eitaa logo
روزنوشت⛈
349 دنبال‌کننده
58 عکس
78 ویدیو
12 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هانا بلند شد و رفت سمت در. ضربه زد به آن. در باز شد. مرد با یک بطری و چندتا لیوان کاغذی پشت در بود. آن‌ها را به هانا داد. پرسید:« چیز دیگه‌ای هم نیاز دارید؟» صدای عبدالله بود. هانا سرش را به چپ و راست تکان داد. تو لیوان آب ریخت و داد دست لنا. رو کرد به دخترش:« تو هم آب می‌خوای؟» دختر نوجوان لاغر و قد بلندی شانه‌های افتاده‌ای داشت، آمد جلو. چشمان درشت مشکی و صورت سبزه‌ای داشت. رد اشک روی صورت خاکی‌اش دیده می‌شد. بطری را گرفت. یک لیوان آب ریخت و نرم‌نرم نوشید. صدایش گرفته بود:« من خیلی می‌ترسم. قراره با ما چکار کنند؟» به مرد زخمی نگاه کرد:« بیچاره! به نظرتون خوابه؟» هانا برای خودش آب ریخت:« بعید می‌دونم به این زودی بتونه بخوابه. شاید چشماش رو بسته.» سارا لیوان را گذاشت کنار دیوار:« فکر می‌کنین چی به سرمون میاد؟» لنا آرام گفت:« احتمالا این جا شنود دارند. از کجا فهمیدند که ما آب می‌خواهیم؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هانا بطری را کنار گذاشت. نشست کنارش:«عبدالله خودش گفت آب میاره.» لنا چشم ریز کرد:« تو هم باور کردی؟» هانا مکث کرد:« برام مهم نیست. ما هیچ چیز بدربخوری نمی‌دونیم.» قرص را خورد و دراز کشید. خوابش نمی‌برد. نگران بود. به این زودی پدرش خبردار نمی‌شد. آخرین باری که به او زنگ زد کی بود؟ هفته پیش؟ دو هفته پیش؟ با وجود کار زیاد، پدرش همیشه از او خبر می‌گرفت؛ اما لنا سرسری و با عجله به تلفن جواب می‌داد. هر بار سفر می‌رفت فقط با یک پیامک، مقصد را به او خبر می‌داد‌‌. هیچ وقت فکر نمی‌کرد نگران پدرش شود‌. پدر همیشه بود. هر وقت لازمش داشت. همیشه سر ماه پول تو حسابش واریز می‌شد. سعی کرد به خاطر بیاورد کی به پدر زنگ زده؟ یادش نیامد. پس پدر از کجا می‌فهمید لنا گرفتار شده؟ 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 ..لنا تازه دوازده سیزده سالش بود که مادر ترکشان کرد. دوران بدی بود. می‌نشست یک گوشه و به محلی نامعلوم خیره می‌شد. کم حرف شده بود‌. نمراتش به شدت افت کرد. چندبار از طرف مدرسه، پدر را خواستند. لنا سرکش شده بود. پدر او را پیش چندتا مشاور برد؛ اما روحیه اش بهتر نشد. یکی از مشاوران توصیه کرد بروند سفر. دوتایی. بدون زنانی که اغلب همراه پدر بودند. برزیل پیشنهاد پدر بود. کارناوال ریو. او هم استقبال کرد. خوبیش این بود که ماه فوریه تو نیم کره جنوبی، گرم و مطبوع بود. شب تو ریودوژانیرو، ایستادند کنار خیابان. وسط موسیقی و نور و رنگ، رقص سامبا را تماشا می‌کردند. مردان با لباس سفید و قرمز خوشرنگ، طبل‌ به دست جلو می‌رفتند. همه با هم، ریتمیک می‌کوبیدند به طبل. پشت سرشان زنان با نیم‌تنه و دامن پرچین و کفش آبی‌نفتی و زرد، دور می‌زدند‌ و روی توک پا می‌چرخیدند. مثل پروانه‌ای که بال می‌زند، رنگ عوض می‌کردند. بومی‌های سرخ‌پوست تاجی از پرهای سفید و سبز و زرد روی سر گذاشته بودند. بدنشان را با پرهای رنگی بوقلمون پوشانده بودند و دسته جمعی پایکوبی می‌کردند. با پدر قرار گذاشت، با آنها برقصد. رقص که نه، ادای رقص در می‌آورد. خیس عرق شد. کلی خندیدند. خیلی خوش گذشت. فردای جشن، پدر چندتا قرار کاری داشت. لنا بیشتر روز را تو هتل خواب بود. شب تو ساحل کوپه‌کابانا، روی شن‌های سفید نشستند. باد برگ درختان بلند نارگیل را نوازش می کرد. موج آرام می آمد تو ساحل. می دوید روی شن ها. تو برگشت گوش ماهی و صدف, جا می گذاشت تو ساحل. لنا پاها را برهنه کرد. رفت کنار آب. آب می کوبید به ساق پایش. انگار ماساژ می داد. صدای موج دریا آرامش بخش بود. با هم بستنی خوردند. پدر,از بین تک وتوک ابرهای سیاه، صورتهای فلکی را نشانش داد. روز بعد با هم رفتند جنگل‌های آمازون. قرارشان یک سفر پدر و دختری بود وسط طبیعت بکر. پدر تی‌شرت نازک به تن و کوله بزرگی روی دوش داشت. زمین خیس و گلی بود. راه که می‌رفتند گیاهان خودرو به پایشان می‌پیچید. تنه درختان با خزه فرش شده بود. لنا بوی چوب و برگ و گل‌های جنگل را دوست داشت. دست پدر را گرفت. کلاه لبه دار را انداخت پشتش. به بالا نگاه کرد. آسمان از لای شاخه‌های درهم تنیده، به سختی دیده می‌شد. هوا شرجی بود. گاهی نسیمی می‌وزید و هرم هوا را می‌شکست. قطره‌های عرق، مثل شبنم روی صورتشان می‌نشست. خسته و تشنه شدند. به درخت نارگیلی که تنه‌اش خم بود، تکیه دادند. چندتا توکا با آن نوک مسخره و پرهای قرمز و سبز، جیوجیو کنان از روی درخت پریدند و رفتند روی شاخه روبرو. انگار درخت، غنچه‌ی گنده توکا داشت. پدر دست دراز کرد. از شاخه های بالای سر، دو تا نارگیل سبز چید. با چاقوی جیبی آن را سوراخ کرد. گذاشت روی تخته سنگ. از جیب، خودکاری در آورد. مغزی آن‌را گذاشت کنار و نی را تو نارگیل فرو کرد. داد دست لنا. یکی هم برای خودش آماده کرد. لنا آب نارگیل را مکید. طعم شیرین ملایمی داشت. حس خوبی دوید تو وجودش. دوباره راه افتادند. نزدیک ظهر رسیدند کنار رود. جریان آب ملایم و سبز رنگ زلالی داشت. آنجا هوا لطیف‌تر بود. لباس‌ هایشان گلی شده بود. با لباس تا نیم تنه رفتند تو آب. جریان خنک آب لرز انداخت تو تنشان. به سر و صورت هم آب پاشیدند. صدای جیغ و خنده شان بلند شد. آمدند بیرون. آفتاب، داغ می‌تابید. لنا با همان لباس های خیس، چوب جمع کرد تا آتش درست کند. پدر طعمه زد سر قلاب. یک ساعت بعد دوتا ماهی بزرگ با چندتا ماهی ریز توی سطل آب کنارشان وول می‌خورد. پدر از کوله‌ دوتا صندلی سفری درآورد. گذاشت زیر سایه‌ی درخت کهنسال، تو ساحل رودخانه. از کتری، چای آتشی ریخت تو لیوان. عطر خوش چای بلند شد. با وجود گرمای هوا، چایی چسبید. پدر چاقوی شکاری‌ را درآورد. چندتا شاخه باریک برید. آن‌ها را شکل پیکان تراش داد. ماهی‌های بزرگ را گذاشت روی تخته سنگی صاف. پولک‌هایشان با کارد تمیز می‌کرد. بوی ماهی تازه بلند شد. از لنا پرسید:« به نظرت بقیه‌ی ماهی‌ها رو چطور کباب کنیم؟» لنا نگاهی به سطل کرد. چندتا ماهی که از کف دست کوچکتر بودند آنجا شنا می‌کردند. یکی پولکهای صدفی رنگی داشت داشت. با حرکت توی آب، برق رنگ پولک‌ها، تغییر می‌کرد. دم آن یکی بزرگتر از بدنش بود. چشمهای سیاه ناز داشت با تنه‌ی زرد. یکی هم قرمز راه‌راه بود. لنا مظلومانه به پدر خیره شد. صدایش را مثل بچه‌ها نازک کرد:« بابا می‌شه اونارو نکشیم؟» پدر همانطور که ماهی‌ها را به سیخ می‌کشید، گفت:« هرطور تو بخوای. امروز روز توئه.» لنا جیغ کوتاهی کشید. برخاست. پرید تو بغل بابا. صورتش را بوسید:« عاشقتم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 پدر دست‌های آلوده ‌اش را به مالید به تخته سنگ. پیچید دور لنا:« منم دوست دارم عزیزم.» لنا سطل را برد کنار رودخانه. ماهی‌ها را انداخت تو آب . ایستاد تا از جلوی چشمش محو شدند. برگشت پیش پدر. بوی دود و کباب ماهی پیچیده بود تو هوا. عصر، از بومی‌ها، کایاک کرایه کردند. یک قایق چوبی باریک و مخروطی‌شکل. لنا کمی قایق سواری بلد بود. بابا اصرار داشت قایق دونفره سوار شوند؛ اما لنا با لجبازی تو قایق تک‌نفره نشست. با هم مسابقه گذاشتند. جریان رود آرام بود. با سوت او شروع کردند پارو زدن. برای هم کری می‌خواندند. تو صد متر اول لنا جلو افتاد. برگشت و برای پدر شکلک درآورد. پدر سرعت را بالا برد و از او گذشت. گاهی تو برگشت پارو, قطرات آب می پاشید رویش. هوا گرم بود. عرق کرده بود. تی شرت چسبیده بود به تنش . کمتر از یک کیلومتر رفته بودند که رودخانه خروشان شد. پدر سرعتش را کم کرد تا لنا برسد. لنا تجربه قایقرانی تو اینجور مکان‌ها را نداشت. ترسیده بود. قایق به شدت روی آب بالا و پایین می‌رفت. موج زد تویش. پارو از دست لنا رها شد. افتاد تو رود. کایاک به هر سو می‌رفت. کج و راست می‌شد. آب می‌پاشید تو قایق. لنا جیغ می‌کشید. پدر را صدا می‌زد. قایق خورد به تخته سنگ بزرگی وسط رود. چپ کرد. لنا سعی می‌کرد سرش را بالای آب نگه دارد؛ اما موج‌های سرکش و قوی نمی‌گذاشت. آب رفته بود تو دهانش. تنفس برایش مشکل بود. نمی‌توانست جیغ بکشد. تو آب بالا و پایین می‌شد. موج او را به هر طرف می‌برد. مثل برگی روی رود. یک لحظه پدر را دید که پرید تو آب. کم‌کم داشت خفه می‌شد. از نظرش گذشت چقدر زندگی شیرین است. حیف بود به این زودی بمیرد. از صمیم قلب یهوه را صدا زد. دیگر دست و پا زدنش بیهوده بود. خودش را رها کرد. پدر خودش را به او رساند. با یک دست او را گرفت و سرش را از آب بیرون آورد. با دست دیگر به طرف ساحل شنا کرد. کمی بعد روی شن‌ها خوابیده بود و پدر سعی می‌کرد آب‌ها را از ریه‌اش خارج کند. همزمان او را صدا می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. نفسش که برگشت؛ چشم‌های پدر را دید که سرخ است و می‌خندد. بابا او را بغل کرد. پیشانی‌اش را بوسید. سرش را به سینه چسباند. صورتش پر از شن و ماسه بود اما آغوش محکم پدر درد نداشت. چقدر الان به این آغوش احتیاج داشت. تازه می‌فهمید چقدر جای پدر خالی است. .. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صدای باز شدن در فلزی آمد. لنا نیم خیز شد. مردی با لباس نظامی و سر و صورتی که با چفیه پوشانده بود آمد تو. از عبدالله کوتاه‌تر بود‌. حتما برای بازپرسی آمده بودند. باید راستش را می‌گفت یا دروغ؟ نمی‌دانست. او فقط یک دانشجوی ساده بود که قبلش مدتی سربازی رفته بود. هیچ اطلاعات امنیتی خاصی نداشت. دروغ گفتنش فایده‌ای داشت؟ اگر دروغ می‌گفت، نمی‌فهمیدند؟ آن‌وقت چطور با او رفتار می‌کردند؟ چطور صلیب سرخ و پدرش از شرایط او مطلع می شدند؟ هانا و سارا هم خودشان را جمع و جور کردند. مرد زخمی تکان نخورد. نظامی اشاره کرد به لنا:« دنبالم بیا.» لنا یک لحظه حس کرد دست و پاهایش بی‌حس شد. نتوانست بلند شود. دست به دیوار گرفت. هانا زمزمه کرد:« نترس دختر.» رنگ هانا پریده بود. معلوم بود خودش هم حرفش را باور ندارد. لنا به زحمت بلند شد. پشت سر مرد راه افتاد. هنوز لنگ می‌زد. دست به دیوار گرفت. سعی کرد سنگینی‌اش را روی پای دردناک نیندازد. از دالان فلزی باریکی گذشتند. مرد در اتاقی را باز کرد. اتاق دو در سه با دیوارهای نقره‌ای که یک میز و دو تا صندلی روبروی هم داشت. مرد پشت میز، مثل بقیه فلسطینی‌هایی که امروز دیده بود لباس پوشیده بود. یک لباس نظامی پلنگی با سرو صورت پیچیده در چفیه. به لنا اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« گفتی پرستاری می‌خونی؟» صدای عبدالله بود. لنا جاگیر شد روی صندلی فلزی زمخت:« آره.» عبدالله از همه چیز پرسید. سن و سال، محل زندگی، دانشگاه، شغل خودش و پدرش، از یهودیان اشکنازی است یا سفاردی؟ از کودکستان تا دانشگاه. لنا دروغ نگفت. دروغ گفتن فایده‌ای نداشت. نه اهل سیاست بود و نه فردی امنیتی. فقط سعی کرد راجع به پدرش همه‌ی حقیقت را نگوید. سوال و جواب تمام شد. نوبت لنا بود که بپرسد:« چی‌ به سر ما میاد؟ تا کی اینجاییم؟» عبدالله دست از نوشتن برداشت:« خودت چی فکر می‌کنی؟» خودش هیچ نظری نداشت. هیچی. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دوباره برگشتند به همان اتاق. مرد زخمی، نبود‌. هانا و سارا با دیدنش نیم خیز شدند. تکیه داد به دیوار. بی رمق نشست روی موکت. هانا آمد کنارش:« چی شد؟» حال حرف زدن نداشت:« هیچی. یک سوال و جواب ساده بود. اون آقا کجاست؟» هانا یک حلقه موی فرفری را که افتاده بود روی صورت داد کنار:« بعد از تو بردنش. چرا اینقدر رنگت پریده؟» از صبح به جز یک لیوان آب، چیزی نخورده بود. استرس هم کلافه‌اش کرده بود. ضعف داشت. پایش هنوز زوق زوق می‌کرد:« نگرانم.» هانا ژاکتش را در آورد. تا کرد. گذاشت روی زمین:« یک کم بخواب. انرژیت برگرده.» لنا سر گذاشت روی ژاکت. چشم‌ها را بست. سرش پر از هیاهو بود. سوت گلوله‌ها، موج انفجار، داد و فریاد زخمی‌ها، بالگردی که اهالی جشن را به گلوله بست، گرد و خاک و ماشین‌های در حال فرار، و باز هم دیوید... لحظه دویدنش به دنبال ماشین، مدام تکرار می‌شد. دو دست را فشار داد کنار شقیقه‌ها. دوست داشت سرش را بشکافد و تمام افکار آزار دهنده را پرت کند بیرون. دیوید... دیوید.... با دیوید رفته بودند سینما برای دیدن فیلم ارباب.‌ وقتی قهرمان فیلم، گرفتار هیولاهای زامبی-نازی شده بود، وسط صحنه های دلهره‌آور، با آن موسیقی خیره‌کننده‌‌ی جِد کوزول، میان نور کم صحنه‌ها، دیوید دستش را فشرده بود و گفته بود:« نترس. من اینجام.» حالا او درست وسط یک فیلم ترسناک بود و دیوید نبود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 خوابش نمی‌برد. بلند شد و نشست.‌ سارا آن‌‌ور دست زیر سر گذاشته بود و خوابیده بود. هانا به دیوار تکیه داده بود. نفهمید چقدر گذشت که در باز شد و آن‌دو را به بیرون خواستند. حالا تنهایی بیشتر پنجه‌های وحشتناکش را نشان می‌داد. او دختر معتقدی نبود. اغلب از حضور در مراسم دعا فرار می‌‌کرد؛ ولی امروز بارها یهوه را در دل صدا زده بود. دیوید الان چکار می‌کرد؟ نگرانش می‌شد؟ دوباره صحنه دویدن دنبال ماشین، جلوی چشمش تداعی شد. توی آن گرد و خاک و سر و صدای گلوله، دیوید چطور دلش آمد او را جا بگذارد؟ یاد دیشب و رقص همراه با دیوید افتاد. چقدر رمانتیک بود مردک خودخواه. هیچ دلیلی برای تنها گذاشتنش پیدا نمی‌کرد. شاید هم در آینه او را دید و نماند. تمام باورهایش در مورد دیوید به هم ریخت. باید از اول راجع به دوستی شان فکر می‌کرد. توی این دوسال، دیوید، خوب نقش بازی کرده بود. یک مرد عاشق پیشه‌ی رمانتیک. شاید هم ترسیده بود. آدم‌ها موقع ترس، نسنجیده تصمیم می‌گیرند. نه، قبلا جایی خوانده بود که آدم‌ها موقع عصبانیت و ترس، خود واقعیشان را نشان می‌دهند. زمان تحصیل هیچ وقت نظریه نسبیت اینشتین را نفهمیده بود. اما الان با تمام وجود باور کرد که زمان یک مقدار ثابت نیست و گاهی کش می‌آید. هر ثانیه اش، چند ساعت می‌گذرد. وقتی مادر و دختر آمدند از ذوق بلند شد. به درد پایش توجه نکرد. دست هانا را گرفت:« خوبید؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با آن‌ها هم مثل او برخورد شده بود. هر سه نگران به دیوار تکیه داده بودند و سکوت کرده بودند. تا شب به همین صورت گذشت. مرد زخمی برنگشت. ناهار و شام کنسرو ساده بود. اشتها نداشت. غذا از گلویش پایین نمی‌رفت. چیزی نخورد. به هر کدام یک پتو و بالش تمیز برای خواب دادند. تا صبح چندبار از خواب پرید. خواب بود و نبود. انگار در بیداری خواب می‌دید. صبح با صدای انفجار بلند شد. دیوارهای فلزی خانه می‌لرزید و صدای بدی می‌داد. دوید سمت هانا. سه‌تایی کنار هم، گوشه اتاق نشستند و دستشان را حائل سرشان کردند. قلبش تند تند و محکم می‌زد. انگار تو قفسه سینه جا نداشته باشد و بخواهد بیاید بیرون. چند دقیقه بعد عبدالله آمد تو. به آنها اشاره کرد:« نترسید. اینجا امنه. ما برای محافظت از شما اینجاییم.» لنا خواست بگوید که از شما بیشتر از انفجار می‌ترسم؛ اما حرفش را خورد. دوباره زمین لرزید. لنا جیغ کشید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بیسیم همراه عبدالله صدا کرد. به در اشاره کرد:« خانم‌ها! باید از اینجا بریم. بیایید از این طرف.» هانا و سارا جلوتر رفتند. لنا توان نداشت.دست به دیوار گرفت. سر پا شد. درد پایش کم شده بود اما ترجیح می داد به آن فشار نیاورد. یک نظامی مسلح آن بیرون ایستاده بود. دوباره وارد آن دالان تنگ شدند. فکر کرد مثل آلیس دارد وارد تونل سرزمین عجایب می شود نه، مثل ناخدا نمو تو زیردریایی ناتیلوس بودند، وقتی آتشفشان فوران می کرد. هر چند دقیقه صدای انفجار می‌آمد. سازه می‌لرزید. عبدالله صدا بلند کرد:« عجله کنید.» از روبروی اتاق دیروزی گذشتند. جلوتر، یک حفره با دهانه‌ی حدودا یک متر دیده می‌شد. لبه های نردبان از آن بیرون زده بود. عبدالله گفت:« اونجا امن‌تره. برید پایین.» مرد دیگر کنار تونل ایستاد و با اسلحه به آنها اشاره کرد. خانم‌ها یکی یکی از نردبان پایین رفتند. لنا پله‌ها را نشمرد؛ اما حدس می‌زد بیشتر از ده متر فاصله بود. آن ته، محوطه‌ای حدود سه در سه بود‌. که چندتا در دورش دیده می‌شد. عبدالله یکی از آنها را باز کرد. خانه‌ای شبیه اتاقک بالا آنجا بود. شدت و صدای لرزه‌ها، این پایین کمتر بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 روی موکت کف اتاق نشست. هوا اینجا نم داشت. گرسنگی و استرس، کلافه‌اش کرده بود. عبدالله پشت سرشان آمد تو. به لنا نگاه کرد:« چرا اینقدر رنگت پریده؟ » و بیرون رفت. لنا نفهمید چقدر گذشت که عبدالله برگشت. با دستگاه، فشار خونش را اندازه گرفت. سرمی را که با خود آورده بود به او تزریق کرد. لنا به قطره هایی که چکه می‌کرد تو مخزن کوچک و سرازیر می‌شد سمت رگ، نگاه می‌کرد. تابستان دوسال پیش، بعد از گذراندن واحد‌های تئوری، باید می‌رفتند بیمارستان. برای اولین بار رفتند بخش اورژانس. خیلی هیجان داشت. بوی الکل پیچیده بود تو فضا. کف سرامیک اورژانس برق می‌زد. هر چند دقیقه پیجر اورژانس پزشکی را صدا می‌زد. با بچه‌ها دور استاد ایستاده بودند و او درس می‌داد. لنا روبروی در اورژانس پشت به پذیرش ایستاده بود. در اتومات باز شد. بیمار زخمی را روی برانکارد با عجله آوردند تو بخش. چند نظامی برانکارد را هل می‌دادند. پرستارها دور بیمار را گرفتند. لنا با یکی از بچه‌ها رفت بالای سرش. یک جوان با لباس نظامی که حسابی آش و لاش بود. رنگ زردش از لابلای رد خونی که روی صورتش ریخته بود، دیده می‌شد. موهایش به هم چسبیده بود. بیمار هشیار نبود. پیراهنش از چندجا پارگی داشت. لباس‌ها و ملافه زیرش از خون قرمز بود. پرستار لباس را قیچی کرد. رد چندتا ضربه‌ی عمیق چاقو، تو سینه و شکمش دیده می‌شد. پوست شکافته شده بود و گوشت و احشا و خون دلمه شده، بیرون زده بود. لنا اولین بار بود که این حجم از جراحت را می‌دید. یک‌آن سرش گیج شد. چشم‌هایش سیاهی رفت. افتاد روی زمین. دوستانش فورا دورش را گرفتند و بردندش روی تخت کنار. پزشک برایش سرم تجویز کرد. برگشت سمت بیمار که دور تختش پرده کشیده بودند. از پشت شلنگ سرم که قطره‌های آب توش می‌چکید زل زد به پرده. نگران بیمار بود. به محض اینکه حالش بهتر شد از دوستش خواست سرم نصفه را بکشد؛ تا برود پیش مجروح. بیمار افسر جوانی بود که می‌گفتند یک فلسطینی کارد آجینش کرده. عصر همان روز، جلوی چشم‌های نگران لنا، بیمار فوت کرد. از آن لحظه، کینه این حیوانات را به دل گرفت. قسم خورد یک روز تلافی کند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 اما حالا این فلسطینی وسط انفجار و جنگ، اینقدر حواسش جمع او بود که ضعفش را فهمید. چیزی که حتی هانا بهش توجه نکرد. تا الان هم برخورد بدی نداشت. پس کی برای شکنجه، می‌بردنشان؟ هانا کنارش نشست. سر سارا را گذاشت روی پا. دست می‌کشید تو موهای او. یک شعر قدیمی و غمناک را زیر لب، زمزمه می‌کرد. چشم‌هایش، سرخ بود. قطره اشکی، چکید روی موهای سارا. با دست، آن‌را محو کرد. سرم که تمام شد، لنا، خودش آن‌را کشید. دیگر صدای ضعیف بمباران، نمی‌آمد. عبدالله با سینی غذا آمد تو. نان و پنیر و آب پرتقال:« بیایید صبحانه بخورید.» لنا از جا تکان نخورد. ناخودآگاه سوالی را که از دیروز مثل قانقاریا افتاده بود به جانش و دل را سیاه کرده بود، پرسید:« چرا؟» عبدالله داشت نان‌ها را از بسته‌بندی خارج می‌کرد. یک لحظه مات ماند:« چرا چی؟» صدای لنا انگار از یک کهکشان دور می‌آمد. بی‌رمق و کم‌جان:« چرا تو مثل بقیه نیستی؟» عبدالله مکث کرد:« چطور؟» لنا به زمین نگاه می‌کرد:« هیچی.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سعی کرد چند لقمه بخورد. با نخوردن، فقط ضعیف می‌شد. معلوم نبود بقیه‌شان مثل عبدالله باشند. باید برای تحمل شکنجه، جان می‌داشت. غذا، به زحمت از گلو پایین می‌رفت. لقمه‌ها را با ضرب آب پرتقال فرو می‌داد. یکی دو ساعت بعد بهشان اطلاع داده شد که می‌توانند استحمام کنند. حمام کانکسی فلزی و کوچک بود. شامپو و نرم کننده روی لبه آن دیده می‌شد. یک پلاستیک آنجا بود که روی پای باند‌پیچی‌ کشید. انگار فکر همه‌چیز را کرده بودند. آب گرم، خستگی و استرس را می‌شست و می‌برد. برایش لباس کامل گذاشته بودند. حوله را دور موهایش پیچید و بیرون آمد. اینجا اصلا به زندان نمی‌ماند. اگر یک تخت چوبی داشت، امکاناتش از هاستل کمتر نبود. اقامتگاه‌هایی، که در سفر به آفریقا تجربه کرد. با دیوید رفته بودند اتیوپی، شب تو هاستل ماندند. صبح رفتند دیدن قبیله لب بشقابی‌ها. کنار آن کاکا سیاه‌های بامزه، کلی مسخره بازی درآورند. دیوید ازش پرسید:« تو کتاب تلمود نوشته، بقیه اقوام بشری، حیواناتی هستند که یهوه خلق کرده تا به قوم یهود خدمت کنند. فقط برای اینکه قوم برگزیده نترسند، این حیوانات را به شکل آدم آفریده. به نظرت چرا اینها را اینقدر زشت خلق کرده؟» لنا خندیده بود:« لابد برای فان.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چند روز تو همان اتاقک بودند. خانمی با لباس بلند و شالی که دور صورت پیچیده بود، روزانه سه چهار بار، بهشان سر می‌زد. برای آوردن وعده‌های غذایی و میوه. روزی یکبار هم عبدالله می‌آمد آنجا. ازشان می‌پرسید راحت هستند؟ چیزی لازم ندارند ؟ به نظر لنا این رفتار خیلی عجیب بود.. اگر چه قوم یهود را آدونای برگزید و بر سایر اقوام برتری داد؛ ولی در هر حال آنها اسیر بودند. تا قبل از اسارت، او چیزهای ترسناکی از نحوه برخورد با اسرا می‌شنید. کم‌کم ترس لنا کمتر شد، با اینکه تقریبا هر روز بالای سرشان صدای بمباران می‌آمد. آدمی‌زاد زود خودش را با شرایط تطبیق می‌دهد. لنا از آن زن، کاغذ و قلم خواست. نقاشی سیاه قلم کمک می‌کرد زمان زودتر بگذرد. سارا هم علاقمند شد. سعی کرد پرتره هانا را بکشد. پرتره، به همه چیز شبیه بود غیر از هانا. کلی خندیدند. یک بار از آن اتاقک فلزی جابجا شدند به بخش دیگری از تونل. تو این مدت، یخ رابطه‌‌ی لنا با هانا و سارا آب شد. آنها باهم از خاطراتشان می‌گفتند. آرزوها، دغدغه‌ها. وقتی از نگرانی‌ها، با هانا صحبت می‌کرد، او دلداری‌ می‌داد. هانا معتقد بود فلسطینی‌ها می‌خواهند آنها را تبادل کنند، پس بدرفتاری نخواهند کرد. لنا این چند روز وقت زیادی داشت تا به همه چیز فکر کند. پدر، دیوید، خودش، زندگی، عبدالله و فرار... مدام نقشه‌های مختلف را بررسی می‌کرد. مثلاً وقتی آن خانم برای سرکشی می‌آید، بزند توی سرش و فرار کند؛ یا اینکه ادی آدم مریض را دربیاورد و توی راه بیمارستان، در آمبولانس را باز کند و بپرد پایین؛ اما این فکرها مسخره بود. وقتی هر ساعت آن‌بالا، روی زمین بمباران می‌شود و تو نمی‌دانی که خروجی این تونل‌ها کجاست؛ فرار کردن، یک شوخی بی‌مزه است. فرض کن فرار کردی و رفتی روی زمین. از کجا معلوم، بدست نیروهای خودی کشته نشوی... شگفتی این چند روز رفتار عبدالله بود‌. عبدالله برخلاف اکثر مردهایی که می‌شناخت، ناامن نبود. ناامن از نظر لنا کسی است که وقتی به تو نگاه می‌کند، حس کنی جلویش هیچ لباسی تنت نیست. عبدالله زمانی که می‌خواست وارد اتاقک شود با گفتن کلمه‌ی یاالله اعلام حضور می‌کرد. وقتی هم که با آن‌ها صحبت می کرد، به جای آن‌که بهشان خیره شود، چشم پایین می‌انداخت. این بر خلاف رفتاری بود که از کودکی در مردان اطراف دیده بود. لنا بارها مچ دیوید را هنگام برانداز کردن دوستان مونث گرفته بود؛ اما دیوید به او گفت که این یک واکنش فیزیولوژیک مردان است نسبت به بانوان. با وجودی که سعی در ندیدن این موضوع داشت؛ تو خلوت خودش نمی‌توانست با این اخلاق دیوید کنار بیاید. حتی بسیاری از شوخی‌های دیوید با دوستان برای لنا آزار دهنده بود. پدر هم مثل بقیه مردهای دور و بر رفتار می‌کرد؛ تا جایی که مادر طاقت نیاورد و رفت. بابا هر قدر پدر نمونه‌ای بود؛ همسر خوبی نبود. یعنی الان او چه کار می‌کرد؟ آیا از اسارت لنا خبردار شده بود؟ پدر ثروت و نفوذ زیادی داشت. حتما برای آزادی لنا کاری می‌کرد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دوران دبیرستان، لنا دختری بود پر شر و شور. طوری که معلم‌های مدرسه از دستش ذله می‌شدند. وسط تدریس، یک چشمش به معلم بود؛ یک چشمش به دفتر که داشت کاریکاتور دبیر را می‌کشید. توی خانه یک دوشاخه را برداشت. بعد از باز کردن پیچ‌ها، تکه سیمی را به دو فلز آن تو، لحیم کرد و دوشاخه را بست. توی کلاس اغلب کنار دیوار و پریز می‌نشست. هر وقت از درس خسته می‌شد، دوشاخه را که اتصال کوتاه داشت، فرو می‌کرد تو پریز. برق کلاس قطع می‌شد و بچه‌ها فرصت برای شیطنت داشتند. چندتا وسیله برقی و مونیتور مدرسه به همین خاطر سوخت. مدیر وقتی فهمید اینها از هنرمندی لناست، پدر را خواست. پدر با دست و دلبازی، تمام خسارت را داد. حرفی هم به لنا نزد. بعداز آن بارها پدر به خاطر لنا دست به جیب شد. از خرید دوباره میکروسکوپ برای مدرسه تا تعویض شیشه‌های شکسته. الان پدر متوجه گم شدنش شده بود؟ چگونه می توانست کمکش کند؟ اوایل هر لحظه منتظر بود، در باز شود و او را برای شکنجه و بازجویی ببرند؛ اما با رفتار محترمانه عبدالله و آن خانم، ذره ذره نگرانی‌اش کم شد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 از دیشب صدای بمباران شدیدتر بود. چراغ، چندبار قطع و وصل شد. اینجا شب و روز فرقی نداشت. از روی ساعت سارا می‌فهمیدند که وقت خواب یا بیداری است. بار آخر، زمان قطع برق، طولانی‌تر شد. با قطع برق، هوا دم می‌گرفت و تنفس مشکل می‌شد. چشم چشم را نمی‌دید. در باز شد. اول نور چراغ قوه افتاد تو اتاق. بعد عبدالله سراسیمه آمد تو:« خانم‌ها! بجنبید. باید زودتر اینجا را تخلیه کنیم.» هانا با آن هیکل تپل، دیرتر از بقیه برخواست. عبدالله بعداز همه از اتاق خارج شد. رفتند داخل دالان های تو در تو. هر چند دقیقه یکبار دور و برشان می‌لرزید. لنا دست را گذاشت جلوی دهان و با هر لرزش جیغ خفه‌ای می‌کشید. به عقب نگاه کرد. سارا بازوی مادر را گرفت و پشت سر لنا می‌آمدند. سایه‌ها تو نور چراغ قوه، روی دیواره‌ی تونل، بزرگ و وهم انگیز بود. دوباره به قسمت زیرین تونل رفتند. تو همان اتاق قبلی. عبدالله چراغ قوه را گذاشت و رفت. کم‌کم گرسنگی بی‌طاقتشان کرد. سارا از این ور اتاق می‌رفت آن‌‌ور. دوباره همان مسیر را برمی‌گشت. چندبار مادر از او خواست بنشیند؛ اما توجه نکرد. هانا چراغ را خاموش کرد:« معلوم نیست بعدا چی‌می‌شه. شاید به نورش نیاز داشته باشیم.» سارا کنج اتاق کز کرد. لنا یک گوشه دراز کشید. خوابش نمی‌برد. حس می‌کرد زیر زمین دفن شده. احساس خفگی آزارش می‌داد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بعد از ده دوازده ساعت برق آمد. هانا نفس راحتی کشید. روشنی برایشان، مثل آزادی خوشایند بود. کمی بعد در باز شد. لنا نشست کنار دیوار. مردی با سر و صورت پوشیده و لباس‌های خاک و خونی آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.» خون تو رگهای لنا یخ زد. دست و پایش بی‌حس شد. با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد گفت:« چی.. چی‌شده؟» مرد نظامی به بیرون اشاره کرد:« می‌فهمید.» با تعلل بلند شد. رفتند تو تونل. مرد، دری را باز کرد. لنا چشم انداخت توی اتاق کوچکی که روشنایی‌اش با چندتا لامپ ضعیف تامین می‌شد. یک طرف سرویس بهداشتی بود و یک سمت تخت فلزی. رویش مردی درازکش دیده می‌شد. پاچه‌ی شلوار و ملافه‌ی سفید زیرش، از خون خیس بود. روی زمین رد خون خشک دیده می‌شد . بالای ران مرد، یک دستمال را محکم بسته بودند تا جلوی خونریزی را بگیرد. لنا بارها تو بیمارستان با این شرایط برخورد کرده بود؛ اما الان انگار بار اولی بود که این صحنه را می‌دید:« باید چکار کنم؟» مرد آمد تو و در را پشت سرشان بست:« عبدالله تیر خورده. گلوله‌هارو در بیار.» لنا جا خورد:« تنهایی؟ شوخی می‌کنید؟» مرد سر تکان داد:« الان به هیچ‌کس جز شما دسترسی نداریم. براتون لوازم گذاشتم کنار تخت.» لنا تکیه داد به دیوار:« من نمی‌تونم. من یه دانشجوی سال آخرم. تا حالا از این کارا نکردم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 :« هر کاری لازمه بگو من انجام بدم. خون زیادی از عبدالله رفته. فرصت نداریم.» لنا رفت جلو. بوی خون پیچید تو دماغش. دست‌هایش می‌لرزید. چهار انگشت گذاشت روی مچ بیمار. چند بار دستش را جابجا کرد. نبض حس نمی‌شد:« باید چفیه‌شو باز کنم. لازمه نبض گردنی‌ رو بگیرم.» مرد خواست چیزی بگوید. لنا پیش دستی کرد:« فرصت نداریم.» با دست لرزان چفیه را باز کرد. رنگ سفید و پریده عبدالله تو ذوق می‌زد. چشم باریک کرد. عبدالله آرام خوابیده، نه، بیهوش بود. با آن پیشانی بلند، مژه‌های پرپشت و ریش و موی مشکی و صورت مهتابی رنگ، اصلا به هیولا نمی‌مانست. خون توی ملافه، زیر کتف عبدالله نفوذ کرده بود. دست گذاشت روی نبض گردنی. به زحمت حس می‌شد. رو کرد به مرد:« به جز پاش، جای دیگه‌ای تیر خورده؟» مرد داشت پوتین‌های بیمار را در می‌آورد:« آره، فکر کنم شونه‌ش هم زخمیه. اما چقدر؟ نمی‌دونم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا با کش دور مچ، موهای سرکشی را که مدام می ریخت جلوی چشم، بست. قیچی را برداشت. پاچه شلوار را برید. خون خشک شده و گرد و خاک پارچه را ضخیم کرده بود. یک تکه گِل خونی افتاد پایین. گلوله، ماهیچه پشت پا را دریده بود:« این جراحی به اتاق عمل نیاز داره. من نمی‌تونم.» مرد خیره شد بهش:« چیزی از بیمارستان صحرایی شنیدی؟ فکر کن اونجایی. چاره دیگه ای نداریم.» لنا سر به زیر انداخت:« بیمارستان صحرایی از اینجا مجهزتره. کمکی داره. من می‌ترسم.» مرد داشت با دکمه های بلوز بیمار ور می‌رفت:« نمی‌دونم چقدر به دعا اعتقاد داری. اما برات دعا می‌کنم. فکر کن من کمکی‌ام. بگو چکار کنم؟» لنا شان جراحی را باز کرد. دستکش استریل را پوشید:« من تلاشم رو می‌کنم اما...» مرد پرید تو حرفش:« خدا با ماست. نگران نباش.» اینجا جای بحث اعتقادی نبود. بتادین را ریخت روی زخم. شروع کرد به تمیز کردن جراحت. یکی دو ساعت بعد، وقتی زخم شانه را هم پانسمان کرد، تازه دلش ضعف رفت. نمی‌دانست چه وقت از شب است. از صبح چیزی نخورده بود. تکیه داد به دیوار. سر خورد روی زمین:« یک سری دارو و سرم بیار. یک ساعت هم لازمه.» مرد او را برانداز کرد:« خودتم نیاز به سرم داری انگار.» لنا عرق پیشانی را پاک کرد:« خیلی گرسنه ام؛ اما الان یه قهوه می‌خوام.» مرد رفت طرف در:« عبدالله همیشه سفارش می‌کرد حواسمون به زندانی‌ها باشه. امروز شلوغ شد. یادم رفت.» بیرون رفت. زندانی‌ها. لنا تازه مفهوم این کلمه را درک کرد. آنها زندانی بودند و او برای نجات زندانبانش تلاش کرده بود. یک لحظه از خودش بدش آمد. به چند روز گذشته فکر کرد. عبدالله هیچ برخورد ناجوری با او نداشت. با اینکه هر لحظه منتظر بود برای شکنجه ببرندشان؛ اما آنها حتی به صورت لفظی هم مورد آزار قرار نگرفته بودند. لنا بلند شد. ایستاد بالا سر عبدالله. نبضش را گرفت. زمزمه کرد:« نمی‌دونم چرا نمی‌تونم از تو متنفر باشم. حتی اگر رفتارت با ما به خاطر مصلحت، خوب بود، باز نمی‌دونم چرا حس بدی بهت ندارم. اگر دعا واقعا اثر داشته باشه، دعا می‌کنم خوب شی.» دعا... لنا مذهبی نبود وگرنه تلمود کمک کردن به بیمار غیر یهودی را مجاز نمی‌دانست. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مرد با وسائل و ملافه تمیز برگشت. دور و بر بیمار را مرتب کردند. لنا همانطور که سرم را وصل می‌کرد گفت:« لطفاً یک صندلی بیارید تا بذارم کنار تخت.» رفت جلوی سرویس بهداشتی ، دست‌ها را شست. روی بلوز سفیدش قطره‌های خون پاشیده بود. مثل شکوفه‌های شقایق روی زمین برفی. باید لباس را عوض می‌کرد؛ اما الان وقتش نبود. نشست روی صندلی. از فلاسک آب جوش ریخت تو لیوان. پودر نسکافه را با قاشق هم زد. لیوان داغ را با دو دست گرفت. گرما و بوی قهوه‌، انرژی را به بدنش برمی‌گرداند. زل زد به صورت عبدالله. انگار زردچوبه پاشیده باشند رویش. هنوز بیهوش بود. فقط صدای نفس‌های آرام بیمار و چکیدن قطره‌های سرم، می‌آمد. تا به حال تجربه این عمل سخت را نداشت. مرد با ظرف غذا برگشت:« اگه دوست دارید می‌تونید برید پیش دوستاتون.» لنا لیوان قهوه را آرام سر کشید. تلخی قهوه ته گلویش را سوزاند:« ترجیح می‌دم اینجا باشم. ببینم حالش چطور می‌شه.» به مرد دقت کرد. پارگی چند جای لباس و خون خشک شده روی شانه و زانو، به چشم می‌آمد:« تو زخمی شدی؟» مرد نگاهی به لباس‌ها انداخت. ابروهایش به هم نزدیک شد:« نه اونقدر. اینا خون عبداللهه.» رفت بالای سر بیمار. موهای کوتاهش را با دست مرتب کرد:« عبدالله جای برادر منه. وقتی روی دوشم بیهوش شد، جون از تن من رفت.» لنا لیوان را کنار گذاشت:« جای برادرتون؟» مرد سر را به بالا و پایین تکان داد:« بله.» :«چطور؟» مرد مکث کرد. انگار با خودش کلنجار می‌رود برای پاسخ:« وقتی ده دوازده سالش بود، سال ۲۰۰۸، پدر و مادر و خانوادش تو جنگ اول غزه شهید شدند. از اون وقت با ما زندگی می‌کرد. حتی وقتی ازدواج کرد هم، دوستیمون قطع نشد.» پیشانی‌اش را بوسید:« دوسه سال پیش، زمانی که همسرش باردار بود رفتند الخلیل، دیدن پدربزرگ. تو ایست و بازرسی، یه سرباز اسرائیلی با قنداقه تفنگ زده بود تو شکم خانمش.» آب زد به پنبه، کشید روی لب‌های ترک خورده‌ی عبدالله:« اونقدر اونجا نگهش داشته بودند که وقتی به بیمارستان رسیدند؛ هم همسرش شهید شد، هم جنین شش‌ماهه‌اش. عبدالله تا مدتها کمر راست نکرد از این مصیبت.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مرد آه کشید:« فکر کن همسرت رو کتک بزنند، اون جلوی روت درد بکشه، هیچ کاری از دستت بر نیاد. به مامورا التماس کنی بذارند رد شید، اما با تفنگ تهدیدت کنند خفه شی. این وقایع برای ما فلسطینی ها یک اتفاق نیست، یک رواله.» لنا چیزهای تازه‌ای می‌شنید. عجیب بود. درست بود که از لحاظ ماهیتی، بقیه انسان‌ها از یهود پایین‌تر بودند، اما این نوع رفتار را با آن‌ها نمی‌پسندید. عبدالله پرستار بود. چقدر درد کشیده بود که حاضر شده لباس جنگ بپوشد؟ 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 آمپول را زد تو سرم. سرعت قطرات را تنظیم کرد. در ظرف غذا را باز کرد. قاشق را فرو کرد تو برنج. یک لقمه خورد. غذا یخ بود. به زور لقمه را فرو داد:« می‌تونم اسمتونو بدونم؟» مرد آرام موهای عبدالله را نوازش می‌کرد:« منو عماد صدا کن.» لنا پرسید:« چرا عبدالله با ما بدرفتاری نکرد؟» :« اوووم... خب...ما مسلمانیم. تو دینمون باید با اسیر مثل مهمون برخورد کرد.» لنا بطری آب را برداشت:« اصلا چرا با ما می‌جنگید؟» لنا می‌توانست چشم‌های گرد شده‌ی او را از زیر چفیه ببیند. عماد مکث کرد:« خودت چی فکر می‌کنی؟» لنا آب را جرعه جرعه نوشید:« نمی‌دونم. این‌جا سرزمین موعود ماست.‌ خودتون اونو به ما فروختید.» منتظر جواب عماد بود؛ اما دید زل زده به عبدالله. عماد با صدای بلند گفت:« خدایا کمک کن! نفس نمی‌کشه. لب‌هاش سیاه شده.» لنا سریع از جایش بلند شد. دست گذاشت روی شاهرگ بیمار. نبضش را خس نکرد. عماد را کنار زد. صورت عبدالله به کبودی می‌رفت. کف دست را گذاشت روی قفسه سینه‌اش. دست دیگر را هم روی آن. خم شد روی سینه بیمار. موهایش ریخت جلوی چشم. با تمام توان شروع کرد ماساژ قلبی . با هربار فشار روی قفسه سینه، موهایش جلو و عقب می‌رفت. با هن‌هن گفت:« تنفس مصنوعی بلندی؟ ...هفت...» عماد گفت:« یک‌کم.» :« برو بالای سرش ....یازده....بینی بیمارو بگیر... پانزده...هر سی‌تا ماساژ...هجده.... دوتا تنفس دهانی بده...بیست و دو، بیست و سه،.....بیست و نه، سی، حالا.» تا ده دقیقه بعد هر دو مشغول بودند. لنا نفس نفس میزد. خون دویده بود توی صورتش. چشم‌هایش دو دو می‌زد. دستهایش جان نداشت. صدای زمزمه عماد می‌آمد. نمی‌دانست چی می‌خواند. نگرانی پیدا بود از تو چشم‌هایش. یک لحظه دید، پلک‌‌های عبدالله تکان خورد. قفسه سینه‌اش خود به خود پر شد از هوا. ریتم تنفسش عادی شد. عماد فریاد زد:« الحمدلله. داره نفس می‌کشه.» لنا دست برداشت از ماساژ. چهار انگشت را گذاشت رو شاهرگ بیمار:« برگشت.» عماد نفس راحتی کشید. دست‌ها را برد بالا:« الهی شکر.» و بعد به سجده افتاد. سر که برداشت چشم‌هایش سرخ بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا هنوز بالا سر عبدالله ایستاده بود. عماد ظرف غذا را داد دستش:« بگیر. چیزی نخوردی.» لنا سرم را تنظیم کرد. ظرف را گرفت. نشست روی صندلی. به عماد نگاه کرد:« نگفتی چرا با ما می‌جنگید؟» عماد هنوز تند نفس می‌کشید. دست کشید به پیشانی عبدالله:« نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم. تو واسطه شدی تا خدا برادرمو برگردونه.» یک لیوان آب ریخت. آورد جلوی دهان. انگار یادش آمده باشد که صورتش پوشیده است، آن‌را کنار گذاشت:« خانواده من تو یه روستا، جنوب فلسطین ساکن بودند. یک روز صبح اسرائیل، اونجارو منطقه بسته نظامی اعلام کرد. تا ظهر دورشو سیم خاردار کشیدند. خواهربزرگترم رفته بود شهر. آزمون داشت. اما دیگه اجازه ندادند بیاد روستا. اون یه طرف سیم خاردار بود، ما یه طرف. مادرم اینور ضجه می‌زد، خواهرم اونور؛ اما فایده نداشت.» عماد با گوشه چفیه اشک چشم را پاک کرد:« عبدالله اون زمان نوجوون بود. به پای سرباز شما افتاد تا اجازه بده؛ اما اون پرتش کرد. پدرم سکته کرد. ما حتی نتونستیم از این زندان بزرگ بریم بیرون و براش دارو تهیه کنیم. پدرم، جلوی چشمای ما، جون داد.» مکث کرد. بغضش را فرو داد:« زن همسایمون، وقت زایمانش شد اما نذاشتند از این قفس بزرگ بره بیرون. بچه‌ تو شکمش خفه شد.» بلند شد. چند قدم راه رفت:«دختر عمویم می‌خواست بره شهر برای گرفتن مدارک تحصیلی. فکر می‌کنی چی شد؟» ابروهای لنا به هم نزدیک شد:« نمی‌تونم حدس بزنم.» عماد رو کرد آن‌طرف. چفیه را باز کرد. صدای پاک کردن بینی‌اش آمد. دوباره چفیه را بست. با بغض گفت:« تو ایست و بازرسی نذاشتند برادرش رد شه. اونو هم بازداشت کردند. چند روز بعد، جنازه‌اش رو با شکم پاره پیدا کردیم. من اونو دوست داشتم اما کسی نمی‌دونست.» صدای هق‌هق عماد بلند شد:« پزشک گفت اون وحشیا بهش تجاوز کردند. بعد اعضای بدنش رو برداشته بودند. حتی یه جاهایی از پوستش رو هم کنده بودند.» لقمه گیر کرد تو گلوی لنا. چشمهایش گرد شد. به سرفه افتاد:« ام.. ک... ان ند... اره.» عماد بطری آب را داد دستش:« کاش اینطور بود.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیگر نتوانست چیزی بخورد. ظرف غذا را گذاشت کنار. عماد بیرون رفت. به عبدالله نگاه کرد. قلبش می‌سوخت. چه بر سر این‌ها آورده بودند؟ این رفتار در قرن بیست و یک، منطقی نبود. حالا آن هیولای ترسناک، تبدیل به موجودی معصوم شده بود. اما چرا عبدالله بعد از تحمل این‌همه رنج، با او و دوستانش مهربان بود. اگر با آن‌ها بدرفتاری می‌کرد قابل درک بود. نمی‌توانست رفتار او و عماد را بفهمد. تا صبح نخوابید. هر یک ربع، فشار عبدالله را اندازه‌گیری می‌کرد. کم‌کم، وضعیتش ثابت شد. عماد چندبار به او سر زد و از او خواست استراحت کند؛ قبول نکرد. چند لحظه چشمهایش رفت روی هم. یک عده سرباز هموطنش، با لباس و تجهیزات کامل، مثل گله گرگ‌های وحشی هجوم آوردند توی سرش، هر کدام تکه‌ای از خاطراتش را کندند. جای آن زخم‌ها خونریزی می‌کرد. خون سیل شد، راه افتاد توی جشن. یکی بالای سن، میکروفون به دست آواز می‌خواند. با هر نت پیانو، خون بالاتر می‌آمد. دیوید سوار بر جیپ فرار کرد. خون از زیر چرخ‌های ماشین، شتک زد تو صورت پدرش. مادرش تو خون دست‌ و پا می‌زد. دلش درد گرفت. دست زد به شکمش، پاره بود. دست گرداند آن تو. جای خالی کلیه و قلب و کبدش را حس کرد. دست خونی را کشید به صورتش، پوست نداشت. چشم نداشت. جیغ کشید. از خواب پرید. تنش خیس عرق بود. بلوز چسبیده به تن را فاصله داد. قلبش رو هزار می‌زد. نفس‌های تند و کم‌جان می‌کشید. به اطراف نگاه کرد. از روی صندلی بلند شد. رفت سرویس. صورت را شست. دست خیس کشید به گردنش. تا صبح دیگر نخوابید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صبح از خستگی رو پا نبود. صدای تقه به در آمد. در با صدای قیژی باز شد. عماد با صبحانه آمد تو:« خسته نباشی.» چشمهای لنا سرخ بود. رنگش مهتابی شده بود. به عماد گفت:« من گیج خوابم. صبحانه نمی‌خوام. می‌رم استراحت کنم.» سرم را عوض کرد. آنتی‌بیوتیک ریخت تو سرم. جریان آنرا تنظیم کرد:« وضعیت عبدالله تثبیت شده. لطفاً هر یک ساعت، فشارش رو چک کن. تا ظهر نیاز به دارو نداره. فکر کنم تا اون وقت به هوش بیاد.» با عماد رفت پیش دوستانش. هانا با بازشدن در بلند شد. آمد سمتش:« عزیزم. باهات چکار کردند؟ رنگت پریده. انگار از تو قبر کشیدنت بیرون» لنا گفت:« چیزی نیست. خیلی خسته ام. می‌خوام بخوابم.» سارا از صحبت آنها بیدار شد. تو جایش نیم خیز شد:« لنا! نگرانت بودیم. خوبی؟» لنا دراز کشید:« خوب؟..... نه. نیستم.» و چشم‌هایش را بست. خسته بود اما نتوانست خیلی بخوابد. پیش از ظهر بیدار شد. نمی‌دانست باید برای دوستانش اتفاقات را تعریف کند یا نه. ترجیح داد صبر کند. برای تعریف کردن، زمان زیادی داشت. بلند شد. چند ضربه به در زد. هانا پرسید:« بهتری عزیزم. دیشب چی شد؟» مردی که قد بلندی داشت، در را باز کرد. لنا با دست موهایش را مرتب کرد:« لطفاً منو ببرید جای دیشب.» رو کرد به هانا:« خیلی بهترم.» مرد به بیرون اشاره کرد. لنا پشت سرش راه افتاد. نمی‌دانست چرا نگران زندانبانش شده. رفت بالای سر عبدالله. هنوز بهوش نیامده بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سرم را عوض کرد. دارو تویش ریخت. روی صندلی نشست. خیره شد به صورت عبدالله. از دیشب رنگ و رویش بهتر بود. زمزمه کرد:« زودتر بهوش بیا. خیلی سوال دارم که می‌خوام جواب بدی.» تکیه زد به صندلی. حوصله‌اش سر رفت. بلند شد. از این سر اتاق با چند قدم رفت آن سر. دوباره مسیر را برگشت. چندتا نرمش کششی کرد. نشست روی صندلی. خیره شد به بیمار. دلش ضعف کرد. یادش آمد صبحانه نخورده. عماد آمد تو. برایش غذا آورد. لنا همانطور که لقمه برمی‌داشت گفت:« اینجا حوصله‌ام سر می‌ره. کتاب دارید برای خوندن ؟» عماد بالای سر عبدالله ایستاده بود:« به چه زبانی؟» لنا سعی داشت نی را تو پاکت آبمیوه فرو کند:« عبری.... انگلیسی..» عماد با شانه‌ی کوچکی موهای عبدالله را مرتب می‌کرد:« چه کتابی؟» لنا مکث کرد:« نمی‌دونم.... اصلا رفتار تو و عبدالله رو نمی‌تونم توجیه کنم. با اون سابقه، باید به خونمون تشنه باشید. چرا با ما بدرفتاری نمی‌کنید.» نی را مک زد:« دیشب خیلی فکر کردم. من هیچی از شما نمی‌دونم. خودت چه کتابی رو پیشنهاد می‌کنی؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀