eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های که رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند آنجا تعهد میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می‌ شدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم گفت: + "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم مجله های آنچنانی . روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣2⃣ 📖با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده آویزان کردیم. چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمی‌توانست بستری🛌 بماند، ناگهان در زدند. 📖ایوب پشت در بود، با سر و صورت کبود و خونی😱جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه +هیچی، کتک خوردم هول کردم _از کی؟ کجا⁉️ +توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان، که مارا توی ایران شکنجه می‌کنند . من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید؛ که ریختند سرم. 📖آستینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار میداد😣 +خب قیافه م هم تابلو است که بسیجی ام، و خندید😄 دستش کبود شده بود. گفتم: باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی. 📖ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز 👌 بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم می‌خواست همه جای لندن را نشانم بدهد. دوربین📸 عکاسیش را برداشت. 📖من هم محمدحسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم؛ تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرامش نبود. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣3⃣ 📖وقتی برگشتیم ایران🇮🇷 ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود؛ دور سر و صورتش را باندپیچی🤕 کرده بودند. گفتم: محمدحسین خیلی بهانه ات را می‌گرفت +حالا کجاست؟؟ _فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد 📖رفتم محمدحسین را بگیرم صدای گریه اش😩 از طبقه پایین می آمد . تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمدحسین را از روی شلوارش پاک کرد _زحمت کشیدید آقا 📖اشک هایش را پاک کردم _ بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند، اگر می آمدی آنها را بیدار میکردی3. صدای ایوب از پشت سرم آمد +سلام بابا😍 📖برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد . صدای نگهبان بلند شد. _آقا کجا😳 محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید😱 و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد -بابایی، من به خاطر اینکه تو را ببینم اینهمه پله را آ مدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣3⃣ 📖محمد حسین بلند بلندگریه می‌کرد . نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. از آموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی 📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار می‌کنی ⁉️ -برمی‌گردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ می‌رویم روستا اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت... . . 📖ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه. یا نامه می‌فرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می‌کرد ، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. 📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب می‌گوید "دارم میروم مشهد". شَستم خبر دار شد دوباره به مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁 خانوما خانوما😎یه پیشنهاد فوق جالب😁 اگر میخواهید موقع عید از شوهرتون کار بکشید فقط کافیه این جمله رو بگید 👇 عزیزم این قسمت مبل لک افتاده باید اینو دور بندازیم یه جدید بخریم یعنی ببین یه جوری میشوره برات که از روز اولش هم بهتر میشه..😂😂 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣3⃣ 📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، " گفتن ایوب به خودم آمدم . تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥 📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ +می‌دانستم هول می‌کنی ، داشتند مرا می‌بردند بیمارستان مشهد، گفتم خبرش به تو برسد نگران می‌شوی ، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍 📖شیمیایی شده بود. با . مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان آمپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس می‌کشید 📖گاهی فکر می‌کردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی‌کرد ، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او می‌گرفت. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ 📖نفس های ثانیه ای ایوب جزئی، از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی☠ شدن فقط این را می‌دانستم ک روی پوست های ریز و درشت میزند. 📖دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش، تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم💔 میشد و از زخم ها خون می آمد . ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند. 📖وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود😞 گفت: مردم چه ظاهربین شده اند. می‌گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا⁉️ بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. 📖از اتاق عمل که بیرون می آوردنش . نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن" شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، می‌رویم آنجا و من بالاخره پزشکی👨‍🔬 می‌خوانم . 📖عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده❌ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣3⃣ 📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که آمدبالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا بخوانم. 📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. 📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی آمدند . دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. 📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب می‌خواند . یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود 📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی کتاب بود +باید این را تا صبح تمام کنم صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ 📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اش دوباره کنکور شرکت کرد. 📖آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می‌خواند . گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد 📖ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته ام؟ -تو کاری نداشته باش طوری زده ام که تهران قبول شی، قبول شد، "مدیریت دولتی دانشگاه تهران". 📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود 📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده‌ بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش می‌گفت . مهمانها به او نگاه می‌کردند و او مثل همیشه فقط به من♥️ قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می‌شوم و احساس می‌کنم با این کارش به باقی مهمانها بی احترامی می‌کند . چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅 📖آخر سر با چشم و ابرو به مهمانها اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. دوست داشت مخاطب همه ی حرفهایش من باشم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣3⃣ 📖به تلفن های☎️ وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را می‌پرسید . هرجا که بود، سر ظهرو برای نهار خودش رامی رساند خانه صدای بی وقت موتورش🏍 هم یعنی تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد. 📖وقتی از پله ها بالا می آمد . اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او میگفت😅 به بالا که می‌رسید من می‌دانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم. 📖دم در می ایستاد و لیوان آبی 💧 می‌خورد و می‌رفت . می‌گفتم : تو که نمی‌توانی یک ساعت ، اصلا نرو سر کار. شب ها که بر می‌گشت ، کفشش را در می‌آورد و همان جلوی در با سرو کله میزد. لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم می‌گفت : که چای☕️ و آب میخواهم 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣3⃣ 📖دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به داروها جواب نمیداد. 📖از خانه رفتم بیرون، دوست نداشتم به قهر بروم خانه آقاجون . میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم آرام میشوم. رفتم خانه عمه، در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد. _شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید ⁉️ منظورش را نفهمیدم🤔 پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد. 📖_ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، آمدند اینجا. بالای پله را نگاه کردم، ایوب ایستاده بود. -توی خانه عمه من چه کار میکنی⁉️ با قیافه حق به جانب گفت: اولا عمه ی تو نیست و ... ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی ؟ 📖نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری می‌کرد که یادم برود🗯 یا اینکه با هدیه ای پیش قدم میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣3⃣ 📖حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه ام🎁 را می‌داد . اگر از هم دور بودیم، می‌دانستم باید منتظر بسته ی از طرف ایوب باشم. 📖ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها💌 را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر میکرد. قند توی دلم اب5 میشد وقتی میخواندم "بعد از خدا، تو عشق منی😍 و این عشق آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما در دو قالب، ان شاءالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد♥️ و از بنده های شایسته اش باشیم..." 📖برای روزنامه، مقاله می‌نوشت . با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه می‌داشت تا را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود☺️ غیر از خواهرم و دختر عمم، هم به جمعشان اضافه شد. 📖با وجود بچه ها ایوب نمی‌توانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع میشدند👥 و روی کتابهایش می‌کشیدند . بارها شده بود که جزوه هایش را جمع می‌کرد و می‌دوید توی اتاقش، در راهم پشت سرش می بست🚪 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣3⃣ 📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها می گذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. 📖صدای هق هق از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " ایوب عصبانی میشود؟" 📖روی سرش دست کشیدم _این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ 📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمی خواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما هستید. سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد د😋 در را باز کردم. هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟ 📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم... ناهار هم پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣4⃣ 📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد _میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند⁉️ چون کم می‌ریزی . سر تا پای را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. 📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد، +هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد❌ که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد 📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را می‌کردند . 📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می‌دادند . تاکسی🚗 آقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می‌کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش می‌نشستم تا برسیم خانه. 📖گاهی دستگیره ماشین را می‌کشید وسط خیابان پیاده میشد. آقاجون میدوید دنبالش😔 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣4⃣ 📖مامان با اینکه داشت💥اما به ایوب فشار نمی آورد . یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان، ظرف های چینی را بود، دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. 📖مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا آب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش میزد تا محبتشان💖 را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه میکرد. بیست سال از عمر مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون آن‌که به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت🚚 فرستاد خانه 📖ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه میگردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقا جون خرید. ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به میکند با پسرها👥 فرق دارد. 📖بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر می بوسیدش که کلافه میشد، بعد خودش را لوس می کرد و می‌پرسید : -بابا ایوب، چند تا بچه داری⁉️😉 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣4⃣ 📖جوابش را خودش می‌دانست ، دوست داشت از زبان ایوب بشنود. -من یک دختر دارم♥️ و دوتا پسـر هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. 📖ایوب دست هایش را از هم باز کرد _سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده😍 هدی سرش را انداخت بالا +نه✘ دست و صورتم را بشویم، بعد -نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا 📖و هدی را گرفت توی بغلش💞 مقنعه را از سرش برداشت. چند تار مو افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد👧 هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم" 📖موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را می بافتم که اذیت نشود. با اخم گفت: من نمی‌گذارم آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه🧒 دارد؟ 📖اصلا یک نامه📩 می‌نویسم به مدرسه، می‌گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی‌دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه🗞 آمد خانه. گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد📝 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣4⃣ 📖رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می‌کرد . چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. 📖مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می‌کرد تا برایشان سخنرانی🎤 کند. روز جانباز را قبول نمی‌کرد . می‌گفت : من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد. 📖از طرف بنیاد، جانبازها را حج🕋 میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد👤 همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقا جون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی. گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا 📖برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش . هدی بیشتر از من از آن استفاده می‌کرد. 💅 با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می‌کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می‌نشست . ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا ببین😂 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣4⃣ 📖ایوب فقط می گفت چشمم روشن😅 و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود🚫 و دوم اینکه هیچ دستت را نبیند" 📖از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست📼 و شعر و اهنگآ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت: بفرما، حالا ببینم چقدر می‌خواهی برقصی. 📖دوتا لاک💅 و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. 📖برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه🏘 میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند. 📖بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها. توی خیابان، ایوب خانم ها را به نشان داد _از کدام بیشتر خوشت می آید ⁉️ هدی به دخترهای اشاره می‌کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید. برای هدی عبادت📿 مفصلی گرفتیم؛ با شصت هفتاد مهمان که داشتیم. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣4⃣ 📖از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می‌شناختند . با همه احوال پرسی می‌کرد پیگیر مشکلات مالی💰 آنها ا میشد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر، پسرهای💑 دانشکده با هم شده بود. 📖خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهر ها💞 کفش های پشت در برای صاحبخانه بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم . بالاخره جوابمان کرد☹️ 📖با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه🏘 بگردد، کار خودم بود. چیزی هم به کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی📚 را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می‌گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. 📖نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود🛌 روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند کاکائو🍫 بیشتر دوست داشت. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣4⃣ 📖روزنامه📰 را از دستم گرفت و دنبال گشت چند بار اسمم را بلند خواند، انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد ، را به او نشان میداد. 📖با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام📝 مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟ درست است؟" چشم هایم گرد شد😧 "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" 📖-نه خانم، بس که آقای بلندی‌ همه جا از شما حرف می‌زنند . می نشیند، میگوید ... بلند می‌شود ، می‌گوید شهلا♥️ من هم کنجکاو شدم اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم، خیلی دوست داشتم ببینم این خانم کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می‌کند 😉 📖کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم👤 منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم😠 گفتم باز هم آمده‌ ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می آیی ، در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟ 📖خندید😄 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس می‌خوانی ❓ 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣4⃣ 📖وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند اتاق مراقبت های ویژه، از پنجره ی مات اتاق سرک می‌کشیدم 👀 چند نفری بالای سرش بودند و نمی‌دیدم چه کار می کنند. از دلشوره و اضطراب نمی‌توانستم بنشینم. 📖چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکتر ها هنوز توی آی سی یو بودند. پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد "خانم این را ببرید آزمایشگاه "🌡 اشکم را پاک کردم. 📖لوله را گرفتم و دویدم سمت آزما یشگاه، خانم پشت میز گوشی☎️را گذاشت. لوله را ب طرفش دراز کردم _"گفتند این را آزمایش کنید" همانطور که روی برگه چیزهایی می‌نوشت 📝گفت: مریض شما فوت شد 📖عصبانی شدم _چی داری میگویی؟😳 همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما. سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند: مریض شما 📖لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا😭 از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می‌کرد ،شنیدم. +حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ بود! در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب🛌 خلوت بود. 🖋 ... 📝 🌹🍃🌹🍃 📚 @rommanekhoobe