eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_156 یک هفته بعد:: رسول: انقدر کتکم زده بودن نفسم بالا نمیومد... جیمز اومد
🇮🇷 آوا: اشکام سرازیر شد... الهی بمیرم برات.... سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭 متن پیام:: «اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..» تو یه پیام دیکه:: «تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم» ـــــــ فردا ــــــ آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود... لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم... ــــــــــ آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود... گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد... پیام دادم..«من رسیدم» شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم... آوا: رسول کجاست! شارلوت: میگم بهت... و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده.. ــــــــــــــ آوا: ساعت از دستم در رفته بود.... فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم.. بلاخره ماشین نگه داشت.... شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما... فکر کنم وارد یه اتاق شدیم.. چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم... چند وانیه بعد پایین اوردم... روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس شارلوت: اونم میبینی آوا:از اتاق خرج شدو درو بست... هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک... پ.ن¹: رسول کو پس! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🇮🇷 آوا: اشکام سرازیر شد... الهی بمیرم برات.... سعی داره درداشو پنهان کنه ولی کاملا مشخصه چقدر داره درد میکشه😭 متن پیام:: «اگه میخوای رسولو ببینی خودت فردا ساعت 10 صبح بیا به این ادرس..» تو یه پیام دیکه:: «تاکید میکنم...تنها..بدون هیچکس فقط خودت..وگرنه نمیتونم سلامت رسولو تضمین کنم» ـــــــ فردا ــــــ آوا: واسه نماز که بیدار شدم دیگه خوابم نبرد... ساعت حدودای هشت بود... لوکیشنی که فرستاده بود حدود 2 ساعت با جایی که من بودم اختلاف داشت.. پس حاضر شدمو راه افتادم... ــــــــــ آوا: رسیده بودم... اما خبری نبود... گوشیو در اپردم تا با شماره تماس بکیرم تما جواب نداد... پیام دادم..«من رسیدم» شارلوت: رفتم جلو... به به آوا خانوم... آوا: رسول کجاست! شارلوت: میگم بهت... و به کاترین اشاره دادم چشماشو ببنده.. ــــــــــــــ آوا: ساعت از دستم در رفته بود.... فک منم نیم ساعتی هست که تو راهیم.. بلاخره ماشین نگه داشت.... شارلوت: در گوشش گفتم: داریم به رسول نزدیک میشیما... فکر کنم وارد یه اتاق شدیم.. چشمامو باز کرد... دستامو بالا اپردمو جلو چشام گرفتم... چند وانیه بعد پایین اوردم... روبه شارلوت گفتم: رسول کو پس شارلوت: اونم میبینی آوا:از اتاق خرج شدو درو بست... هجوم بردم سمت در... فریاد زدم: باز کن دروووووو.. رسوول کجاااااست بعد از چند دقیقه فهمیدم فایده نداره... رفتمو نشستم گوشه اتاق تنگ و تاریک... پ.ن¹: رسول کو پس! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_157 آوا: اشکام سرازیر شد... الهی بمیرم برات.... سعی داره درداشو پنهان کنه
🇮🇷 دوروز بعد: محمد: هرچقدر به آوا زنگ میزدم جواب نمیداد.. خیلی نگران بودم الان دوروزه ازش خبری نیست... شماره اوا به خانم تیموری دادم تا پیداش کنه... ــــــــــــــ آوا: کاترین برام غذا اورد... انقدر داد زده بودم صدام گرفته بود... گفتم: رسول... خوبه؟ کاترین: برگشتم سمتش خوبه.. دوباره خواستم برم که.. آوا: میشه... ببینمش... کاترین: برگشتمو نگاهش کردم آوا: خواهش میکنم ازت... کاترین: بلند شو... ــــــــــــــــــــــ آوا: درو باز کرد.. رفتم تو... چشمام پراز اشک بود... باورم نمیشد.... این رسول منه... رسولی غرق خون... یعنی خواب نیست... رفتم سمتش.. نشستم کنارش... اشکام سرازیر شد.. چند بار صداش زدم اما فایده نداشت... یقه لباسشو گرفتمو چند بار تکونش دادم و فریاد زدم:رسوووول اما بازم چشماشو باز نکرد... کاترین: نگران شدم یکم رفتم جلو تر... آوا: روبه کاترین گفتم: حالش خوب نیست.. دستامو باز کن تروخدا دستمامو باز کن... کاترین: نمیتون پاشو برگرد اتاقت.. بلند شو.. آوا: من هیچ جا نمیام... کاترین: پس بتمرگ همینجا.. خواستم از در خارج بشم که... آوا: گریه هام شدت گرفت... تو چجور عاشقی هستی که میخوای بزاری عشقت بمیره... مگه تو عاشق رسول نبودی این همه سال... میخوای بزاری بمیره! کاترین: رفتمو دستاشو باز کردم.. آوا: رفتم سمت رسول... چند بار زدم تو گوشش..اما فایده نداشت... با ترس دستمو سمت گردنش بردم..اما دستم توان نداشت... میترسیدم دستمو ببرم ولی نبضی نباشه! پ.ن¹: رسولی غرق خون🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام شبتون بخیر..
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_158 دوروز بعد: محمد: هرچقدر به آوا زنگ میزدم جواب نمیداد.. خیلی نگران بودم
🇮🇷 آوا: نبضش میزد... ولی خیلی اروم... چیزای که لازم بودو نوشتمو به کاترین دادم تا تهیه شون کنه... ـــــــــ کاترین: برگه رو به جیمز دادم.... از زیر سنگم شده پیدا میکنی همشونو... ـــــــــ آوا: وسائلو اورد.. اول باید خون صورتشو تمیز میکردم... یدونه از پد هارو باز کردمو صورتشو تمیز کردم... الان باید یه سرم بزنم واسش... اشکای توی چشممو با دست پس زدم تا بهتر ببینم... ــــــــــــــــ رسول: با درد بدی تو سرم بیدار شدم.. یه خانم کنار تختم خوابیده بود.. چهرش مشخص نبود... یکم تکون خوردم تا ازش فاصله بگیرم که اخم رفت هوا... آوا: از خواب پریدم.. تا دیدم رسول بیدار شدم چشمام پراز اشک شد و لبخند تلخی روی لبم نقش بست.. رسول: با صدایی که از ته چاه میومد با تعجبذلب زدم: آ.. و.. ا!؟ آوا: هنوز لیخند روی لبم بود.. اشکلمو پاک کردمو گفتم: جانم.. رسول: خوا.. ب... نیس.. تم... یعن.. ی آوا: اشکام دوباره سرازیر شد.... با همون لبخند تلخ به معنی نه سرمو تکون دادم... پ.ن¹: نبضش میزد ولی اروم🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام💫
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_159 آوا: نبضش میزد... ولی خیلی اروم... چیزای که لازم بودو نوشتمو به کاترین
🇮🇷 ریحانه تیموری: اقا گوشیش خاموشه ولی لوکیشن خارج از شهرو نشون میده! سیگنال خیلی ضعیفه و با دستگاهی که تو اون مکان وجود داره نمیشه کاری کرد.. ـــــــــــــ چند روز بعد ــــــــــــــ آوا: الان چند روز گذشته و حال رسول بدتر میشه.. رفتم پشت در... کسی اینجا هست.... صدای منو میشنوید؟ کاترین: چته باز.. آوا: حال رسول خوب نیست.. باید ببرمش بیمارستان... کاترین: نمیشه.. مگه تو دکتر نیستی خیر سرت.. خب درمانش کن حالاهم برو بشین سرجات... آوا: بلایی سرش اوردید که فقط باید بره بیمارستان... کاترین: بی توجه به حرفش درو بستمو رفتم.. اما نگرانش بودم... رسول: حالم اصلا خوب نبود.. همه جام درد میکرد... نفسم بالا نمیومد.. اما سعی میکردم دردمو پنهام کنم... آوا: با چشمای پراز خشم و اشک رفتم نشستم کنار رسول.. دردو از تو چشاش میدیدم اما به روی خودش نمیاورد.. یهو یادم افتادم یه ردیاب باخودم اوردم..(گیره روسریش) انقدر ذوق دیدن رسولو داشتم یادم رفته بود... سریع درش اوردمو فعالش کردم... ــــــــــــــ محمد: چند روزه مه از آوا خبری نیست.. خیلی نگرانش بودم.. سابقه نداشته چند روز بی خبر باشم ازش... با صدای تلفن از افکارم بیرون پریدم... گوشیو برداشتم... _آقا محمد یه دقیقه میاید پایین.. ــــــــــــــــ محمد: چیشده علی؟ علی سایبری: آقا یه پیام به سیستم رسول ارسال شده... محمد: خب بازش کن... علی سایبری: آقا لوکیشن یه مکانه متروکه ست خارج از شهره و یه چند ساعتی با ما فاصله داره... محمد: کمی مکث کردم.. حتما اواست.... روبه علی گفتم: سریع لوکیشنو واسم بفرست... علی سایبری: چشم اقا... ـــــــــــــ محمد: رفتم تو اتاق... وسائلمو اماده کردم... بیسیمو روشن کردمو گفتم: تمامی واحد ها... آغاز عملیات... پ.ن¹: آغاز عملیات... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام... حالتون چطوره..
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_160 ریحانه تیموری: اقا گوشیش خاموشه ولی لوکیشن خارج از شهرو نشون میده! سیگن
🇮🇷 عطیه: محمد بزار منم بیام... تروخدا... من مطمعنم رسولم اونجاست... محمد: نمیشه عزیزمن... با این حالت کجا میخوای بیای عطیه: من هیچیم نیست. بزار بیام... قول میدم تو ون بمونم... فقط بزار بیام... محمد: نمیشه...تو همینجا بمون... داشتم میرفتم سمت ماشینا که عطیه دستمو گرفت.. عطیه: محمد تروخدا... من اینجا دق میکنم از فکر شما.... محمد: دستشو گرفتم و با لحن ارومی گفتم: قربونت برم... تو اینجا بمون.. با ابرو به شکم عطیه اشاره دادمو گفتم: تا من برمو با عمه و داییش برگردم... باشه؟ عطیه: اشکام سرازیر شد لبخند تلخی زدمو گفتم: باشه! ـــــــــــــــ شارلوت: رفتم تا بهشون سر بزنم... آوا: با صدای اروم شروع به حرف زدن کردم: رسول تحمل کن.... محمد اینا الان میان... رسول: م. ح. م. د آوا: اره براشون لوکیشن اینجارو فرستادم... الاناس که برسن.. شارلوت: تو چه غلطییی کردیییییی و هجوم بردم سمت اوا.... چاقویی كه دستم بودو فرو کردم تو دستش... ـــــــــــــــــ محمد: امیر عقب نشسته بود.. هنوز تو شک بود! گفتم: داوود چقدر مونده برسیم؟ داوود: اقا 10 دقیقه محمد: گاز بده فرشید... ـــــــــــــ رسول: کاری ازم برنمیومد... کتک خوردن اوا رو نگاه میکرد... دردناک ترین لحضه زندگیم بود.. چون هیچ کاری نمیتونستم بکنم... سعی کردم بلند بشم... که سرفه هام شروع شد.. آوا: خون روی دستمو حس میکردم... دستم خیلی درد میکرد...... دست راستمو گذاشتم رو دستم که چاقو خورده.... خون از لا به لای انکاشتام پایین میریخت... سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمامو بستم... پ.ن¹: دردناک ترین لحضه زندگیم.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_161 عطیه: محمد بزار منم بیام... تروخدا... من مطمعنم رسولم اونجاست... محمد
🇮🇷 آوا: دستم خیلی درد میکرد.... فقط رسولو میدیدم که با نگرانی بهم نگاه میکرد... برای اینکه بهش اطمینان خاطر بدم سعی کردم لبخندی روی لب هام بشونم.... ــــــــــــــــ محمد: رسیدیم دم اون مترکه.. دلشوره داشتم نکنه بازم زد بزنن بهمون... ـــــــــــ شارلوت: چقد طولش میدی بیا دیگهههه... کاترین: اومد.. شارلوت: دستمو جلوی کاترین گرفتم تا ساکت شه... صدای ماشینا نظرمو جلب کرد... بیا اینام رسیدن... من از دست تو احمق چیکار کنم گمشو بیا... کاترین: بدو بدو پشت سر شارلوت راه افتادم... ــــــــــــــ محمد: رفتیم داخل.. کلا سه تا اتاق داشت... اولی رو داوود باز کرد.. ولی ناامید بهم نگاه کرد.. دومی رو فرشید باز کرد اونم نا امیدتر از داوود نگاهم کرد... فقط یه در مونده بود.. من باید بازش میکردم... چشمامو بستم بسم الله گفتمو با لگد کوبیدم به در... با چهره پر از درد اپا و رسول مواجه شدم... رسولی که انقدر ازش خون رفته بود بیهوششده بود... آوایی که از بس کتکش زده بودن نای حرف زدن نداشت... باورم نمیشد.... مثل خواب بود دوباره دیدن رسول! پ.ن¹:رسولی که انقدر خون ازش رفته بود بیهوش شده بود..! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام روز بخیر... عزیزان من فقط تا عصر هستم و بعد به پیام میدم که منو از دربیارند نظرتون رو راجع‌به این مدت که کنارتون بودم هم بگید... ساعت ۲ جمعی به پیام‌ها پاسخ خواهم داد. 🦋
سلام سلام چطورین؟
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_162 آوا: دستم خیلی درد میکرد.... فقط رسولو میدیدم که با نگرانی بهم نگاه میک
🇮🇷 امیر: با زانو فرود اومدم روی زمین... رسولو در آغوشم گرفتم... آخ چقدر دلم تنگ شده بود برا بغلت استاد رسول.. آوا: یاد کاترینو شارلوت افتادم... تفنگ محمدو از دستش کشیدمو تا تونستم دویدم... پاهام کوفته بود.. ولی نباید این بارم فرار میکردن... فقط من بودمو خدا با یه بیایون بدون هیچ ادمی.. یکی اینور اونورو نگاه کردم...دیگه داشتم نا امید میشدم که یه شال قرمز نظرمو جلب کرد.... اروم اروم جلو رفتم... خودشون بودن... یه تیر هوایی زدم... برگشتنو با تعجب بهم نگاه کردن... بعدش دویدن اون سمت... سریع رفتم دنبالشون... شارلوت رفت پشت یکی از سنگ ها...کاترینم دنبالش رفت..اما برگشت جلو من... کاترین: باید خودم بکشمش.... (فرض کنید باد شدیدی در حال وزیدنه...شال قرمز کاترین روی هوا معلقه و با دست چپ تفنگشو گرفته سمت اوا...و چادر اوا هم با کمو زیاد شدن سرعت باد در حال بالا پایین شدنه و با دست راست تفنگو گرفته سمت کاترین.. ) آوا: شلیک کرد... سریع جاخالی دادمو یه دور چرخیدم... در حین چرخش یه تیر به کتفش زدم که باعث پرت شدن تفنگ از دستش شد.. پ.ن¹: نه جان من حال کردین چجوری براتون شبیه سازی کردم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام روز بخیر... اولین مورد اینکه گفته بودید که رمان باید پارت‌هاش زیاد باشه و نویسنده بیشتر قرار بدن که هروقت بتونن می‌زارن عزیزان دومین مورد اینکه گفته بودید که نرم ولی بخاطر دلایلی مجبور به ترک ادمینی هستم ولی به‌شرط حذف نکردن برنامه ایتا در کانال خواهم بود و خوشحال میشم. سومین مورد استوری بازیگران بنده بی‌خبر هستم که چرا گذاشته نمیشه. چهارمین مورد گفته بودید که هیچ فعالیتی از من ندیدید بنده به اندازه‌ای که در توانم بود فعالیت کردم. پنجمین مورد پایه چندم هستم و... . سوالات شخصی هستند عزیزان ششمین مورد من ادمین هستم و نویسنده رمان نیستم. پیام‌هاتون رو تا هروقت مدنظرتون بود بدید من خودم میخونم نظرات را و خوشحالم میشم. امیدوارم در این مدت که کنارتون بودم مورد پسندتون واقع شده بوده باشم به خدا میسپارمتون یاعلی✨ 🦋
سلام بچه ها روزتون بخیر من ادمین استوری ها هستم اینستاگرام خیلی وقته بسته شده و واسم نمیاره متاسفانه من فیلترشکن ندارم که وارد اینستاگرام بشم فکر میکردم خودتون خبر دارین وگرنه زودتر بهتون میگفتم😊🌱
سلام قشنگا حالتون چطوره؟
یه مدت به نت دسترسی نداشتم متاسفانه!
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_163 امیر: با زانو فرود اومدم روی زمین... رسولو در آغوشم گرفتم... آخ چقدر د
🇮🇷 (خانم فهیمی رفت دنبال اوا و با کمک هم سوژه هارو دستگیر کردن) ـــ یک هفته بعد ـــ آوا: الان یک هفتس که رسول بیمارستانه... هنوز به هوش نیومده... دلیلشم زهر الود بودن اون چاقوییه که بهش زدن... رفتم نشستم کنارش.... شروع کردم به حرف زدن با چشمایی پراز اشک... سلام... استاد رسول من... میدونی ما چقدر دلتنگتیم... مسدونی اقا امیر چند وقته که منتظرته؟ لبخند تلخی روی لبم نشست.. میدونی داری دایی میشی...؟ سرمو روی تخت گذاشتم.... گریه هام شدت گرفت... رسول ما همه منتظرتیما... تروخدا بیدار شو... چند دقیقه گذشت... حس کردم دستش داره تکون میخوره... سرمو بالا کردم... رسول: چشمم خورد به چشمای قرمز و خیس اوا.... همینجوری زل زده بودم بهش... لبخندی مهمان لبم شد... آ. و. ا آوا: اشکلمو پاک کردم.... جانم! رسول: تمو... م.... ش... د؟ آوا: لبخند تلخی زدمو اشکام دوباره سرازیر شد لب زدم:: همچی تموم شد! پ.ن¹: پایان آمد قصه ما...🙂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیدوارم تااینجا از رمان خوشتون اومده باشه... ممنون میشم لفت ندیدو مارو همراهی کنید... ان شاءالله کلی فعالیت خفن تو راهه💚
سلام سلام💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه بانوان💚 😎✌️🏻 کپی به شدت ممنوع، درصورت مشاهده برخورد میکنم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
خوشگلای من لفت ندید لطفا(کانال رو بزارید رو بی صدا) قراره عید(یا زودتر) فصل دوم رمان رو بنویسم... دیالوگ هایی از آینده رو هم براتون میزارم👇🏻
آنچه در فصل دوم رمان خواهید خواهند:: _.... جاسوسه! (به تعداد حروف اسمش نقطه گذاشتم) _یعنی هرچی بهم گفت همش دروغ بود... _اول اعتمادتونو جلب کرد.. بعد بهتون خیانت کرد.. _من همیشه در هر شرایطی کنارتم قربونت برم... _نگو اینم دروغه.. _ای کاش همش کابوس بود... _دارن میبرنم جایی که خودم رئیس اون بخش بودم.. _بازم بهم دروغ گفتی..! _من از همون اولم دوست نداشتم! _احساس کردم قلبم نمیزنه... _این همه بلا سرت اورد بازم نگرانشی بازم دوسش داری؟! _چیکار کنم پدر بچمه.. _این همه وقت بازی خوردم.. _من حاملم... بخوام برمم نمیتونم.. _هنوز.. دوسش دارم.. به زودی در:: @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400
سلام سلام حالتون چطوره؟ ان شاءالله به زودی فصل دوم رمان مدافعان امینت رو بارگذاری میکنم💚
سلام سلام دخترا🌾 آماده اید برای پارت اول از قصل دوم رمان مدافعان امنیت؟
2 هفته بعد:: رسول: نزدیکای دو هفتس اومدم خونه... درد پهلوم کم بود قلبمم اضافه شده... داشتم قلبمو ماساژ میدادم که اوا اومد تو اتاق... سریع دستمو برداشتم.. آوا: رسول؟ قلبت درد میکنه؟ رسول: ها؟ قلبم.. ن.. نه.. نه ا. اصلا درد نمیکنه... خوبم... کاملا خوبم.. آوا: سری تکون دادمو نشستم رو تخت.. باید پانسمان پهلوتو عوض کنم... ــــــ آوا: خب... تموم شد.... رسول: دستت درد نکنه... آوا: بلند شدم که وسائلو ببرم... رسول: آوا.. آوا: جانم؟ رسول: از سایت چه خبر؟ آوا: رسول جان همین دیروز ازم پرسیدیا😂😐 درضمن من که امروز سایت نرفتم.. و رفتم تو پذیرایی رسول: دستمو روی پهلوم گذاشتمو بلند شدم رفتم سمت پذیرایی... نشستم رو مبل... فردا میری؟ آوا: اهوم... رسول: خب پس منم میام... آوا: نخیر.. شما جایی نمیای... میمونی خونه تا کامل خوبِ خوب شی... رسول: خب حوصلم سر میره خونه.... اونم تنها.. آوا: اوب من چند ساعت بیشتر نمیمونم میام خونه تا جنابالی تنها نمیونی.. دومن من که داشتم مرخصی میگرفتم بمونم پیشت خودت گفتی من راضی نمیشم از کارت بمونیو.. پرونده عقبه و اینجور حرفا... رسول: پووووووف آوا: الکی بهونه نگیر عزیزم😂😐 ــــــــــــ آوا: صبحانه رسولو آماده کرده بودمو توی اتاق گذاشته بودم براش... بی سرو صدا رفتم سمت ماشین.. استارتو زدم تا خواستم حرکت کنم یکی زد به شیشه ماشین.. پ.ن: و باز هم بازگشتی پرمهر😂👋🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام دخترا...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_1 2 هفته بعد:: رسول: نزدیکای دو هفتس اومدم خونه... درد پهلوم کم ب
آوا: شیشه رو دادم پایین... رسول: مسافر نمیخوای خانوم؟ آوا: عه رسول! خندیدمو گفتم: البته که میخوام... بپر بالا ــــــ آوا: هیچ جوره نمیشه تورو دور زد نه؟ رسول: ابروهامو بالا انداختمو گفتم: نخیر😂 آوا: قرصاتو که اوردی؟ رسول: بله قربان.. ـــــــــ امیر: عه رسوووول همه هجوم بردیم سمتش... یکی یکی بغلش کردیم.... رسول: داوود خیلی محکم بغلم کرده بود... خیلی فشار رو پهلوم بود... داشتم از حال میرفتم اما دلمم نمیومد از داوود جدا شم... امیر: عه داوود... رسول... پهلوش... فرشید: قرمز شده بیچاره😂 داوود: ای وای ببخشید... خوبی رسول.. رسول: دستم رو پهلوم بود.. آهههه.. فک کنم خوبم😂 محمد: به به استاد رسول... و همو بغل کردیم.. آقا دلمون برات تنگ شده بود... رسول: چاکریم.. ــــــــ آوا: ساعت قرص رسول بود.. پشت میزش نشسته بودو تو غرق کارش بود... رسول جان... قرصت... رسول: دستت درد نکنه... پ.ن: آرامش موج میزنه🙂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام چطورین؟