eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣 مژده!مژده! نویسنده محترم 🥀 🥀 به مناسبت آغاز امامت رهبر عزیزمون❣یک پارت اضافه مهمونمون کردن. گوارای وجود تک تک شما عزیزان☺️ که الان تقدیمتون شد✨ 💐سلامتی 🌟مقام معظم رهبری🌟 صلوات💐 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 ✴️ جمعه 👈16 خرداد 1399 👈13 شوال 1441👈5 ژوئن 2020 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. ❇️روز دعا و نیایش و زیارت و دیدار با صالحان است. ✈️مسافرت اگر ضروری است همراه صدقه باشد. 👶برای زایمان خوب نیست. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️ختنه نوزاد. ✳️و اغاز تعلیم و تعلم نیک است. 📛فروش حیوان. 📛فروختن جواهرات. 📛و قرض دادن و گرفتن خوب نیست. 🔲این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید. @taghvimehmsaran 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... پس از وقت فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند چنین ساعتی دانشمندی معروف و شهرتش جهانگیر گردد.ان شاءالله. 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه )دلیلی وارد نشده. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب نیست. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن موجب ملال است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 14 سوره. مبارکه ابراهیم علیه السلام است. .و لنسکننکم الارض من بعدهم ذالک لمن خاف مقامی و خاف وعید... و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که کسی دوست یا دشمن به خواب بیننده برسد .چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 377 47 297 0912 353 28 16 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما همراه با لینک ارسال کنید. 📛📛📛📛📛📛📛📛 مطلب با حذف لینک ممنوع و حرام است. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🌈مولاے من 🌻تا ڪے نصیب ماست "ارَی الخَلقَ" و "لاتُری" 🌼🌈کـے میشود نوای انَاالمَهدی تو را ازسمت کعبه بشنوم ای جانِ جانان 🌼🌈عجّل علے ظهورکَ یا صاحب‌الزّمان السلام علیڪ یا حجة الله علی خلقه✋ عج ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصت_سوم دنیابود،جو
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب:هالین حاضری؟ شال رنگ تیره ای رو انتخاب کردم وروی سرم مرتب کردم وگفتم: +اگه یه گیره خشگل بهم قرض بدی دیگه تمومه. مهتاب با صدای متعجب درحالی که سرشو ازبین در اوردداخل گفت: مهتاب: چی میخوای!؟؟ درحالی که گوشه شال رومدل لبنانی با دستم کنارگوشم،نگه داشتم و روبه اینه ایستاده تکرار کردم وگفتم: گیره رنگ شالم داری که مرتب بشه، میریم شهربازی ممکنه شالم بازبشه. مهتاب لبخندی از روی رضایت زدوگفت: مهتاب:اره عزیزم. بلافاصله گیره روسری خودشو باز کردوگفت: اووم این بهت میاد... روبه روم ایستاد ومشغول بستن شالم شد.کارش که تموم شد سرشو عقب بردونگاهی به سرتا پای من انداخت: مهتاب: ماشالله،دخترم خیلی زیبا شدی. مبارکت گلم. ازجلوی اینه کناررفت به خودم نگاه کردم.لبخند رضایتی روی لبم نشست. که مهتاب پرسید مهتاب: میگم به خاطر اینکه با من میای که حجاب نکردی که؟ با جدیت گفتم :نه! وقتی درمورد اون جریان مزاحمت راننده بهت توضیح دادم تو گفتی یه بار باحجاب بودن رو تجربه کنم، خب منم دوس دارم تجربه کنم و اون لذتی که توگفتی با احساس امنیت بدست میاد، تجربه کنم. البته میدونم حرفات از رو حساب کتابه.منظورم اینه که بخاطر تو نیست.. سرشو به نشونه تایید تکون داد ولبخند پررنگی روی لبش نشست گفت: مطمئن باش شبیه مادر شدن لذتش فراموش نشدنیه. اسم مادر رو اورد؛ بازهم دلم پر از غوغا شد، حس پناهندگی که از این اسم میگرفتم توی دلم غوغایی به پا میکرد، دیروز که از مهتاب پرسیدم چی گوش میدی؟بهم گفت دوروزدیگه شهادت حضرت زهراست به روایت ۴۵ روزوبرام جریان روایت روتوضیح دادو یادحرفاش درباره چادر ومادر.. یادمداحی جدیدی که فرستاد، افتادم: چادرت رابتکان روزی مارابفرست... کمی فکر کردم وپرسیدم: میگم مهتاب چادری هست که تازه واردا بتونن امتحانش کنن؟ مهتاب در حالی که چشمام برق میزدنگاهم کرد وسریع رفت بیرون.این کجا رفت یهو؟کیف وگوشیموبرداشتم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم باانگشت به دراتاق زدم،وهمونطورکه صداش میزدم: مهتاااب،چی شدیهو؟ مهتاب: بیااینو ببین. پارچه مشکی روبه من گرفت مهتاب:چادرعربیه.یادگاراربعین. حس خاصی بهم دست داد؛با دلهره وشوق گرفتمش بسم اللهی گفتم وگذاشتم روی سرم. مهتاب نگاهم کردوباسرتایید کردوگفت به به عالی شدی.مبارکا تو اینه اتاقش خودموتماشاکردم واروم به خودم گفتم سلام هالین خانم چادرت مبارک.. مهتاب گوشی رو ازگوشش جداکرد وبعدنگران گفت: مهتاب:هالین،نمیدونم چرامامان جواب نمیده. ازجلواینه کناراومدم وگفتم: +به داداشت زنگ زدی شایداون بدونه. باهم ازپله ها پایین می رفتیم گفت: مهتاب:راست میگی، بزارزنگ بزنم صدای زنگ آیفون اومد،مهتاب گفت: مهتاب:لطفا درو بازکن،زنگ بزنم امیر. به سمت آیفون رفتم وجواب دادم دنیا:منم طلا جونم. +بیاتو. دروبازکردم .صدای مهتاب ومی شنیدم: مهتاب:میگم داداش هرچی زنگ میزنم به مامان جواب نمیده. مهتاب:جدی ؟ مهتاب نفس آسوده ای کشیدوگفت: مهتاب:خب الحمدلله...باشه،من دارم باهالین ودنیا میرم بیرون،خودم بهش پیام دادم ولی توهم بگو که نگران نشه. مهتاب باخنده ادامه داد: مهتاب:نمیخوام برم جنگ که،میرم گلزارشهداو بعدشم شهربازی. مهتاب:باشه خداحافظ. گوشی وقطع کردوگفت: مهتاب:وای.هالین خیالم راحت شد،امیرگفت مامان جلسه داره. لبخندی زدم وگفتم: +دیدی گفتم نگران نباش؟ خواست چیزی بگه که همون لحظه دنیااومد. سرش وازلایه درآوردداخل وگفت: دنیا:سلام عشقتون اومد. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:سلام عزیزم خوش اومدی. مهتاب:بفرما تو شربت حاضره. دنیا:نه دیگه بیایدبریم. ماهم قبول کردیم وراه افتادیم به سمت خیابون. دنیابه چادرم نگاه سوالی کرد وقتی دیدسکوت کردم و لبخند میزنم.ادامه نداد دنیا:میگم مهتاب گلزارشهدادوره؟ مهتاب:نه زیادبادربست نیم ساعته تا سرخیابون رسیدیم.دنیاگفت: دنیا:بچه هایه لحظه صبرکنیدلطفامن برم آدامس بگیرم. +باش سریع بیا. دنیا:اوکی. کنارسوپرمارکت ایستادیم تادنیا بیاد.یه پسرازکناردنیاردمی شدکه یهوبرگشت سمت دنیابالحن چندشی گفت: _دیوبشم زیبای خفته بودن بلدی؟ دنیاکه متوجه ش نشدورفت داخل مغازه من یه لحظه عصبی شدم،خواستم چیزی بگم که مهتاب دستم وگرفت وبا صدای آرومی گفت: مهتاب:این جور افرادارزش جواب دادن وندارن،بهتره چیزی نگی. درست میگفت،شان ومنزلت چادرم بالاتره که باهاش بحث کنم البته خب پوشش دنیاهم تعریفی نداشت.منم به چشم غره ای اکتفاکردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازدرواردشدیم،به دنیانگاه کردم،همچنان اخماش توهم بود،معلوم بودراضی نیست ازاینکه اومدیم اینجا. به مهتاب که درسکوت کنارمون راه میومد نگاه کردم،ازفرصت استفاده کردم وضربه ای به پهلوی دنیازدم. دنیا:هوم؟ باصدای آرومی طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: +دنیاچته؟ اخمات وبازکن. لبخندزورکی ای زد وگفت: دنیا:باشه ولی لطفا زودتربریم.توهم بعد بگو جریان این چادرچیه؟ بالبخندوارامش گفتم: جریان نداره انتخابمه و دوسش دارم. مهتاب:آهااان،اوناهاش. دنیاباتعجب گفت: دنیا:چی؟ مهتاب:قبرشهیدگمنام،من هروقت میام اینجا میرم سرقبرشهیدگمنام. دنیاآهانی گفت و هرسه به سمت قبررفتیم. پنج دقیقه کنارقبر موندیم وبعدازفاتحه فرستادن، مهتاب گفت: مهتاب:بچه هامن میرم میکادوپخش کنم میخواید شماهم بیاید؟ چادرمو مرتب کردم وگفتم: +ماهم میایم‌. بعدروکردم به دنیا وگفتم: +پاشوبریم. دنیاهمچنان که زل زده بودبه قبربا صدای آرومی گفت: دنیا:شمابریدمن اینجامیمونم. متعجب نگاهش کردم؛خواستم چیزی بگم که مهتاب زیرگوشم گفت: مهتاب:بهتره تنهاباشه. لبم وکج کردم وزیرلب باشه ای گفتم.همراه مهتاب ازدنیا دورشدیم ومشغول پخش کردن میکادو شدیم. کارمون که تموم شد دوباره پیش دنیا رفتیم. باتعجب به دنیانزدیک شدیم.مهتاب زیرلب گفت: مهتاب:گریه می کنه؟ +فکرکنم. کنارش که رسیدیم سریع اشکاش وپاک کردو لبخندزورکی ای زدوگفت: دنیا:بریم؟ مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت: مهتاب:آره عزیزم. بانگرانی دستم و کنارصورتش گذاشتم وگفتم: +دنیاخوبی؟ نیم نگاهی به قبر شهیدانداخت وبا لبخندی گفت: دنیا:اره. مهتاب خیلی ریلکس گفت: مهتاب:خداروشکر. دنیاشالش رو مرتب کرد وبا دستمال کاغذی اشکاشو پاک کرد ودرواقع ارایششم پاک کرد و گفت: بریم. با تعجب به تغییر چهره ش نگاه کردم وهیچی نگفتم. به سمت درخروجی رفتیم. دنیادستش وگذاشت روشونم وباخنده گفت: دنیا:اگه گفتی نوبت چیه؟ دستش وازروشونش کنارزدم وگفتم: +نوبت بستنی دادن به دوتاشکمو. هردوخندیدن وچیزی نگفتن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "امیرعلی" متفکرازاتاق اومدم بیرون،ماموریت؟... واردسرویس بهداشتی شدم ومستقیم رفتم جلوی آیینه.مشتم وپراز آب کردم ورو صورتم ریختم. به آیینه زل زدم،مرددبودم،نگران خانواده بودم، مخصوصاکه الان مهتاب وضعیتش اینجوریه! دوباره مشتی آب به صورتم زدم وبه آیینه نگاه کردم. چیکارکنم خدایا؟همیشه آرزوم بود برم این ماموریتا ولی الان کمی مرددشدم.آهی کشیدم وازسرویس بیرون رفتم. عباس که طبق معمول بگووبخندش باهمکارابودبادیدنم سریع به سمتم اومد. مشتی به کتفم زدو گفت: عباس:چی شد؟رئیس چی گفت؟ +بیابریم یکجابشینیم بهت توضیح بدم. عباس:اووو،چته بابا؟ باکلافگی گفتم: +وای عباس کم حرف بزن بیابریم بهت میگم. عباس:باشه بریم بهم بگوجریان چیه. سرم وتکون دادم ودوتایی ازاداره زدیم بیرون به سمت نیمکت حیاط اداره رفتیم و نشستیم. عباس:خب بگوژیگول! نچی کردم وگفتم: +بازعین این پسرای لوس حرف زدی؟ صداش ونازک کرد وگفت: عباس:ببخشیدتوروخداباب میل شماحرف نمیزنم. خندیدم وسری ازتاسف تکون دادم. عباس یهوجدی شدوگفت: عباس:خب جدی می شویم تعریف کن ببینم چی شده؟ باسرفه،خواستم حرف بزنم که دوباره پریدوسط حرفم وگفت: عباس: صبرکن.برم دوتاچایی بگیرم بعدبگو. +من نمیخوام بگیربشین بزارسریع ترتعریف کنم برم به کارم برسم. دستش وبه کمرش زدوباجیغ گفت: عباس:تونمیخوای من که میخوام. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بدوبروزودتربیا. باذوق بچگانه ای بلندشدوبه سمت دکه ی اداره رفت. متفکرزل زده بودم به زمین،خدایامن چیکارکنم؟میدونستم مهتاب ومامان ازپس خودشون بر میان،برای کارخونه هم که مشکلی پیش نمیاد،هالین خانم هست!هالین خانم؟ بایادآوریه هالین خانم تازه انگاریادم اومد که قراره یک ماه نباشم. زیرلب زمزمه کردم: +بادلم چجوری کناربیام؟سرم وتندتندتکون دادم،خاک توسرم من چم شده؟چرادارم به یک دختر فکرمی کنم،کلافه شده بودم،دلم میخواست گریه کنم،شرمنده بودم شرمنده خدای خودم بودم که... شروع کردم تودلم به استغفارگفتن.باپس گردنی محکمی که به گردنم خورد ازجام پریدم. به عباس که خندون نگاهم می کرد،نگاه کردم،بابی حوصلگی گفتم: +مرض داری؟ دستش وزدزیرچونش وژست دانشمندارو گرفت وگفت: عباس:اگردیدی جوانی رونیمکت نشسته و عمیق توفکربدان عاشق شده وگریه کرده. دستش وکشیدم و پرتش کردم رونیمکت وگفتم: +ساکت شوبزارحرفم وبزنم. یه قلوپ ازچاییش خوردوگفت: عباس:بگو. نفس عمیقی کشیدم وشروع کردم به حرف زدم: +رفتم اتاق رئیس،البته دیشب آقای حسینی بهم زنگ زدگفت یه تصمیم هایی برام گرفتن،امروزم که رفتم پیش رئیس گفت که یه ماموریت جدید لب مرزبرام درنظرگرفته که به شدت هم خطرناک. باجدیت گفت: عباس:خوبه که،زمینه ی شهادتم برات بازمیشه. صداش وآوردپایین وگفت: عباس:خداروچه دیدی شایدبه آرزوت رسیدی وشهادت قسمتت شد. آهی کشیدم وتودلم برای چندمیلیونیم باراز خداالتماس کردم که شهادت وقسمتم کنه. عباس:خب ادامه بده؟ سرفه ای کردم تاصدام صاف بشه وگفتم: +زمانش زیاده،یک ماهه،من مشکلی ندارماولی خب طبیعیه نگران مامان وخواهرمم؛ میدونی که مهتاب چه مریضی ای گرفته. عباس دستش وبه شونم زدوگفت: عباس:اولا داداشم، که خداخودش نگه دار بنده هاش هست. بعدم مامانت وخواهرت ماشالله ازپس خودشون برمیان،اولین بارت نیس که ازشون دورمیشی. سریع گفتم: +درسته ولی ته تهش یک هفته بودنه یک ماه. عباس:وااای به چی فکرمی کنی؟دیوونه پس من هویجم؟من حواسم بهشون هست،به خانومم میگم که بهشون سربزنه. چیزی نگفتم وسرم وانداختم پایین. عباس:این موقعیت برای هرکسی اتفاق نمیوفته،خوب فکرکن امیرعلی،این قسمت هرکسی نمیشه. صدای فریادکسی باعث شدازجامون بپریم. _آقای مرادی بیاخانم محسنی کارت داره. عباس:ای خدابازاین خانم محسنی چیکارداره. خندیدم وگفتم: +بروببین این دفعه کدوم دختری وبرات درنظر داره. پیشونیش وخاروندوگفت: عباس:من ده باربه این بشرگفتم زن دارم قبول نمیکنه. +ول کن بنده خداحافظه درستی نداره یادش میره. ازجاش بلندشد گفت: عباس:یعنی به حرفش گوش بدم زن بگیرم؟بابامن زن دارمم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا غذایی سفارش داد و بر خلاف امیر آرام نشست و به آهنگی که پخش میشد گوش سپرد . ـ جوری آروم نشستین که آدم میترسه ! . مهدا لبخندی زد و گفت : چرا باید بترسین ؟ ـ آرامش قبل از طوفان ـ مغز آدما خیلی سادست راحت میشه گولش زد پس گولش بزنید شما آرومید هدفتون حقیقته برای خدا می جنگید پس چه ببرید چه ببازید پیروزید ـ من نمی تونم اینقدر آروم باشم دستش را بالا آورد و ادامه داد ؛ دستام یخ کرده ـ حق دارین ولی الان خطری ما رو تهدید نمیکنه بهتره آروم باشین و منتظر سوپرایز بهایی ها بمونیم ـ همیشه از این فرقه بدم میومد ، اصلا حس خوبی بهشون نداشتم با اینکه خودمم آدم درست و راستی نبودم ولی بدیشونو حس میکردم ـ ذات آدم خوب و بد رو از هم تشخیص میده گارسون غذا را آورد و مهدا مشغول شد و با آرامش شروع کرد . ـ شما چرا چیزی سفارش نمیدین ؟ ـ من ناهار خوردم تا کی باید منتظر باشیم ؟ ـ صبر داشته باشید خواست چیزی بگوید که پسری او را خطاب قرار داد و گفت : ببخشید من میتونم این جا بشینم ؟ امیر نگاهی به مهدا انداخت و وقتی مخالفتی در چهره اش ندید سری به نشانه مثبت تکان داد ، پسر نشست و رو به امیر گفت : چه خبر آقا مهرداد گل ؟ امیر با چشم های گرد به فرد مقابلش نگاه کرد . ـ چیه داداش تعجب کردی ؟ ـ ایشون آقا یاسین هستن با این حرف مهدا امیر با تعجبی دو چندان به مهدا نگاه کرد که خودش زود تر به سوال مشهود در چشم های امیر جواب داد : منم مثل شما از چیزی خبر ندارم ... سروان احمدی قراره بهم بگه یاسین : همون طوری که از قبل بهت گفته بودم عقرب فقط یه صداست ... صدای مروارید وگرنه خودش کاره ای نیست به خاطر اینکه بره اون ور و اونجا تابعیت بگیره این کار ها رو میکنه و برای کار های بزرگی آموزش دیده ، چندین نفر از پسر های دانشکده تون رو اغفال کرده ، متاسفانه داخل مهمونیا ... با دیدن حال خراب امیر سکوت کرد و گفت : ببین داداش میدونم چقدر با دیدن خواهرت حرص میخوری ولی مطمئنم از جهله و هیچی از کاراش نمی فهمه این از رفتارش قابل فهمه ، امیدوارم هر چه زودتر بتونیم نجاتش بدیم ... زیاد طول نمیکشه خواهرت با ما برمیگرده مهدا : الان آنلاین می بینینشون ؟ ـ آره &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ، البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده اما هنوز دارن جولان میدن ـ متوجهم ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ، ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ... خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟ ـ بله ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ... با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون ! سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🍃🦋 با ایستادن و زل زدن به آب نمیشودازدریاعبور کرد. نگذار...🍃🦋 🦋🍃عمرت به اندیشیدن درباره آرزوهای واهی سپری شود. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🥀👌وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ🍃🥀 🥀🍃از آن کسانی مباشید که خدا را فراموش کرده اند.🍃🥀 📚 سوره حشر آیه ۱۹ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌎(تقویم همسران)🌏 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ شنبه👈17 خرداد 1399 👈14 شوال 1441 👈 6 ژوئن 2020 🕌 مناسبت های اسلامی و دینی. 🔥مرگ عبدالملک بن مروان(86 هجری) ❇️امروز برای امور زیر خوب است. ✅مشارکت و شرکت زدن. ✅تجارت و داد و ستد. ✅و اغاز تعلیم و تعلم خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد خوشبخت است.ان شاءالله. 🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله. 🚖 مسافرت بسیار خوب است. 🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️ ازدواج خواستگاری عروسی عقد. ✳️و به خانه نو رفتن نیک است. 🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑 مباشرت و انعقاد نطفه امشب مکروه است و ممکن است فرزند حاصل از ان دیوانه متولد شود. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب شادی است. 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، موجب خارش است. 😴😴 تعبیر خواب امشب. خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 15 سوره مبارکه حجر است. لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون ... و از معنی ان چنین استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده وارد گفتگوی باطل شود ولی به جایی نرسد و کار وی رو به راه شود.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست. 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن 09032516300 0253 77 47 297 0912353 2816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صدشصت_ششم "امیرعلی"
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خندیدم وگفتم: +حالاحرص نخور،باهوش منظورم اینه بروببین چی میگه. شلوارش وتکوند وگفت: عباس:خب عین آدم حرف بزن دیگه،من برم ببینم این دفعه کدوم بدبختی روبرامدرنظرگرفته. بلندزدم زیرخنده، اونم به سمت ساختمون اداری رفت. منم پشت سرش رفتم. تا اون مشغول حرف زدن بود و من ازداخل اتاقم کیف لبتاپم و برداشتم و روبه رویآیینه کتم نگاه آخرم وبه اتاق انداختم،به سمت دررفتم،خواستم دروبازکنم که یهو درمحکم بازشد وخوردتوسرم. کیف ازدستم افتاد، دستم وگذاشتم رو سرم وخم شدم و باصدای بلندی گفتم: +آخ! باشنیدن صدای خنده ی عباس؛سرم وباحرص بالا آوردم وباعصبانیت گفتم: +ای بابا عباس،خب یه در بزن دیگه. باپررویی تمام گفت: عباس:آخی،گوگولی سرت دردگرفت؟بزار عمویی بوس کنم خوب بشی. صاف ایستادم ومحکم ضربه ای به پاش زدم وگفتم: +یه وقت ازرونریا. طلبکارانه گفت: عباس:الان شلوارم و کثیف کردی کی میخواد تمیزکنه؟ستاره هم که عمراًاگه لباسمو بدم بشوره. خندیدم وگفتم: +این دیگه مشکل خودته. خم شدم وکیفم و برداشتم،بی توجه به غرغراش گفتم: +خداحافظ. سریع دستم وگرفت وگفت: عباس:چی چیوخداحافظ؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +دیگه چیه؟ عباس:هیچی ولش کن بعداًمیگم. +باشه خدانگهدار. عباس:یاعلی. ازاداره زدم بیرون وبه سمت ماشینم رفتم و سوارشدم. تازه ماشین وروشن کرده بودم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد. باتعجب به شماره نگاه کردم،برای دهمین بارتواین چندروزدلم لرزید.یاخدایی گفتم،چشمام وبستم ونفس عمیقی کشیدم بسم اللهی زیر لبم زمزمه کردم وقبل ازاینکه قطع کنه جواب دادم: +سلام. صدای نگرانش باعث شدتموم بدنم ازنگرانی بلرزه. هالین:سلام،شما کجایی؟ +من ادارم،دارم میرم خونه،چیزی شده؟ چیزی نگفت وسکوت کرد،هرلحظه نگرانیم بیشترمی شد،گفتم: +هالین خانم چی شده؟ بابغض گفت: هالین:مهتاب...،مهتاب حالش بدشده آوردمش بیمارستان. با عجله گفتم: +چییی؟کدوم بیمارستان؟ هالین:بیمارستان... +باشه الان راه میوفتم.. سریع گوشی وقطع کردم وبه سمت بیمارستان روندم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 "هالین" (یکساعت قبل) دنیا:ترن چطوره؟ مهتاب:عالیه. سریع گفتم: +مهتاب برات خطرناک نیست؟ باتعجب گفت: مهتاب:چرا خطرناک باشه؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بچه هاحداقل بیاید بریم یه چیزبخریم بخوریم، ازبس که بازیاروسوارشدیم همه انرژیم رفته دنیادستش وبه کمرش زدوگفت: دنیا:وا،همین یک ساعت پیش بستنی خوردی،بازگشنته؟ ضربه ای به پیشونیش زدم وگفتم: +توعین گشنه های امازون یورش بردی به بستنی وکل بستنیایه مغازه روتست کردی بعدبه من میگی؟ من ومهتاب فقط یه ظرف خوردیم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:بسه بیاید بریم پشمک بخریم من هوس کردم. دنیاچشماش وریزکردوباموزی گری گفت: دنیا:مگه حامله ای که هوس کردی؟ مهتاب پوکرفیس گفت: مهتاب:مگه فقط حامله هاهوس می کنن؟ دنیالبش وکج کردو گفت: دنیا:راست میگیا. بعدروکردبه من وبا تشرمصنوعی گفت: دنیا:بازبگومهتاب عقل نداره. باتعجب وصدایی که ته مایه خنده داشت گفتم: +وا،من کی گفتم؟ مهتاب:تاشماهابه این بحث الکی تون ادامه بدید من میرم پشمک بخرم. دنیا:باشه من کاکائوش ومیخوام. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:توچی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +منم کاکائو. مهتاب بالبخندسری تکون دادوگفت: مهتاب:باش،شمابرید یک جابشینیدمن زودمیام. +باشه‌. همینکه مهتاب ازمون دورشد،دنیامتفکرگفت: دنیا:دخترمهربونیه. باخنده گفتم: +چون داره پشمک میخره؟ پس گردنی ای بهم زدوگفت: دنیا:نه خانم محترمم،کلی گفتم. لبخندی زدم وهمچنان که روی نیمکت مینشستیم گفتم: +آره واقعادخترخوب ومهربونیه،خیلی هوام وداره ، شب عروسی که سوارماشینش شدم و دیدمش فکرنمی کردم باهاش صمیمی بشم ویک روزبخوام برای سلامتیش گریه کنم. دنیاضربه ای به پهلوم زدوبااخم مصنوعی گفت: دنیا:ازمن که بیشتر دوستش نداری؟ خندیدم وگفتم: +چه حرفیه اخه،دیونه جونم،هرکسی جای خودش. لبخند رضایتی زد وگفت: دنیا:میدونم. راستی جریان چادرت چیه؟شرط مهتابه برای بیرون اومدن؟ لبخندی زدم وگفتم: نه بابابنده خداچرا باید مجبورم کنه؟اونم بعدچندماه! خب جریانی نداره،خودم یه کم سوال داشتم با راهنمایی ش مطالعه کردم ودوست دارم تجربش کنم چه حسی داره،حالا یه عمر اون مدلی بیرون اومدم اینم ببینم. دنیا سرشو تکون دادو پرسید: میخوای براهمیشه بپوشی؟ کمی فکر کردم و گفتم: +تا الان که حس خیلی خوبی داشتم، دوس دارم بازم بپوشم.انگار چادرم گمشده ی من بوده خیلی وقته میشناسمش دنیا توسکوت شونه ای بالا انداخت و گفت: اتفاقا شایان هم میگفت توداری عوض میشی من گفتم نه توهمون هالینی. خندیدم وچیزی نگفتم،به مهتاب که باسه تاپشمک تو دستش سردرگم ایستاده بودم و دنبالمون می گشت نگاه کردم. سریع دستم وآوردم بالاوبهش علامت دادم،بادیدنمون راهشوکج کردبه سمتمون اومدو پشمکاروداد دستمون. دنیا:آفرین دخترم چقدرخوبه وظایفت ومیدونی! مهتاب لبش وکج کردوگفت: مهتاب:جای تشکرته؟ +ولش کن این ادب نداره،ممنون. دنیا:گمشوبابا،اصلا همه بی ادبن توخوبی! خندیدم وگفتم: +کاملاصحیح. همچنان مشغول بحث بودیم که صدایی مارواز جا پروند. _یه کمکی به من کنید! برگشتیم وبه زنی که لباسای داغونی پوشیده بودودستش وبه سمتمون درازکرده بودنگاه کردیم. دنیاسریع گفت: دنیا:شرمنده. وروش وبرگردوند، منم چیزی نگفتم. اولا که نمیدونم واقعا فقیره یانه بعدم دیگه پول نقد همراهم نداشتم که بخوام بدم. زن دوباره گفت: _بچم مریضه توروخدا یه کمکی بکنید. مهتاب لبخندی زدو دست کردتوکیفش و پولی درآورد،پول وگذاشت کف دست زن،زن بعدازکلی تشکر ودعابرا سلامتی مهتاب رفت. روبهش گفتم: +مگه مریضی بهش پول میدی؟بابااینامعلوم‌نیست چقدر راست میگن.. مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت: مهتاب:امام علی(ع) می فرمایندآن گونه كه ياري مي‏كني،یاری می شوی. دهنم بسته شد، چی میتونستم بگم؟درسته چیز زیادی از امامانمیدونستم ولی به لطف راهنمایی های مهتاب و کتابایی که بهم دادبخونم تاالان به این جارسیدم که قبولشون داشتم وقتی امام علی اینجوری میگه دیگه فکرنکنم جای بحث بمونه... دنیامتفکرگفت: دنیا:میگم مهتاب چجوری این چیزارو حفظ میکنی؟ مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:کتاب و استادم و... باخنده ادامه داد؛گاهی هم علامه گوگل. دنیا:اوه حوصله داریامهتاب خندیدوگفت: مهتاب:نیازنیست حتماکتاب خوندکه،حداقل آدم گاهی اینترنت سرچ کنه دوتاروایت ومطلب خوب ببینه خوبه دنیاسری تکون داد وچیزی نگفت. به چوب خالی از پشمکم نگاه کردم وگفتم: +خوردید؟ مهتاب:آره دنیاپشمک تودهنشوقورت دادوگفت: دنیا:بلهههه،بریم ترن. نگران بودم،نگران مهتاب! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به سمت ترن رفتیم.به مهتاب نگاه کردم و گفتم: میگم چادرامون گیر نکنه لای چرخ و رنجیرا؟ مهتاب با دستش گوشه ی چادرشو گرفت وهمینطور که جمعش میکرد گفت: اینجوری جمعش میکنیم خیالمون راحت باشه. باشه ای گفتم و دوباره ازمهتاب پرسیدم: +میگم،مطمئنی میخوای سوارشی؟ اخم ریزی کردوگفت: مهتاب:نگران چی هستی؟ باناراحتی گفتم: +خب خودت که از وضعت بهترخبرداری، هیجان زیادبرات خوب نیست. دستش وروشونم گذاشت وگفت: مهتاب:نگران نباش عزیزم،من حالم نسبت به دیروزخیلی بهتره. لبخندی زدم وگفتم: +خداروشکر. به سمت ترن رفتیم وسوارشدیم،مهتاب ودنیا کنار هم نشستن، من تنهانشسته بودموصندلیه کنارم خالی بود. به مسئول ترن نگاه کردم داشت بایک پیرزن بحث می کرد، پیرزن به شدت مظلوم بود،ازبحث کردن شون فهمیدم دوست داره سواربشه ولی مسئول اجازه نمیده. چنددقیقه ای علاف بودیم تااینکه بالاخره پیرزن موفق شدوبا کمال تعجب،مستقیم اومدسمت من،باصدای لرزون ومهربونش گفت: _من بشینم اینجا دخترم؟ مهتاب ودنیابرگشتن عقب وباتعجب نگاهمون کردن. لبخندبزرگی زدم و گفتم: +بله حتما. خیلی دوست داشتم ببینم عکس العملش وقتی ترن حرکت کنه چیه؟ بقول مهتاب کودک درونش چطوری فعال میشه. لبخندخوشحالی زدوکنارم نشست. ترن شروع به حرکت کرد،اولش خیلی آروم حرکت می کرداما کم کم سرعتش رفت بالا،به پیرزن که باذوق می خندید نگاه کردم،بادیدن خندش خندم گرفت، چقدربانمک بود. سرعت ترن خیلی رفته بودبالا، دیگه همه جیغ می کشیدیم، انقدرترسیده بودم که گوشه ی مانتوی پیرزن ومحکم گرفتم ،صدای فریادخوشحال پیرزن من وهم سرذوق میاورد. برای لحظه ای ترن ایستاد،منم سرم وآوردم بالا ونگاه کردم،یاخدا،الان قراربودترن یک سر پایینیه خیلی بزرگ که صاف بود وبره پایین،بانگرانی به مهتاب که رنگش زردشده بود نگاه کردم، همینکه خواستم چیزی بگم ترن حرکت کرد،بلندترین جیغ ممکن وزدم،خودمو به دست پیرزن چسبوندم یهو صدای شادپیرزنه نسبتا تپل و مهربون قطع شد،وبلند فریادکشید: _یاابوالفضل!چی شدی دخترجون؟ انقدرصداش نگران بودکه باعث شد باترس سرم وبالا بیارم. بادیدن مهتاب که خودش واز ترن آویزون کرده بودو خون ازدهنش بیرون می ریخت با نگرانی تمام،بلندجیغ کشیدم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا