eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍عذاب وجدان گرفته بود و حس می کرد سنگدل شده. روی لبه ی تخت نشست و پرسید: _ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می کردی و بری قهر؟ _کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می کرد! _اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می کردی ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد: _به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم... آدم قرار نیست وقتی عصبی میشه دست از دهن بکشه ها. اونم جلوی غریبه هایی مثل اون پسر وکیله _بهرحال دل نگرانم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و... ترانه کنارش نشست و پرسید: _چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام اینهمه سال بچه دار نشده بودیا! _ترانه! _والا خب راست میگم دیگه، به قول خانوم جون خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان... این بار تقریبا فریاد زد: _بس کن ترانه! _چته بابا چرا داد می زنی سکته کردم؟ جنبه نداری حرف نمی زنم دیگه باهات اه... ناراحت شده بود، بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت: _آخه تو... تو هیچی نمی دونی ترانه... هیچی! و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی توانست ساکت بماند که بین گریه ها شروع به گفتن کرد: _ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچکس حرفی نزدم. تنها کسی که می دونست خانوم جون بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین تر کرد. _از چی حرف می زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی خبر باشم؟! با پشت دست اشک هایش را پاک کرد،نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن: _تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانوم خاله بازی می کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. تازه کنکور داده بودمو منتظر جوابش نشسته بودم که... سکوت کرد، صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید، انگار باید قوای رفته اش را بر می گرداند برای توضیح دادن. نگاه کرد به چشم های ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره: _من بچه دار نمی شدم! خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده! اما حالا مطمئن بود که او درکش می کند... _دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه ای بشه تا تو آینده بچه دار بشی وگرنه... هعی! نمی تونی تصور کنی خانوم جون چی کشید و من اون وسط نمی دونستم باید غصه ی آینده ی مبهمو نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟ برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ وقت ممکن نیست مادر بشه؟ که بچه ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه... خانوم جون صبح که می شد می گفت: این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می کنه و صدتا قرص و داروی جدید می ریزن تو بازار اما شب که می دیدم با چشمای به خون نشسته آه می کشید و همون جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می کرد می گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه میشه آقا دست گداییمو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری" دلم گر گر براش می سوخت، می فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع... اما کاری هم از دستم برنمیومد. به قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم! دقیقا همون موقع هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: بطری اسکاچ برگشتم سمت در ... - هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ... نگاه امیدوارش مایوس شد ... - فکر مي کنم اونها رو از آقاي ساندرز گرفته باشه ... دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا کنيد ... چشم هاش مصمم تر از آدمي بود که از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شايد نمي دونست اون فايل چيه ... اما شک نداشتم که مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ... در ماشين رو بستم اما قبل از اينکه فرصت استارت زدن پيدا کنم ... يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... آقاي تادئو بود ... شیشه رو که کشیدن پایین، موبايلش رو از جيبش در آورد ... - کارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ ... مي خوام چيزهايي که پسرم بهشون گوش مي کرده رو، منم داشته باشم ... دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس کردم پاهاش به سختي نگهش داشته ... - سوار شيد آقاي تادئو ... هوا يکم سرد شده ... نشست توي ماشين ... کمي هم از پسرش حرف زد ... وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق مي زد ... چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود ... هنوز ديروقت نبود ... هنوز براي اينکه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلي بد بود ... وقتي به پدر و مادرش فکر مي کردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم مي اومد ... با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا کنم ... جوابي که توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز دردناک تر و وحشتاک تري رو بگم ... جوابي که درد اونها رو چند برابر نکنه ... به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از کنار خيابون جمع کنه ... به جاي بار ... جلوي يه سوپرمارکت ايستادم ... توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي کرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توي جوب يا کنار سطل هاي آشغال باز نمي کنم ...يه بطري برداشتم ... گذاشتم روي پيشخوان مغازه ... دستم رو بردم سمت کيفم تا کارتم رو در بيارم ... سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون کشيدن اون کارت سبک رو نداشت ... چند لحظه به کارت و بطري اسکاچ خيره شدم ... - حالتون خوبه آقا؟ ... نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ... - بله خوبم ... از خريد منصرف شدم ... و از در مغازه زدم بيرون ... کنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ... - چه بلايي سر شماها اومده؟ ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . _ چی رو توضیح بدی؟؟ مگه صد بار نگفتم با این برنامه ها حال نمیکنم؟؟ سپیده_ میدونم یه دقیقه صبر کن توضیح میدم _چه توضیحی اخه چه بهونه ای میخوای بیاری ها؟؟؟ سپیده_حلماااااا _کوفت و حلما بگو گوش میدم سپیده_امیر محمدو یادته؟ _اره مگه میشه اون آدم مزخرفو یادم بره... سپیده_دوست صمیمی احسانه _ نهههه واقعااااا؟ سپیده_آره حلما دوست خوده عوضیشه با نقشه امد تو جمع ما حلما بیچارم کرده همش تهدیدم میکنه همه چی رو به بابام میگه.... _چه تهدیدی اخه اون قضیه تموم شد رفت هیچ مدرکی نداره با چی میخواد تهدیدت کنه؟؟ سپیده_حلما این دفعه بابام منو میکشه بهم التیماتوم داده که خودمو درست کنم کافیه بره پیش بابام فقط حرف دیگه دیگه بهم اعتماد نمیکنن _چقدر بهت گفتم نکن سپیده ادم باش ؟؟ گوش نکردی... حالا همه اینا چه ربطی به من داره؟ سپیده_احسان از تو خوشش میاد گفته اگه کاری کنم باهاش دوست بشی حرفی نمیزنه سپیده یعنی تو میخوای بخاطر خودت منو بندازی تو دردسر واقعا که خوبه خودت میدونی من اهل این جور دوستیا نیستم ببخشیدا ولی تاالان کم بخاطر شماها ضربه نخوردم دیگه بسه ازحالا خودت مشکلاتتو حل کن به من ربطی نداره اصلا فکر کن حلما مرده اینجوری بهتره برای جفتمون سپیده_چت شده تو یهو دوست بودیما یه زمانی _بله یه زمانی اونم الان متوجه شدم من دوست شما بودم فقط شما ها ... سپیده_ماچی؟ _هیچی حرفی ندارم دیگه کاری نداری سپیده_نوچ هر طور راحتی بای گوشی رو قط کردم همچی مثل فیلم جلو چشمام بود چقدر تاحالا سرزنش شدم بخاطر دوستام از طرف خونواده چقدر ازشون دفاع کردم تا حالا هیچ وقت نخواستم باور کنم اونا باهام بد کردن اما انگار الان مجبورم تمام شواهد داره اینو نشون میده نمیدونم من یهو انقدر مقاوم شدم یا بیش از حد بهم فشار اومده که کلا رابطمو باهاشون قط کردم به هر حال همچین بدم نشد میتونم باآرامش بیشتری زندگی کنم خودمو پیدا کنم نمیتونم عذاب وجدان داشته باشم همون زمانی که سپیده با امیر محمد دوست شد کلی نصیحتش کردم حالا نه این که دوست نشه باکسی نه اون پسره ادمه درستی نبود اما سپیده حرف گوش نکرد تازه یادمه اون موقه بخاطرش برمن قیافه میگرفت تا وقتی با اون بود اصلا انگار نه انگار دوستیم داره فقط وقتایی که دردسردرست میکرد یاد من میوفتاد منم همیشه سعی میکردم کمکش کنم حتی به قیمت خراب شدن خودم پیش بقیه هوووف الان دیگه سعی میکنم اشتباه نکنم اگه قرار باشه درست بشه خودش تلاش میکنه نمیخوام بیش از این بهش فکر کنم چون واقعا عصبی میشم امیدوارم خودش راهِ درست رو پیدا کنه من تو کار خودم موندم دیگه دردسرای سپیده رو نمیتونم تحمل کنم. 🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم: - حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه! متعجب نگاهم می کند. می گویم: - اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم. بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید: - اکثر دنیا فرهنگ شـون همینه. اصل دنیاسـت و نه چیز دیگه. بابای خـدا بیامـرزم سـعدی شـیرازی بـه مـن فرمـود خـور و خـواب و خشـم و شهوت، حالا به هر وسیله ای حتی با کشتن. آقـای مهـدوی نمی خواهـد حـرف ادامـه پیـدا کنـد. بـه روی خـودش نمـی آورد و از تـوی کولـه اش ظرفـی درمـی آورد و درش را بـاز می کنـد. شیرینی ها را که می بینم گرسنه می شوم. می گویم: - مگه تو نمی خوری، نمی خوابی، پول به دردت نمی خوره؟ مصطفـی شـیرینی اش را بـا چشـمان گشـاد شـده قـورت می دهـد و می گوید: - من شخصا غلط کردم. مهدوی سری به تاسف تکان می دهد و می گوید: - این قسمت حیوانی زندگیه. نیم خیـز می شـود بـرای بلنـد شـدن و رو می گردانـد سـمت بالا و سـوتی می زند برای بچه ها و با دست اشاره می کند: - دیگه بریم داره غروب می شه! مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بسـته می کنـد تـا حرفـی بزنـد. مـن چـه راحتـم کـه هـر چـه می خواهـم می گویم. مصطفی سکوت می کند و من می پرسم: - پس هر کار خوب و بد آدم که جسمانی بود، باید دیده نشه؟ مصطفی لبخند میزند. میدانم که آقای مهدوی نمی خواهد بحث را ادامـه بدهـد. مصطفـی مراعاتـش را می کنـد و مـن اهـل ایـن آداب نیستم. می پرسم چون دارم دیوانه می شوم! - کارایـی کـه آدم انجـام مـی ده بـه خاطـر اینـه کـه می خـواد یـه لذتـی ببره، حالا یک سـری از علاقه های آدما سـطحی و پیداسـت. راحت می تونی ازشون استفاده کنی، وقتاتو بگذرونی و موقتی خوش باشی. یـه دسـته هـم عمیـق و اصلی انـد. مهـم اینـه که تـو بفهمی کـدوم برات منفعت داره کدوم بهت ضرر می زنه. نفس می کشد عمیق و باز مکث می کند: - همـه ی آدم هـا بیـن ایـن دو تـا علاقه هاشـون گیـر می افتنـد و همه ش هم درگیرند که کدوم رو انتخاب کنند. بیشـتر مردم هم از بس که به علاقه های عمیق توجه نکردند، خبر ندارند و می رن سراغ علاقه های سطحی شـون و با اون سـرگرم می شـن. فرقی هم نداره ها، یه وقت فکر نکنی آدمای دیندار اینطوری هسـتند، آدم هایی که هیچ مسـلک و دینی ندارند اینطور نیستند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پیام می دهم: - «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!» مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم. جواد می گفت: - انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش... **************************************************************** جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...» بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد... ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا... آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود. **************************************************************** - ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم. **************************************************************** - نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد... **************************************************************** - کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید. دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی... آرزو بر جوانان عیب نیست... **************************************************************** - خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود. خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه. دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه. پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن. خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟ که داریم میایم این دنیا. بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً". روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش. هی آماده می کنه و میگه ای جان... این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با. خدا دوست داره صدا بشنوه از ما. کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت. کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم! عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون... عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو. کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم... باید برای علیرضا هم کاری بکنم. علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا. خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است. ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کاپشنم را در می آورم و روی دستم می اندازم. سردی و گرمی هوا عوض نشده است،اما انگار پمپ های طبیعی بدن من دارد غیر طبیعی عمل میکند. مرده شور نسکافه را هم ببرند. مدتی است که آب جوش خالی میخورد،به خاطر جوش صورتش!سرگردان شده ام. کاش بود و مثل دفعه قبل پیشنهاد استخر میداد؛دو هفته قبل استدلال پیدا نکردن برای نتایج تستهای جدیدم،گیجم کرده بود. هرچه میگشتم هنوز کسی به این نتایج اشاره ای نکرده بود!دکتر گفته بود یکبار دیگه تست های مقدماتیم را انجام بدهم اما دو تا نتایج با هم جور نبود. نمیشد داده ها را دست کم گرفت که شهاب گفت:داریم با بچه ها میریم استخر. پاشو بریم بدرد نخوره این حرفا. استخر کمی آرامم کرد هرچند که شهاب مزخرف دوباره با نادر و سوسن چید به فکرم؛سر که از آب بیرون آوردم،متوجه نگاه نادر شدم. دستی برایش تکان دادم و خودم را از لبه استخر بالا کشیدم‌. نگاه گُنگ شهاب را ندید گرفتم و شیرجه زدم،همراهم شنا کرد و آنطرف سرش را که بیرون آورد رد نگاهش را گرفتم که به نادر رسیدم. _داره با سوسن میره. آن روز عرض استخر را بارها رفتم. چند قدم که از اتاق استاد دور میشوم برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. حس میکنم تمام این چند سال زیر ذره بین بوده ام و این فکر کلافه ام میکند. حال و اوضاعم غیر ارادی شده است موبایلم را بیرون می آورم و شماره خانه را میگیرم. وقتی صدای مادر را میشنوم تازه به خودم می آیم و میمانم که چه بگویم. مادر که احوالپرسی میکند خودم را جمع و جور میکنم و بیخود چندتا سوال پرت و پلا میپرسم. قطع که میکنم تازه میفهمم چه یک هو زندگی نفس گیر شد. سر به آسمان میگیرم و در دلم به خدا غر میزنم که؛با این تکلیف های پشت سرهم که برای ما ردیف میکنی دقیقا چه کار باید بکنم؟مینشینم سی صد ساعت زمانم را برنامه ریزی میکنم به ثانیه زیرورو میکنی و من میمانم میان گود. میشود الآن برنامه ات برای دو دقیقه دیگر را بدانم تا آمادگی دفاعی داشته باشم؟ از در ساختمان که بیرون میزنم تاریکی فضا تازه یادم می آورد که هم خسته ام هم گرسنه. کار این روزهایمان همین شده است که روشنی هوا را ببینم و تاریکی اش را. اگر مطمئن میشدم که آزمایشهایم نتیجه میدهد شاید تعبیر بهتری از زندگی در ذهنم نقش میبست اما الآن دلهره این که این همه آزمایش و کار و تحقیق آخرش... _آقای شهریاری! به طرف صدا میچرخم. بین درختها و کنار شمشادها ایستاده است. نگاهی به آسمان می اندازم و زیر لب میگویم:خدایا دو دقیقه شد وجدانا؟! به سمتم می آید. منتظرم بوده است؟!بی اختیار سر میچرخانم به دنبال نادر و خلوتی محوطه توی چشمن مینشیند. شهاب که آن روز توی استخر گفت سوسن دارد با نادر میپرد. الآن برای چه دوباره من را صدا میزند. مقابلم که میرسد سرش را پایین می اندازد. دوتا دستش بند کوله اش است. بی حرف نگاهم را به پشت سرش میدوزم. امروز به اندازه کافی یک جور دیگر بوده است و هنوز از خوشایندی بحث شرکت و بُهت پیشنهاد استاد در نیامده ام و اتفاق غیر منتظره نمیخواهم. میگویم:مشکلی پیش اومده! نفسش را با صدا بیرون میدهد و میچرخد به راست. _بریم اونجا. اینجا خیلی تو مسیره! رد دستش را میگیرم و کنار حوض خالی از آب را نگاه میکنم. همزمان صدای استاد را میشنوم که دارد با همراهش صحبت میکند. چشمانم را میبندم و دو دقیقه بعد را هم تحمل میکنم. حس میکنم سر جلسه امتحان هستم و به جای آنکه یکباره همه سوالات را بدهند جزء جرء میدهند!استاد از کنارمان میگذرد بدون نگاهی و مشغول صحبت با همان همراهش!نفسم آزاد نمیشود و حرص خورده یکباره بیرون میریزد! دوباره صدایم میزند،بلندار از دفعه پیش و مطمئنم که استاد هم میشنود. دنبالش راه می افتم. حدسی نمیزنم و ترجیح میدهم خودش به حرف بیاید. کیفم را روی صندلی میگذارم اما نمینشینم که بداند باید کوتاه بگوید. باز هم سکوت میکند و بالاخره آهسته شروع به حرف زدن میکند:چندبار میخواستم بیام...یعنی یه قرار بذاریم برای صحبت که هم سر شما شلوغ بود و هم خودم. فقط الآن شد. باد سردی که می وزد باعث میشود که دستانم را دور بدنم حلقه کنم. الآن سخت ترین کار برای من این است که صبر کنم برلی حرفهایی که سوسن میخواهد اینقدر کشدار و با تردید بزند. _نمیدونم شما درباره من چی فکر میکنید یا چه حسی دارید اما میخوام یه فرصت دیگه به من بدید. بدتر از آن سختی هم،این است که فعلا آدم ف تا فرحزاد برو نیستم!کنایه و ایهامم هم از همان دوران مدرسه ایراد داشت. _دل که یه جا بند باشه هرجای دیگه ای هم بره فایده نداره. اینو قبول داری میثم! چیزی در گوشم زنگ میزند. مرشد است که زنگ زورخانه را به صدا درمی آورد؛یک روز که برای اولین بار با سعید رفته بودیم،کنار گوشم زمزمه کرد که تا آخرش باید با زنگ مرشد بچرخی و حرکت کنی. یک ساعتی را مرشد نواخت و ما به ضرب دست او زورخانه را به تماشا واداشتیم. 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود : - (( چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی کنید ؟)) پاسخ آمد: - ((همیشه یک غریبه ،یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست . امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد .)) برادر صحرا می آمد و می رفت . با بچه های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک هایی که می آورد، بچه ها را خوشحال می کرد. آخر فصل برای بچه ها اردوی سه روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این در خواست را نمی توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شد تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد . فرمان را محکم گرفته بود. شیشه ها را پایین داد و دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود رهایی بخشد. - هرشب که می نویسم آروم می شم. لحظاتی به سکوت گذشت. - از اینکه اجازه می دید خلوت هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی دونم چه طور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت می کنید واقعت ممنونم. طوری فرمان را در دست گرفته بود و خیابان ها را می کاوید که انگار دنبال منجی می گردد. این طور وقت ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی خیالی هم می زند و آنقدر کشدار جلو می رود که تو زمین و زمان را به فحش می کشی. -کجا برسونمتون؟ این سوال، پاسخ حرف های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه هایش را بی اثر می کرد. - کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می شم . آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره ی آشنا را که هنوز ذخیره اش نکرده بود جواب بدهد. جواب بله یا خیر ،یعنی آینده ای که رقم می خورد . دوباره سر و کله ی سهیل پیداشده و از پدر اجازه می خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم . پدر به خودم واگذار می کند . می افتم به جان موهایم . چندبار می بافمشان ،بازشان می کنم ، شانه می کشم .تل می زنم ، دوباره می بندمشان . اصلا نمی روم!نمی خواهم تا نخواستمش ،حسی را در درونش تثبیت کنم . توی آشپزخانه دارم برایش چایی می ریزم . صندلی را عقب می کشد و می نشیند. خودم را مشغول نشان می دهم . آرام می گویم : - بهتری لیلا! جلوی روسری ام را صاف می کنم . حس این که با ذهنیت دیگری به من نگاه می کند باعث می شود بیشتر در خودم فرو بروم . - کاش قبول می کردی یه دور می زدیم . برای حال و هوات خوب بود. چیزی که الان برایم مهم نیست حال و هوایم است . دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود . می گویم : - خوبم . تشکر. دست راستش را روی میز می گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می کند: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل هشتم همه چیز باهم قاطي شده بود. وقتي به وقایع روز شنبه فكر مي كردم دلم مي لرزید. آن روز باز هم جلسه حل تمرین داشتیم دو ماه از سال جدید مي گذشت و كلاسها جدي شده بود. درسها پیش مي رفت و به زمان امتحان نزدیك مي شدیم. وقتي صبح ماشین را جلوي در پارك میكردم. شروین كه دم در ایستاده بود نگاهم مي كرد. دوباره دنبالم تا دم كلاس آمد و صدایم كرد. برگشتم و منتظر نگاهش كردم . با خنده گفت : خانم مجد شما خیلي سایه ات سنگینه . جدي پرسیدم : كاري داشتید. ؟ همانطور كه با خودكارش بازي مي كرد گفت : من خیلي وقته با شما كار دارم اگه یك لحظه فرصت بدید…. از دور آقاي ایزدي را دیدم كه لنگ زنان به طرف كلاس مي آمد. با عجله گفتم : - الان كه نمي شه . شروین فوري گفت : پس بعد از كلاس. پشت سر آقاي ایزدي وارد كلاس شدیم و سر جایمان نشستیم. لیلا آهسته گفت : - پس كجا موندي ؟ روي یك تكه كاغذ نوشتم › شروین كارم داره ‹ لیلا آهسته گفت : چه كار داره ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : بعد از كلاس معلوم میشه . وقتي سرم را بالا گرفتم : نگاه آقاي ایزدي را حس كردم. با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم : ساكت ! ایزدي داره نگاه میكنه. لیلا پچ پچ كنان گفت : نگاه كنه به جهنم. سرگرم یادداشت كردن جواب مسایل بودم كه دوباره سنگیني نگاه ایزدي وادارم كرد سرم را بلند كنم. باز نگاهم مي كرد. این بار منهم نگاهش كردم. لحظه اي انگار زمان متوقف شد. من بودم واو بعد هردو سر برگرداندیم. قلبم محكم مي كوبید. احساس مي كردم تمام وجودم آتش گرفته است. دستانم مي لرزید و نمي گذاشت چیزي بنویسم. لیلا آهسته گفت : - چته چرا مثل لبو شدي ؟ جوابش را ندادم . دوباره صداي آهسته اش را شنیدم : مي خواي بدوني شروین چه كار داره ؟ … وقتي باز حرف نزدم ساكت شد. خودم هم نمي دانستم چه بلایي سرم آمده بود. چرا آنقدر مي لرزیدم. دوباره سرم را بلند كردم و به نوشته هاي روي تخته زل زدم. از گوشه چشم آقاي ایزدي را مي دیدم كه ماسكش را برداشت و در جیبش گذاشت . وقتي كلاس تمام شد هنوز حالم جا نیامده بود. حسي در دلم پیچیده بود. كه نمي گذاشت بلند شوم. لیلا با آیدا و شادي بیرون رفته بودند وقتي سرانجام بلند شدم و وسایلم را جمع كردم شروین را دم در كلاس منتظر دیدم. در دل به خودم و شروین لعنت فرستادم. چرا آقاي ایزدي من و شروین را در حال حرف زدن دیده بود ؟ حالا چه فكر مي كرد ؟ صداي شروین مرا از افكارم بیرون آورد: - خانم مجد …. سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. ادامه داد : راستش مي خوام بگم … پس از چند لحظه گفت : شما جوري نگاه مي كنید كه مي ترسم حرفم را بزنم. با غیظ گفتم : اگه حرفتون بي جا نباشه نباید بترسید. سري تكان داد و خندید ، بعد گفت : نه فقط یك پیشنهاده …. راستش از روز اول تشكیل كلاسها من خیلي از شما خوشم اومد. از طرز رفتارتون … چطور بگم ؟ شما یك جورایي جسور هستید .. یعني سواي بقیه دختر ها هستید سنگین و متین و با دل و جرئت . بي صبرانه گفتم : منظور ؟ دستانش را در هم گره زد و گفت : مي خواستم بدونم مي شه با هم دوست باشیم… عصبي گفتم : منظورتون رو نمي فهمم ؟ با خنده گفت : من فكر مي كردم شما خیلي › هاي كلاس ‹ هستید .. الان به هر كي بگي مي فهمه منظور من چیه . یعني با هم دوست باشیم، بیرون بریم، مهموني ،كوه ، سینما ، … چه مي دونم! مثل همه دختر و پسرها ! با خشم نگاهش كردم وگفتم : اشتباه گرفتید . من اهل این كارا نیستم. ناباورانه نگاهم كرد ادامه دادم : به قول شما همه دخترها منظورتون رو مي فهمن به جز من چرا دنبال بقیه دخترا نمي رید ؟ مستاصل سري تكان داد و گفت : خوب چون من از شما خووشم اومده … با بیزاري گفتم : خوب منهم از شما اصلا خوشم نمیاد . چه كار باید كرد ؟ لحظه اي سكوت شد بعد شروین كه حسابي بهش بر خورده بود گفت : - تو انگار خیلي باورت شده كسي هستي ! خیلي از تو خوشگل تر و پولدارترها هستن كه برام میمیرن … حرفش را بریدم و با صداي بلند گفتم : خوب مگه من ازت دعوت كردم ؟ شروین دست هایش را به هم كوبید و با خشم گفت : من احمق رو بگو ! خیلي دلت بخواد … همانطور كه به طرف پله ها مي رفتم داد زدم : دلم نمي خواد دیگه هم مزاحم من نشو ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ شناسایی این ها هزینه نداره، با مدل عکساشون فیلماشون و با مدل چتاشون و ارتباط شخصی با افراد، خیلی راحت میان وسط میدون تو ریلی که اینا کنار گذاشتن و همراه می شن. شهاب انگشت اشاره اش را خواباند و رو به امیر گفت: – اما آقا امیر باز هم اینا جایگاه و پشتیبانی می خوان که می شه همان موسسه ای که گفتم. سینا نفسش را آزاد کرد و گفت: – اون شماره ی فروغ زنگ خورش از رئیس جمهورم بالاتر بود! امیر منتظر بود که سینا توضیح بیش تر بدهد اما سینا حرف دیگری داشت که الان زمان آن بود: – با آرش و شهاب که اطلاعاتمون رو کنار هم بررسی کردیم؛ دیگه مطمئنیم با یه موسسه معمولی طرف نیستیم حتی ما با یه تیم هم طرف نیستیم. ما داریم با یه دنیا رو در رو می شیم. یه دنیایی که ظاهرا نقشه کشیدند اما باطنا این زن ها پیاده نظام یه اندیشه اند… سینا این مقدمات را تکراری می دید اما عادت داشت در تکرارها غور کند و خط و سیر نقطه را پیدا کند. یعنی همیشه نقطه ها برایش اتصال می آوردند. گوش هایش هم زمان می شنید و انتقال می داد و ذهنش خط سیر می نوشت. اما دلش کنار این ها یک دوجمله از امیر می خواست. امیر همیشه زودتر نقطه زنی می کرد. نقطه هایش سه چهارتایی از آرش و سینا بیشتر بود و شکل هندسی کار دقیق تر و معنادار تر!!! با اشاره ی امیر آرش اطلاعات جدیدی که از رصد صفحات مجازی داشت و تایید نتایج تحقیقات این مدت بود را رو کرد: حدود دویست مورد افرادی که توی صفحاتشون از عکسای نامطلوب خودشون استفاده می کنند بررسی صفر تا صد شدن؛ نود درصد زنای مشکل دارن. خانواده و تربیت خلاء اصلیه! یعنی حدود صد و هغتاد از دویست. البته خب یه حرکت عجیب اینه که کامنت هایی که دارن خیلی شبیه همند. انگار یک گروه به صورت برنامه ریزی شده توی این صفحات عضوند، تا زیر عکس ها، مطالب نامطلوب بذارن و فرد رو به سمت حرکت های هنجار شکن ببرن. صاحب صفحه ها اولش گاهی موضع می گرفتن، اما بعدا بی خیال و حتی همراه می شن. این خلا عاطفی، بی کاری، نیاز به تایید… که هر چی هست باید معاونت اجتماعی، روش تحقیقاتی درست و حسابی انجام بده. امیر که تا حالا ساکت نشسته بود تا بچه ها نظراتشان را بگویند، خم شد تا فنجانی بردارد، شهاب هم فلاکس آب جوش را برداشت. امیر دو تا فنجان را جلو کشید. برای خودش و شهاب چای را آماده کرد 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 درباصدای تیکی بازشد، دروبازکردم واردشدم. شایان این بارمثل دفعه ی قبل نموندتامن بیام داخل وسریع به سمت خونشون رفت،زن عمو افسردگی داشت یهوحالش بدمی شد باصدای بلندگریه می کرد.بعضی وقتاکه دیگه حالش زیادی بدمی شدطرف وظروف ومی شکوند. مامانم می گفت دلیل افسردگی زن عمومرگ شبنم بود، شبنم دخترعموم بودسنش کم بودآخه زن عموم بعدازشایان دچارمشکلات شدودیگه نتونست بچه داربشه،زن عموهمیشه آرزوداشت یک دختربه دنیابیاره کلی نذرونیازمی کنه تااینکه بعدازچندین سال صاحب یک دخترمیشن،تفاوت سنیه شبنم باشایان بیست سال بود. خلاصه دوسال پیش برای تفریح رفتیم شمال وقرارشدیک هفته بمونیم، اون موقع شبنم سه سالش بود، رفتیم کنار دریاو اونجازن عمو فقط پنج دقیقه ازشبنم غافل شدونفهمیدیم چی شد که شبنم به سمت آب رفت، انقدررفت جلوتااینکه غرق شد... هیچوقت اون روزویادم نمیره، گریه های عمووزن عمودل سنگ وآب می کرد،شایانم ناراحت بودولی نه درحدزن عمو وعمو،چون تفاوت سنیشون زیادبودتازه شایان یه سالی آلمان بودبرای همین دراون حدباشبنم صمیمی نبود. آهی کشیدم ودربازکردم ورفتم تو.خونه تاریکه تاریک بودفقط برق آشپزخانه روشن بود،به سمت آشپزخانه رفتم. خانم جون اونجابودودرحال خوردن آب بود. لبخندخسته ای زدم وگفتم: +سلام خانم جون سری تکون دادوسردگفت: خانم جون:سلام لبم وکج کردم،عجب گرفتاری شدما حالا بایدبرم منت کشی خانم جون،خانم جون ازاینکه رفتم همچین مهمونی ای ناراحت بود، نمیدونم چرانمی خوادقبول کنه که عقایدمن باعقایداون خیلی فرق می کنه.‌آروم به سمتش رفتم وگفتم: +خانم جونم چرابیداری؟شماکه این ساعت خواب هفتا پادشاه دیدی. خانم جون اخمی کردوگفت: خانم جون:درست صحبت کن من فقط خواب آقا جونت ومی بینم،پادشاه خرکیه؟ خندیدم وگفتم: +باشه ببخشید،نگفتی چرا بیداری؟ خانم جون:ببخشیدکه اجازه نگرفتم. پام وکوبیدم وزمین وگفتم: +اِخانم جون خب بگودیگه‌. خانم جون پوف کلافه ای کشیدوگفت: خانم جون:الله اکبر، امروزحالم بدبودزیادخوابیدم الان خوابم نمیبره. آهانی گفتم وساکت زل زدم به خانم جون،خانم جون پشت میزنشست و دستش وگذاشت زیر چونش وتوفکرفرورفت.بااینکه برام سخت بود ولی مجبوربودم منت کشی کنم چون خانم جون تنها کسیه که من وتواین خونه دوست داره. به سمتش رفتم وروبه روش پشت میزنشستم وگفتم: +خانم جون خانم جون ازفکراومدبیرون وگفت: خانم جون:هوم؟ +قهرنکن دیگه،خب قبول کن عقایدمن باشمافرق می کنه. خانم جون باتمسخرگفت: خانم جون:آخ آخ ببخشیدیادم نبودعقایدمن برای زمان دایناسوراس. دلم براش سوخت،خاک تو سرم یک طوری حالش وگرفتم وباهاش بدحرف زدم که هنوزدلش پره. دستش وگرفتم وگفتم: +خب باشه ببخشید. خانم جون باغصه نگاهم کردوگفت: خانم جون:بخدامن برای خودم نمیگم مادر، من برای خودت میگم تواین مهمونیااتفاقات خوبی نمیوفته،من میخوام راه درست و بهت نشون بدم. +خانم جون قربونت بشم الان دوره زمونه طوری شده که دیگه کسی به حرف بقیه گوش نمیده وهرکی برای خودش تصمیم میگیره،من جوونم برای شادشدن روحیم نیازبه این مهمونیادارم. خانم جون:الله اکبر،آخه حرفامیزنیا دختر،چه ربطی داره؟ برای اینکه شادبشی بایدگناه کنی؟ توجوونی مادرحیفه دل پاکت وباگناه سیاه نکن، میخوای شادشی؟ خب ازیک راه دیگه مثلا فیلم ببین،برو خرید،بادنیابروبیرون، بروباشگاه و... اینهمه راه حتمابایدباگناه خودت وشادکنی؟ راست می گفت حرفاش وقبول داشتم ولی فقط در حدگوش دادن بودم نه عمل کردن. طی یک تصمیم آنی،خیلی ناخودآگاه گفتم: +خب باشه دیگه مهمونی نمیرم ولی شماهم انقدر گیرندین. خانم جون باذوق گفت: خانم جون:واقعا؟دیگه مهمونی نمیری؟ یعنی واقعامی تونم مهمونی نرم؟حالاعیب نداره فعلاکه خبری ازپارتی نیست،هروقت پارتیی پیش اومدیجوری می پیچونم الان مهم آشتی کردن مخانم جونه. +آره خانم جون دیگه نمیرم. خانم جون:قربون دخترگلم بشم من. ازجام بلندشدم وبه سمت خانم جون رفتم و گونش ومحکم بوسیدم وگفتم: +شب بخیر خانم جون:شب بخیرعزیزم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سه روز از رفتن به محل کارش می گذشت و همچنان سید هادی قصد نداشت روی خوش نشان دهد میخواست به مهدا بفهماند در چه شرایطی است و چه شغلی را انتخاب کرده پس روی کمک هیچ کس حساب نکند . هر وقت فاطمه از مهدا صحبت میکرد با بی توجهی تظاهری سید هادی مواجه میشد ، آن روز برای آخرین بار تصمیم گرفت از همه چیز سر دربیاورد . صبح قرار بود دانشگاه برود و مهدا هم کلاس داشت برای همین گفت : هادی ؟ ـ جانم ـ مهدا هم کلاس داره بگم بهش میرسونیمش ؟ ـ راهمون دور میشه ـ هادی ؟ تو که این حرفا نمیزدی ! ـ اداره کار دارم نمیخوام دیر برسم !! ــ چرا این چند وقته این جوری شدی ؟ تو که مهدا رو از خواهر نداشتت بیشتر دوست داشتی یادت رفته اولین بار راجب مشکل من و بچه دار نشدنم فقط به مهدا گفتی ؟ چیشده که این خواهر از چشمت افتاده نکنه کاری کرده و ما خبر نداریم ! ـ نه این طوری نیست ، حرف درنیار فاطمه ... ـ واقعیته تا اسم مهدا رو میارم همچین میرغضب میشی انگار قتل کرده !! ـ فاطمه جان ، مهدا همون خواهریه که تنها محرم اسرار زندگی ماست نگاه منم بهش تغییر نکرده و .. ـ چرا تغییر کرده مثلا الان که میگم برسونیمش چرا نه میاری ؟ ـ خب اون همیشه با مرصاد و امیرحسین و خواهرش میرن دانشگاه الان ما بخوایم برسونیمش اونا رو کی برسونه؟! ـ خیلی بهانه بچگانه ای بود بگو از مهدایی که بزرگترین لطفو بهمون کرده و هر هفته برا ما وقت میذاره میاد دکتر و نمیذاره کسی بگه فاطمه چرا بچه نمیارین ؟ بچه نمی خواین ؟ دیر میشه ها ؟ بدت اومده !! با اشک کفششو برداشت و در همین حین گفت : آره رفتارت عوض شده هادی ، نکنه خسته شدی ؟ آره ‌؟ خسته شدی از زنی که نمی تونه یه بچه رو بیشتر از سه ماه نگه داره ؟؟ امید ما به زندگی مشترک با بچه ، مهداست و تو الان این جوری میکنی ینی نمی خوای ادامه بدی ؟ و با هق هق روی زمین نشست و گریه کرد ، هادی میدانست این اشک بخاطر رفتارش با مهدا نیست و فاطمه اش دلگیر است نمی دانست از چه ، ولی انگار میخواست مثل یک سال پیش بعد از سقطی که به همه گفته بودند سفر هستند و هیچ کس از آمدن و رفتن آن بچه خبر نداشت جز ؛ مهدا ، حرف جدایی بزند. کنار فاطمه نشست و سرش را بالا آورد و در چشم اشکیش زل زد و گفت : فاطمه کسی دوباره چیزی گفته ؟ از وقتی رفتیم دیدن بچه محمدرضا بهم ریختی ، خاله ام چیزی بهت گفت ؟ آره ؟ نازنین چیزی گفته یا بازم ندا نطق کرده ؟! از اینکه محمدرضا زود تر از ما بچه دار شدن ناراحتی ؟ سکوتش را که دید فهمید حرف های خنجر مانند اهالی آن خانه به قلب همسرش فرو رفته است . فاطمه فقط اشک میریخت . ـ فدای اون اشکات بشم من ، کی گفته من خسته شدم ؟ من و خستگی از خودم ؟ از جون خودم ؟ مگه کسی از نفس کشیدن خسته میشه ؟ هان ؟ مگه قراره همه بچه خودشونو بزرگ کنن ؟ شاید تقدیر ما هم همینه شاید یه بچه ی تنها و بی کس تو این دنیا انتظار ما رو میکشه تا ما پدر و مادرش بشیم هان ؟ با این حرف سید هادی اشک های فاطمه بیشتر شد و میان هق هق گفت : نه هادی ، ما بچه خودمونو بزرگ میکنیم .... مگه ما چند سالمونه .... من تازه ۲۳ سالمه .... ما فرصت داریم سید هادی با قلبی که از غم همسرش آتش گرفته بود دست برد کفش را از دستش گرفت و سرش را در آغوش کشید ، کمرش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد : معلومه فرصت داریم ... به کسی هم ربطی نداره چرا بچه نداریم لازم نیست کسی از تو زندگی ما دخالت کنه . ـ ها...دی ؟ ـ جان هادی ؟ بگو فدای اشکت بشه هادی ! ـ هادی من از دنیای بی تو میترسمـ... من بدون تو.... میمیرم ـ دستت دردنکنه حاج خانوم ما رو شهید کردی رفت ؟ من حالا حالا ها بیخ ریشتم ، خدا میدونه کیو ببره من فعلا جز لیست عاقبت بخیریش نیستم ... فاطمه با وحشت گفت : نه .... نه ، منظورم این نبود .... من از اینکه .... از اینکه ترکم کنی میترسم ... ـ من بدون تو بهشتم نمیرم ، فقط مرگ میتونه منو ازت بگیره مطمئن باش ... همان طور که بینی اش را بالا میکشید با حرص گفت : خدانکنه زبونتو گاز بگیر ، پاشو ببینم برو اون ور خفم کردی ، گردنم شکست شاعر شده واسه من ... هادی قهقهه ای زد و گفت : حالا بیا ابراز عشق کن ، میزنن تو دهنت ، بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد ؛ ضعیفه از کی تا حالا بغل شورت گردنتو میشکنه ؟! جمله اش تمام نشده بود که به سمت در فرار کرد ، میدانست با انتقام کفشی فاطمه مواجه میشود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 رفتیم نشستیم رو مبل . 🛋🛋🛋🛋🛋 یه خونه کوچیک بود بایه اشپزخونه و پذیراییه کوچیک که یه دونه هم اتاق داشت یه دست مبل ۶نفره راحتی هم گذاشته بودن دیوارشم پره پوستر از عکسای خودشون و بازیگرا بود 🖼🖼🖼🖼 شاهین داشت تو اشپزخونه برامون میوه 🍒🍌🍇اماده میکرد بهنامم که از اتاق اومد بیرون یه حال و احوال پرسی گرم باهامون کرد یه سرتا پایه منو برنداز کردو گفت یعنی واقعا خودتی فرزانه خانم یا دارم خواب میبینم افتخار دادی اومدی این ورا.. سحر زد زیر خنده😂😂😂 توهم نزن خودشه شاهین میوه رو گذاشت رو میز بهنام گفت داداش جانه من یه نیشکون ازم بگیر ببینم خوابم یا بیدار شاهینم به شوخی انقدر محکم گرفت که بهنام داد کشید😵😵😵 سحرگفت تا تو باشی که هوس نیشکون نکنی 😁😁 بهنام خیلی مزه میریخت همش حرفای خنده دار میزد و ما میخندیدیم شاهینم همش ضایعش میکرد😆😆😆 وااای خدا مردیم از خنده کلا یه ۲۰دقیقه ای می شد که ما اونجا بودیم سحر هر وقت تنها میرفت بیرون گوشی مامانشم همراهش میبرد که در دسترس باشه اگه یه موقعه مامانش کارش داشت پیداش کنه شاهین بلند شدو رفت تو اتاق گوشی سحر به صدا در اومد بچه ها ساکت ،مامانمه !! 😰😰😰😰 پا شدو رفت اونطرف الووو.... سلام مامان...خوبم کلاسم... چی شده ؟؟...چی دایی تصادف کرده!!!!...😱😱😱باشه الان میام خداحافظ.... من پرسیدم سحر چی شده کی تصادف کرده😳😳😳 سحر با نگرانی گفت دایی کوچیکم...مامانم گفت زود برم خونه مامان بزرگم باید برم ... 😔😔😔😔😢 باشه پس من میرم خونمون تو برو اونجا شاهین از اتاق اومد بیرون خیرههه ؟؟چرا همگی بلند شدید؟؟؟ سحرـ شاهین مشکلی پیش اومده باید برم مامانم بود زنگ زده که زود برم خونه مامان بزرگم ... توروخدا ببخشید... بهنام ـ عه اینجوری که نمیشه😞😞😞😞 سحرـ فرزانه تو بمون من شاید زود برگشتم اگه نتونستم که تو خودت برو خونه... اماااا سحررررر😳😳 یه لحظه بیا اینجا ....سحر منو کشید کنارو گفت فرزانه زشته تو یه خرده بشین بعد پاشوو برو ناراحت میشنااا... با یه مکث گفتم باشه...🙁🙁 شاهین گفت سحر پس من با ماشین میرسونمت سحرـ اخه زحمت میشه نه بابا چه زحمتی بریم ... خداحافظی کردن و رفتن ... من موندمو بهنام ... بهنامـ فرزانه میوه بخور ... ممنون خوردم ... فرزانه تاحالا کسی بهت گفته بود جذاب هستی؟؟؟ 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 آن شب باید تنها برمی گشتم . آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است است، نمی فهمد.... همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد ، دردی قلبش را فشرد ، زانوهایش تا شد . زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی ، پشتم شکست . و به دیوار تکیه داد . نگاهش روی همه چیز چرخید ، این دوسال چطور گذشت ؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می شد به شوق دیدن مصطفی ، حضور مصطفی ، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود ، انگار ریشه اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ . آن وقت ها او اصلاً فارسی بلد نبود . نمی فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند ؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت . که : الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها. وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم . حتی پول نداشتم خرج کنم . چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم . در لبنان این طور نیست . خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است ، آداب ما را نمی فهمد . دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم . اما کجا ؟ کمی خانه مادر جان بودم ، دوستان بودند . هرشب را یک جا می خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی . شبهای سختی را می گذراندم . لبنان شلوغ بود . خانه مان بمباران شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج . از همه سخت تر روزهای جمعه بود . هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم . احساس می کردم دل شکسته ام ، دردم زیاد ، و به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 – طیبه… بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم، و دستی به سر و رویم ڪشیدم. صدایش را می شنیدم ڪه "یاالله" میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز ڪرد و آمد داخل: -سلام خانومم! – سلام… خوبی؟ احساس ڪردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیڪرد. پرسیدم: -مطمئنی خوبی؟ -آره. بیا ڪارت دارم. نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد. معلوم بود، برای گفتن چیزی دل دل میڪند. بالاخره به حرف آمد: -طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم. نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیڪردم باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: -به سلامتی! -میتونی باهام بیای فرودگاه؟ -باشه! صبرڪن آماده بشم! درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: -به پدر و مادرت میگی؟ – شاید... ولی الان نه. با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم، ڪه مادر گفت: -ڪجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم! گفتم : -نه ممنون. میخوایم یڪم بریم بیرون. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ به تابلو اعلانات خیره می مانم، تا نیم ساعت دیگر پرواز نجف به قشم فرود می آید و بلاخره بعد از یک هفته چشممان به جمال مصطفی روشن می شد. در کار خدا مانده بودم که آن شب مصطفی با آن حال خرابش چطور از کربلا و نجف سردرآورده بود. هرچه پشت تلفن از ما اصرار که چه شد راهی کربلا شدی؟ از مصطفی انکار که هروقت برگشتم تعریف می کنم. کلافه نگاهم را بین جمعیت می چرخانم، نمی دانم ثانیه ها کند می گذرند یا من بی حوصله شده ام. به جمع خانواده نگاه می کنم که فقط من دور تر از آنها نشسته ام. اقوام زنعمو ناهید با خانواده ما، عمو صالح که بعد از آن شب طی پیمان نانوشته ای با همه قهر کرده بود. انگار از حال رفتن من عمدی بود که اینطور به تریج قبایش برخورده بود. با صدای محمدعلی از فکر و خیال بیرون آمدم و بلند شدم - اوناهاش مصطفی ست... کنار بقیه که رفتم مصطفی هم به ما رسید و در آغوش عمو باقر فرو رفت. پس از خوش و بش و احوالپرسی با همه با لبخند کمرنگی که رنگ مصنوعی بودنش از صدفرسخی هم معلوم بود به سمتم آمد، ترجیح دادم پیش دستی کنم تا ایندفعه غرورش را خورد شده نبیند - سلام زیارت قبول، خوشگذشت؟! ابروانش بالا که پرید و چشمهایش رنگ تعجب را که به خود گرفت دریافتم هنوز از دستم دلخور است. اما هرچه که می شد مصطفی همان مصطفی مهربان بود و دلِ سرد برخورد کردن با من را نداشت. - سلام ممنون دخترعمو ایشالا قسمت شما، خوب بود جای شما خالی... لحنش مثل همیشه نبود اما همینکه تحویلم گرفت لبخند را روی لبانم نشاند. با اصرار زنعمو که همه را برای ناهار دعوت کرد راهی رمچاه شدیم. در طول راه به این فکر بودم که چطور با مصطفی سر صحبت را باز کنم اصلا پایان صحبت هایم خوش خواهد بود یا باز هم ناتمام و بلاتکلیف می ماندم؟! همینکه رسیدم لباسهایم را با لباس های زیبای بندری ام عوض کردم. سفره ی رنگارنگی که زنعمو تدارک دیده بود آب هر دهانی را سرازیر می کرد، اما باز هم من بودم که از خوردن طفره رفتم و به چند دانه خرما اکتفا کردم. بعد از ناهار مصطفی بااجازه ای گفت و به سمت نخلستان نزدیک خانه ی عمو راه افتاد. کمی که گذشت و همه مشغول صحبت کردن شدند من هم بی سر و صدا از جمع فاصله گرفتم و به طرف نخلستان پا تند کردم. با آن دمپایی ها برایم سخت بود که راه بروم دست به تنه ی نخل ها گرفتم و آرام آرام قدم برداشتم، برای یافتن مصطفی سر می چرخاندم که کمی آنطرف تر زیر سایه ی یکی از نخل ها یافتمش، به سمتش قدم برداشتم. متوجه من که شد سریع دستی به چشمانش کشید و بلند شد - عه تو برای چی اومدی اینجا؟! از چشمان قرمزش معلوم بود گریه کرده، سوالش را بی جواب گذاشتم و بی پروا پرسیدم - گریه کردی؟! معذب لبخندی زد - آره یکم دلم برا کربلا تنگ شد. سری تکان دادم و زیر سایه ی همان نخل نشستم. - چیشد سر از کربلا درآووردی؟! به اطراف نگاه می کند و لبخند شیرینی می زند - خودمم نمی دونم، از بیمارستان که دراومدم یه کله روندم تا رسیدم به دیرستان گفتم تا اینجا که اومدم برم فرودگاه ببینم بلیط لحظه آخری برا کجا دارن برم یکم حال و هوام عوض بشه، گفتن برای یک ساعت دیگه یه بلیط داریم به مقصد نجف... از خدا خواسته مدارکمم همیشه تو داشبورد با یه کیف دوشی که مدارکمو کارتمو اینا بود راه افتادم. لبخندی به این خوش سعادتی اش زدم و گفتم - خوشبحالت امام حسین مخصوص دعوتت کرده. لبخند زد و چشمانش را بست، به تنه نخل تکیه داد و گذاشت غرق در خیالات شیرینش بشود. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ - خب عزیزم چیشده؟! لبخندی زدم و گفتم - دو هفته پیش جواب آزمایشم رو آووردم گفتید پرولاکتینت بالاست برای احتیاط یه ام آر آی بده الانم ام آر آیم رو آووردم ببینید. عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و عکس را از پاکتش بیرون آورد. کمی اینور و آنورش کرد و سپس گفت - خب خانوم سنایی عکسات نشون میده یه غده تو سرت هست که اصلا جای نگرانی نداره این نوع غده ها اکثرا با مصرف دارو خود به خود از بین میرن. قبل از ام آر آی درمورد بالا بودن پرولاکتین در اینترنت جستجو کرده بودم و متوجه شدم بخاطر وجود غده خوش خیم در مغز است که اکثرا با دارو از بین می رود و صدی به نود منجر به جراحی می شود که آن هم بی خطر است، به همین دلیل شوک نشدم و با لبخند تشکر کردم. از مطب که خارج شدم شماره مصطفی را گرفتم و هماهنگ کردم که دنبالم بیاید تا با هم به دفتر مرجع تقلیدش برویم. مصطفی از هفته پیش تصمیمش را گرفته بود همه ی جنسهای انبارش را با خانه مجردی و ماشین هایش را فروخت، من هم هرچه طلا برایم هدیه خریده بود را دادم تا پولش کند، قسمتی از پول سود خرماهای نخلستان را هم برداشت و روی آنها گذاشت. همه این کارها را کرد تا پول حرام را از مالش جدا کند. گرچه مرجع تقلیدی هم نداشت، کمی تحقیق کرد و یکی از مراجع را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد. حال، مصطفی بغیر از یک مغازه و ته مانده پول توی حسابش هیچ نداشت. در مقابل سوال و جواب های عمو و زن عمو هم یک کلام گفته بود نیاز دارم. با شنیدن صدای بوق های پی در پی سر بلند کردم، با دیدن پژوی نقره ای رنگ عمو باقر آنطرف خیابان، پا تند کردم تا هرچه سریع تر به ماشین برسم. در ماشین را که باز کردم بوی تند عطرش به صورتم خورد، لبخندی زدم فکر نکنم هیچوقت دست از شیتان پیتان کردن هایش بردارد. - سلام خانوم. - علیک سلام... کمربندم را بستم و رو به مصطفی کردم - پشیمون که نشدی؟! خنده ای کرد، دنده را جا به جا کرد و راه افتاد - دیگه از پشیمونی گذشته همه دارایی رو سکه کردم، ببریم بدیم راحت شم. . حدودا یک میلیاردی می شد که به عنوان رد مظالم تحویل دفتر مرجع تقلیدش داد. داخل ماشین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم - حالا راحت شدیم. سری به نشانه تایید تکان داد، به سمتش برگشتم ته دلم چیزی می گفت که مصطفی پشیمان است و من باید دلگرمی اش باشم. دستم را به سمت دستش دراز کردم تا برای اولین بار خودم دستانش را بگیرم که با هول و هراس دستانش را عقب کشید و تند گفت - چیکار می کنی؟! با تعجب گفتم - می خواستم دستات رو بگیرم. چشمانش را ریز کرد - خانوم مگه ما محرمیم؟ یادت رفته چند روز پیش مدت صیغه تموم شد. دستپاچه خودم را جمع و جور کردم و گفتم - ای وای راست می گی ببخشید. کمی سکوت بینمان حاکم شد که فکری به ذهنم رسید و با لبخند شیطانی به سمتش برگشتم - خب بیا دوباره صیغه ی هم بشیم. پوکر نگاهم کرد - اونوقت چطوری؟ بادی به غبغب انداختم - خودم خطبش رو بلدم. به فکر فرو رفت و دستی میان ریش هایش کشید - راست هم میگی صیغه کنیم تا موقع عقد راحت باشیم، بخون. به سمتش برگشتم - مدتش رو بگو، مهریش رو بگم. قاطع گفت - یه سال. چشمانم از تعجب درشت شد - اووووو چه خبره؟ ما که فردا پس فردا عقد می کنیم، یکی دو هفته ای بخونم کافیه. سری به نشانه منفی بالا انداخت - فعلا من تکلیفم با خودم معلوم نیست، باید رو خودم کار کنم ببینم اصلا می تونم یکی بشم مثل اونیکه تو میخوای، اگه عقد کنیم عذاب وجدان می گیرم. دلم نمیخواد بعد یه سال که با هم به اختلاف خوردیم کارمون به طلاق بکشه. فکرم درگیر شد، راست هم می گفت مصطفی دچار دوگانگی شده بود و معلوم نبود بین این دو راه کدام یک را انتخاب کند، تازه می خواست پیش حاج آقای هیعت مباحث دین شناسی و خدا شناسی را شروع کند تا ببیند با خودش چند چند است. دوباره به سمتش برگشتم - مهریم بشه یه سفر کربلا؟! سری به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مصطفی زنگ زد و از پدر اجازه گرفت شروع کردم به خواندن خطبه - زوجتک نفسی فی المدة المعلوم، علی المهر المعلوم. نفس عمیقی کشید و جواب داد - قبلت... به قلم زینب قهرمانی🌷 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای پچ پچ مهمانان بر نگرانی هایم بیشتر دامن میزد. حمید دستم را گرفت _همه اتون میدونید که من بخاطر شغلم که دائم در سفر بودم قصد ازدواج نداشتم و به نحوی از زیر بار مسئولیت فرار میکردم ولی خب همیشه زندگی اونجوری که ما می خوایم رقم نمیخوره . یه روزی به خودم اومدم و دیدم من یک دل نه صد دل ،نه !من هزاردل عاشق خانوم شدم و زندگی بدون اون برام معنایی نداره. من عشق را با ایشون تجربه کردم و حس زیبای پدر بودن رو با نجلای عزیزم. من و خانواده جدیدم فردا صبح برای آغاز زندگی جدیدمون راهی فرانسه میشیم. این جشن هم به همین منظور گرفته شد. از همه شما که تشریف آوردید بسیار ممنونم. ان شاءالله دعای خیرتون بدرقه راهمون باشه. با اتمام حرف های حمید صدای سوت و دست مهمانان بلند شد. آقاجان به سمتمان آمد و اول پیشانی من و بعد پیشانی حمید را بوسید _الهی خوشبخت بشید .حمید مواظب دخترم هستی وگرنه من میدونم و تو. نگاهم را به چهره مهربانش دوختم ،بعد از شهادت کیان شکسته تر شده بود ولی مثل همان موقع مهربان بود و صبور. موها و محاسنش سفید شده بود و صورت نورانی‌اش را نورانی‌تر کرده بود. الحق که شهید زنده بود و پدر شهید بودن برازنده اش. دل کندن از آنها برایم سخت بود ولی ترس از دست دادن نجلاء بیشتر آزارم میداد. اشکم که روی گونه ام چکید ،سرم را پایین انداختم. _باباجان چرا گریه میکنی با صدایی که از بغض میلرزید،آهسته نجوا کردم _هنوز نرفته دلتنگتونم آقاجون. با دستان چروکیده اش اشکهایم را پاک کرد. _ما هم دلمون براتون تنگ میشه ولی خوشبختی و آرامش شما برامون مهمتر گریه نکن بابا جان با شنیدن صدای پایی که به سمتمان می آمد چادرم را مرتب کردم و به اجبار لبخند به لب آوردم. نیمه های شب بود که دیگر کم کم مهمانان بعد ازتبریک و دعای خیر عمارت را ترک کردند. برخلاف انتظارم مراسم خوبی بود و خبری از حرف های تحقیر کننده نبود البته اگر از کلام نیش دار سیمین و فروغ خانم بگذریم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 بعد از شام محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت: -وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم +بابا مرتضام! چه طوری بود؟ -جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی +چ..چیزیم گفت؟ -خیلی باهم حرف زدیم +چی میگفت؟ چه حرفایی؟ -سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی رهبرو تنها نذارین. گفت باید با حفاظت از نظام اسلامی برای ظهور امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم. حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت: -دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم +بفرمایید باباجون -میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد هیچ اجباریم نیست ولی ضرورت هست. +من متوجه نمیشم اصلا -اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا دفاع کنی... +من؟ اخه چه شرایطی؟ -موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، راه پدرتو برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی... ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: ولی بابا... حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که... حسین لبخندی زد و گفت: منم اصراری ندارم بابا فقط... حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: باشه حسین یاعلی(ع) گفت و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده... بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: مراقبش هستم بابا نگران نباش. این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد:حلما! حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند! محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت: -ولی باید یه قراری بذاریم +چی؟ -هر وقت مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی... +میام بیرون -قول؟ +قول -جونِ محمد؟ +قسم نده دیگه -بگو جونِ محمد +جون...محمد فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: پیاده شو باباجان &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی بر گشتین از راهیان نور؟ عاطی: اره عزیزم ،دیروز اومدیم ،الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس ،فقط زیاد نخور چاق میشی ،آقا سید پشیمون میشه عاطی: دیوونه ، تو چی خوش میگذره - عالی عاطی: سوغاتی یادت نره هااا ،میکشمت - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم عاطی: سارا جان کاری نداریم برم اماده شم همران اقا سید بریم بیرون - نه گلم ،سلام برسون صبح باصدای سلما بیدار شدم سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد دم صبح خواب رفتم سلما: اره جونه خودت ،تو گفتی و من باور کردم ،پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتما میام سلما: باشه ) منو بوسید( فعلا - به سلامت سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم ،رفتم بیرون خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون،بزارین راحت باشن خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و فقط یه مانتو نازک سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم خاله ساعده: باشه پس، صبر کن ادرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه - چشم از خونه رفتم بیرون ،پیاده رفتم سمت بازار ،که واسه عاطفه و علی اقا سوغاتی بخرم رفتم داخل یه مغازه ،چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد ،خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن ،اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعن دارن منو تعقیب میکنن ترسیدم از پارک اومدم بیرون منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد ،رفتم اون سمت خیابون کلن خونه رو گم کرده بودم ،رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچه ها قائم بشم تا منو گم کنن کوچه ها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم ،داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود اب میاومد بیرون چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد به زبون انگلیسی صحبت میکرد ،ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت اصلا از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد ،تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم ،خدایا کمکم کن ،خدایا آبروووم ... خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارم قلبم داشت میاومد تو دهنم ،همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم ،با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت ،،اون یکی هم رفت یه ماشین اورد به زور منو میکشوندن منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد ،اونم با انگیسی باهاش صحبت میکرد فهمیدم که اومده نجاتم بده ،باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم که افتادم زمین تمام لباسم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم یکم طول کشید تا درو باز کنه ... با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه . از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد !! یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم 😨 عرشیا زود اومد طرفم و گفت - نترس عشششقم 😉 خوش اومدی خانومم 😍 با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم، حدود ده - دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود... 🎈🎊🎉 یه کیک خوشگلم روی میز بود 🎂 نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا 😳 - اینجا چه خبره؟؟ - هیچی خوشگلم ... دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم 😉 - وای تو دیوونه ای عرشیا !! - میدونم دیوونه ی تو 😉 یدفعه یکی از دوستاش گفت - بسه دیگه عرشیا 😂 بعداً حسابی قربون صدقه هم میرید بذار با ما هم آشنا بشن عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد . بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay