eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه -: من میدونم با تو محمد... خنديدم . سر چرخوندم . انصافا نصف بيشترشون زوم کرده بودن رو ما . مامانم هم که قربونش برم با چه عشقي نگاهمون ميکرد . يه چشمک به مامان زدم و دوباره سر چرخوندم سمت عاطفه عاطفه-: چاييت يخ زد ...چاييمو سر کشيدم و فنجون رو گذاشتم تو سيني .بلند شد و برش داشت . دوباره رفتم تو گوشيم.اس ام اس هامو ميخوندمو واسه کاري ها جواب مي دادم . چند تا هم شايان و مازيار فرستاده بودن و سوال ازم پرسيده بودن . جوابشونو دادم . بعد يه مدت بالاخره يه گروه بلند شدن برن الحمدلله . سرم رو آوردم بالا که بلند شم و خداحافظي کنم. عاطفه و امين کنار آشپزخونه پيش هم نشسته بودن و دوتاشونم خم شده بودن و به يه برگه که مقابلشون روي زمين بود نگاه ميکردن. همه انرژيم تحليل رفت . از جا بلند شدم واسه بدرقه . ولي چشمام همش رو امين وعاطفه بود . اونا هم بلند شدن .انگار خستگي همه عالم رو دوشم بود . کنار هم ايستاده بودن .بهم میومدن...نه....نه...تصورشم دیونم میکنه من از لحاظ قد و هيکل از امين بلند تر و بزرگتر بودم .اه لعنت به این فکرا...مامان کنارم ايستاد و نذاشت بيشتر فکر کنم. مامان-: مامان خب نشدي هنو؟چرا قيافت همچينس؟ -: مامان خسته ام ... خيلي خسته ام مامان -: الان ميرم رخت خواباتونا پهن ميکونم تو اتاق شوما بريد استراحت کونيد.بعد بدرقه اون گروه از مهمونا مامان عاطفه رو صدا زد و بردش توي اتاق . پشت سرشون رفتم . عاطفه چمدونارو جابه جا ميکرد و مامان داشت رخت خواب پهن ميکرد تو اتاق . عاطفه زيپ يکي رو باز کردو واسم لباس راحتي در آورد و يه حوله . فکر خوبي بود . برداشتم و رفتم دوش بگيرم . يکم طول کشيدهيچ انرژي اي نداشتم . مامان گفت برم تو اتاق استراحت کنم . از همه عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق.اي جووونممم... همونطور با چادر و شال خوابش برده بود روي رخت خواب . چراغ رو خاموش کردم و در رو بستم . آروم چادرش رو برداشتم وانداختم اونور . روشو با يکي از پتو ها کشيدم... موهام رو حسابي خشک کردم و کنارش دراز کشيدم . کاملا خواب بود. يه خواب عميق-: امين کور خونده اگه فک کرده ميتونه با اون لهجه اصفهونيش تو رو از من بگيره ... در اتاق باز شد و نور پذيرايي افتاد رومون . نميخواستم حالتمو عوض کنم . چشمامو بستم تا هر کسي ديد خودش خجالت بکشه و بره.از بوش فهميدم مامانمه. غريبه که نبود پس موندم تو همون حالت . در رو بست و چراغ خواب رو روشن کرد . يه پارچ اب و يه ليوان گذاشت روي ميز . نگاهم کرد .همونطور سرپا با لبخند به ما نگاه ميکرد. مامان-: خوابس؟-: چي جورم ...مامان-: ميگم ... والا تا چند تا جيغ زده بود از خجالت .. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دوتايي خنديدیم ، مامان اومد نزديکتر وروسریشو از سرش برداشت. مامان-: چي زودم خوابش برد ... انگشتام رو فرو کردم لاي موهام . يکم ...خيلي کم ...ازش فاصله گرفتم و به مامان نگاه کردم -: چند شبه درست و حسابي نخوابيده ...مامان-: چرا ؟-: اونشب که من مريض شدم ... از شب تا صبح و بعدش تا ظهر يه ريز فقط منو پاشويه کرد و بهم رسيد... بعدشم بچه ها اومدن پيشم رفته خريد واسه هفت سين و بعدم منو خوابوند و شروع کرد به خونه تکوني تا نصفه شب صبح زودشم پا شده رفته کمک همسایه طبقه اول کنه بعدم يه ساعت مونده به تحويل سال اومد خونه ... يکم کنار هم بوديم و بعد رفتيم عيد ديدني خونه علي و مرتضي و پسر داييش... باز صبح بعد نماز بقيه وسيله ها رو جمع کرد و چمدون رو بست...صبحم مهمون اومد واسمون ...ظهرم که راه افتاديم بياييم تو راه فقط سر به سر من گذاشته که نخوابم و حوصلم سر نره ...مامان نشست کنارمون .مامان-: اينجا هم که کلي کمک کرد.مامان -: همه چي خوبس پسرم ؟ ازدواج ؟ -: عاليه ... کاش زودتر مي اومد تو زندگيم ...مامان-: شکر خدا ... حالا اين اول راهي زياد با هم مشکل پيدا نيمي کونين که؟ دعواتون نيميشد؟ -: چطور؟ -: تا حالا يه بارم نديدم که با اخم نگات کوند ... معلومه خيلي باهاش خوبي که این همه دوستت داره .تودلم گفتم آرزومه چیزی که میگی حقیقت باشه .با ناراحتي گفتم -: نه مامان ... من همون پسر تخس و بداخلاقتم ... دستم بشکنه سه بار زدم تو صورتش ... شرمنده سرم رو انداختم پايين . مامان درحاليکه سعي مي کرد ولوم صداش رو کنترل کنه گفت. مامان-: چيکا کِردي؟ مظلوم گير آوردي؟ تو شهر غريب برديش عوض اينکه پناهش باشي گرفتي زدي تو صورتش؟مگه چيکا کِرده طفلي معصوم -: هيچ کاري نکرده بودمن بد فکر کردم مامان همش به خاطرعلاقم بهش بود که ديوونگي کردم کليم منت کشيدم ديگه ام ازين غلطا نميکنم...موهاشو نوازش کرد و نگاهش کرد . مامان خيلي بيشتر از ناهيد عاطفه رو دوست داشت .با ناهيدم خيلي مهربون و صميمي بود ولي نه به اين شدت . نميدونم چي تو خانومم ديده بود که اينقدر دوسش داشت . ولي خداييش جلو مامانم اينا حتي يه بار هم دست ناهيد رو نگرفته بودم .اصلا نميخو ام ديگه به گذشته فکر کنم . علاقه اي به گذشته ندارم .حالام بهترين روزاي عمرمه...مامان -: چقد کوچيکس ... يه ذره بچس ... به عاطفه نگاه کردم . نفساي عميق ميکشيد . معلوم بود خيلي خسته اش وگرنه خوابش سبک بود و زود بيدار ميشد. مامان-: محمد تو رو خدا مواظبش باش... عين يه پروانه دورت ميچرخد ... بايد صد برابر بيشتر دورش بگردي ... محمد بفهمم اذيتش ميکوني ولله ازت نيمي گذرم ...-: مامان واسم خيلي دعا کن ... تازه همه سختيا گذشته و آرامش اومده تو زندگيم دعام کن ...يه قطره اشک از چشم مامان چکيد.مامان-:ميدونم عزيزي دلم عاشقش بودم . تک بود . تو دنيا لنگه نداشت از بس ماه و مهربون بود .جونم براش در ميرفت-: گريه نکن مادرمن ...قربون چشاي خوشگلت بشم ... گريه نکن فدات بشم ...لبخند زد.دستم رو از لاي موهام در آوردم و اشکش رو پاک کردم . لبخند زد . موهاي عاطفه که روي پيشونيش بود رو کنار زدم. اختيار از دستم در رفت و موهاشو بوسيدم . مامان خنديد. اونم خم شد و پيشونيش رو بوسيد و بلند شد... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام دوستان پی دی اف رمانهایی که تو کاناله و رمانهاییکه در کانال نیستن رو میذارم کانال ریپلای عزیزانیکه دوست دارن علاوه بر رمانهای کانال رمانهای دیگه ای رو بخونن میتونن به کانال ریپلای مراجعه کنن 💐🌸 @repelay امروز رمان تقدیر زیبا رو گذاشتم
نه آرامشت را به چشمی وابسته كن، نه دستت را به گرمای دستی دلخوش... چشمها بسته ميشوند و دست ها مشت ميشوند... و تو می مانی و يک دنيا تنهایی... ميليون ها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی كاشته شدند! كه دانه هايی را مدفون كردند و سپس جای مخفی آن را فراموش كردند... خوبی كن و فراموش كن... " روزی رشد خواهد كرد" 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرارعاشقی-عشق آموخت مرا(1).mp3
14.17M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هر صبح طلوع🌷 دوباره‌ی خوشبختی و امید دیگری است 🌷 بگشای دلت را به مهربانی🌷 و عشق را در قلبت مهمان کن بی شک شکوفه های خوشبختی در زندگی‌ات گل خواهند کرد🌷 سلام صبح دوشنبه تون☕️ سرشار از خیر و برکت🌷 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
راه مقابله با استرس قسمت چهارم.mp3
3.11M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_سی_نهم_رمان 😍 #برای_من
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ مامان-:تا ظهر بخوابيد که دوتاتونم حسابي خسته ايد... بعدش بايد بيريم عروسما بگردونيم ...چراغ خواب رو هم خاموش کرد و رفت بيرون ودر روهم بست. روي خودم رو هم با دست آزادم کشيدم .نگاهم به عاطفه بود وباهاش حرف میزدم نفهمیدم کی خوابم برد. آروم ترين و راحتترين خواب عمرم بود. صبح با صداي ضربه هاي آرومي که به در کوبيده ميشد بيدار شدم. چشمام رو باز کردم . دنبال عاطفه گشتم . اي بابا ... بازدررفته بود این دختر...نشستم و در حاليکه دستمو رو صورتم ميکشيدم گفتم-: بفرمائيد ...عاطفه اومد داخل. موهامو با انگشتام مرتب کردم . سلام دادم بهش. عاطفه -: ببخشيدا ولي دیگه بايد بيدارت مي کردم ... خوبي ؟ خسته که نيستي ؟از جام بلند شدم . يه نگاهي به ساعتم انداختم . -: اوه اوه ... ظهره چقد خوابيدم.تو عمرم اينقدر نخوابيده بودم ...عاطفه -: آخه چند شبه که درست و حسابي نخوابيدي... اونهمه هم رانندگي کردي ... مشغول جمع کردن جام شدم . عاطفه اومد ازم گرفت و خودش جمعشون کرد . بعد اينکه چيد شون تو کمد بهم نگاه کرد. ولو شده بودم روي صندلي ميز کامپيوتر و ديدش ميزدم ...عاطفه-: خسته اي باز؟ دوباره دست کشيدم به صورتم-: اممممم ... بذار ببينم ... بلافاصله دويدم طرفش و از پشت کشيدمش . همش ميخواست فرار کنه... بلند بلند ميخنديدم . تو همون حال شروع کردم به قلقلک دادنش. قهقهه ميزد. که در اتاق زده شد . سريع هلم داد و دويد اونورتر . خاله و مامان اومدن داخل... خاله -: خير باشه اول صبحي ...همه خنديديم .عاطفه -: خاله جون صبح کجا بود ؟ لنگ ظهره ...خاله -: حالا همون ... والا ما ميريم شوهرامونا بيدار کونيم عربده ميکشن و ما هم با ترس الفرار... حالا تويه وروجک چيکا کردي که شوهري بداخلاقت اينطور با قهقهه از خواب پا ميشد ؟خنديد و لپاش چال افتاد .آخ خاله تو چه ميدونی اين وروجکي که ميگي ديوونم کردس دست شما درد نکنه خاله ... حالا ما شديم بداخلاق ؟ مامان چپ چپ نگام کرد . مامان-: پس چي که بداخلاق ...به عاطفه نگاه کرد و پرسيد . مامان-: دروغ ميگه ؟ عاطفه-:نه مامان جان...خاله حقيقت محضوگفتن دوباره خنديد . ازون خنده هاش...خيز برداشتم سمتش . عين فنر از جا پريد و دويد بيرون. منم دنبالش.دويد پشت بابا سنگر گرفت. ول کن نبودم. بابا هم دستاشو باز کرده بود تا نذاره دستم بهش بخوره. بابا-:پسر عوض سلام و ظهر بخيرته ؟ خاله هام و دخترهاشون و بابا خونه بودن. زن دايي هام هم بودن.با دست پاچگي گفتم -:سلام سلام ... همه زل زده بودن به من که سعي داشتم عاطفه رو بگيرم . صداي خنده کل خونه رو برداشته بود . دويدم سمتش . باز فرار کرد و رفت تو حياط . پا برهنه. ميدويد و منم دنبالش. دوتامونم ميخنديديم.اون که داشت غش ميکرد از خنده . و اين من رو ديوونه تر ميکرد. داشت ميدويد که يهو در باز شد و حامد با نون سنگک اومد تو .عاطفه داد زد. عاطفه-:داداشي... دويد پشت حامد ايستاد. حامد من رو که ديد قضيه رو فهميد وايستاد تا سنگر عاطفه باشه .مامان-: بسه بابا محمد... ولش کون بذا بياد تو... تو پاش يه چيزي ميردا ...ولي من ول کن نبودم . با خنده و يه حرکت سريع خيز برداشتم سمتش که از پشت حامد بگيرمش . ناخودآگاه يه جيغ کشيد و گوشه کت حامد رو گرفت تو مشتش. انگار برق دويست ولت از تو بدنم گذشت. ايستادم. لبخندم محو شد . صداي خنده بقيه مي اومد ولي من خشک شدم سر جام. چشمم فقط به دستش بود. فهميد.سريع ولش کرد.از حامد هم فاصله گرفت. چرخيدم و برگشم تو خونه. بابا-: نتونستي بيگيريش؟عروسي خودمس ديگه... خنديد. نيشخندي زدم و رفتم تو دستشويي . آب يخ رو مشت مشت ميکوبيدم تو صورتم بلکه حالم درست بشه و عصبانيتم يکم بخوابه . اين دوست داشتن بيش از حدم ممکن بود کار دستم بده . ولي شده خودزني کنم ديگه دست رو عاطفه ام بلند نميکنم. وضوگرفتم وازدستشويي اومدم بيرون . يه راست رفتم تو اتاق . سجاده پهن کردم و ايستادم به نماز ظهر و عصرم .آخراي نماز عصرم بود که عاطفه با يه سيني اومد تو اتاق . کنار سجاده نشست روبروم و سيني رو گذاشت بالاي سجاده . سلام رو دادم و نمازم تموم شد . نگاهش کردم .سرش رو انداخته بود پائين . عاطفه-: اينو بخور تا سفره رو بندازيم واسه نهار ...به سيني نگاه کردم . يه لقمه نون و پنير و سبزي بود با يه فنجون نسکافه و شکلات . حرفي نزدم . سرش رو بالا نمي آورد.نگاهم افتاد رو به روم .عاطفه پشتش به در بود . دختر خاله هام و دختر داييام حلقه زده بودن . ما قشنگ تو ديدشون بوديم .عاطفه-: محمد باهام قهري؟-: نه ... واسه چي؟ عاطفه-: چرا ... قهري ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ گفتم که نيستم...عاطفه -: پس چرا باهام اينطوري حرف ميزني؟-: مگه نگفتي بهم نمياد مهربون باشم ... از همه هم که شنيدي بداخلاقم ... پس انتظار ديگه اي ازم نداشته باش .عاطفه-: محمد به خدا اصلا حواسم نبود عمدي نبود بخدا اصلا دستم بهش نخورد ... فقط کتشو گرفتم ...-: خب بمن چه ؟ واسه چي داري توضيح ميدي؟ عاطفه -: ولي تو از اون کارم ناراحت شدي...-: نه ناراحت نشدم ... مهم نيس...لبشو به دندون گرفت. دستاشو مشت کرد نگاهم کرد . چشماش پر شد . قلبم تير کشيد .عاطفه-: آره ... تو راست ميگي .... اصلا مهم نيس ... من خيلي خودمو جدي گرفتم ... احساس کردم قلبم داره کنده ميشه . بلند شد که بره . با تحکم گفتم-: بشين...چادرش رو مرتب کرد-: گفتم بشين ...کمي مکث کرد . نشست سر جاش . دو قطره اشک از چشماش چکيد .چنگ زدم لاي موهام-: گريه نکن.دستش رو برد تا اشکاش رو پاک کنه که چند قطره ديگه هم چکيد . واقعا اونقدر شجاع نبودم که بتونم اشکاشو بغضش رو ببينم .سجاده رو تا کردمو و خودم رو کشيدم کاملا مقابلش و چهار زانو نشستم. دستاشو گرفتم تو يه دستم. با دست ديگه ام اشکاشو پاک کردم مگه بهت نگفتم نريز اينا رو؟ نگاه دخترا رو حس ميکردم . مثلا ميخواستن جوري رفتار کنن که انگار حواسشون نيست ولي کاملا بود . نميتونستم پاشم در رو ببندم . ترجيح دادم اصلا برام مهم نباشه. خوبه عاطفه پشتش بهشون بود و نمي ديدن داره گريه ميکنه -: خانومم ... دستشو از دستم کشيد بيرون و مشت کرد. آروم گفت عاطفه-: هيچي نگو ...انگار داشت درد ميکشيد . دوباره دستاش رو گرفتم. -: تو چرا ناراحتي؟ چرا نميگي چي تو سرت ميگذره ؟ چرا نميگي از چي داري عذاب ميکشي ؟ حرفي نزد . من چه دلخوش بودم . خب الان انتظار داري بگه دوستت دارم ؟ عمرا ...-: گريه نکن لامصب ... گريه نکن ...اشکاشو پاک کرد -: آره من از اون کارت ناراحت شدم ... خيليم ناراحت شدم ... عاطفه ... تو خانوم مني... ازين بهم ميريزم که نميذاري من بهت نزديک بشم ولي با بقيه راحتي ... ازين ناراحتم که تو از من بدت مياد ... يعني از رفتارات اينطور برداشت ميکنم ...عاطفه-: من از تو بدم نمياد... نمیاد...نمياد...-: پس اين رفتارات چه معني ميده ؟ سکوت کرد. حاضر بودم نصف عمرمو بدم ولي بفهمم عاطفه دوستم داره ... ولي چه خيالات خامي ... تازه دوست داشتن هم برام کافي نبود ... ميخواستم عاشقم باشه ... بخواد پيشش بمونم. دستشو فشار دادم -:عاطفه؟ عاطفه -:--- عاطفه خانومم؟ عاطفه-: ----عاطي خانومم؟خنديد. -: اوووف... تو که منو نصفه جون کردي دختر ...خواست دستاشو از دستم بکشه بيرون. نذاشتم و سفت گرفتمشون. دستاشو برد بالا. دستاي منم که محاصره اشون کرده بود ، رفت بالا . با پشت دست من اشکاشو پاک کرد. قلبم ريخت . دستاشو باز کردم و کف دستشو بوسيدم . باز دادش رفت هوا . عاطفه-: عه محمد نکن اين کارو ... چند بار بگم ؟براي اينکه بحثو عوض کنم گفتم -: اين دخترا هم چششون درومد بس که زل زدن به ما ...چشماش گرد شد .عاطفه-: خاک به سرم ... آبروم رفت ... ببينم تو آخرش واسه ما حيثيت ميذاري؟حالا اگه قضيه ديشبو تعريف ميکردم بيچاره ام ميکرد . خنديدم. عاطفه-: صبح واسه چي دنبالم ميکردي؟ بلند شد . منم پا شدم و يه شکلات هم انداختم دهنم-: آهان ... يادم انداختي ...خيزي برداشتم . باز در رفت . دويديم بيرون . مامان از تو آشپزخونه داد زد . مامان-: باز اينا شروع کردن ... آخه عاطفه تو ميري چي بهش ميگوي که اينطوري ميشد؟يادي ما هم بده ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ توي پذيرايي فقط دخترا بودن . مامان و خاله هم تو اشپزخونه بودن. بقيه رو هم نميدونم . دويد نشست پيش دخترا. منم آروم آروم رفتم جلو. نيازي به دويدن نبود .رفتم جلو -: آهاااان ... فکر کردي پيش اينا نميتونم ادبت کنم؟ سريع بازوهاشو گرفتم. همشون ميخنديدن . اومدم تي شرتم رو تو تنم مرتب کنم که خواست بلند شه . دستشو کشيدم افتاد . محاصره اش کردم نتونه بلند شه . با زانوهام جلوتر رفتم . عاطفه -: محمد ببخشيد ... اشتباه کردم ... اصلا ازتو خوش اخلاق تر رو کره زمين وجود نداره -: هيچ بخششي در کار نيست ...خم شدم روش و لپشو گاز گرفتمو حسابی اذیتش کردم ...اصلا جيکشم در نمي اومد از خجالت نمیدونم اون موقع خجالت من کجا رفته بود! تا اينکه مامان اومد و به دادش رسيد . من رو زد کنار و عاطفه رو با خودش برد . به بدنم کش وقوسي دادم ... به دخترا نگاه کردم . يهو با هم زدیم زیرخنده . يکم باهاشون حرف زدم و سربه سرشون گذاشتم که مامان صداشون کرد واسه انداختن سفره. بلند شدم رفتم تو آشپزخونه . عاطفه نشسته بود داشت کاهو خورد ميکرد . کم مونده بود تموم شه . رفتم طرفش مامان-: محمد ديگه سمتش نيايي ها ... ببين صورتشا چيکا کردي؟عاطفه خنديد و واسم زبون در آورد . انگشتم رو به علامت تهديد نشونش دادم -: مامان دست شوما درد نکوند ... حالا ديگه اختيار عيال خودمونا نداريم؟ نشستم کنارش . مامان-: ميخواي دندوناتا امتحان کوني برو پستونک شيشه شير بخر گاز بيگير -: اونو که براپسرم میخرم ...عاطفه بازم لبوشد. دستشو گذاشت روي دهنش و ريز و بي صدا خنديد. داش مشتي شدم . -: زني که از دست شوورش فرار کنه باس اينطوري ادب بشه ... خاله -: آها ... اينو راست ميگه ...سفره رو انداختيم و ناهار خورديم و کم کم اماده شديم . خاله ها و مامان و زنداييم ميخواستن عاطفه رو ببرن خريد . بعدشم قراربود بريم پارک يا فضای سبز شام بخوريم . رفتيم خريدو کمي واسش خريد کردیم و گفتيم و خنديديم. شب دعوت شديم باغ عمه ام . همه قرار بود بريم اونجا. يعني باغ امين اينا. اصلا نميدونم من چرا اين قدر رو امين حساس بودم .... عاطفه با هر کسي حرف ميزد و هر کسي با هاش حرف ميزد زياد حساسيت نشون نميدادم. ولي کافي بود امين به عاطفه نگاه کنه. دلم ميخواست چشماشو در بيارم احساس ميکردم امين هم...حتي دلم نميخواست بهش فکرکنم.براي اينکه تا حد ممکن کمتر خونه امين اينا باشيم عاطفه رو بردم لب زاينده رود و گفتم که يه کم دير ميايم. چقد خوشگل شده بود زاينده رود . دوباره مثل قديم. تازگيا آب رو باز کرده بودن و حسابي رونق گرفته بود . دوتا بستني گرفتم و يه گوشه دنج و خلوت و دور از جمعيت رو واسه نشستن انتخاب کرديم. تو سکوت خيره شده بودم به آب و بستنيم رو ميخوردم و از نشستن کنار همسرم لذت ميبردم. همسررر خدا کنه نظر عاطفه هم همین باشه نسبت به من .تموم که شد سر چرخوندم طرف عاطفه . توي دست چپش ظرف بستني اش بود و با دست راستش بازوشو ميماليد-: سردته ؟ نگام کرد و لبخندي مهربوني زد . عاطفه -: يه کم... سوئي شرتم رو درآوردم. عاطفه -: محمد به خاطر من در نياري -: حتما مثل اونشب تو صداو سيما تصميم داري لگدش کني...سرشو انداخت پائين و لبشو به دندون گرفت.قلبم داشت از کار مي افتاد.عاطفه -: معذرت ميخوام ... به بهانه انداختن سوئي شرت رو دوشش خودمو کاملا بهش نزديک کردم . درحالي که بهش ميپوشوندم با خنده گفتم -: من نگفتم که تو معذرت خواهي کني ... گفتم دور هم يکم شاد شيم -: دلم ميخواد اين ساعت به هيچ چيز اين دنيا فکر نکني ... اگه الان بخواي يه کاري کني که کاملابه آرامش برسونتت اون کار چيه ؟ سرشو چرخوند بالا و نگاهم کرد. عاطفه -: الان انجامش بدم؟ -: اوهوم ...اگه الان امکانش هست آره ... لبخند زد. چشماشو بست و سرش رو گذاشت روي شونه ام . قلبم هری ریخت .يه بار ديگه تو ذهنم سوال خودم رو مرور کردم و بعدش حرکت عاطفه رو ... قلبم از خوشي داشت ميترکيد .وخودشوبه در ودیوار سینم میکوبید سرم رو گذاشتم روي سرش -: بستني ات داره آب ميشه ها !عاطفه -: خيلي زياد بود آخه.يه قاشق آوردنزديک دهنش دستشو آوردم بالاتر و گذاشتم تو دهنم عاطفه -: دهني بود.-: عههه جدي؟ فکر نميکردم دهنيت اينقد خوشمزه باشه . ريز خنديد -: ها چيه حتما تو نميتوني خوراکي دهني بخوري؟ ها؟ عاطفه -: نخيرم ... اينطور نيست -: اي اي اي .. پس تو هم سوسولي... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🔹 مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می‌تواند آنها را به هر کاری ترغیب کند. حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می‌شود با آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود، این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد. 🔸 خلق خوش، ظاهر آراسته، مهربانی در کلام، درک خستگی‌ها، سوال پیچ نکردن و... از راس اموری است که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛱ این فیلم را برای خود ذخیره تا هر وقت احساس ناراحتی و افسردگی و ناامیدی داشتی نگاهی به آن بیندازی و برای همه آنانکه دوستش داری ارسال کن... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_دوم_رمان 😍 #برای_م
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ يه قاشق پر کرد و گذاشت تو دهنش . عاطفه -: سوسول نيسم ولي دهني هر کسي رو هم نمي تونم بخورم ... -: جاي شکرش باقيه من جزو اون هر کسيا نيستم ... دوتايي خنديديم. روي سرشو بوسيدم . -: زود بخورش اب نشه ... عاطفه -: نمي تونم ديگه ... -: يه قاشق تو يه قاشق من ... عاطفه -: باشه ... بدون اينکه نگاهم کنه دستشو آورد بالای سرم رو بردم جلو . بوسيدم و قاشق رو گرفتم تو دهنم . با حرص گفت عاطفه -: محمد ... -: اي جون محمد؟ برام جاي تعجب داشت . اين من بودم؟ و تعجبم بيشتر از اين بود که کاملا داشتم احساسم رو لو مي دادم ولي فقط از گفتنن مستقيمش وحشت داشتم و اينکه عاطفه چرا متوجه عشقم نمي شد؟ البته جوابش رو مي دونستم . احساس خود عاطفه بهم احساس خواهر بود به برادرش و به همين دليل هم محبتاي منو به پاي همون برادره کوفتي مي گذاشت ... تموم بستني رو خورديم عاطفه-: خيلي دير شدا ... نريم؟ ... -: چرا ... پاشو بريم ... دستشو سفت گرفتم تو دستم رفتيم سمت ماشين . تو ماشين نشست کنارم و سوئي شرتم رو در آورد. گذاشت رو صورتش و نفس عميق کشيد. عاطفه -: چه بوي خوبي ميده.. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ دست چپم رو فرمون بود. هنوز استارت نزده بودم . با دست راستم دستشو گرفتم و فشار دادم .جور خاصی نگاهم کرد نگاهش بدجور بیقرارم کرد .سه روز بعدي رو که اصفهان بوديم عاطفه رو بردم و همه جاي شهر رو بهش نشون دادم. عين بچه ها ذوق ميکرد . همه جاهاي ديدني رو نشونش دادم . گاهي هم جو گیر میشدم و با لهجه اصفهانی صحبت مي کردم . چه ذوقي مي کرد. کم کم داشت لهجه ام عوض مي شد.خدا خودش بخير بگذرونه.صبح ها از خونه مي زديم بيرون و ناهار يا شام هم خونه آشناها دعوت بوديم به عنوان پاگشاـ تمام ساعتهايي رو که بيرون بوديم يا عينک دودي به چه بزرگي رو چشمام بود يا کلاه کپ روي سرم بود.عاطفه نميذاشت درشون بيارم. دليل که ميخواستم ميگفت دلم نميخواد برات حرف دربيارن که هر روز با يه نفري... چندين بار خواستم بهش بگم که من تا ابد با همين يه نفرم...ولي نشد . نگفتم نتونستم . کيف مي کردم ازينکه شهرتم اصلا براش مهم نبود. تو همه اين مدت حتي نخواسته بود يه عکس با هم بندازيم . ولي من تو عالي قاپو که بوديم گوشيمو دادم دست مامان و يه عکس خوشگل ازمون انداخت . دوتايي :( تو مغازه ها هم که اگه خلوت بودن و کسي نبود اجازه مي داد کلاه يا عينکمو بردارم . اگه شلوغ بود اصلا وارد مغازه نميشد . بعد اون شب ديگه شبها مي بردمش کنار اب و باهم قدم مي زديم و بستني مي خورديم . و من يه دل سير نگاهش مي کردم .عالي ترين شبهاي عمرم بود.توي خانواده و مهموني ها صحبت من و عاطفه نقل و نبات مجلس بود . همه از ما حرف ميزدن . از اينکه عاطفه با اين سن کمش فقط حواسش به منه و بهم ميرسه و من ديوانه وار دوسش دارم . همه فهميده بودن اينو رل عاطفه.... و اينکه يه آدم ديگه اي شدم. راست هم مي گفتن .روز آخري که اونجا بوديم تصميم گرفتيم بمونيم خونه . باز هم دوست و اشنا و فاميل اومده بودن واسه خداحافظي . مثل اولين شب باز هم شام مهمون داشتيم . عاطفه کلا تو آشپزخونه بود . الانم که رفته بود کمک کنه واسه شستن ظرفها . بي حوصله رفتم تو اتاق و نشستم يه گوشه و بازي ساب وي رو آوردم و شروع کردم به بازي . از صبحم داشتم روي يه سري نت و شعر و ملودي کار... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ می کردم. مشغول بازی بودم که عاطفه پرید تو اتاق و چراغ و رو روشن کرد‌‌. در رو بست و چرخید . عاطفه: وای... سکته کردم...چرا تو تاریکی نشستی؟ ...نگاهم افتاد به شلوار سفیدی که پاش‌ بود اووووف کاملا کثیف شده بود. قسمت زانوش تا پایین . انگاری غذاریخته بود.دوید سمت چمدون یه شلوار دیگه برداشت. عاطفه:محمد برو بیرون بذار من لباسمو عوض کنم. برم بشورمش. نگاهی به شلوارش کرد و دستپاچه گفت‌.عاطفه _: سفیدم هست بد بخت شدم گوشیو انداختم تو جیبمو نگاهش کردم. عاطفه _:واااا...چرا نگاه میکنی برو دیگه ... دو دقیقه .خسته ام ... نمیتونم بلندشم ... عاطفه : محمد تو رو خدا ... دو دقیقه فقط.برم بشورمش زود ... بزار عوض کنم ... _: خوب عوض کن ... من چیکار به تودارم . دستشو مستاصل کوبید به پاش . عاطفه_: محمد چرا اذیت می کنی ؟ .... برو دیگه ... _: من جام خوبه ... هیچ جا نمیرم ... عاطفه محمد من که نمیتونم برم بیرون ... خوبه برم تو اتاق داداشت ؟ ... ابرو هام گره خورد به هم ... اخم کردم _: چی گفتی؟ ... عاطفه : هیچی برو دیگه .... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
" حال را دریاب " زندگی را بر امید فردا بنا مکن بلکه حال را دریاب و غنیمت شمار از آینده وام مگیر تا دین امروز را ادا کنی و به دست باش که عهد امروز را وفا کنی و وظیفۀ حال را به جای آری چه تلخ و چه شیرین، هر چه هست دل به آن بسپار گاه باشد که خداوند ما را غمی می فرستد و روزمان را تیره می کند اما صبح فردا باز خورشید لطفش می درخشد و راه ما را روشن می کند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
برترین قرار عاشقی 2.mp3
16.64M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌸سلام 🌱سلامی به صبح و به نام غزل 🌸به خوش رنگی و طعم ناب عسل 🌱به پیوند مهر و زمین و زمان 🌸به پاکی آیینه، دور از دغل 🌸سلام صبح بخیر 🌱سه شنبه تون سرشار از عشق 🌸و لحظات بیاد ماندنی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_صد_و_چهل_چهارم_رمان😍
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عین بچه هاداشت حرص می خورد. دلم می رفت.گفتم که خسته ام...نمیتونم بلندشم...تو عوض کن دیگه ... خندیدم. _:بدو عوض کن ...رنگش می مونه زدم بیرون یه دستی به سر و صورتم کشیدم دوباره گوشیمو در آوردم ولی نمی تونستم تمرکز کنم. این نوع خواستن هم کم کم کار دستم میده. همش تواین فکرم که چیکارکنم عاطفه واقعا بفهمه که میخوامش ومن نمی تونم برادرش باشم قول مزخرفی بود که اون اول خودم بهش دادم. حالم خیلی بد بود. قلب و نفسام آروم نمیشد. پناه پناه بردم به قرآن وذکر تا فکرای مزخرف رو از سرم بیرون کنم. طول کشید تاآروم شم. برگشتم رخت خواب هامونو پهن کردم و دراز کشیدم.چشمام رو روهم گذاشتم نور لامپ اذیتم میکرد نشستم .کلافه بودم در اتاق باز شد. مامان اومد. تو و پشت سرش عاطفه . مامان_:خب بخواب پسر ...فردا قراره رانندگی کنی... _:دارم میخوابم. .. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ مامان-: محمد جان .... مامان امين فردا مي خواد برگرده دانشگا ... شماهم که داريند ميريند شهر عاطفه اينا ... امينم مي بري؟ جووونم؟ امين؟؟عمرا ... دنبال انواع بهانه مي گشتم تو ذهنم-: واسه چي از الان ميره دانشگاه؟ کلاسا که ازهفته بعده . مامان -: مي دونم ... ميگه ميخواد واسه امتحاناش بخونه ... اينجا نميتونه ...سکوت کردم مامان-: مامان زشتس... من بهش گفتم محمد اينا ميخوان برن تو هم باهاشون برو ...پوفي کردم . چي مي گفتم ؟نميشد روي مامان رو زمين انداخت -: باشه چشم ... مامان-: چشمت بي بلا پسرم ... آقايي ...-: قربونت برم ...رفت بيرون . عاطفه مانتوش رو در آورد و مقنعه اش رو از سرش کشيد.وموهای زیتونیشو مرتب کرد همه وسيله ها رو جمع و جور کرده بوديم و صبح فقط مي خواستيم بذاريمشون تو ماشين . قصد نداشتم مستقيم بببرمش شهرشون . ميخواستم کاشان و شيراز هم ببرمش . حالا امينم باهامون همراه مي شد . اي خداااا...عاطفه از روم پريد و رفت اون طرف اتاق و چراغ رو خاموش کرد :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ سرم روگذاشتم روي بالشت. زل زدم بهش .ازش که فاصله گرفتم چشماشوبازکرد. خيره شدم تو چشاش...با دستم موهاي روي صورتش رو کنار زدم...هيچي نميگفت. فقط لبخند ميزد...موهاشو بوسيدم. چشمامو بستم تا بخوابم. خوابم برد ...صبح زود بيدار شديم . تا ما صبحونه امون رو بخوريم امين هم اومد. وسايلامون رو تو صندوق ماشين جا کرديم.مامان از زير قرآن ردمون کرد و راه افتاديم . زديم تو جاده . دوساعت تا کاشان راه داشتيم . بيست – سي دیقه اي همه ساکت بودن. عاطفه چادرش رو تا کرده بود و روي پاش بود . آرنجش لبه پنجره بود و نوک انگشتش رو هم به دندون گرفته بود . همه حواسم به امين بود. اونم داشت بيرون رو نگاه ميکرد. حواسم رو دادم به رانندگيم.عاطفه دست برد و ضبط رو روشن کرد.صداي من فضای داخل ماشين رو پرکرد. عاطفه-: خب يه چي جديد بخون.خسته شدم بس که اينا رو گوش دادم...خنديدم.-:دارم رو چند تا کار ميکنم ... بعد عيد ايشالا نوبت نوبتي ميرن رو سايتها ...چند تا اهنگ رد کرد.خسته شد و دستش رو کشيد . آهنگ تموم شد و بعدي پلي شد. يهو صداي عاطفه پيچيد تو گوشام . عين برق گرفته ها پريدم و ضبط روخاموش کردم. از آئينه نگاه کردم ببينم عکس العمل چي بود؟ نگاهم به نگاهش گره خورد . مسير نگاهشو عوض کرد .عاطفه خنده اش گرفته بود . يه ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم . متمايل شد سمتم .عاطفه-: حوصله ام سر رفت -: جک بگو ...خنديد. عاطفه -: جک ؟ اممم ...بذار فک کنم يادم بياد. انگشتشو گذاشت روي چونه اش و ژست تفکر گرفت. دلم نميخواست ازش چشم بگيرم. عاطفه -: چيزي يادم نمياد که ...باز يه مدت به سکوت سپري شد . باز عاطفه بود که حوصله اش سر رفت و سکوت رو شکست.عاطفه-: محمد نميدوني که... اون موقع ها که تو دانشگاه شهر خودمون بودم ... يه بار منو دوستم زهرا تو ساختمون انساني ايستاده بوديم... بعد اين امين آقاي شما و دوستش وحيد از ساختمون برق اومدن تو محوطه... ما هم از داخل ساختمون انساني ميديمشون... اقا يه سکه دويست تومني از دست امين افتاد و قل خورد ... امين چي ميدويد دنبال اوووون ... مرده بوديم از خنده... نکته جالبش اصفهاني بودنش بود ...امين داشت غش ميکرد از خنده . بعدش با هم شروع کردن به تعريف کردن از خاطرات دانشگاه. اون موقعي که با امين تو دانشگاه شهرشون بودن . تعريف ميکردن و دوتايي ميزدن زير خنده.من بدبختم که اصلا خنده به لبام نمي اومد . فقط مصنوعي و مسخره لبامو کش ميدادم که اونا فک کنم الان دارم ميخندم :| :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ عاطفه تقريبا چرخيده بود سمت من . يعني امين کامل ميتونست نيم رخشو ببينه . نگاهم از اينکه بيشتر از اينکه به جلو باشه به امين بود . به عاطفه نگاه ميکرد . واقعا دلم مي خواست چشاشو در بيارم . ولي همش به خودم دلداري ميدادم چته تو محمد آخه ؟چرا ديوونه شدي؟ خب طبيعيه ... ادم به کسي که داره صحبت ميکنه نگاه مي کنه تو چته ؟ آروم باش ... يهو عاطفه پريد بالا عاطفه -: اها يه جک يادم اومد ... خنديدم . -: ترسيدم بابا ... خب بگو ... عاطفه با تهديد گفت . عاطفه -: ميگما ... -: بوگو ... عاطفه -: جک اصفهانيه ها .... -: بوگو ديگه ... دق دادي ... عاطفه -: يه روز يه مگس مي افته تو چاي يه اصفهاني ... داخل پرانتز محمد نصر ... مگسه رو در مياره ميگه زود باش تف کن ... داشتم آنالیز میکردم که یهو منفجر شدم از خنده . مخصوصا اينکه گفت محمد نصر . امينم ميخنديد . ميون خنده نگاهم افتاد به عاطفه . با يه حالت خاصي داشت نگاهم مي کرد . ضربان قلبم شدت گرفت . خنده ام رو قورت دادم . اين نگاه يعني چي؟ ... عادي و معمولي نبود ... دقيقا همونجور منو نگاه مي کرد که من نگاهش مي کردم. يعني عاطفه هم دوسم داره ؟ نگاهشو گرفت . با لهجه اصفهاني گفت عاطفه خب جمع جمعه اصفهانياس ... يه جک اصفوني ديگه هم بگمتون ... باز خنديديم :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣❣💕❣💕❣❣💕❣ 🍃 در زندگی دو نفره و در بین خانواده‌ی خود و خانواده‌ی همسرتان و در بین دوستان رعایت این نکات(👇) الزامیست! 1⃣ از شوخی‌های بی‌مورد بپرهیزید. 2⃣ با احترام با همسرتان صحبت کنید. 3⃣ از کلمات محبت‌آمیز و محترمانه برای صدا زدن همسرتان استفاده کنید. 4⃣ اگر اشتباهی از همسرتان سر زد در مقابل دیگران هیچ عکس العملی نشان ندهید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️