آنتی جادو
نگهبان آمد تو و تعظیم کرد:«پروردگارا! بندگان تو موسی و فردی که ادعا میکند برادرش است، اذن ورود میخواهند.»
موسی و هارون آمدند توی سرسرای فرعون. قصری باشکوه که چشمها را خیره میکرد. فرعون نشسته بود روی تختی زراندود و کندهکاری شده. سه خدمتکار، با بادبزن پر طاووس، مگسها را ازش دور میکردند. دو طرفش، مردانی با لباس های طلابافت، دست به سینه ایستاده بودند. روی دیوار تالار هر چندقدم یک پیهسوز، نور ضعیفی را میتاباند. چند مجسمه با سر روباه و بدن آدم با چشمهای سنگیشان به حاضرین نگاه میکردند. از هر کدام چند سایه محو روی زمین افتاده بود. بوی عود میآمد. فرعون با عصا اشاره کرد تا موسی نزدیکتر بیاید:« خوب! این هم پسر فراری ما. چرا اینقدر لباسهای ژنده و فقیرانهای پوشیدی؟ کو بالاپوش زربافتت؟ اوه. اوه. یادم رفته بود که خدازاده چوپان شده.»
تو تالار صدای همهمه بلند شد.
موسی سرش را بالا گرفت:« ما رسول خدا هستیم. بنیاسرائیل را آزاد کن و همراه ما بفرست.»
فرعون زد زیر خنده:« هه هه هه. ببینید جوجه تازه از تخم درآمده چی میگه. چقدرم رسمی صحبت میکنه. چند وقت با رعیت گشتی، حرف زدنت فرق کرده. مگه یادت رفته که من بودم که بزرگت کردم؟ اما تو چکار کردی؟ هان؟ نمک به حرومی کردی و یک سرباز قبطیرو کشتی.»
موسی قدمی به جلو گذاشت:« اون زمان جوان بودم و بیخبر. برای همین از پیش تو فرار کردم.»
فرعون سر تکان داد:« آفرین! الان اومدی که معذرت خواهی کنی؟»
موسی گفت:« نه. وقتی از اینجا رفتم، پروردگار به من علم و حکمت داد. من پیامبر خدا هستم.»
فرعون به جلو خم شد:« پروردگار؟ این دیگه چیه؟»
موسی اشاره کرد به بالا:« پروردگار، آفرینندهی آسمان و زمین و هر چی که بین اونهاست.»
فرعون رو کرد به اطرافیانش:« ببینید چی میگه؟ پروردگار! هه پروردگار! »
موسی به اشراف نگاه کرد:« بله! پروردگار شما و پدرا و پدربزرگ هاتون.»
فرعون کف زد:« براووو. آفرین. سخنرانی خوبی بود. خدای موسی یک دیوانه را به عنوان نبی برامون فرستاده. پروردگار شما منم. منم تو رو نفرستادم.»
موسی انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« اگر یه ذره فکر کنید، میفهمید که خدا پروردگار مشرق و مغربه. مگه تو میتونی آسمانو خلق کنی؟»
از دماغ فرعون داشت دود بیرون میآمد. رنگ صورتش سرخ شده بود. غرید:« دیگه از حد گذروندی. اگر به جز من کسیو به عنوان خدا قبول داشته باشی، زندانیت میکنم.»
و با عصا اشاره کرد به نگهبانها.
موسی دستش را بالا برد:« صبر کن! اگه من نشانهای از طرف خدا داشته باشم چی؟»
فرعون یک خوشه انگور از ظرف مقابلش برداشت.لم داد.چند حبه انداخت تو دهانش:« کلک تو کارت نباشه. اون نشانه چیه؟»
موسی عصا را انداخت. یک دفعه چوبدستی تبدیل شد به ماری تنومند با فلسهای درشت و سیاهرنگ براق و دهانی باز که دوتا دندان نیشش بیرون زده بود. مار یک دور زد تو سالن. رسید به فرعون. سرش را بالا آورد.زبان دوشاخه را مثل سگ نگهبان تکان داد. صورت فرعون شده بود مثل زردچوبه. خوشه انگور از دستش افتاد. حبههایش پخش شد روی زمین. نگهبانها غش کردند. پیشکاران هم پشت مجسمههای سنگی، قایم شدند. موسی دست دراز کرد. مار تبدیل به عصا شد. موسی دست دیگر را برد زیر بالاپوش. بیرون آورد. مثل پروژکتور میدرخشید. سایهها تو قصر محو شد.
فرعون به تته پته افتاد. فریاد زد.:« این... یک... جادوگر ..است....» خدمتکار جام آبی به دستش داد. یکجا سرکشید. با آستین کشید روی لب و دهان. چند چکه آب آویزان از ریش تُنُکش را گرفت.:« این.. این میخواد شما را از سرزمین خودتان آواره کند. نظر شما چیه؟»
مردی با ریش بلند پروفسوری که سمت راست فرعون، دست به سینه ایستاده بود، گفت:« پروردگارا! اگر اجازه دهید من صحبت کنم؟»
فرعون با دست اشاره کرد:« راحت باش.»
مرد قدمی به جلو برداشت:« تنها حربه موسی جادوگری است. ما در مصر جادوگران به نام فراوانی داریم. نمونهاش آهموس. اگر یادتان باشد چندماه پیش، همینجا هنرنمایی میکرد. شما هم جایزه خوبی بهش دادید. از اونا میخواهیم موسی را رسوا کنند.»
بقیه اشراف تاییدش کردند. فرعون دوباره لم داد به پشتی تخت:« تصویب شد. در سالروز تولد ما، همه مردم و جادوگران را در استادیوم جمع کنید تا کذب این جادوگر را ببینند. الان هم ختم جلسه را اعلام میکنم. خدمتکار! جام را پر کن!»
روز موعود، استادیوم جای سوزن انداختن نداشت. فرعون نشسته بود روی تخت زرین در وسط جایگاه ویژه. اشراف و ثروتمندان کنار و زیرپای فرعون نشسته بودند. غلامان دور تا دور این جایگاه را پر کردند. جمعیت آنقدر زیاد بود که در جایگاه عادی کسی ننشسته بود و همه ایستاده بودند. فرعون رو کرد به پیشکار ویژه:« مطمئنی بهترین ساحران را آوردی؟ ما را پیش موسی کنف نکنی!»
پیشکار اشاره کرد به غلام. کمی بعد غلام همراه با مردی با موها و ریش بلند بافته، آمد. از یک گوشش حلقه بزرگی آویزان بود. گردنبندی از خرمهره تو گردن داشت. دور کمربندش هم چندتا مهره سیاه و رنگی دوخته شده بود. پشت سرش چند مرد با پوشش شبیه او آمدند. جادوگران تا کمر خم شدند:« چاکر فرعون بزرگ! خداوندگار مصر.»
فرعون اشاره کرد برخیزند:« ببینیم چطور از حیثیت مصر و خداوندگار مصر، در برابر یک جادوگر خردهپا دفاع خواهید کرد.»
ساحر بزرگ لبهایش را تر کرد:« قربانت گردم. ما مطمئنا پیروزیم. در این صورت پاداشمان چیست؟»
فرعون همیانی پرت کرد طرفش. ساحر تو هوا قاپیدش و بوسید. فرعون گفت:« اگر پیروز شوید شما را از نزدیکان دربار قرار میدهم.»
پیشکار اشاره کرد بروند:« نونتون تو روغنه. همای سعادت هر هزار سال یکبار پرواز میکنه و روی شانه کسی مینشینه. گویا اینبار قراره روی شانه های شما فرود بیاد.»
تو استادیوم، صدا به صدا نمیرسید. غلامان کوبیدند به طبلها. گروه ساحران از یک در و موسی و هارون از در دیگر آمدند تو . همه ساکت شدند. جادوگران روبروی جایگاه تعظیم کردند.:« بلندمرتبه باد فرعون بزرگ.»
پیشکار با صدای بلندی گفت:« خبر دارید که مردی از بنیاسرائیل، سالها پیش سربازی قبطی را کشت و فرار کرد. الان پس از مدتها آموزش سحر و جادو، ادعای پیامبری میکند. فرعون بزرگ برای اینکه شما گمراه نشوید، از ساحر اعظم خواست تا با او مبارزه کند.»
موسی به ساحران گفت:« اول شما هنرتان را رو کنید.»
ساحران ریسمانها را انداختند. هر کدام مثل مار، پیچ و تاب میخوردند. گرد و خاک بلند شد. جمعیت، مبهوت مانده بودند. ساحر اعظم گفت:« به عزت فرعون ما برندهایم.»
موسی عصا را انداخت. عصا تبدیل شد به ماری بزرگ. با یک حرکت مثل جاروبرقی، ریسمانها را خورد. بعد هم یک دور در میدان زد و روبروی جایگاه ویژه سربلند کرد. چندتا جادوگر خودشان را خیس کردند. چشمهای جمعیت، گشاد شده بود و دهانشان، باز مانده بود. تنها صدای گریه نوزادی شیرخوار میآمد. ساحران پیشانی به زمین گذاشتند:« ما به خدای موسی ایمان آوردیم.»
#تمرین۱۲
#۱۴۰۲۰۷۰۹
#خاتمی
هدایت شده از تمرینها
_عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟
_وسط امتحانای نهایی؟
_جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنها. کی کمکشون کنه؟
_آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟
_ از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.
_دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.
_منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.
_دردت به جونم. بعد آقای خدابیامزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.
_تو مخالفی عزیز؟
_لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟
_اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.
_چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.
_قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.
_برو خدا به همرات. اما مادر هوا گرمه. مطمئنی از پسش برمیای؟
_به امید خدا.
#تمرین
#دیالوگ
#مهرماه۱۴۰۲
#تمرین
#ورزقلم3
.
مرد خوش لباسی را در نظر بگیرید که با عصایی در دست مشغول قدم زدن است. میتوانیم آن را در چنین صحنه هایی نشان دهیم:
🌱 پارکی زیبا، در صبحی روشن، در اوایل بهار.
🌱در کنار دریای توفانی، در غروبی دلگیر.
🌱 شب هنگام در کوچه پس کوچههای محلهای فقیرنشین.
🌱 عصر، در خرابههای هولانگیز یک قلعهی قدیمی.
🌱 در کلاسی که شاگردان، ظاهر فقیرانهای دارند و پوزخند میزنند.
🌱 در کلاسی که شاگردان، ظاهری آراسته دارند و نگرانند.
🌱 در میان آشغالها و ماشین های اسقاطی بیرون شهر.
🌱در سرسرای یک قصر باشکوه.
🌱 سحرگاه، بر لبهی بام یک آسمان خراش.
🌱 جلوی یک دستشویی کثیف، کنار رستورانی، در میان جاده.
🌱جلوی یک دستشویی کثیف، داخل هتلی پنج ستاره.
🌱در سالن انتظار یک فرودگاه شیک.
🌱روی خط سبقت ممنوع، در خیابانی شلوغ.
🌱میان صدها دیوانهی جورواجور، در حیاط یک تیمارستان.
🌱میان زمین فوتبال، در جریان یک بازی مهم.
🌱کنار دیگی جوشان در قبیلهی آدمخواران.
حداقل ۲ تا از این صحنهها رو با #توصیف، پردازش کنید.
توصیفات تا جای ممکن #غیرمستقیم باشند...
هر کدوم از صحنهها میتونه از دو بند باشه تا دو صفحه..
سعی کنید #داستان بگید..
پیرمرد داره کجا میره؟
چه هدفی داره؟
وسط اون صحنه چیکار میکنه؟
نور خورشید از پشت ابرهای نازک، کمجان میتابید. سایه درختان، کشیده شده بود روی زمین. بوی چمن قیچی خورده میآمد. زمین خیس بود از باران دیشب. چندتا چاله کوچک آب توی گودی سنگفرش دیده میشد. عکس درختان تکان میخورد تویش. مرد آرام قدم برمیداشت. صدای تق تق عصای مرد روی سنگفرش پارک، جیک جیک گنجشک ها را قطع کرد. با هر قدم، خط اتوی شلوارش انحنا برمیداشت. پارک خلوت بود. چند پیرمرد نشسته بودند روی نیمکت. با هم صحبت میکردند. مرد جوانی که میدوید به او تنه زد. آب ترشح شده از زیر کفشش، پاچه شلوار مرد را خیس کرد. روزنامه از دستش افتاد. هر دو خم شدند:« آخرش امروز بارون میاد.»
جوان روزنامه را برداشت. تا کرد. به دست مرد داد و رفت.
پیرمرد بلند شد. با طمانینه به پیادهروی ادامه داد. کنار دریاچه نشست روی نیمکت. روزنامه نمدار را به زحمت باز کرد. اعلامیه امام وسط روزنامه بود.
#تمرین_۳
#ورز_قلم
#خاتمی
آفتاب داشت غروب میکرد. یک گوله پشمی ابر سیاه، بیشتر آسمان را پوشانده بود. دریا ناآرام بود. مثل مردی تشنجی، کف به لب میآورد و پا به زمین میکوبید. باد تندی میوزید. ردیف درختان زینتی کنار ساحل را خم کرده بود به یک طرف. پیرمرد با یک دست پایین کت را مهار کرد تا باد نبرد. خلاف جهت باد رفت به طرف دریا . عصایش در شن فرو میرفت. رد کفشش با یک سوراخ عمیقتر، روی شنهای خیس میماند. ایستاد. عصا را زیر بغل داد. دست را سایبان چشم کرد و نگاه کردبه دریا. خبری از لنج نبود.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی
پیرمرد عصا به زمین میزد و آرام قدم برمیداشت. هوا سرد بود. دکمه کت ماهوتیاش را بست. از خم کوچه پیچید تو. کوچهای باریک با چندتا در رنگ و رو رفته آهنی. تاریک بود. چندتا تیر چراغ برق، لامپ نداشت. از وسط کوچه مثل بچهی سرماخوردهای که آب دماغش بند نمی آید، جوی آب لجنی میگذشت. بوی بدی در هوا پراکنده بود. مرد خم شد از روی زمین سنگریزهای برداشت. با چند ضربه کوباند به در زهوار در رفته. صدای پسر بچهای بلند شد:«کیه؟ سر آوردی این وقت شب؟»
پیرمرد ریسمان نازک کنار دیوار را کشید. در با تقی باز شد. رفت تو. بچه دوید بغلش:« بابابزرگ!»
لب چسباند به صورت نازک پسرک. چندبار بوسیدش:« باز سلامتو خوردی؟ بابات نیست؟»
گذاشتش روی زمین. پسر با دست صورتش را پاک کرد:« رفته مسافرکشی. مامان مریضه. چند وقته پهلوش درد میکنه. باید برن بیمارستان.»
دست پسر را گرفت و از حیاط نقلی رد شد. چندتا موزاییک زیر پایش لق زدند. رفت تو هال:« عروس! خوبی؟»
زن جوانی روسریاش را شل و ول سر کرد:« سلام پدر جون! خوش آمدید.»
پیرمرد نشست روی پتوی تا شده کنار دیوار. تکیه داد به بالشت:« شوهر لجبازت تا کی میخواد ادامه بده این بازیو؟»
زن رفت آشپزخانه. با یک سینی چای برگشت:« شما بهتر از من میشناسیدش. میگه نمیتونم تحمل کنم زن دیگهای رو به جای مادرم .»
دست به پهلویش گذاشت و نشست روبروی پیرمرد.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی
عصر بود. باد ملایم، بوتهی خاری را چرخاند روی زمین خشکیده. پیرمرد نگاه کرد بهش. انگار پسرکی سرخوش با ترکهای تو دست تایری را میراند. رو کرد سمت قلعه. در چوبی قلعه کمی عقبتر از دو باروی استوانهای آن دیده میشد. با عصا اشاره کرد به چند جوان پشت سرش. دویدند و چند نفری در را هل دادند. در فقط چندسانت تکان خورد:« آقا نمیشه.»
رفت جلو. با ته عصا زد به شانه جوان:« فقط بلدید بازو کلفت کنید؟ وقت کار فِسّتون درمیاد. ببینید چه خاکی باید تو سرتون بریزید.»
یک جوان از پشت تویوتا وانت، صندلی تاشو را آورد. باز کرد. پیرمرد نشست رویش:« بجنبید بیعرضهها. خیلی وقت نداریم.»
مردی چندتا بیل داد دست جوانها. زیر در را خالی کردند. در را هل دادند. اندازه ورود یک آدم باز شد. جوانی رفت تو قلعه. پیرمرد بلند شد. نرمه خاک روی کتش را تکاند. عصازنان از دالان ورودی گذشت. روی بنا انگار گرد مرگ پاشیده بودند. اتاقهایی به هم پیوسته با سقف گنبدی دور تا دور محوطه بود. راه پله خشتی از یک گوشه به سمت دیوار پهن قلعه میرفت. بوته های متراکم خار از هر درزی بیرون زده بودند، مثل کلاف سیم خاردار کف قلعه را پوشانده بود. مرد جوان، جلوتر، بوته ها را با بیل میکند و راه را باز میکرد. پیرمرد اشاره کرد به بغل دستیش:« تو اون خونهی ضلع شمالی، صندوقو چال کردم.»
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
وسط دشت، تلی از زباله روی هم ریخته بود. لباس پاره، کاغذ، آهنآلات، پلاستیک های زباله سیاه و رنگی، حتی چند اتاقک درهم شکسته کامیون و وانت. از زیر کوه زباله، شیرابهی سیاهی جاری بود. بوی بدی میآمد. ویزویز مگسهای سبز و سیاه، سکوت دشت را میشکست.
چندتا سگ ولگرد آن طرف پرسه میزدند. ماشین شاسی بلندی ترمز زد. گرد و خاک پشت سرش بلند شد. سگها با واق واق دور شدند. مردی با کت و شلوار مرتب از سمت راننده پیاده شد. از در عقب هم دو جوان. مرد رو کرد به آنها:«محبی! مطمئنی زبالههای شهرکو آوردی اینجا ؟»
محبی سر تکان داد:« بله آقای دکتر. اینجا تنها محل دپوی زباله تو منطقه ماست.»
دکتر رو کرد به جوان دوم:« حمید! بدو پسر. ببینم میتونی نسخهها رو پیدا کنی؟»
حمید چینی به دماغش داد:« انصافا سخته. مثه پیدا کردن سوزن تو انبار کاه. نه نه سختتره.»
دکتر ماسک و یک جفت دستکش پلاستیکی داد دستش:« باید بتونی! روزی که با بیمبالاتی نسخههای کل ماه رو تو نایلون سیاه کردی، باید به فکرت میرسید ممکنه کسی اشتباهی اونا رو دم در بذاره. میدونی چند میلیون قیمت نسخههاست؟»
حمید ماسک را گذاشت روی دهان و دماغش:« تقصیر خانم صمدیه. باید تو نایلون رو نگاه میکرد.»
دکتر انگشت اشارهاش را گرفت طرفش. صدایش را بلند کرد:« تو پیدا نکن! میدونی که پول اون نسخهها حقوق یک سال تو و خانم صمدیه. از هر دوتاتون میگیرم.»
حمید رفت طرف زبالهها. بستهای را جابجا کرد. گربه سیاهی با جیغ از زیر پایش در رفت.
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
پیرمرد رفت تو. آرام قدم بر میداشت. با هر قدم، یکبار عصای منبتکاری شده اش را روی آسفالت کف میزد. حیاط بزرگی بود. تو ضلع جنوبی، بنای ۳طبقه با نمای آجری دیده میشد. دورتادور، درختان کهنسال و چمن بود. از بوی نمی که توی هوا پخش شده بود، معلوم بود تازه آبیاری شدهاند. روی نیمکت، دوتا جوان با پیراهن و شلوار آبی آسمانی نشسته بودند. اولی دست گذاشته بود کنار گوشش و با صدای بلند میخواند:« نمیشه از تو دست کشید و بدون تو نفس کشیدو .....»
هیکل ترکهای و سبیل پهن و تاب دادهاش توی ذوق میزد. انصافا خوشصدا بود. پیرمرد دست بلند کرد:« احوال آقای بهنام بانی؟ آهنگ جدید چی تو چنته داری؟»
جوان مکثی کرد:« ترانهسرام قراره همین هفته شعر جدیدو بهم برسونه.»
پیرمرد زد روی شانه اش:« موفق باشی.»
رو کرد به جوان دوم:« آقای انیشتین خوبی؟ چه خبر؟»
مرد سربلند کرد از روی کتاب:« اگر بهنام بذاره خوبم.»
چندتا جوان با لباس های یک دست آبی کمرنگ داشتند والیبال بازی میکردند. صدای جیغ و فریادشان بلند بود. توپ افتاد جلوی پایش. پیرمرد عصا را زد زیر بغل. خم شد. توپ را برداشت و با ضربه دست فرستاد طرفشان. پسرکی نوجوان سوت بلبلی زد:« دمت گرم. بیا تو زمین.»
پیرمرد دستها را تکاند:« زنده باشی.»
رفت سمت ساختمان. به پرستاری که رد میشد سلام کرد:« متین تو اتاقشه؟»
پرستار دست کرد تو جیب روپوش سفید:« تازه قرصاشو دادم. گیج بود. این روزا بیشتر خوابه.»
پیرمرد پیچید طرف راهرو. در اولین اتاق را باز کرد. روی تخت فلزی با محلفههای سبز و زرد روشن، متین با لباس آبیرنگش، مچاله خوابیده بود.
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی
شیر
تو سینهکش کوه شیر نری روی زمین افتاده بود. ناله میکرد. پهلویش اندازه کف دست زخمی بود. خون، پشمهای کرمی رنگش را به هم چسبانده بود. روی سنگلاخ تا تنه شیر رد سرخی دیده میشد. زیر شکمش، خون تازه روی زمین ، مثل یاقوت قرمز، برق میزد. گاهی چشمهای بیرمقش را باز میکرد. چندثانیه بعد پلکهایش روی هم میافتاد. باد ملایمی که میوزید بوتههای اطراف را تکان میداد و بوی خون را در هوا پخش میکرد.
مردی که کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید یقه انگلیسی تن داشت، زودتر از بقیه رسید. از پشت به شیر نزدیک شد. یالهایش را تو دست گرفت. دوربین موبایل را روشن کرد:« همینطور که میبینید آخرین شیر موجود در این مملکت هم به فنا رفت. مردم اینجا هیچ وقت آدم نمیشند. قدر محیط زیستو نمیدونند.» با دست موهای شیر را کشید. ناله حیوان بلند شد. جمعیت کمکم جمع شدند. مثل یک دایره با فاصله از شیر ایستادند. پیرمردی با موها و ریش یک دست سفید، اشاره کرد به مرد:« ول کن این بیچاره رو. یک زمانی پدر و پسر تاجدار تا تونستند اجدادشو شکار کردند. بعدم با جسدشون عکس یادگاری گرفتند. الانم معلوم نیست کدوم حروم لقمهای حیوونو به این روز انداخته. تو دیگه نمک زخمش نشو!»
چوپانی که جلیقه نمدی بی آستین پوشیده بود، لگدی به ران شیر زد:« بالاخره گیر افتادی. از هول تو، تو بیابون، شبا خواب نداشتم.»
شیر چشمهایش را باز کرد. با دمش ضربهای زد. غرش کوتاهی کرد و چشمهایش را بست.
آقا معلم آمد جلو. زد روی شانهی چوپان:« چکارش داری مرد؟ به خاطر این شیر بود که گرگ تو درههای اطراف ما پیدا نمیشد. عوض کمکته؟»
بعد هم رو کرد به پسر بچهای که ساندویچ گاز میزد:« اینجا موبایل آنتن نمیده. بپر برو پاسگاه. به رئیس کلانتری خبر بده زنگ بزنند جنگلبانی.»
دختر نوجوانی از پشت پدرش سرک کشید:« وای! چقدر بزرگه. آدم خوف میکنه. طفلک زخمیه. درد میکشه. یکی کمک کنه.»
سوپری محل، یک مشت نخودچی ریخت تو دهانش. خرت و خرت جوید:« مثلاً چکار کنیم بچهجون؟ شیره شیر! بره نیست که حلالش کنیم. ولی خودمونیما حیف شد. اگه سالم بود، عربا سکه به پاش میریختند.»
روحانی جوانی که تازه رسیده بود جمعیت را عقب زد:« چرا کسی کاری نمیکنه؟ باید جلوی خونریزی را بگیریم.»
عبا را از تن در آورد. پهن کرد روی زمین. عمامه را از سر برداشت. گلوله کرد. فشار داد روی زخم. سرخی خون نرمنرم پخش شد تو سفیدی پارچه:« بیاین کمک. حیوون رو بذاریم رو عبا. ببریمش درمانگاه. آقای دکتر ببینتش. بالاخره وقتی آدمو درمان میکنه شاید از شیر هم سر دربیاره. احتمال داره دوست دامپزشکم داشته باشه. حیوون اینجا تلف میشه.»
مهندس جوانی آمد جلو. عبا را برداشت و یک وری انداخت روی شیر:« وزن حیوون زیاده. زخمی هم هست. هلش بدید رو پارچه. بعد دست جمعی اطراف عبا را بگیریم ببریم تا کنار جاده. ممد برو وانت رو بیار زیر کوه.»
مردم آمدند کمک. شیر چشمهای بیفروغش را باز کرد. نگاه کرد به آسمان.
#ورز_قلم
#د.خاتمی
#۱۴۰۲۰۷۱۵
#دیجی_کالا
#نمای_ساختمان
#بچه_گربه_بیخانمان
#پرچم
#هوشمند
دختر عزیزم. تولدت مبارک.حیف که امسال پیشم نیستی. ایکاش میشد از دیجیکالا برایت بستهای از عشق سفارش دهم. هرسال شب تولدت آلبوم عکس را با پدرت میبینیم. یک تصویر از تو هست که کنار حوض، با آن آب لجنی ایستادهای. با موهای درهم پریشان، صورت خاکی، درحالی که آب بینیت آویزان است و پشت سرت نمای ساختمان آجری دیده میشود؛ هربار به آن نگاه میکنم، یاد بچه گربه بیخانمان میافتم و با پدرت میخندیم. همان گربه کوچکی که زخمی پیدایش کرده بودی و آن قدر وارسیاش کردی که خوب شد. دیروز که عکس جدیدت را که کنار دانشگاه با آن پرچم برافراشته ایران دیدم به خودم افتخار کردم. هوشمندیات در انتخاب رشته هوافضا و بودنت در تیم ساخت ماهواره جدید، مرا هم با خود به فضا برد. سربلند باشی و سرزنده
عشق من.
#تمرین
#استفاده_از_کلمات_بالا_در_یک_نامه