🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12582
◀️ قسمت چهلونهم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۱.
🔶🔸استوار زمانی
همراه من یک قرآن، تسبیح، دفترچه تلفن و سفینه غزل بود؛ به اضافه کتاب تذکرهالمتقین که حاوی مجموعه رسائل و اذکار عدهای از علما و فقهای بزرگ است و همگی پیرامون عرفان شرعی است
این کتاب را آقاسیدکمال شیرازی در کرمان به من داده بود و در زاهدان انیس من بود
همچنین ۴ تومان و دو قران هم در جیب داشتم
چون در زاهدان که بودم همه پول من ۵ تومان بود
با ۸ قران آن وقتی در ساواک زاهدان بودم نان و تخممرغ خریده بودم
مرا به سلولی بردند
این سلول مربعی؛ دومتر در دومتر بود
نیمی از آن کمی بلندتر بود که به عنوان سکویی برای نشستن و خوابیدن در نظر گرفته بودند
روی آن هم تشکی پر شده از کاه قرار داشت
دو پتو هم به من دادند
برای نخستین بار در چنین اتاقک کوچکی بازداشت میشدم
مدتی متحیر نشستم و دور و برم را نگاه کردم
دیدم در سقف روزنه کوچکی هست که نگهبان برای مراقبت از زندانی، جلوی آن رفتوآمد میکند و به آن سر میزند
همچنین در بالایِ در، روزنهی کوچکی دیدم که پوششی روی آن کشیده بودند
در گوشه دیگر چراغ کم نوری سوسو میزد که بیش از ۱۵ وات روشنایی نداشت
دقایقی بعد از آنکه مرا در سلول انداختند، درِ سلول باز شد و یک نظامی وارد شد
بعداً فهمیدم که نامش استوار زمانی است
۵ مامور دیگر هم با همین درجه به طور نوبتی نگهبانی زندان را انجام میدادند
دو تن از آنها میان زندانیان خیلی معروف بودند
یکی همین استوار زمانی و دیگری رئیس این گروه یعنی استوار ساقی بود که بعداً درباره او صحبت خواهم کرد
استوار زمانی وارد شد و گفت:
"با خودت چه داری؟"
گفتم: "میتوانی بگردی"
شروع کرد به بازرسی و گشتن
قرآن را بیرون آورد و به آن نگاهی انداخت و گفت:
"این قرآن است. اشکالی ندارد. میتوانی آن را نگهداری."
ظاهرا وقتی مبلغ پول ناچیز را در جیب من دید متاثر شد و دلش سوخت
بعد راجع به کتاب تذکرهالمتقین پرسید:
"این کتاب دعاست؟"
میخواست از من پاسخ مثبت بشنود تا کتاب را هم پیش من بگذارد.
گفتم: "این کتابی در زمینه عرفان است و ..."
سخنم را قطع کرد و گفت:
"بله! کتاب دعاست. اشکالی ندارد. میتواند پیش شما بماند ."
این برخورد به روشنی نشان میداد که این مرد قصد کمک به من دارد
به جز دفترچه تلفن که در جیبم بود چیز دیگری از من نگرفت
رفت و من تنها ماندم
🔶🔸زندانیان عرب
از ساواک به قرآن پناه بردم و با صدای بلند به قرآن خواندن پرداختم
در تلاوت من نشانهای از لهجه فارسی نیست و این شبهه را القا میکند که یک عرب در حال تلاوت است
همانطور که مشغول بودم، دیدم فردی پوشش سوراخ کوچک را پس زده به من مینگرد
رفت و یکی دیگر آمد
و باز همینطور یکی دیگر
گمان میکردم این افرادی که جلوی سوراخ در میآیند و میروند از نگهبانان هستند
اما زمانی فهمیدم نگهبان نیستند که یکی از آنها با لهجه عربی مخصوص خوزستانیها با من حرف زد
متوجه نشدم چه میگوید و پاسخش را ندادم
یکی دیگر آمد و به عربی پرسید:
"تو اهوازی هستی؟!"
گفتم: "نه مشهدی هستم."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12711
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12608
◀️ قسمت پنجاهم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۲.
🔶🔸زندانیان عرب
زمانی فهمیدم نگهبان نیستند که یکی از آنها با لهجه عربی مخصوص خوزستانیها با من حرف زد
متوجه نشدم چه میگوید و پاسخش را ندادم
یکی دیگر آمد و به عربی پرسید:
"تو اهوازی هستی؟!"
گفتم: "نه مشهدی هستم."
آنها رفتند و دیگر به هم برنگشتند
بعداً فهمیدم آنها از تشکیلاتی بودند که جبهه آزادیبخش عرب نامیده میشد
ابتدا جمال عبدالناصر از آن جبهه حمایت میکرد
بعد بعثیهای عراق آنان را زیر چتر حمایت خود گرفتند و از آن برای رویارویی با انقلاب اسلامی استفاده کردند
درافتادن آنها با انقلابی که رژیم ضدعربی و ضداسلامی شاه را برانداخته بود؛ شگفتآور است
البته باید توجه داشت که عربهای خوزستان متدین و دوستدار خاندان پیامبرند
این تدین را در خوزستانیهایی که پیش از انقلاب با آنها آشنا شدم دیدم
پس از انقلاب نیز تدین آنها را بیشتر لمس کردم
به ویژه پس از شروع جنگ تحمیلی
خوزستانیها زن و مرد برای دفاع از میهن اسلامی در برابر تجاوز رژیم بعثی قهرمانان ایستادگی کردند
بعثیها را که به همکاری مردم خوزستان امید داشتند ناامید کردند
خوزستانیها در جریان جنگ تحمیلی پیوند مکتبی خود را با دین و نظام اسلامی به اثبات رساندند
آنها قهرمانانه مقاومت کردند
کاروان در کاروان شهید دادند
رنج و مصیبت آوارگی از شهرهای بمباران شده را صبورانه و به خاطر رضای خداوند به جان خریدند
به همین جهت آن گروه قومیگرای لائیک وابسته به بعثیها در همان آغاز انقلاب اسلامی به سرعت از تودههای مردم خوزستان جدا و منزوی شدند و دیگر وجود قابل توجهی ندارند
چند روز پس از بازداشتم، برای خروج از سلول و آمدن در راهرو نسبت به من سختگیری نکردند
لذا با این افراد آشنا شدم و آنها با من بسیار مانوس شدند من هم با آنها انس گرفتم
همه آنها چون ایرانی بودند فارسی میدانستند
اما من بهخاطر علاقه ویژهای که به زبان عربی دارم با آنها به این زبان صحبت میکردم
در میان آنها مردی علاقمند به ادبیات بود
با شعر آشنایی داشت و اشعار بسیاری حفظ بود که من ابیات بسیاری از اشعاری را که از او شنیدم به خاطر سپردم
این مرد سیدباقر نزاری نام داشت
همچنین برادران عرب در زندان نوعی شعر عامیانه را که ابوذیه مینامیدند؛ میخواندند
در میانشان جوانی بود که قبلاً درباره او سخن گفتم سیدباقر نزاری همچنین مرد متعبدی بود
به خاطر دارم که هر روز زیارت عاشورا را با صدای بلند میخواند
بر اهل بیت صلوات میفرستاد
دشمنانشان را لعن میکرد
بعد همچنان در حال قرائت اذکار خود در راهرو قدم میزد و راه میرفت
در سلول مجاور من یکی از اینها به نام شیخ هنش بود
کلمه شیخ جایگاه او را در میان قبیلهاش مشخص میکرد
همسایه دیگر من هم جوانی از این گروه بود که بین ۲۰ تا ۳۰ سال داشت
نامش شیخ عیسی و خوشقیافه و موقر بود
فهمیدم که او تنها پسر مادرش است و در قبیلهاش برای خودش جایگاهی دارد
یکی دیگر از آنها شیخ دهراب الکعبی بود
او هم شیخ قبیلهاش بود و مورد احترام دیگر افراد
به خاطر دارم که برادران خوزستان در ساعات گردش در هوای آزاد گاهی به شوخی با هم زدوخورد میکردند
وقتی یکی از آنها به دهراب پناه میبرد دیگر کسی به او نزدیک نمیشد
یکی دیگر از آنها نیز عبدالزهرا بهشتی بود که در سلول روبروی سلول من جای داشت
من از این زندان خاطراتی با برادران خوزستانی دارم که برخی را ذکر میکنم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12948
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
◀️ قفسه خاطرات دفاع مقدس، رمان و داستان
🔹 #خاطرات_انقلاب_و_دفاع_مقدس:
👈 #خوندلی_که_لعل_شد؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/10397
👈#پایی_که_جا_ماند ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111
👈#وقتی_مهتاب_گم_شد ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308
👈 #خاطرهای_از_حاجقاسم
راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/748
👈"فرنگیس"
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1205
👈#ظهور_دوباره_شهید ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894
🔹#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا:
👈 "بیتو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5
👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84
👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96
👈 "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384
👈 #مثل_یک_مرد
داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670
👈 #تنها_میان_داعش
داستان یک خانواده شیعه اهل آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318
👈 #مزد_خون ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/3839
👈 #خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/4203
🔹#داستان
👈 #سرزمین_زیبای_من
داستان پر از هیجان جوان سیاهپوست بومی استرالیا که در شدیدترین شرایط تبعیض نژادی در مبارزه با #توحش_مدرن غرب الگو شد. قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5523
👈 #دمشق_شهر_عشق
داستان دختر دانشجوی ایرانی و همسر سوری او در بحران سوریه
قسمت اول؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7263
مدیر کانال: @mehdi2506
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12711
◀️ قسمت پنجاهویکم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۳.
🔶🔸زندانیان عرب
من از این زندان، خاطراتی با برادران خوزستانی دارم که برخی را ذکر میکنم
با آلناصر کعبی جلساتی خصوصی داشتم
دیدم این مرد از بقیه متمایز است
همه او را احترام میکنند
وقتی از برابر اعضای تشکیلات میگذشت به احترام او برمیخواستند
در شوخیها و بگوبخندها و بازیها و سرگرمیهای دوستانش شرکت نمیکرد، بلکه با آرامش و وقار و نه با تکبر و برخورد تحقیرآمیز از آنها کنار میکشید و جدا میماند
جلسات من با او با مکالمه زبان انگلیسی عربی و ترکی آغاز شد
در این بین همانطور که گفتم درسهایی در زمینه قواعد عربی هم بود
بعد بحث ما به مشکلات اسلام در عصر حاضر و سلطه طاغوتها کشیده شد
سپس دامنه بحثها گستردهتر شد و موضوع ارتباطات تشکیلاتی را با او مطرح کردم
از این مطلب استقبال کرد و آن را به فالنیک گرفت
البته رابطه ما تا حد طرح این موضوع پیشرفت نکرده بود
ورود به این امر از طرف او و من برخلاف احتیاط بود
پس از آزادی از زندان در روزنامهها خبر اعدام او و دهراب الکعبی و شیخ عیسی را خواندم که تاثیر بسیار غمانگیزی بر من داشت
آل ناصر کعبی لبریز از شخصیت و جوانمردی بود
از جمله حرفهای او که در خاطرم مانده این عبارت است که خطاب به من میگفت:
"سیدنا! زن باید کاملا زن باشد
یعنی از هر جهت دارای ویژگیهای زنانه باشد."
این عبارت با توجه به معنایی که به خودی خود داشت و از زبان مردی با عقل و تبحر بیرون میآمد
در من تاثیر گذاشت
همسایهام شیخ حنش نیز میان قبیلهاش محترم بود
او با وقار و متوسطالقامه و ۶۰ ساله بود
از جمله حرفهایش این را به یاد دارم که میگفت:
"من سه زن دارم. اخیراً یک زن چهارم هم گرفتهام که هنوز با او همخانه نشدهام. تصمیم دارم اگر تا عید فطر آزاد نشوم او را طلاق دهم تا معلقه نماند."
البته او پیش از عید فطر آزاد شد
یک روز از او معنای حنش را پرسیدم ولی پاسخ نداد
سید باقر نزاری از من خواست که دیگر این سوال را از او نپرسم
با تعجب پرسیدم: "چرا؟!"
گفت: "چون حنش معنای خوبی ندارد!"
بیشتر تعجب کردم و علت نامگذاری را پرسیدم
گفت: "مردم منطقه اعتقاد دارند که اگر پسر را با بدترین نامها نامگذاری کنند؛ زنده میماند و از حوادث روزگار جان سالم به در میبرد!!!"
این اعتقادی عجیب است
اما عجیبتر اینکه برادران حنش همگی مردهاند و تنها او زنده مانده است
🔶🔸مجالس رمضانی در زندان
شبهای ماه رمضان بود
برادران خوزستانی پس از افطار در راهروی زندان جمع میشدند
پتو میانداختند
چای درست میکردندو قلیان میکشیدند
من از داخل سلول آنها را نگاه میکردم
بعداً که به من هم اجازه بیرون آمدن از سلول را دادند، در برنامههای آنها شرکت میکردم
قرار شد هر شب برای آنها صحبت کنم
بعد هم سید کاظم یکی از آنان که صدای خوبی داشت به مداحی و مرثیهخوانی بپردازد و طبق معمول به ذکر مصیبت امام حسین علیهالسلام برسد
صحبتهای من به صورت غیرصریح متضمن محکومسازی رژیم حاکم بود
درباره زندگی امیرالمومنین علی علیهالسلام و عدالت آن حضرت و نیز ویژگیهای حاکم اسلامی سخن میگفتم
آنها از این سخنان خشنود و خوشحال میشدند
تعجبی هم نداشت
زیرا این سخنان مناسب با آرمانهای آنها و امیدها و رنجهایشان بود
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13089
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12950
◀️ قسمت پنجاهودوم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۴.
🔶🔸مجالس رمضانی در زندان ۲.
در شبهای رمضان درباره زندگی امیرالمومنین علی علیهالسلام و عدالت آن حضرت و نیز ویژگیهای حاکم اسلامی سخن میگفتم
آنها از این سخنان خشنود و خوشحال میشدند
تعجبی هم نداشت
زیرا این سخنان مناسب با آرمانهای آنها و امیدها و رنجهایشان بود
هرشب یکی از افراد جلسه، مسئولیت پرداخت هزینه آن را برعهده داشت
البته به جز من که کاملاً بیپول بودم
بیشتر خرج هم بابت خرید چای و شکر بود
یک ارمنی به نام آوانسیان هم در زندان با ما بود
بعداً مطلع شدیم که او از رهبران حزب توده است
در بین زندانیان از رفاه خاصی برخوردار بود
امکاناتی در اختیار داشت که در اختیار دیگران نبود
این زندانی ارمنی یکبار به یکی از جلسات رمضانی ما نزدیک شد
به صحبت من گوش داد و بسیار خوشحال شد
چند شب بعد نزد ما آمد و گفت: "به من اجازه میدهید که مسئولیت خرج جلسه بعدی را برعهده داشته باشم؟"
گفتیم: "با کمال میل."
جالب اینجا بود که او نظر ما را در باره طهارت و نجاست میدانست
متوجه بود که اگر به چیزی دست تر بزند از نظر ما آنچیز نجس میشود (البته من به طهارت اهلکتاب معتقدم)
بر این اساس او برای ما چای و شکر آورد
ولی آنها را نزد خودمان گذاشت تا برادران مسلمان زندانی خودشان آن را آماده کنند
ما در سلولها به دید و بازدید هم میرفتیم
برادران عرب، خیلی پیش من میآمدند
من هم نزد آنها میرفتم
اتفاقاً یک شب به دیدن آوانسیان رفتم و او از چیزهایی به دستش به آنها نخورده بود به من تعارف کرد
خیلی به نظافت سلول اهمیت میدادم؛ اما دیگران مراعات نمیکردند
عادت داشتند خاکستر سیگار و تهسیگار را روی زمین بریزند
از پاکتهای سیگار جا سیگاری درست کرده بودم
هر وقت میدیدم یکی از آنها سیگار میکشد جاسیگاری را زیر دستش میگذاشتم
ولی او با تعجب من را نگاه میکرد و دستاش را به طرف دیگر میبرد تا خاکستر سیگار را در جاسیگاری نریزد
🔶🔸زندانی ساده لوح
مدت یک ماه و نیم در این زندان بودم
در این زندان بودم که طی آن حوادث خندهآور و گریهآوری برایم رخ داد
یکی از نخستین شبهای زندان که من در سلول به سر میبردم و به من اجازه بیرون آمدن از آن داده نشده بود، صداهای افراد جدیدی را شنیدم که به لهجه تهرانی حرف میزدند
فهمیدم که اینها مهمانهای تازه واردند
به حرفهایشان گوش کردم
نتیجه گرفتم که چند ساعت پیش دستگیر شدهاند
یکی از آنها پنجره سلول مرا باز کرد و مرا دید
نامم را پرسید
جواب دادم
بعد گفتم: "من یک طلبهی مشهدی هستم"
آنها هم خودشان را به من معرفی کردند و علت بازداشتشان را برایم گفتند
فهمیدم که گروهی از کسبه و تجار جوان بازار هستند که ماه رمضان پای منبر یکی از سخنرانهای انقلابی مسجد جامع بازار بودهاند و در خلال یکی از سخنرانیها احساسات آنها بالا گرفته و شعارهایی دادهاند
پلیس هم به آنها حملهور شده دستگیرشان کرده و به زندان آورده است
از دیدن آنها خیلی خوشحال شدم
زیرا من هنوز با خوزستانیها انس نگرفته بودم
چند ساعت بعد هم صداهایی شنیدم که حاکی از آزادی آنها بود
احساس کردم که با رفتن آنها چیزی از دست دادهام
هنگام مغرب نماز خواندم و برای تعقیبات نشستم
در این بین دیدم یکی از همانها پنجره سلولم را باز کرد و گفت:
"آقا سید! من برگشتم."
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13131
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13089
◀️ قسمت پنجاهوسوم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۵.
🔶🔸زندانی سادهلوح
هنگام مغرب نماز خواندم و برای تعقیبات نشستم
در این بین دیدم یکی از همانها پنجره سلولم را باز کرد و گفت:
"آقا سید! من برگشتم."
درباره بقیه از او پرسیدم
گفت: "آزاد شدند"
فهمیدم این فرد را از دیگر رفقایش مستثنا کردهاند
او را در زندان نگه داشتند
مدت مدیدی در زندان ماند
بعداً که در سلولم را باز کردند و به من اجازه داده شد که هر وقت بخواهم از سلول بیرون بیایم
آن شخص میآمد و با من افطار میکرد
در طی معاشرتم با او دریافتم که خیلی صاف و ساده است
ولی برخلاف او؛ همزندانهایش جوانان کاسب و تاجر بازاری که در نهضت اسلامی ایران فعالیت داشتند غالباً باهوش و زرنگ بودند
این شخص از روی سادگی و خوشباوری از درجهداران مامور نگهبانی داخل زندان درخواست میکرد تا او را آزاد کنند
با اینکه کاملاً روشن است که این ماموران قدرت و اختیار این کار را ندارند
اما او آنقدر با اصرار از آنها درخواست میکرد که مامور بیچاره راهی نمیدید جز اینکه به او قول بدهد همان روز آزاد میشود
آن وقت رفیق ما از این بابت خوشحال میشد
گویا از شادی پر درآورده
بعد پیش من میآمد
از قولی که به او داده شده با خبر میکرد
و به من میگفت: "برای هرگونه خدمتی در بیرون زندان آمادهام."
سرانجام من آزاد شدم و او در زندان ماند
شنیدم در دادگاه به یک سال زندان یا اندکی کمتر محکوم شده بود
جرم او هم واقعاً عجیب و خندهآور بود
در دفتر یادداشت او یک بیت شعر عامیانه پیدا کرده بودند که هم معنای سست و سخیفی داشت هم از جهت لغوی و عروضی سبک و بیارزش بود و هم غلطهای دستوری داشت
این بیت طعن و تعریضی به رضاخان بود
گویید از برنا و پیر
لعنت الله رضا شاه کبیر
با این گناه بسیار موهوم بیچاره ساده لوح به زندان محکوم شده بود
این مسئله نشان میداد که قاضی و دادگاه تا چه حد سخیف بودند
🔶🔸استوار ساقی
گفتم که پنج نظامی با درجه استواری به صورت نوبتی نگهبان زندان بودند
رئیسشان ساقی بود
از آن چهار نفر دیگر هم دو نفر خشن و تندخو بودند
دو تن دیگر ملایم و خوش اخلاق
ساقی یک نظامی بلند قد تنومند قویبنیه و چهارشانه بود
برای خود اراده و شخصیتی داشت
درجهدار بود ولی به افسران امر و نهی میکرد که من شخصاً این را دیدم
در یکی از دفعاتی که مرا به اتاق بازجویی احضار کردند، بازجو که درجه سرهنگی داشت از من سوال میکرد و من پاسخ میدادم
ناگهان دیدم ساقی بدون اجازه وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه با تندی و قاطعیت با سرهنگ به گفتگو پرداخت
در یک مورد دیگر هم جایگاه او را در میان افسران مشاهده کردم
آن وقتی بود که پاکروان رئیس ساواک برای بازدید از زندان آمد
به همراه او ده افسر بودند که درجه آنها کمتر از سرهنگی نبود
منتها متکلم در میان همه اینها ساقی بود
وقتی پاکروان به سلول من رسید از من سوالهایی کرد و من پاسخ دادم
ساقی مداخله کرد و با صدایی غرشآلود و کمی گرفته و توأم با اعتماد به نفس به من اشاره کرد و گفت:
"تیمسار! این زندانی آرامی است"
ساقی مردی با شهامت و جوانمرد بود
هر کدام از زندانیها را که مقاوم و نستوه بودند دوست میداشت و به آنها احترام میگذاشت
برعکس با افراد ضعیف سختگیری میکرد
همین که میدید یک زندانی التماس میکند یا میگرید او را به فحش و ناسزا میگرفت و به خاطر کاری که موجب زندانی شدنش شده بود او را نکوهش میکرد
یکی از برادران درباره جوانمردی و مردانگی این مامور نظامی برایم خیلی چیزها گفت
گفت: "ساقی او را پس از آزادی از زندان به خانهاش دعوت کرده او هم دعوتش را پذیرفته و در خانه با او راجع به مسائل بسیاری صحبت کرده است
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13282
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13131
◀️ قسمت پنجاهوچهارم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۶.
🔶🔸استوار ساقی
یکی از برادران درباره جوانمردی و مردانگی این مامور نظامی (ساقی) برایم خیلی چیزها گفت
گفت: "ساقی او را پس از آزادی از زندان به خانهاش دعوت کرده او هم دعوتش را پذیرفته و در خانه با او راجع به مسائل بسیاری صحبت کرده است
بعد از پیروزی انقلاب، استوار ساقی هم مانند سایر کارکنان زندانهای سیاسی دستگیر شد
من آنوقت در شورای انقلاب بودم
شورا با حضور بسیاری از اعضا جلسه داشت که خبر دستگیری ساقی به ما رسید
همه اعضای شورا دچار تاثر شدند چون بیشتر آنها گذرشان به زندان قزل قلعه افتاده بود و ساقی را میشناختند
در شورای انقلاب توافق کردیم که یک گواهی بنویسیم و در آن مراتب رضایت خود را از این فرد نظامی اعلام کنیم و همگی آن را امضا کنیم
در رابطه با استوارزمانی به ذکر برخوردی از او هنگام ملاقات ما با آقای هاشمی رفسنجانی که در سال ۱۳۵۱ یا ۲ در پادگان عشرت آباد تهران ولیعصر کنونی بازداشت بود بسنده میکنم؛
من و همسرم تصمیم گرفتیم به ملاقات آقای هاشمی برویم
ملاقات با زندانیان سیاسی هم کار آسانی نبود اما من به دلیل تجربیاتی که در زندانها داشتم توانستم این ملاقات را میسر کنم
اول همسرم وارد پادگان شد
من هم با یک ترفند ظریف به دنبال ایشان رفتم
وقتی با آقای هاشمی روبرو شدیم او از این شیوه که توانستیم با آن به ملاقاتش برویم خوشحال بود و میخندید
در اثنای صحبت با آقای هاشمی میدیدم یک نظامی که نزدیک ما ایستاده بود به من نگاه میکند و لبخند میزند
من هم لبخند او را با لبخند و تعارف جواب دادم
دیدم که در طول ملاقات لبخند از چهره او دور نمیشود و با نگاههای تیزی ما را زیر نظر دارد
آقای هاشمی بعدها پس از آزادی از زندان گفت:
"کسی را که به شما نگاه میکرد و لبخند میزد شناختید؟!"
گفتم: "نه!"
گفت او استوار زمانی بود و به ظن قوی شما را شناخته بود
بله! گمان میکنم مرا شناخته بود
چون یک ماه و نیم در زندان قزل قلعه با او بودم
ولی من او را نشناختم
چون ظرف این مدت ۱۰ سال چاق شده بود و قیافهاش تغییر کرده بود
او مرا شناخته بود اما به روی خود نیاورد و هیچ حرفی نزد
🔶🔸زندانیهای مشهور
طی روزهایی که در زندان بودم مطلع شدم اوضاع کشور خلاف خواست و نظر رژیم حاکم پیش میرود
به دنبال اوجگیری فعالیتهای اسلامی حماسهآمیز ماه رمضان در برخی مساجد م جی از بازداشتها به راه افتاده بود
از جمله بازداشتیهای این جریان تعدادی از همکاران ما بودند.
مانند شهید باهنر که پس از انقلاب در سال ۱۳۶۰ و در حالی که نخستوزیر بود در انفجاری که توسط گروه منافقین صورت گرفت به همراه شهید رجایی رئیسجمهور به شهادت رسید
همچنین تعدادی از وعاظ و خطبای تهران جزو بازداشت شدگان بودند
با اینکه این بازداشتیها هم در زندان قزلقلعه بهسر میبردند اما امکان دیدار با آنها در زندان میسر نشد. زیرا آنها در بخش دیگری زندانی بودند
مقامات زندان در برخی روزهای هفته به ما اجازه میدادند تا برای هواخوری و استفاده از آفتاب حدود یک ربع در حیات گردش کنیم
البته این اجازه هم بعد از ایام بازجویی داده میشد
ایام بازجویی هم به حسب نوع اتهام کوتاه یا بلند ممکن بود تا دو ماه یا بیشتر طول بکشد
در یکی از روزهای گردش، گوشهای از حیات، مردی بلندقد و ۵۰ - ۶۰ ساله را دیدم که با وقار و آرامش قدم میزد
لباس مرتب و تمیز او حاکی از آن بود که از شخصیتهای مهم بازداشتی است
درباره او پرسیدم؛ گفتند:
"او سرتیپ قرنی است"
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13354
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13282
◀️ قسمت پنجاهوپنجم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۷.
🔶🔸زندانیهای مشهور
در یکی از روزهای گردش، گوشهای از حیات، مردی بلندقد و ۵۰ - ۶۰ ساله را دیدم که با وقار و آرامش قدم میزد
لباس مرتب و تمیز او حاکی از آن بود که از شخصیتهای مهم بازداشتی است
درباره او پرسیدم؛ گفتند:
"او سرتیپ قرنی است"
سرتیپ قرنی یکی از تیمسارهای عالیرتبه ارتش شاه بود که فعالیت انقلابی و شاید دینی داشت
به طریق غیرمستقیم با آقای میلانی که از مراجع انقلابی شمرده میشد تماس گرفته بود و طرح رهبری یک جنبش انقلابی را که مشترکا با هم برعهده داشته باشند به ایشان پیشنهاد کرده بود
قبلاً این مطلب را شنیده بودم ولی از موضع آقای میلانی در قبال این طرح اطلاعاتی در دست ما نبود
کل جریانات به لو رفتن طرح و دستگیری قرنی و فرد رابطه میان او آقای میلانی منتهی شد
قرنی به سه سال حبس محکوم گردید پ
قرنی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی امام به عضویت شورای انقلاب درآمد و پس از انقلاب به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد و سرانجام توسط گروه انحرافی فرقان به شهادت رسید
🔶🔸آقا سید جدت با ماست
بعد از نماز ظهر یکی از روزها در راهروی زندان نشسته بودم و به تنهایی ناهار میخوردم
یادم هست که ناهار آن روز آبگوشت بود
ناگهان ماموری مرا صدا زد و گفت:
"شما را در دفتر میخواهند!"
عبایم را روی دوش انداختم و به دفتر افسر زندان رفتم
وقتی مرا دید گفت:
"شما آزاد هستی! وسایل خود را جمع کن و برو بیرون"
با دلی لبریز از خوشحالی به سلول برگشتم
این خوشحالی با قدری تاسف هم توأم بود
تاسف از جدایی از برادرانی که در پی آن معاشرت دلپذیر شبانه روزی زندان، خیلی با آنها انس گرفته بودم
در حال جمعوجور کردن وسایلم بودم که دیدم ماموری در داخل زندان با صدای بلند گفت:
"فلانی آزاد شد!"
همه زندانیان از سلولهایشان بیرون ریختند و مرا در جمع آوری وسایل مانند پتو و غیره که برخی خویشان تهرانی به زندان آورده بودند و البته اندک هم بود کمک کردند
مامور آن وسایل را برداشت و بیرون برد
بعد برادران عرب جمع شدند به شیوه عربها "هوسه" کردند
تکرار میکردند: "یا سید! جَدَّکَ وِیَّاناه"
چند روز بعد روز ملاقات هفتگی با زندانیان فرا رسید
البته من خودم در مدتی که در زندان بودم ملاقاتی نداشتم چون ممنوع الملاقات بودم
شیرینی خریدم و به زندان رفتم و با برادران دیدار کردم
🔶🔸دیدار با امام پس از زندان
وقتی از زندان خارج شدم، شنیدم برخی از روحانیون جوان که در بازداشتگاههای مختلف زندان زندانی بودند چند روز پیش از من آزاد شدهاند و ساواک آنها را برای ملاقات با امام خمینی به محل اقامت اجباری ایشان در منطقه قیطریه تهران برده است
ساواک میخواست بدین وسیله مقدار مقداری از خشم این روحانیون را کاهش دهد
شور و شوق دلم را فرا گرفت
گفتم؛ من هم توکل به خدا کنم و به محل اقامت امام بروم
شاید به من هم اجازه ملاقات بدهند
آدرس را به دست آوردم و به قیطریه رفتم
قیطریه در آن زمان منطقهای خالی از ساختمان بود و تکوتوک خانههایی در آن دیده میشد
البته در حال حاضر مسکونی و پرجمعیت شده است
به خانه امام نزدیک شدم
نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند
به یکی از آنها گفتم: " من تازه از زندان آمدهام و میخواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم"
با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13516
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13354
◀️ قسمت پنجاهوششم؛
📒 فصل هشتم؛ قلعه سرخ ۱۸.
🔶🔸دیدار با امام پس از زندان
به خانه امام نزدیک شدم
نگهبانان تمام اطراف خانه را گرفته بودند
به یکی از آنها گفتم: " من تازه از زندان آمدهام و میخواهم مانند سایر زندانیان با آقا ملاقات کنم"
با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند
برخی گفتند این مرد؛ مردی ساده است که سختی راه را تحمل کرده و به اینجا آمده پس به او اجازه دهیم
برخی دیگر هم مخالفت کردند
بالاخره توافق کردند که اجازه دهند فقط برای چند دقیقه وارد شوم
در زدم
حاج آقا مصطفی فرزند امام در را باز کرد و از دیدن من دچار شگفتی شد
از من پرسید: "کی آزاد شدید؟!"
گفتم: "دو روز پیش!"
وارد یکی از اتاقها شدم
آقا را در برابر خود یافتم
احساساتی که در دلم محبوس مانده بود غلیان کرد
عواطفم در برابر امام سرریز شد
برای آقا وضع امت و دوستان را در غیاب ایشان بیان کردم
و اظهار داشتم: "موسم رمضان امسال بدون بازده به هدر رفت؛ لذا باید از هماکنون برای محرم برنامهریزی کنیم."
چند دقیقه بعد از منزل ایشان خارج شدم
📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۱.
🔶🔸شکست مضاعف
در آغاز سال ۱۳۴۶ مجدداً بازداشت شدم و به زندان افتادم
این سومین زندان من بود
آن سال برای اسلامگرایان ایران از سالهای دردآور بود چون رژیم در آن سال بر روحانیون خیلی سخت گرفت
چند روز پیش از بازداشتم حاجآقا حسن قمی که از علمای بزرگ آن روز مشهد بود و در سال ۱۳۸۶ دعوت حق را لبیک گفت؛ بازداشت و به زابل تبعید شده بود
در همین سال بود که شکست ژوئن و فاجعه جنگ شش روزه رخ داد و دل مومنان را جریحهدار کرد
آنچه در ایران دلهای ما را بیشتر میآزرد دستگاه تبلیغاتی کینهتوز و شماتتگر رژیم بود که مرتباً از آنچه بر سر عموم اعزاب و به ویژه عبدالناصر آمده بود اظهار خوشحالی میکرد
نوشتههای "امیرانی" را در مجله خواندنیها فراموش نمیکنم
من در بازداشتگاه مقالات این مرد کینهتوز را میخواندم
لحن شماتتآمیز و ابراز شادمانی صریح او از شکست فاجعهباری که رخ داده بود بهگونهای بود که دل همه اسلامخواهان و عموم مردم مسلمان ایران را به درد میآورد
🔶🔸کتاب هدفمند
به عنوان پیش زمینه باید یادآور شوم که سال ۱۳۴۳ از قم به مشهد برگشتم و در همان سال ازدواج کردم
پس از بازگشت به مشهد سلسله فعالیتهای فکری و سیاسی تازهای را آغاز کردم
من در مشهد با عناصر جنبشی و انقلابی و شخصیتهای مخالف رژیم و همچنین با طلاب جوان و دانشجویان درسهای مداوم و گستردهای داشتم
جلساتی نیز برای تأمل و بررسی و برنامهریزی تدریس و تبلیغ داشتم
از جمله آنها تشکیل جلساتی برای تدریس معارف اسلامی مرتبط با نهضت اسلامی برای گروهی از جوانان بود
همچنین از جمله این فعالیتهای انقلابی تاسیس یک موسسه چاپ و انتشار ات با همکاری شاعر فقید غلامرضا قدسی و شهید تدین و یک شخص خراسانی دیگر بود
نام این موسسه را هم "سپیده" گذاشتیم و از طریق آن به انتشار برخی کتب اسلامی حاوی مضامین انقلابی پرداختیم
بعد کتاب "آینده در قلمرو اسلام" تالیف سید قطب را ترجمه کردم و در چاپخانه معروف خراسان مشغول چاپ آن شدیم
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13603
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13516
◀️ قسمت پنجاهوهفتم؛
📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۲.
🔶🔸کتاب هدفمند
کتاب "آینده در قلمرو اسلام" تالیف سید قطب را ترجمه کردم و در چاپخانه معروف خراسان مشغول چاپ آن شدیم
نزدیک بود چاپ کتاب به پایان برسد که با خانواده و بستگان از مشهد به یک سفر گردشی رفتیم
این سفر در فروردین ۱۳۴۵ صورت گرفت و فرزندم مصطفی در آن زمان ۴۰ روزه بود
به تهران رفتیم
سپس به قم و از آنجا به اصفهان
بعد در برگشت به مشهد دوباره تهران آمدیم
در یکی از مسافرخانههای تهران بودیم که خبر حمله ساواک به چاپخانه خراسان و مصادره همه نسخههای ترجمه کتاب و دستگیری مدیر "موسسه سپیده" رسید
به من گفتند ساواک دنبال شماست
مدتی بعد خبر دستگیری یکی دیگر از اعضای موسسه نیز رسید
یقین کردم که ساواک در اتخاذ موضعی سخت نسبت به کتاب و مترجم آن جدیست
موضوع را با همسرم و مادرش که همراهمان بود مطرح کردم
پیشنهاد کردم همه به مشهد برگردند و مرا در جریان اوضاع آنجا قرار دهند و به من اطلاع دهند که آیا ماندن من در تهران به مصلحت است یا برگشتنم به مشهد
خودم به تنهایی در اتاق مسافرخانه ماندم
چند روز بعد یکی از برادران ۵۰ نسخه از ترجمه کتاب را برایم آورد
معلوم شد برادران احساس خطر کرده و پیش از حمله ساواک صد نسخه از کتاب را حفظ کردهاند
از چاپ کتاب خیلی خوشحال شدم زیرا نخستین اثر من بود که چاپ میشد
چاپ خوبی هم شده بود و طرح روی جلد زیبایی داشت
نسخههایی از آن را در میان دوستان توزیع کردم
بقیه را هم نزد یکی از بستگانمان به امانت گذاشتم و به او گفتم اینها کتابهای ممنوعه و خطرناکی است
چند روز بعد یکی از دوستان مرا به مسجدی دعوت کرد که سنگ بنای آن را گذاشته بودند ولی هنوز ساخته نشده بود
دست اندرکاران این مسجد خواسته بودند از زمین آن در ایام محرم استفاده کنند؛
لذا دور آن را با ورق آهنی محصور کرده و روی آن چادر زده بودند و برای نماز و مراسم آماده شده بود
دعوت را پذیرفتم
در آنجا در دهه اول محرم امامت جماعت را بر عهده داشتم
پس از نماز هم منبر میرفتم
سپس یک سخنران برای دهه دوم و سخنرانی برای دهه سوم محرم دعوت کردم
این همان مسجدی است که اکنون در خیابان نصرت در نزدیکی دانشگاه تهران قرار دارد و پس از ساخته شدن به مسجد امیرالمومنین علیهالسلام معروف شده است
🔶🔸تو تحت تعقیبی
یک روز در خیابانی نزدیک دانشگاه تهران پیاده میرفتم که ناگهان با آقای هاشمی رفسنجانی روبرو شدم
دیدم ایشان با تعجب و شگفتی به من نگاه میکند
گفت: "شما چطور به این شکل در خیابان راه میروید و خود را مخفی نمیکنید!؟"
گفتم: "برای چه مخفی شوم!؟ من امام جماعت هستم و منبر میروم."
گفت: "شما تحت پیگرد هستید! گروه ۱۱ نفره لو رفته است. آقای آذری قمی دستگیر شده و ما هم در تهران تحت تعقیب هستیم."
گفت؛ سوار اتوبوس بوده و وقتی مرا دیده پیاده شده تا از جریان مطلع کند
گفتم: "بسیار خوب! حالا چه باید بکنیم؟!"
گفت: "امروز برای مشورت درباره اینکه چه کاری باید بکنیم با برخی اعضای گروه جلسه داریم."
محل قرار در خیابان ایران بود؛ یکی از خیابانهای مرکزی تهران
زیرا هیچ یک از اعضای گروه در تهران خانه نداشتند
نمیخواستیم کسی از دوستان را به دردسر بیندازیم
در خیابان ایران به هم رسیدیم
چهار نفر بودیم؛ من، آقای هاشمی، آقای ابراهیم امینی و آقای قدوسی
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13648
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13603
◀️ قسمت پنجاهوهشتم؛
📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۳.
🔶🔸تو تحت تعقیبی
نمیخواستیم کسی از دوستان را به دردسر بیندازیم
در خیابان ایران به هم رسیدیم
چهار نفر بودیم؛ من، آقای هاشمی، آقای ابراهیم امینی و آقای قدوسی
چند روز پیش ساواک آقای قدوسی را احضار و درباره مسائل مربوط به گروه ۱۱ نفره ما از او بازجویی کرده بود
برای ما مهم بود که بدانیم در بازجویی چه صحبتهایی شده تا از میزان لورفتگی گروه در نزد ساواک آگاه شویم
موضوع اصلی جلسه ما همین بود
سرگردان مانده بودیم کجا را برای نشستن و مشورت در این امر خطیر انتخاب کنیم
توافق کردیم به مطب دکتر واعظی برویم
او پزشکی متدین و اهل نجف آباد و همشهری آقای امینی بود
مطب او هم نزدیک محل قرار بود
گفتیم در داخل اتاق انتظار مینشینیم و درباره موضوع؛ شور و مشورت میکنیم، چون نشستن در اتاق پزشک امری عادی است و جلب توجه نمیکند
بدبختانه؛ مطب خالی از مراجعین بود
نمیشد در اتاق انتظار بنشینیم، چون وقتی بیماری در مطب نیست انتظار معنی ندارد
بنابراین بیرون آمدیم
بیمناسبت نیست جریانی را که ۱۲ سال بعد از آن؛ مرتبط با جلسه ما در اتاق انتظار مطب دکتر واعظی پیش آمد نقل کنم:
چند روز پس از پیروزی انقلاب، شبی در منزل دکتر واعظی بودیم
آقای محمد منتظری هم آنجا بود
منزل و مطب دکتر در یک ساختمان و در کنار هم است
به دکتر گفتم:
"من قبلاً این ساختمان را دیدهام اما به این نویی نبود
ظاهرا شما آن را مرمت کردهاید و برخی قسمتها را بازسازی کردهاید
در سال ۱۳۴۵ یعنی بیش از ۱۲ سال پیش وارد این ساختمان شدهام!"
بعد جریان ورودمان به مطب او و بیرونآمدنمان از آن، با سرگردانی و نومیدی را برایش نقل کردم
حالتی برای دکتر پیش آمد که من انتظارش را نداشتم
خیلی ناراحت شد
به گریه افتاد و خود را نفرین کرد که چرا مطب او نتوانسته بود ما را پناه دهد
بنا کرد به سرزنش کردن خود
تلاش کردم او را آرام کنم
از گفته خودم پشیمان شدم
البته قصدی جز این نداشتم که خاطرهای را در رابطه با ساختمان که در آن نشسته بودیم بیان کنم
برگردم به ادامه قضیه
از مطب بیرون آمدیم
یکی از ما پیشنهاد کرد به خانه دکتر باهنر که نزدیک خیابان ایران بود پناه ببریم
به آنجا رفتیم
دیدیم همسرش بیرون رفته و او در خانه تنها است
از او خواهش کردیم از خانه خارج شود و ما را تنها بگذارد
با کمال میل قبول کرد
جای چای را به ما نشان داد و خودش بیرون رفت
آقای قدوسی شروع به صحبت کرد آنچه را بین او و بازجوی ساواک گذشته بود
و سوالهایی که از او شده بود برایمان شرح داد
گفت؛ در خلال بازداشت موقت لیستی از اسامی گروه یازده نفره را به من نشان دادند
بعد رو به من کرد و گفت اسم شما در اول لیست بود
خبر ترسآوری بود؛ چون خیلی احتمال داشت که ساواک آقای قدوسی را آزاد کرده باشد تا با تعقیب او ارتباطاتش را کشف کند
به هر حال در این جلسه تصمیم گرفته شد که هرکس هرطور بتواند خود را مخفی کند
من در تهران نمیتوانستم مخفی شوم زیرا پناهگاه مطمئنی نداشتم
مسئله جدی بود چون همه نامها لو رفته بود
دو تن از اعضای گروه یعنی آقای منتظری و آقای ربانی شیرازی دستگیر شده بودند
البته دستگیری آنها به خاطر پیوستگیشان با این گروه نبود و به دلیل مسئلهای دیگر صورت گرفته بود
تصمیم برادران اختفای اعضای گروه بود
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13793
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotale
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
#خوندلی_که_لعل_شد؛
کتاب خاطرات رهبر انقلاب
حضرت آیتالله العظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13648
◀️ قسمت پنجاهونهم؛
📒 فصل نهم؛ کاخ سفید ۴.
🔶🔸تو تحت تعقیبی
دو تن از اعضای گروه یعنی آقای منتظری و آقای ربانی شیرازی دستگیر شده بودند
البته دستگیری آنها به خاطر پیوستگیشان با این گروه نبود و به دلیل مسئلهای دیگر صورت گرفته بود
تصمیم برادران اختفای اعضای گروه بود
🔶🔸تعقیب تا بازداشت
من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا مخفی شوم
هیچکس را از تصمیمم آگاه نکردم
ساکم را بستم در اتوبوس نشستم و راهی مشهد شدم
احتمال میدادم که به محض ورودم به مشهد ساواک مرا دستگیر کند زیرا من به دلیل ماجرای کتابی که از آن یاد کردم هم تحت تعقیب بودم
به همین جهت کمی مانده به مشهد جلوی جاده فرعی منتهی به اخلمد پیاده شدم
اخلمد روستای ییلاقی زیبایی در حدود ۱۰ فرسخی مشهد است
من قبلاً بارها برای گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم
بهار هنوز پایان نیافته و هوا گرم نشده بود
برای رسیدن به این روستا تقریبا دو فرسخ راه را از میان درههای کوهستان که خالی از رهگذران بود پیاده پیمودم
تاریکی زودتر از وقت معمول در این درهها و مناطق گودتر سایه گستر شد
اکنون که از که آن لحظهها را به یاد میآورم خدا را شکر میکنم که به من در آن هنگام چنان جراتی بخشید
چون در آن راه روستایی همه چیز خوف انگیز بود
گاهی اوقات تابستان به این روستا میرفتم و برخی از اهالی آن را میشناختم
معمولا آنجا را شلوغ و پر ازدحام یافته بودم
اما این بار که وارد آن شدم خلوت بود زیرا هنوز هوای روستا سرد بود و مردم شهر برای گذراندن تابستان راهی آنجا نشده بودند
نمیخواستم در روستا با کسی ملاقات کنم لذا به دکان شخصی رفتم که او را نمیشناختم
از او سراغ اتاقی برای اجاره گرفتم
به من خوش آمد گفت و مرا به همراه خود به خانهاش برد
یک یا دو شب در خانه او ماندم ولی تصمیم گرفتم روستا را ترک کنم، زیرا فرد غریب در روستا فورا شناخته میشود به ویژه که روستا از مسافران تابستانی هم خالی بود
بنابراین آنجا را به مقصد مشهد ترک کردم
در مشهد یک شب را در منزل پدرم و یک شب را در منزل پدر همسرم گذراندم چون خانه مستقلی نداشتم
رفت و آمدهای من هنگام سحر یا پاسی از شب گذشته بود
سه ماه را بر این منوال گذراندم
برادرم سید محمد نیز که جزو گروه ۱۱ نفره بود در منزل پدرم مخفی شد
در تابستان آن سال (۱۳۴۵ شمسی) آقای هاشمی رفسنجانی با خانواده به مشهد آمدند
همچنان که قبلاً گفته شد او نیز تحت تعقیب بود
به یک منطقه ییلاقی رفتیم
از آن ایام خاطراتی دارم که به موضوع ما ارتباطی ندارد
از حالت مخفی ماندن در مشهد خسته شدم
تصمیم گرفتم از این وضع خارج شوم
به تهران آمدم
وسعت شهر تهران و شلوغی جمعیت و عدم معروفیت من در آنجا؛ اجازه میداد که در این شهر به شکل عادی اقامت کنم
لذا با آقای هاشمی خانهای اجاره کردیم و تا آخر سال در آنجا ماندم
سال ۱۳۴۶ فرا رسید
با خود گفتم تعقیب اکنون از شدت افتاده پس به مشهد بروم ولی در اماکن عمومی ظاهر نشوم
به مشهد برگشتم، اما کسی مانند من نمیتواند در حاشیه بماند و به آنچه در جامعه میگذرد بیاعتنا باشد
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/13846
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotale