eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
48 عکس
13 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خیلی نگران شدیم جلومون یه سری ماشین دیگه ایستاده بودن و شبیه یه ترافیک سنگین بود اما با این تفاوت وسط بیابون نه یه بزرگراه یا خیابون! ده دقیقه ایی صبر کردیم ولی هیچ ماشینی حرکت نمی کرد! کم کم راننده ها پیاده شدن ببینن چه خبره! نیم ساعتی گذشت باز هیچ خبری نشد! راننده ی ماشین ما کلافه شد دست و پا شکسته گفت: منتظر بشینید من برم جلو ببینم چه خبره! رفتن همانا نیم ساعت گذشت و هنوز نیامده بود! اکثر ماشین ها عرب زبان بودن و بومی همون منطقه! تک و توکی زائر بین مسافرها دیده می شد تقریبا همه ی سرنشین ها از ماشین پیاده شده بودن و بیابون پر شده بود از آدم... خیلی نگران شده بودم یه استرس عجیبی گرفته بودم همسرم هم نگران بود بخاطر ما اما چیزی نمی گفت! اینکه راه را بسته باشند! اینکه منطقه نا امن بود! با زن و بچه وسط بیابان ... همممون مستأصل و متحیر ایستاده بودیم که ببینیم چی میشه! توی دلم آشوب بود مدام ترس نرسیدن به شش گوشه را داشتم... کلی با آقام حسین (ع) صحبت کردم توی لحظاتی که اصلا معلوم نبود قصه چیه! بیابون بود و ترس! وسرنوشتی که مشخص نبود! غم حرم و حرامی را تداعی می کرد! لحظاتی که فقط دلت می خواست اشک بریزی... از غم بی بی رقیه و ترس بی کسی و غربت.... از دل بی قرار حسین(ع) آنگاه که خانواده اش میان انبوهی از حرامزاده ها تنها بودند و او جان می داد.‌‌.. میان همین افکار در هیاهوی جمعیت رها شده در دل بیابان دست التماس دلم... هنوز نرسیده به حرم دخیل دست های عباس شد.... جمله ای گفتم که خودم شرمنده ی بیانش شدم... آقا جان ما مهمان شمایم.‌‌.. اینجا غریبیم... هنوز حرفم دلم تمام نشده بود عباس که راننده ی ماشین ما بود با چهره ای نگران از دور پیداش شد! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2837🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پشت سرش هم چند تا افسر عراقی بلند بلند به راننده ها با همان لحجه ی غلیظ عراقی چیزی می گفتند... کمتر از چند دقیقه نگذشته بود که با دور زدن ماشین ها گرد و خاک همه جا را گرفت... راننده ی ما که رسید به همون عربی گفت: باید برگردیم... منظورش رو فهمیدیم می گفت: این مسیر نا امن! مسیر رو بستن باید بر گردیم... همسرم با همون پیرمرد همراهمون معترضانه گفتن یعنی چی برگردیم ما زائر حسینیم(ع) ... با دست اشاره کرد که با افسر عراقی صحبت کنید چند نفر دیگه هم که زائر بودن با همسرم رفتن سمت افسر عراقی خلاصه به عربی به فارسی هر جوری بود گفتن می‌خواین بریم کربلا... گفت: نمیشه این جاده ناامن! جاده اصلی هم به خاطر شلوغی یه طرفه است و ماشین ها دارن بر می گردن! دلشکسته و مستأصل.... وسط بیابون خدا... توی کشور عراق... بدون دیدن شش گوشه ... حالا می گفتن بر گردید مسیر بسته است! مثل امسال که راه ها بسته است یه جوری توی دلم به آقا شکوه کردم که حالا درسته من بدم! درسته رسم ادب بلد نیستم جلوی شما! درسته تمام طول سال ناخواسته با غیر شما و محرم و اربعین دم از شما میزنم همه اش درست! اما... اما... آقا شما که خوبید... رسم ادب و مهمون نوازیتون همه ی عالم می‌دونن... آقا به خوبی خودتون نگاه کنید نه بدی من! من به همه گفتم دارم میام زیارت شش گوشه ! برگردم چی بگم ! بگم راه بسته بود! واشک بود... اشک بود‌... اشک... پیرزن همراهمون گفت: هر چی خیره دخترم توکل به خدا کن... چند نفر از زائرها عربهای همون منطقه بودن خیلی تند با همون افسر صحبت کردن اون افسر هم گفت: من نمی دونم برید جلو با فلانی صحبت کنید... اونها که پیاده راهی شدن به سمت جلو! همسرم هم گفت شما هم بیاین هر چی بشه با اینها باشیم امکان رفتنمون بیشتره... ساک به دست توی خاکهای بیابون راه افتادیم... عباس که راننده بود هم همراهمون اومد ببینه تکلیف چی میشه بر می گردیم یا می ریم... نیم ساعتی پیاده رفتیم تا رسیدیم به محلی که جاده ی خاکی رو بسته بودن! پر بود از نیروهای نظامی عراقی با تانک و تیربار و... واقعا فضای وحشتناک و رعب آوری بود... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2838🔜
ما کمی دور تر ایستادیم همسرم همراه همون زائرهای عرب پیش افسر عراقی که نشونی اش رو داده بودن رفت ... دو، سه ساعتی طول کشید در همین زمان تعداد زائرها بیشتر هم شد روی هم رفته پانزده شانزده نفر شده بودیم... همه خسته و معطل! بعد از کلی چونه زنیِ عربها به سبک خودشون، بالاخره راضی شد با یه ماشین وَن که می خواست بره کربلا مسافر بزنه از جاده ی اصلی که یه طرفه بود بریم ولی اتمام حجت کرد و گفت پای خودتون دیگه! به زور داخل ماشین چپیدیم دیگه دم دمای غروب بود... یه مقدار که از مسیر خاکی رو رفتیم رسیدیم جاده اصلی... حالا طول و عرض این جاده فقط به اندازه ی یه ماشین بود یعنی جای سبقت هم نداشت بماند که بخواد از رو به رو هم ماشین بیاد! کنار جاده هم فاقد شانه بود یعنی کامل شیب! در نظر بگیرید از رو به رو، پشت سر هم اتوبوس می اومد بعد با توجه به اینکه بیشتر از یه ماشین هم جا نبود یکی باید می کشید توی خاکی و طبیعتاً اتوبوس نمی رفت تو خاکی ! جالبتر اینکه وقتی ماشین از رو به رو می اومد راننده ی ما مدام چراغ میداد راننده ی ماشین رو به رو هم مدام چراغ میداد تا بالاخره یکی بکشه کنار که متاسفانه ماشینی که می کشید کنار ما بودیم! و دقیقا کج می شدیم در حد چپ کردن! از اونجایی که طعم تلخ چپ کردن اتوبوس رو هم چشیده بودم هر بار که ماشین توی شیب خاکی کامل کج می شد یاد همون صحنه می افتادم... اینا یه طرف سرعت راننده غیر قابل وصف بود که شرایط رو بدتر می کرد! در حدی که صدای زائرهای عرب هم بلند شد که به راننده می گفتن: ارحم ...ارحم... دقیقاً اینجا بود که به چاله های هوایی هواپیما راضی شدم خدا می دونه چقدر توی این مسیر آیة الکرسی خوندم و فقط خدا خدا می کردم حرم ندیده نمیریم... باید داخل این ماشین وَن می بودید تا مفهوم پرواز در روی زمین را با پوست و گوشتتون احساس کنید اصلا یه وضعی! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2839🔜
بالاخره با کلی ذکر و دعا رسیدیم کربلا... شب شده بود... به خاطر ترافیک راننده جایی پیادمون کرد که پیاده تا حرم سه ساعتی فاصله بود... خسته بودیم و گرسنه... به عارفه کمی تنقلات دادم تا آروم بشه... راه افتادیم سمت حرم... دیگه اشتیاق به لب رسیده بود ولی هر چی می رفتیم نمی رسیدیم ... توی مسیر خیلی از موکب ها جمع کرده بودن و مثل این سالها نبود تا چند روز بعد از اربعین هم باشن.... بعد از یک ساعت و یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدیم تنها موکب ایرانی که مونده بود و داشت شام می داد... هیچ وقت اون عدس پلو رو یادم نمیره غذای ایرانی برای من که چند روز غذا ندیده بودم یه توان مضاعف بود و حس خوب که باید توی موقعیتش باشی حسش را بفهمی... بعد از عدس پلو انگار انرژی تزریق کرده باشن توی رگهام سرعتمون چند برابر شد... یک ساعتی رفتیم هنوز به حرم نرسیده بودیم که پیرمرد همراهمون گفت جلوتر از این جایی برای اسکان الان پیدا نمیشه و همین اطراف باید جایی پیدا کنیم. گوشه ی خیابون ایستادیم تا یه مکان برای اسکان پیدا کردیم البته اینم بگم خانواده های عراقی بودن که خیلی اصرار کردن بریم خونشون ولی اون موقع واقعا امنیت نبود و اینکه ما تنها بودیم همسرم با وجود ما ترجیح داد همون فندق بگیریم. هر چند که لطف مردم عراقی را کم ندیدیم همین سال گذشته این موقع مهمون خونه هاشون بودیم اما با شرایط اون زمان باید احتیاط می کردیم. وسایلمون را که جا دادیم راهی حرم شدیم و چه حرمی‌... وقتی قراره برای اولین بار بری یه جایی دیدن یه شخص خیلی مهم دیدین چه حالی هستیم؟! من همچین حالی داشتم... یه نگاه به خودم می انداختم می‌دیدم نه لایق وصل و نه لایق دیدار! یه نگاه به حرم می انداختم می دونستم ارباب کریم و دلبر ستار! هنوز به بین الحرمین نرسیده بودیم و من غرق این افکار! که بنرها و موکب های فعال کنار حرم توجهم را جلب کرد و پیام مهم و تاسف باری که می رسوندند!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2840🔜
خیلی جالب بود که وقتی دیگه هیچ ‌موکبی نبود این موکب های وابسته به انگلیس سه وعده صبحانه، نهار، شام با میان وعده می دادن اونم چه غذایی و چه میان وعده ای! غذای گرم مثل چلو کباب، جوجه کباب کباب ترکی با دلستر و دوغ و نوشابه طبق ذائقه ی هر زائر! میان وعده انواع آش و سوپ و میوه ها...! خلاصه یه جَوی که به جان خودم توی هتل هامون هم اینجوری پذیرایی نمی کنن که اینها پذیرایی می کردن! خیلی از جمعیت هم که مونده بودن یا تازه اومده بودن غذا نداشتن با دیدن این موکب ها چقدر خوشحال می شدن و چقدر دعا بخیرشون می کردن! دلم گرفت تا قلب حرم نفوذ کرده بودن! یکدفعه یاد مظلومیت پیامبر(ص)افتادم که واقعا هر چقدر هم تلاش کردن بفهمونن منافق ظاهری زیبا و خوب داره ولی باطنی پلید اما دریغا از انسانهای ساده لوحی که دینشان در گرو تکه نانی است! موکبشون کنار در ورودی حرم امام حسین (ع)بود! بله می شود کنار حسین(ع) بود ولی با حسین(ع) نبود! بنرهای شخصیت های شخیصشون هم با حالتهای متفاوت معنوی و سواستفاده از احساسات مردم نسبت به سادات و روحانیت در پوزیشن های مختلف نصب داربست ها بود! و مردم ساده لوح بی بصیرت به گمانشان از مال چه روحانی نورانی غذا تناول می کنند! برای لحظاتی هوای موکب های ساده اما پر از معنویت خودمان را کردم! و احساس ضعفی که چرا اینجا موکبی از ما نیست که همراه لقمه نانی کمی بصیرت بدهد! دلم گرفت و شوق زیارتم بیشتر به شوق بصیرت گره خورد وارد حرم شدیم... حرم حسین(ع)... لحظه ایی که گنبد طلایی آقا را دیدم... لحظه ایی که خیلی هاتون درک کردین... لحظه ی ناب و خاص زندگی هر فرد... از صمیم قلبم خواستم هر جا هستم با حسین(ع) باشم حتی مثل امسال گوشه ی خانه... با حسین بودن را فقط کنار حرم نبینم! هنوز داخل نرفته بودم صورتم را برگرداندم و نگاهم گره خورد به گنبد طلایی عباس(ع)... ناخودآگاه زمزمه کردم: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... سقای حسین سید و سالار نیامد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚🔜
رفتم سمت ضریح شلوغ بود ولی چون نرده گذاشته بودن داخل صف همه می تونستن زیارت کنن یک ساعتی طول کشید تا نوبت من شد... و لحظه ی زیر قبه... ولحظه ی وصال... دستهای گره خورده به ضریح... و حس ناب شش گوشه و پایین پای حضرت... و یک دل سیر اشک برای اکبر(ع) برای غم اصغر(ع) برای حسین(ع) برای آنان که با بی بصیرتی در لشکری به اسم اسلام و به نام مسلمان، حسین(ع) را دُوردانه ی پیامبرشان را، نه تنها کشتند که تشنه ذبح کردند! خود را مسلمان خواندند و حضرت را خارجی! آخر تحریف و نفوذ تا کجا! با دستهایی که دیگر با قلبم به ضریح گره خورده بود زیر قبه اش دعا کردم خدایا بصیرتی بده که به موقع امامم را یاری کنم... نه بصیرتی بعد از واقعه! و‌حسرت از دست رفته! دل کندن سخت است اما به همان اندازه شوق وصل دوباره اشتیاق آور... راهی حرم حضرت عباس (ع) شدم... و چقدر در مکانی که می دانی جای جایش بال ملائک است و قدم های حضرت زهرا(س) قدم زدن لذت بخش است... لذتی فرا زمینی... رسیدم به علمدار... الان که دارم می نویسم قلبم به یاد آن لحظه تپش نه فریاد می زند! ضریح بالا را برای خانم ها بسته بودن رفتم سمت ضریح پایین هنوز دیوارها خاکی بودن و با معنویتی از جنس نور آغشته... لحظات، لحظات غریبی بود... غم عباس (ع) کم نیست... چند روزی که کربلا بودیم هر روز خورشید با دیدار وصال می تابید هر چند که تا رسیدن به حرم باید شاهد بی بصیرتی ها می بودم و موکب هایی که همه چیز داشتند جز اندکی بصیرت! و مرا یاد همان لشکر اسلامی می انداختند که روبه روی قرآن ناطق ایستادند! اما با گذر از کنار اینها، حس معنویت حرم و زائرهای مخلصی که با تمام وجود اولا فکرشان را خرج حسین(ع) می کردند بعد مال و جانشان رایحه ای جان افزا به روح می بخشید... درست مثل وقت برگشت وقتی سوار اتوبوسی شدیم که راننده اش شاید به اسم سنی بود اما شعور حسینی داشت در کنار شیعه هایی که خود را شاید به اسم حسینی می خوانند و شعور یزدی می پرورانند و ندای جدایی سر می دهند قابل قیاس نیست! روز آخر از ارباب خداحافظی نکردیم سلامی دادیم به رسم خودشان تا امید و آرزوی وصال دوباره باشد... السلام علیک یا اباعبدالله.... درست یادم هست وقتی سوار همان اتوبوس شدیم راننده ضبط ماشینش را روشن کرد و‌ من همراه با همان صوت که گذاشته بود به عربی و فارسی همراه مداح آرام زمزمه می کردم و اشک بدرقه ام می کرد... پایان والعاقبة للمتقین نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚🔜
🔅بسم‌الله الرحمن الرحیم 🔅 🔴 ... روایت میدانی (۱) روز چهارشنبه ٣٠ شهریور است، صبح زود است که راهی صدا و سیما می‌شوم، حراست ورودی کارت ملی می‌خواهد، تقدیم می‌کنم، بعد بررسی سیستمی، می‌گوید ساختمان معاونت سیما را بلد هستی؟ می‌گویم نه. آدرس می‌دهد و بعد می گوید: لطفا حقیقت را بگو! لحظه‌ای به فکر فرو می‌روم که یعنی چی که بوق ماشین عقبی بسمت جلو هلم می‌دهد. به استودیو ١١ میرسم، هماهنگی با مجری و ارکان دیگر برنامه انجام می‌شود و ٧:٣٠ روی آنتن. از همان اول فضای بحث متفاوت است و مجری محترم مشخص است که نمودارهای ذهنی‌اش بهم ریخته، اما همراهی می‌کند و جایگاه دفاع مقدس را در جامعه امروز و نحوه رجوع به آن را می‌گویم و ثقل بحث اینجاست که : "برای برداشتن گام‌های درست در آینده باید گذشته را به درستی شناخت وگرنه آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار می‌گیرد" برنامه تمام می شود، راهی محل کار می‌شوم، به کارهای پیشرفت منطقه‌ای و... می‌پردازم، خبر شلوغی‌ها بالا گرفته است، عصر شده و به سرم می‌زند بروم کف میدان شاید بشود با این دهه هشتادی‌ها که می‌گویند آتش بیار معرکه شده‌اند صحبت کرد، تجربه ٨٨ تا ٩٨ هست، آنجایی که وقت می‌گذاشتیم قبل از شلوغ شدن و تاریکی بعضی‌ها رها می‌کردند و برمی‌گشتند! می روم خ.حجاب و به سمت کشاورز قدم می‌زنم، تیپ ضایع پیراهن دوجیب با شلوار کتان جلب توجه می‌کند و همان اول مقداری متلک چیزدار نصیبم می‌شود، همین اول می‌فهمم این‌ها کلماتشان هم متفاوت است. کشاورز را رد می‌کنم، به تقاطع وصال-ایتالیا می‌رسم، جمعیتی که شعار می‌دهند در حال بیشتر شدن هستند، سراغ یک گروه مشترک دختر و پسر می روم، به شانه یکی از پسرها می‌زنم، برمی‌گردد: - یا علی ریشو؟ - محمد هستم و دست دراز می کنم. - دست می دهد، ارسلان هستم. - کجا بسلامتی؟ - مأموری؟ اسلحه داری؟ دست‌بند؟ - نه هیچکدام. می‌خوام باهاتون بیام - ما داریم میریم انتقام بگیریم، به قیافت نمیاد - چرا اتفاقاً منم میخوام انتقام بگیرم - دختر بدون روسری با رنگ سبز فانتزی: بابا حاجی به قیافت نمیاد ما رو اسکل نکن - نه به جان مسیح علینژاد، منم دنبال انتقامم؟ -ععع ایول مسیح رو میشناشی؟ حالا دیگر همراهشان شده‌ام. من بینشان هستم. این اولین بار است که اینگونه بین دختر و پسرها هستم. - آره، می‌شناسم، ولی به من یکی دیگه گفته بیام برای انتقام؟ - کی؟ - - کیه؟ - از مسیح باحال‌تره؟ اصلاً مسیح فقط زر میزنه؟ - درست حرف بزن! مسیح خط قرمز ماست! - یکی‌شان سریع دارد در گوگل سرچ می‌کند و با دو تا فحش رکیک به مسئولان می‌گوید: قطعه لامصب ببینم حسین علم الهدی کیه؟ - گفتم که باحالتره!اصلا حسین ما آدم کشته و بدجوری انتقام گرفته! - دمش گرم از حکومتی‌ها زده؟ - آره از اون بالایی‌ها؟ - حاجی عکسش رو نداری؟ - محمد هستم - ما بگیم ممد؟ - بفرما ادامه دارد ... 📚 @rommanekhoobe
🔴 ... روایت میدانی (۲) - یه خانم می‌آید جلویم، گوشی بدست، از حسین که حکومتی زده بگو، میخوام با صدایت پادکست درست کنم برای مبارزه! - اینطوری نمیشه بیایید یه گوشه. می‌پیچیم تو یه فرعی کنار جوب می‌شینیم! به چشم ١٠ نفر میشن، خیلی مهربون و توی هم نشستن و هنوز ننشسته سیگارها تعارف می‌شود، به من هم تعارف می‌کنند، میگم تو ترکم، می‌خندن - ارسلان: بگو می‌خوایم بریم - شروع می‌کنم و خاطرات مبارزه و کشتن ساواکی‌ها در کرمان و... را برایشان می‌گویم، آرام آرام چهره‌ها متفاوت می‌شود، یکی‌شان بلند می‌شود و دوتا فحش خاردار می‌دهد و می‌رود. اما بقیه نشسته‌اند و من داغ‌تر حرف می‌زنم تا شهادت حسین علم الهدی زیر شنی‌های تانک. - یکی از دخترها شالش را سرش می‌کند، پسری دارد با ته سیگارش با زمین بازی می‌کند که ناگهان چند نفر دنبال چند زن و مرد هستن که مشخص است حرفه‌ای هستند هر دوطرف، با صدای این اتفاق همه حساس می‌شویم. - یکی از دنبال‌کننده‌ها که با لباس عملیات مشکی s313 هست تا ما را می‌بیند جلو می‌آید، چه غلطی می‌کنید اینجا؟ سرم را بلند می‌کنم : من مسئولشان هستم. - شما؟ - دوست شما! - پاشید متفرق شید بزن بزن شروع شده - دختر و پسرها و من بلند می‌شویم، یکی‌شان جلو می‌آید خیلی نزدیک، لباس s313 کنار من است، ممد آقا اینو رد کن بره وگرنه درگیر میشیم - دست برادر s313 را می‌گیرم، کنارش می‌کشم، حرف می‌زنم و میگم دنبال چی هستم! دنبال اینکه قبل شدت گرفتن درگیری‌ها و تاریکی ولو یک نفر شده را رد کنم برود خانه! - به من نگاه می‌کند: بخدا تازه از اربعین و موکب داری آمده‌ام، خسته و داغان، خدا خیرت بدهد، هر گلی زدی به سر خودت زدی... و میرود - برمی‌گردم، از جمعیت ١٠ نفره دختر و پسرها، ٧ نفر مانده‌اند. - می‌گویم: نمی‌خواید برید تظاهرات مگه؟ - با مدل مسیح بریم یا حسین؟ -انتخاب با خودتان؟ - سر دوراهی گیر افتاده‌اند! دخترها بیشتر تو فکر هستن - یه جمله میگم وخداحافظی می‌کنم: حسین قبل اینکه شما بیایید خودش رو براتون فدا کرده و جون داده اما مسیح اون طرف نشسته و من و شما رو انداخته به جون هم - یکی از پسرها: بس که این مسیح فلان فلانه... خداحافظی می‌کنم که بروم، سه نفرشان با من می‌آیند، نزدیک فسلطین هستیم، دیگر حریف سوال‌هایشان در مورد حسین علم الهدی نیستم، مسیر را می‌برم سمت کتابفروشی سر میدان فلسطین، سه جلد"سفر سرخ"می‌خرم، یکی برای دختر خانم، دوتا برای پسرها می گویم: این شما و این حسین ... - می‌زنیم بیرون، می‌خواهم جدا بشوم، دختر خانم جلو می‌آید: - اسمم فاطمه است، تو گروه مینا صدایم می‌کنند. - عکس فاطمه خودم را نشان می‌دهم که منم یک فاطمه دارم. - بغضش می‌ترکد، خوش به حال فاطمه که بابایی مثل تو دارد... می‌خواهد حرف بزند، نمی‌تواند. پسرها سرشان پایین است... - دیگر وقت گذشته و هوا دم تاریکی است، میگم چه می‌کنید؟ - هر سه می‌گویند برمی‌گردیم خانه حسین بخوانیم. اما فاطمه یا همان مینا حالش فرق می‌کند. شماره می‌خواهند، می‌دهم ... - خداحافظی می‌کنیم، حالا اول طالقانی بسمت ایرانشهر هستم، اشک‌هایم می‌ریزد که چقدر کم‌کاری کرده‌ام برای این دهه هشتادی‌ها، حرف فاطمه (مینا) مثل پتک در مغزم کوبش دارد ... یک جواب دارم فعلا: در کنار همه دشمنان و ... من هم مقصرم ... و یک جمع‌بندی: فردا زودتر بیایم شاید بتوانم بیشتر اثرگذار باشم ... روایت از محمد علیان 📚 @rommanekhoobe
مار و پله.mp3
9.34M
🎧 تو رو خدا این کثافتو همینجا نگه دارید، من نمی‌تونم این عوضیو تحمل کنم، بیاد بیرون می‌کشمش! 🔹 داستان زندگی ادمین کانال داعش در ایران 🎙 نمونه ی کتاب صوتی مار و پله 🔻 دریافت از لینک زیر: https://yamcag.ir/maropelle/ @Modafeaneharaam
📖 معرفی کتاب صوتی 🎧 کتاب صوتی مار و پله 🔸 داستان زندگی ادمین کانال داعش در ایران 🔊 پر مخاطب ترین کتاب صوتی یم 📝 نویسنده: فائقه میرصمدی 🎙 کتاب‌خوان: فاطمه سلیمانی ▫️انتشارات شهید کاظمی 📢 @nashreshahidkazemi 🔻 دریافت از لینک زیر: https://yamcag.ir/maropelle/ @Modafeaneharaam
هدایت شده از باغ زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 چقدر خوبه که «حجاب» رو اینطور تبیین کنیم، نه سطحی و مقایسه کردن زنان با آبنبات و ماشین، یا توجیه اینکه حجاب سبب زیبایی میشه!
هدایت شده از باغ زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت لیدر اعتراضات دانشجویی دیروز، آینه‌‌عبرت معترضین دانشجویی امروز 📍 رئیس ستاد جوانان میرحسین موسوی در انتخابات ۸۸ بود؛ او هم روزی سرسختانه مبارزه می‌کرد، برای تصوراتی مثل: تقلب انتخاباتی، خفقان و نداشتن آزادی، دیکتاتوری رهبری و سرکوبگری لباس‌شخصی‌ها، کشتن نداآقاسلطان توسط عوامل نظام، احساس فلاکت ایرانی و... 📍وی پس از دستگیری و محکومیت به حبس، هنگام مرخصی از کشور فرار کرده و حالا پس از مدتی زندگی در کشور فرانسه(مهد به‌اصطلاح آزادی غربی) برای شما از تغییرات تصورات خویش روایت می‌کند... 🎞برشی از مستند الف‌الف‌، پاریس ✍ای‌کاش این مستند در دانشگاه‌ها و خوابگاه‌های دانشجویی اکران و حول آن کرسی آزاد اندیشی برگزار شود؛ شاید اینبار جوانان کمتری فریفته‌ی سناریوی مشترک انتخاباتی دموکرات‌های آمریکایی و لیبرال‌های ایرانی شوند 🖌محمد جوانی @baghghezendegi
✅ رمان بی نظیر تنها گریه کن 🔰 در تقریظ رهبر انقلاب بر حاشیه کتاب تنها گریه کن آمده است: «با شوق و عطش، این کتاب شگفتی‌ساز را خواندم و چشم و دل را شستشو دادم. همه چیز در این کتاب، عالی است؛ روایت، عالی؛ راوی، عالی؛ نگارش، عالی؛ سلیقه‌ی تدوین و گردآوری، عالی، و شهید و نگاه مرحمت سالار شهیدان به او و مادرش در نهایت علوّ و رفعت .. هیچ سرمایه‌ی معنوی برای کشور و ملّت و انقلاب برتر از اینها نیست. سرمایه‌ی باارزش دیگر، قدرت نگارش لطیف و گویایی است که این ماجرای عاشقانه‌ی مادرانه به آن نیاز داشت.» https://oniketab.ir/product/tanha-gerye-kon 🤵🏻 سفارش کتاب و مشاوره : @admin_Oniketab
هدایت شده از بنده امین من
✧📚✧✧ ﷽ ✧✧📚✧ 📚کتاب ماجرای سیب قرمز 📗این داستان مفهوم قرآنی را برای کودکان به تصویر می‌کشد. 📖در داستان این کتاب، ریزمیزوی گرسنه یک سیب بزرگ پیدا می‌کند. اما در راه برگشت به لانه اش اتفاقات بسیار جالبی برای ریزمیزو و سیب، می افتد. به شما پیشنهاد میکنم حتما کتاب رو تهیه و داستان زیبای آن را بخوانید‌. 🔺مناسب کودکان ۷تا۹ سال ✍نویسنده: خانم کلرژوبرت ▪️ناشر: به نشر @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
کانال باغ زندگی👇👇👇 @baghghezendegi
ابتدای رمان چایت را من شیرین می کنم
👇🏻🎵📚کتب صوتی رایگان سایت نمکتاب🤩 (خانه‌ی کتاب‌های خوب) 👇🏻 🔹کتاب صوتی «طِیّب» در ۶ قسمت 🔸 کتاب صوتی «شُنام» در ۷ قسمت 🔹 کتاب صوتی «سایه‌ی شوم» در ۱۲ قسمت 🔸کتاب صوتی «راز درخت کاج» در ۵ قسمت 🔹کتاب صوتی «پدر، عشق، پسر» در ۷ قسمت 🔸 کتاب صوتی «کوچک اما پهلوان» در ۶ قسمت 🔹 کتاب صوتی «استاد عشق» در ۷ قسمت 🔸 کتاب صوتی «نورالدین پسر ایران» در ۲۰ قسمت 🔹 کتاب صوتی «خاطرات مستر همفر» در ۱۰ قسمت 🔸 کتاب صوتی «مسیح کردستان» در ۷ قسمت 🔹 کتاب صوتی «خط مقدّم» در ۵ قسمت 🔸 کتاب صوتی «خاک‌های نرم کوشک» در ۵ قسمت 🔹 کتاب صوتی «پسرک فلافل‌فروش» در ۱۰ قسمت 🔸 کتاب صوتی «پایی که جا ماند» در ۱۵ قسمت 🔹 کتاب صوتی «شاهرخ، حر انقلاب اسلامی» در ۵ قسمت 🔸 کتاب صوتی «حماسه‌ی حسینی» در ۱۴ قسمت 🔹 کتاب صوتی «هم‌رزمان حسین» در ۱۰ قسمت 🔸کتاب صوتی «من زنده‌ام» در ۱۱ قسمت 🔹 کتاب صوتی «صلح امام حسن علیه‌السلام» در ۳۹ قسمت 🔸 کتاب صوتی «فطرت الهی» در ۶ قسمت 🔹 کتاب صوتی «فرنگیس» در ۵ قسمت 🔸کتاب صوتی «خاطرات عزت‌شاهی» در ۱۴ قسمت 🔹 کتاب صوتی «اعتراف غلامان» در ۶ قسمت 🔸کتاب صوتی «سه دقیقه در قیامت» در ۱۴ بخش 🔹 کتاب صوتی «انسان ۲۵۰ ساله» در ۱۵ قسمت 🔸 کتاب صوتی «عبد صالح خدا» در ۱۱ قسمت 🔹 کتاب صوتی «عباس دست طلا» در ۹ قسمت 🔸کتاب صوتی «مهاجر مهربان (شهید دقایقی)» در ۴ قسمت 🔹 کتاب صوتی «چُغک» در ۹ قسمت 🔸کتاب صوتی «عدل الٰهی» در ۱۷ قسمت 🔹کتاب صوتی «کیمیاگر» در ۱۱ قسمت 🔸 کتاب صوتی «داستان بشارت» در ۵ قسمت 🔹 کتاب صوتی «آزادی معنوی ۱ و ۲» در ۲۳ قسمت 🔸کتاب صوتی «خون دلی که لعل شد» در ۱۵ بخش 🔹 کتاب صوتی «علی از زبان علی» در ۲۷ قسمت 🔸 کتاب صوتی «داستان‌های برگزیده و جذاب از کتاب سلام بر ابراهیم» در ۱۸ قسمت 🔹 کتاب صوتی «سلام بر ابراهیم ۲» در ۵ قسمت 🔸 کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید ناصر کاملی)» در ۲ قسمت 🔹 کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید عبدالحسین برونسی)» در ۲ قسمت 🔸کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید ابراهیم امیر عباسی)» در ۲ قسمت 🔹کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید آب‌شناسان)» در ۲ قسمت 🔸 کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید محمدابراهیم همت)» در ۲ قسمت 🔹 کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید سیدکمال قریشی)» در ۲ قسمت 🔸کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید حمید باکری)» در ۲ قسمت 🔹کتاب صوتی «نیمه‌ی پنهان ماه (شهید مهدی باکری)» در ۲ قسمت 🔸 کتاب صوتی «بینوایان» در ۱۳ قسمت 🔹کتاب صوتی «شازده کوچولو: روایت عشق و جستجو برای درک حقیقت» در ۲ قسمت ‌ ‌ ✨📚نمکتاب خانه کتاب‌های خوب📚✨
بیش از یکصد کتاب جذاب و رایگان 📗حاج قاسم 📒آن سوی مرگ 📕انسان ۲۵۰ ساله 📘خداحافظ سالار 📗 سه دقیقه در قیامت و.... اینجا گوش دهید👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2081751040C3711ba0d03
⛔️رمان بالاخره چاپ شد⛔️ کتابی از محمد رضا حدادپور جهرمی: 🔺دو ماه آخر منتهی به مرگ مهسا چه اتفاقی افتاد که دشمن را به هم ریخت و اینقدر عصبانی شد⁉️ (کمتر کسی درباره آن دو ماه و ضربه شصت دستگاه‌های امنیتی ایران به منافقین و سلطنت‌ها اطلاع داره و همه معمولا از بعد از مرگ مهسا درجریانند) 🔺چرا حامی اصلی جنبش زن‌ زندگی آزادی، برخی شبکه‌های خانگی بودند⁉️ دشمن از کی دست به کار شد⁉️ چرا بهترین و نزدیک ترین راه برای مقصودش را سینما و شبکه‌های خانگی دانست و انتخاب کرد⁉️ 🔺 نقش خاندان پهلوی و سلطنت طلبان در این ماجرا چه بود⁉️ موساد اسرائیل چرا نوردخت پهلوی را برای رهبری ارتش زنان آزاد ایران انتخاب کرد⁉️ 🔺 دستگاه‌های امنیتی و اطلاعاتی ایران از کی متوجه شدند⁉️ چگونه توانستند کاری کنند که سلطنت طلبان و منافقین و دیگر گروهک‌های تجزیه طلب، هیچ وقت به وحدت و اتفاق نظر نرسند⁉️ 🔺 زهر چشم اساسی دستگاه های اطلاعاتی و امنیتی ج.ا.ایران از سلطنت طلبان و منافقین چه بود⁉️ چرا منافقین مخصوصا کومله تصمیم گرفت دوزِ خشونت ها را به طرز بی‌سابقه‌ای بالا ببرد⁉️ چرا جمهوری اسلامی زیر بار حکومت نظامی نرفت⁉️ و ابتکار سربازان گمنام امام عصر ارواحنا فداه در این خصوص چه بود⁉️ و از همه مهم‌تر 👈 بهائیت کجای ماجرا بود⁉️ و چرا هر وقت سخن از مسائل ضدفرهنگی و ابتذال و آشوب‌ در فضای حقیقی و مجازی کشور به میان می‌آید، نام نحس بهائیت شنیده میشود⁉️ و ده‌ها مطلب ریز و درشت دیگه... سایت عرضه آثار و سفارش کتاب تقسیم با ۱۰ درصد تخفیف و تحویل درب منزل: www.haddadpour.ir
عشقی_که_حسین_به_ما_داد بعد از پیاده روی سه روزه، عمود به عمود از نجف به کربلا رسیدیم. در طول راه سیراب این همه عشق و محبت عاشقان به زوار حسین بودیم. در خانه‌ای که موکب بود با قدم‌های تاول زده ولو شدیم. در لحظه رسیدن، خانم خانه برایمان شربت آبلیمو خنک آورد. به یاد لب تشنه اهل خیام حسین نوشیدیم.چه روز سختی بود عاشورا، روزی به درازای تاریخ.شربت سرد تاری چشمم را که از شدت گرما حادث شده بود، برطرف کرد. صدا و چهره خانم خانه آشنا بود. بعد از چهل سال خیلی تغییر کرده بود. روز‌هایی که صدام ملعون آن‌ها را به گناه ایرانی بودن از عراق رانده بود.کسانی که اجدادشان ایرانی بودند. سال ۶۱ بود. ما در خانه‌ی نیمه سازی زندگی می کردیم.از مسجد خبر دادند اگر اتاق خالی دارید در اختیار عراقی‌های رانده شده بگذارید. دو تا اتاق تحویلشان شد.یک خانواده شش نفره بودند. پدر و مادر و یک دختر با سه تا پسر. چند سال باهم زندگی کردیم . پدر در کربلا طلافروشی داشت .صدام سه تا از پسرهایش را گروگان گرفت . بقیه را از عراق بیرون کرد. اموال آن‌ها را مصادره کرد. خیلی سخت است در دیار خودت عزیز باشی و امکانات رفاهی داشته باشی. هر کدام از فرزندان برای خود اتاقی داشته باشند. حالا مجبور بود با کمترین امکانات در کشوری که برایش غربت بود به رایگان زندگی کند. از فرزندان اسیرش بی‌خبر بود. آن روزها ماهم خانه به آن‌ها سپردیم و به هجرت برای تبلیغ رفتیم. بعد از سال‌های جنگ وقتی برگشتیم آن‌ها از خانه ما رفته بودند. از سرنوشتشان اطلاع نداشتم. حالا که در خانه‌شان خسته و کوفته راه بودیم، یک دیگر را پیدا کرده بودیم. در آغوشش گرفتم من را نمی‌شناخت. لب زدم ابولهوش اهلا و سهلا مرحبا. صدایم را شنید تاز یاد آن روزهای با هم بودن افتاد. اشک از چشمانش سرازیر شد.تنها کلام عربی که از یاد گرفته بودم ابولهوش بود. من را با عنوان ابولهوش صدا می‌کرد.از روزگارش پرسیدم. بقیه سرنوشتش را برایم گفت. بعد از رفتن شما، پسرانم بزرگ شدند و رهسپار جبهه دفاع مقدس شدند. به مقام شهادت رسیدند. آن سه تا پسرم که اسیر صدام بودند چون از رفتن به جنگ با ایران خود داری کردند توسط صدام به شهادت رسیدند. بعد از اعدام صدام برگشتیم عراق تا از خانه کاشانه‌مان خبری بگیریم که دست بعثی‌های از خدا بی‌خبر بود. غارت شده بود. دوباره از صفر شروع کردیم و این خانه را به عشق حسین، آباد کردیم تا میزبان زوار حسین باشیم. درسی حسین به ما داد. ✍ محمدی از جلفا 📝 روایت ۲۱۸ @khatterevayat
26.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌎پست ویژه 👆👆بسیار مهم و فوری یک افشا گری بسیار بسیار مهم برای اولین بار در رسانه ببینید کت تن کیه😁 🔰افشای شیخ قمی از ناگفته‌های سّری از مرگ پروژه هوش مصنوعی در جهان به واسطه عملیات نبینی ضرر کردی الحق که فلسطین کلید رمزآلود ظهور است ... .اگر خاطرتان باشد روزهای ابتدایی طوفان الاقصی صحبت از یسری اسناد محرمانه بود که بدست جبهه مقاومت افتاده بود ، ماجرای آن اسناد در این کلیپ آمده است ❀﷽‌‌اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الـ؋ـَرَج‌ٖؒ﷽❀ 📣📣📣👏✌️👌 (
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن "اقناع دزدها" 🔰 انیمیشنی که کار ده ها مقاله و سخنرانی را انجام می ده 🧐 🔴➖➖➖آفرین به سازنده ی آن