#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_1
دو هفته است ڪہ از تشیع پیڪر محمدے مےگذرد، این دوهفته برایم به اندازه چند سال گذشت،اولین بار ڪہ خبر رفتنش را شنیدم،باروم نشد،تا این ڪہ خواهرش امد دم دانشگاه و یقه ام را گرفت و مرا مقصر این اتفاق مےدانست،خون جلوے چشمانش را گرفته بود،براے همین هم متوجه ڪارهایے ڪہ مےڪرد نبود و مرا چنان هول داد ڪہ به زمین افتادم و سرم به تیزے ڪنار در خورد و دچار شڪستگے شد،چندـروزے هم در بیمارستان بسترے شدم تا اینڪہ پنج شنبه هفته گذشته از بیمارستان مرخص شدم...
شهادت به او مےامد اما خانواده اش لیاقتش را نداشتند،بعد از ان اتفاق عذاب وجدان گرفته ام،هرچند من نگفتم ڪہ برود،اما بازهم...
هرچه خود را با دلیل هاے مختلف توجیه مےڪنم،نمےشود...
شبیه افسرده ها نه درست غذا مےخورم،نه دیگر زیاد حرف مےزنم،نه ڪارے مےڪنم،فقط در لاڪ خود فرو مےروم،تا امیرمهدے مےاید سربه سرم بگذارد،عصبے مےشوم و حوصله اش را ندارم،همین امروز فرداست صداے مادر در بیاید و دوباره ماجرا شروع شود...
تنها ڪارم شده خواب،ادامه زندگے ام را در رویاها و خواب و خیال ها دنبال مےڪنم...
انگار یڪ چیزے باید باشد،اما نیست...
از روے تخت بلند مےشوم،نباید بگذارم ڪارم به روانشناس و روانپزشڪ بڪشد و اطرافیانم فڪر ڪنند من به او علاقه مند بودم ڪہ به این روز افتادم،نه من تنها عذاب وجدان دارم...
به سمت میز توالت قدم برمیدارم و صندلے اش را عقب مےڪشم و روے ان مےنشینم...
دستے به صورتم مےڪشم و دست میبرم و یڪـ لایه ماسڪ لایه بردار روے پوستم مےزنم و بیست دقیقه اے صبر مےڪنم...
چشمانم را ڪہ مےبندم هزار جور فڪر به سرم هجوم مےاورند و ڪلافه ام مےڪنند!
بنظرم وقت ان رسیده ڪہ مادر و امیرمهدے بدانند پدر ڪجاست!
فڪرے به سرم مےزند
چشمانم را باز مےڪنم و با سرعت تمام سعے در ڪندن ماسڪ از روے پوستم مےڪنم...
در عرض یڪ دقیقه ڪارم را تمام مےڪنم و به سمت پذیرایے قدم برمےدارم...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_2
صداے مادر را از اتاق مےشنوم:چه عجب خانم خانما؟!
لبخندے مےزنم و جواب مےدهم:مامان چیزے نداریم؟
مامان_چرا داداشتو فرستادم یه چیزی بگیره...
_اها
از پذیرایے به سمت اتاق قدم برمیدارم،صداے همراهم را ڪہ مےشنوم،قدم هایم را تند تر مےڪنم و ان را از روے میز برمیدارم و تماس را برقرار مےڪنم...
صداے مردانه اے در گوشم مےپیچد
میرامینے_سلام علیڪم،خوب هستید؟
_سلام،ممنون،بفرمایید
میرامینے_غرض از مزاحمت،مےخواستم بگم،لطفا براے تحویل گرفتن همراهتون،بیاید اینجا...
متعجب مےپرسم:مےبخشید من دیگه به همراهم احتیاجے ندارم...
میرامینے_بله؟ در هر صورت،باید بیاید تحویل بگیرید ماهم نمےتونیم اینجا ڪاریش ڪنیم...
_لطفا ادرس رو پیامڪ ڪنید،برادرم میان تحویل مےگیرن...
مےخواهد تماس را تمام ڪند ڪہ مےپرسم:بےزحمت شماره اقاے احمدے رو لطف مےڪنید
میرامینے_بله یه لحظه
چند ثانیه بعد مےگوید:بفرمایید یاد داشت ڪنید۰۹۱۲.....
شماره اش را یادداشت مےڪنم و لب مےزنم
_ممنون خدانگهدار
میرامینے_خداحافظ،یاعلے
تماس را قطع مےڪنم و نفسے راحت مےڪشم...
چند دقیقه بعد شماره اقاے احمدے دوست پدرم را مےگیرم...
حین بوق خوردن،به سمت در اتاق مےروم و در را مےبندم...
تماس برقرار مےشود
احمدے_سلام علیڪم،بفرمایید؟
_سلام،صدیقے هستم...
لحن صدایش مهربان مےشود..
احمدے_خوبے دخترم؟خانواده خوبن؟
_الحمدلله ممنونم،سلام مےرسونن
احمدے_خداروشڪر،سلامت باشن،چیزے شده؟
لب مےزنم_اقاے احمدے راستش در خصوص یه مطلبے مےخواستن باهاتون حرف بزنم...
احمدے_بفرما دخترم گوشم باشماست..
مےگویم:من دیگه نمےتونم پنهون ڪارے ڪنم مےخوام به خانواده همه چیزو بگم،اینڪہ بابا ڪجاست و چرا خبرے ازش نیست...
لب مےزند_راستش ماهم مےخواستیم خدمت برسیم سره همین قضیه چه خوب سد ڪہ تماس گرفتید،براے فردا خوبه مزاحمتون بشیم؟
_خواهش مےڪنم مراحمید،بله موردے نداره...
احمدے_پس ساعت سه و نیم بعد از ظهر خدمتتون مےرسیم...
_ممنونم،خوش اومدین...
احمدے_امرے نیست؟
_خیر عرضے نیست،یا حق
احمدے_خدانگهدار یاعلی
منتظر مےمانم تا تماس را قطع و سپس مستطیل قرمز رنگ را مےفشارم چ تماس پایان مےیابد...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قهوه خوشمزه است…
خوشمزگی اش؛
به همان تلخ بودنش است؛
وقتی میخوریم تلخی اش را تحویل نمیگیریم،
اما...
می گوییم چسبید…!
زندگی هم روزهای تلخش بد نیست ،
مثل قهوه می ماند…!
تلخ است ؛ اما...
لذت بخش…
تلخی هایش را تحویل نگیر…
بخند و بگو عجب طعمـــی!
عاشق اگر می شوید،
عاشق رفتار آدم ها نشوید.
آدم ها گاهی حالشان خوب است، گاهی بد.
رفتارشان متأثر از حالشان است.
عاشق افکارشان شوید.
افکار حتی در بدترین حال آدم ها هم
تغییر نمی کند..
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی ترا خانه کجا باشد.mp3
25.36M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
زندگی بوی
خوش نسترن است
بوی یاسی است که گل
کرده به دیوار نگاهِ من و تو
زندگی خاطره است
زندگی خنده یک شاپرک است
بر گل ناز زندگی رقص
دل انگیز خطوط لب توست
زندگی شیرین است...
سلام صبح
سه شنبہ تیر ماهتون🌼🍃
مثل گل های بهارے زیبا 🌸🍃
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
من کی احساس خوشبختی میکنم ؟.mp3
6.55M
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇
🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂
#ضمنا_پی_دی_اف_رمانها_توی_کانال_ریپلای_موجوده👇👇👇
@repelay
❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_لینک_کانال❌
https://eitaa.com/romankademazhabi/54
1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/667
2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/1405
3⃣ رمان ایه های جنون👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/3673
4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4099
5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4195
6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4590
7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4949
8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5271
9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5423
🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6416
1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6738
2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7039
3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7868
4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8266
5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8435
6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9239
7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9348
8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10245
9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆
(95قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10544
0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆
(158قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10955
1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆
(123قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11385
2⃣2⃣شهر اشوب بصورت پی دی اف 👆👆👆
https://eitaa.com/nasemebehesht/393
3⃣2⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)👆👆👆
https://eitaa.com/nasemebehesht/1410
4⃣2⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول 👆👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/11240
5⃣2⃣ رمان سهم من از بودنت👆👆👆(46 بخش سه قسمتی)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستوهفتم😍✋ #قسمت_2 صداے مادر را از اتاق مےشنوم:چه عجب خانم خانما؟! لبخندے
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهفتم😍✋
#قسمت_3
نگاهے به خود در اینه مےاندازم،پیراهنے بلند مشڪے رنگ پوشیده ام همراه با روسرے بازمینه مشڪے و گلهاے رنگے ریز...
مادر هراسان به سمتم مےاید،چادرش را زیر چانه با دستش مےگیرد و لب مےزند:من خوبم؟
مےخندم و مےگویم:اره مادره من خوبے!
مامان_خبر ندارے براے چے دارن میان؟
لبم را مےگزم و به دروغ مےگویم:نه خبر ندارم...
سرم را پایین مےگیرم و عطرے ملایم به مچ دستهایم مےزنم و به سمت ڪمد قدم برمیدارم و چادرے رنڱے را بیرون مےڪشم...
پشت بند مادر از اتاق خارج مےشوم...سر مےچرخانم تا امیر مهدے را ببینم ڪہ مادر مےگوید:رفته لباساشو عوض ڪنه!
معترض مےگویم:اووو چه خبره از ڪیه داره لباس عوض مےڪنه...
چادر به دست به سمت اتاقش مےروم و چند تقه به در مےزنم و مےگویم:ڪبود نشے یه وقت؟بیا بیرون یڪم هوا بخور برادر...
یڪ ان در اتاق باز مےشود و امیرمهدے بین چارچوب در ظاهر...
شوڪہ مےشوم و دستم را به دهان مےگیرم و لب مےزنم_خدا خفت نکنه،سڪته ڪردم...
همانطور ڪہ به سمت مادر قدم برمیدارم و پشتم به اوست لب مےزنم:ایشالا عزرائیل همین جورےغافلگیرت ڪنه...
یڪ دقیقه نمےگذرد ڪہ صداے زنگ خانه بلند مےشود...
به امیرمهدے اشاره مےڪنم تا درب را باز ڪند و خود مشغول سرڪردن چادر مےشوم و پشت در قرار مےگیرم براے استقبال...
مادر از اشپزخانه با قدم هاے بلند خود را به ما مےرساند و مقابل من مےایستد و امیرمهدے هم پایین مےرود تا ان ها را همراهے ڪند...
از بین انهمه صدا،صداے میرامینے را مےشنوم ڪہ مےگوید:نه ممنون،مزاحم نمیشم،تو ماشین منتظر حاجے میمونم...
امیرمهدے هم بدون هیچ تعارفے مےگوید:باشه هر طور راحتید...
در دلم احسنتے به او مےگویم و چادرم را روے سر مرتب مےکنم...
صدایشان نزدیڪ تر مےشود...
به پله هاے اخر ڪہ مےرسند مادر ڪمے از سرش را از در بیرون مےڪند و سلام مےدهد...
همین ڪہ مےرسند کمے به عقب مےرود و امیر مهدے تعارف مےزند ڪہ ابتدا اقاے احمدے وارد بشود...
به محض دیدنش سلامے مےدهم گرم جوابم را مےدهد...
امیرمهدے پشت بند او وارد مےشود و در را پشت سرش مےبینددو اقاے احمدے را به سمت مبل ها هدایت مےڪند تا بنشیند و جعبه شیرینے را از دست او مےگیرد به مادر مےدهد...
بعد از احوالپرسے،من به اشپزخانه مےروم تا چایے ها را بریزم...
فنجان ها را ڪہ پر مےکنم،ان ها را روے سینے مےگذارم و به دست امیرمهدے مےدهم تا بگیرد و خود مےروم و ڪنار مادر مےنشینم...
امیرمهدے بعد از گرفتن سینے چاے مےاید و ڪنار اقاے احمدے مےنشیند...
احمدے_خواهش مےڪنم شرمندمون نڪنید...
مامان_دشمنتون شرمنده،این چه حرفیه
دستے به روے پاے امیرمهدے مےگذارد و رو مےڪند به او مےگوید:خب چه خبر؟
امیرمهدے سرش را پایین مےاندازد و لب مےزند:سلامتے
احمدے ارام مےخندد،ڪمے از حرف هاے این چنینے ڪہ مےگذرد،بحث هاے جدے شروع مےشود و دلم اشوب...
اقاے احمدے دستانش را درهم قفل مےکند و همانطور ڪہ چشم دوخته به مقابلش لب مےزند:راستش من اومدم یه سرے چیزارو بگم...
مامان_خواهش مےڪنم،بفرمایید
احمدے_من همین اولش میگم،لطفا منو ببخشین اگه تا الان واقعیت رو بهتون نگفتم،حلالم ڪنید،واقعا دسته ما نیست،بعضے وقتها شغل ایجاب مےڪنه ڪہ خانواده یه سرے چیزهارو متوجه نشن و ندونن...
سرم را پایین مےگیرم و براے مدتے چشمانم را مےبندم...
نمےخواستم واڪنششان را ببینم از اینڪہ من میدانستم و انها نمیدانستند...
مادر مےخواهد چیزے بگوید،اما بعد پشیمان مےشودـ..
احمدے_محنا خانم هم تقریبا یه سرے چیزهارو میدونن ڪہ شما نمیدونید و تا امروز بار سنگینے رو دوششون بوده و همین ڪہ نزاشتن شما بفهمید و فقط تو خودشون ریختن و دم نزدن خودش ڪلیه...
امیرمهدے متعجب مےپرسد:میشه بگین چیو میدونه؟
احمدے_سوریه بودنه پدرتونو؟
مادرم سریع لب مےزند_یعنے مرتضے الان اونجاست؟
احمدے_بله...
مامان_حالش چطوره؟ چیڪار مےڪنه؟اخه چرا به ما چیزے نگفته؟
گرفتگے صدایش را براحتے میشد تشخیص داد،امیرمهدے ابروانش در هم رفته بود و با پاهایش روے زمین ضرب گرفته بود...
احمدے_راستش اومدم یه چیزیو بگم،اما نمیدونم چجورے باید بگم!
سرش را ڪمے خم مےڪند و لب مےزند
احمدے_اقا مرتضے مفقود الاثر شده!!
یڪ ان سرم را بلند مےکنم و با چشمانے از حدقه بیرون زده،چشم میدوزم به امیرمهدے ڪہ شوڪہ چشم دوخته بود به دهان احمدی
احمدے_مفقودالاثرم ڪہ میدونید یعنے چے؟
بهت زده مےگویم_یعنے نه معلومه شهیده شده نه معلومه زنده اس ....
چند ثانیه اے سڪوت مےڪنم و با بغض مےگویم:یعنے نمیدونے امیدوار باشے به اومدنش،یعنے یه عمر چشم بدوزے به در،شاید خودش بیاد،شاید پـیـ...
به اینجا ڪہ مےرسم،بغضهایم اشڪ مےشوند و از مسیر چشمانم سرازیر...
#نویسنده:اف.رضوانی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهشتم😍✋
#قسمت_1
با پشت دست گونه های نم دارم را پاڪ مےڪنم و چشم مےدوزم به مادر و امیرمهدے ڪہ هر ڪدامشان سرشان را به زیر گرفته بودند و سعے در ڪنترل ڪردن خود داشتند...
انگار هنوز متوجه بلایی ڪہ برسرم امده نبودم...
خود را به مادر نزدیڪ تر مےڪنم و خیره مےشوم در چشمان ناارامش...
سعے در ارام ڪردنش مےڪنم...
اقاے احمدے چند دقیقه اے ڪنارمان مےماند و با ما احساس همدردے مےڪند و بعد قصد رفتن مےڪند...
به محض اینڪہ مےرود،پناه مےبرم به اتاق و با همان لباس و چادر روے تخت به خواب مےروم...
چند دقیقه اے بهت زده خیره مےشوم به در و پنجره و بعد مثل اینڪہ تازه بفهمم چه بلایی برسرم آمده روے تخت مےنشینم و زانوهایم را به اغوش مےڪشم و سرم را روے زانوهایم مےگذارم و به هق هق مےافتم...
یعنے دیگر ندارمت،یعنے دیگر نیستے برایم ،نیستے و نبودنت به جنون مےرساند مرا...یعنے دیگر نباید منتظرت باشم بابا!
از هر انچه ڪہ مےترسیدم برسرم امد...
از تمام بودنت انگار سهم من از تو دلتنگے است،تو نیستے و این یعنے زندگے چیزے به جز مرگ نیست...
بابا جان! میدانم تو از ما دل بریدے تا به هدف والایت برسے!باشد من هم از تو دل مےبرم تا سرافڪنده نشوم مقابل عمه سادات...
دل بریدن سخت است،ان هم دل بریدن یڪ دختر از پدر...
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستوهشتم😍✋
#قسمت_2
نمیدانمـ چرا اما دیگر مثل بےقرارے نمےڪنم،دلم ارام است،مثل اینڪہ هنوز باور نڪرده رفتنت را،راستش را بخواهے اصلا مدتیست حضورت را بیشتر حس مےڪنم،بعد از تو این مشڪلات زندگے از من شیرزنے ساختند...رفتنت امیرمهدے را هم مرد تر ڪرد اما در این میان یڪ زن عجیب تنهاست...
از گریه ها و اشڪ هاے بے امانم دست مےڪشم و به سمت پذیرایے قدم برمیدارم...
امیرمهدے را مےبینم ڪہ با صورتے سرخ و خیس از اشڪ سعے در ارام ڪردن مادر مےڪند،اشڪهاے مادر دلم را مےلرزاند،با قدم هاے سست به سمتشان مےروم و همانطور ڪہ بغض را در گلـویم خفه مےڪنم،با صدایے گرفته لب مےزنم:مامان جان،اروم باش!
تڪیه اش را به مبل داده بود و مدام بر پایش مےزد و اشڪ مےریخت...
امیرمهدے از امدن من ڪہ مطمئن مےشود به اتاقش مےرود و در را باشدت تمام مےڪوبد،چشمانم را از او مےگیرم و مےدوزم به مادر...
مادرے ڪہ با شنیدن خبر رفتن پدر،بدتر از همه مان شڪست...
یڪ ان صداے بلند گریه و نالہ امیرمهدے ،حواسم را از مادر پرت مےڪند...
با شنیدن صدای ناله هایش اشڪ از چشمانم سرازیر مےشود...
تا به حال شڪستن مردے را اینگونه ندیده بودم!.
#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستوهشتم 😍✋
#قسمت_3
نفسهاے مادر بریده بریده مےشود،دست و پایم را گم مےڪنم،هراسان از بازوهایش مےگیرم و سعے در برگرداندن حالش مےڪنم...
یڪ ان از حال مےرود...
_مامااان،مامااان خوبے...
سرش روے مبل مےافتد ...هرچه صدایش مےزنم جواب نمےدهد...ناامید امیرمهدے را صدا مےزنم:امیرمهدے،بیا مامان حالش بد شده...
با شدت تمام در را باز مےڪند و بدون توجه به من مےگوید:زودباش تلفنو بیار،بدووو...
خم مےشود و نبضش را مےگیرد...
با دست لرزانم تلفن را برمیدارم و به سمتش مےبرم...
تلفن را از دستم مےگیرد و سریعا اورژانس را شماره گیرے مےڪند...
اشاره مےڪند ڪہ به سمت مادر،بروم...
از ترس اینڪہ مبادا طورے بشود،سرم را روے سینه اش مےگذارم،صداے تپش هاے قلبش را براحتے مےتوانستم بشنوم،سرم را از روے سینه اش برمیدارم و نفسے راحت مےڪشم...
امیرمهدے ڪلافه تلفن را به روے مبل پرت مےڪند و به سمت اتاق مےرود و کت خود و چادر مادر را در دست مےگیرد و رو به من مےگوید:یه چادر سرت ڪن،اماده شو ڪہ با مامان برے...
باشه اے مےگویم و چشم از مادر مےگیرم و راهے اتاق مےشوم...
چادر مشڪے ساده ام را از ڪمد بیرون مےڪشم و به سمت امیرمهدے و مادر مےروم...
یڪ ربع بعد امبولانس مےرسد و دو مامور اورژانس پس از بررسے وضعیت مادر و یادداشت بردارے ،او را به روے برانڪارد منتقل مےڪنند و از ساختمان خارج مےشوند...
من و امیرمهدے هم پشت بندشان خانه را ترڪ مےڪنیم...
در امبولانس را باز مےڪنند و مادر را به داخل ماشین مےبرند،هرچه اصرار مےڪنم ،اجازه نمےدهند...
گوشه اے منتظر مےمانم تا امیرمهدے ماشین را از پارڪینگ خارج ڪند...
چند قدم انطرف تر،سایه اے اشنا مےبینم،دقیق تر مےشوم،اما انگار متوجه نگاهم مےشود و انجا را ترڪ مےڪند...
شانه اے تڪان مےدهم!
شاید هم او نبوده...
امیرمهدے مقابل پایم مےایستد و به محض سوار شدنم،پایش را روے گاز مےگذارد و تا دم بیمارستان امبولانس را تعقیب مےڪند...
همین ڪہ امبولانس نگه مےدارد بدون توجه به امیرمهدے،هراسان از ماشین پیاده مےشوم و در راهم نمےبندم و به سمت مادر مےروم...
مادر را روے تختے چرخ دار منتقل مےڪنند و به بخش اورژانس مےبرند...
یڪ ان هول مےڪنم و چادرم به زیر پایم مےرود و با سر به زمین مےافتم...
استخوان پاے چپم تیر مےڪشد...دستانم را روے زمین مےگذارم،مےخواهم بلند شوم،ڪہ امیرمهدے به دادم مےرسد و مرا از زمین بلند مےڪنند...
امیرمهدے_چیڪار مےڪنے باخودت...
ڪمے خم مےشود و خاڪ روے چادرم را مےتڪاند
_دستت درد نکنه...
دستے به ڪتش مےڪشد و هر دو باهم به سمت سالنے ڪہ مادر را به انجا بردند مےرویم...
ببین نبودنت چه بلایے اورده بر سرمان؟
.
.
.#نویسنده:اف.رضوانے
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay