eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
117 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم از ظهر خیلیا این سوالو پرسیدن بله قبلا اومده بود تو نوشتن این پارت اشتباهی نشده ولی بچه نزدیک بوده از حول حلیم بیوفته تو دیگ😂 صبور باشید خودش میگه چی شده😁
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهم رو به دسته گل دادم یاد اون روز خونه ی زندایی افتادم و گلهایی که برای سفره ی افطار به درخواست زندایی خریده بودم. چقدر اون روز از رفتار ماهان حرص می خوردم. سمیه که متوجه حضورم شده بود چرخید و نگاهم کرد. دررحالی که می خواست خنده اش رو کنترل کنه گفت -وا، ثمین. چته تو؟ این چه رنگ و روییه؟ چرا ایتقدر عرق کردی؟ دسته گل رو روی میز گذاشتم و درمونده گفتم. -سمیه اینو کجا بذارم؟ میز رو دور زد و روبروم ایستاد و گل رو برداشت و نگاهش کرد -چه گل قشنگی هم هست. نه واقعا امیدوار شدم. این آقا ماهان واقعا خوش سلیقه اس، ولی اصلا بهش نمیاد. کمی با نوک انگشت هاش با گل ها ور رفت و نگاهش رو به من داد -قیافه شو ببین، حالا خوبه اون همه خونه ی زتدایی بودی و با هم کربلا رفتید. پسرشم که بیشتر از ما می شناسی دیگه اینقدر غریبی کردن و هول کردن نداره. کلافه سری تکون دادم -اصن وقتی یادم میوفته این همون پسره قلدره که حالا اینقدر مودب وایساده گل گرفته سمت من اینقدر ازش لجم میگیره. خنده ای کرد و گفت -تو دیوونه ای دختر. مگه بار اولیه که اینجوری می بینیش. کی بود به من می گفت خیالت راحت باشه ماهان خیلی آقا شده، خیلی سر به راه شده. پشت چشمی نازک کردم و گفتم -حالا من یه چیزی گفتم دیگه. گلدون شیشه ای رو از کابینت بیرون اورد و گل رو داخلش گذاشت. -بیا یه سینی چایی اماده کنم ببر، از راه رسیدند خسته اند. متعجب گفتم -کی ؟ من ببرم؟ اصلا حرفش رو نزن. -اصلا تو امروز یه چیزیت میشه، لازم نکرده کاری بکنی. بیا برو بشین خودم میارم. سمیه درست میگفت من خودم هم نمی فهمیدم چه حالیه که دارم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دو سه ساعتی برای صرف ناهار و استراحت مسافرامون گذشت. تو این دو ساعت متوجه بعضی رفتارهای مرضیه میشدم. زیاد از حضور مهمونها احساس رضایت نداشت و وقتی می دید سعید با ماهان گرم صحبت شده اصلا خوشش نمیومد. برعکس همیشه، زیاد توی جمع نمی نشست و مدام به بهونه ی امیر علی جمع رو ترک می کرد. یکی دو بار هم متوجه صحبتهای تلفنیش با مادرش شدم که درمورد مهمونها حرف می زد. انگار عمه هم گلایه داشت که چرا برای مجلس خاستگاری دعوت نشده! کارمون توی اشپزخونه تموم شده بود و سمیه ظرف میوه رو اماده کرد و دست مرضیه داد -مرضیه حون، بی زحمت اینو بده به سعید تا من پیش دستی ها رو بیارم. با اکراه ظرف میوه رو از سمیه گرفت. چرخید تا سمت در بیاد که با من روبرو شد. از خداخواسته ظرف رو دست من داد و کلافه گفت -ثمین، اینو خودت ببر من برم ببینم امیر علی بیدار نشده باشه. ببینه من تو اتاق نیستم می ترسه گریه می کنه. گفت و بدون اینکه منتطر جواب من باشه، بیرون رفت. -وا، امیر علی که تازه خوابیده به این زودی بیدار نمیشه، اینم دنبال بهونه بودا. سمیه پیش دستی ها رو برداشت و جلو اومد. -عیب نداره عزیزم، اون هنوز بابت اتفاقات چند روز پیش ناراحته، فکر می کن ماهان مقصره. توکاری بهش نداشته باش. الانم به جای اینکه اینجا وایسی برو از مادر شوهرت پذیرایی کن ببینه چه عروس زرنگی داره. با خنده نگاهش کردم و گفتم -عه، حالا مادرشوهر کجا بود؟ هنوز نه به باره نه به داره. فکر کردی من به این زودی عروسشون میشم؟ آقا ماهان اگه منو میخاد باید پاشنه ی در رو از جا بکنه، اونوقت شاید بهش جواب مثبت دادم. سمیه ابرویی بالا انداخت و دستی پشت کمرم گذاشت -آره جون خودت، تو عمرا بذاری ماهان دست خالی از این خونه بره. برو کم حرف بزن. هر دو خندیدیم و از آشپزخونه بیرون رفتیم. سمیه فقط می خواست همه چیز خوب و آبرومندانه برگزار بشه و مشکلی پیش نیاد. وگرنه خودش هم متوجه رفتارهای مرضیه شده بود و به روی خودش نمیاورد. این هم از دلسوزی ها و نگرانی های مادرانه اش بود. سعید، مسولیت پذیرایی رو به عهده داشت و تو این زمان ماهان روی زمین کنار صندلی مادزش نشسته بود و اروم حرفهایی رو بهش میزد. بعد از اتمام صحبتهاشون، زندایی رو به بابا کرد -خب آقا رحمان، ما این همه راه اومدیم و مزاحم شما شدیم که اول بعد از سالها دیداری تازه کنیم و بعدش یه موضوع دیگه رو مطرح کنیم که شما هم در جریانش هستید. الان اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب. بابا لبخندی زد و نیم نگاهی به من کرد -خواهش می کنم، بفرمایید ما در خدمتیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زندایی نفس عمیقی کشید و نگاهی به پسرش که کنارش نشسته بود انداخت و گفت -تقریبا شما همه تون از شرایط زندگی ما خبر دارید و فکر نمی کنم چیز نا گفته ای وجود داشته باشه. من سه تا بچه دارم ولی هیچ وقت تو این موقعیت نبودم که بخوام در مورد خاستگاری و انتخاب همسر برای بچه هام حرفی بزنم و نظری بدم. این رو گفتم که بدونید من اولین باره تو این موقعیت قرار می گیرم و به عنوان یه مادر برای پسرم اومدم خاستگاری. لبخندی روی لبش نشست و نگاه مهربون و رضایت بخشی به پسرش کرد -البته اینبار هم از انتخاب پسرم مطمئن بودم که اومدم. می دونم دست رو دختری گذاشته که هیچی کم نداره و اگه قسمتش باشه حتما خوشبختش می کنه. با این حرف زندایی، نگاه ماهان سمت من کشیده شد و لبخند کمرنگی روی لبش نشست. بلافاصله نگاه ازش گرفتم و خجالتزده سر به زیر انداختم. نگاه زندایی بین بابا و سعید جابجا شد و گفت -فکر میکنم شما هم تو این مدت تونستید ماهان رو بشناسید، خودتون می دونید این مدت چه اتفاقاتی افتاده و چه ماجراهایی رو گذرونده. یه نمونه اش همون چکی بود که برای همه مون نگرانی بزرگی بود و آقا سعید لطف بزرگی کرد و باعث شد از زیر بار اون بدهی سنگین بیرون بیایم. من همیشه دعا گوی سعید جان هستم. اما خب هر چی بود گذشت و الانم اینجا در خدمت شماییم، اگه هنوز فکر می کنید چیزی هست که ماهان باید براتون توضیح بده بفرمایید تا خودش جواب میده. بابا با لبخند سری تکون داد و گفت -تو این مدت به ما ثابت شده که آقا ماهان از پس سختی های زندگی خوب برمیاد و این خیلی برای من مهمه. ولی خب من به عنوان یه پدر که به فکر زندگی و آینده ی دخترم هستم می خوام تو یه مورد دیگه هم خیالم راحت بشه. آقا ماهان! می خوام بدونم از این به بعد برنامه ت برای زندگی چیه؟ بعد از اون همه سختی و دردسری که پشت سر گذاشتی، حالا قراره چجوری زندگیت رو بچرخونی؟ تو این مدت تونستی کاری پیدا کنی که منبع درامد باشه برات؟ ماهان نگاهش رو به بابا داد و گفت -من تو این مدت اینقدر درگیر موضوعای مختلف بودم که نمی تونستم درگیر کاردیگه ای بشم. خودتونم می دونید که بخاطر اون چک مجبور شدم همه دارو ندار خودم و مامان رو بفروشم. اما خیالتون راحت باشه، من آدمی نیستم که بیکار بمونم. الان که درگیری هام کمتر شده، یه کار خوب پیدا می کنم. هم بدهی سعید بابت اون چک رو بهش برمی گردونم، هم کم کم زندگی خودم رو روبراه می کنم. اینو بهتون قول می دم. -زنده باشی پسر جان، منم روی قولت حساب می کنم. شما همین که بتونی یه درامد برای گذران زندگیت داشته باشی فعلا کافیه، برای تسویه حساب با سعید عجله نکن، اون دیر نمیشه. -البته زندایی، من و ماهان قبلا مفصل حرفهامونو زدیم. فقط الان یه سوال ازش دارم. سعید این رو گفت و ادامه داد -این که دنبال کار باشی خیلی خوبه، ولی بنظرت برای شروع بهتر نیست با کارهای کوچیک تر شروع کنی؟ شاید اینکه منتظر یه موقعیت خیلی خوب شغلی باشی باعث بشه فرصت زیادی از دست بدی. مثلا چند روز پیش حاجی میگفت با دوستش که یه بنگاه املاکی داره و تو کار ساخت و ساز برج و ساختمونه صحبت کرده، میگفت آدم قابل اعتمادیه و اهل حلال و حرومه. ولی انگار تو خودت قبول نکردی بری باهاشون کار کنی. بنظر خودت با توجه به مهارتی که تو کار ساختمون و خرید و فروش املاک داری الان این یه موقعیت خوب نبود که از دست دادی؟ ماهان اخم کم رنگی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت -تو درست می گی، من تو این کار مهارت زیادی دارم و چم و خم کار رو خوب بلدم. ولی راستش دیگه اصلا دلم نمی خواد سمت این کار برم. می دونم اون شخصی که حاجی معرفی کرده بود ادم خوبی بود، ولی من بیشتر نگران خودم هستم. می ترسم دوباره وارد این کار بشم و چون همه راه ها رو بلدم دوباره جایی اشتباه کنم و همه چیز زندگیم خراب بشه. من الان ترجیح میدم وارد یه کاری بشم که هیچی ازش نمی دونم، از اول راه و روشش رو یاد بگیرم و کم کم پیشرفت کنم. حتی اگه مجبور باشم تا یه مدت با یه درامد کم زندگی کنم ولی دیگه نمی خوام سمت معامله و برج سازی و ساختمون سازی برم. این حرف ماهان، تحسین بقیه رو به دنبال داشت و این از نگاه هاشون معلوم بود. بابا لبخندی زد و سری تکون داد -ان شاالله که تو هر کاری که میری موفق باشی بابا جان. و سعید هم نگاه رضایتمندی به ماهان کرد و دیگه چیزی نگفت. -ببخشید آذر خانم، من نمی خواستم چیزی بگم ولی چون حرف بدهی و چک شد فکر کنم لازمه که بگم. مرضیه که تا حالا سکوت کرده بود، با این حرف همه ی نگاه ها رو سمت خودش کشید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -ببخشید آذر خانم، من نمی خواستم چیزی بگم ولی چون حرف بدهی و چک شد فکر کنم لازمه که بگم. مرضیه که تا حالا سکوت کرده بود، با این حرف همه ی نگاه ها رو سمت خودش کشید. سعید اخمی کرد و گلویی صاف کرد و با این کار می خواست به همسرش تذکر بده که نباید حرفی بزنه. اما مرضیه اصلا نگاهش نکرد لبخند به لبش بود اما لحنش خیلی هم دوستانه نبود رو به زندایی گفت -خودتونم گفتید اون چک نگرانی بزرگی برای همه بود، این نگرانی برای ما بیشتر بود که نزدیک بود خونه مون رو از دست بدیم... اینبار سعید با صدای سرفه هاش سعی داشت به مرضیه اخطار بده و مرضیه باز هم اهمیتی نداد. -الان آقا ماهان در مورد بدهیشون به سعید گفتند، خواستم بگم اگه بدهی هم هست باید به ثمین جون پرداخت کنید. تو این ماجرا کسی که بیشتر از همه مون متضرر شد ثمین بود. ماهان و زندایی گنگ ک متعجب از این حرف، نگاهی به هم کردند و زندایی گفت -من...منظور شما رو متوجه نشدم... -چیزی نیست زندایی، یه مسله است بین من و ثمین ربطی به ماهان نداره. سعید با گوشه ی چشم چشم غره ای به مرضیه رفت و این حرف رو زد اما زندایی می خواست بدونه این مسله چه ربطی به من داشته -مرضیه خانم، میشه بگی چرا ثمین متضرر شده؟ سعید دوباره خواست چیزی بگه که مرضیه مهلت نداد و با کنایه گفت -بله، اون روزها که سعید سر اون چک نزدیک بود خونه مون رو بفروشه، فقط ثمین جان بود که به داد ما رسید، وگرنه ما یا خونمون رو از دست می دادیم یا چک سعید برگشت می خورد و می رفت زندان. ولی ثمین یه تیکه زمین از مهریه ش داشت که اون رو فروخت و چک سعید رو پاس کرد. الانم اگه بدهی باشه، باید به ثمین پرداخت بشه، بالاخره قیمت اون زمین کم نبود. نگاه متعجب زندایی و ماهان روی من ثابت موند و زندایی ناباور گفت -تو زمینت رو فروختی؟ همون زمین که... سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. ولی اونقدر از دست مرضیه حرصی بودم که فقط داشتم مراعات مهمونها رو می کردم و چیزی بهش نگفتم. لحظه ای از بالای چشم نگاهی کردم. چهره ی سعید اخم داشت و چشم غره ای به همسرش رفت و مرصیه هم که کار خودش رو کرده بود سکوت رو ترجیح داد. بابا که می خواست جو رو عوض کنه، نگاه دلخورش رو از مرضیه گرفت و رو به ماهان و زندایی با لبخند گفت -الحمدلله که اون ماجرا هم بخیر گذشت و خیال همه مون راحت شد. الان اصلا وقت این حرفها نیست، الان بحث مهمتر از چک و بدهی های گذشته اس. بحث یه عمر زندگیه، صحبت از آینده ی دختر منه. زندایی گلویی صاف کرد و نیم نگاهی به پسرش کرد و پشت بند حرف بابا گفت -بله، شما درست می گید. بنظرم الان اگه شما اجازه بدید بچه ها برند یه جا تنها با هم حرف بزنند. ممکنه حرفهایی باشه که توی جمع نتونند بگند. نظر شما چیه آقا رحمان؟ نگاه بابا چند بار بین من و ماهان که با اخم به زمین خیره بود، جابجا شد و گفت -من مخالفتی ندارم، اگه حرفی دارند می تونند با هم بزنند. زندایی نگاهش رو به پسرش داد و اروم صداش زد -ماهان، پاشو پسرم ماهان که اوقاتش از حرف مرضیه تلخ شده بود سری تکون داد و از جا بلند شد -پاشو عزیزم، چرا نشستی با صدای آروم سمیه به خودم اومدم و از جا بلند شدم. دوباره دلهره سراغم اومده بود و بدون اینکه به ماهان نگاه کنم سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و کنار در ایستادم و سر به زیر لب زدم -بفرمایید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان وارد اتاق شد، با دست به صندلی کنار اتاق اشاره کردم. در رو نیمه باز گذاشتم و خودم روبروی صندلی، لب تخت نشستم. اخمهای ماهان هنوز در هم بود و خیره به زمین. چند لحظه بینمون سکوت سنگینی بود. انگار خودم باید سر صحبت رو باز می کردم. و گفتم -از حرفهای زن داداشم ناراحت شدید؟ بالاخره نگاهش رو از زمین گرفت و به من داد و با ناراحتی گفت -سعید به من گفته بود تونسته پول جور کنه، ولی نگفت چجوری، نگفت زمین تو رو فروخته. -خب مگه فرقی هم می کنه؟ مهم این بود اون چک پاس بشه، حالا چه فرقی می کنه پولش چجوری جور شده؟ پوزخندی زد و کلافه نگاهش رو توی اتاق چرخوند -منو باش چه فکر و خیالا پیش خودم می کردم. با خودم گفتم به ثمین میگم شاید اول کاری نتونم خونه زندگی خیلی خوبی برات درست کنم، ولی تلاشم رو میکنم تو زندگیم سختی نکشی. گفتم از صفر شروع میکنم ولی کم نمیذارم. کلی برنامه داشتم برای یه شروع خوب. اما تازه الان فهمیدم زیر صفرم. تازه فهمیدم من چقدر بهت بدهکارم و خودم خبر نداشتم. کلافه دستی توی صورتش کشید و لبخند تلخی زد -برام قابل درکه اگه نتونی بهم اعتماد کنی. اگه بخوای میرم، بعد از اینکه بدهیت رو صاف کردم برمیگردم. فکر کنم اونجوری بهتر بتونی به من و زندگی کنار من فکر کنی. حرفهای مرصیه خیلی براش سنگین تموم شده بود. یاد حرف سعید افتادم. میگفت انتظار نداشته باش ماهان همه ی رفتارهاش عوض شده باشه. ماهان خیلی غرور داشت و الان اینکه خودش رو بدهکار من میدونه براش سخته. -ثمین، من الان هیچی ندارم. می خوام تازه شروع کنم. اگه تو کنارم باشی انگیزه و قدرنم برای شروع چند برابر میشه. ولی الان نمی دونم چقدر می تونی بهم اعتماد کنی؟ اصلا...اصلا خیلی بهم ریختم. اصلا تمرکز ندارم، نمی دونم چی باید بگم. چنگی لای موهاش کشید و نفسش رو پر صدا بیرون داد و دیگه چیزی نگفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چنگی لای موهاش کشید و نفسش رو پر صدا بیرون داد و دیگه چیزی نگفت. نگاه ازش گرفتم و با لحنی اروم و خونسرد گفتم -من یه پسر دایی داشتم که یه روزی از سایه ش هم می ترسیدم. اون روزا پسر دایی من یکی از ثروتمند ترین ادمها بود، اونقدر ثروتمند که لب تر میکرد هر چی می خواست براش حاضر و آماده بود. از مال دنیا بی نیاز بود، اماچشمش رو روی خیلی چیزا بسته بود. من اگه جایی بودم که اونم بود، حتی یه لحظه هم احساس امنیت نمی کردم. چه برسه به این که بخوام بهش اعتماد کنم. اما حالا همون پسر دایی من خیلی چیزا داره، فقط مثل قبل پول و ثروت نداره‌. الان اونقدر وجدان و انسانیت داره که راحت چشمش رو روی اون همه مال و اموال بست تا زندگیش رو از حق مردم پاک کنه. الان اونقدر مَرده که می دونه اگه خودش اینجا بمونه ممکنه هر بلایی سرش بیاد ولی مادرش رو میفرسته کربلا که کوچکترین گزندی بهش نرسه. اونقدر جَنم داره که پای جون خودش تو کوچه میمونه تا نذاره پای اراذل اوباش تو حسینیه باز بشه. از جون خودش میگذره که یه وقت کمترین خسارتی به خیمه ی امام حسین نخوره. سر بلند کردم و با نگاه خیره اش روبرو شدم. -مهمتر از همه، پسر دایی من الان امام حسین رو داره که اون روزا نداشت. حالا من اینجا نشستم و دیگه احساس نا امنی ندارم. الان دارم فکر می کنم میشه برای یک عمر به این آدمی که پشتش به کربلا گرمه، تکیه کنم و تمام زندگیم رو باهاش شریک بشم. چون دلم قرصه و میدونم این ادم الان همه چیز داره. انتظار این حرفها رو از من نداشت و فقط خیره و ناباور نگاهم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم -حالا اگه فکر می کنی تمام تصورات و باورهام نسبت بهت اشتباه بوده پاشو برو. برو و بشین خوب حساب کتاب کن ببین کی می تونی بدهی اون زمینی که بی ارزش ترین چیز تو زندگیم بود رو تسویه کنی. اروم نگاهش رو ازم گرفت و به پایین داد. رنگ ارامش رو توی چهره اش می دیدم و مثل قبل کلافه و ناراحت نبود. -من...من بلد نیستم حرفهای قشنگ بزنم...من همیشه صدام بلند بوده...همیشه دستور دادم...همیشه طلبکار بودم... الانم...نمی دونم چجوری باید حرفم رو بزنم فقط... دوباره نگاهش رو به چشمهام داد و گفت -ازت ممنونم بخاطر اعتمادت، مطمئن باش که هیچ وقت پشیمون نمیشی. چند لحظه مکثی کرد و ابرویی بالا انداخت و با لحن بد جنسانه ای گفت -فکر نمی کردم بتونم اینقدر راحت ازت جواب بله بگیرم. خیلی حرفها اماده کرده بودم که همش یادم رفت. چقدر تمرین کردم مثل ادم حرف بزنم که سوتی ندم. از حرفش خنده ام گرفت و لبم رو به دندونم گرفتم. خیالش راحت شده بود، از جا بلند شد و گفت -پاشو بریم دیگه، می دونم مامان الان دل تو دلش نیست. از جا بلند شدم و پشت سرش سمت در قدم برداشتم که چرخید و نگاهم کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
روزهای التهاب🌱
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
دوستان میکنه هر عزیزی توانایی صدقه دادن یا کمک کردن داره یاعلی بگه بتونیم بدهی تسویه کنیم 4میلیون باقی مونده
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از جا بلند شدم و پشت سرش سمت در قدم برداشتم که چرخید و نگاهم کرد. -میگم ثمین... -بله؟ کمی من من کرد و دستی پشت گردنش کشید -میگم...چیزه...تو راضی هستی زودتر عقد کنیم؟ جا خورده نگاهش کردم، چه زود خودمونی شد!! -فکر نمی کنید برای این حرفا فعلا خیلی زود باشه؟ حق به جانب گفت -نه، چرا زود باشه؟ اخم کم رنگی گفتم -ببخشید ولی هنوز خیلی حرفها هست که باید بزنیم، من الان امادگیش رو نداشتم، گفتم فعلا مسله ی زمین برای شما حل بشه بعدا بقیه حرفها رو بزنیم. کلافه سری تکون داد و گفت -خب باشه، حرف می زنیم ولی اگه تو راضی هستی بعدش زود عقد کنیم دیگه؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم -بنظرم بهتره بزرگترا در این مورد صحبت کنند، اصلا هرچی بابام بگه. -خیلی خب حالا چرا قاطی می کنی؟ اصلا هرچی بابات بگه، بریم. از اتاق بیرون رفتیم و همه ی نگاه ها به سمت ما چرخید. معذب از نگاه های جمع جلو رفتم و کنار سمیه نشستم، اروم کنار گوشم لب زد -حرفهاتونو زدید؟ سر به زیر، در جواب سوالش سری تکون دادم. خندید و کنایه وار گفت -بله، معلومه نتایج خوبی هم داشته که آقا داماد گل از گلش شکفته. سر بلند کردم و ماهان رو روبروی خودم دیدم. نگاهش به من بود و لبخندی گوشه ی لبش. اونقدر رفتارش تابلو بود که دیگه نیازی نبود ما حرف بزنیم. -خب، ظاهرا حرفهای جوونا هم تموم شد. به نتیجه ای هم رسیدید؟ بابا این سوال رو پرسید و ماهان بلافاصله گفت -بله، قرار شد اگه شما حرفی نداشته باشید فردا بریم محضر عقد کنیم! با این حرفش با چشمهای گرد نگاهش کردم. کی ما همچین قراری گذاشتیم؟ این چی داشت می گفت؟ اونقدر ازش حرصم گرفته بود که اگه چاره داشتم یه جیغ بلند سرش می کشیدم. بد تر از همه، نگاه های متعجب بقیه بود که سمت من کشیده شد و من هیچ دفاعی از خودم نداشتم. تو این جمع فقط زندایی بود که خوب پسرش رو می شناخت و به داد من رسید. چشم غره ای نثارش کرد و گفت -البته ببخشید، این پسر من خیلی عجله داره. اجازه ی ثمین جان دست شماست. هر جور شما صلاح بدونید ما همون کار رو می کنیم. بابا خنده ای کرد و سری تکون داد -والا من چی بگم؟ انگار اینا خودشون برنامه ریزی هاشون رو کردند دیگه. وای خدا، کاش می تونستم یه کلمه حرف بزنم و بگم من همچین نظری ندادم. اما اونقدر جا خورده بودم که حرف زدن یادم رفته بود. با ضربه ی دست سمیه به خودم اومدم -بابا با توئه، حواست کجاست؟ دستپاچه نگاهم رو به بابا دادم -بله...ببخشید لبخند روی لبش عمیق شد و گفت -نظر تو چیه بابا؟ لازمه که بیشتر با هم حرف بزنید یا نه؟ -من؟...من چی بگم؟...هر چی شما بگید.. بابا با خنده رو به زندایی کرد -این دختر ما الان هول کرده، اجازه بدید تا فردا با هم صحبت کنیم، تا ببینیم خدا چی می خواد؟ -چشم اجازه ی ما هم دست شماست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در طول زمانی که بقیه داشتند در مورد بقیه رسم و رسومات صحبت می کردند من فقط از دست پر رویی ماهان حرص می خوردم و حواسم به حرفهاشون نبود. کم کم صحبتها به حاشیه رفت و ترجیح دادم از جمعشون بیرون برم. از جا بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. به محض ورودم چادرم رو برداشتم و روی صندلی پرت کردم و با غیظ سر میز نشستم و شروع به کندن پوست لبم کردم. صدای سمیه رو پشت سرم شنیدم با خنده گفت -تو که پسر مردم رو کشتی دیگه چقدر این راه رو بره و بیاد؟ پاشنه ی در از جا در اومد بابا، یه جواب بهش بده بیچاره تکلیف خودش رو بدونه. با حرص نگاهش کردم -سمیه سر به سرم نذار اعصاب ندارما باز خندید و گفت -ولی تو دیگه خیلی هولی دختر، خجالت بکش. حالا من گفتم ماهان دست خالی نمیره، ولی نه دیگه اینجوری. نشستید برنامه گذاشتید فردا اول صبح برید محضر؟ با حرص گفتم -وای سمیه دیگه اینو تکرار نکن. ما اصلا همچین حرفی با هم نزدیم، هر چی گفت از خودش گفت. صندلی روبروم رو کنار کشید و نشست. همچنان لحنش شوخی بود و می خواست سر به سر من بذاره. -ولی از من میشنوی دختر نباید اینقدر هول باشه، یه دو جلسه با هم حرف می زدید حداقل نگاه حرصیم رو ازش گرفتم و گفتم -اصلا هیچ حرفی نزدیم، مرضیه خانم یه جوری زد تو برجکش که ناراحت شد نمیشد حرف بزنیم. منم فقط خواستم بهش بگم اون زمین برام مهم نیست. سمیه کمی در سکوت نگاهم کرد، نفس عمیقی کشید و نگاه متاسفش رو به میز داد -نمی دونم چرا مرضیه این کار رو کرد. اون هیچ وقت اینقدر بی ملاحظه رفتار نمی کرد، سعیدم خیلی ناراحت شد. پوزخندی زدم و گفتم -کلا از وقتی فهمید زندایی و ماهان می خواند بیاند خانم خوشش نیومد. -مرضیه فقط بابت اون چک ناراحته. نمی دونم شایدم حق داره، بالاخره روزهای سختی بود. شاید منم بودم همینقدر ناراحت می شدم. -بله سمیه جون، روزای سختی بود، ولی هرچی بود بخیر گذشت، لازم نبود الان به روی زندایی بیاره. -اصلا ولش کن، الان وقتش نیست. بعدا باهاش حرف می زنیم. الان تو مهمی! مکثی کرد و یه جوری که انگار نگران بود ولی سعی می کرد بروز نده با لبخند گفت -از شوخی گذشته، تو اصلا با ماهان حرف نزدی؟ یعنی هیچ سوالی ازش نداشتی؟ درمونده گفتم -داشتم، ولی نمی دونم چرا همش یادم رفت. دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت -نمی خوام با یاد اوری گذشته ناراحتت کنم، می دونم که ماهان با نیما خیلی فرق می کنه. ولی آدم عاقل باید از گذشته درس بگیره. الان وقتشه که تو هر سوالی داری بپرسی و هر حرفی داری باهاش بزنی که بعد به مشکل بر نخوری. سری تکون دادم و گفتم -آره تو درست میگی. خودم خیلی حرفها داشتم بهش بزنم ولی اینقدر از کار مرضیه غافلگیر و ناراحت شدم که برای صحبتهای دیگه تمرکز نداشتم. -خب فرصت رو از دست نده. زندایی با این وضعش که نمی تونه هر روز این همه راه رو بیاد و بره. خیلی اذیت میشه. -خب میگی الان چکار کنم؟ با اون شاهکار آقا ماهان من الان بگم می خوام باز حرف بزنم؟ خندید و گفت -اون که معلومه خیلی هوله. فکر کنم فردا اول صبح پاشه بره پشت در محضر نوبت بگیره. -خوشم میاد که فقط زندایی می تونه از پسش، بربیاد. یه نگاه چپ میکنه آقا ماهان ساکت میشه. -خب از این به بعد تو هم باید بتونی! زندایی رو ببین، با همه سختیهایی که کشیده ولی اینقدر سیاست داره که بقول خودت الان می تونه پسرش رو راحت کنترل کنه. تو که می دونی اخلاق ماهان اینجوریه. گاهی زیادی تند میره، گاهی با قلدر بازی حرفش رو میزنه، تو باید یاد بگیری چجوری با سیاست باهاش رفتار کنی که بحرفت گوش بده. حرفهای سمیه خیلی آرومم می کرد. مثل حرفهای مامان بود. همون چیزایی که مامان یادش داده بود و الان داشت به من میگفت. چقدر خوبه که سمیه کنارم هست و اینجوری آرومم میکنه. -بنطرت الان باید چکار کنم؟ میشه تو به بابا بگی که من باید بیشتر با ماهان حرف بزنم؟ سری تکون داد و گفت -اره میگم، بابا که حرفی نداره. کمی فکر کرد و گفت -اصلا نظرت چیه همه با هم بریم بیرون. هوا که خوبه، یکم چایی و میوه برمی داریم. هم زندایی یه حال و هوایی عوض کنه، هم شما بتونید حرف بزنید. -نمی دونم، باید به بابا بگی. -چی رو به من بگید؟ دوتا خواهری نشستید اینجا چه نقشه ای می کشید؟ با صدای بابا از جا بلند شدم. از در آشپزخونه وارد شد و نگاهش بین من و سمیه چرخید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
اینجا هیچ کس شبیه حرف هایش نیست اما تو تفسیر دقیق چشم هایت بودی. از جان عزیز تر داشتیم که رفت .‌.. مسافر ۱:۲۰💔
روزهای التهاب🌱
اینجا هیچ کس شبیه حرف هایش نیست اما تو تفسیر دقیق چشم هایت بودی. از جان عزیز تر داشتیم که رفت .‌.. م
سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳ مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
هدیه به روح بلند و ملکوتی سردار دلها حاج قاسم عزیز صلوات
هدایت شده از  حضرت مادر
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چرا اینجا نشستید؟ آذر خانم اونجا تنهاست بابا، زشته بیاید تو هال -چشم الان میایم. داشتم به ثمین میگفتم اگه شما موافق باشید یکم وسیله جمع کنیم بریم بیرون. هم یه حال و هوایی عوض می کنیم، هم ثمین و ماهان بیشتر با هم حرف بزنند. نظرتون چیه؟ -من حرفی ندارم، شامم بیرون می خوریم نمی خواد چیزی درست کنید. ولی قبلش به آذر خانم هم بگید، شاید سختش باشه. -خودم به زندایی میگم. سمیه همراه بابا رفت. بقیه هم از پیشنهادش استقبال کردند و همگی اماده ی رفتن شدیم. از در حیاط بیرون زدیم، سعید نگاهی به ماشین ها کرد و رو به ماهان گفت -با ماشین اومدی؟ -آره، بخاطر مامان گفتم با اتوبوس سخته. یه چند روز ماشین حاجی رو گرفتم -کار خوبی کردی سعید در ماشین رو باز کرد و با کمک سمیه و مرضیه وسیله هایی که اماده کرده بودند داخل ماشین گذاشتند. حواسم به رفتارهای سعید و مرضیه بود، از نگاه های سعید میفهمیدم که از دست مرضیه ناراحته و مرضیه که می دونست سعید کارش رو بی جواب نمیذاره سعی می کرد باهاش تنها نشه و بر خلاف این یکی دو روز بیشتر کنار سمیه خودش رو مشغول کار می کرد! من هم اونقدر از دستش ناراحت بودم که حتی دلم نمی خواست توی ماشین کنارش بشینم. کیفم رو داخل ماشین صادق گذاشتم و رو به بابا گفتم -من با سمیه میام، شما با سعید برید -باشه بابا، هر جور راحتی روی صندلی عقب نشستم و منتطر بقیه بودم. سمیه آخرین وسیله ها رو هم اورد و داخل ماشین خودشون گذاشت و می خواستیم راه بیوفتیم اما طاها و نورا بهونه ی امیر علی رو می گرفتند و راضی نمی شدند با مادرشون بیاند. سمیه کلافه از دست هر دوشون مرضیه رو صدا زد -مرضیه جون، میشه تو و امیر علی با ماشین ما بیاید؟ بچه ها می خواند با هم باشند. مرضیه که دنبال این فرصت بود که با سعید نباشه، نیم نگاه محتاطی به سعید کرد و نگاهی هم به من کرد. -برای من فرقی نداره، ولی فکر نکنم جا بشیم. بلافاصله در رو باز کردم و پیاده شدم و رو به سمیه کردم. -شما بشینید، من با داداش میرم. پشت چشمی نازک کردم و از جلوی مرضیه رد شدم. هنوز سوار ماشین سعید نشده بودم که نگاهم سمت ماهان رفت که کنار ماشینش ایستاده بود و نگاهش به من بود. دستی پشت گردنش کشید و رو به بابا گفت -میگم...آقا رحمان اگه جا نیست ماشین ما خالیه ها.. الان منظورش این بود که من با اون ماشین برم؟! هنوز اینقدر از حرفی که تو جمع زده بود ازش حرصی بودم که دلم نمی خواست حتی با حضور زندایی توی اون ماشین بشینم. قبل از اینکه بابا جوابی بده، نگاه حرص دارم رو ازش گرفتم و سوار ماشین سعید شدم. ماهان که تیرش به سنگ خورده بود، نگاهی به من کرد کلافه سری تکون داد، در ماشینش رو باز کرد و پشت فرمون نشست. ولی من از کار خودم راضی بودم. لازم بود همین اول کاری تنبیه بشه! نگاهم رو از شیشه ی جلو به بیرون دادم. سمیه که هم متوجه حرف ماهان شده بود هم متوجه رفتار من، با خنده نگاهم می کرد و سری تکون داد. بالاخره بابا و سعید هم سوار شدند و راه افتادیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
بسمه تعالی میلاد امام باقر علیه السلام مبارک🌹🌹🌹 راستگوترین، گشاده رو‌ترین و بخشنده‌ترین مردمان آن زمان بود. در میان اهل بیت (علیه السّلام) گرچه کمترین ثروت را داشتند، بیشترین هزینه‌ها را برای مردم انجام می‌دادند. هر جمعه یک دینار صدقه می‌دادند و می‌فرمودند صدقه روز جمعه به خاطر فضیلت این روز به روز‌های دیگر فضیلت دوچندان دارد. همچنین هر زمان بیمار بیماری یا مشکلی در خانواده و بستگان پیش می‌آمد، زنان و کودکان را جمع می‌کردند و دعا می‌کردند و می‌فرمودند شما آمین بگویید، چون خداوند دعای شما را مستجاب می‌کند. ایشان همپای همه ارزش‌های اخلاقی و دینی خود در اوج بندگی و عبادت خداوند قرار داشتند تا جایی که آثار سجده در پیشانی آن حضرت دیده می‌شد و همواره در ذکر و یاد خداوند بود و از خوف خدا می‌گریست و بر فرزندان خود توصیه می‌کند که در زمان طلوع و غروب آفتاب دعا کنند، چون مستجاب می‌شود. مرحوم شیخ مفید می‌فرماید: مراتب بخشندگی امام باقر (علیه‌السّلام) درخواست آن آشکار بود و با وجود کثرت عیال و متوسط بودن وضع زندگی به احسان و بخشندگی به دیگران معروف بودند. در اخلاق و رفتار متواضع، در گفتار صادق و در دیدار با مردم بسیار گشاده رو بودند. به نقل تاریخ امام باقر (علیه‌السّلام) عابدترین مردم زمان خود بودند. افلج غلام آزاد شده توسط امام باقر (علیه‌السّلام) نقل می‌کند که برای انجام مراسم حج با حضرت به مکه رفتیم، تا چشم ایشان به خانه خدا افتاد با صدای بلند شروع به گریستن کردند. عرض کردم آقا شما با این اعمال و جایگاه خاصی که دارید نباید گریه کنید. حضرت فرمودند چرا نگریم شاید خدای متعال بر اثر این گریه بر من به مهربانی بنگرد و فردا در پیشگاه اش سرافراز و رستگار شوم. همچنین بعد از طواف و خواندن نماز هم همچنان در سجده می‌گریستند، این حالت عبادت و بندگی حضرت بود، ضمن اینکه امام در میان مردم بسیار خنده رو و خوشحال بودند. https://eitaa.com/Yazeinabsalamollahalaik
آقایی که همه زندگی را مدیون ایشونیم به ویژه علممون را چقدر میتونید در صلوات های امروز هدیه به این امام بزرگوار شریک بشید؟ فرصت تا فرداشب (جمعه شب) اینجا ثبت کن👇👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/3ujz https://eitaa.com/Yazeinabsalamollahalaik
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بقیه هم پشت سرمون میومدند. هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که سعید نگاهی توی آینه کرد و گفت -تو و ماهان کی وقت کردید با هم قرار مدار محضر بذارید؟ با تعجب نگاهم بین بابا که جلو نشسته بود و چشمهای سعید توی آینه جابجا شد -نه به خدا، من هیچ قراری نذاشتم. اصلا حرفی نزدیم. ماهان از خودش گفت. هیچ کدوم جوابی ندادند و برای اثبات حرفم، درمونده بابا رو صدا زدم -بابا، باور کنید من بی خبر بودم، اصلا نمی دونم ماهان چرا اون حرف رو زد. بابا چرخید و مهربون نگاهم کرد -می دونم بابا، وقتی تو رفتی تو آشپزخونه آذر خانم فهمید که ناراحت شدی. کلی عذر خواهی کرد و گفت این فقط حرف ماهان بوده. بنظر منم عجله لازم نیست، قشنگ حرفهاتونو بزنید بعدش سر فرصت برای بقیه مراسم برنامه ریزی می کنیم. همین که بابا هم فهمیده بود حرف من نبوده برام کافی کافی بود. و دیگه چیزی نگفتم. بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدیم. پیشنهاد سمیه برای اومدن به اینجا واقعا عالی بود! چند سالی میشد اینجا نیومده بودم. یه محیط تفریحی و دلباز پر از درختهای کوچک و بزرگ و رود خونه ای که از بین درختها رد میشد. طبیعت اینجا واقعا بکر و زیبا بود. خونواده های زیادی به اینجا اومده بودند و از این محیط لذت می بردند. سعید و صادق وسیله ها رو برداشتند و بین درختها آلاچیقی انتخاب کردند. سمیه با لبخند رو به زندایی کرد -از اینجا خوشتون میاد؟ راستش صادق گفت شاید درست نباشه حالا که بعد از چند سال اومدید خونه مون، بیاریمتون بیرون ولی من فکر کردم اینجوری همه مون یه هوایی عوض می کنیم. زندایی با ذوق به اطراف نگاهی کرد و گفت -نه اتفاقا خیلیم خوبه، من اصلا یادم نیست کی اینجور جاها رفتم. همش تو خونه ام جایی نمیرم، واقعا لازم بود بعد از این همه مدت یه هوایی تازه کنیم. -خب خدا رو شکر. حالا که آذر خانم هم راضی هستند پس من و سعید بریم یه چایی آتیشی درست کنیم که دیگه همه چیز تکمیل بشه. صادق این رو گفت و همرا سعید مشغول اماده کردن چایی شدند. سمیه ظرف میوه رو از سبد بیرون گذاشت و گفت -ثمین جان، بچه ها با بابا رفتند کنار رودخونه. می ترسم بابا رو اذیت کنند، برو بگو بیاند میوه بخورند. -باشه، الان میرم. از جا بلند شدم و قدم زنان سمت رودخونه رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از بین درختها میگذشتم و از فضای دل انگیز اونجا لذت می بردم. بابا رو دیدم که با طاها و نورا مشغول بود و بچه ها حسابی خودشون رو خیس کرده بودند. جلو رفتم و صداش زدم -بابا، سمیه میوه اماده کرده، گفت صداتون کنم. دست طاها رو گرفت و نفس زنان چند قدم از آب فاصله گرفت. خندید و گفت -مگه این وروجک میذاره من بیام؟ ببین چجوری خودش رو خیس کرده. دست طاها رو گرفتم و گفتم -شما برید، من مراقبش هستم. -باشه،پس من نورا رو می برم. نورا همراه بابا رفت و طاها هنوز دلش آب بازی می خواست، چند دقیقه ای همونجا موندم. روی سکوی سنگی نشستم و به بازی طاها نگاه می کردم. اونقدر با ذوق و شوق بازی میکرد که منم دلم می خواست همراهش بشم. بعد از چند دقیقه دیگه خسته شد و دست از بازی کشید و سمت من اومد و با لحن بچه گانه اش گفت -خاله لباسم خیسه، می خوام برم پیش مامانم. بوسه ای از صورت خیسش برداشتم و به سمت آلاچیق اشاره کردم و گفتم -مامان اونجاست میبینیش؟ -آره -خب تو برو، من یکم بمونم بعد میام باشه ای گفت و بلافاصله سمت آلاچیق دوید. از رسیدنش که مطمئن شدم، نگاه ازش گرفتم و دوباره روی سکو نشستم و نگاهم رو به حرکت زیبای آب دادم. توی حال و هوای خودم بودم که با صدای مردونه ای پشت سرم از جا پریدم. -جای قشنگیه، زمینای این اطراف جون میده واسه ویلا ساختن ماهان رو پشت سرم دیدم اما اصلا متوجه اومدنش نشده بودم. ایستادم و کمی چادرم رو مرتب کردم و نگاهی سمت الاچیق کردم. زندایی که حواسش به ما بود، لبخندی زد و سری تکون داد -هماهنگه بابا، نگران نباش چرخیدم و گنگ نگاهم رو به ماهان دادم -چی؟ هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرده بود و صاف ایستاده بود -هیچی، دیدم تنهایی گفتم بیام یکم حرف بزنیم چند قدم جلو اومد و لب رودخونه ایستاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چرخید و رو به من ایستاد و طلبکار گفت -تو چرا همش منو می پیچونی؟ متعجب گفتم -من؟ یعنی چی؟ -بله تو! الان که تنها اومدی اینجا که من جلو چشمت نباشم. جلوی خونه هم تا گفتم تو ماشین ما جا هست پریدی تو ماشین خان داداشت. کلا تو کار پیچوندنی، فکر نکنی حواسم نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم و با حرص گفتم -ببخشید، وقتی شما می شینید تو جمع اونجوری حرف میزنید بعدش انتظار دارید من ناراحت نشم؟ -مگه من چی گفتم؟ چرا باید ناراحت بشی؟ کلافه نگاهم رو به اطراف دادم و گفتم -آقا ماهان، ما کی حرف از محضر رفتن و عقد کردن زده بودیم که گفتید قرار شده فردا بریم محضر؟ حق به جانب گفت -خودت گفتی! با چشمهای گرد شده نگاهش کردم -من؟ -بله، گفتم نظرت چیه؟ گفتی هر چی بابام بگه. منم از بابا ت اجازه گرفتم دیگه. واقعا از حرص نمی دونستم چکار کنم، لبهام رو روی هم فشار دادم خواستم حرفی بزنم اما هیچ کلمه ای به ذهنم نمیومد که تو اون موقعیت بزنم. -خب حالا اینکه ناراحتی نداره، الان مشکلت چیه کلافه تر و حرصی تر از قبل گفتم -مشکل اینه ما اصلا هنوز با هم حرف نزدیم. من خیلی سوالا دارم که هنوز به حوابش نرسیدم. هنوز خیلی چیزا هست که شما باید در مورد من بدونید، اونوقت هنوز هیچی نشده پیشنهاد عقد و محضر رفتن میدید؟ این خونسردی توی لحن و چهره اش بیشتر حرصم می داد -خب حالا هم که چیزی نشده. الان مثلا اومدیم اینجا حرف بزنیم دیگه. خب حرف بزن، هرچی می خوای بپرس. با دلخوری نگاه ازش گرفتم و سر چرخوندم. چند دقیقه بینمون سکوت بود و ماهان سکوت رو شکست -اول من یه چیزی بپرسم؟ با تعلل نگاهش کردم. نگاهش تا پایین چادرم رفت و گفت -تو همیشه اینجوری میای بیرون. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهش تا پایین چادرم رفت و گفت -تو همیشه اینجوری میای بیرون. نگاهی به چادرم کردم و گنگ پرسیدم -چجوری؟ لبخند نا محسوس زد و گفت -همینجوری با چادر و روسری -خب...آره، چطور؟ -سخت نیست؟ خیلی دخترا پوشششون اینجوری نیست، میگند راحت ترند. -برای من نه، سخت نیست. من این حجابی که الان دارم رو دوست دارم. همیشه همینجوری بودم -نه! همیشه نبودی با حرفش سر بلند کردم و نگاهش کردم -اون اوایل که خونه مامان می دیدمت اصلا اینجوری نبودی. یه مانتوی کوتاه داشتی و یه شال روی موهات. با یاد آوری اون روزها خجالت زده سر به زیر انداختم. بیشتر از خودم خجالت می کشیدم. -من یه مدت توی زندگیم راهم رو گم کردم و تو اون مدت اشتباه زیاد کردم. یکیشم همین بود که این چادر رو کنار گذاشتم. -بهم قول بده دیگه این اشتباه رو نکنی جا خورده از حرفش سر بلند کردم. لحنش جدی بود اما اروم. نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به حرکت آروم اب داد -می دونم تعجب کردی که من این رو حرف بهت زدم. احتمالا پیش خودت فکر میکنی مگه ماهان هم این چیزا حالیش میشه؟ سری تکون داد و گفت -من یه عمر دور و برم زنها و دخترای رنگ و وارنگ زیادی دیدم. نمی گم هیچ وقت نگاهم دنبالشون نرفته، وقتی یه زن خودش رو با هزار نوع ارایش و لباسهای اون شکلی عرضه می کنه طبیعیه که همه ی نگاه ها به سمتش بره. از نظر من زنها فقط برای تفریح خوب بودند، ارزش این رو نداشتندکه کسی بخواد زندگیش رو براشون بذاره. شونه ای بالا انداخت و گفت -پوشش زنها هم برام مهم نبود، از نظر من همه شون مثل هم بودند. یه عده ادمایی که با ظاهر و قیافه هاشون سعی داشتند از ما مردا توجه و محبت گدایی کنند. ما مردا هم بدمون نمیاد مفت و مجانی از اینا استفاده کنیم و بعدم بریم سراغ زندگیمون. خب این زنهای دم دستی بنظرم خیلی بی ارزش بودند. بخاطر همین هیچ وقت نتونستم باهاشون ارتباط بگیرم و توی زندگیم قبولشون کنم. چرخید و دوباره نگاهش رو به من داد -ولی از یه جایی کم کم نظرم عوض شد. یادمه یه مدت تو خونه ی مامان با همین پوشش می دیدمت. اولش برام مهم نبود، چون زنها رو یجور دیگه شناخته بودم. ولی بعد یه رفتارهایی ازت دیدم که برام جالب بود. مثلا می فهمیدم وقتی من میام، نوع پوششت عوض میشه، می فهمیدم رفتارهات تغییر می کنه. تو همه ی این سالها، برای برخورد با یه زن هیچ حد و مرزی برامون تعریف نشده بود. ولی یادمه وقتی تو رو با چادر می دیدم ناخوداگاه حس می کردم از یه حدی نباید جلو تر برم. انگار یه خط قرمزی رو برام مشخص کرده بودی و اجازه نمیدادی ازش رد بشم. من قبلش هم با تو برخورد داشتم، با بقیه برام فرقی نمی کردی. ولی بعد از یه مدت که با این تیپ و ظاهر دیدمت، دیگه نمی تونستم مثل قبل باشم. اولش برای خودم هم عجیب بود که مگه چه فرقی با بقیه داری؟ مکثی کرد و دوباره نگاهش روی چادرم رد شد -فرقت با بقیه این بود که تو خودت برای خودت حد و مرز قائل شده بودی، چیزی که بقیه نداشتند. و اینجوری ناخوداگاه این پیام رو به من و بقیه مردا میدادی که حق نداریم از اون حد بگذریم. و این برای من خیلی جالب بود که پس یه زن هم میتونه برای نگاه و خواسته ی ما مردا تعین تکلیف کنه! بخاطر همین الان این نوع پوششت رو دوست دارم، دلم می خواد همیشه همینجوری باشی. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫