرت کن ...
همه چیز به تو بستگی دارد ...
پس نفسی عمیق بکش ...
قلمِ آرامش و خودباوری ات را بردار ،
و امروزت را زیبا بنویس ،،،
آنقدر که فردا ؛
کاغذ باطله ای برایِ دور ریختن نداشته باشی !
#نرگس_صرافیان_طوفان
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_نهم_رمان 😍 #برای_من_بخون_برا
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_دهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خانومه-: جالبه... چند سالته؟
وااااااييييي مامان بازم ميخوان تعجب کنن. -: هيجده روي صندلييش صاف شد. خانومه-: جدا؟... اولين اثرته؟ -:بله... خانومه-: الان پيشته؟؟ خوشحال شدم و باذوق بچگونه اي گفتم ...-: يعني چاپش مي کنين؟ خانومه-: عزيزممم.. باعث افتخار ماست که يه نويسنده کم سن داريم...ولي بايد بررسي بشه... خودم مي خونمش... و حالا که اينقد عجله داري خودم کارتو جلو ميندازم... حالا پيشته؟ واي دلم مي خواست بپرم انقد ماچو بوسش کنم که آب لمبو بشه. سريع فلشمو از اعماق کيفم در آوردم و با ذوق گرفتم طرفش. با يه دستش دستم رو گرفت و با دست ديگه اش فلشو از دستم درآورد و گذاشت روي ميزش. بعد با دو دستش دستم رو گرفت و گفت خانومه-: تا حالا نويسنده به اين کوچيکي نديده بودم...خيلي دوست دارم که کارتو سريع بخونم... ميتوني رو من حساب کني... همه سعيمو مي کنم که کارت زود تر راه بيفته مخصوصا که يه بار هم کارشناسي و تصحيح شده... -: حالا چقدر طول ميکشه تا بررسي شه؟ خانومه-: خب ميدوني که اينجا خيلي کتاب مياد واسه چاپ...من ميتونم دو ماهه سر و ته قضيه رو هم بيارم يعني تقريبا تا اواخر اسفند.... بررسي و تاييد که شد بلافاصله ميره واسه چاپ... با ذوق دستشو فشار دادم و مثل يه دوست بهش اعتماد کردم . واي يعني ميشه؟ خانومه-: آره عزيزم ... چرا نشه؟ -:توکل به خدا ...بهم يه چشمک زد و دستم رو رها کرد. توي يه تيکه کاغذ يه چيزي نوشت و گرفت طرفم . دستم رو بردم جلو تا بگيرمش که کاغذو کشيد عقب خانومه-: واي ديدي چي شد؟...از بس ذوق کردم يادم رفت اسمتو بپرسم...بلند خنديدم -: من که اول اول خودمو معرفي کردم ... عاطفه رادمهر...يه ضربه آروم به پيشونيش زد و دوباره کاغذو گرفت طرفم . اين دفعه از دستش کشيدم خانومه-: اين شماره مستقيم همين اتاقه ... اتاق من ... هر از گاهي زنگ بزن و کاراتو پيگيري کن يه چشم قشنگ گفتم . دست برد و فلشو برداشت. بعد اينکه فايل کتابمو ريخت رو سيستمش بهم پسش داد و من با يه دنيا اميد و آرزو اومدم بيرون . چه ذوقي داشتم. الکي خوشم ديگه .-: خدايا همه چيو سپردم به خودت ...هر چي تو بخواي... هر جور تو بخواي ...عيد هم به خوبي و خوشي گذشت. عيد خوبي بود چون سال قبلش استرس کنکور عیدو واسم زهرمارم کرده بود. امروز اولين جلسه کلاسام بعد عيد بود. ديگه صفري نبودم و ترم دومي بودم واس خودم. پامو گذاشتم تو محوطه. سرم تو گوشيم بود و داشتم به زهرا اس ميدادم تا ببينمش. گوشيو گذاشتم تو کيفم و سرم رو آوردم. اولين نفري که چشمام از بين اينهمه آدم ديدنش امين موحد بود . ديگه با هم کلاس هم نداشتيم. سعي کردم نگاه خيره ام رو ازش بگيرم و دنبال زهرا بگردم. پيداش کردم و دويدم طرفش. بعد تبريک عيدو ماچ و بوس رفتيم سمت کلاسامون و بعد کلاس هم با هم در اومديم و راه افتاديم سمت سلف...زهرا-: وااااي عاطي بگو چي شدهههه؟ -: چي شده؟ -: اين ترم من با اين امين موحد هم کلاسيم توي رياضي2...-: واقعا؟... خب ميبينم که خوش ب حالت شدهههه جيغش رفت رو هوا که بمن چه و خوشبحال صاحبش و اين حرفااا رفتيم داخل سلف. تازگيا هميشه قرص معده پيشم بود که نيم ساعت قبل غذا بخورم. چون معدم خيلي درد مي گرفت . بعد دانشگاه رفتم خونه دنبال آتنا که تو خونه حاضر و آماده منتظرم بود. منم لباسامو عوض کردم و با هم ديگه رفتيم سر قراري که با شيدا و شيده داشتيم. از دور سر وکلشون پيدا شد. يه لبخند بزرگ روي لبهام نشست. آتنا-: آبجي اومدن... -: اوهوم...بالاخره تشريف آوردن...بهمون رسيدن . همچين هم ديگه رو بغل کرديم که هر کي ندونه فکر ميکنه چند ساله همديگه رو نديديم. انگار نه انگار که همين دو روز پيش با هم بوديم . امروز روز آزادي بود . شيدا-: بالاخره نمردیم و ديديم یه همچین روزی رو ...-: مگه امروز چه روزيه؟ شيدا-: همينکه بالاخره تونستيم يه بار با خيال راحت بيايم بيرون ... و نگران نباشيم که کسي مارو ببينه ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پوفي کردم و گفتم -: آره والا... يادته با هزار تابدبختي و دروغ مي پيچونديم بريم يه ساندويچ کوفتي بخوريم؟ شيدا پقي زد زير خنده. شيدا-: آره بابا .... حالا انگار چيکار ميکرديم... فقط ميخواستيم همو ببينيم...شیده-آخه خب تقصیر تو بود که طرفداری شهابو میکردی .باشنیدن اسم شهاب هممون ناراحت شدیم که با غر زدن آتنا و شيده دست از مرورو خاطرات کشيديم و وارد فست فود شديم. بعد سفارش پيتزا يه گوشه دنج و خلوت پيدا کرديم و نشستيم. همين که جام رو تنظيم کردم شيده که روبروم نشسته بود گفت شيده-: خب قاتل ...جديدا کسي رو نکشتي؟ چهارتايي زدیم زیر خنده. يه مدتي بود که تمرين نويسندگي مي کردم . داستان کوتاه مينوشتم واسه مسابقه دفاع مقدس . خب دفاع مقدس و شهادت با هم بودن و از اونجايي که شخصيت هام شهيد مي شدن اينا خيلي حرص مي خوردن و لقب قاتل رو بهم داده بودن. شيدا خودکارشو از کيفش درآورد و گرفت طرفم. شيدا-: زود باش زود باش ....تا معروف نشدي به ما يه امضا بده... -: برو بابا دلت خوشه... شيده-: حال ميده پر فروشترين رمان سال بشه ... -: هيچ يه هفته نيست که وارد بازار شده... ما ازون شانسا نداريم که ... ده نفرن بخرن ضايع نشيم کلاهمونو ميندازيم هوا ... نميخواد پرفروشترين بشه ... با اومدن پيتزا هاي خوشگلي که بهمون چشمک مي زدن بحثمون نيمه کاره موند. شيده يه تيکه از
پيتزا شو گاز زد و گفت شيده-: نميشه ... نع .. نميشه... آنتا-: چي نميشه؟ شيده-: هيچي مثل اون قاچاقي بيرون رفتنامون نميشه ... ولي خداييش يه مزه ديگه داشت...همه تاييدش کرديم . آتنا اينطور وقتا که با هم بوديم زياد حرف نمي زد. خوب کاری مي کرد خب ...ماها ازش خيلي بزرگتر بوديم...شيده-: راستي عاطي مگه من بهت نگفتم اون اهنگاي محمدو از توش پاک کن ... چرا گوش ندادي؟ -: ميخواستم پاک کنم ... ولي نشد ...نتونستم ... اصلا بيخيال .. حالا که ديگه گذشت ...بازم محمد ... بازم اسمش ... الان پنج ماهه که نامزد کرده ... هعي... با هزار زور و زحمت بغضم رو همراه پيتزا فرو دادم و گفتم -: بي معرفت چقدم حلقش به دستش مياد ...شيده و شيدا درمونده به همديگه نگاه کردن . روز ها به سرعت پشت سرهم مي اومدن و ميرفتن . هفته هاي آخر ترم دو بود. تو اين روزا همش امين بود و امين ... هر روز مي ديدمش. بر خلاف ترم قبل که فقط هفته اي يه بار مي ديديمش . اين ترم روزي چند بارهم مي شد...اولا همش غر مي زدم که چرا اين بايد آيينه دق من باشه. ولي حالا مي فهمم خدا فرستاده بودش واسه آروم کردن من. وقتي بود آروم بودم. وقتي بود انگار محمد بود. شايد مسخره مي اومد به نظر بقيه ولي اون بوي محمدو مي داد. شايدم ازسر عشق بيش ازحد وعجيبم به محمد نصر زده بود به سرم :( ولي با اينهمه نقش امين موحد تو زندگي من پررنگ تر ميشد بدون اينکه نقش محمد نصر کمرنگ بشه. ولي اطرافيانم ، يعني شيدا و شيده سعي داشتن محمد رو از سرم بندازن. کاملا متوجه بودم که منو با امين موحد مشغول مي کردن. هر وقت مي خواستم در مورد محمد نصر حرفي بزنم ميگفتن اونو ولش کن امين خان که از محمد در دسترس تره...حالش چيطورس؟...خبر جديد؟ رفتار جديد؟ منو وادار مي کردن بهش فکر کنم و رفتاراشو ارزيابي کنم. از سر دلسوزي هم داشتن اينکارا رو ميکردن. متوجه بودم. حق با اونا بود. بايد کم کم محمد رو ميذاشتم کنار. فکر کردن بهش فايده اي هم نداشت؟...دوخط موازي... دل بستن من به محمد چيز غير عادي اي نبود و خيلي از دخترا دچارش بودن... عاشق محمد بودنیا خواننده های دیگه يا بازيگرا يا بقيه آدماي معروف...ولي خودم که ميدونستم اين محبتم بيش از حده... اون مرد واقعي بود واسم... معناي واقعي يه مرد رو داشت.. شايد مخاطب خاصم بود و خيلي داشتم خاصش مي کردم از سر عشق... نميدونم فقط ميدونم که بايد فراموشش کنم؟... ديگه هيچ اميدي نبود... قبل ازدواجش هم نبود... با صداي زهرا از افکارم اومدم بيرون.. محکم خودشو کوبيد رو نيمکت و کنارم نشست زهرا-: دلمممم مبخواد پسررو خفش کنمممم...واي خداااا...خنديديم -: باز چي شده؟ زهرا-: عاطي مسخرم کرد... ديگه دارم رواني ميشم از دستش... خيلي ناراحتم کرده... -: کي؟ ... کي اخه؟...زهرا -: اين يارو موحده... -: خب چيکار کرده مگه؟درست بگو ببينم...خيلي ناراحت بود.. شروع کرد به تعريف کردن.. زهرا-: عاطي من خيلي چاقم؟ خندم گرفت. -: نه چطور؟ برام تعريف کرد که دعواشون شده و امين هم چند تا تيکه انداخته بهش . واي خدا اين پسر چقد شلوغ بود.... زدم زير خنده. زهرا داشت حرص مي خورد. بيشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام مي گرفت...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
زهرا: واي واي واي... دلم مي خواد دونه دونه موهاشو با موچين بکنم جونش دربياد... يعني من اينقد بزرگم که از پشت سر من تخته رو نمي بينه؟ ... اونم کي؟ ... امين نردبون.... واي خداااااااا انقد خنديدم که دلم درد گرفت. زهرا که با تعريف کردن و فحش دادن يکم حالش بهتر شده بود شروع کرد با من خنديدن . خيلي بامزه بود خداييش. بعد دانشگاه زنگيدم به مامان و با کلي خواهش و تمنا و التماس ازش خواستم بذاره يکي دوساعت برم خونه دايي اينا و بعدش بياد دنبالم. بالاخره راضيش کردم و بعد کلاسام رفتم اونجا و هم چي رو براشون تعريف کردم. انقده خنديديم که حد نداشت. شيدا-: واي خيلي پسر باحاليه من بايد ببينمش ... جون من عاطي ...-: خو چطور نشونت بدم؟ يهويي فکری تو مغزم جرقه زد... -: هاااا... فيس بوک... ريختيم سر کامپيوتر و تو اف بي دنبالش گشتيم تا بالاخره پيجشو پيدا کرديم. چه عکساي قشنگي رو گذاشته بود . شيدا-: واااووو ... خوشگلسااا.... -: معلومه... کسي که کپيه محمد باشه خوشگله ديگه ...شيدا-: عاطي خدايي خيلي شبيهشه... -: اينم شانس ماست ديگه... آهي کشيدم و ماوس رو از دستش بيرون کشيدم و رفتم تو پيج محمد نصر... وسط راه نتش قاطي کرد و کامپيوتر هنگ کرد. شيدا-: بيا اينم شانس شماس.. بابا همه عالم و آدم دارن بهت مي گن محمدو بيخيال امين رو عشقه... اين زبون بسته هم با زبون بي زبوني گفت ديگه... يه ربعي طول کشيد نت دوباره درست بشه و بتونم برم تو پيج محمد.. همين که صفحه اش رو باز کرد دهنم اندازه غار باز مونده بود.چشام داشت ا زحدقه ميزد بيرون... مگه ميشه اصلا هم چين چيزي؟؟...عکس امين روي کاور محمد نصر بود...!!!! زبونم لکنت گرفته بود -: شيدااااا.... يعني چي؟؟؟؟ ...اين يعني چي؟؟ شيده-: شايد خودشه... -: زر نزن بابا اين عکس الان تو پيج امين هم بود... تازه اونقدرا هم شبيه نيستن که نشه تشخيصشون داد از هم...شيده-: نميدونم که والا شيدا-: خو شايد فاميلن...-: واو... دو سه روز فکرم فقط مشغول اين قضيه بود که بالاخره تصميم گرفتم دوباره برم چک کنم. هضم اين قضيه واسم خيلي سخت بود. آخرين کلاسو پيچوندم و رفتم سايت. دوباره پيج محمدو چک کردم. اووووفففف همونطور که فک ميکردم اشتباه شده بود. اصلا عکس کاور محمد يه چيز ديگه بود و مدتها بود که عوض نشده
بود. زنگ زدم به شيده و بهش گزارش دادم... -: شيده اون عکسه اشتباهي اونجا بودا شيده-: اخه چطوري؟ -: چيزه... خط رو خط شده بود ديگه... ما قبلش تو پيج امين بوديم بعد نت قاط زد و نگو دوتا پيجو روهم باز کرده... شيده-: جل الخالق...چقد تعجبامونو الکي هدر داديم واسه خاطر اون...-: خخخخ همونا بوگو... بعد يکم ديگه صحبت قطع کرديم. محمد يه آهنگ جديد خونده بود. اهنگشو با گوشيم دانلود کردم و هندزفريمو گذاشتم روگوشم و در حاليکه آهنگو پلي مي کردم از سايت زدم بيرون... يه مود غمگيني داشت آهنگش.نشستم روي چمن زير سايه يه درخت تو محوطه. زانوهام رو بغل کردم . باز اين صداي نفساش ديوونم کرد. هواييم کرد. بغضم رو ترکوند. گريه کردم هنوز آهنگ به نيمه هم نرسيد بود. متوجه زهرا شدم که داره مياد طرفم.سريع اشک هام رو پاک کردم . اومد جلو بلندم کرد و خيره شد تو چشمام زهرا -: گريه کردي؟ -: نه واس چي؟ زهرا-: منم پشت گوشام مخمليه...بغضم داشت خفم مي کرد. يهو خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زيرگريه زهرا-: عاطي چي شدهههه؟؟؟ -: زهرا دارم ميميرم...زهرا:
خدانکنه...ديوونه. سرمو ازخودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. چشمش خورد به هندزفريم و قضيه رو فهميد. محکم خوابوند تو گوشم. زهرا-: صد دفعه بهت نگفتم حق نداري آهنگاشو گوش بدي؟... تمومش کن عاطفه... تا کي ميخواي خودتو عذاب بدي آخه؟ هندزفريو با خشونت از گوشم کشيد بيرون و اشکام رو پاک کرد و بغلم کرد. يهو نگاهم رو امين متوقف شد. با يه حالت خاصي ايستاده بود و داشت نگاهم مي کرد. دست دوستشو کشيد و اومدن نزديکتر. زهرا از خودش جدام کرد. دقيقا همون لحظه که امين و وحيد داشتن از کنارمون رد ميشدن زهرا ،هندزفريو ازگوشيم جدا کرد و صداي محمد پخش شد. سريع گوشيو قاپيدم و صدارو بستم.امين يه لحظه ايستاد. سرشو چرخوند به گوشيم يه نگاهي انداخت و رفت.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قلبت را آرام کن
یک وقت هایی بنشین
وخلوت کن با روح درونت
بيشتر لمس و تجربه اش كن
نگاه كن به نعمت هايت
نگاه کن به اطرافت
به خوشبختى هایت
به کسانی که میدانی دوستت دارند
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت
گاهی یک جای دنج انتخاب کن
گاهی یک جای شلوغ
آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن
هم درکنار شلوغی آدم ها
هم درکنج خلوت تنهایی
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن
باران را بی چتر بشناس
خوشحالی را فریاد بزن
و بدان که خدا هميشه با توست.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی منو ببخش.mp3
10.13M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇
🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂
#ضمنا_پی_دی_اف_رمانها_توی_کانال_ریپلای_موجوده👇👇👇
@repelay
❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_لینک_کانال❌
https://eitaa.com/romankademazhabi/54
1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/667
2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/1405
3⃣ رمان ایه های جنون👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/3673
4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4099
5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4195
6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4590
7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4949
8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5271
9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5423
🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6416
1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6738
2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7039
3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7868
4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8266
5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8435
6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9239
7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9348
8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10245
9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆
(95قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10544
0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆
(158قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10955
1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆
(123قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11385
2⃣2⃣شهر اشوب بصورت پی دی اف 👆👆👆
https://eitaa.com/nasemebehesht/393
3⃣2⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)👆👆👆
https://eitaa.com/nasemebehesht/1410
4⃣2⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول 👆👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/11240
5⃣2⃣ رمان سهم من از بودنت👆👆👆(46 بخش سه قسمتی)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11724
6⃣2⃣ رمان قلبم برای تو 👆👆👆
(35 قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11861
7⃣2⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213قسمت)👆👆👆
من توانمند هستم.mp3
5.3M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_دوازدهم_رمان 😍 #برای_من_بخون
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
زهرا زل زده به چشاي قرمز م. زهرا-: چشاتو بخورم... خنديدم. ولي فکرم درگير امين بود. فرداي اونروز موقع نهار داشتم مي رفتم سمت سلف که متوجه شدم قرص معده ام همراهم نيست. بيخيال شونه بالا انداختم و رفتم نهارمو خانومانه میل کردم. بعد نماز برگشتم تو دانشکده و رفتم سر کلاسم. هنوز يه ربع از کلاس نگذشته بود که معده دردم شروع شد. تو تصوراتم دو تا دستام رفتن بالا و کوبيده شدن تو سرم که بدبخت شدم رفت. قرصم همراهم نيست. نيم ساعت اولو تحمل کردم ولي درد معده ام داشت طاقت فرسا مي شد. ديگه نتونستم بشينم و اجازه مرخصي گرفتم و زدم بيرون. داشتم مي مردم. به معنا ي واقعي. تو سالن رژه مي رفتم و گريه مي کردم. جلوي دستشويي هم بودم. صداي پا اومد. اومدم خودمو جمع و جور کنم که ديدم وحيده. با چشاي گرد نگاهم کرد. ولي حرفي نزد. رفت آب خورد و برگشت. صداش زدم -: ببخشيد شما مي دونيد بهداري دانشگاه کجاست؟ وحيد-: پشت سالن برادران... برين ميدون اصلي دانشگاه راهنماييتون ميکنن... تشکري کردم و رفت. آخه آدم چقد بيشعور؟ حتي نپرسيد چمه... مردونگي مرده والا... من اين تنم رو حالا چطور بکشونم اون سر دانشگاه؟... اصلا من چه بدونم سالن برادران کجاس؟ ... واي خدا
دارم مي ميرم... درمونده نشستم روي پله و سرمو گذاشتم رو زانوهام. درد امونم رو بريده بود. زار ميزدم. دوباره صداي پا اومد و سعي کردم خفه شم. طرف از جلوم رد شد رفت تو دستشويي. آخه چرا اينا اينقدر ماستن. عين خيالشون نيس که دارم مي ميرم -: مشکلي پيش اومده؟؟ کمکي از دستم برمياد؟ سرمو گرفتم بالا. خداي من. امين بود. اصلا درد معده ام يادم رفت يه لحظه... امين-:ميتونم کمکتون کنم؟ اين يعني ته مردونگي... -: من ميخوام برم بهداري... معده ام درد مي کنه... ولي نميشناسم... حالم يه خورده بده... به اشکام اشاره کرد و گفت امين -: فقط يه خورده؟ واااييي هلاک لهجه اش بودم. امين -: بلند شين من راهنماييتون مي کنم... بذارين برم از بچه ها ماشين بگيرم الان برميگردم... -: نه نه نه ... آقاي موحد شما زحمت نکشين خودم يه جوري مي رم پيدا مي کنم... امين -: خب اگه اينطور راحت نيستين با اتوبوس دانشگاه ميريم.. مي تونيد راه بريد؟ -: نه من منظورم اين نبود.. نمي خواستم شما تو زحمت... امين -: خانم رادمهر بلند شيد الان وقتي اي حرفا نيس... آروم آروم کنارش قدم برمي داشتم تا اينکه رسيديم به ايستگاه. يکم منتظر مونديم و يه اتوبوس خالي اومد. چون وسط ساعت کلاسا بود کسي رفت و آمد نمي کرد. راننده جلو پامون ترمز کرد. از در جلويي اتوبوس به اشاره امين سوار شدم و همون اولين رديف نشستم. امين هم رو پله هاي اتوبوس ايستاد روبروي من و با دستش ميله رو گرفت. نگام مي کرد. من حالم وحشتناک خراب بود و نگاه امين بدترم مي کرد. گاهي آدم معني نگاها رو مي فهمه و هر از گاهي که باهاش چشم تو چشم مي شدم اينو مي فهميدم که نگاهش ناپاک نيست.. در ضمن... از روي عشق و علاقه هم نيست... آخه يه پسر هيجده نوزده ساله چي ميفهمه عشق چيه؟... يه نگاه خاصي بود که نمي فهميدم يعني چي؟... گاهيم حس مي کردم که ميخواد چيزي بگه ولي نمي گفت... آخخخ چي ميشد اگه تو محمد نصر بودي؟.. رسيديم به ميدون اصلي که وحيد گفته بود و پياده شديم. منو تا دم درمانگاه رسوند و ميخواست بازهم بمونه که بزور با کلي تشکر و اينکه از کلاستون کلي عقب افتادين فرستادمش بره.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_چهاردهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تو درمانگاه بعد معاينه يکم قرص به خوردم دادن و زنگ زدم بابام بياد دنبالم... رفتم خونه و تا نزديکاي اذان مغرب استراحت کردم. با صداي تلفن خونه از خواب پريدم ، مامانم گوشيو برداشت و مشغول صحبت شد. نشستم لبه تخت. درد معده ام کاملا خوب شده بود.از ياد آوري مهربوني امين لبخندي نشست روي لبم. مامان وارد اتاق شد مامان-: به چي ميخندي؟؟ديوونه شدي؟...بهتري؟ -: اره خوبم.. گوشيه تلفنو گرفت طرفم مامان-: بيا شيده اس...تلفن رو گرفتم مامان رفت بيرون -: سلام شيده-: سلام.. زنده اي؟ -: به کوري چشم تو بعععلههه شيدا-: اي بابا دلمون صابون زده بوديم حلوا بخوريم حسابي... باز تلفن شما رو اسپيکره؟؟؟؟ شيده-: چي شده بود؟ديوونه چرا اينقدر حواسپرتي... قرصاتو با خودت ببر ديگه... شيدا-: مگه امين موحد واسه آدم حواسم ميذاره؟ شيده-: والا ... گوشيتو جواب نميدادي نگو دست مامانت بود... خدا به جوونيم رحم کرد بالاخره ساکت شدن و بهم مهلت حرف زدن دادن با خنده پرسيدم -: چرا مگه چه گندي زدي باز؟ خنديدن از ته دل . شيده-: بابا مي خواستم بنويسم زير ..... موندي جواب نميدي؟؟.. خدا رحم کرد ننوشتم...مامانت ميديد بدبخت بوديم...سه تايي باهم زديم زير خنده که داد مامانم درومد مامان-: بيا باز شروع کردن به ترتر... شيده-: ديوونه خب جلو امين غش مي کردي ببيني چيکار ميکنه... -: اتفاقا جلو امين غش کردم...صدامو پائين تر آوردم و براشون تعريف کردم که چي شد. کلي تعجب کردن. شيده-: ببينم ... چقد بعد وحيد امين اومد؟ -: تقريبا سه چهار دیقه...شيده-: اي وحيد فضولچه... فوري رفته گزارش داده... شيدا-: عاطي من بايد بيام دانشگاه اين امينو از نزديک ببينم... با شيده خداحافظي کرديم و يکم صحبت کرديم و با شيدا قرار گذاشتيم تا فردا ساعت نه تو ايستگاه داخل شهر دانشگاه باشه و با هم بريم. شب نشستم کلي عکس جديد از محمد نصر درآوردم با گوشيم. و زود هم خوابيدم. صبح شيدا درست ساعت نه صبح تو ايستگاه بود. رسيديم با هم سلام و احوالپرسي کرديم و سوار اتوبوس شديم. يکم دير رسيديم و مجبور بوديم که اول بريم سر کلاس من. بعد کلاس باهم قدم زنون مي خواستيم از ساختمون خارج شيم که من يادم افتاد ديشب عکس دان کردم. گوشيمو آوردم بيرون و عکساي محمد رو آوردم. خواستم گوشيو بگيرم طرف شيدا که امين رو ديدم که از در ورودي ساختمون داشت مي اومد داخل. صدامو تا آخرين حد آوردم پايين... -: شيدا امين ايناها از روبرو داره مياد. شيدا يه نگاه خيلي عادي بهش انداخت و بعدش باهم رفتيم تو گوشيه من و عکساي محمد رو نگاه کرديم. از در ورودي هم زديم بيرون . با صداي بلند و با ذوقي که از نگاه کردن به عکساش تو دلم بود به شيدا گفتم. واي اصلا من اين بشر رو ديدني نيشم شل ميشه...شيدا خنديد.چشمم به وحيد افتاد که کنار در با يکي از هم کلاسياش رو سکو نشسته بود.با تعجب نگاهم کرد. اهميت ندادم شيدا سرشو از توگوشيم آورد بيرون بالاخره و با ذوق گفت شيدا-: واي عاطي چقد سورمه اي بهش ميااااددد...خنديدم و از پله ها رفتيم پايين. بستني خريديم و زير سايه يه درخت نشستيم تو محوطه. -: اووففف ديدي امينو؟ شيدا-: آره از عکسش خيلي قشنگتره ها...به نشونه تائيد سرمو تکون دادم و گفتم -: مبارکه صاحابش... راستي وحيدم اون بود که کنار در نشسته بودا... شيدا-: عههه؟ ... آره ديدمش يه جوري با تعجبم داشت نگاه مي کرد... -: آره.. همشون قاطي دارن... هنوز بستني ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه.ای وااااای...شيدا-: چي شد؟؟؟شيدا امين چي پوشيده بود؟؟شيدا دهنش بازموند.چشاش گرد شد شيدا-: يه تي شرت سورمه اي.... يا حسين... پس وحيد به خاطر همين اونطور نگاه مي کرد ؟...واييييي ...عجب سوتي اي داديم جلو وحيد. حالا چه فکرايي مي کنه؟شيدا-: حالا ميذاره کف دست امين....
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_پونزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
واي شيدا دلم ميخواد بميرم... سر اين قضيه حسابی اعصابم خرد شد ولي خب کاري از دستمون بر نمي اومد. تصميم گرفتيم بيخيال شيم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون مي گيرن به ما چه؟ ما که با اونا نبوديم...بعد دانشگاه با شيده تو ايستگاه قرار گذاشتيم و از اونجا سه تايي باهم رفتيم خونه ما.دايي اينا هم شب ميخواستن بيان و بابام رو ببينن...هنوز لباسامونو نکنده بوديم که مهمون اومد. آتنا پريد در رو باز کرد . چند تا از دوستاي بابام بودن اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود. ما سه تا چپيديم تو اتاق و درو بستيم. يکم نشستيم چرت و پرت گفتيم. ديديم حوصلمون داره سر ميره.شيده بلند شد از سوراخ قفل در پذيرايي روکه کامل ديده ميشد نگاه کرد. شيده-: اووووو عاطي اون کيه؟ من و شيدا بلند شديم و دويديم سمت در و نوبتي نگاه کرديم -: يکي از شاگرداي بابامه...پورياس اسمش...ديگه اون شد سوژه مسخره بازيه ما خدا خيرش بده. انقدر چرت و پرت گفتيم و خنديديم که حد نداشت. قرار شد يه جوري پوريا رو تور کنم واسه شيده :( روزها به سرعت باد مي گذشت. همينطور امتحاناي پاياني ترم دومم. پشت سرهم. آخرين روز خرداد بود. آخرين امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بيرون. يکم ايستادم و منتظر زهرا شدم تا ازش خدافظي کنم که بعد بيست دقه انتظار اومد.داشتيم با هم حرف ميزديم و خداحافظي ميکرديم و چشماي من دنبال امين موحد مي گشت.چون ميدونستم ديگه نمي بينمش. ديگه تموم.ديگه محمد رو نميديدم.امين از پله هاي ساختمون با دوستاش اومد پائين و راه افتادن سمت سلف. همينطور که داشت با دوستاش حرف مي زد نگاهمون به هم گره خورد. ديگه نگاهشو ازم نگرفت.شايد حدود يک دقيقه همينطور زل زده بوديم به هم . من تو دلم مي گفتم -: خداحافظ محمد نصر...شايد ديگه قسمت نشد ببينمت...ممنون که دو ترم تو زندگيم بودي محمد... دلم رو خوش کردي...خدايا شکرت...امين از ديدم ناپديد شد. از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ايستگاه. ديدم امين داره تنهايي از راه سلف برميگرده. يعني نرفت ناهار بخوره؟؟ اومد نزديک و نزديکتر. سرش پائين بود. دقيقا از جلوم رد شد زير لب گفت-: ياعلي...و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظيمو داد...ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت . اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون. باز هم مثل هميشه ما چهارتا خراب شده بوديم خونه مادر بزرگم.ساعت حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خنديدن . مخصوصا اينکه يه سوژه خنده توپ هم داشتيم. تازگيا فهميده بودم اون پسره پوريا که قرار بود واسه شيده تورش کنم خيلي وقته که ازدواج کرده. انقده ضايع شديم و گفتيم و خنديديم که حد نداشت. آخه نميدونم چرا ما دست رو هر کسي ميذاريم يا متاهله يا فوري بختش وا ميشه ...والا :| رفتم تو فکر .اينکه زمان چقدر سريع مي گذره. مثل برق و باد و من حتي فکرشم نمي کردم که کتابم اينقدر مورد توجه قرار بگيره. براي اولين بار خوب بود و کلي ذوق مرگ شدم . حتي به عنوان نوجوان موفق هم باهام مصاحبه کردن . حالا بيشتر مي گفتم و ميخنديدم. ولي هنوزم محمد تو ذهنم بود. دلم ميخواست از دستش سر به بيابون
بذارم.نميدونم چرا اين عشق عين کنه چسبيده بهم و قصد نداره ولم کنه. اين بغض لعنتي هم شده يکي از اعضاي ثابت و اصلي بدنم.مدام توي گلومه. محمد روز به روز معروف تر ميشه و . انگار خواننده ديگه اي تو اين مملکت نيست که همه اينقدر اينو تحويل مي گيرن .هنوزم از بهترين سواراي اين راهه و داره مي تازونه . توي همين افکارم غرق بودم. با ديدن گوشيم جلوي صورتم به خودم اومدم. شيدا-: بيا بگير اينو خودشو کشت...ببين چي ميگه ...جمله تماس بي پاسخ افتاد روي صفحه گوشيم . قطع شده بود .چاييم رو يه دفه اي سرکشیدم و گفتم -: نميدونم کيه...ديروزم دوسه بار زنگ زده بود...شيدا-: خب جواب بده...شايد کار مهمي داشته باشه...با بي تفاوتي شونه هام رو انداختم بالا -: واي نه حوصله مصاحبه اينا ندارم ، زديم زير خنده . اعتماد به سقف بمن ميگنا.شيده به صفحه تلوزيون اشاره کرد شيده-: اون پورياهه کي بود ديگه اينو دريابيم...سرمو چرخوندم سمت تلوزيون .طبق معمول سيد علي حسيني داشت برنامه اجرا مي کرد . خب شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عيد فطر . برنامشون شلوغ بود حسابي . ميدونستم شيده داره شوخي مي کنه -: حتما ... الان اونم واستاده تو رو دريابيش و بگيردت ... براش زبون درآوردم . بهم چپ چپ نگاه کرد. شيده-: از امين چه خبر ؟ -: من چه بدونم ، اصفهانه ديگه الان ...دوباره گوشيم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودي اول يکي از آهنگاي محمد نصر بود.خيلي دوسش داشتم.بازم همون شماره بود -: عجب سيريشيه ها ...گوشيو با حرص گذاشتم روي گوشم. -: بفرماييد ، صدا-: سلام...خانم رادمهر ؟ يه پسر جووني بود .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
دوستان رمان از این قسمت وارد مرحله حساس و هیجانی میشه ۳پارت تقدیم نگاه مهربونتون❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_پونزدهم_رمان 😍 #برای_من_بخون
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_شانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تعجب کردم. -: سلام خودم هستم ، بفرماييد -: خانم رادمهر منکه از ديروز خودمو کشتم...پس چرا جواب نميديد؟اوهوع ، چه صميمي،جدي شدم -: خب چون...چون شايد دلم نمي خواست جواب بدم...حالا امرتون رو بفرماييد ..صدا-: بله بله...حالا چرا عصبي ميشين؟قصد جسارت نداشتم...من...راستش مدير برنامه محمد نصر هستم...بي اختيار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روي قلبم . هيچ بعيد نبود همين الان جوون مرگ بشم . شايدم داره شوخي ميکنه.صدا-: الو؟خانم رادمهر؟هستين؟ سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم . شيدا دستم رو کشيد و نشوندم روي زمين.فقط تونستم زمزمه کنم -: محمد نصر؟؟؟ گفتن اين جمله همان و قاپيده شدن گوشيم توسط شيده همان .گذاشت رو اسپيکر. چند ثانيه بعد صداي پسره رو شنيدم. -: بله...من مرتضي عليپور هستم ، راستش خيلي وقته که دنبال شماره شما مي گردم... تقريبا دو هفته اس...سعي کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم. -: بله خواهش مي کنم .چه کمکي از دست من برمياد؟مرتضي-: آره... چن وقت پيش کتاب شما به دست من رسيد و ديدم که از آهنگاي محمد توش استفاده کردين ...يعني راستش قبلش شنيده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه ولذت ببره... بعد اينکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که مي خواد ببيندتون ... عرق سردي روي پيشونيم نشست. اصلا حال خوبي نداشتم . واااي خداي من آخه چقدر عذاب؟....اين دل عاصي من چه گناهي کرده که اينقدر بايد زجر بکشه .... از نزديک خودشو زنشو ببينم که چي بشه؟همين الان و با کيلومترها فاصله دارم زجر مي کشم ، ميخواي دق کنم؟ آخه
قربونت برم جرم که نکردم...عاشق شدم ، با سقلمه اي که شيدا به پهلوم زد به خودم اومدم . دست و پام يخ زده بود و قلبم هم که -:من رو ببينن؟براي چي؟دليلش چيه ؟ دقيقا همين لحظه عزيز از حياط اومد داخل خونه.با شنيدن صداي مرتضي عليپور اخم هاي عزيز رفت تو هم.عزيز-: اين پسره کيه ؟يه دفعه من و شيده و شيدا و اتنا با هم برگشتيم سمتشو گفتيم -: هيسسسس...شيدا کف دستاشو چسبوند به هم و گذاشت روي لبش. يعني اينکه التماست مي کنم ساکت باش ): دوباره صداي مرتضي بلند شد .چرا اينقدر سکوت کرد راستي؟ صداش جدي شده بود . مرتضي-: خانم رادمهر ... مي دونم شما شهرستان زندگي مي کنيد ولي بايد بيايد تهران و با آقاي نصر ملاقاتي داشته
باشيد...راستش ايشون از دست شما عصباني هستن که چرا بدون اجازه از آثارشون استفاده کردين... بايد دليل قانع کننده اي واسش داشته باشين ... منم ديگه بيشتر ازين وقتتونو نمي گيرم...هر وقت جور شد و تشريف آوردين تهران،قبلش با همين شماره تماس بگيرين...من براتون يه قرار ملاقات مي ذارم... شب خوش...و بعد صداي بوق اشغال اومد. شيدا قطعش کرد . وا رفتم.چرا؟؟ اگه شکايت کنه چي؟ آخه من چطور ازش اجازه مي گرفتم؟شيدا-: پسره بي نزاکت نه مهلت ميده آدم حرف بزنه نه خداحافظي مي کنه...شيده نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت شيده-: عاطي چقد گفتم اونا رو پاک کن،شونه هامو بالا انداختم -: ديگه کاريه که شده ...و بعد گوشي رو از دستش کشيدم و به بابام زنگ زدم و قضيه رو براش گفتم.گفت که نگران نباشم و هفته بعد من رو ميبره تهران.ساعت دوازده بود.به بچه ها يه نگاهي انداختم. همشون خوابيده بودن. ولي خواب به چشماي من نمي اومد.همش به هفته بعد فکر مي کردم. واي بازم محمد نصر...آخه چرا من اينقدر بايد عذاب بکشم...اگه زنشم باشه نابود ميشم...نابود...اشکام بي صدا ريختن...واي...خدايا بمن صبر زينبي عطا کن از دست اين بشر...الان يه ساعته که نشسته ور دل من و هي داره فک ميزنه...آي بزنم همون فکو بيارم کف زمين...نخير...مثل اينکه ور وراش تمومي نداره... اين آدم بشو نيست ...ميدونه من يه مدته حال و حوصله ندارمااا... ولي باز همش ميره رو اعصابم...بلند شدم و بي توجه به حرفاش رفتم داخل استديو. هدفون رو گذاشتم روي گوشم. تلفنش زنگ خورد. پا شد جواب داد و رفت بيرون تا صحبت کنه.خب خدا رو شکر که گوشيش زنگ خورد وگرنه حالا حالا ها مي خواست مغزمو بخوره ، به مازيار اشاره کردم که آهنگ رو پلي کنه. اصلا دل و دماغشو نداشتم.نميتونستم تمرکز کنم ويه چيز خوبي از آب در بيارمش . در گير يه بيتي شدم که که جور نمي شد.نميتونستم تحريراشو اونطور که مي خوام و راضيم ميکنه در بيارم. چشمامو بسته بودم و رفته بودم تو حس.تو اعماق حس بودم و رفته بودم تو بحرش...با صدايي که از پشتم اومد دو متر پريدم هوا... -: بععع ، بععع ، رواني...يه نگاه به مازيار و شايان انداختم که داشتن از خنده روده بر مي شدن . هدفون رو از رو سرم برداشتم و پرتش کردم کف استديو و گردن مرتضي رو گرفتم. زورم بهش میچربید پس تا مي تونستم فشار دادم.از زور درد خم شده بود -: چیه چرا بع بع میکنی؟مگه نمي بيني داریم ضبط میکنیم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZH
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_هفدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مرتضي-: بابا غلط کردم ... ولم کن ... شکوندي گردن بيچاره مو ...کارت داشتم ...ولش کردم . با حرص دندونامو روي هم فشار دادم . -: خب نميتونستي عين آدم صدام کني يا واستي اين بيت کوفتيو بخونم بعد بياي ؟ مازيار و شايان مرده بودن از خنده . مرتضي خودشم زد زير خنده . -: ببينيم تو اصلا کي اومدي تو استديو که من نديدمت ؟ مرتضي-: جنابعالي درون خودتون تشريف نداشتيد ..تو حس بوديد...کار واجب دارم باهات.. کشون کشون بردمش بيرون از اتاق ضبط و هلش دادم رو مبل با حرص گفتم -: د بنال ...خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند گفت مرتضي-: بابا همون دختره که از متن آهنگات استفاده کرده بود رو هفته پيش پيدا کردم ...بهش گفتم ميخواي ببينيش... اومده...الانم ادرس دادم نيم ساعته ميرسه خونه ... با انگشت اشاره ام از اول تا آخر تا دکمه هاي کيبرد رو فشار دادم و مثل هميشه از صداش لذت بردم . نيشخندي نشست گوشه لبم . ببين از شهرستان بلند شده اومده تا تهران که ... صداي مرتضي رشته افکارم رو پاره کرد . آه مزاحم نميذاره حتي با خودم هم حرف بزنم . مرتضي-: محمد فقط خودت رو براي يه معذرت خواهي جانانه آماده کن...يه ابرومو دادم بالا-: معذرت خواهي؟ چرا؟؟ مرتضي-: آخه بهش گفتم تو از دستش عصباني هستي که بدون اجازه از شعرات استفاده کرده بايد بياد توضيح بده...با مشت کوبيدم روي کيبرد. مرتضي-: هووووي چته ؟شکونديش...بذار بشکنه به جهنم ...مثل قلب من...مثل غرور
من...بذار درست مثل من له بشه تو چه غلطي کردي مرتضي؟ آخه چرا اينقدر مرض داري ؟ آخه من از دست تو سر به کدوم بيابون بذارم؟ انگشت اشاره اش رو گذاشت روي چونه اش و به سقف خيره شد . مثلا که داره فکر ميکنه . آره جون عمه ات مگه تو با اون کله پوکت فکر هم ميتوني بکني؟ ...بالاخره زبون باز کرد مرتضي-: بيابون دشت لوت...خب چيکار کنم مجبور شدم بگم والا نمي اومد... بلند شدم و روبروش ايستادم.نيشخندي زدم و گفتم -: نمي اومد ؟تو بهش مي گفتي اون وقت مي ديدي که چطور با کله مي اومد ... مرتضي زد زير خنده . بعد يه دل سير خنديدن جدي شد و گفت مرتضي-: نه اتفاقا گفتم محمد نصر مي خواد ببينتت...با کله که نيومد هيچ بهم گفت چه دليلي داره که منو ببينه... يه جورايي جا خوردم...ميدونم اومدن يا نيومدن اين دختره فرقي واسه تو نميکنه...محض اطلاعتون خودم خوشم اومد از حرفي که زد ...صداشم قشنگ بود و خيلي با آرامش حرف ميزد و...اون رمانيم که ازش خونده بودم هم به دلم نشسته بود و خلاصه تو يه کلام شخصيتش...واسم جالب اومد و دلم خواست که ببينمش ..و توام خيلي اعتماد به نفست زده بالا...زيرش رو کم کن .. فک کردي همه مثل اون دختره ان که تو رو بخاطر...ديگه نذاشتم حرفشو ادامه بده .محکم به يقش چنگ زدم و با خشم گفتم -: دهنتو ببند ...يه بار ديگه...فقط يه بار ديگه راجع به ناهيد اينطور صحبت کني دندوناتو خورد مي کنم ... عصبي شد . دستم رو به شدت پس زد . -: برو خوش باش با اون دختره که داره مياد اينجا ... مرتضي-: لياقتت همونه ... اي خاک توسرت که هنوزم دوسش داري ... لااقل به خاطر کسي يقه رفيقتو بگير و دندوناشو خورد کن که بي ارزه ... بي لياقت...دستم رو بردم بالا و دکمه اول پيرهنم رو باز کردم . خودم رو پرت کردم روي مبل . نگاهم به حلقه ام افتاد.آره خاک تو سرم که هنوزم دوسش دارم . ولي...ولي اون هم دوسم داره... پس اون محبتاش ....؟آدم به کسي که دوسش نداره نمي تونه محبت کنه که ... مي فهمونم ... به اين مرتضي ميفهمونم که ناهيد هنوزم منو دوست داره... برش مي گردونم ، آره...بايد برش گردونم...کاش يه راهي بود... کاش مي شد يه جوري حسادتشو تحريک کرد...کاش ترس از دست دادنم برش مي داشت و بر مي گشت...هه...ديگه بيشتر از اين مي خواست از دستم بده؟ ديگه چي موند بينمون مگه؟ خاک تو سرم دوتا دوست دخترهم نداريم يه جور برش گردونيم...چقدم عرضه اين کارا رو داري؟ با صداي زنگ در به خودم اومدم . مرتضي از استديو پريد بيرون تا در رو باز کنه. منم جلو آيينه ايستادم و دستي به سر و روم کشيدم . رو به مازيارو شايان گفتم -: بچه ها برا امروز بسه...دستتون درد نکنه... برين ديگه ...باهاشون دست دادم و راهشون انداختم .خودمم يه ربع بعدش رفتم بيرون .خاک تو سرت محمد ... انگار دختره که انقدر ناز مي کنه...نترس کسي نازتو نمي کشه ... از اولشم کسي نبود که نازتو بکشه ...در استديو رو باز کردم و پا به خونه گذاشتم . توي يه آپارتمان زندگي مي کردم که سه خوابه بود .يکي از اتاقاش بزرگ بود و من تقريبا دو سه سالي مي شد که اون اتاق رو استديو و محل کارم کرده بودم . يه قسمتي از اتاق رو ديوار کشيدم و براش در گذاشتم و يه شيشه بزرگ .داخل اون اتاقک هم همه سازهامو گذاشتم و با ميکروفون و اونجا شد دد روم يا همون اتاقک ضبط .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_هیجدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بیرون اتاق ضبط هم دو تا مبل و ميز و صندلي و کامپيوتر و وسيله هاي مورد نياز ديگه براي کارم بود...رفتم داخل خونه . يه دختر چادري نشسته بود روي مبل جلوي دري که من بازش کردم . با ديدن من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد . به زور لبخندي زدم و جوابشو دادم . رفتم روي مبل روبروييش نشستم . و در حين نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشينه . مرده شور اين تيريپ خوانندگيتو ببرن ... -: خيلي خوش اومدين...شرمندم که تا اينجا کشوندمتون ..راستش من نمي خواستم بهتون زحمت بدم و همش تقصير اين مسخره بازياي مرتضي شد ... با چشمايي که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد . دلم براش سوخت . حتما فکر مي کرد عين يه اژدهاي خشمگين ميام بيرون . زياد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضي رو براش توضيح دادم. مرتضي هم که خودشو چپونده بود توي آشپزخونه . رواني انگار واسش خواستگار اومده ...در مقابل توضيحاتم به يه لبخند کوچيک اکتفا کرد . ولي خيلي خيلي تلخ بود . چرا يه دختر جوون که تازه هم رمانش معروف شده بايد اينقدر تلخ بخنده ؟... بيخيال اصلا بمن چه ؟ ... يکي بايد دلش به حال من بدبخت بسوزه ... -: خانم رادمهر ... حالا که شما زحمت کشيديد و تا اينجا تشريف آورديد بايد بهتون بگم که من از رمان شما خيلي خوشم اومده و اگه هم مي خواستم ببينمتون به خاطر اين بود که يه تشکر اساسي داشته باشم ازتون بابت اينکه از متن اهنگام به اين زيبايي توي رمانتون استفاده کرديد. ... واقعا ممنونم...سرش تمام مدت پايين بود و اصلا نگاهم نمي کرد. احساس مي کردم وجودش پر از آرامشه ...خيلي آروم بود ...اصلا انگار نه انگار که الان دعوت شده به خونه يه خواننده معروف...خيلي عاديه... تو همين افکار بودم که عروس خانم با سيني چاي بالاخره تشريف آوردن بيرون و اول به خانم رادمهر تعارف کرد و بعدش به من و خودش هم نشست جايي که بتونه هردو مون رو زير نظر بگيره .... مثل اينکه پسنديده بود رادمهرو ...ديوونه... بالاخره دختره به حرف اومد رادمهر-: شما بزرگواريد...کاراتون واقعا عالي هستن و باعث افتخار من بود که ازشون استفاده کنم ... حال خوبي نداشتم و جملاتش حرفاي ناهيدو به خاطرم آورد و همش توي سرم مي پيچيد که محمد تو بي نظيري و حرف نداري...و صداي مرتضي که خاک تو سرت که هنوزم دوسش داري...و... تصميم خودم براي برگردوندن ناهيد...ولي چطوري؟... مرتضي که ازش بعيد بود اينهمه مدت ساکت بمونه به حرف اومد . داشتم کم کم به اين فکر ميکردم که ببرمش دکتر يا تخم کفتر بگيرم براش ... مرتضي-: خانم رادمهر ... بازم معذرت که اون دروغو سرهم کردم ... راستي شما با اين سن کمتون چطور نويسنده شدين؟ آخه يکي نيس بگه به تو چه فضول... ولي نه ... حداقل يکي باهاش حرف ميزد ... من که حوصلشو نداشتم .. زشت بود اينهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقه اي هم بحث رو تمومش کنيم و بفرستيمش بره ...ولي چرا اصلا نگاهم نمي کرد؟ نه خود شيريني اي ...نه لبخندي... نه درخواست امضا و عکسي... نه چيزي ... وااااي محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضي زده بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کي هستي؟ حتي نتونستي زنتو نگه داري... ناهيد ... بازم ناهيد ...هيچي از حرفاي اين دوتا نفهميدم. سعي کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضي و رادمهر گوش کنم. و بازهم فقط ناهيد جلو چشمام بود. با صداي رادمهر به خودم اومدم ... -: بله ... من که کلا عاشق شعر و داستان و موسيقي هستم ... مرتضي-: قصد داريد ادامه بديد؟ دوباره رادمهر يه لبخند تلخي زد و بعد کمي سکوت گفت -: راستش من عاشق نوشتن هستم ... هميشه نوشتن مطلب بيشتر آرومم مي کرد تا خوندن نوشته ... الانم دوساله که درگير اين رمانم و حدود چهار ماه پيش چاپ شد ... و من خيلي دوست دارم ادامه بدم ولي خب .... مرتضي-: ولي چي؟ خدايي نکرده مشکلي هست ؟ رادمهر-: نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ...يعني کسي نيست که حمايتم کنه ...حالا از هر لحاظ ...حتي واسه روحيه دادن وتشويق کردن... به خاطر همين فکر نمي کنم موفق بشم .. واااي الان بازم پيچ دهن مرتضي شل ميشه...شروع ميکنه به نصيحت و مشاوره و برنامه دادن دوباره غرق افکار خودم شدم.نميدونم چرا امروز اينقدر ياد ناهيد مي افتم . صداي رادمهر تو گوشم مي پيچيد .رادمهر-: آخه کسي نيست کمکم کنه...مرتضي راست مي گفت . صداش قشنگ بود .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دلت که شکست،
سرت را بالا بگیر...
تلافی نکن!
فریاد نزن!
شرمگین نباش!
حواست باشد،
دل شکسته گوشه هایش تیز است...
مبادا که دل و دست آدمی را که
روزی دلدارت بود، زخمی کنی...
مبادا که فراموش کنی روزی
شادیش آرزویت بود...
صبور باش و ساکت!
بغضت را پنهان کن،
رنجت را پنهان تر...
زمین ...
به شكل احمقانه اي گرد است
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار_عاشقی_سپاس_خداجونم_بابت_حضو.mp3
7.65M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆