_این هفته جلسه رو هماهنگ کنم؟
_بذار ببینم کی وقتم آزاده. مکان جلسه کجاست؟
_پاتوق دوران دانشجویی میذارم. به یاد اون روزا.
_تقریبا دو هفته دیگه چطوره؟
_ثانیهها برامون ارزشمنده. هر چی دیرتر شروع کنیم بازارو از دست میدیم.
_جمعه بیکارم. منتها دکتر حسینی هم احتمالا نتونه بیاد.
_چهارشنبه باهاش هماهنگ میکنم. تو هم ناز نیار.
_حرفی ندارم.جلسه اداره دارایی رو میندازم هفته دیگه. امیدوارم اینهمه زحمت جواب بده.
_ خدا رو فراموش کردی؟ ما تلاشمونو میکنیم. بقیهاش با اونه.
_ دیروز با طرف چینی صحبت کردم. گفت احتمالا این محصول بازار خوبی داشته باشه اونجا. به نظرت صادراتش راحت باشه؟
_ذهنیت مسئولین ما نسبت به واردات بهتر از صادراته. حالا تلاشمونو میکنیم، ببینیم چی میشه.
_ راستی با یه کارخونه تو شهرک صنعتی صحبت کردم. خط تولیدشون تو شیفت شب خوابیده. دارم چونه میزنم با قیمت مناسب اجارش کنیم.
_زحمت کشیدی. این عالیه.
_ ژانویه، یه نمایشگاه بینالمللی تو دوبی برگزار میشه. به نظرت میتونیم تا اون وقت نمونه محصول رو آماده کنیم؟
_ سعی میکنیم. بذار زودتر این جلسه رو هماهنگ کنیم.
_ شانس بیاریم باز به تلاطم قیمت ارز نخوریم. برای ارسال پول چکار کردی؟
_ صرافی میگفت شما اینجا ریال بدید. تو گوانگجو، یوآن تحویل بگیرید.
_ضمانتی داره کارش؟ پولو ندیم ببینیم جا تره بچه نیست؟
_طبعا چون از بانک مرکزی مجوز داره، نمیاد اعتبار خودشو برای چند هزار یوآن زیر سوال ببره.
_ظهر، علی اینجا بود.
_علی؟ مگه نرفته وزارت دفاع؟
_غافلگیر شدم من. گویا برای پروژه سوخت موشک دنبال شیمیست میگردند. کی بهتر از نفر اول المپیاد شیمی. اومده بود ببینه میتونیم باهاشون همکاری کنیم؟
_فعلا بذار همینو که زاییدیم، بزرگ کنیم. بهش نگفتی داریم چی کار میکنیم؟
_قبلا دوران دانشجویی، تو پروژه سوخت جامد، کمکش کردم. اصرار داشت کارشون اولویت داره.
_کاش سعیدو بهشون معرفی میکردی. خبر داری که. دکتراشو از برکلی گرفته. اونجا هم چندتا موقعیت کاری بهش پیشنهاد شده. الان برگشته به خانوادش سر بزنه. حیفه این پسره که از ایران بره.
_گفتم اتفاقا. چون چند وقت ایران نبوده، میترسن تو این پروژه حساس ازش کمک بخوان.
_لابد یه روشهایی دارند برای اطمینان از جاسوس نبودن طرف
_من یه پیشنهاد بهتر به فکرم رسید.البته به علی نگفتم. خواستم اول با تو مطرح کنم. سعید بیاد اینجا جای من. حاجیت بره وزارت دفاع.
_نه بابا! تنهایی تونستی به این راهکار برسی آقای نابغه!
_ولی سعیدم پر انگیزه و فعاله.
_هرچی. رفیق نیمه راه نباش.
_یادت باشه چطور داری منو پابند خودت و این شرکت میکنی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#مهر_۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن
چایی را دم کردم. بوی عطر چایی با بخار زد تو صورتم. صدای چرخش کلید آمد. دستی به موها کشیدم و لباسم را مرتب کردم. رفتم سمت ورودی:« خوش آمدی عزیزم.»
همسرم با جعبه شیرینی آمد تو. دخترم دوید طرفش. جعبه را داد دستم. مریم را بغل کرد. با پا در را بست. آمد تو هال. نشست روی مبل و مریم را گذاشت کنارش. سینی چای با شیرینی برایش بردم:« خدا قوت! مناسبت شیرینی چیه؟»
یک استکان برداشت:« بالاخره آپارتمان رو معامله کردم.»
جیغ کوتاهی کشیدم:« وااای! خدایا شکرت. دیگه خونه دار شدیم. این شیرینی خوردن داره. الهی شکر.»
مریم شیرینی برداشت. گاز بزرگی بهش زد:« آخ جون بابایی! حالا پول داری برام تبلت بخری؟»
علی موهای مریم را زد کنار گوشش:« با دهن پر حرف نزن دخترم. چند ماه دیگه برات میخرم.»
مریم شیرینی را با زحمت فرو داد:« چندماه؟ من الان میخوام. خودت قول دادی!»
یک حبه قند برداشتم:« دیر نمیشه. بذار بزرگتر شی بعد.»
رو کردم به علی:« یه عالمه خرید دارم. اینهمه وقت به خودمون سختی دادیم تا پول جمع کنیم یه سقفی رو سرمون داشته باشیم. دیگه باید یه کم به سر و وضع خونه و خودمون برسیم. بعد از بیست و چند سال خونه داری، کلی از وسائلام تو اسبابکشیا داغون شده.»
علی استکان خالی را گذاشت تو سینی:« عجله نکن عزیزم! هنوز کلی قسط داریم. مهدی کجاست؟»
دمغ شدم:« مطابق معمول. یا دانشگاهه یا فوتسال. این چند وقت گرفتار بودی بهت نگفتم. یکی دو هفته است دیر میاد خونه. سعی کن بیشتر براش وقت بذاری. تازگیا هم پاشو کرده تو یه کفش که بره خارج. هنوز روش نشده به تو بگه. نمیدونم اونجا چی خیرات میکنند؟»
علی لم داد به مبل:« جوونند دیگه. توقع دارند وطن مثل هتل باشه. همه چیز براشون بی زحمت فراهم شه. اون کنترلو بده. وقت اخباره.»
بلند شدم تا دوباره چای بریزم:« خدا کنه از سرش بیفته. من طاقت دوری از بچههامو ندارم. زنگ میزنم ببینم مهدی کی میاد؟»
شمارهاش را گرفتم. رد تماس داد. چند دقیقه بعد آمد خانه. رفتم آشپزخانه. یک استکان چای براش ریختم:« بیا پسرم. یه خبر خوش برات دارم.»
کوله اش را انداخت کنار در ورودی:« پذیرش هاروارد برام اومده؟»
علی صدا بلند کرد:« مهدی چرا دیر کردی؟ بیا شیرینی خرید خونهمون رو بخور.»
مهدی نشست روی مبل. پا روی پا انداخت:« سلام بابا! خرید خونه تو این خراب شده، شیرینی داره؟»
علی با چشمهای گرد شده برگشت طرفش:« منظورت چیه؟»
مهدی لم داد:« منظوری نداشتم. مبارک باشه.»
علی صدای تلویزیون را بلند کرد. اخبار، جنگ غزه را نشان میداد.
مردی میان ویرانههای خانهاش ایستاده بود. غم از صورتش میبارید. میگفت:« من چهل سال کار کردم تا خانه ام را بسازم. ویران شد.»
بغض کرد:« فدای فلسطین.»
به گریه افتاد:« فدای فلسطین.»
علی تلویزیون را خاموش کرد. چشمانش سرخ شده بود. پلک زد. اشک چکید روی گونهاش:« چهل سال؟ چهل سال زحمت کشیده و الان خونه خراب شده. بازم میگه فدای فلسطین.»
مهدی چای را سر کشید:« حالا مگه فلسطین چی داره؟»
علی دستمال کاغذی را برداشت. کشید روی چشم:« وطن مثل مادره. عشق به وطن یعنی این. چهل سال خون دل خورده. از آسایش زن و بچهاش زده. آجر روی آجر گذاشته. حالا همه چیزشو از دست داده، بازم میگه فدای فلسطین. اونم فلسطینی که اشغال شده. هر شب ممکنه بخوابی و صبح بیدار نشوی.»
من، خیره به تلویزیون خاموش، مانده بودم میان بغض فروخورده یک مرد، وقتی سعی میکرد گریه نکند. مردی که رد سالها زحمت را روی صورت چروکیده و موهای سفیدش دیده میشد. او الان کجا را دارد که برود؟ کدام سقف، سایبان او و خانوادهاش خواهد بود؟ چهل سال....
چهل سال جوانی یک مرد است که تمام شده. چهل سال سختی کشیده. از شکم زن و بچهاش زده. اضافه، کار کرده تا سرپناهی بسازد و در زمان کهولت، خانه به دوش نباشد. مانده بودم حیران، آن خلبان وقتی انگشت روی ماشه بمب گذاشت به این فکر کرد که با این کار، چهل سال زحمت یک مرد را ویران میکند؟
شاید در زیر این سقف، بوی قهوهی زنی پیچیده باشد برای مردش، وقتی خسته و کوفته از سر کار میآید. کودکی پیچیده در قنداقه سفید، اولین شب زندگیاش را تا صبح گریه کرده است. مادری فرزندش را روی پا تکان داده تا بیقراریاش تمام شود. نوزادی، اولین قدمهای لرزان خود را روی این زمین گذاشته و تمرین راه رفتن کرده. قهقهه طفلی در اینجا بلند شده. کودکی شادمانه دویده. پسرکی، مشقهایش را نوشته است به امید یک آفرین از معلمش. جوانی زیر این سقف عاشق شده. یک خانواده در اینجا زیستهاند. بالیدهاند. خندیدهاند. گریستهاند و زندگی کردهاند.
#ورز_قلم
#مظلومیت_بیپایان
#غزه
🖋 خاتمی
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
نقش
مامان همیشه مریض بود. یک روز کمرش درد میکرد، یک روز کلیهاش. چندبار به خاطر درد قفسه سینه، بردیمش بیمارستان. آنچنان سخت نفس میکشید و به خودش میپیچید که تا آنجا خدا را به صد و بیست و چهار هزار پیامبر قسم دادم که من را تو جوانی یتیم نکند. تازه دانشگاه قبول شده بودم. هربار که مامان صدام میزد خانم دکتر، یک قد نه صد قد به آسمان بلند میشدم. هر وقت هم که او درد میکشید از خودم بدم میآمد که چرا کاری نمیکنم.
شب احیا بود.با بچه های خوابگاه رفته بودیم حرم. مداح روی منبر بک یا الله میگفت. من به جای هر حاجتی، فقط برای سلامتی مامان دعا میکردم. مریم هم اتاقیم، کنارم نشسته بود. یک دختر پر شر و شور. ادبیات میخواند. هرچند که همه معتقد بودیم باید میرفت تئاتر. قرآن به سر گرفته بود. مداح روضه گودال میخواند. مریم هقهق میکرد. کم کم صدایش بالاتر رفت. به سرو سینهاش میزد. همانطور که رو به امام، آرام اشک میریختم، دیدم بیحال افتاد روی پایم. رنگش پریده بود. دودستی زدم تو سرم:« یا خدا!.»
آرام سیلی زدم به صورتش:« مریم! مریم!»
گردنش، شل افتاد. گذاشتمش روی زمین. دویدم پیش خادمی که کنار صف ایستاده بود. آوردمش پیش مریم. چندبار با پر سبز زد به صورتش. یکی از بچهها لیوان آب داد دستم. چند قطره پاشیدم تو روش. فایده نداشت. خادم بیسیم زد. یکی ویلچر آورد. چند نفری مریم را گذاشتیم توش. بردیم دارالشفا.
مریم را خواباندند روی تخت معاینه. بوی الکل همه جا پیچیده بود. دکتر جوانی آمد بالای سرش:« اسمت چیه؟»
من جواب دادم:« مریم.»
یک آمپول را شکست و تو سرنگ کشید:« ببین مریم خانم. میخوام یه آمپول بهت بزنم. بهتره زودتر به حال بیای. چون این آمپول خیلی عوارض داره. اولینش اینه که موهات میریزه. خیلی هم دردناکه.»
روی ساعد مریم پد الکلی کشید. سرسوزن را فرو کرد زیر پوستش:« دختر خانم! فامیلت چیه؟ چه رشتهای میخونی؟»
مریم زیر لب گفت:« حمیدی. ادبیات.»
:«خب خانم حمیدی! اگر بهتری تزریق نکنم.»
مریم نرم چشمهایش را باز کرد. بیحال دست دیگرش را بالا آورد:« خوبم.»
دکتر رو کرد به من:« دوستتون کمکم بهتر میشه. من مریض دارم. باید برم.»
رفتم دنبال دکتر:«خداقوت دکتر. من دانشجوی پزشکیام. چی به دوستم تزریق کردید ؟»
:« دیستولوتد واتر.»
چشمهایم گرد شد:« چی؟»
دکتر از اتاق رفت بیرون:« آب مقطر، بیمار هیچیش نبود. تزریق آب مقطر دردناکه. همین.»
من ریاضی را در کنکور خیلی خوب زده بودم. داشتم محاسبه میکردم تو این شب احیا، اگر دو دستی بزنم تو سر مریم، چند درصد در سرنوشت سال آیندهام تاثیر خواهد گذاشت.
شیطان را لعنت کردم. هر چند سر فرصت باید تحقیق میکردم که وقتی شیطانها در غل و زنجیر هستند چه موجودی توانسته بود شب احیا، این نقشه را به ذهن مریم بیندازد. چندتا نفس عمیق کشیدم:«اِ اِ اِ. ببین دخترهی ایکس رو. مردم شب قدری، دنبال گرفتن حاجتهاشونند. منه بخت برگشته باید بدوم دنبال ویلچر. تازه ته دعام این باشه که بلایی سرش نیاید.»
اینکه اون شب بعد از مراسم، تو خوابگاه چه اتفاقی افتاد خودش یک داستان مفصل است اما طبابت دکتر، راهی جلوی پایم گذاشت.
فرداشب زنگ زدم به مامان:« قربونت برم، حالت چطوره؟»
صدای مامان ضعیف بود:« هیچی مادر. امروز معدهام درد میکرد. انگار یک خنجر میزنند سر دلم. هرچی دارو خوردم فایده نداشت.»
اگر مثل قبل بود میگفتم مامان جون! چیزی نیست. نگران نباش. اما الان قضیه اش فرق میکرد. دستم را گذاشتم روی دهنی گوشی. رو کردم به آسمان:« خداجون! قربون اون بزرگیت برم. میدونم ماه رمضونه. اما اینبار رو چشم پوشی کن.»
دست را از روی دهنی برداشتم:« زنگ زدم یک خبر خوش بهت بدم. چند روز پیش سرکلاس، استادمون داشت علایم یه بیماری رو میگفت. دقیقا همین مریضی شما. یه روز قلب درد میکنه، یه روز کلیه، یه روزم معده. میگفت تا حالا هیچ درمانی نداشته. هیچیا. اما خدارو شکر تازگیا یه آمپول براش کشف شده معرکه. با یه تزریق کلا دردا محو میشن. استادمون میگفت از بس این آمپول معجزه آساست اسمشو به خارجی معجزه گذاشتند.»
صدای مامان شاداب شده بود:« خدا خیرت بده دخترم. دیروز بود به معصوم خانم گفتم دخترم دکتره. ببین چطور خوبم میکنه.»
خدایا صدتا صلوات نثار امام حسین میکنم. من را ببخش:« منتها این وسط به مشکلی هست. این آمپول ایران نیومده. خیلی هم گرونه.»
رمق از صداش رفت:« حیف شد.»
دوباره نگاه کردم به آسمان. خدایا صدتا صلوات دیگه هم اضافه میکنم:« غصه نخور مامان جون. نگران پولش نباش. شده النگوهامو بفروشم، برات میخرم. یکی از استادامون داره از خارج میاد. سفارش میدم بیاره. یکی دو هفته طول میکشه.»
:« وا! خدا مرگم! چرا تو طلا بفروشی؟ بذار بابات بخره تا چشمش درآد.»
خدایا صدتا صلوات دیگه هم روش:« نه مامان جون. به جای کادوی قبولیم باشه، بابت اینهمه زحمت که کشیدی. ایشالله این دفعه بیام شهرستان، میارمش.»
دو هفته بعد یک آمپول ب کمپلکس را گذاشته بودم تو فویل آلومینیومی. تو این چند روز روی مولاژ آمپول زدن را تمرین کرده بودم. به مامان گفتم تو اتاق تاریک دراز بکشد:« میدونی مامان، این آمپول تکنولوژی بالایی داره. حساس به نوره. فقط چند ثانیه آخر لامپ رو روشن میکنم. بعد تزریق هم، اول حس میکنی رفتی به فضا. بعدم تشنهات میشه. بعدم کلا مریضیات تموم میشن.»
با کلی صلوات اولین آمپول عمرم را زدم. سوزن را که بیرون کشیدم، دستم هنوز میلرزید. مامان همانطور درازکش، گفت:« خیلی خوب بود دخترم. انگار رو ابرا راه میرم. گلومم مثل کویر خشکه.»
چشمکی رو به آسمان زدم:« خدایا شکرت.»
تازه از کلاس برگشته بودم خوابگاه. چای ساز را زدم به برق. صدای زنگ گوشیم آمد. ناشناس بود:« بفرمایید.»
:« خانم دکتر من معصوم خانمم. همسایتون.»
:« مشتاق صدا. خوبید؟ چه خبر؟»
:« خدارو شکر. خانم دکتر از وقتی که اون آمپول رو به مامانتون زدید دیگه کلا خوب شده. همون که اسمش معجزه است. میشه برا من هم بیارید؟ هر چی پولش میشه میدم.»
خدایا من که صلواتامو فرستادم. با این بیبیسی محل چکار کنم؟:« واقعیتش به مامان گفتم. این آمپول رو از خارج آوردند. اینجا پیدا نمیشه. الانم من درس دارم. خداحافظی میکنم.»
:« صبر کن دخترم......»
#تمرین
#خاتمی
#۱۴۰۲۰۸۰۴
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟
_همون عکس کنار ساحل؟
_وای از دست تو. یعنی نمیدونی؟
_نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟
_ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟
_لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن.
_گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم.
_کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟
_قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو میخوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟
_فدای تو بشم من. میدونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار میکنم به خاطر پسرم غیاثه.
_غیاث! قلبم آتیش میگیره وقتی اسمشو میشنوم.
_عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بیوجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم.
_ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچهدار میشیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه میپیچه تو خونه. بچهمون تاتی تاتی میکنه. بیخیال شو یوسف.
_طاقت گریهتو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام.
_ضربالاجلی نیست رفتنت؟
_صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم.
_شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم.
_ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من میتونه اوضاعو مدیریت کنه.
_ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم.
_زن من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمکهای اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد.
_راست میگی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم.
_ذل نزن اینطوری به من. هنوز که شوهر جذابت نرفته.
_دلم برای اون چشای سیاهت تنگ میشه. حس میکنم این آخرین دیدار ماست.
_خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره.
_حسودیم میشه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام میلرزه ؟
_چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی میشه.
_جون به سر میشم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمیشه.
_ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بیقراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال میشه. غیاثای زیاد دیگهای پرپر میشن.
_تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی.
_پاشو اون جعبه رو بیار.
_برای چی؟
_اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#غزه
#۱۴۰۲۰۸۰۵
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
بیست
چشمش افتاد به صورت نورانی محسن. قلبش تیر کشید. حدقه چشمهایش پر شد. اشک چکید روی صورت پسر. دست کشید روی گونه کبود محسن. دستش یخ کرد اما سینهاش میسوخت. انگار یک زغال سرخ چسبانده باشند سر دلش. قلبش یکی درمیان میزد. نفس کم آورد. سر خم کرد. لب گذاشت به پیشانی پسر.
فقط ۲۰سال داشت که شوهرش فوت کرد. او ماند با دو پسربچه، سه و پنج ساله.
صبح تا ظهر دنبه را با مِل در هاون سنگی میکوبید تا سفیدآب درست کند. ظهر مَجمعهای را که توش، روشورها مثل گردوهایی سفید، چیده شده بود را به پشت بام میبرد تا زیر آفتاب خشک شوند. بافتنی میکرد، پاکت نامه درست میکرد تا چند ریال درآورد و جلوی در و همسایه سر، بلند کند. محسن و مجتبی همیشه کمکش میکردند. کمی که بزرگتر شده بودند، صبح تا ظهر مدرسه بودند. بعد هم سریع تکالیفشان را انجام میدادند و میآمدند دم دستش. بچه های آرامی بودند. همیشه هم شاگرد اول میشدند.
دست کشید به لب های ترک خورده و کبود محسن:« یادته سالهای اول جنگ رو پسرم! داشتم روشور درست میکردم. بدو آمدی پیشم:« عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟»
هاونو گذاشتم کنار:« وسط امتحانای نهایی؟ میدونی چقدر درسات برام مهمه.»
دستمال را دادی بدستم:« مگه تا حالا نمرههای من از بیست کمتر شده؟ جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنهان. کی کمکشون کنه؟»
دستهایم را پاک کردم:« آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟»
دست بردی داخل هاون. اندازه یک گردو از موادش برداشتی و گوله کردی:« از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.»
مَجمعه را آوردم. گذاشتم کنار هاون:« دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.»
روشور را گذاشتی تو سینی مسی:« منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.»
دست بردم توی هاون:« دردت به جونم. بعد آقای خدابیامرزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.»
میدانستی که برای انقلاب جان میدهم:« تو مخالفی عزیز؟»
اخم کردم:« لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟»
با همان دستهای چرب صورتم را گرفتی و بوسیدی:« اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.»
خوب بلد بودی لبخند به صورتم بیاوری:« چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.»
اینبار پیشانی ام را بوسیدی:« قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.»
سخت بود ولی گفتم:« برو جگر گوشه! خدا به همرات.»
از روستا که میآمدی، مثل گل نیلوفری که از شاخه چیدهاند، گردن میانداختی تا زمان افطار. بعد هم تا اذان میگفتند، یک پارچ شربت خاکشیر را لیوان لیوان، سر میکشیدی.
شب عید فطر تازه فهمیدی این مدت مسافر بودهای.از فردای عید دوباره شروع کردی روزه گرفتن.
گفتم:« پسرم! تو که نمیدونستی مسافری. خدا رحیمه. به بندههاش سخت نمیگیره. ازت قبول میکنه.»
گفتی:« عزیزجون! دوست دارم تو هر کاری پیش خدا اول باشم.»
گفتم:« مادر! بذار زمستون، روزا کوتاهه. هوا هم سرد.»
گفتی:« عزیز! نگران نباش. من میتونم.»
آتش گرفتم وقتی دوباره سیروز پشت سرهم روزه گرفتی. روزهای آخر لبهایت چاک چاک شده بود.»
دستهایش میلرزید. همه زندگیش زیر آن پارچه سفید خوابیده بود. پارچه را پایین تر کشید. هنوز لباس بسیج تنش بود. جایی کنار سینهاش خون نفوذ کرده بود به تار و پود پیراهن. انگار یک گل سرخ وسط دشت، سر از خاک درآورده. عکس امام که به دکمهی سر جیب وصل بود، را برداشت و بوسید. چشمها، پشت پرده اشک، تار میدید. پلک زد. اشک شره کرد روی سینه محسن. خون خشک شده، تازه شد. قلبش یک لحظه نزد. نفسش بند آمد. رمق از تنش رفت. گردن انداخت. مجتبی شانه اش را گرفت. تکان داد. آرام چندتا زد به گونهاش:« عزیز! عزیز! قربونت برم. نفس بکش.»
کمی آب پاشید به صورتش.
نفسش با هقهق بیرون آمد. دوباره نگاه کرد به محسن. آخرین باری که در این لباس دیدش را به یاد آورد. محسن جبهه بود. دعا میکرد قبل از سفر ببیندش. وقتی از خم کوچه پیچید تو، همین لباس خاکی رنگ، تنش بود. صورتش آفتابسوخته بود. تا او را دید انگار پرکشید سمتش:« عزیز! میخواستی منو نبینی و بری مکه؟»
بغلش کرد. سر و صورتش را بوسید:« جگرگوشه! داشتم آیتالکرسی میخوندم تا بیایی.»
محسن دست انداخت دور شانهاش:« دورت بگردم عزیز! چشمت به خونه خدا افتاد، یادت باشه برای حاجت منم، دعا کنی.»
بیبی چادر را که افتاده بود روی شانه اش، کشید بالاتر:« دعا میکنم نمرههای کلاسیت، بیست شه.»
محسن شانه اش را فشرد:« تو دانشکده مهندسی، نمره هجده، همون بیسته عزیز! نمره نمیخوام.»
گوشه چشمش چین خورد. لبش به خنده باز شد:« خب از اول بگو! دعا میکنم یک زن خوب و کدبانو نصیبت بشه.»
محسن انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« عزیز! فکر میکنی اندازه آرزوهای من اینقدر کوچیکه؟»
چشم های بیبی گرد شد:« یک طوری حرف بزن منم بفهمم، مهندس!»
محسن دوباره بغلش کرد:« عزیزجون! شما دعا کن. خدا خودش میدونه چی میخوام.»
خم شد. دست برد زیر گردن محسن:« من رفتم خونه خدا دعات کردم. نمیدونستم از خدا خودشو میخوای.»
مجتبی نشست کنارش. چشمهایش مثل سینه محسن به سرخی میزد. رد اشک روی صورتش مانده بود. زیر بغل بی بی را گرفت:« مامان عزیز! دل بکن. مردم منتظرند.»
لب گذاشت روی پیشانیاش. بریده بریده گفت:« برو.. جگر.. گوشه... خدا به همرات...»
هدیه به روح مطهر شهید سید محسن زرقانی، شاگرد اول دانشکده فنی مشهد صلوات.
🖋د.خاتمی
🕊
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از تمرینها
_آرمیتا رو دیدی چطور کشتن؟
_باور کردی تو؟
_پس چی؟ اینهمه جوون کشتند، اونم از سر بقیه.
_توقع ازت ندارم اینطوری بیفکر حرف بزنی. مگه فیلم مترو رو ندیدی ؟
_ثانیه به ثانیهاش تقطیع شده. فیلم داخل واگنو نذاشتند.
_جالبه. یادته پارسال استوری میذاشتی دوربینا رو تخریب کنید. خب دوربین نداشته تو واگن.
_چه استدلال مسخرهای. باید دوباره دوربین نصب میکردند.
_حتما. مگه پول ریخته؟ اونهمه آمبولانس و بانک آتیش زدند. به تعمیر کدومشون برسند؟
_خوب از این حکومت بچهکش دفاع میکنی؟
_دهنت رو آب بکش. این چه حرفیه میزنی؟ ذهنت مسموم شده.
_ذهن من؟
_راست میگم دیگه. اسرائیل چند هزار بچه رو تو همین روزا کشته. اونوقت تو این عبارت زشت رو برای جمهوری اسلامی بکار میبری. جای خوب و بد عوض شده. مثل همین شعار شما
_زن زندگی آزادی؟ این که خوبه.
_ژن ژیان آزادی . می دونستی این شعار کومله هاست؟ الان تو جمهوری اسلامی مشکل زنا چیه؟تحصیلات؟کار؟ ورزش؟ چی؟
_سرکوب میشن زنا.
_شوخی میکنی دیگه. نه؟ مدرسه ممنوعه یا دانشگاه؟ خودت بگو چندتا متخصص و استاد دانشگاه خانم داریم؟
_صحبت این چیزا نیست. ما نمیتونیم راحت لباس بپوشیم. برقصیم. بگردیم. خوش باشیم.
_ضایع نباش دیگه. الان به نظرت اینا آزاد بشه ما پیشرفت میکنیم؟
_طبیعت یک خانم اینه که قشنگ بیاد بیرون. این کجاش عیبه؟
_ظاهر قضیه همینه که تو میگی. اما این جلوهگریها اول از همه به ضرر خود خانم هاست.
_عه، این کجاش به بقیه ضرر میرسونه؟ من دوست دارم خوشگل باشم. به بقیه چه ربطی داره؟
_غرامت خوشگل گشتن تو رو باید خیلیا بدن. زنای مسنتر. پسرای جوون. مردای متاهل.
_فکر نکنم. به اونا چه ربطی داره؟
_قبل از اینکه جوابتو بدم، اگه گفتی فرق من و تو چیه؟
_کلاس من بالاتره. خوشگلترم. جذابترم. چندتا فرق برات ردیف کنم؟
_گل گفتی. همه اینا هست با یه فرق اساسی. من نگاه میکنم ببینم خدا چی میگه. تو نگاه میکنی ببینی دلت چی میخواد.
_لابد من کافرم و تو مسلمون؟
_من اینجوری نگفتم. تو دوست مسلمون و خوشگل من هستی که به حرف خدا گوش نمیکنی. خدا هم کمتوقعیش میشه از بندههاش که به جای گوش کردن به حرفش، به حرف دشمنش که شیطونه، گوش میکنند.
_نگفتی اون خیلیا رو؟
_وقتی تو اینقدر خوشگل میای تو خیابون، یک جوون که تورو میبینه. یا زن داره یا نه. اگر زن داره، نسبت به زنش دلسرد میشه، چون اون نمیتونه همیشه همینطور خوشگل باشه. اگرم نداشته باشه که واویلا.
_همش تقصیر خودشونه. خب نگاه نکنند.
_یعنی چی؟ چشاشو ببنده؟ زمینو نگاه کنه؟ بدیش اینه که پایینم قشنگتر از بالاست. خانمای مسنترم، چون میبینند به خوشگلی تو نیستند، شاید دل شوهرشون بلغزه. مجبورند برند دنبال صدتا عمل زیبایی. هر روزم تن و بدنشون رو ویبره باشه، مبادا یکی ترگل و ورگلتر جای اونا رو بگیره. نگو شوهرشون نگاه نکنه که با همین پشت دست.... لا اله الا الله. همه که یوسف پیامبر نیستند. شیطونم که مدام در حال فعالیته. راستی جمهوری اسلامی اگر بخواد کسی رو بکشه، دشمناش رو میکشه. نه چندتا بچه نوجوون بیآزارو مثل آرمیتا.
#تمرین
#دیالوگ_با_حروف_الفبا
#خاتمی
#آرمیتا
#۱۴۰۲۰۸۰۸
مبارزه مدنی
دل مریم مثل سیر و سرکه میجوشید. از این ور سالن میرفت آن ور. دوباره همان مسیر را برمی گشت. به همه چیز فکر کرده بود غیر از اینکه روحانی محل، وقت نداشته باشد برای روضه فردا بیاید. چندجا تلفن زد، اما همه وقتشان پر بود. با خودش فکر کرد حتما حسین، پسر همسایه وقت دارد. مادرش میگفت که او چند وقتی هست به حوزه میرود. یکی دو باری تو خیابان دیده بودش. تازه پشت لبش سبز شده بود. به نظرش حسین فنچولتر از این حرفها بود که وقتش پر باشد. اما، وقتی حسین، محترمانه درخواستش را رد کرد و گفت که با بچههای جهادی قرار است فردا، بروند حاشیه شهر تعمیر خانه یک پیرزن؛ نزدیک بود گریه اش بگیرد. دیگر نمیدانست چکار کند. آنهمه آدم متشخص را دعوت نکرده بود که حالا روضهخوان نداشته باشد. سعی کرد تمرکز کند. چشمهایش را بست. چندتا نفس عمیق کشید. یک آن انگار توی سرش نورافکن روشن شد. آقای دکتر سرابی، همسایه شان، استاد جامعهشناسی دانشگاه، میتوانست سخنران مراسم باشد. برای روضه آخر هم خدا بزرگ بود. فوقش یک روضه از اینترنت دانلود میکرد.
🌸🌸🌸
مریم چشم چرخاند توی سالن. روی اپن آشپزخانه چندتا عود روشن بود. دودش میپیچید توی هوا. بوی عود و اسپری رنگ، ترکیب مزخرفی درست کرده بود. مهمانها ردیف نشسته بودند روی صندلیها. صدای سخنران به زحمت از بین همهمهی جمعیت شنیده میشد. یک ساعتی بود که آقای سرابی داشت در مورد ژان ژاک روسو و نقش او در جامعه فرانسه حرف میزد. یکی دو نفر با دهان باز و چشمهای گرد شده نگاهش میکردند. دختر عطیه خانم، تند و تند یادداشت برمیداشت. آن طرف، هر دو سه نفر باهم صحبت میکردند. خانمی چادر کشیده بود روی صورتش. احتمالا خوابش برده بود. پیرزنی هم داشت با دستمال کاغذی، لکهی رنگ روی چادرش را پاک میکرد. صندلی های قرمزی که یک ساعت پیش از کرایهچی رسیده بود خانه، خیلی داغون بودند. مخمل رویشان سابیده شده بود و ابر آن زیر، دیده میشد. میلههای استیلش هم زنگ زده بود. با بچهها اسپری نقرهای را برداشته و لکههای بدشکل را پوشانده بودند. فکر نمیکرد رنگ، خشک نشده باشد. زن هنوز هم درگیر لکه سفید بود. بدون روضه شنیدن داشت اشکش سرازیر میشد. مطمئن بود به آقای سرابی گفته مجلس روضه زنانه است. توقع داشت آقای دکتر فرق بین جلسه دفاع و روضه را بداند. نذر صلوات کرد تا سخنرانی زودتر تمام شود. از صبح دلشوره ولش نکرده بود. اینجور وقتها صدقه میداد تا بخیر بگذرد اما یادش رفته بود. به دخترها اشاره کرد، چایبیاورند. چادر را کشید روی ابروها. صورتش را محکم گرفت. سینی چای را برداشت. برد برای آقای سرابی که از روی یادداشتهایش سخنرانی میکرد. یواش گفت:« استاد! بهتر نیست سخنرانی رو تموم کنید. هنوز روضه مونده.»
آقای دکتر آرام زمزمه کرد:« آخراشه. بذارید مبحث رو جمع بندی کنم.»
دلش میخواست سینی را بکوبد تو سرش. دندان بهم سایید:« بعضیها قراره برند جای دیگه مجلس. ممنون میشم زودتر جمعبندی کنید.»
برگشت به آشپزخانه. کمی بعد صدای صلوات بلند شد. موبایل را داد به دخترش:« این گوشی کوفتی رو وصل کن به بلندگو. روضهای که دانلود کردم رو بذار.»
برگشت تو پذیرایی. آقای دکتر رفته بود. مهمانها چادر و شال را درآورده بودند. مشغول مرتب کردن موها و لباسشان بودند. رو به آنها بلند گفت:« عزیزان صبر کنید بعد از روضه تدارک شله دیدهایم. دست خالی تشریف نبرید.»
امیدوار بود شله قلمکار، آبروریزی امروز را بشورد و ببرد.
🌸🌸🌸
تازه از جمع و جور و جابجایی ظرفها فارغ شده بود. خانه مرتب بود. صندلیهای نحس هم جمع شده بود یک سمت پذیرایی. لیوانی چایی برای خودش ریخت. آمد تو هال. لم داد روی مبل. نفس تازه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. زنداداش بود:« مریم جون! خدا قوت. قبول باشه. میخواستم ببینم هنوز شله مونده؟ خودتونم خوردید؟»
یک قلپ چای خورد، دهانش سوخت. زبانش را بیرون آورد و فوت کرد:« نه اعظم جون. اینقدر دیشب خسته بودم که نای غذا خوردن نداشتم. بچهها هم حاضری خوردند. گفتم شله رو امشب گرم کنم برای شام. میخواهید شما هم بیایید دور هم باشیم.»
:«ببین مریم جون، به نظرم بهتره بیخیال خوردن شله بشید. ما همه اساس شدیم. از صبح زیر سرمیم.»
قلبش ریخت. چایی پرید تو گلویش. لیوان چای را گذاشت رو میز. چندتا سرفه کرد. زن داداش هنوز داشت صحبت میکرد:« اگه بدونی. به عمرم این دردو تو شکم نداشتم. گلاب به روت یه پام سرویسه. یه پام آشپزخونه. عرق نعنا و چل گیاهم فایده نداشت.»
هنوز داشت سرفه میکرد:« اعظم جون! ببخشید. بعدا بهت زنگ میزنم.»
تلفن را قطع کرد. چندتا نفس عمیق کشید. سرش گیج میرفت. گیجگاهش نبض گرفته بود. با دو دست سرش را فشار داد. داشت حمله میگرنی شروع میشد. صدای زنگ تلفن بلند شد. وصل کرد:« سلام عمه جون قبول باشه. خیلی به زحمت افتادی. چه روضه باحالی داشتی. چقدر شله خوب و پرگوشتی بود. احیانا کسی بهتون زنگ نزده؟»
زیر لب خدا را شکر کرد:« نه عمه جون! نوش جان! چطور مگه؟»
عمه همانطور تند تند صحبت میکرد:« منکه مطمئنم شما از جای معتبر غذا تهیه کردید، منتها بعضی از مهمونا مریض شدند. مسعود و مهسا از دیشب به خودشون میپیچند. مهتابو بگو. دیشب که هیچیش نشده. امروز اومد شله رو گرم کنه. هی بهش گفتم مادر نخور، بقیه دلدرد شدند. گوش نکرد که نکرد. گفت من دیشب خوردم چیزیم نشد. یه مشهدی از هر چی بگذره از شله نمیگذره. اما گلاب به روت. از ظهر هی میدوه میره توالت. ببخشید یه دقیقه گوشی. مهتاااااب. چندبار بهت بگم برو مستراح بیرون. اینجا چاهش پر میشه. آها! داشتم میگفتم. آبجی سعیده، چون شله رو با زنجفیل و فلفل سیاه خوردند هیچیشون نشده، اما عروس بیچارش. نگم برات. خدا به دور. یه رنگی کرده بود مثل میت. حالا فامیلای ما هیچی. فهیم خانم شون، شله رو بردند خونه باغ مادر شوهرش، بیرون شهر. اونجا با هم شام خوردند. تو راه برگشت هر ده دقیقه یکبار، عباس آقا ماشین رو میکشیده کنار، زن و شوهر میدویدند تو خاکی. بعدشم به محض رسیدن به شهر، مستقیم رفتند اورژانس. جفتشون از دیشب بستریند. خلاصه عمه جون. من که میدونم شما خیلی برای این غذا هزینه کردی. خیلیم خوشمزه و پر گوشت بود. اینا هم حتما معدشون ضعیف بوده و الا چرا من چیزیم نشد؟»
مریم خیس عرق شده بود. زبانش بند آمده بود. زیر لب گفت:« اینم شلهای که قرار بود آبروریزی سخنران رو بشوره و ببره. مثل اینکه معده و رودهی مردم رو شست و برد.»
🌸🌸🌸
اتاق سادهای بود. مردی میانسال با چهرهای معمولی ایستاده بود پشت میز. به مریم و همسرش تعارف کرد بنشینند:« احتمالا نمیدونید چرا اینجا هستید؟»
مریم به رضا نگاه کرد. رضا سری به علامت منفی تکان داد.
مرد نشست:« من سرهنگ فضلی هستم.»
رمق از دست و پای مریم رفت. شاید مهمانها از دستشان شکایت کرده بودند. رضا بریده بریده گفت:« مش کلی پی ش اومده جناب سرهنگ؟»
:« همونطور که خبر دارید کشور عزیزمون دچار التهاب شده. شلوغی ها رو هم که میبینید. چند هفته پیش غذای چندتا هیئت معروف رو مسموم کرده بودند. چند تا سلف و خوابگاه دانشجویی رو هم همینطور. با پیگیری اون پرونده و دستگیری متهما، متوجه شدیم چند وقت پیش شما هم مجلس روضه مفصلی داشتید و مدعوینتون مسموم شدند. درسته؟»
رضا نفس راحتی کشید:« متاسفانه همینطوره.»
سرهنگ چندتا کاغذ را جابجا کرد:« بعد از بررسیها متوجه شدیم که همون باند غذای شما رو هم مسموم کردند. برای مهموناتون مشکل حادی پیش نیومده؟»
رضا گفت:« اگر چند روز بستری در بیمارستان مشکل حادی نباشه، نه.»
مریم زیر لب گفت:« خدا نفلهشون کنه که آبروی مارو بردند.»
رضا نیم خیز شد روی صندلی:« به مهمونای ما چکار داشتند؟»
:« خودتون که میدونید اونا از اصل با اسلام و روضه و تعزیه مخالفند. اما به خیالشون با این مسمومیتهای سریالی، میخواستند جو جامعه رو ملتهب کنند. حالا که دستگیر شدند، شما میتونید ازشون شکایت کنید.»
مریم چادرش را کشید جلوتر:« این وسط آبروی رفتهی ما چی میشه؟»
:« از اونجایی که کسی شک نکرده که این قضیه عمدی بوده به نظرم فعلا به کسی توضیح ندید. بذارید جو جامعه آروم بمونه.»
رضا سرش را بالا و پایین کرد:« تو اینهمه سالی که از خدا عمر گرفتم. هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد، اسهال کردن مردم بشه روش مبارزهی یک عده بیشعور برای براندازی نظام.»
گوشه چشمهای سرهنگ چین خورد. دستش را مشت کرد جلوی دهانش. لبخندش از آن پشت به زحمت دیده میشد. رضا بلند شد. با او دست داد:« باشه، چشم. ولی جناب، لطفاً چوب تو آستین اونایی بکنید که اینطور چوب حراج زدند به آبروی ما.»
مادر خم شد. پیشانی پسر را بوسید. لبهایش یخ کرد.
🍀🍀🍀
پسرش در جنگ غواص بود. او دیگر ماهی نخورد.
🍀🍀🍀
مرد به کعبه تکیه داد:« اناالمهدی.» آسمان روشن شد.
🍀🍀🍀
تا دیروز یک خانواده داشت با یک عروسک. امروز فقط عروسک دارد.
🍀🍀🍀
دیروز مخزن آب شهر بمباران شد. امروز باران بارید.
🍀🍀🍀
مدارک اختلاس را زیر چاپ فرستاد. دیگر روزنامه توزیع نشد.
🍀🍀🍀
وکیل، پرونده را برای چاپ به روزنامه داد. آگهی ترحیمش چاپ شد.
🍀🍀🍀
پدر تو دیکته یازده شد. معلمِ پسر نوشت:« آقای دکتر.لطفا خوشخطتر.»
🍀🍀🍀
خونین، از لای آهنپارههای ماشین بیرون کشیدندش. روسری میخواست.
#داستانهای_ده_کلمهای
#تمرین
#خاتمی
#۱۴۰۲۰۹۰۲
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_اول
حالا من وسط یک فیلم ترسناک بودم و دیوید نبود.
افسر پرونده، پشت میز فلزی سیاه رنگ نشسته بود. روی دیوار خاکستری پشت سرش، نقشهی اسراییل بزرگ، به شکل یک چکمه، دیده میشد. نور کمجانی، روی نقشه میتابید. پاشنه چکمه تو مصر بود و بقیهاش تو فلسطین، اردن، سوریه، عربستان و عراق. نوک چکمه هم تو خلیج فارس بود. رو کرد به لنا:« خانم لنا لوسادا! دقیقا و ریز به ریز توضیح بدید روز هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟»
لنا روی صندلی جابجا شد. به مرد درشت هیکل رو به رویش نگاه کرد. چشمهایش هنوز به نور کم اتاق عادت نکرده بود. چشم ریز کرد. مرد لباس نظامی تنش بود و کلاه کیپای سفیدی، روی سر کم مویش داشت. چهرهاش به اروپاییها شبیه بود:« من و دیوید از چند روز پیش اونجا بودیم.»
افسر روی برگه جلویش یادداشت میکرد. ستارههای سر شانهی لباسش دیده میشد. میان حرف او پرید:« دیوید؟»
لنا سر را بالا و پایین برد. موهای لخت روشنش ریخت جلوی چشم. با دست داد پشت گوش :« دوست پسرم. ما قرار بود ازدواج کنیم.»
:« خب!»
لنا خودش را جمع و جور کرد:« میدونید که آخرهفته اونجا جشنواره موسیقی برگزار میشد. ما هم با چندتا از بچه ها رفته بودیم تعطیلات. من و دیوید بیشتر از دوساله که دوستیم و دیوید مثلاً میخواست پیش بچهها منو سورپرایز کنه و ازم خواستگاری کنه.»
افسر دست از نوشتن کشید. سر بلند کرد. به لنا خیره شد. چشمهای آبیرنگش مثل صیادی بود که به طعمه نگاه میکرد:« مثلا؟»
لنا دستها را به هم قلاب کرد. ابروهایش پایین افتاد. چشم به زمین دوخت:« من فکر میکردم اون عاشق دلباختهی منه. زبون چرب و نرمی داشت. منم دوستش داشتم. اوووم...شب تا دیروقت بیدار بودیم و رقص و پایکوبی میکردیم. اون شب زیادی مشروب خوردم. مست و پاتیل شده بودم. طوری که صبح، وقتی با سر و صدای تیر و تفنگ بیدار شدم، هنوز گیج و منگ بودم و سردرد امونم نمیداد.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دوم
لنا مکث کرد. افسر پرسید:« بعدش؟»
قطره اشکی از گوشه چشم لنا سر خورد سمت چانه اش. لنا دستمال کاغذی از روی میز برداشت. صورتش را پاک کرد. صدایش میلرزید:« جهنم بود. از همه طرف صدای شلیک میآمد. من از اتاق دویدم بیرون. دیویدو دیدم که سوار ماشین شد و اونو روشن کرد. هنوز گیج بودم. نمیتونستم تند بدوم. با این حال سعی کردم خودمو به ماشین برسونم. دیویدو صدا زدم اما نشنید. پشت سر ماشین تو اون گرد و خاک میدویدم. اگه دیوید تو آینه نگاه میکرد منو میدید، اما... منو جا گذاشت و فرار کرد.»
لنا دستمال کاغذی را گرفت جلوی صورتش. با صدای بلند زد زیر گریه. هقهق کنان گفت:« ما میخواستیم ازدواج کنیم اما اون ... مثل بزدلا فرار کرد.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سوم
با دستمال بینی سرخش را پاک کرد. دستمال را انداخت توی سطل زبالهی کنار میز. دستمال دیگری برداشت. تا کرد. با گوشهی آن اشک زیر پلک را خشک کرد. کمی مکث کرد. نفس عمیقی کشید:« پام گیر کرد و خوردم زمین. فکر کنم از جا در رفت. درد شدیدی داشتم. منگی مستی از سرم پریده بود. کشون کشون خودمو رسوندم کنار یه درخت. از همه طرف گلوله میاومد. منم تندتند دعا میخوندم. نمیدونستم کدوم طرف دوستند و کدوم طرف دشمن. یه مرد که لباس نظامی ارتش ما رو پوشیده بودو صورتشو پوشونده بود، اومد سمتم. منم خوشحال، دست تکون دادمو ازش کمک خواستم. اون زیر بغلمو گرفت و کمک کرد سوار یه جیپ بشم. چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و راه افتاد.»
افسر پرسید:« چند نفر ؟»
لنا دوباره بینیاش را پاک کرد:« به جز من دوتا خانم و یه مرد که دستش تیر خورده بود.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهارم
:« بعد؟»
لنا روی صندلی فلزی جابجا شد. صندلی اصلا راحت نبود:« چند کیلومتر جلوتر دوتا مرد نظامی دیگه که صورتشون پوشیده بود و مسلح بودند رو هم سوار کرد. بعد هم ما رو بردند غزه.»
:« کجای غزه؟»
نوک انگشتهای لنا یخ کرده بود. کاش ژاکتی روی بلوز میپوشید. خودش را بغل کرد:« نمیدونم. وقتی ماشین ایستاد، یکی از مردها، چشمهامونو با چشم بند بست. بعد هم ما رو بردند به محل استقرارمون.»
افسر با صدای نسبتا بلند گفت:« آدرسی، نشانهای، چیزی یادت میاد که بتونه کمک کنه اونجا رو پیدا کنیم؟»
لنا سر به دو طرف تکان داد:« هیچی.»
افسر خودکار را کوباند روی کاغذ. از پشت میز بلند شد. روبروی لنا روی صندلی نشست. رنگ صورتش به سرخی میزد. رگهای گردنش ورم کرده بود. خم شد طرفش:« مگه میشه؟ شما آموزش نظامی دیده بودید. میشه هیچی ندونید؟ چی تو اون آموزشای کوفتی یادتون دادند؟»
لنا خودش را چسباند به پشتی صندلی. نگاه گرداند دور اتاق. پنجرهای نداشت. روبرو آرم آبیرنگ شاباک بود. شعار شاباک را زیرش دید:« سپر نامرئی.» سر به زیر انداخت:« من درد زیادی داشتم. گیج و منگ بودم. اونا صورتشون رو پوشیده بودند. اول ما رو تفتیش کردند. گوشیمو نمیدونم کجا انداخته بودم؛ اما تلفن بقیه رو گرفتند. به ما چشم بند زدند. یکی زیر بغلمو گرفت تا ببرنم پناهگاه. بعد هم ما چهار نفر رو تو یه اتاق زندانی کردند.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجم
افسر بلند شد. دور میز چرخید آمد بالا سر لنا. دست گذاشت روی شوکر برقی بزرگی که کنار اتاق بود. با صدای آرامتری پرسید:« خب.»
لنا به فکر فرو رفت. اتاق سه در چهار با دیوارهای سفید و سقف گنبدی فلزی، بدون پنجره، که موکت کرمرنگی کف اتاق را پوشانده بود. بوی نا میآمد. چندتا لامپ هالوژن ، اتاق را روشن کرده بود. لنا یک گوشه کز کرد. تکیه داد به دیوار اتاق. سرما پیچید تو پشتش. فکر کرد احتمالا دیوارها هم فلزی باشد. درد امانش را بریده بود. با دست مچ پا را گرفت و اشک میریخت. انگار تازه متوجه شده بود که به چه مصیبتی گرفتار شده. اسیر شده بود. آنهم اسیر دست هیولاهای ترسناکی مثل فلسطینی ها. انسانهای نیمه حیوانی که قرار بود خادم قوم برگزیده باشند، الان شده بودند زندانبانشان.
یک خانم میانسال هیکلی و دختری نوجوان، کنار هم نشسته بودند. رنگ صورتشان به زردی میزد. موها و لباسشان خاکی بود. مردی با لباس نظامی که دستش تیر خورده بود به دیوار روبرو تکیه داده بود. مرد هیکل ورزشکاری داشت. با موهایی کوتاه به رنگ قهوهای روشن و صورتی بور. به ژرمنها میمانست با آن بینی عقابی و لبهای قیطانی.
به خودش نگاه کرد. دستهایش خراشیده بودند. پارگی سر زانوی شلوار جینش تو ذوق میزد و خون توی بافت پارچه نفوذ کرده بود. با دست گرد و خاک لباس را تکاند. درد از پا و دست شروع شد و مثل خون دوید توی تمام رگهایش. خاک به موهای لختش چسبیده بود. انگار آرد پاشیده باشند روی تخته آشپزی.
با پشت دست صورت را پاک کرد. رد گلی اشک روی دستش ماند.
گریهاش شدیدتر شد. چه بر سرش میآمد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_ششم
از خانوادهاش خبر نداشت. لابد پدر از نگرانی دق میکرد. او تنها دختر یک تاجر ثروتمند بود که علاقهای به کار اجدادی نداشت. پدر و پدر بزرگش تو کار صادرات و واردات بودند. دانشگاه میرفت و هر وقت فرصتی پیش میآمد، دنبال تفریح و گشت و گذار و سفر بود. با دیوید تو یکی از سفرها آشنا شد. او تور لیدر بود. با هم رفته بودند هند. تو معبد آکشاردام، سوار قایق شدند. از نمادهای جهان کهن دیدن کردند. وقتی رسیدند به تالار اصلی، دور تا دور، بتهای بزرگ و کوچک دیده میشد. برق طلای بیست و چهار عیار آنها چشم را میزد. سنگهای قیمتی بکار رفته در لباس های زرد و سرخ بتها حس خوبی به او میداد. داشت به خدای گانشا نگاه میکرد. تندیس طلایی با سر فیل که شش دست داشت. یک خال قرمز هم روی پیشانیاش دیده میشد. دیوید ازش پرسید:« همه ما یه بت بزرگ داریم که برامون مقدسه. بت بزرگ تو کدومه؟»
لنا برگشت سمتش. دیوید جلوی خدایگان شیوا ایستاده بود. لنا دست زیر چانه زد. کمی فکر کرد:« نمیدونم. شاید بابا. اوومم! شاید پول. نمیدونم. بت بزرگ تو کدومه؟»
دیوید لبخند زد. به او اشاره کرد:« هنوز نفهمیدی تو برام خیلی مهمی؟ من برا عشقم همهکار میکنم.»
دیوید... دیوید... دیوید بی معرفت اگر یک لحظه مکث کرده بود او الان تو این دوزخ نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتم
مردی که دستش زخمی شده بود، گاهی ناله میکرد. یک پارچه نواریشکل را بالای بازویش بسته بودند. پارچه و آستین از خون، قرمز بود. آن طرف، خانم مسن چیزی زیر لب زمزمه میکرد. دختر نوجوان هم سر روی زانو گذاشته بود. موهایش دورش ریخته بود. نمیدانست چه مدت گذشت. در فلزی با صدای قیژی باز شد. دو مرد با لباس چریکی که سر و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند، آمدند تو. یکیشان مسلح بود. در را بست و دم در ایستاد. لنا تو خودش جمع شد. رنگش پرید. دومی قد بلندتر و هیکل ورزیدهای داشت. جلو آمد. در کیف چرمی را که همراهش بود، باز کرد. با زبان عبری به مرد زخمی گفت:« من پرستارم. اسمم عبداللهه. بذار زخمتو ببینم. اسمت چیه؟»
مرد دستش را کمی تکان داد. ابروهایش تو هم فرو رفت. گوشههای لبش به پایین کشیده شد. با ناله گفت:« پرستار؟... برو بگو دکتر بیاد.... اصلا باید صلیب سرخ منو ببینه.... کار تو نیست.»
مرد فلسطینی سرنگی را از تو کیف در آورد. آمپولی را شکست و آنرا پر کرد:« متاسفانه الان دسترسی به پزشک نداریم. من تجربهی درمان زخمیهای زیادیو دارم. »
قیچی را برداشت. آستین لباس مرد را قیچی کرد. رو کرد به آنها:« اگر دل دیدن این صحنهها رو ندارید، روتونو برگردونید. مجبورم ایشونو همینجا درمان کنم.»
پارچه سبزی را باز کرد. قیچی، انبر و چندتا وسیلهی پزشکی تویش بود. دستکش جراحی پوشید. لنا به خودش جرات داد. رو کرد به مرد:« من پرستارم. کمک نمیخواهید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتم
عبدالله محکم گفت: « نه نیازی نیست.»
لنا بیشتر تو خودش جمع شد. دوباره درد دوید تو بدنش. آخ آرامی گفت.
مرد چفیهپوش، پنبه الکلی را کشید به بازوی زخمی. آمپول را تزریق کرد. بعد از خارج کردن گلوله، زخم را بخیه زد و رویش را پانسمان کرد. داشت وسائلش را میریخت تو کیف که لنا آرام پرسید:« مسکن ندارید؟»
عبدالله دستکش هایش را در آورد:« الان بهش تزریق کردم.»
لنا دست کشید روی قوزک پایش:« برای خودم میخوام. پام درد میکنه. شاید در رفته. شایدم شکسته باشه.»
مرد آمد نزدیکش:« میتونی کتونیتو در بیاری؟»
لنا پشتش را فشار داد به دیوار. جای فراری نبود. ابروهایش به هم نزدیک شد. دماغش چین خورد:« خیلی درد دارم.»
مرد با یک دست ساق پای لنا را گرفت:« اسمت چیه؟ کجا پرستاری میخوندی؟»
همزمان با دست دیگر مچ پایش را پیچاند. درد تو عمق استخوان لنا پیچید. فریاد زد:« آای!»
عبدالله کتانی لنا را درآورد. از کیف باند کشی برداشت و پا را باندپیچی کرد:« یک مسکن بهت میدم. چند روز از این پا کمتر استفاده کن. در رفته بود.»
قوطی فلزی پنبه های الکلی را همراه با پنس داد دست لنا:« دستها و زانوت خراشیده شدند. اونا رو ضدعفونیکن.»
لنا اشکها و بینیاش را با آستین بلوز پاک کرد. ظرف را گرفت.
عبدالله رویش را برگرداند. لنا پنبه را کشید روی زخم دست. بوی الکل پیچید توی هوا. صورتش از سوزش زخم جمع شد. آرام زخم زانو را هم ضدعفونی کرد. ظرف استیل با پنس را کنار گذاشت. عبدالله یک قرص داد به دستش:« میرم برات آب بیارم.»
وسائل را جمع کرد و با مرد مسلح از اتاق بیرون رفتند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نهم
انگار عبدالله بین این موجودات ترسناک، مرد بدی نبود. میتوانست با درد پایش او را شکنجه کند. میتوانست همانجا ولش کند تا با درد خود بمیرد. او یک دختر بود. خیلی کارهای دیگر برای عذاب دادنش وجود داشت اما عبدالله او را درمان کرد. شاید روزها مهربان بود و شبها تبدیل به هیولا میشد. شاید هم الان نقاب مهربانی زده بود. اما چرا ؟
لنا چشم گرداند دور اتاق. مرد زخمی دست سالم را گذاشته بود زیر سر و دراز کشیده بود. رنگش به زردی میزد. دختر جوان تکیه داده بود به زن میانسال که هیکل تپل و صورت گرد و موهای فر کوتاه داشت. موهای تیره و بلند دختر، جلوی صورتش را گرفته بود. زن او را کنار زد. آمد طرف لنا:« بهتری؟» وقت صحبت غبغبش تکان میخورد.
لنا سر تکان داد:« اوهوم!»
زن دست نرمش را کشید روی بازوی لنا:« من هاناام. عسقلان زندگی میکنم. یه مادر مجردم. دوتا دختر دارم.»
با دست اشاره کرد به دختر نوجوان:« این دخترم ساراست. اون یکیشون تقریبا همسن توئه.»
لنا نگران بود که صحبت هایشان شنود شود. از این قوم عمالیق هر کاری بر میآمد. گویا هانا چیزی از محافظت های امنیتی نمیدانست. دوست داشت کمی بخوابد. استرس زیاد، انرژیاش را تمام کرده بود. ولی از خوابیدن میترسید. میترسید زمانی که هشیار نیست، اتفاق بدتری بیفتد. با زن پرحرف روبرویش چه باید میکرد؟ یواش گفت:« من خسته ام. خوابم میاد. شما بیدار میمونی؟»
هانا با دست نرم و کک و مکی، بازوی لنا را نوازش کرد:« بخواب. تو هم مثل دخترمی. من بیدار میمونم. نه صبر کن یک لیوان آب برات بگیرم قرصتو بخوری.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀