eitaa logo
روز نوشت‌های من
60 دنبال‌کننده
285 عکس
83 ویدیو
11 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 صبح پائیزی و آزمایشگاه با یکی از دوستام قرار گذاشتم که فردا برویم پارچه چادری‌هایمان را به خیاط بدهیم تا برایمان چادر بدوزد. صبح گوشیم پیام آمد که بچه‌ها مریض هستند و بزاریم برای شنبه. شنبه ساعت ۷و۴۰ دقیقه صبح گوشیم زنگ خورد. دوستم بود، گفت: " من دم در خونتون هستم. بدو بیا بریم" فوری گفتم: "همین الآن میام دم در" خیلی سریع در عرض چند ثانیه وسایل و مدارک و پارچه چادرم را برداشتم و وارد کوچه شدم. سوار ماشین دوستم شدم. احوالپرسی گرمی داشتیم و تا خود آزمایشگاه با هم حرف زدیم بیشتر هم درباره مسائل سیاسی روز. خدا را شکر نزدیک آزمایشگاه یک جای پارک خوب پیدا کردیم. مسیر نسبتاً کوتاه را با هم تا آزمایشگاه پیاده آمدیم. از اینکه این وقت صبح پیاده روی می‌کردم احساس خوبی داشتم. وارد آزمایشگاه شدیم. نوبت ۱۳ ! چهار نفر جلوی من بودند. تعجب کردم که این ساعت صبح ۱۲ نفر زودتر آمدند و نمونه‌گیری کردند و رفتند سراغ کار و بارشان. با خودم گفته بودم حتما ما جزو نفرات اول می‌شویم. نشستیم تا نوبتمان را صدا زد. به سرعت وارد اتاق نمونه‌گیری شدم. همه جوره فضا و محیط آرامش خاصی داشت. برخورد خوب کارکنان آزمایشگاه واقعاً حس خوب و آرامش‌بخشی را به آدم تزریق می‌کرد. با مهربانی از من خون گرفت. چند قطره خون از روی سوزن پرتاب شد و من با تعجب از خانم نمونه گیری پرسیدم: "چرا خون ریخت؟" با مهربانی و ادب جواب داد: "به نظرم خون خوبی داری" من هم گفتم: "آره چون قبلاً خونم خیلی غلیظ بود. الآن احساس می‌کنم خون رقیق و تمیزتری دارم" بعد با مهربانی چسب را روی دستم زد. دوشنبه گفتند برای جواب آزمایش می‌توانید هم حضوری و هم مجازی اقدام کنید. همراه دوستم از آزمایشگاه خارج شدیم و در هوای پاییزی قدم‌زنان تا ماشین پیاده رفتیم و سوار ماشین شدیم. مقصد بعدی ما پارکینگ حرم بود. صحبت‌های زیادی بین من و دوستم رد و بدل شد اما می‌توانم به جرأت بگویم اکثر صحبت‌های ما درباره مسائل سیاسی روز بود. مدت زیادی بود که در فضای مجازی فعالیت می‌کردم. از هر کلیپ و مطلبی درباره اغتشاشات و اتفاق‌های این روزها مطالعه داشتم. اطلاعاتم هم به نسبت بالا رفته بود و حتی خودم احساس می‌کردم که باید مطالعات زیادتری داشته باشم. در حال رفتن به سمت گیت گشت بودیم که یک برخورد و رفتار بدی سبب شد دوستم عصبانی بشه. ادامه دارد ... (س) ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 عصبانیت حلما وارد حریم مطهر حضرت معصومه(س) شدیم. در لحظه ورود به گیت، دختر خانمی را دیدم که در حال پوشیدن چادر بود و در حین پوشیدن خیلی بلند با خادمان حرم بد صحبت کرد. در حال قدم زدن در لحظه اول چند کلمه که شنیدم این بود که "چرا باید اول کاری که دارم وارد حرم میشم به من بگید چادرم رو بپوشم و ازم درخواست پوشش کنید. اول کیفم را بگردین بعد دنبال چادر باشید" همون لحظه دوستم برگشت و با عصبانیت گفت: "هر جایی قانون خودش رو داره. وارد حریم حضرت معصومه داری میشی نمیتونی بدون چادر باشی. چادرت رو اول بپوش بعد وارد شو" بعد هم رو من کرد و گفت: " الهام جون بیا بریم" اون دختر نگاهی به من کرد و از این لحظه به بعد ساکت شد. بعد با هم به سمت بازار حرکت کردیم. در حین حرکت از این برخورد دوستم تشکر کردم و گفتم: "واقعاً چرا به قانون پایبند نیستند. حتی در کنار ضریح حضرت معصومه هم حاضر نیست یک چادر معمولی روی سرش بزاره. چرا باید این حجم بی‌ادبی و توهین از جوونامون ببینیم" اون دختر، حجاب بدی نداشت ولی به خاطر پوشیدن چادر ناراحت بود و اصرار داشت که چرا اول کیفم رو نمی‌گردی بعد از من نمی‌خوای چادر بپوشم. نفهمیدیم کی به پاساژ رسیدیم. اینقدر که گرم حرف زدن بودیم. چون تازه اول صبح بود همچنان پاساژ بسته بود. نگهبان درب پاساژ را کمی باز کرده بود. داخل پاساژ تاریک بود. دوستم به نگهبان گفت: "ما می‌تونیم وارد پاساژ بشیم؟" نگهبان، پیرمرد مهربانی بود. اون هم قبول کرد و گفت: "بفرمایید" اما من ترس شدید داشتم و گفتم: "حلما جون هیچکس داخل پاساژ به این بزرگی نیست ما نمی‌تونیم وارد بشیم به نظرم خیلی ترسناکه" اما حلما گفت: "من چندین بار اینجا اومدم اصلا نترس هیچ اتفاقی نمی‌افته" ولی من اصلاً قبول نکردم گفتم: "نه به هیچ وجه نمی‌تونم بیام داخل. تو برو من اینجا هستم اگر اتفاقی افتاد حداقل یکیمون بیرون باشه" همان لحظه نگهبان پاساژ میان حرفمان آمد و گفت: "دخترای گلم داخل پاساژ هیچکس نیست می‌خواید بیرون پاساژ منتظر بمونید تا یکی یکی مغازه‌ها باز بشه" من هم گفتم: "بیا حلما جان یکم صبر کنیم تا مغازه دارها مغازه‌هاشون رو باز کنن" خلاصه کمی در بازار حرکت کردیم تا اینکه یادمان آمد هنوز صبحانه نخورده‌ایم و به‌خاطر آزمایش ناشتا بودیم، تصمیم گرفتیم یک صبحانه خوشمزه بخوریم. بین موارد مختلف تصمیم گرفتیم یک اشترودل پیتزایی سفارش بدیم. به فضای آرام بازار نگاه می‌کردم. رفت و آمدهای زیادی بود. همه به ظاهر آرام حرکت می‌کردند. مغازه‌دارها یکی یکی مغازه‌هاشون را باز می‌کردند. آقای فروشنده صدایمان زد و اشترودل‌های داغ را به دستمان داد. کمی جلوتر از مغازه اشترودل فروشی، کنار یک مجسمه که تمثال آقایی را داشت که در حال تعمیر کفش بود، روی یک صندلی نشستیم و به مجسمه نگاه می‌کردم و مشغول خوردن اشترودل شدیم. احساس خوب و لذت بخشی بود. توی این هوای پاییزی آرامش خاصی به من می‌داد. چشمم را برگرداندم و نگاهم افتاد به پیرمرد مهاجری که نگاهش به زمین خیره شده بود. همان لحظه خانمی به سمتش حرکت کرد. این خانم تیپ خاص و عجیبی داشت. سه کیف روی دوشش بود. نوع لباس و پوشش نشان می‌داد که از قشر ضعیف جامعه هست. یک شال مشکی یک کلاه یک کاپشن یک لباس سفید تنگ و کوتاه و یک شلوار معمولی پوشیده بود. خودش سعی می‌کرد با شال جلوی بدنش را بپوشاند. همان لحظه به سمت پیرمرد رفت و گفت: "به چی زل زدی؟! چشات رو درویش کن" ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 "چشات رو درویش کن" پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت: "من به هیچی نگاه نمی‌کردم" در واقع از پیرمرد می‌خواست که بهش نگاه هیز نداشته باشد. بعد هم شروع کرد با پیرمرد صحبت کردن. من هم مشغول خوردن اشترودل شدم و دیگر هیچ صدایی از آنها نشنیدم. چند لحظه گذشت و سرم را بالا گرفتم. یک لحظه متوجه شدم یک جمله به پیرمرد گفت. تنها چیزی که شنیدم فحش بدی به روحانیت داد. با ناراحتی سرم را پایین انداختم و فکر کردم اینکه چرا یک زنی با این سنّ باید اینطور فحش بده و علت این فحش رو متوجه نشدم. به خانمِ نگاه کردم. خیلی عجیب بود. به سمت ما آمد و از حلما پرسید: "این چه مجسمه‌ای هست؟" حلما گفت: "نمی‌دونم. تا به حال بهش فکر نکردم" خانمِ گفت: "مگر در شهر قم زندگی نمی‌کنید؟" حلما گفت: "چرا اما تا به حال توجهی بهش نداشتیم" مجسمه به رنگ سیاه بود. روی سر مجسمه کلاهی که کاملاً شبیه کلاه اون خانمِ بود. خانمِ به مجسمه اشاره کرد و گفت: "قیافش شبیه آخوندهاست" اینجا بود که نتوانستم آرام بگیرم. بهش گفتم: "اتفاقا شبیه خودت هست" با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: "شبیه من؟ کجاش شبیه منه؟" حلما گفت: "کلاهش رو نگاه کن" پیرزن کمی با اخم و عصبانیت به من نگاه می‌کرد. باید تصمیمم را می‌گرفتم. با مهربانی بهش نگاه کردم و گفتم: "چرا به آخوندها فحش می‌دهی؟ مگر جز این که اکثرشان قشر مظلوم و آرامی هستند؟ چه ظلمی در حق شما انجام داده‌اند؟ جز این بوده که هر وقت بهشان نیاز داشتیم دستگیریمان می‌کردند و هوایمان را داشته‌اند؟" پیرزن به سمتم آمد. به من گفت: "این کثافتا فقط بلدن صیغه بخونن" یک لحظه می‌خواستم بگویم خُب صیغه چه اشکالی دارد؟! اما فوراً به ذهنم رسید شاید مسلمان نباشد و به خاطر همین از صیغه بدش میاد. گفتم: "کی گفته آخوندها فقط صیغه میخونن؟ همون آخوندا شما رو محرمه همسرت کردن" گفت: "همسرم به من خیانت کرده" گفتم: "همسرت مگه آخونده؟" گفت: "نه ولی همه میگن این‌ها آدم‌های بدی هستند" گفتم: کی میگه؟ گفت: همه گفتم: "اگر منظورت شبکه‌های اینترنتی خارجی هست، خُب آنها که دشمن ما هستند. هیچ وقت حقیقت رو نمیگن" نگاهی به من کرد و گفت: "نمی‌دانم" بعد هم شروع کرد به درد و دل کردن. گفت: "من از شیراز اومدم. دوتا پسر دارم و پول زیادی هم دارم. همسرم ولم کرده و رفته. پدرم روسی هست. مادرم شیعه" پرسیدم: "چطور؟ در دین شیعه اجازه ازدواج با یک کافر رو نداریم!" گفت: "توی اوضاعی بودند که مجبور شدند با هم ازدواج کنند" گفتم: "خانم شما چه دینی داری؟" گفت: "خودم هم نمی‌دونم شاید مسیحی باشم البته پدرم مرد با ایمان شد و در سن ۴۰ سالگی مسلمان شد" از خانمِ خواستم کمی روسی برایمان صحبت کند. جملاتی گفت که اصلاً متوجه نشدم. خیلی شک کردم. گفتم: "من هیچی نفهمیدم و شک زیادی دارم که اصلاً به زبان دیگه‌ای صحبت کرده یا فقط صدا و آوایی از دهانش خارج شده" دوباره شروع کرد به درد و دل کردن که یکدفعه یک خانم چادری به جمع ما اضافه شد که داشت پاکت پول می‌فروخت. به سمتم گرفت. گفتم: "فقط کارت دارم قیمتش چنده؟" گفت: "کارتخوان ندارم" گفتم: "چقدر قشنگه" یک دفعه خانم کلاه پوش گفت: "کارت می‌خواهیم چیکار؟ به چه درد ما میخوره؟" خانم چادری عصبانی شد و گفت: "اینکه دارم با عزت و شرف کارت می‌فروشم و هزینه‌هام رو در میارم بده؟ یا اینکه برم تن فروشی کنم؟" به سرعت از پیش ما رفت. خانم کلاه پوش فحش‌های رکیک و زشتی بهش داد که خیلی من را ناراحت کرد. شروع کرد به ادامه درد و دل طوری که حتی اجازه نمی‌داد ما صحبت کنیم. مثلاً می‌گفت: "دوتا پسر دارم به قد و قواره نوجوان. تنها دستشون گوشی هست و از تو شبکه‌ها عکس‌های بدی می‌بینند" یکدفعه به ذهنم رسید و گفتم خانم عزیز! شما که دوست نداری پسرت از این شبکه‌‌ها عکس‌های بد ببینه چرا اطلاعاتت رو از این شبکه‌ها می‌گیری؟ چرا فکر می‌کنی دشمن اطلاعات درستی در اختیار ما می‌زاره؟ قطعاً از این شبکه‌ها اطلاعات گرفتی و فکر می‌کنی طلبه‌ها آدم‌ های بدی هستند" نگاهم کرد و گفت: "پسرم وقتی عکس زن‌های برهنه رو میبینه و به من نشون میده. بهش میگم پسرم اینا رو نگاه نکن. حالم بهم میخوره یا پسرم وقتی من میام خونه بغلم میکنه میگم بغلم نکن خوشم نمیاد میگه مامان من به تو حس مادری دارم و دوست دارم من بهت حس بدی ندارم" به حرفهای خانمِ فکر می‌کردم که یک دفعه چشمم به مرد پشت سرمان افتاد. یکی از مغازه دارها یک پسر جوانی بود که در حال سیگار کشیدن و به حرفهای ما تا آن لحظه داشت گوش می‌داد. خانمِ بین حرفهاش صحبت‌هایی داشت که من خجالت می‌کشیدم اون پسر بشنوه. مثلاً از نحوه و مدل اندام‌های جنسی خانم‌ها صحبت می‌کرد که متأسفانه تو شبکه‌ها پسرهای جوان در حال دیدن آن هستند. من هم گفتم نیازی نیست تو شبکه‌ها این‌ها را ببینند، بلکه توی خیابان هم میاد.
متأسفانه امروز چنین صحنه‌هایی را می‌بینند و تحریک میشوند. همان لحظه به ذهنم رسید و دوباره تأکید کردم که چرا اسلام دوست دارد خانم‌ها با حجاب بیان. شما به عنوان مادر طاقت نداری که پسرت صحنه‌های مستهجن را از شبکه‌های مجازی مشاهده کند این خانم به حرف‌های من گوش می‌کرد و هیچ جوابی نمی‌داد. حلما هم این وسط صحبت‌های خوبی داشت و کمکم می‌کرد. خانمِ گفت: "با اینکه پدرم روسیه‌ای بود و خیلی خوشگل بود، ولی من به مادرم رفتم. سبزه و زشت شدم" من نگاهی بهش انداختم و به لطف خدا به ذهنم رسید و گفتم شاید صورت جذابی داشته باشی. چون سنّت بالا رفته ولی اندام‌های زیبایی داری. "شالت را روی سینت بذار که پیدا نشه" فوراً شالش رو باز کرد و روی سینش انداخت. "هر خانمی یه جذابیتی داره. به نظرم شما سینه قشنگی داری پس بهتره بپوشونید" توجه خوبی به این حرفم نداشت و دوباره شروع کرد به صحبت از خانوادش. از ارث و میراث و اموال. از پسرانش. از مادر مهربانش. از خواهراش. همون لحظه به حلما اشاره کردم و گفتم: "شاید بهایی باشه" حلما نگاهی کرد و گفت: "نمی‌دانم" دوباره به حرفاش گوش دادم و بین این حرف‌ها به مردم و اطراف نگاه می‌کردم. چند نفری مرد به ما نگاه می‌کردند و حرف‌های ما را کم و بیش می‌شنیدند. طلبه‌های زیادی از کنار ما رد می‌شدند. دوباره صحبت را کشاند به سمت آخوندها. گفتم: "خانم لطفاً توهین نکنید به این طلبه‌ها" "ما باید بریم و دیرمون شده ولی خواهش می‌کنم این‌ها اکثرا آدم‌های خوبی هستند" برگشت و گفت: "آره راست میگی من اشتباه کردم این‌ها بدبخت‌ترین آدم‌های جامعه هستند و بی‌پول‌ترین آدم‌های جامعه هستند. می‌دانم حقوق‌ کمی دارند. من اشتباه کردم" گفتم: "واقعاً شهریه یک طلبه اندازه یک کارگر هم نیست. اگر برخی از بزرگانشون اشتباه کردند. اگر برخی از این طلبه‌نماها، زندگی مجلل دارند، دلیل بر این نیست که به این لباس پیامبر توهین بشه. اینها خادم مردم هستند" سرش را تکان داد و گفت: "ممنونم" حلما چند جمله محبت آمیز به خانمِ گفت. بهش گفت: "خدا حفظت کنه" منم گفتم: "برو پیش حضرت معصومه زیارتی کن. دلت آروم می‌گیره و از خانم کمک بگیر تا تمام مشکلاتت حل بشه. ما هم برات دعا می‌کنیم" با هم خداحافظی گرمی کردیم و به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم... ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
هدایت شده از بیداری ملت
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔸تهیه‌کننده: مجتبی میرزایی 🔸ترانه‌سرا: محمدجواد الهی پور 🔸خواننده: حسین جعفری 🔸آهنگساز: محمد پورفرخی/حامدجهانبخش 🔸صدابردار: حامد داوری 🔸تنظیم : استودیو کارو 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 زَنِ سنّ بالا در خیّاطی به سمت پاساژ برای دوختن چادر حرکت کردیم. توی مسیر دوباره با حلما صحبت کردم و کلی درد و دل کردیم. حلما گفت: "کاش فیلمبرداری می‌کردیم" گفتم: "به ذهنم رسید اما انجام ندادیم دیگه" توی مسیر به این فکر می‌کردم که من همیشه از امر به معروف و نهی از منکر دیگران می‌ترسیدم. همیشه خودم را پایین‌تر از این می‌دانستم که با دیگران به صورت دوستانه گفت‌وگو داشته باشم. هیچ وقت توانایی جهاد تبیین را نداشتم اما اینجا خیلی قشنگ و خوب همراه با دوستم توانستم یک خانم را امر به معروف کنم. با یک خانم دوستانه صحبت کنم. درد دل کنیم و حرفها بشنویم و حرف‌های زیادی بین ما رد و بدل شد. احساس خیلی خیلی خوبی داشتم از اینکه فکر کردم بالاخره من هم توانستم برای دینم برای چادرم برای لباس پیامبرم کاری کنم. به سمت پاساژ حرکت کردیم. وارد پاساژ شدیم چند طبقه را به سمت زیر زمین رفتیم. فضای پاساژ شیک و تمیز بود. قبل از اینکه وارد خیاطی بشویم وارد یکی از مغازه‌های لوکس لباس فروشی شدیم. لباس‌های خیلی شیک و گران قیمتی داشت. لباسهایی با طرح اسلامی داشت. فروشنده یک خانم محجبه‌ای بود که چادر نداشت‌. باید یکبار همسرم را بیاورم و با هم لباس‌ها را ببینم و حسابی جیبش را خالی کنم. البته قیمت‌هاش فوق العاده بالا هست. با مهربانی از همدیگه خداحافظی کردیم و بعد وارد خیاطی شدم. به محض ورود به خیاطی روی صندلی نشستیم و به لباس‌های دوخته شده نگاه می‌کردیم و نظر می‌دادیم. تعداد زیادی خیاط در کارگاه مشغول خیاطی بودند. مدیر اصلی خیاطی اسمشون زیبا خانم بود. شخصی مهربان و با ادب. به ما گفت چند لحظه‌ای منتظر بمانید چون هنوز چادرها آماده نشده خلاصه ما هم نشستیم و منتظر آماده شدن چادر هایمان بودیم. بعد از چند دقیقه خانم چادری و محجبه وارد فضای خیاطی شد. دوتا روسری بلند آورده بود که کوتاه کند. برگشتم بهش گفتم: "چرا روسری‌ها رو کوتاه می‌کنی؟ اینا که خیلی خوشگلن" گفت: "زیر چادر اذیتم میکنه" سنّ بالایی داشت و در کنار ما نشست. گاهی به حرف‌های ما توجه می‌کرد و اظهار نظر می‌کرد. نمی‌دانم یهو چی شد که به ذهنم رسید و به حلما گفتم زندگی در حال گذر هست. خانم‌ها در حال خیاطی هستند. رفت و آمدها، هوای به این خوبی و آرامشی که داریم. چرا یکسری جوان، با کارهای احمقانه ریختن و اغتشاش کردن؟ چرا این حجم وحشی‌گری را دارند؟ اینها که بدون روسری تو خیابان‌ها می‌گردند، ما هم کاری به آنها نداریم. پس چرا چادر از سر ما می‌کشند؟ شاید دلشان می‌خواهد داعش، آمریکا یا اسرائیل بیاید و به ما حکومت کند. ولی واقعاً حضور این‌ها چه فایده‌ای به حال ما دارد؟ دشمنان ما که خوبی ما را نمی‌خواهند. خودمان باید برای خودمان کاری کنیم. در حال حرص خوردن و غُر زدن بودم که یهو خانم سن بالا برگشت و با اَخم به من نگاه کرد و گفت: "این تعداد زیادی که ریختن توی خیابون‌ها مردم هستند. اعتراض دارند. اغتشاشگر نیستند" گفتم: "اگر اعتراض دارند چرا آتیش می‌زنند؟ چرا نابود می‌کنند؟" گفت: "این کار آنها نبوده. کار خود پلیس‌ها بوده" حلما هم به کمک من آمد و جواب خانم سن بالا را داد و گفت: "چطور ممکنه کار پلیس‌ها باشه؟ همین دیشب یک پلیس را لخت کردند. چند وقت پیش پلیس رو آتیش زدن. بسیجی‌ها رو با تفنگ می‌کشند. آیا این کار خود پلیس هست؟" خانم سن بالا گفت: " آره آره" با حرص و عصبانیت گفت: " زدید دختر جوون مردم رو کشتید حالا توقع دارید نمی‌رید؟" با ناراحتی برگشتم و گفتم: " از شما خانم چادری توقع نداشتم. چرا این حرفو میزنی؟" بلند شد و با عصبانیت به من گفت: " چه وضع مملکت شده. گرانی، فساد" گفت: "در زمان شاه این حجم فساد نبود. این حجم کاباره، شراب خوری نبود" با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: " چطوری حرف میزنی در حالی که همه می‌دونیم در زمان شاه انواع و اقسام فسادها در جامعه زیاد بود" گفت: "موسی به دین خود عیسی به دین خود" گفتم: "یعنی شما حاضری پسری بیاد بگه آزادی هست و به دختر شما تجاوز کنه؟" گفتم: "در کشور انگلیس و آمریکا هم یک حدی از پوشش وجود داره" شروع کرد به گفتن یکسری جملات تکراری مثل اینکه در کشور ما دزدی زیاد هست و ... حلما وسط این بحث‌ها خیلی به من کمک می‌کرد. گفت: "در همه جای دنیا دزدی وجود داره" زن سن بالا: "هیچ پیشرفتی نداشتیم. در حالی که در زمان شاه زندگی خوبی داشتیم" بهش گفتم: "مادر من می‌گفت ما در زمان شاه گاهی ناهار چای شیرین همراه با نون می‌خوردیم در صورتی که پدرم یک بازاری بزرگ و پولدار بود اما آنقدر اوضاع اقتصادی خراب بود که حتی نمی‌تونستیم برنج بخوریم. الان شما روزانه اگر مرغ یا گوشت نخورید روزت نمی‌گذره" حرفهایم را قبول نداشت. همان لحظه زیبا خانم از اتاق خیاطی به سمتم آمد. خانم بسیار فهمیده و با اطلاعات بالا بود.
گفت: " خانم چی میگی؟ تو این کشور حتی یک فقیر هم وجود نداره. تصمیم داشتم دستِ یک فقیر رو بگیرم ولی آنقدر توی همین قم گشتم اما یک نفر محتاج نون شب پیدا نکردم. هرکس بود گداهایی بودند که توانایی کار رو داشتند اما از روی تنبلی مشغول گدایی بودند. اکثر خانواده‌ها خوب می‌خورند و خوب می‌پوشند. ولی فقط غُر میزنن و قدردانِ کشور نیستند" گفت: " یک کتاب قطور خوندم از فسادهای شاه و تجاوزهایی که به دختران داشت. چطور می‌گید هیچ تجاوزی نبوده؟" من هم گفتم: " در تمام سال‌هایی که شاه ایران بود، برای خودش و همسر و خانوادش تولدهای آنچنانی با پول ملت فقیر و بدبخت می‌گرفتند. کجا رهبر عزیزمون برای خودشون تولد گرفتن؟" گفت: "مگه چی کار می‌کردند؟ چند تا چراغ وصل می‌کردند" گفتم: "نخیر جشن می‌گرفتند که توش میلیونها تومن خرج می‌شده. شراب میخوردند" زیبا خانم و حلما مشغول پُروِّ چادر شدند. خانم سن بالا برگشت به سمت من. من تا می‌خواستم باهاش حرف بزنم، یهو گفت: "دیگه هیچ حرفی نزن ما به نتیجه نمی‌رسیم" خدای مهربان همان لحظه توی قلبم آرامش خاصی داد. برگشتم و گفتم: " نه من دوست دارم با شما حرف بزنم. دلم می‌خواهد حرف بزنیم تا اطلاعاتمون بالا بره" یهو برگشت و گفت: " باشه بیا حرف بزنیم. زیر همین بوستان علوی یک کاخ بزرگی ساختن و تمام فرزندان مسئولین آنجا در حال شراب خوردن هستند" زیبا خانم با صدای بلند خندید و گفت: " این چه حرفیه که میزنی؟ خودت از حرفت خندت نمیگیره؟" گفت: "شماها خبر ندارید" گفتم: "خانم عزیز نزار دشمن گولت بزنه. اخبار رو از شبکه‌های من و تو و اینترنشنال نگیر. اخبار رو از مردم خودت بگیر" گفت: "همش دروغه" گفتم: "من رسانه خوندم. ممکنه بین اخبار، دروغ هم گذاشته بشه. ولی ما اخبار رو از مردم، از خودمون بگیریم. چون می‌دونیم مردم خودمون اگر گوشت همو بخورند استخوانش رو دور نمی‌ریزن ولی کجا دشمن خیرخواه ما بوده؟" با ناراحتی و عصبانیت گفت: " من هیچ شبکه ماهواره‌ای رو دنبال نمی‌کنم. من دارم کشورم رو نگاه می‌کنم" گفتم: "پیشرفت‌ها رو نمیبینی؟" گفت: "من خواهر شهید هستم. برادرم خلبان بوده و شهید شده" گفتم: "باید دست خواهر شهید رو بوسید ولی شما چرا با اینکه برادرتون به خاطر این مملکت رفته و شهید شده برای حفظ دین رفته و شهید شده اینطور مخالفت می‌کنید؟" زیبا خانم وارد حرف ما شد و گفت: " وصیت‌نامه برادر شهیدت رو خوندی؟ برادرت به خاطر حفظ حجاب رفت. اما جوانان حجاب را رعایت نمی‌کنند و به خاطر حجاب ریختن بیرون" خانم سن بالا گفت: " به خاطر گرونی ریختن بیرون" زیبا خانم گفت: "ولی خودشون میگن به خاطر حجاب و آزادی ریختیم بیرون" خانم سن بالا ساکت شد و به فکر فرو رفت. گفتم: "خانم عزیز خواهش می‌کنم منطقی فکر کنید. نزارید دشمن از ما سواری بگیره. اگر طرفداری کنید اینجا هم مثل سوریه میشه و داعش روی سر ما می‌ریزه" گفت: "چرا ایران داره به روسیه کمک مالی میکنه؟" گفتم: "روسیه آنقدر تجهیزات داره که نیاز به کمک ما نداشته باشه. شما نگران نباشید. هیچ کمکی نمی‌کنه" زیبا خانم به سمت خانم معترض حرکت کرد و گفت: "این‌هایی که ریختن توی شاهچراغ و کشتن کی بودند؟" به سرعت برگشت و گفت: "اینها اطرافیان حاج قاسم سلیمانی بودند" زیبا خانم باز هم بلند خندید و گفت: " این خبر که خیلی وقته باطل شده" بهش گفتم: "خانم عزیز اینها داعش بودند" نگاهم کرد و گفت: " باور نمی‌کنم" گفتم: "از کجا بشنوی باور می کنی؟ من حافظ قرآن هستم. من معلم قرآن هستم. دروغ نمیگم" گفت: "من باور نمی‌کنم" گفتم: "تمام خبرگزاری‌های دنیا گفتند کسی که مردم رو توی شاهچراغ کشت داعشی‌ها بودند" دوباره سکوت کرد. گفتم: "خود داعش اعلام کرد و گفته نه اخبار ما" ولی باز هم به فکر فرو رفت. از اینکه می‌دیدم یکی از خانم‌های چادری اینجور مورد هجمه دشمن قرار گرفته غصه می‌خوردم. زیبا خانم کمی با آن خانم صحبت کرد و اطلاعات زیادی در اختیارش قرار داد. مثلاً می‌گفت زیر بوستان علوی هیچ خبری نیست. به این حرفها توجه نکن. گفت: "خانم! دوست داری محمدرضا شاه بیاد پادشاه مملکت بشه؟" در زمان شاه امام خمینی(ره) به شاه گفت اگر می‌خواهی بالای سر این مملکت حکومت کنی بیا و حکومت کن ولی تمام اموال را برگردان و واقعاً نوکر مردم باش. اما شاه تمام اموال و دارایی‌ها، پول‌ها و طلاها را برداشت و از کشور خارج شد. خانم سن بالا گفت: "گور بابای شاه و مرده شور هر چی شاه دوست هست ببرند" خانم خیاط گفت پس میخوای فرزندانش بیان بر ما حکومت کنند؟ شروع کرد به فحش و بد و بیراه گفتن. گفت غلط کردن کثافت‌های بیشعور. بیان توی این مملکت و حکومت کنند. احساس کردم بعد از این حرف کمی توانسته بودیم روی خانم سن بالا تأثیر بگذاریم. همه آروم شدیم و دیگر کسی حرفی نزد. خانم سن بالت لباسش را از خیاط گرفت و چادرش را پوشید و آماده رفتن شد. موقع رفتن از خانم خیاط خداحافظی کرد.
برگشت به من و حلما نگاه کرد و گفت: " خانم‌ها خداحافظ" گفتم: "ببخشید اگه اذیتتون کردیم حلال کنید. ان شاء الله که تونسته باشیم حرف حقیقت رو به شما گفته باشیم" گفت: "شما هم ببخشید" با عذرخواهی و مهربانی از در خارج شد. بلند داد زدم و گفتم: "خدا حفظت کنه ان شاء الله زیر سایه حضرت معصومه(س) زندگی خوبی داشته باشی و مشکلاتت حل بشه" گفت: "خیلی ممنون" و از خیاطی خارج شد. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
زیبا خانم گفت: "برای یک خانم که همسر هم داره روزی صد تومن کافیه! دیگه بیشتر از این چقدر میخوای خرج کنی؟ به اندازه نیاز خودت هم هست" زیبا خانم حرف من را قبول نداشت ولی من گفتم: " درسته مشکلات زیادی توی کشورمون هست. کمبودها و اشتباهات زیادی هست. ولی ما باید با تلاش همدیگه، دست به دست هم بدیم و درستش کنیم. همش به کشورهای خارجی مربوط نمیشه" خانم جوان و زیبا گفت: "بله درست میگید. من هم موافقم" من هم در ادامه گفتم: "عزیزم در تمام کشورهای دنیا اگر خوب درس بخونی خوب کار کنی شغل خوبی داری و خوبی هم نصیبت میشه" خانم جوان قبول کرد و گفتم: " البته منظورم این نیست که شما درس نخوندی و حقوق کمی داری نمیخوام ناراحتت کنم اما می‌خوام بگم که در تمام دنیا اینطور هست که باید کار کنی و پول در بیاری تا بتونی زندگی خوبی داشته باشی. هیچ جای دنیا با بخور و بخواب نمیشه به موفقیت رسید" خانم چادری جوان حرف من را قبول کرد و مورد تأیید قرار داد. هر دو نفر از خانم‌های چادری که یکی‌‌شان همراه با نوزاد بود و دیگری حجابش کمتر بود از همه خداحافظی کردند و از خیاطی خارج شدند. من و حلما دوباره شروع به صحبت کردیم و درد و دل می‌کردیم. بحث می‌کردیم و مسائل جامعه را همراه با خانم خیاط بررسی می‌کردیم. احساس خوبی داشتم از اینکه این چندمین موردی بوده که در این روز باهاش صحبت کردم. ادامه دارد... ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خیاطی پر داستان فقیرکو؟ چادر کِشی شاهزاده پرستار مسافر آمریکا اکنون پشیمان حقوق خوب کارگرها و معلم‌ها! در خیاطی منتظر بودیم که چادرهایمان آماده شود. خانم محجبه‌ای با یک نوزاد وارد خیاطی شد. پشت سرش هم یک خانم چادری اما با آرایش خیلی زیاد و پوشش زیر چادر نامناسب وارد خیاطی شد و پشت سرش هم خانمی با سن بالا وارد خیاطی شد که چادری هم نبود ولی محجبه بود. خانم خیاط شروع کرد به درد و دل با ما و از اتفاقات مختلفی صحبت کرد. مثلاً گفت: " توی شهر دنبال یک فقیر می‌گشتم تا دستش را بگیرم. هر چقدر به این و اون سپردم، هیچکس یک فقیر واقعی را نتونست به من نشون بده‌ اگر هم نشون میداد، اون شخص توانایی کار کردن رو داشت ولی کار نمی‌کرد و تنبلی می‌کرد" دوباره به من نگاه کرد و گفت: "از اقوام دور که توی قم زندگی می‌کردند و وضع مالی خیلی خیلی خوبی داشتند دو تا ماشین شاسی بلند یک خونه بزرگ و در واقع میشه گفت پادشاه بودند تمام اموال و دارایی هاشون را فروختند و رفتن آمریکا" زیبا خانم می‌گفت: "باهاشون صحبت که می‌کنم میگن اینجا تونستیم یه خونه کوچیک بخریم و یک ماشین. هر پنج نفرمون هم در حال کار کردن هستیم. از صبح تا شب و فقط می تونیم یک زندگی عادی داشته باشیم" زیبا خانم: "فامیلمون توی قم برای خودش شاهزاده‌ای بوده اما توی آمریکا داره پرستاری بچه‌ها را می‌کنه و واقعاً از لحاظ مالی خیلی ضعیف شدن و دلشون می‌خواد که بر گردن" خیلی برام جالب بود. گفتم: "واقعاً چنین چیزی بوده؟" گفت: "آره دروغ که بهت نمیگم. از اقوام نزدیکم هستن" دوباره شروع به درد و دل کرد و از اینکه کشور در وضعیت خوبی قرار دارد و رئیس جمهور کارهای بزرگ انجام می‌دهد حرف می‌زد. من هم گوش می‌دادم. بقیه هم چون موافق حرف‌هاش بودند، تأيیدش کردند. این وسط منم گفتم: " رئیس جمهور برای قشر معلم‌ها که کارهای زیادی کرده. چون من خودم معلم هستم. خبر دارم که رضایت زیادی بین معلمین وجود داره و هرکس از معلم‌ها که حرف میزنه واقعاً از روی عناد و عقده هستش و هیچ مشکل مالی یا کمبودی نداره" گفت: " بله درست می‌گید. مثل زمان عاشورا که لحظه کشتن امام حسین(ع) به ایشون گفتند ما با خودت مشکلی نداریم. حقد و کینه و بغض و کینه از پدرت علی(ع) داریم" سرم را تکان دادم و گفتم درست است. حلما هم صحبت‌هایی کرد‌. صحبت‌هامون رسید به اینجا که دارند چادر از سر خانم چادری‌ها می کشند. گفتم: "شرایط طوری شده که ما چادری ها توی کشور اسلامی بر اساس دینمون دیگه نمی‌تونیم حجاب و چادر رو محکم نگه داریم. چون از سرمون کشیده میشه" خانم‌ها تأيید کردند. خانم محجبه با یک نوزاد گفت: " همسرم امروز رفته تهران. از استرس پنجاه بار باهاش تماس گرفتم. می‌ترسم بلایی سرش بیارن" گفتم: " همسر شما روحانی هستند؟" گفت: "بله و به خاطر همین استرس زیادی دارم. با اینکه حتی لباس روحانیتش رو دراورده" گفتم: " نگران نباش. اگر روی پیشونیم نوشته باشند شهادت حتماً شهادت قسمت ما میشه ولی اگر ننوشته باشند، این اتفاق هیچ وقت نمی‌افته" حرفم را تأیید کرد، بعد هم دوباره با خانم خیاط شروع به درد دل کردیم. خانم خیاط به شوخی بلند گفت: "بچه‌ها منظورش با شاگردهای خیاطی بود ها! بیاین بریم بوستان علوی. زیر بوستان علوی در حال ساختن کاخ هستند. بریم ببینیم" همه بلند بلند خندیدند. من هم در ادامه صحبت‌های خانم خیاط گفتم: " چند وقت پیش مسافرت رفته بودم. چهار نفر خانم وارد مغازه شدند. سه نفر روسری خودشون رو کاملاً برداشته بودند. خیلی از برخوردشون ناراحت بودم. یک نفرشون فقط از روی ادب و احترام کلاهش رو روی سرش گذاشت. یک نفر دیگه هم یک روسری خیلی خیلی کوچیک رو دور گردنش بست. واقعاً دیگه چی میخوان؟ این‌ها که به بی‌حجابی و آزادی مد نظرشون رسیدن" خانم خیاط گفت: " اینها سیر نمیشن و براشون کافی نیست. می‌خوان همه چیز آزاد بشه. می‌خوان لخت و عریان وارد خیابان‌ها بشن" من بلافاصله گفتم: خُب به چه قیمتی می‌خوان این اتفاق بیفته؟ هیچ خانمی براش جالب نیست که چند تا مرد رو لخت و عریان توی خیابون ببینن" حرف‌هایی که زدم را قبول داشتند. بحث از گرانی‌ها شد. زیبا خانم گفت: " بله گرونی هست. ولی کار و تلاش هم هست. پول هم هست" گفتم: " برادر شوهرم که تو کار ساختمان سازی هست میگه یک کارگر تا ۵۰۰ تومن پول کارگری روزانه‌اش هست که میشه گفت پول قابل توجهی هم هست. هر روز که کار کنه میتونه پول قابل توجهی به دست بیاره برای ماهش" خانمی که با آرایش زیاد و چادر وارد خیاطی شده بود به من نگاهی کرد و گفت: " من روزانه صد هزار تومن در میارم" من نگاهی بهش کردم و گفتم: " البته این که ظلم‌هایی هم میشه و به برخی مشاغل حقوق‌های خیلی کمی میدن" ادامه دارد.... @roozneveshthayeman
🔴من دیگه مادر نیستم! نفس زنان داشت خیابون رو طی میکرد دخترِ تازه عروس راهی تا خونه‌ی پدر نداشت تنها یه کوچه مونده بود اضطراب در چشماش پیدا بود مدام پشت سرشو نیگا میکرد به سختی نفس میکشید بارِ شیشه داشت؛ اونم دوقلو! اومد نبش خیابون رو بپیچه و وارد کوچه بشه که ناگهان چند جوون معلوم الحال سر راهش سبز شدن دلش هُرّی ریخت! نگاهی به خیابون انداخت حالا هیچکی رد نمیشد از این خیابون لعنتی ... ناگهان یکی شون چادرش رو کشید خورد زمین ...اومد بگه نکنید؛ با مشت به سرش کوبیدن چشاش سیاهی رفت ولی نگرانِ بار شیشه‌ش بود دو دستی طفل‌هایی که شش ماه بود همراش بودن رو تو آغوشش گرفت با خودش گفت: شاید اگه بفهمن طفل دارم، اونم دوتا، بالاخره رحم کنن! وقتی اینو گفت، تازه فهمید که نباید میگفت!حالا که فهمیدن بچه داره شروع کردن لگد زدن به ... روی زمین به خودش می‌پیچید اشک از گوشه چشماش سیلاب شده بود فهمید اونی که نباید، شده ... آره، یه جمله رو زمزمه میکرد «من دیگه مادر نیستم!» زمان حادثه: ۲۹/آبانماه/۱۴۰۱ مکان: خوزستان-اهواز یا زهرا ... 🗣طاها عسکری🇮🇷 🔴 # به نقل از بیداری_ملت 👇 @roozneveshthayeman