eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
صبور باش آرى باز هم صبر ڪن آنچه برایت پیش مےآید و آنچه برایت رقم میخورد! به دست بزرگترین نویسندهٔ عالم ثبت شده! اوڪه بدون اِذنش حتّي برگي از درخت نمي‌افتد! 🍃 | @romankademazhabi
افلاطون را گفتند : چرا هرگز غمگین نمیشوی؟ گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم. فردایک راز است ; نگرانش نباش. دیروزیک خاطره بود ; حسرتش رانخور و امروز یک هدیه است ; قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر. از فشار زندگي نترسيد به ياد داشته باشيد که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبديل ميکنه.. نگران فردايت نباش خدای ديروز و امروز خداى فرداهم هست...مااولين باراست كه بندگي ميكنيم. ولى اوقرنهاست که خدايى ميكند پس به خدايى او اعتمادكن و فردا و فرداها رابه اوبسپار... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📚 | @romankademazhabi
‌ ﺍﺯ دانایی ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﭼﮕﻮﻧﻪ میﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﺰﺍﻥ ﻋﻘﻞ کسی پیﺑﺮد؟ پاسخ ﺩﺍﺩ: ﺍﺯ ﺣﺮفی ﮐﻪ میﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ: ﺍﮔﺮ ﭼﻴﺰی ﻧﮕﻔﺖ ﭼﻪ؟ پاسخ ﺩﺍﺩ: ﻫﻴﭻﮐﺲ آن‌قدر ﻋﺎﻗﻞ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﺪ... ❣ | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_پنجاه_ششم دوباره مکث می کند. این بار طعم تلخ دارد سکوتش. - چند باری هم ب
حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون همیشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگیر اتوبوس قبلی و بعدی. لیلا من هیچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نیستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جای استاد می رم تمرین حل می کنم. نفس عمیقی می کشد. نفسم گیر می کند، چون یک لحظه می خواهم اختیار نفس کشیدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خیال براختیارم غلبه می کند و نفسم بین رفتن و آمدن متحیر می شود. چند ثانیه طول می کشد که دوباره بی خیال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از این تجربه ی تلخ غوغا می شود. کاش اختیار فکر و خیالم، تصمیم هایم، خواب و بیداری ام را هم داده بودم دست خدا. دیگر آنقدر سردرگم و پراشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گلی که شیطان شیرین مقابل زندگی ام ریخته است. یا نباید پا می گذاشتم یا حالا که گیر افتاده ام باید رد کنم. - من اصلا نگران خودم نیستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترمیم بشود ؟ غصه ی قصه ی شیرینی رو می خورم که با امید شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو میآد، ولی باور کن که این رنجی که اون می خواهد به زندگیمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ایه که بهش نرسیده و نمی خواد دست کس دیگه هم ببینه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم. دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندي. والا اگه احساس کنه که توی این قصه می تونه هربار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت روهم روشن کردم تا فکرنکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه ! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده . مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدایش می افتد، می گوید و سکوت می کند؛ یعنی تمام حرف ها دروغ است؟ این زمزمه ی ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. برمی دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گیرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدایش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به دیوار تکیه داده و جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند. - لیلا با من حرف بزن. باید حرف بزنم. باید حرف هایی که ذهن و دلم را مشغول کرده برایش بگویم؛ چرا نمی توانم این سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل یک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بیرون می رویم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلا برای اینکه مصطفی را داشته باشم، قید همه چیز را می زنم. چه عیبی دارد در همین جا ساکن شویم، اما دلمان خوش باشد. مصطفی دستم را می گیرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گویم: - من به راه بلدی تو اطمینان دارم. بیا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زیر و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آیم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به دیگران و دنبالشان راه افتادم. به هیچ جا نرسیدم. به کنار چشمه که می رسیم زنده می شوم. چقدر من از این چشمه خاطره دارم. فقط دلم می خواهد بدانم کی همه ی اینجا را زیر پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی می نشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشیند. دستش را زیرآب می برد و صورتش را می شوید. آب می خورد و ناگهان هردو دستش را زیرآب می کند و می پاشد سمت من که خفه نشسته ام. تا به خودم بجنبم چند مشت آب رویم ریخته وخیس شده ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
جیغ می زنم و فرار می کنم. - مصطفی خیلی بدجنسی! سرخوشانه می خندد. - الآن سرما می خورم. بازهم می خندد. جلو می روم به گمان این که دیگر آب نمی پاشد. می گیردم و به زور می نشاندم سرچشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم. نفسم بند می آید از خنکی و زیادی آب. فایده ندارد. باید رویش را کم کنم. بی خیال خیس شدن می شوم. شروع می کنم به خیس کردنش. می ایستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم می گیرد. چوب جمع می کند و آتش روشن می کند. رجزهم می خواند. - فکر می کردم سفت تر از این حرف ها باشی پری طالقانی. به همین راحتی خیس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بیا خانوم کوچولو. بیا گرم شو فرشته ی کوهی. آخ آخ آخ. خیس می شی خوشگل تر می شی. از توی جیبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را می خورم و تعارف هم نمی کنم. به خوردنم هم می خندد و با بدجنسی شکلات دیگری در می آورد. از دستش می قایم و دوباره می خورم. کمی عقب می کشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره ی خشمگین من می خندد. شکلات را نصف می کند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم. - الآن روستایی ها می گن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده توسرما اومده اینجا آتیش روشن کرده . دلشون واسه ی من هم می سوزه که گیر یه همچین دختر مجنونی افتادم. پاش بیفته یه کارنامه ی اعمال مفصلم از شیطنت هات بهم می دن که دیگه عمرا اگر قبول کنم. با تندی نگاهش می کنم ببینم می خواهد چه بگوید. می خندد و لابه لای خنده هایش می گوید: - عمر اگه قبول کنم دیگه روی ماه تو رو ببینند. دهن هر کی بدی تو رو بگه خودم یه دور سرویس می کنم. بعد لبخند موذیانه ای می زند. - هرچند که من جواب دلمو گرفتم. نباید با مردها در افتاد. مغلوبه می شوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم. مصطفی از کنار آتش بلند می شود و کنار چشمه مقابل من می نشیند. دستش را زیر آب می برد و می گوید: - می دونی فرق چشمه و مرداب چیه؟ نگاهم را از آب نمی گیرم اما می گویم: - هیچ وقت از جوشش نمی افته. متعفن نمی شه. آب پاک هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه. چون اصالت داره . دوباره می جوشه، آلودگی رو می شوره می فرسته بره. اما من چشمه نیستم. این را نگاهش می کنم و می گویم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند: - هرقدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمی شه. شاید بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنیدی کسی تونسته باشه چشمه رو بخشکونه؟ - می خوای بگی شیرین سنگیه که افتاده توی زندگیمون. . - می خوام بگم بی خیال سنگها، چشمه باقی بمون. با شیرین امشب قرار داریم. دادگاه و شاهد و مجرم همه یک جا جمع می شن. هرچه تو قضاوت کنی؛ دلم نمی خواد ان قدر زجر بکشی، حاضرم یک عمر تنها زندگی کنم، اما یک روزش مثل دیروز سرگردان نباشی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
از دیروز پدر با شیرین قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی در خانه ی خادم مسجد است. شیرین همراه با ما می رسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را می گذارد وسط؛ اما در جایی که اگر حرفی هم زده شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز می کند، خودش می رود . شیرین که برخورد مصطفی را با ما می بیند، حالش عوض می شود. خیلی خودداری می کند مقابل پدر، اما باز هم آن چه را نباید، می گوید. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض می کند. آرام جواب حرف های شیرین را می دهد. نقاطی که او پررنگ می کند پاک می کند. هربار هم به شیرین می گوید: - من آن قدر ارزش ندارم که به خاطرم این حرف ها را سرهم می کنی. پدر ناظر بیرونی است. حرف ها را دارد می شنود. پیری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار می دهد و آرام زیرلب ذکر می گوید که حرف ها نمی گذارد بشنوم. کار به جایی می رسد که مصطفی کبود شده از عکس هایی که شیرین رو می کند، دو دستش را بین موهایش می کشد و صورتش را می پوشاند. - بسه شیرین، تو را به خدا بسه. دارد می میرد مصطفی، مردن کار سختی نیست. جدایی روح از تن است مصطفی دارد خودش روحش را جدا می کند. مادر طاقت نمی آورد و بلند می شود. رو به شیرین می گوید: - به خودت رحم نمی کنی، لااقل به مصطفی رحم کن! دخترجان، به دست آوردن جواهری مثل مصطفی، نیاز به این همه دروغ و حیله نداشت. خودت را اگر عوض می کردی، الآن برای تو بود. واقعا عاشق مصطفایی که حاضری ببینی این قدر داره زجر می کشه! دنیا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هرطور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شیرین با دادن عقل و آبرویش، برای جان گرفتن از هوس بشری. این مسخره ترین دوری است که دنیا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد. هوس و لذتش مزه ی تلخ دنیایی است که در دهان خیلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی می بینی خیلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گیری. معده ی پر و خالی هم ندارد. مدام عق میزنی. با اختيارهم عق می زنی تا هرچه هست و نیست، از این شیرینی دنیا از معده ات بیرون بیاید. پدر از سکوت بهت آور شیرین استفاده می کند و به حرف می آید: - من حاضرم لیلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد. خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هایم می دوید به آنی منجمد می شود. لرزم می گیرد. پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته ی مصطفی که با حیرت بالا می آید، محل نمی گذارد. - ولی به شرطی که توتمام شرط های مصطفی را قبول کنی. لبخند پیروزمندانه ای روی لب های شیرین می نشیند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
. . سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌹 و عرض به اعضای جدید 🌹 ما هر روز با دو رمان زیبا و جذاب در بخش ظهر گاهی و رمان عاشقانه و زیبای در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم که البته بزودی شاهد تغییراتی در کانال و نیز تقدیم رمان های جدید خواهیم بود جهت سهولت شما برای دسترسی به رمان ها ، لینک قسمت اول همه رمانها در پیام ویرایش شده زیر تقدیم میگردد لطفا انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌❌ و ❌برخی کلا ممنوع❌ موردی هماهنگ شود 1️⃣ رمان فنجانی چای با خدا (بخاطر چاپ از کانال حذف شد) eitaa.com/romankademazhabi/54 2️⃣ رمان جان شیعه اهل سنت(333ق) eitaa.com/romankademazhabi/667 3️⃣ رمان ایه های جنون eitaa.com/ 4️⃣ رمان نسل سوخته(89ق) eitaa.com/romankademazhabi/3673 5️⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت(14ق) eitaa.com/romankademazhabi/4099 6️⃣ رمان فرار از جهنم(67ق) eitaa.com/romankademazhabi/4195 7️⃣ رمان پناه(79ق) eitaa.com/romankademazhabi/4590 8️⃣ رمان تا پروانگی(70ق) eitaa.com/romankademazhabi/4949 9️⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا(20ق) eitaa.com/romankademazhabi/5271 🔟 رمان رهایی از شب(177ق) eitaa.com/romankademazhabi/5423 (چاپ‌شده چون نویسنده اش راضی نیست، پاک شد) 1️⃣1️⃣ رمان سجده عشق(36ق) eitaa.com/romankademazhabi/6416 2️⃣1️⃣ با نقد یکی از بزرگواران و با بررسی مدیران جدید، حذف گردید 3️⃣1️⃣ رمان مردی دراینه(127ق) eitaa.com/romankademazhabi/7039 4️⃣1️⃣ رمان در حوالی عطر یاس (80ق) eitaa.com/romankademazhabi/7868 5️⃣1️⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)(56ق) eitaa.com/romankademazhabi/8266 6️⃣1️⃣ رمان زیبای حوراء(142ق) eitaa.com/romankademazhabi/8435 7️⃣1️⃣داستان زندگی احسان( واقعی)(19ق) eitaa.com/romankademazhabi/9239 8️⃣1️⃣ رمان ناحله(222ق) eitaa.com/romankademazhabi/9348 9️⃣1️⃣رمان بانوی پاک من(95ق) eitaa.com/romankademazhabi/10245 0️⃣2️⃣رمان زیبای عقیق(158ق) eitaa.com/romankademazhabi/10544 1️⃣2️⃣ رمان سجاده ی صبر(123ق) eitaa.com/romankademazhabi/10955 2️⃣2️⃣شهر اشوب بصورت pdf eitaa.com/romankademazhabi/11385 3️⃣2️⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم) eitaa.com/nasemebehesht/393 4️⃣2️⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول) eitaa.com/nasemebehesht/1410 5️⃣2️⃣ رمان سهم من از بودنت(46 بخش 3 قسمتی) eitaa.com/romankademazhabi/11240 6️⃣2️⃣ رمان قلبم برای تو(35 ق) eitaa.com/romankademazhabi/11724 7️⃣2️⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213ق) eitaa.com/romankademazhabi/11861 8️⃣2️⃣رمان دوی سکه(۱۴۱ ق) eitaa.com/romankademazhabi/13104 9️⃣2️⃣ رمان قهوه چی عاشق(۸۹ ق) eitaa.com/romankademazhabi/13113 0️⃣3️⃣ رمان نم نم عشق(۸۴ق) eitaa.com/romankademazhabi/14170 1️⃣3️⃣ رمان عشق واحد(۲۵ قسمت بخش دار) eitaa.com/romankademazhabi/14582 2️⃣3️⃣ رمان وقت دلدادگی(۱۰۴ق) eitaa.com/romankademazhabi/14953 3️⃣3️⃣ رمان عشق با طعم سادگی(۸۳ق) eitaa.com/romankademazhabi/15072 4️⃣3️⃣ رمان معجزه زندگی من(۹۳ ق) eitaa.com/romankademazhabi/15572 5️⃣3️⃣ رمان نیمه پنهان عشق(۹۹ق) eitaa.com/romankademazhabi/15602 رمان شماره:6️⃣3️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/16434 رمان شماره:7️⃣3️⃣ 📚 📝 نویسنده:زفاطمی(تبسم) ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/16566 رمان شماره:8️⃣3️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17031 رمان شماره:9️⃣3️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17436 رمان شماره: 0️⃣4️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17712 رمان شماره: 1️⃣4️⃣ 📚 📝 ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/17815 رمان شماره: 2️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/18180 رمان شماره: 3️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده : ♥️ eitaa.com/romankademazhabi/18717 به علت واگذاری امتیاز نشر رمان به یک موسسه خیریه توسط نویسنده، رمان در کانال نا تمام ماند. ان شاءالله طریقه تهیه رمان رو به علاقه مندان اطلاع خواهیم داد رمان شماره: 4️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده : ❤️ eitaa.com/romankademazhabi/19215 رمان شماره: 5️⃣4️⃣ 📚 📝 نویسنده: 🔻 eitaa.com/romankademazhabi/19633 رمان شماره: 6️⃣4️⃣ 📚 ✍🏻 نویسنده : ف.میم 🍃 eitaa.com/romankademazhabi/19926 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay ⛔️ eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانال 📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) (کانال اصلی ما) 👇🏻👇🏻👇🏻 ❤️ @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هفتاد_هشتم عصر همان روز موضوع را با پدرم در ميا
📚 📝 نویسنده ♥️ چند لحظه اي اين پا و اون پا كرد و عاقبت گفت : يك چيز مي خواستم بهت بدم كه زحمت بكشي و بدي دست مرضيه خانوم... با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟ علي با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : روم نشد. ان شب بسته كادوپيچ شده را به مرضيه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبي رفت. دنبالش رفتم . وقتي نشست گفتم : مرضي تو راضي هستي از اينكه زن علي بشي ؟ سري تكان داد و حرفي نزد . ادامه دادم : چرا حرف نمي زني ؟ هميشه كه نميشه تو حاشيه باشي . بايد ياد بگيري حرفت رو رك و پوست كنده بزني و تعارف و معارف هم نكني . حالا حداقل به من كه برادرت هستم حرف دلت رو بزن . بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت و مستقيم به چشمانم خيره شد با اطمينان گفت : - اره داداش راضي هستم. متعجب از قاطعيت مرضيه پرسيدم : چرا ؟ دلايل اين انتخابت چيه ؟ مرضيه سري تكان داد و گفت : علي اقا از بچگي تو اينخونه مي ره و مي اد اما تا بحال حرف و حديثي به من نزده تا حالا مستقيم به من نگاه نكرده ... غيرت داره همينكه جون به كف براي حفظ ناموس و مملكتش جلو اتش مي ره براي هر دختري مسلمه كه اين شخصيت براي زن و بچه اش هم همين احساس مسئوليت رو داره ... خوب من هم از زندگي ام به جز اين انتظاري ندارم. ايمان و اعتقاد همسر اينده ام اصلي ترين شرطم بود كه علي اقا هردو رو در حد عالي داره ديگه چي ميخوام؟ خوشحال از استدلال منطقي خواهرم بحث را عوض كردم : خوب حالا هديه ات رو باز كن ببينم اين آقا داماد دستپاچه چي برات خريده ؟ مرضيه آهسته بسته را باز كرد. يك روسري حرير آبي با گلهاي ريز سفيد و زرد و يك بلوز آستين بلند و سفيد درون بسته پيچيده شده بود. روي روسري يك نامه هم به چشم مي خورد كه با ديدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شريكي براي خواندن نامه عاشقانه اش نيازي نداشت. پايان فصل 20 فصل بیست و یکم کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههای پایانی سال 66 بود و هوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت های کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت: - حسین جون، زری خاله ات زنگ زده بود. برای چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده... خمیازه ای کشیدم: به چه مناسبت؟ مادرم چای را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بری همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زری می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زری و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زری هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و برای جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟ رختخوابها را روی هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا ً حوصله شلوغی ندارم. مادرم باناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن! پرسیدم: کی هست؟ مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا! لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه! هر روز با علی به خانوادۀ شهدای محله سر می زدیم تا اگر کاری دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوری کرد: - حسین مادر، امروز می آی که؟ داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟ - وا؟ مادر جون، خونه خاله زری ات! سری تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام. مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزی می شه. الهی فدات شم، کی می آی؟ کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام. مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم: - علیک سلام. عروس خانم! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay