#یک_جرعه_شعر 🖤
با صد گله از درد فراق تو، خموش است
گر هیچ ندارد دل من، حوصله دارد
🍂@saheleroman🍂
══✼°•|...♡...|•°✼══
#یک_جرعه_شعر ✨
دلرا چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم...♡
💎@saheleroman💎
#یک_جرعه_شعر 🌱
كاسه شعرِ من از دست تو افتاد و شكست
عاشقان! فرصت خوبيست، غزل جمع كنيد...
❣@saheleroman❣
امشب یه خبر
ناراحتکننده
و
خوشحالکننده رو با هم تو کانال داریم😄
منتظر باشید😉
❣@saheleroman❣
#نویسنده_نوشت ✍🏻
دوست دارم بگویم دوستان عزیزم! سلام.
برای شما نمیدانم، اما برای خودم، بودن کنار شما در این شبهای بــ🌹ــهار و تابــ🍃ــستان و پائیــ🍂ــــز دلانگیز و شیرین بود.
امشب هم که رمان تمام میشود، از حال شما خبر ندارم، اما دل خودم تنگ میشود برایــ❣ــتان!
میدانم که شما هم مثل من، به جای زهرا نگران و خوشحال و غمگین شدید، به جای محمد تلاش کردید و تدبیر!
همراه زهرا اداره یک زندگی نوپا را جشن گرفتید و...!
ما همه شخصیتهای اول زندگی خودمان هستیم؛ پر تلاش و امیــ💡ــد!
فقط بگویم که خودم این رمان را با تمام علاقه و محبــ💖ــتم به زندگی و مقدسترین پیوند نوشتم.
حتی قلمم با لذت روی کاغذها حرکت میکرد و از خود یادگاری به جا میگذاشت، خیلی ساعتها فکر میکردم، بعد نقش و نگار میزدم بر کاغذ!
فقط این که این داستان مجموعهای از مشاورههای بیست سالهام بود که میان اشک و اخم و لبخند به مراجعینم داده بودم. چینش تمام این وقایع یک زمان ۵ ساله برد. امیدوارم که بتوانم جلد دوم این کتاب (مننه؛ما) را هم شروع کنم،
دعایم کنید!
#نرجس_شکوریانفرد
❣@saheleroman❣
البته خیلی ناراحت نباشید، چون رمان بعدی تو راهه😍
شنبه راس ساعت دو و نیم با رمان دوستداشتنی دیگهای هستیم خدمتتون😉
اگر دوست دارید نظراتتون رو بفرستید تا برای نویسنده بفرستیم😍!
نقداتون هم...
اثر این رمان توی زندگی و تصمیماتون...
خوشحال میشند🙂🙃...
در ضمن تا پایان روز جمعه تمام قسمتها پاک میشوند.
چرا؟
چون بزودی چاپ میشود و ما در همین کانال مژده شو بهتون میدیم😍😍😍
❣@saheleroman❣
سلامی دوباره😄
یه خبر خووووووووش😍
به دلیل درخواست فراااااواان شما عزیزان، رمان شیرین #من_نه_ما دوشنبه از کانال حذف میشه😍
از ما به شما نصیحت که رفقاتون رو جمع کنید و از این رمان شــــ😋ـــیــرین لذت ببرین.
❣@saheleroman❣
____________🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_اول
.
.
🏝
.
.
خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش میوزید هم، نمیتوانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذرهای کم کند.
رد قطرههای عرقی را که از کنار شقیقهاش راه میگرفت، حس میکرد و دلش یک دریای آب خنک میخواست تا شاید کمی یا حتی لحظهای آرام بگیرد.
جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را میخواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند.
دردی که ساعتها بود در دستش میپیچید، هر چند لحظه یکبار رخی نشان میداد و باعث میشد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد.
باورش نمیشد از صبح تا به حال اینطور زندگیش بالا و پایین بشود.
شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه میشد که خیلی حرفها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد!
این حرفهای محمدحسین بود که در سرش میپیچید؛ نمیتونی از کنار نشانهها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی!
رد نشانهها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل میشه!
دلش محمدحسین را میخواست و نمیخواست! تنهایی خودش و دونفرههایشان را!
دلش خیلی چیزها میخواست و نمیخواست! خواندن نشانهها را...!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_دوم
┄┄┅┅┅❅بخش یک❅┅┅┅┄┄
.
.
🏝
.
.
نشانۀ آن روز که تازه داشت از هیاهوی بلوغ درمیآمد را جدی نگرفته بود! روزهای نوجوانی و لحظههای متفاوتی که گاهی روان را سرد میکند و گاه گرم و پر از هیجان!
گاهی تنهایی را به هر جمعی ترجیح میداد و گاهی برای فرار از خودش حاضر بود ساعتها توی خیابان قدم بزند تا فکرهای بیخودش را به تجربههای تلخ نرساند!
شاید اوج سرکشی و فرار و اعتراض علنیش را از همان روزی که محمدحسین بعد یک ماه از دانشگاه آمده بود نشان داد؛
پاییز سال سوم دبیرستان، عصر پنجشنبهای که بهخاطر آمدن محمدحسین، مانده بود خانه...
حیاط نقلیشان با گلدانهای شمعدانی که مادر دور تا دور باغچه میچید حال و هوای خوبی داشت. سبزیهای قدکشیده از لبۀ باغچه سرک میکشیدند و با نسیمی که میوزید سر و دست تکان میدادند.
مصطفی بی توجه به آنها زیر سایۀ تنها درخت حیاط نشسته بود و بال کبوتر را وارسی میکرد. پرهای سفید زیر دستش نرمِش نشان میدادند. جای زخم دیگر پیدا نبود. چشمان گرد و مشکی کبوتر تکان و لرز آرامی داشت که نمیگذاشت نگاه از آن بگیرد.
این نگاه کبوتر را دوست داشت. اما مادر صدایش کرده بود و از تنهایی و خیال بیرونش کشیده بود.
- دوباره رفتی پیش کبوترات! بیا کارت دارم.
دوباره گفتن مادر از روی کلافگیش بود! از وقتی که کبوتر را زخمی پیدا کرده بود و آورده بودش خانه کنار دوتای دیگر، بیشتر از قبل کنار قفس مینشست. خودش هم نمیدانست چرا دارد اینطور برای کبوتر وقت میگذارد... شاید طوق سبز دور گردن کبوتر و رنگین کمان شدنش وقتی که در نور سر میچرخاند اینطور بازیش میداد! هفت رنگ بودن و رقص رنگها یا بازی دادن نور خورشید و انعکاس متفاوت آن!
میخواست امروز بال کبوتر را بچیند تا بتواند گاهی از قفس آزادش کند. نگاهی به قیچی و کبوتر کرد و لب برچید. نچی کرد و کبوتر را داخل قفس گذاشت و پا پس کشید سمت ساختمان.
عمداً سر و صدا راه انداخت تا سکوت را به هم بریزد. از هال پانزده متریشان گذشت که مادر سر از آشپزخانه بیرون آورد:
- باشه! سروصدا کن. داداشت که بلند شد خودت جوابش را بده.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_سوم
.
.
🏝
.
.
در را با سروصدا بست و مقابل آینه ایستاد، شانه از دستش روی زمین افتاد. نگاهش رفت روی محمدحسین و تکان آرام دستهایش. اگر ساکت میماند دوباره خوابش میبرد.
دستی روی میز کوبید تا خم شود. از شدت ضربه چراغ مطالعه افتاد و خودکار کنارش پرت شد کنار رختخواب! محمدحسین نچی کرد و دستش را از زیر ملافه بیرون آورد. صدایش خش خستگی و بدخواب شدن را با هم نشان داد:
- کی آدم میشی!
شلوارش را از چوب لباسی برداشت و نشست روی صندلی. بدون آنکه جوابی بدهد پای راستش را فرو کرد توی پاچه. محمدحسین ملافه را از روی صورتش کنار زد و با چشمانی نیمه باز خیرهاش شد و لب زد:
- خوبی شما؟
در کمد را باز کرد و لباسی بیرون کشید. تیشرتش را با یک بلیز عوض کرد. سکوتش آزار دهنده بود. محمدحسین نیمخیز شد و گفت:
- حالا که بیدارم کردی داری کدوم ور میری؟
مقابل آیینه ایستاد و شانه را با تندی به موهایش کشید. محمدحسین طاقت نیاورد و متکا را پرت کرد سمتش. با ضرب خورد به کمرش و پاهایش به جلو خم شد. درجا شانه را سمتش پرت کرد که محمدحسین شانه را در هوا گرفت. کمی دیر جنبیده بود دماغش انحنا پیدا میکرد:
- دوباره که سیمات قاطی کرده شما!
- برای چی وقتی میآی همش میخوابی؟
محمدحسین ملافه را کنار زد و کامل نشست. دستی بین موهایش کشید. نگاهی به ساعت روی میز کرد. کلاً اگر دو ساعت خوابیده بود. بیانصاف چه بد به هم میکوبید همه چیز را:
- فرمایش؟
جوابی از مصطفی که نگرفت بلند شد و ملافه را تا زد:
- صبر کن من لباس بپوشم بریم یه دور بزنیم.
محمدحسین میدانست که یک جای عالم مصطفی کج شده و او هم دارد کج خلقی میکند. کرۀ زمین بهخاطر همین گرد است که در زندگی آدمها نه کجی وجود داشته باشد و نه زاویه.
اما کلۀ پوک مصطفی این حرفها را درک نمیکرد. با کجی و سختی، زاویۀ تند پیدا میکرد. به هم ریختگی هورمونی این دوران هم بود. محمدحسین وقتی از مادر شنید خاله دارد میآید و مصطفی را در حال غرغر کردن دید، دو زاریش افتاد که صغری و کبری این بدخلقی، در حدود همین مهمانی است.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
🌼🌾🌼🌾🌼🌾
🌾🌼🌾🌼🌾
🌼🌾🌼🌾
🌾🌼🌾
🌼🌾
🌾
#نویسنده_نوشت ✍🏻
#نرجس_شکوریانفرد
دوستــ❣ــت دارم عزیز!
﴿به دنیا که آمدم، تو مرا میشناختی. من اما نمیشناختمت. هیچکس را نمیشناختم. نه پدر، نه مادر و نه تو را!﴾
اگر در آغوش مادر و کنار پدر آرام میشدم، چون نیازم را، گرسنگی و تشنگیام را برطرف میکردند. همین بود که هیچکس را نمیشناختم، جز خودم و خواستههایم را... خوراک و خواب و بازی.
حالا هم در 🌍 دارم زندگی میکنم، تو مرا میشناسی، من هم خیلیها را میشناسم، اما تو را نه!
نه میبینمت، نه صدایت را میشنوم، نه همکلامت میشوم و نه همراهت 🛤
هستم.
تو که هستی که همهی دلم سمت توست و هم ندیدهامت؟ هم همه خوشحالیهایم بدون تو رنگ میبازد و هم نامت اشتیاق و حسرت میشود روی دلــ💕ــم.
کنار همهام و هیچم. تشنهام و لب دریای شورم.
همه هستند و من یک نیست بزرگ در زندگیام دارم. همــ🚘ــــ🌄ــــ💚ــه چیز دارم و فقیر و بیچارهام!
برایم یک چشمهای، یک دریای آب شیرینی، یک زندگی هستی، یک هست ناتمامــ✨ــی!
کسی باید باشد که همه چیز انسان باشد و هیچوقت نباشد که نباشد🍃!
باید همیشه و هرجا که دل میگیرد و یا نمیگیرد و فقط میخواهد، آن کس باشد، باید باشد، همهجا و همه وقت...باید یک نفر باشد که همه کس من باشد و تو، همه کــ❣ــــــ💕ــ💚ــ💛ــس منی!
من همهی غیر تو را هیچ میبینم، تو را همه کــ❣ــــــ💕ــ💚ــ💛ــس همه چیز!
من محبتهای غیر تو را ناقص میبینم، تمام شدنی، خودخواهانه، کنار توست که کامل میشود تمام ناقصیها و پاک میشود خودخواهیها!
من تو را کو به کو جستجو میکنم، تویی که نمیشناسمت و تویی که همهی زندگی منی!
تویی که مرا میشناسی، میخوانی، میدانی و مینامی!
تویی که دوستــ♡ــم داری
و عزیز!
برای من سخت است که همه را ببینیم و تو را نبینیم!
❣@saheleroman❣
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_چهارم
.
.
🏝
.
.
با مصطفی شش سالی فاصلۀ سنی داشت و بیش از یک برادر دوستش داشت. خیلی از کارهای مصطفی را مثل پدر برایش انجام داده بود و میدانست که با کمی دور شدن از خانه و گردش حالش عوض میشود. شاید کم کم زبان باز کند و آنچه که در ذهنش جولان میدهد را هم بگوید.
اما مصطفی مثل همیشه که ترک موتور مینشست دست روی شانهاش نگذاشت. محمدحسین عمداً سکوت کرد تا خودش به حرف بیاید. چند دقیقه نگذشته بود که مصطفی لب باز کرد:
- مامان نون و سبزی و میوه میخواد برای مهمانهای ناخوندش.
مهمانهای همیشگی بودند اما این جمله و حس برای اولین بار از مصطفی بیرون زده بود. قطعههای جورچین ذهن محمدحسین داشت کامل میشد.
آرام به مصطفی گفت:
- خونده نخونده مهم نیست! قصه یه چیز دیگه است!
مصطفی صورت مقابل باد گرفته بود و دلش نمیخواست قصهای که بی ارادۀ او داشت شکل میگرفت، ادامه پیدا کند.
خریدها را که تحویل مادر دادند دوباره راه افتادند.
کمی خیابانها را بالا و پایین کردند و سر آخر کنار مغازۀ پدر، موتور را روی جک سوار کردند. مصطفی را فرستاد تا از مغازۀ بالا بستنی بخرد. پدر سرگرم مشتریهایش بود و داشت درخواستهایشان را توی ترازو کیل میکرد.
محمدحسین به عادت همیشه زود همراه پدر مشغول شد. مغازه که خلوت شد پدر صندلی پلاستیکی را هل داد طرفش و گفت:
- خوش موقع رسیدی!
صندلی را رو به پدر چرخاند و لبخند کوتاهی زد گفت:
- با مصطفی اومدیم یه دوری بزنیم. پس مجید کجاست؟ دست تنهائید.
پدر سرش را به مرتب کردن میز گرم کرد و جوابی نداد. از مادر شنیده بود این روزها دست تنها شده است.
فکر کرده بود مجید مرخصی رفته باشد اما با این عکسالعمل پدر برایش قطعی شد که اتفاقی افتاده و او خبر ندارد.
حتماً مصطفی هم بیخبر است و الّا گزارش کامل را میشنید. تا آمد حرفی بزند مصطفی با سینی بستنی آمد. بستنی را خورده نخورده رو به پدر پرسید:
- دست تنهایید امروز؟ مجید رو نمیبینم!
حواسش بود که پدر کمی تأمل میکند در جواب دادن:
- کارِ بهتر زیاده! هر جا هست سالم باشه!
پس مجید چه بی سروصدا دیگر نمیآمد. دلیل کار پدر باید خیلی محکم باشد تا جوانی را از کنار خودش رد کند.
دست از خوردن کشید و نگاه مستقیمش را دوخت به صورت پدر و گفت:
- تازه میخواست عروسی کنه. توی این بیکاری کجا بهتر از اینجا! چی شده؟
با این سوال رک محمدحسین، مصطفی هم کنجکاوانه دست از خوردن کشید. پدر متوجه شد که دیگر نمیتواند جواب سر بالا به آنها بدهد. مخصوصا که محمدحسین برایش مثل یک پسر معمولی نبود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_پنجم
.
.
🏝
.
.
ظرف نیمخوردۀ بستنی را روی میز گذاشت و گفت:
- دیدم مصطفی برای کنکورش داره میخونه، گفتم نیاد در مغازه و کار رو سپردم کامل دست مجید.
خودم خیلی توی خیریه سرم شلوغ شده بود کمتر فرصت میکردم بیام. چند وقت پیش خواب دیدم که یه عزیزی داره شیشههای مغازه رو دستمال میکشه خیلی خجالت کشیدم رفتم جلو نذارم این کار رو بکنه که از خواب پریدم.
پدر بعد از این جمله نگاهی در صورت ساکت و کنجکاو هردو پسرش گرداند و ادامه داد:
_یکی دوبار همین خواب رو دیدم. تعبیرش رو پرسیدم ؛ گفتن مال حلال و حروم قاطی نکن! راستش ترسیدم. یه عمر کار کردم لقمۀ حلال بدم به شما حالا این چه حرفی بود!
چند روز کمتر رفتم خیریه و اومدم مغازه. خبری نبود اما باز هم همون خواب رو دیدم. با خود مجید در میون گذاشتم که چیزی ندیده مثلاً باری که خریدیم مرغوب نباشه ما به اسم مرغوب به مردم بدیم و...
پدر سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و دستش را رو میز گذاشت.
مصطفی ظرف بستنیش را انداخت توی سطل اما محمدحسین نتوانست تکان بخورد. دلش با ذهنش همخوانی نداشت.
پدر خودش ادامه داد:
- از فرداش مجید نیومد و فقط یه پیام فرستاد که من این مدت به خریدارا کمفروشی میکردم. دیگه هم نیومد.
صدای پدر شکست برداشت:
- نمیدونم پدرآمرزیده چه کار کرده بود؟ موندم در مغازه ببینم باید چه کار کنم؟ کدوم بنده خدایی از ما خریده رفته؟ من باید چهجوری جبران کنم؟ چرا اینطور شد اصلاً؟
مصطفی حس کرد کمی داغ شده است.
نتوانست خودش را کنترل کند:
- شما هم به مجید چیزی نگفتید؟
پدر سر بالا نیاورد و با همان حالت گرفتهاش زمزمه کرد:
- جوون پشیمون رو که آدم نمیزنه! من باید خودم رو بزنم که راه و رسم امانتداری رو یادآوریش نکردم. چهار تا نکته براش نگفتم. تو رو هم نیاوردم!
مصطفی خواست حرفی بزند که محمدحسین نگذاشت. با دستش بازوی او را گرفت و کمی فشار داد:
- مجید کجاست؟
مصطفی غرید:
- حتماً پدر مراعاتش رو هم کرده!
فشار دستان محمدحسین روی بازوی مصطفی بیشتر شد. حالت بهتی که در فضا افتاده بود حیرانی را بیشتر هم میکرد.
مشتری که آمد محمدحسین بلند شد و همراهی کرد. پدر انگار تازه فهمیده بود که با این بلا کمی خسته است و دلش میخواهد بنشیند و فقط نگاه کند. مشتریهای بعدی را هم دو پسرش راه انداختند و فقط نگاهشان کرد. بچهها کلافه بودند و فرو رفته در فکر خودشان. تا خلوت شد محمدحسین اولین جمله را گفت:
- من آخرای هفته خودم رو میرسونم. مصطفی هم سه ساعت شلوغ مغازه رو میاد. نگران نباشید!
اما مصطفی لبش را گزید و چشم از صورت متفکر پدر برنداشت. دلش نمیخواست اذیت کند اما واقعاً میخواست بداند نهایت چه شد:
- مجید کجاست؟
پدر دستی به صورتش کشید. نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد. همانطور که به طرف در میرفت گفت:
- کجا میخوای باشه؟ چه کارش داری؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_ششم
.
.
🏝
.
.
و از در بیرون رفت. مصطفی رو به محمدحسین پوزخندی زد و گفت:
- مطمئن باش حقوقش رو داده خرج عروسیشم داده گفته برو به سلامت. فقط مواظب خودت باش.
اینطور حرف زدن در مرامشان نبود. محمدحسین ابرو در هم کشید و گفت:
- تو جای مجید. دوست داشتی چه برخوردی باهات بشه؟ راه بیفتن و آبروتو ببرن یا یه فرصت دیگه بهت بدن؟
این حرف را در چشمان هم زل زده بودند که گفتند و شنیدند. هیچکدام پیگیر نشدند. اما برایشان هم قابل هضم نبود. گاهی مجید را محاکمه میکردند، گاهی به خوابی که تکانی داده بود، گاهی به حال و روز پدر! هرچه بود مصطفی خلقش بهتر از یک ساعت قبل شده بود و محمدحسین فقط تا فردا شب که تهران بود میتوانست بفهمد این فرار و تلخی مصطفی از چیست؟
با زنگ و تذکر مادر جُل و پلاسشان را جمع کردند و راهی شدند. در راه برگشت دوباره مصطفی در هم شد. محمدحسین خودش دست به حرف شد. سرش را کمی کج کرد به سمت عقب و گفت:
- مصطفی!
مصطفی سرش را جلو برد. باد با شدت بیشتری به صورتش میخورد. محمدحسین سرعت موتور را کمتر کرد:
- حالا دیگه بگو چی شده؟
و منتظر ماند. مصطفی هم دلش میخواست با کسی صحبت کند و هم ترس این را داشت او را متهم کنند. یک برزخی که مولدش انسانها هستند با قضاوتهایشان. همین هم بود که تردید میانداخت به جانش حتی مقابل محمدحسین و مادر. غرورش هم ریشه داشت و نمیگذاشت لب باز کند برای حرف زدن. سرش را عقب کشید و آرام گفت:
- نه چیزی نشده. کی برمیگردی یزد؟
محمدحسین عوض شدن بحث را نمیخواست اما کوتاه آمد و پرسید:
- هستم حالا! چه خبر از مدرسه؟ هنوز با معاونتون برنامهی باشگاه و اینا رو دارید؟
امیدوار بود که با این سؤال کمی مصطفی آرام شود و بتواند دوباره به حرف اصلی بکشاندش.
- مدرسه درس و بحث مزخرفیجاته دیگه. اگه آقای مهدوی نبود کی طاقت میآورد تو مدرسه.
- برنامههاتون با مهدوی سر جاشه؟
- مهدوی کمتر میاد.
- چرا؟ مگه برنامتون منظم نبود؟
بالاخره دست گذاشت روی شانۀ محمدحسین. از این بحث راضیتر بود و دلش میخواست کمی فضای ذهنش را دور بریزد یا دوری کند از فکرهای مزاحمی که سخت آزارش میداد.
- منظم که بود اما بندۀ خدا به مشکل خورده انگار. حرفی که نمیزنه ولی فکر میکنم همون داداشش که خارج درس میخوند یه مدته انگار مریضه یا چه میدونم چشه! هرچی هست که بهخاطر اون برنامه به هم ریخت.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هفتم
.
.
🏝
.
.
- ا... جدی؟ چشه مگه؟
خودش هم خیلی دوست داشت سر دربیاورد از این روزهای مهدوی.
روزهایی که لبانش میخندد و ته چشمانش یک حجم عظیم نگرانی موج میزند.
- گفتم که حرف نزده... منم یکی دوبار که باهاش قرار داشتم و گفت بیا دم خونه مادرم، متوجه شدم اما همینقدر...
- خب حالا شما چی شدی؟
هر طور که میچرخید، دوباره محمدحسین به همان سمت میچرخید که دلش نمیخواست.
ذهنش طوفانی شده بود؛ از وقتی که شیرین پالس میفرستاد و رادار خودش هم فعال شده بود تا امروز پشت موتور، دو سال میشد که درگیر بود. اولها کمتر و حالا داشت کم کم بیشتر میشد.
خانه که رسیدند از سروصدا و کفشها متوجه شد که هم خاله آمده است و هم خواهرها. خواهرها را میخواست و خاله را نمیدانست که باید بخواهد یا نباید...
بایدها و نبایدها، مثل هست و نیستها نیستند؛ هست و نیستها اجباری زندگی هستند و تو یا اصلاً یا خیلی دخیل نیستی. شب هست و روز نیست. مرد هستی و زن نیستی. مصطفی هستی و محمدحسین نیستی.
اه، کاش جای محمدحسین بود که اینقدر بیخیال و راحت سرش را بالا گرفته و دارد زندگیش را جلو میبرد. برای خودش باید و نباید مشخصی دارد، خودش را خودش اداره میکند. میداند که باید چه کاری انجام دهد و نباید چه کاری را انجام بدهد. باید برود و نباید بماند.
بایدها را انجام دادن سخت است. باید کلی کلنجار بروی با دل و هوست.
دلت میگوید: نباید انجام بدهی.
هوست میگوید: برو بابا راحت باش. بایدها را چند نفر گوش دادهاند که تو گوش بدهی. انجام هم ندهی ضرر نکردی. ببین اینهمه آدمیزاد، چند نفرشان بایدها را باید حساب کردند؟
دنبال خوشیت برو، نباید خوشی و لذتت خراب بشود. باید کیف عالم را بکنی. حالا هم باید شیرینیهای مقابل چشم و در دسترست را مزه کنی. نباید به خودت سخت بگیری.
نگاهش از روی شیرین چرخید و در چشمان محمدحسین قفل شد؛ محمدحسین درکش میکند؟ دردش را میفهمد؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_هشتم
┄┄┅┅┅❅بخش دو❅┅┅┅┄┄
.
.
🏝
.
.
درد شیرین را هم کسی نمیفهمید. بیتابیهای این روزها و بیخوابی این شبهایش را نمیتوانست با کسی تقسیم کند. پانزده سالگی یک برزخ وحشتناک بود در چشم دیگران.
کوچکی عقل و بزرگی قد را میفهمیدند و تشویشهای ذهن و دل را نه! آن روزها شیرین، لذتبخشترین لحظاتش را درد میکشید!
هیچکس نمیتوانست این درد را از او بگیرد و نمیتوانست هم درمانش کند. دردی که هم گریهاش میانداخت و هم تپشهای قلبش را ملموس میکرد!
قلبی که ضربانش با خط نگاه او تنظیم میشد و شیرین نگاه خیرهاش را از روی مصطفی بر نمیداشت و وقتی بیتوجهی او را میدید به هر کاری دست میزد تا به چشم بیاید!
بلند میخندید، اظهارنظر میکرد، آرایشها، پوشیدنها...
شیرین کلی با الی و فرناز در مدرسه حرف زده بود برای راهحلهایی که پسر خالۀ غدش را رام کند. نه پانزده سالگی خودش مهم بود و نه هفده سالگی او.
رفت و آمدهای محمدحسین بهانۀ خوبی بود که مادر را راضی کند برای رفت و آمد. ساعتها و هر بار مقابل آینه رنگها را تجربه کرده بود.
با خودش همصحبت شده بود، برای آیندهشان تصمیم گرفته بود. دل به دلش داده بود، برای دلش کوتاه و بلند آمده بود، خیال بافته بود، بافته بود و سر آخر هم شده بود صورت آرایش کردۀ ملیح و تن پوشهای تنگ و کوتاه، لباس آستین سهربع که سفیدی ساعدش را...
برنامۀ خاصی برای زندگیش نداشت؛ با دوستانش قرار میگذاشت، دو سه چهار ساعتی در پارک بودند. یکیدو تا از بچهها با دوستپسرشان میآمدند و میگفتند و میخندیدند.
خیلی سعی کرده بود مقابل پسرها خودش را محکم نگه دارد، بچهها میدانستند که عاشق مصطفی است و بهخاطر مصطفی حاضر نیست با پسری ارتباط عمیق بگیرد.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_نهم
.
.
🏝
.
.
تنها مخالفش شاهرخ برادرش بود. آن هم نه همیشه؛ مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول میکشید و شاهرخ متوجه میشد، سروصدایشان بلند میشد،
هرچند که بحثهایشان فایده نداشت. شاهرخ خودش را آنقدر محق میدانست که همیشه و همهجا نظر بدهد.
اصلاً او هم آدم به حسابش نمیآورد. خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت میکرد که« تو... نه».
حرف مفت میزد. نمیشود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکهای حال میکند و میچرد. آخرش هم کار خودش را میکرد. شاید گاهی با کمی تاخیر...
روز که تمام میشد، سیاهی شب که حاکم میشد، از دوستانش که جدا میشد، صفحۀ مجازی موبایلش که باز میشد؛ آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود. صفحۀ موبایلش پر بود از عکسها و فیلمهای مصطفی.
کاش میشد که حرفش را با مصطفی بزند. همۀ بچهها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند و او حتی نتوانسته بود یکبار چشم در چشم با مصطفی همکلام شود.
هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت، اما نمیدانست که چرا دلش پیش اوست. شاید چون از بچگی محمدحسین برایش برادری کرده بود و فاصلهشان هم زیاد بود. اما مصطفی همبازی کودکیاش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلامهایش را میدانست.
این یکساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیکتر کند، چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هربار هم بدتر.
اوایل درصفحات مجازی حرفهایش را میخواند و جواب سؤالهای درسیاش را هم میداد، اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد. گاهی دو سه روز میشد که صفحهاش را باز هم نمیکرد. دیوانهاش میکرد تا دو کلمه جواب بدهد.
فرناز طعنه زده بود:
- برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمیذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو میکشه. خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت.
ستاره هم گفته بود:
- دروغ میگه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحهام!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
#یک_جرعه_شعر ☘
آنکه بی یار کند؛ یار شود، یار تویی
آنکه دلداده شود؛ دل ببرد، باز تویی
🌱@saheleroman🌱
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_دهم
.
.
🏝
.
.
حرفهای بچهها را خودش هم بلد بود. میدید که هربار که پارک میروند و خیابان گردی، بچهها و دوستانشان چه حال و هوایی با هم دارند. شاید خودشان را به راهی دیگر زده بودند که کیف کنند، اما میفهمیدند که دارد دور و اطراف چه میگذرد.
همین ستاره بعد از اینکه فرهاد آنطوری پسش زد، افتاد روی دندۀ لج.
دو ماهی گریهکنان التماس فرهاد را کرد، حالا از لج فرهاد با حمید یکی شده است.
اما هنوز دلش فرهاد را میخواست. خودش گفته بود صد سال هم بگذرد، فرهاد یک مزه دیگری برایش دارد.
مثل خودش که مصطفی برایش اولین و آخرین بود. ساعتها و روزها به مصطفی فکر کرده بود، به عکسش خیره شده بود. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، اما مصطفی راه نمیآمد.
مخصوصا این دوسالی که یکهو قد کشیده و پشت لبش در آمده، انگار که مرد شده باشد، عوض شده است.
خودش هم توی این سالها که بدنش روی فرم آمد تمام ذهنش از بچگی کنده شد.
حالا دریای آرزوهایش پر موج بود و دلش میخواست این دریا پر از ماهیهای بینظیر و صدفهای مرواریددار باشد.
اما مصطفی با کم محلیهاییش کوفتش کرد. مدام میچپید توی اتاقش به بهانهی درس و دیگر تا موقع خداحافظی نمیآمد.
مطمئن بود مصطفی کسی را برای خودش در نظر دارد. مخصوصا این چند ماهه که خیلی به پوشش و هیکلش میرسید.
خاله گفته بود؛ دفاع شخصی میرود و شنا. گفته بود، گروه کوهنوردی درست کردهاند.
شیرین نمیدانست مصطفی در چه برزخی دستوپا میزند. نمیدانست باید چهکار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافۀ یک خیال بماند را کنار بگذارید، چون زمانی به خودتان میآیید که میبینید این آرزو مثل بادکنک بوده، حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!
شیرین این حرف را خوب میفهمید؛ اما نمیخواست قبول کند. میترسید اما کنار نمیگذاشت.
بارها به خودش میگفت دیگر نه به مصطفی فکر میکنم، نه به عکس و فیلمهایش نگاه میکنم. اما باز هم با اختیار خودش هر دو کار را انجام میداد. نمیخواست بتواند و نمیدانست دارد چه میکند با آینده و حال و دلش!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_یازدهم
.
.
🏝
.
.
دستی که روی پای مصطفی نشست وادارش کرد که از فضای خانه و نوجوانیش بیرون بیاید و سرش را بچرخاند سمت جوان کنارش:
- برای دستت کاری کردی؟
نگاهش که را از چشمان جوان سر داد تا روی دستش که بیحرکت روی پایش گذاشته بود. درد مثل سیخی در رگهایش میدوید. سعی میکرد که تکان کوچکی هم ندهد تا بیشتر طاقت بیاورد.
در سکوت کمی به دستش و خونمردگیها نگاه کرد. جوان تکیه از پشتی صندلی گرفت و کمی به جلو خم شد:
- پمادی چیزی؟
از خیالاتش بیرون آمده بود و درد را بیشتر حس میکرد انگار. لب گزید و به سختی نفسی بیرون داد و لب زد:
- نرسیدم! مهم نیست!
همین دو کلمه به جوان جرات داد تا بیشتر همراهی کند:
- به جایی خورده؟
به جایی خورده بود؟ حتی ذهنش هم نمیخواست دوباره مرور کند علت این زخم و درد را!
-کوبیدم به دیوار!
ابروهای بالا رفته جوان را دنبال کرد و طوری نگاهش کرد که دیگر ادامه ندهد. نه میخواست راجع به اتفاق حرفی بزند و نه حرفی بشنود.
جوان این را از نگاهش خواند و سوال را چرخاند:
- دانشجوی تهرانی؟
- اوهوم!
هم دانشجوی تهران بود و هم ساکن تهران.
اما حالا دلش میخواست ساکن یک ده باشد و کودک همان ده.
چه میشود که انسان این همه آرزو دارد تا بزرگ بشود و تلاش میکند تا به جایی برسد؛
اما نرسیده دائم پشت سرش را نگاه میکند و آرزو میکند کاش به دوران کودکی برگردد.
کودکی و تمام آرامشهایی که خلاصه میشد در بازیها و در قهرها!
خصوصا کودکی خودش که با محمدحسین به نوجوانی رسیده بود!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
☘https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c☘