🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سوم
با دستمال بینی سرخش را پاک کرد. دستمال را انداخت توی سطل زبالهی کنار میز. دستمال دیگری برداشت. تا کرد. با گوشهی آن اشک زیر پلک را خشک کرد. کمی مکث کرد. نفس عمیقی کشید:« پام گیر کرد و خوردم زمین. فکر کنم از جا در رفت. درد شدیدی داشتم. منگی مستی از سرم پریده بود. کشون کشون خودمو رسوندم کنار یه درخت. از همه طرف گلوله میاومد. منم تندتند دعا میخوندم. نمیدونستم کدوم طرف دوستند و کدوم طرف دشمن. یه مرد که لباس نظامی ارتش ما رو پوشیده بودو صورتشو پوشونده بود، اومد سمتم. منم خوشحال، دست تکون دادمو ازش کمک خواستم. اون زیر بغلمو گرفت و کمک کرد سوار یه جیپ بشم. چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و راه افتاد.»
افسر پرسید:« چند نفر ؟»
لنا دوباره بینیاش را پاک کرد:« به جز من دوتا خانم و یه مرد که دستش تیر خورده بود.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهارم
:« بعد؟»
لنا روی صندلی فلزی جابجا شد. صندلی اصلا راحت نبود:« چند کیلومتر جلوتر دوتا مرد نظامی دیگه که صورتشون پوشیده بود و مسلح بودند رو هم سوار کرد. بعد هم ما رو بردند غزه.»
:« کجای غزه؟»
نوک انگشتهای لنا یخ کرده بود. کاش ژاکتی روی بلوز میپوشید. خودش را بغل کرد:« نمیدونم. وقتی ماشین ایستاد، یکی از مردها، چشمهامونو با چشم بند بست. بعد هم ما رو بردند به محل استقرارمون.»
افسر با صدای نسبتا بلند گفت:« آدرسی، نشانهای، چیزی یادت میاد که بتونه کمک کنه اونجا رو پیدا کنیم؟»
لنا سر به دو طرف تکان داد:« هیچی.»
افسر خودکار را کوباند روی کاغذ. از پشت میز بلند شد. روبروی لنا روی صندلی نشست. رنگ صورتش به سرخی میزد. رگهای گردنش ورم کرده بود. خم شد طرفش:« مگه میشه؟ شما آموزش نظامی دیده بودید. میشه هیچی ندونید؟ چی تو اون آموزشای کوفتی یادتون دادند؟»
لنا خودش را چسباند به پشتی صندلی. نگاه گرداند دور اتاق. پنجرهای نداشت. روبرو آرم آبیرنگ شاباک بود. شعار شاباک را زیرش دید:« سپر نامرئی.» سر به زیر انداخت:« من درد زیادی داشتم. گیج و منگ بودم. اونا صورتشون رو پوشیده بودند. اول ما رو تفتیش کردند. گوشیمو نمیدونم کجا انداخته بودم؛ اما تلفن بقیه رو گرفتند. به ما چشم بند زدند. یکی زیر بغلمو گرفت تا ببرنم پناهگاه. بعد هم ما چهار نفر رو تو یه اتاق زندانی کردند.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پنجم
افسر بلند شد. دور میز چرخید آمد بالا سر لنا. دست گذاشت روی شوکر برقی بزرگی که کنار اتاق بود. با صدای آرامتری پرسید:« خب.»
لنا به فکر فرو رفت. اتاق سه در چهار با دیوارهای سفید و سقف گنبدی فلزی، بدون پنجره، که موکت کرمرنگی کف اتاق را پوشانده بود. بوی نا میآمد. چندتا لامپ هالوژن ، اتاق را روشن کرده بود. لنا یک گوشه کز کرد. تکیه داد به دیوار اتاق. سرما پیچید تو پشتش. فکر کرد احتمالا دیوارها هم فلزی باشد. درد امانش را بریده بود. با دست مچ پا را گرفت و اشک میریخت. انگار تازه متوجه شده بود که به چه مصیبتی گرفتار شده. اسیر شده بود. آنهم اسیر دست هیولاهای ترسناکی مثل فلسطینی ها. انسانهای نیمه حیوانی که قرار بود خادم قوم برگزیده باشند، الان شده بودند زندانبانشان.
یک خانم میانسال هیکلی و دختری نوجوان، کنار هم نشسته بودند. رنگ صورتشان به زردی میزد. موها و لباسشان خاکی بود. مردی با لباس نظامی که دستش تیر خورده بود به دیوار روبرو تکیه داده بود. مرد هیکل ورزشکاری داشت. با موهایی کوتاه به رنگ قهوهای روشن و صورتی بور. به ژرمنها میمانست با آن بینی عقابی و لبهای قیطانی.
به خودش نگاه کرد. دستهایش خراشیده بودند. پارگی سر زانوی شلوار جینش تو ذوق میزد و خون توی بافت پارچه نفوذ کرده بود. با دست گرد و خاک لباسش را تکاند. درد از پا و دست شروع شد و مثل خون دوید توی تمام رگهایش. خاک به موهای لختش چسبیده بود. انگار آرد پاشیده باشند روی تخته آشپزی.
با پشت دست صورتش را پاک کرد. رد گلی اشک روی دستش ماند.
گریهاش شدیدتر شد. چه بر سرش میآمد؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_ششم
از خانوادهاش خبر نداشت. لابد پدر از نگرانی دق میکرد. او تنها دختر یک تاجر ثروتمند بود که علاقهای به کار اجدادی نداشت. پدر و پدر بزرگش تو کار صادرات و واردات بودند. دانشگاه میرفت و هر وقت فرصتی پیش میآمد، دنبال تفریح و گشت و گذار و سفر بود. با دیوید تو یکی از سفرها آشنا شد. او تور لیدر بود. با هم رفته بودند هند. تو معبد آکشاردام، سوار قایق شدند. از نمادهای جهان کهن دیدن کردند. وقتی رسیدند به تالار اصلی، دور تا دور، بتهای بزرگ و کوچک دیده میشد. برق طلای بیست و چهار عیار آنها چشم را میزد. سنگهای قیمتی بکار رفته در لباس های زرد و سرخ بتها حس خوبی به او میداد. داشت به خدای گانشا نگاه میکرد. تندیس طلایی با سر فیل که شش دست داشت. یک خال قرمز هم روی پیشانیاش دیده میشد. دیوید ازش پرسید:« همه ما یه بت بزرگ داریم که برامون مقدسه. بت بزرگ تو کدومه؟»
لنا برگشت سمتش. دیوید جلوی خدایگان شیوا ایستاده بود. لنا دست زیر چانه زد. کمی فکر کرد:« نمیدونم. شاید بابا. اوومم! شاید پول. نمیدونم. بت بزرگ تو کدومه؟»
دیوید لبخند زد. به او اشاره کرد:« هنوز نفهمیدی تو برام خیلی مهمی؟ من برا عشقم همهکار میکنم.»
دیوید... دیوید... دیوید بی معرفت اگر یک لحظه مکث کرده بود او الان تو این دوزخ نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتم
مردی که دستش زخمی شده بود، گاهی ناله میکرد. یک پارچه نواریشکل را بالای بازویش بسته بودند. پارچه و آستین از خون، قرمز بود. آن طرف، خانم مسن چیزی زیر لب زمزمه میکرد. دختر نوجوان هم سر روی زانو گذاشته بود. موهایش دورش ریخته بود. نمیدانست چه مدت گذشت. در فلزی با صدای قیژی باز شد. دو مرد با لباس چریکی که سر و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند، آمدند تو. یکیشان مسلح بود. در را بست و دم در ایستاد. لنا تو خودش جمع شد. رنگش پرید. دومی قد بلندتر و هیکل ورزیدهای داشت. جلو آمد. در کیف چرمی را که همراهش بود، باز کرد. با زبان عبری به مرد زخمی گفت:« من پرستارم. اسمم عبداللهه. بذار زخمتو ببینم. اسمت چیه؟»
مرد دستش را کمی تکان داد. ابروهایش تو هم فرو رفت. گوشههای لبش به پایین کشیده شد. با ناله گفت:« پرستار؟... برو بگو دکتر بیاد.... اصلا باید صلیب سرخ منو ببینه.... کار تو نیست.»
مرد فلسطینی سرنگی را از تو کیف در آورد. آمپولی را شکست و آنرا پر کرد:« متاسفانه الان دسترسی به پزشک نداریم. من تجربهی درمان زخمیهای زیادیو دارم. »
قیچی را برداشت. آستین لباس مرد را قیچی کرد. رو کرد به آنها:« اگر دل دیدن این صحنهها رو ندارید، روتونو برگردونید. مجبورم ایشونو همینجا درمان کنم.»
پارچه سبزی را باز کرد. قیچی، انبر و چندتا وسیلهی پزشکی تویش بود. دستکش جراحی پوشید. لنا به خودش جرات داد. رو کرد به مرد:« من پرستارم. کمک نمیخواهید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتم
عبدالله محکم گفت: « نه نیازی نیست.»
لنا بیشتر تو خودش جمع شد. دوباره درد دوید تو بدنش. آخ آرامی گفت.
مرد چفیهپوش، پنبه الکلی را کشید به بازوی زخمی. آمپول را تزریق کرد. بعد از خارج کردن گلوله، زخم را بخیه زد و رویش را پانسمان کرد. داشت وسائلش را میریخت تو کیف که لنا آرام پرسید:« مسکن ندارید؟»
عبدالله دستکش هایش را در آورد:« الان بهش تزریق کردم.»
لنا دست کشید روی قوزک پایش:« برای خودم میخوام. پام درد میکنه. شاید در رفته باشه. شایدم شکسته باشه.»
مرد آمد نزدیکش:« میتونی کتونیتو در بیاری؟»
لنا پشتش را فشار داد به دیوار. جای فراری نبود. ابروهایش به هم نزدیک شد. دماغش چین خورد:« خیلی درد دارم.»
مرد با یک دست ساق پای لنا را گرفت:« اسمت چیه؟ کجا پرستاری میخوندی؟»
همزمان با دست دیگر مچ پایش را پیچاند. درد تو عمق استخوان لنا پیچید. فریاد زد:« آای!»
عبدالله کتانی لنا را درآورد. از کیف باند کشی برداشت و پا را باندپیچی کرد:« یک مسکن بهت میدم. چند روز از این پا کمتر استفاده کن. در رفته بود.»
قوطی فلزی پنبه های الکلی را همراه با پنس داد دست لنا:« دستها و زانوت خراشیده شدند. اونا رو ضدعفونیکن.»
لنا اشکها و بینیاش را با آستین بلوزش پاک کرد. ظرف را گرفت.
عبدالله رویش را برگرداند. لنا پنبه را کشید روی زخم دستش. بوی الکل پیچید توی هوا. صورتش از سوزش زخم جمع شد. آرام زخم زانو را هم ضدعفونی کرد. ظرف استیل با پنس را کنار گذاشت. عبدالله یک قرص داد به دستش:« میرم برات آب بیارم.»
وسائل را جمع کرد و با مرد مسلح از اتاق بیرون رفتند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نهم
انگار عبدالله بین این موجودات ترسناک، مرد بدی نبود. میتوانست با درد پایش او را شکنجه کند. میتوانست همانجا ولش کند تا با درد خود بمیرد. او یک دختر بود. خیلی کارهای دیگر برای عذاب دادنش وجود داشت اما عبدالله او را درمان کرد. شاید روزها مهربان بود و شبها تبدیل به هیولا میشد. شاید هم الان نقاب مهربانی زده بود. اما چرا ؟
لنا چشم گرداند دور اتاق. مرد زخمی دست سالمش را گذاشته بود زیر سر و دراز کشیده بود. رنگش پریده بود. دختر جوان تکیه داده بود به زن میانسال که هیکل تپل و صورت گردی و موهای فر کوتاه داشت. موهای تیره و بلند دختر، جلوی صورتش را گرفته بود. زن او را کنار زد. آمد طرف لنا:« بهتری؟» وقت صحبت غبغبش تکان میخورد.
لنا سر تکان داد:« اوهوم!»
زن دست نرمش را کشید روی بازوی لنا:« من هانا ام. عسقلان زندگی میکنم. یه مادر مجردم. دوتا دختر دارم.»
با دست اشاره کرد به دختر نوجوان:« این دخترم ساراست. اون یکیشون هم تقریبا همسن توئه.»
لنا نگران بود صحبت هایشان شنود شود. از این قوم عمالیق هر کاری بر میآمد. گویا هانا چیزی از محافظت های امنیتی نمیدانست. دوست داشت کمی بخوابد. استرس زیاد، انرژیاش را تمام کرده بود. ولی از خوابیدن میترسید. میترسید زمانی که هشیار نیست، اتفاق بدتری بیفتد. با زن پرحرف روبرویش چه باید میکرد؟ یواش گفت:« من خسته ام. خوابم میاد. شما بیدار میمونی؟»
هانا با دست نرم و کک و مکیاش، بازوی لنا را نوازش کرد:« بخواب. تو هم مثل دخترمی. من بیدار میمونم. نه صبر کن یک لیوان آب برات بگیرم قرصتو بخوری.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دهم
هانا بلند شد و رفت سمت در. ضربه زد به آن. در باز شد. مرد با یک بطری و چندتا لیوان کاغذی پشت در بود. آنها را به هانا داد. پرسید:« چیز دیگهای هم نیاز دارید؟» صدای عبدالله بود.
هانا سرش را به چپ و راست تکان داد. تو لیوان آب ریخت و داد دست لنا. رو کرد به دخترش:« تو هم آب میخوای؟»
دختر نوجوان لاغر و قد بلندی شانههای افتادهای داشت، آمد جلو. چشمان درشت مشکی و صورت سبزهای داشت. رد اشک روی صورت خاکیاش دیده میشد. بطری را گرفت. یک لیوان آب ریخت و نرمنرم نوشید. صدایش گرفته بود:« من خیلی میترسم. قراره با ما چکار کنند؟»
به مرد زخمی نگاه کرد:« بیچاره! به نظرتون خوابه؟»
هانا برای خودش آب ریخت:« بعید میدونم به این زودی بتونه بخوابه. شاید چشماش رو بسته.»
سارا لیوان را گذاشت کنار دیوار:« فکر میکنین چی به سرمون میاد؟»
لنا آرام گفت:« احتمالا این جا شنود دارند. از کجا فهمیدند که ما آب میخواهیم؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_یازدهم
هانا بطری را کنار گذاشت. نشست کنارش:«عبدالله خودش گفت آب میاره.»
لنا چشم ریز کرد:« تو هم باور کردی؟»
هانا مکث کرد:« برام مهم نیست. ما هیچ چیز بدربخوری نمیدونیم.»
قرص را خورد و دراز کشید.
خوابش نمیبرد. نگران بود. به این زودی پدرش خبردار نمیشد. آخرین باری که به او زنگ زد کی بود؟ هفته پیش؟ دو هفته پیش؟ با وجود کار زیاد، پدرش همیشه از او خبر میگرفت؛ اما لنا سرسری و با عجله جواب تلفنش را میداد. هر بار سفر میرفت فقط با یک پیامک، مقصد را به او خبر میداد. هیچ وقت فکر نمیکرد نگران پدرش شود. پدر همیشه بود. هر وقت لازمش داشت. همیشه سر ماه پول تو حسابش واریز میشد. سعی کرد به خاطر بیاورد کی به پدر زنگ زده؟ یادش نیامد. پس پدر از کجا میفهمید لنا گرفتار شده؟
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_دوازدهم
..لنا تازه دوازده سیزده سالش بود که مادر ترکشان کرد. دوران بدی بود. مینشست یک گوشه و به محلی نامعلوم خیره میشد. کم حرف شده بود. نمراتش به شدت افت کرد. چندبار از طرف مدرسه، پدر را خواستند. لنا سرکش شده بود. پدر او را پیش چندتا مشاور برد؛ اما روحیه اش بهتر نشد. یکی از مشاوران توصیه کرد بروند سفر. دوتایی. بدون زنانی که اغلب همراه پدر بودند. برزیل پیشنهاد پدر بود. کارناوال ریو. او هم استقبال کرد. خوبیش این بود که ماه فوریه تو نیم کره جنوبی، گرم و مطبوع بود. شب تو ریودوژانیرو، ایستاده بودند کنار خیابان. وسط موسیقی و نور و رنگ، رقص سامبا را تماشا میکردند. مردان با لباس سفید و قرمز خوشرنگ، طبل به دست جلو میرفتند. همه با هم، ریتمیک میکوبیدند به طبل. پشت سرشان زنان با نیمتنه و دامن پرچین و کفش آبینفتی و زرد، دور میزدند و روی توک پا میچرخیدند. مثل پروانهای که بال میزند، رنگ عوض میکردند. بومیهای سرخپوست تاجی از پرهای سفید و سبز و زرد روی سر گذاشته بودند. بدنشان را با پرهای رنگی بوقلمون پوشانده بودند و دسته جمعی پایکوبی میکردند. با پدر قرار گذاشت، با آنها برقصد. رقص که نه، ادای رقص در میآورد. خیس عرق شده بود. کلی خندیدند. خیلی خوش گذاشت. فردای جشن، پدر چندتا قرار کاری داشت. لنا بیشتر روز را تو هتل خواب بود. شب تو ساحل کوپهکابانا، روی شنهای سفید نشستند. باد
برگ درختان بلند نارگیل را نوازش می کرد. موج آرام می آمد تو ساحل. می دوید روی شن ها. تو
برگشت گوش ماهی و صدف, جا می گذاشت تو ساحل.
پاهایش را برهنه کرد. رفت کنار آب. آب می کوبید تو ساق پایش. انگار ماساژ می داد. صدای موج
دریا آرامش را به او هدیه می داد. با هم بستنی خوردند. پدر,از بین تک وتوک ابرهای سیاه، صورتهای فلکی را نشانش داد. روز بعد با هم رفتند جنگلهای آمازون. قرارشان یک سفر پدر و دختری بود وسط طبیعت بکر. پدر تیشرت نازک به تن و کوله بزرگی روی دوش داشت. زمین خیس و گلی بود. راه که میرفتند گیاهان خودرو به پایشان میپیچید. تنه درختان با خزه فرش شده بود. بوی چوب و برگ و گلهای جنگل را دوست داشت. دست پدر را گرفت. کلاه لبه دارش را انداخت پشتش. به بالا نگاه کرد. آسمان از لای شاخههای درهم تنیده، به سختی دیده میشد. هوا شرجی بود. گاهی نسیمی میوزید و هرم هوا را میشکست. قطرههای عرق، مثل شبنم روی صورتشان نشسته بود. خسته و تشنه شده بودند. به درخت نارگیلی که تنهاش خم بود، تکیه دادند. چندتا توکا با آن نوک مسخره و پرهای قرمز و سبز، جیوجیو کنان از روی درخت پریدند و رفتند روی شاخه روبرو. انگار درخت، غنچهی گنده توکا داشت. پدر دست دراز کرد. از شاخه های بالای سر، دو تا نارگیل سبز چید. با چاقوی جیبی آن را سوراخ کرد. گذاشت روی تخته سنگ. از جیب، خودکار در آورد. مغزی آنرا گذاشت کنار و نی را تو نارگیل فرو کرد. داد دست لنا. یکی هم برای خودش آماده کرد. لنا آب نارگیل را مکید. طعم شیرین ملایمی داشت. حس خوبی دوید تو وجودش. دوباره راه افتادند. نزدیک ظهر رسیدند کنار رود. جریان آب ملایم و سبز رنگ زلالی داشت. آنجا هوا لطیفتر بود. لباس هایشان گلی شده بود. با لباس تا نیم تنه رفتند تو آب. جریان خنک آب لرز انداخت تو تنشان. به سر و صورت هم آب پاشیدند. صدای جیغ و خنده شان بلند شد. آمدند بیرون. آفتاب، داغ میتابید. با همان لباس های خیس، لنا چوب جمع کرد تا آتش درست کند. پدر طعمه زد سر قلاب. یک ساعت بعد دوتا ماهی بزرگ با چندتا ماهی ریز توی سطل آب کنارشان وول میخورد. پدر از کولهاش دوتا صندلی سفری درآورد. گذاشت زیر سایهی درخت کهنسال، تو ساحل رودخانه. از کتری، چای آتشی ریخت تو لیوان. عطر خوش چای بلند شد. با وجود گرمای هوا، چایی چسبید. پدر چاقوی شکاریاش را درآورد. چندتا شاخه باریک برید. آنها را شکل پیکان تراش داد. ماهیهای بزرگ را گذاشت روی تخته سنگی صاف. پولکهایشان با کارد تمیز میکرد. بوی ماهی تازه بلند شد. از لنا پرسید:« به نظرت بقیهی ماهیها رو چطور کباب کنیم؟»
لنا نگاهی به سطل کرد. چندتا ماهی که از کف دست کوچکتر بودند آنجا شنا میکردند. یکی پولکهای صدفی رنگی داشت داشت. با حرکت در آب ، برق رنگ پولکها، تغییر میکرد. دم آن یکی بزرگتر از بدنش بود. چشمهای سیاه ناز داشت با بدن زرد. یکی هم قرمز راهراه بود. لنا مظلومانه به پدر خیره شد. صدایش را مثل بچهها نازک کرد:« بابا میشه اونارو نکشیم؟»
پدر همانطور که ماهیها را به سیخ میکشید، گفت:« هرطور تو بخوای. امروز روز توئه.»
لنا جیغ کوتاهی کشید. برخاست. پرید تو بغل بابا. صورتش را بوسید:« عاشقتم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_سیزدهم
پدر دستهای آلوده اش را به مالید به تخته سنگ. پیچید دور لنا:« منم دوست دارم عزیزم.»
لنا سطل را برد کنار رودخانه. ماهیها را انداخت تو . ایستاد تا تو آب از جلوی چشمش محو شدند. برگشت پیش پدر. بوی دود و کباب ماهی پیچیده بود تو هوا.
عصر،از بومیها، کایاک کرایه کردند. یک قایق چوبی باریک و مخروطیشکل. لنا کمی قایق سواری بلد بود. بابا اصرار داشت قایق دونفره سوار شوند؛ اما لنا با لجبازی تو قایق تکنفره نشست. با هم مسابقه گذاشتند. جریان رود آرام بود. با سوت او شروع کردند پارو زدن. برای هم کری میخواندند. تو صد متر اول لنا جلو افتاد. برگشت و برای پدر شکلک درآورد. پدر سرعتش را بالا برد و از او گاهی تو برگشت پارو, قطرات آب می پاشید رویش. هوا گرم بود. عرق کرده بود. تی شرت چسبیده بود به تنش . کمتر از یک کیلومتر رفته بودند که رودخانه خروشان شد. پدر سرعتش را کم کرد تا لنا برسد. لنا تجربه قایقرانی تو اینجور مکانها را نداشت. ترسیده بود. قایق به شدت روی آب بالا و پایین میرفت. موج زد تویش. پارو از دست لنا رها شد. افتاد تو رود. کایاک به هر سو میرفت. کج و راست میشد. آب میپاشید تو قایق. لنا جیغ میکشید. پدر را صدا میزد. قایق خورد به تخته سنگ بزرگی وسط رود. چپ کرد. لنا سعی میکرد سرش را بالای آب نگه دارد؛ اما موجهای سرکش و قوی نمیگذاشت. آب رفته بود تو دهانش. تنفس برایش مشکل بود. نمیتوانست جیغ بکشد. تو آب بالا و پایین میشد. موج او را به هر طرف میبرد. مثل برگی روی رود. یک لحظه پدر را دید که پرید تو آب. کمکم داشت خفه میشد. از نظرش گذشت چقدر زندگی شیرین است. حیف بود به این زودی بمیرد. از صمیم قلب یهوه را صدا زد. دیگر دست و پا زدنش بیهوده بود. خودش را رها کرد. پدر خودش را به او رساند. با یک دست او را گرفت و سرش را از آب بیرون آورد. با دست دیگر به طرف ساحل شنا کرد. کمی بعد روی شنها خوابیده بود و پدر سعی میکرد آبها را از ریهاش خارج کند. همزمان او را صدا میکرد و قربان صدقهاش میرفت. نفسش که برگشت؛ چشمهای پدر را دید که سرخ است و میخندد. بابا او را بغل کرد. پیشانیاش را بوسید. سرش را به سینه چسباند. صورتش پر از شن و ماسه بود اما آغوش محکم پدر درد نداشت. چقدر الان به این آغوش احتیاج داشت. تازه میفهمید چقدر جای پدر خالی است.
..
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_چهاردهم
صدای باز شدن در فلزی آمد. لنا نیم خیز شد. مردی با لباس نظامی و سر و صورتی که با چفیه پوشانده بود آمد تو. از عبدالله کوتاهتر بود. حتما برای بازپرسی آمده بودند. باید راستش را میگفت یا دروغ؟ نمیدانست. او فقط یک دانشجوی ساده بود که قبلش مدتی سربازی رفته بود. هیچ اطلاعات امنیتی خاصی نداشت. دروغ گفتنش فایدهای داشت؟ اگر دروغ میگفت، نمیفهمیدند؟ آنوقت چطور با او رفتار میکردند؟ چطور صلیب سرخ و پدرش از شرایط او مطلع می شدند؟
هانا و سارا هم خودشان را جمع و جور کردند. مرد زخمی تکان نخورد. نظامی اشاره کرد به لنا:« دنبالم بیا.»
لنا یک لحظه حس کرد دست و پاهایش بیحس شد. نتوانست بلند شود. دست به دیوار گرفت. هانا زمزمه کرد:« نترس دختر.» رنگ هانا پریده بود. معلوم بود خودش هم حرفش را باور ندارد. لنا به زحمت بلند شد. پشت سر مرد راه افتاد. هنوز لنگ میزد. دست به دیوار گرفت. سعی کرد سنگینیاش را روی پای دردناک نیندازد. از دالان فلزی باریکی گذشتند. مرد در اتاقی را باز کرد. اتاق دو در سه با دیوارهای نقرهای که یک میز و دو تا صندلی روبروی هم داشت. مرد پشت میز، مثل بقیه فلسطینیهایی که امروز دیده بود لباس پوشیده بود. یک لباس نظامی پلنگی با سرو صورت پیچیده در چفیه. به لنا اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« گفتی پرستاری میخونی؟» صدای عبدالله بود.
لنا جاگیر شد روی صندلی فلزی زمخت:« آره.»
عبدالله از همه چیز پرسید. سن و سال، محل زندگی، دانشگاه، شغل خودش و پدرش، از یهودیان اشکنازی است یا سفاردی؟ از کودکستان تا دانشگاه. لنا دروغ نگفت. دروغ گفتن فایدهای نداشت. نه اهل سیاست بود و نه فردی امنیتی. فقط سعی کرد راجع به پدرش همهی حقیقت را نگوید. سوال و جواب تمام شد. نوبت لنا بود که بپرسد:« چی به سر ما میاد؟ تا کی اینجاییم؟»
عبدالله دست از نوشتن برداشت:« خودت چی فکر میکنی؟»
خودش هیچ نظری نداشت. هیچی.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_پانزدهم
دوباره برگشتند به همان اتاق. مرد زخمی، نبود. هانا و سارا با دیدنش نیم خیز شدند. تکیه داد به دیوار. بی رمق نشست روی موکت. هانا آمد کنارش:« چی شد؟»
حال حرف زدن نداشت:« هیچی. یک سوال و جواب ساده بود. اون آقا کجاست؟»
هانا یک حلقه موی فرفری را که افتاده بود روی صورت داد کنار:« بعد از تو بردنش. چرا اینقدر رنگت پریده؟»
از صبح به جز یک لیوان آب، چیزی نخورده بود. استرس هم کلافهاش کرده بود. ضعف داشت. پایش هنوز زوق زوق میکرد:« نگرانم.»
هانا ژاکتش را در آورد. تا کرد. گذاشت روی زمین:« یک کم بخواب. انرژیت برگرده.»
لنا سر گذاشت روی ژاکت. چشمها را بست. سرش پر از هیاهو بود. سوت گلولهها، موج انفجار، داد و فریاد زخمیها، بالگردی که اهالی جشن را به گلوله بست، گرد و خاک و ماشینهای در حال فرار، و باز هم دیوید... لحظه دویدنش به دنبال ماشین، مدام تکرار میشد. دو دست را فشار داد کنار شقیقهها. دوست داشت سرش را بشکافد و تمام افکار آزار دهنده را پرت کند بیرون. دیوید... دیوید.... با دیوید رفته بودند سینما برای دیدن فیلم ارباب. وقتی قهرمان فیلم، گرفتار هیولاهای زامبی-نازی شده بود، وسط صحنه های دلهرهآور، با آن موسیقی خیرهکنندهی جِد کوزول، میان نور کم صحنهها، دیوید دستش را فشرده بود و گفته بود:« نترس. من اینجام.»
حالا او درست وسط یک فیلم ترسناک بود و دیوید نبود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفدهم
خوابش نمیبرد. بلند شد و نشست. سارا آنور دست زیر سر گذاشته بود و خوابیده بود. هانا به دیوار تکیه داده بود. نفهمید چقدر گذشت که در باز شد و آندو را به بیرون خواستند.
حالا تنهایی بیشتر پنجههای وحشتناکش را نشان میداد. او دختر معتقدی نبود. اغلب از حضور در مراسم دعا فرار میکرد؛ ولی امروز بارها یهوه را در دل صدا زده بود.
دیوید الان چکار میکرد؟ نگرانش میشد؟ دوباره صحنه دویدن دنبال ماشین، جلوی چشمش تداعی شد. توی آن گرد و خاک و سر و صدای گلوله، دیوید چطور دلش آمد او را جا بگذارد؟ یاد دیشب و رقص همراه با دیوید افتاد. چقدر رمانتیک بود مردک خودخواه. هیچ دلیلی برای تنها گذاشتنش پیدا نمیکرد. شاید هم در آینه او را دید و نماند. تمام باورهایش در مورد دیوید به هم ریخت. باید از اول راجع به دوستی شان فکر میکرد.
توی این دوسال، دیوید، خوب نقش بازی کرده بود. یک مرد عاشق پیشهی رمانتیک. شاید هم ترسیده بود. آدمها موقع ترس، نسنجیده تصمیم میگیرند. نه، قبلا جایی خوانده بود که آدمها موقع عصبانیت و ترس، خود واقعیشان را نشان میدهند. زمان تحصیل هیچ وقت نظریه نسبیت اینشتین را نفهمیده بود. اما الان با تمام وجود باور کرد که زمان یک مقدار ثابت نیست و گاهی کش میآید. هر ثانیه اش، چند ساعت میگذرد. وقتی مادر و دختر آمدند از ذوق بلند شد. به درد پایش توجه نکرد. دست هانا را گرفت:« خوبید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هجدهم
با آنها هم مثل او برخورد شده بود. هر سه نگران به دیوار تکیه داده بودند و سکوت کرده بودند.
تا شب به همین صورت گذشت. مرد زخمی برنگشت. ناهار و شام کنسرو ساده بود. اشتها نداشت. غذا از گلویش پایین نمیرفت. چیزی نخورد. به هر کدام یک پتو و بالش تمیز برای خواب دادند. تا صبح چندبار از خواب پرید. خواب بود و نبود. انگار در بیداری خواب میدید. صبح با صدای انفجار بلند شد. دیوارهای فلزی خانه میلرزید و صدای بدی میداد. دوید سمت هانا. سهتایی کنار هم، گوشه اتاق نشستند و دستشان را حائل سرشان کردند. قلبش تند تند و محکم میزد. انگار تو قفسه سینه جا نداشته باشد و بخواهد بیاید بیرون. چند دقیقه بعد عبدالله آمد تو. به آنها اشاره کرد:« نترسید. اینجا امنه. ما برای محافظت از شما اینجاییم.»
لنا خواست بگوید که از شما بیشتر از انفجار میترسم؛ اما حرفش را خورد. دوباره زمین لرزید. لنا جیغ کشید.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_نوزدهم
بیسیم همراه عبدالله صدا کرد. به در اشاره کرد:« خانمها! باید از اینجا بریم. بیایید از این طرف.»
هانا و سارا جلوتر رفتند. لنا توان نداشت.دست به دیوار گرفت. سر پا شد. درد پایش کم شده بود اما ترجیح می داد به آن فشار نیاورد. یک نظامی مسلح آن بیرون ایستاده بود. دوباره وارد آن دالان تنگ شدند. فکر کرد مثل آلیس دارد وارد تونل سرزمین عجایب می شود نه، مثل ناخدا نمو تو زیردریایی ناتیلوس بودند، وقتی آتشفشان فوران می کرد. هر چند دقیقه صدای انفجار میآمد. سازه میلرزید. عبدالله صدا بلند کرد:« عجله کنید.»
از روبروی اتاق دیروزی گذشتند. جلوتر، یک حفره با دهانهی حدودا یک متر دیده میشد. لبه های نردبان از آن بیرون زده بود. عبدالله گفت:« اونجا امنتره. برید پایین.» مرد دیگر کنار تونل ایستاد و با اسلحه به آنها اشاره کرد.
خانمها یکی یکی از نردبان پایین رفتند. لنا پلهها را نشمرد؛ اما حدس میزد بیشتر از ده متر فاصله بود. آن ته، محوطهای حدود سه در سه بود. که چندتا در دورش دیده میشد. عبدالله یکی از آنها را باز کرد. خانهای شبیه اتاقک بالا آنجا بود. شدت و صدای لرزهها، این پایین کمتر بود.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستم
روی موکت کف اتاق نشست. هوا اینجا نم داشت. گرسنگی و استرس، کلافهاش کرده بود. عبدالله پشت سرشان آمد تو. به لنا نگاه کرد:« چرا اینقدر رنگت پریده؟ » و بیرون رفت.
لنا نفهمید چقدر گذشت که عبدالله برگشت. با دستگاه، فشار خونش را اندازه گرفت. سرمی را که با خود آورده بود به او تزریق کرد. لنا به قطره هایی که چکه میکرد تو مخزن کوچک و سرازیر میشد سمت رگ، نگاه میکرد. تابستان دوسال پیش، بعد از گذراندن واحدهای تئوری، باید میرفتند بیمارستان. برای اولین بار رفتند بخش اورژانس. خیلی هیجان داشت. بوی الکل پیچیده بود تو فضا. کف سرامیک اورژانس برق میزد. هر چند دقیقه پیجر اورژانس پزشکی را صدا میزد. با بچهها دور استاد ایستاده بودند و او درس میداد. لنا روبروی در اورژانس پشت به پذیرش ایستاده بود. در اتومات باز شد. بیمار زخمی را روی برانکارد با عجله آوردند تو بخش. چند نظامی برانکارد را هل میدادند. پرستارها دور بیمار را گرفتند. لنا با یکی از بچهها رفت بالای سرش. یک جوان با لباس نظامی که حسابی آش و لاش بود. رنگ زردش از لابلای رد خونی که روی صورتش ریخته بود، دیده میشد. موهایش به هم چسبیده بود. بیمار هشیار نبود. پیراهنش از چندجا پارگی داشت. لباسها و ملافه زیرش از خون قرمز بود. پرستار لباس را قیچی کرد. رد چندتا ضربهی عمیق چاقو، تو سینه و شکمش دیده میشد. پوست شکافته شده بود و گوشت و احشا و خون دلمه شده، بیرون زده بود. لنا اولین بار بود که این حجم از جراحت را میدید. یکآن سرش گیج شد. چشمهایش سیاهی رفت. افتاد روی زمین. دوستانش فورا دورش را گرفتند و بردندش روی تخت کنار. پزشک برایش سرم تجویز کرد. برگشت سمت بیمار که دور تختش پرده کشیده بودند. از پشت شلنگ سرم که قطرههای آب توش میچکید زل زد به پرده. نگران بیمار بود. به محض اینکه حالش بهتر شد از دوستش خواست سرم نصفه را بکشد؛ تا برود پیش مجروح. بیمار افسر جوانی بود که میگفتند یک فلسطینی کارد آجینش کرده. عصر همان روز، جلوی چشمهای نگران لنا، بیمار فوت کرد. از آن لحظه، کینه این حیوانات را به دل گرفت. قسم خورد یک روز تلافی کند.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستویک
اما حالا این فلسطینی وسط انفجار و جنگ، اینقدر حواسش جمع او بود که ضعفش را فهمید. چیزی که حتی هانا بهش توجه نکرد. تا الان هم برخورد بدی نداشت. پس کی برای شکنجه، میبردنشان؟
هانا کنارش نشست. سر سارا را گذاشت روی پا. دست میکشید تو موهای او. یک شعر قدیمی و غمناک را زیر لب، زمزمه میکرد.
چشمهایش، سرخ بود. قطره اشکی، چکید روی موهای سارا. با دست، آنرا محو کرد.
سرم که تمام شد، لنا، خودش آنرا کشید. دیگر صدای ضعیف بمباران، نمیآمد. عبدالله با سینی غذا آمد تو. نان و پنیر و آب پرتقال:« بیایید صبحانه بخورید.»
لنا از جا تکان نخورد. ناخودآگاه سوالی را که از دیروز مثل قانقاریا افتاده بود به جانش و دل را سیاه کرده بود، پرسید:« چرا؟»
عبدالله داشت نانها را از بستهبندی خارج میکرد. یک لحظه مات ماند:« چرا چی؟»
صدای لنا انگار از یک کهکشان دور میآمد. بیرمق و کمجان:« چرا تو مثل بقیه نیستی؟»
عبدالله مکث کرد:« چطور؟»
لنا به زمین نگاه میکرد:« هیچی.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستودو
سعی کرد چند لقمه بخورد. با نخوردن، فقط ضعیف میشد. معلوم نبود بقیهشان مثل عبدالله باشند. باید برای تحمل شکنجه، جان میداشت.
غذا، به زحمت از گلو پایین میرفت. لقمهها را با ضرب آب پرتقال فرو میداد.
یکی دو ساعت بعد بهشان اطلاع داده شد که میتوانند استحمام کنند. حمام کانکسی فلزی و کوچک بود. شامپو و نرم کننده روی لبه آن دیده میشد.
یک پلاستیک آنجا بود که روی پای باندپیچی کشید. انگار فکر همهچیز را کرده بودند. آب گرم، خستگی و استرس را میشست و میبرد. برایش لباس کامل گذاشته بودند. حوله را دور موهایش پیچید و بیرون آمد.
اینجا اصلا به زندان نمیماند. اگر یک تخت چوبی داشت، امکاناتش از هاستل کمتر نبود. اقامتگاههایی، که در سفر به آفریقا تجربه کرد.
با دیوید رفته بودند اتیوپی، شب تو هاستل ماندند. صبح رفتند دیدن قبیله لب بشقابیها. کنار آن کاکا سیاههای بامزه، کلی مسخره بازی درآورند. دیوید ازش پرسید:« تو کتاب تلمود نوشته، بقیه اقوام بشری، حیواناتی هستند که یهوه خلق کرده تا به قوم یهود خدمت کنند.
فقط برای اینکه قوم برگزیده نترسند، این حیوانات را به شکل آدم آفریده. به نظرت چرا اینها را اینقدر زشت خلق کرده؟»
لنا خندیده بود:« لابد برای فان.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوسه
چند روز تو همان اتاقک بودند. خانمی با لباس بلند و شالی که دور صورت پیچیده بود، روزانه سه چهار بار، بهشان سر میزد. برای آوردن وعدههای غذایی و میوه.
روزی یکبار هم عبدالله میآمد آنجا. ازشان میپرسید راحت هستند؟ چیزی لازم ندارند ؟
به نظر لنا این رفتار خیلی عجیب بود.. اگر چه قوم یهود را یهوه برگزید و بر سایر اقوام برتری داد؛ ولی در هر حال آنها اسیر بودند. تا قبل از اسارت، او چیزهای ترسناکی از نحوه برخورد با اسرا میشنید.
کمکم ترس لنا کمتر شد، با اینکه تقریبا هر روز بالای سرشان صدای بمباران میآمد. آدمیزاد زود خودش را با شرایط تطبیق میدهد.
لنا از آن زن، کاغذ و قلم خواست. نقاشی سیاه قلم کمک میکرد زمان زودتر بگذرد. سارا هم علاقمند شد. سعی کرد پرتره هانا را بکشد. پرتره، به همه چیز شبیه بود غیر از هانا. کلی خندیدند.
یک بار از آن اتاقک فلزی جابجا شدند به بخش دیگری از تونل. تو این مدت، یخ رابطهی لنا با هانا و سارا آب شد. آنها باهم از خاطراتشان میگفتند. آرزوها، دغدغهها.
وقتی از نگرانیها، با هانا صحبت میکرد، او دلداری میداد. هانا معتقد بود فلسطینیها میخواهند آنها را تبادل کنند، پس بدرفتاری نخواهند کرد.
لنا این چند روز وقت زیادی داشت تا به همه چیز فکر کند. پدر، دیوید، خودش، زندگی، عبدالله و فرار... مدام نقشههای مختلف را بررسی میکرد. مثلاً وقتی آن خانم برای سرکشی میآید، بزند توی سرش و فرار کند؛ یا اینکه ادی آدم مریض را دربیاورد و توی راه بیمارستان، در آمبولانس را باز کند و بپرد پایین؛ اما این فکرها مسخره بود.
وقتی هر ساعت آنبالا، روی زمین بمباران میشود و تو نمیدانی که خروجی این تونلها کجاست؛ فرار کردن، یک شوخی بیمزه است. فرض کن فرار کردی و رفتی روی زمین. از کجا معلوم، بدست نیروهای خودی کشته نشوی...
شگفتی این چند روز رفتار عبدالله بود. عبدالله برخلاف اکثر مردهایی که میشناخت، ناامن نبود. ناامن از نظر لنا کسی است که وقتی به تو نگاه میکند، حس کنی جلویش هیچ لباسی تنت نیست.
عبدالله زمانی که میخواست وارد اتاقک شود با گفتن کلمهی یاالله اعلام حضور میکرد. وقتی هم که با آنها صحبت می کرد، به جای آنکه بهشان خیره شود، چشم پایین میانداخت. این بر خلاف رفتاری بود که از کودکی در مردان اطراف دیده بود.
لنا بارها مچ دیوید را هنگام برانداز کردن دوستان مونث گرفته بود؛ اما دیوید به او گفت که این یک واکنش فیزیولوژیک مردان است نسبت به بانوان.
با وجودی که سعی در ندیدن این موضوع داشت؛ تو خلوت خودش نمیتوانست با این اخلاق دیوید کنار بیاید. حتی بسیاری از شوخیهای دیوید با دوستان برای لنا آزار دهنده بود. پدر هم مثل بقیه مردهای دور و بر رفتار میکرد؛ تا جایی که مادر طاقت نیاورد و رفت.
بابا هر قدر پدر نمونهای بود؛ همسر خوبی نبود. یعنی الان او چه کار میکرد؟ آیا از اسارت لنا خبردار شده بود؟ پدر ثروت و نفوذ زیادی داشت. حتما برای آزادی لنا کاری میکرد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوچهار
دوران دبیرستان، لنا دختری بود پر شر و شور. طوری که معلمهای مدرسه از دستش ذله میشدند. وسط تدریس، یک چشمش به معلم بود؛ یک چشمش به دفتر که داشت کاریکاتور دبیر را میکشید.
توی خانه یک دوشاخه را برداشت. بعد از باز کردن پیچها، تکه سیمی را به دو فلز آن تو، لحیم کرد و دوشاخه را بست. توی کلاس اغلب کنار دیوار و پریز مینشست. هر وقت از درس خسته میشد، دوشاخه را که اتصال کوتاه داشت، فرو میکرد تو پریز. برق کلاس قطع میشد و بچهها فرصت برای شیطنت داشتند.
چندتا وسیله برقی و مونیتور مدرسه به همین خاطر سوخت. مدیر وقتی فهمید اینها از هنرمندی لناست، پدر را خواست. پدر با دست و دلبازی، تمام خسارت را داد. حرفی هم به لنا نزد.
بعداز آن بارها پدر به خاطر لنا دست به جیب شد. از خرید دوباره میکروسکوپ برای مدرسه تا تعویض شیشههای شکسته. الان پدر متوجه گم شدنش شده بود؟ چگونه می توانست کمکش کند؟
اوایل هر لحظه منتظر بود، در باز شود و او را برای شکنجه و بازجویی ببرند؛ اما با رفتار محترمانه عبدالله و آن خانم، ذره ذره نگرانیاش کم شد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوپنج
از دیشب صدای بمباران شدیدتر بود. چراغ، چندبار قطع و وصل شد. اینجا شب و روز فرقی نداشت. از روی ساعت سارا میفهمیدند که وقت خواب یا بیداری است. بار آخر، زمان قطع برق، طولانیتر شد. با قطع برق، هوا دم میگرفت و تنفس مشکل میشد. چشم چشم را نمیدید.
در باز شد. اول نور چراغ قوه افتاد تو اتاق. بعد عبدالله سراسیمه آمد تو:« خانمها! بجنبید. باید زودتر اینجا را تخلیه کنیم.»
هانا با آن هیکل تپل، دیرتر از بقیه برخواست. عبدالله بعداز همه از اتاق خارج شد. رفتند داخل دالان های تو در تو.
هر چند دقیقه یکبار دور و برشان میلرزید. لنا دست را گذاشت جلوی دهان و با هر لرزش جیغ خفهای میکشید. به عقب نگاه کرد. سارا بازوی مادر را گرفت و پشت سر لنا میآمدند. سایهها تو نور چراغ قوه، روی دیوارهی تونل، بزرگ و وهم انگیز بود.
دوباره به قسمت زیرین تونل رفتند. تو همان اتاق قبلی. عبدالله چراغ قوه را گذاشت و رفت.
کمکم گرسنگی بیطاقتشان کرد. سارا از این ور اتاق میرفت آنور. دوباره همان مسیر را برمیگشت. چندبار مادر از او خواست بنشیند؛ اما توجه نکرد. هانا چراغ را خاموش کرد:« معلوم نیست بعدا چیمیشه. شاید به نورش نیاز داشته باشیم.»
سارا کنج اتاق کز کرد. لنا یک گوشه دراز کشید. خوابش نمیبرد. حس میکرد زیر زمین دفن شده. احساس خفگی آزارش میداد.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوشش
بعد از ده دوازده ساعت برق آمد. هانا نفس راحتی کشید. روشنی برایشان، مثل آزادی خوشایند بود. کمی بعد در باز شد. لنا نشست کنار دیوار. مردی با سر و صورت پوشیده و لباسهای خاک و خونی آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.»
خون تو رگهای لنا یخ زد. دست و پایش بیحس شد. با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:« چی.. چیشده؟»
مرد نظامی به بیرون اشاره کرد:« میفهمید.»
با تعلل بلند شد. رفتند تو تونل. مرد، دری را باز کرد. لنا چشم انداخت توی اتاق کوچکی که روشناییاش با چندتا لامپ ضعیف تامین میشد. یک طرف سرویس بهداشتی بود و یک سمت تخت فلزی. رویش مردی درازکش دیده میشد. پاچهی شلوار و ملافهی سفید زیرش، از خون خیس بود. روی زمین رد خون خشک دیده میشد . بالای ران مرد، یک دستمال را محکم بسته بودند تا جلوی خونریزی را بگیرد. لنا بارها تو بیمارستان با این شرایط برخورد کرده بود؛ اما الان انگار بار اولی بود که این صحنه را میدید:« باید چکار کنم؟»
مرد آمد تو و در را پشت سرشان بست:« عبدالله تیر خورده. گلولههارو در بیار.»
لنا جا خورد:« تنهایی؟ شوخی میکنید؟»
مرد سر تکان داد:« الان به هیچکس جز شما دسترسی نداریم. براتون لوازم گذاشتم کنار تخت.»
لنا تکیه داد به دیوار:« من نمیتونم. من یه دانشجوی سال آخرم. تا حالا از این کارا نکردم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوهفت
:« هر کاری لازمه بگو من انجام بدم. خون زیادی از عبدالله رفته. فرصت نداریم.»
لنا رفت جلو. بوی خون پیچید تو دماغش. دستهایش میلرزید. چهار انگشت گذاشت روی مچ بیمار. چند بار دستش را جابجا کرد. نبض حس نمیشد:« باید چفیهشو باز کنم. لازمه نبض گردنی رو بگیرم.»
مرد خواست چیزی بگوید. لنا پیش دستی کرد:« فرصت نداریم.»
با دست لرزان چفیه را باز کرد. رنگ سفید و پریده عبدالله تو ذوق میزد.
چشم باریک کرد. عبدالله آرام خوابیده، نه، بیهوش بود. با آن پیشانی بلند، مژههای پرپشت و ریش و موی مشکی و صورت مهتابی رنگ، اصلا به هیولا نمیمانست. خون توی ملافه، زیر کتف عبدالله نفوذ کرده بود. دست گذاشت روی نبض گردنی. به زحمت حس میشد. رو کرد به مرد:« به جز پاش، جای دیگهای تیر خورده؟»
مرد داشت پوتینهای بیمار را در میآورد:« آره، فکر کنم شونهش هم زخمیه. اما چقدر؟ نمیدونم.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_بیستوهشت
لنا با کش دور مچ، موهای سرکشی را که مدام می ریخت جلوی چشم، بست. قیچی را برداشت. پاچه شلوار را برید. خون خشک شده و گرد و خاک پارچه را ضخیم کرده بود. یک تکه گِل خونی افتاد پایین. گلوله، ماهیچه پشت پا را دریده بود:« این جراحی به اتاق عمل نیاز داره. من نمیتونم.»
مرد خیره شد بهش:« چیزی از بیمارستان صحرایی شنیدی؟ فکر کن اونجایی. چاره دیگه ای نداریم.»
لنا سر به زیر انداخت:« بیمارستان صحرایی از اینجا مجهزتره. کمکی داره. من میترسم.»
مرد داشت با دکمه های بلوز بیمار ور میرفت:« نمیدونم چقدر به دعا اعتقاد داری. اما برات دعا میکنم. فکر کن من کمکیام. بگو چکار کنم؟»
لنا شان جراحی را باز کرد. دستکش استریل را پوشید:« من تلاشم رو میکنم اما...»
مرد پرید تو حرفش:« خدا با ماست. نگران نباش.»
اینجا جای بحث اعتقادی نبود. بتادین را ریخت روی زخم. شروع کرد به تمیز کردن جراحت. یکی دو ساعت بعد، وقتی زخم شانه را هم پانسمان کرد، تازه دلش ضعف رفت. نمیدانست چه وقت از شب است. از صبح چیزی نخورده بود.
تکیه داد به دیوار. سر خورد روی زمین:« یک سری دارو و سرم بیار. یک ساعت هم لازمه.»
مرد او را برانداز کرد:« خودتم نیاز به سرم داری انگار.»
لنا عرق پیشانی را پاک کرد:« خیلی گرسنه ام؛ اما الان یه قهوه میخوام.»
مرد رفت طرف در:« عبدالله همیشه سفارش میکرد حواسمون به زندانیها باشه. امروز شلوغ شد. یادم رفت.»
بیرون رفت. زندانیها. لنا تازه مفهوم این کلمه را درک کرد. آنها زندانی بودند و او برای نجات زندانبانش تلاش کرده بود. یک لحظه از خودش بدش آمد. به چند روز گذشته فکر کرد. عبدالله هیچ برخورد ناجوری با او نداشت. با اینکه هر لحظه منتظر بود برای شکنجه ببرندشان؛ اما آنها حتی به صورت لفظی هم مورد آزار قرار نگرفته بودند.
لنا بلند شد. ایستاد بالا سر عبدالله. نبضش را گرفت. زمزمه کرد:« نمیدونم چرا نمیتونم از تو متنفر باشم. حتی اگر رفتارت با ما به خاطر مصلحت، خوب بود، باز نمیدونم چرا حس بدی بهت ندارم. اگر دعا واقعا اثر داشته باشه، دعا میکنم خوب شی.»
دعا... لنا مذهبی نبود وگرنه تلمود کمک کردن به بیمار غیر یهودی را مجاز نمیدانست.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀