eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
338 دنبال‌کننده
171 عکس
64 ویدیو
0 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی تولد قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° عروس آماده شد و لحظه‌ی نشستن بر سر سفره‌ی عقد و بله گفتنش فرا رسید. اعظم چادر سفید بر سر، روبه‌روی آینه، روی صندلی نشسته و منتظر ورود داماد و عاقد بود و با خودش چهره‎ی سربه‌زیر عباس را توی آینه تصور می‌کرد. صدای «یا الله، یا الله» که بلند شد، قند توی دلش آب شد و چشم دوخت به در که ببیند عباس امشب چه تیپی زده و برای روز دامادی چه تغییری کرده. ولی در که باز شد، عباسی در کار نبود! حاج‌آقا شهیدی با آن ابهت مخصوص خودش، «یاالله»گویان وارد شد. تک‌وتنها بی‌آنکه هیچ مرد دیگری همراهش باشد. چشم‌های نگران و منتظر اعظم، به ‌در دوخته‌شده بود. دلش وعده می‌داد که: الان می‌یاد. لابد عقب‌افتاده از حاج‌آقا. الان می‌رسه و... ولی حاج‌آقا آمد و نشست و خواندن مقدمات را شروع کرد و خبری از داماد نشد. اعظم دیگر طاقت نیاورد و خاله اقدس را صدا کرد: خاله پس عباس کو؟ خاله هم سرش را پایین آورد و درحالی‌که سعی می‌کرد با چادرش کاملاً رو بگیرد، با صدای آهسته گفت: عباس گفت من توی مجلس زنونه نمی‌یام. خانوم‌ها آرایش‌کرده و لباس مجلسی پوشیده‌ن. یه وقت چشمم می‌افته به نامحرمی کسی و از این حرف‌ها. اعظم وا رفت: یعنی نمی‌یاد سر سفره‌ی عقد بشینه کنار من؟ ـ آخر شب که مهمونای غریبه و نامحرما رفتن می‌یاد. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° اعظم چنان توی خودش رفت که مرحله‌ی گل چیدن و گلاب آوردن را هم رد کرد و رسید به مرحله‌ی گفتنِ «بله»؛ ولی هنوز حالش جا نیامده بود. با حرکت دست معصومه خانم که تکانش می‌داد، به خودش آمد و بله را گفت و وکالت را داد. حاج‌آقا هم تبریک‌ها را گفت و رفت منزل آقا سید که وکالت داماد را هم آنجا بگیرد و بعد خطبه‌ی عقد را جاری کند. بعد از بیرون رفتن آقایون، مهمان‌ها و مخصوصاً دوستان و هم‌کلاسی‌های اعظم خودشان را برای مراسم شادی آماده می‌کردند. هرکدام نوار کاست مخصوص خودشان را که از مدت‌ها قبل با آن تمرین‌های لازم را انجام داده بودند، توی کیف گذاشته و آماده شده‌ بودند که به نوبت هنرنمایی کنند. خانواده‎ی عروس هم به‌عنوان میزبان، ضبط‌صوت دو کاسته‌ی بزرگی را آماده کرده ‌بودند تا در اختیار مهمانان قرار دهند. ناگهان اعظم متوجه شد که خاله اقدس رفت ‌طرف ضبط ‌صوت و قبل ‌از اینکه کسی جرأت پخش موسیقی به خودش بدهد، سیم را از پریز کشید و ضبط را کنار گذاشت. مهمان‌ها با حیرت به مادر داماد زل زده بودند. اولین اعتراض از جانب دوستان اعظم رسید: حاج خانوم! می‌خوایم نوار بذاریم! ـ نه عزیزم؛ نمی‌شه. عباس به من سفارش کرده هیچ موسیقی و هیچ حرام و گناهی توی مجلس نباشه. این را گفت و رفت طرف آشپزخانه و دخترها ریختند سر اعظم. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"عمری زِ غم کرببلا خون جگر خورد قربانِ دل و چشم ترِ حضرتِ باقر.." شهادت امام باقر علیه السلام محضر امام زمان عج و تمامی شیعیان تسلیت باد. 📌@shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"شب جمعه است هوایت نکنم می‌میرم، یادی از صحن و سرایت نکنم می‌میرم.." صلی الله علیک یا اباعبدالله.. 📌@shahid_abbasasemi
"این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حکمت و درس قرآن و احکام را به همه جا رساند، داعیه‌ی تشیّع را که داعیه‌ی حکومت اسلامی و تشکیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجّه کرد، دشمنان خودش را سرشکسته و منکوب کرد، دوستان خودش را متشکّل کرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد که مبنای بسیاری از کارهای بعدی و تلاشها و فعّالیّتها و خدمات عظیم و گران‌بهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده کرد برای دوران امامت امام صادق (علیه السّلام). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند." _امام خامنه‌ای 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° ـ اعظم! چی می‌گه مادر شوهرت؟ ـ مگه می‌شه جشن بدون آهنگ و رقص؟! ـ اعظم! یه کاری بکن. یه‌چیزی بگو. این چه جشنی می‌شه دیگه؟! اعظم توی فکر بود: اصلاً به فکرم نرسیده بود درباره‌ی این‌موضوع با عباس حرف بزنم. حتی فکرشم نکرده بودم که ممکنه با همچین چیزی مخالفت کنه. انگار برامون بدیهی بود که جشن یعنی همین آهنگ و موسیقی و حرکات موزون. خب تا حالا همه‌ی جشنا‌مون همین‌جوری بوده. غیر از این ندیدیم اصلاً. نرگس اصغرلو مشتی روانه‌ی بازوی اعظم کرد: پاشو یه کاری بکن. تو دیگه چه‌جور عروسی هستی؟ منو باش یه هفته برای جشن تو تمرین کردم! پاشو دیگه! اعظم با آرامش دست یکی‌یکی دوستانش را گرفت و روی ‌هم گذاشت کف دست خودش. لبخند زد و با خونسردی گفت: بچه‌ها ناراحت نشید لطفاً. من برای اعتقادات عباس احترام قائلم. چه عیبی داره حالا مجلس باب میل داماد باشه؟ فاطمه طباطبایی با غیظ دستش را کشید: تو هم با این شوهر کردنت! این‌همه سال عاشق همچین آدمی بودی؟! منیژه ادامه داد: از صد تا آخوند سختگیرتره. و نسرین هم با تکان دادن عصبی سر، تأییدش کرد. اعظم باز ادامه داد: بچه‌ها بدون آهنگ هم می‌شه خوش بگذره. فراموشش کنیم اصلاً. به‌همین راحتی فضای جشن به حالت طبیعی برگشت و با پذیرایی و شام و بگو بخند و دورهمی دوستانه و فامیلی به آخر رسید. °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
بزرگواران عزیز کانال را با دوستان و آشنایان خود به اشتراک بگذارید باشد که ادامه دهنده راه آنان باشیم 🌹 📌 @shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° تمام این چند ساعت برای اعظم به شمردن لحظات و برانداز کردن ساعت گذشت. چنان بی‌صبرانه منتظر دیدن عباس بود که تمرکزی برای لذت بردن از جشن برایش نمانده بود. آخر شب که مهمان‌ها را بدرقه کردند و غیر از محارم کسی توی اتاق عقد نماند، بالاخره انتظار به سر رسید و عباس از در وارد شد. برای اولین‌بار اعظم با خیال راحت و بدون هیچ عذاب وجدان و ترس از گناه، خیره شد به قامت و چهره‌ی دلربای عباس. عباسی که از این لحظه به بعد محرم‌ترین محرمش بود. نگاه می‌کرد و توی دلش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و برای این جذابیت و زیبایی‌اش زیر لب ذکر می‌خواند. پیراهن و جوراب سفید و شلوار سرمه‌ای، موها و محاسن مرتب و جذاب، به‌علاوه‌ی عشق قدیمی و پنهانی اعظم، چنان ترکیبی آفریده بود که هیچ‌کسی جز خودش نمی‌دانست چه طوفانی در دلش به پا کرده. همین‌طور که به‌طرف سفره‌ی عقد می‌آمد تا در کنار عروسش بنشیند، جواب سلام‌ها و تبریک‌ها را می‌داد و لبخند به لب و سربه‌زیر تشکر می‌کرد. همین‌که نشست، معصومه خانم برای چندمین‌بار کنار گوشش گفت: داداش حیفت نمی‌یاد هیچ عکسی از مراسم عقدت نداشته باشی؟ اعظم طفلکی فقط یه شب لباس عروس پوشیده و سر سفره‌ی عقد نشسته. یعنی یه دونه عکس هم نداشته باشه؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_هر کس دعای عرفه را تا آخر بخواند متحول میشود.. "دعای عرفه‌ی امام حسین پُر از معارف است؛ یعنی واقعاً این را من با قاطعیّت به شما عزیزان عرض میکنم و بپذیرید که هر کسی مثلاً را با توجّه به معنایش بخواند، از وقتی که این دعا را شروع میکند به خواندن تا به آخرش برسد، بکلّی تغییر میکند [نسبت] به آن آدمی که قبل از خواندن دعا بود؛ ولو دَه‌بار قبلاً خوانده باشد این دعا را؛ این جور معارفی در این دعاها هست. 🔹 دعاهای صحیفه‌ی سجّادیّه همین‌ جور است؛ دعاهای صحیفه‌ی سجّادیّه درس زندگی است؛ در همین دعاهایی که حضرت به حسب ظاهر، با گردن کج نشسته‌اند، گریه کرده‌اند و این دعا را خوانده‌اند، منش سیاسی یک آدم سیاستمدار در دنیای امروز فهمیده میشود؛ یعنی همان هویّت لازمِ یک انسان والای با شخصیّتِ قویّ فعّالِ پیشرو که در همه‌ی زمینه‌ها میتواند چنین آدمی پیش برود؛ در علم، در سیاست، در صنعت، در جنگ، در همه چیز. تمام این [دعاها] این هویّت را به انسان میبخشد. _امام خامنه‌ای 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° لبخند از لب عباس رفت. صورتش جدی شد: آبجی من! عزیز من! دوست ندارم مرد نامحرم عکس ناموس منو ببینه. اونم با این سر و لباس. خب این عکس رو می‌خوای ببری عکاسی برات ظاهر کنه یا نه؟ عکاس هم که مَرده. ـ آخه عباس جان! اشکال شرعی که نداره. عکاس که زن شما رو نمی‌شناسه. _ اشکال شرعی هم نداشته باشه، من غیرتم قبول نمی‌کنه. با ورود حلقه‌های عروس و داماد و کف و سوت و جیغ حاضران، گفت‌وگوی خواهر و برادری خودبه‌خود به اتمام رسید و مراسم باشکوه بعدی آغاز شد. اعظم دستش را جلو آورد و عباس آرام حلقه را توی انگشتش جا داد. ناگهان این تصویر در ذهن اعظم جرقه زد. دوباره تصویر را با دقت نگاه کرد. خودش بود؛ دقیقاً همین صحنه با همین حلقه و با همین دست. چند سال پیش همین صحنه را در خواب دیده بود؛ دامادی که چهره‌اش دیده نمی‌شد، فقط دستش توی خواب بود و همین دست بود! *** عباس همان شب با خانواده‌اش برگشت قم و فردا هم رفت منطقه و دوباره تا دو هفته هیچ خبری از جناب تازه‌داماد نبود. دو هفته دوری، سخت گذشت. با اینکه به‌نظر می‌رسید هنوز کتاب عشق این زوج جوان به فصل اُنس نرسیده ‌است، ولی واقعیتی که در دل‌هایشان می‌گذشت، تابع هیچ قانون و کتابی نبود. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
اين عشقِ بزرگ‌تر است كه ما را از معشوق‌هايمان آزاد مى‌كند...اين است كه ابراهيم با اينكه اسماعيل را دوست دارد، او را مى‌بخشد؛ چون عشق بزرگ‌ترى دارد. _استاد علی صفائی حائری عید قربان مبارک باد.🍃 📌@shahid_abbasasemi
اگر به حکمت مندرج در توجه شود، خیلی از راه‌ها برای ما باز میشود. در عید قربان یک قدردانی بزرگ الهی نهفته است از پیامبر برگزیده‌ی حضرت حق، حضرت ابراهیم (علیه‌السّلام) که آن روز ایثار کرد. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. ‌امتحانهائی که ما میشویم، در واقع نقطه‌ی اصلی‌اش همین است؛ پای یک ایثار و یک گذشت به میان می‌آید ... 🔹امتحان الهی برای این نیست که خدا ما را بشناسد، ببیند ما در چه وزنی، در چه حدی هستیم؛ خود امتحان در حقیقت یک گام است به سوی مقصد... امتحان یعنی عبور از وادی محنت. یک محنتی را، یک شدتی را جلوی پای یک انسانی یا یک ملتی میگذارند؛ عبور از این محنت، امتحان است. اگر توانست عبور کند، به آن منزل مقصود میرسد. _امام خامنه‌ای 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° وقتی عباس آمد و به جبران این دوری پانزده روزه، یک هفته در تهران ماند، اعتراف‌های شیرین دلتنگی و نگاه‌های پرمحبت که وارد میدان شد، کتاب عشق هم تندوتند ورق خورد و به صفحه‌ی اُنس رسید و از آن هم گذشت و به‌سرعتِ عجیبِ این احساس پاک لبخند زد. ولی عباسِ پاسدار که مأموریت شغلی‌اش دوباره او را به اهواز می‌خواند، این‌بار رفت تا یک ماه دوری را به خودش و دخترخاله‌ی دل‌باخته‌اش تحمیل کند. این دوری برای اعظم آن‌قدر سخت بود که از سر بی‌قراری، توی همین یک ماه، دو بار برای عباس ‌نامه نوشت و ارسال کرد. ولی هرچه منتظر ماند و به در زل زد، خبری از پستچی‌ای که برایش جواب بیاورد، نبود. هر روزی به‌قدر هفته‌ای طول می‌کشید و هر ساعتی به حجم یک شبانه‌روز کش می‌آمد و دلتنگی هر لحظه آزاردهنده‌تر می‌شد. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° گرمای کشنده و غیرقابل‌تحمل جنوب اضافه شده بود به گرد و خاک شدید و کلافه‎کننده و با حرارت وحشتناک میله‌های آهنی دکل نگهبانی، تکمیل‌شده بودند برای اینکه طاقت هر انسانی را طاق کنند. عباس آن بالا با دوربین و اسلحه ایستاده بود و تمام حواسش را داده بود به اطراف. نخل‌ها، جاده، آسمان، بیابان، دیوارهای پادگان، صحنه‌های تکراری همیشگی که عباس با آن‌ها مأنوس بود. ولی مدتی بود حس و حالش نسبت ‌به همه‌چیز تغییر کرده بود. همین‌طور که داشت به چشم‌انداز تکراری همیشگی دکل نگاه می‌کرد، فکر و خیالش تهران بود. رفته بود منزل خاله فاطمه. تازه داشت لبخند روی لبش نقش می‌بست که صدایی از پایین دکل داد زد: عباس عاصمی تویی؟ خم شد و پائین را نگاه کرد: بله. _ نامه داری. لبخندی که نیمه‌کاره جمع شده بود، دوباره روی صورتش پهن شد: اومدم. تندوتند نردبان را پایین آمد. نامه را گرفت و تندتر برگشت بالا. لبه‌ی پاکت‌ نامه را بدون لحظه‌ای درنگ، با احتیاط پاره کرد. دستخط اعظمش بود، کلمات اعظمش، احساسات اعظمش. تک‌تک کلمه‌ها را خواند تا نامه تمام شد. بی‌اختیار دید چشم‌هایش رفته‌اند سر سطر اول و بهانه‌ی دوباره خواندن گرفته‌اند. دور دوم که تمام شد، نامه را تا کرد و گذاشت توی جیبش. ولی تا خواندن سه باره، نیم‌ساعت بیشتر فاصله نشد و تا شب و موقع خواب به پنجمین و ششمین دور هم کشید. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
"آنان که به من بدی کردند ، مرا هشیار کردند ! آنان که از من انتقاد کردند ، به من راه و رسم زندگی آموختند . آنان که به من بی‌اعتنایی کردند ؛‌ به من صبروتحمل آموختند . آنان که به من خوبی کردند ، به من مهر و وفا و دوستی آموختند . . پس خدایا به همه‌ی آنانی که باعث ‌تعالی دنیوی و اخروی من شدند ، خیر و نیکی‌ ِدنیا و آخرت عطا بفرما ." _شهید مصطفی‌ چمران به وقت ۳۱ خردادماه، سالگرد شهادت بزرگمرد ایرانی، شهید دکتر مصطفی چمران، صلواتی برای شادی روح ایشان و یارانشان هدیه کنید. 📌@shahid_abbasasemi
ادامه داستان 🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
°•○●°•🍃•°●○•° آخر شب قلم و کاغذ برداشت که جواب بنویسد. نوشت و خط زد، نوشت و خط زد... بی‌خیال شد و گفت: من به این قشنگی نمی‌تونم بنویسم. خوب نیست. ولش کن اصلاً! * نامه‌ی بعدی، ده روز بعد رسید. عباس‌ نامه را که گرفت، سرش را خاراند و گفت: عباس آقا! کارت دراومد. دو تا نامه رو دیگه نمی‌شه بی‌جواب گذاشت. باید یه فکری بکنی. ولی باز هم وقتی کلمات و تعابیر زیبای اعظم را خواند، اعتمادبه‌نفسش ریخت و دوباره بین عباس و خودکار و کاغذ، جنگ بی‌نتیجه‌ای شکل گرفت. نشد. نتوانست. صحنه‌ی بعدی هم که مثل روز روشن است: گله کردن و ابراز دلخوری اعظم خانم از این چشم‌انتظاری و اعتراف عباس آقا به اینکه حریف خودش نشده که با قلم اعظم خانم رقابت کند! سر و ته ماجرا را هم با این جمله هم آورد که: ببین خودم زودتر از نامه‌م رسیده‌م. این‌ که بهتره. اگه جواب می‌دادم، تا با پست برسه دستت کلی طول می‌کشید. * تا چند ماه، این دوری‌های آزاردهنده و طولانی جزء جدانشدنی زندگی اعظم و عباس بود. آن‌ هم در سال‌هایی که نه ‌تنها موبایل هنوز خلق نشده بود، بلکه تلفن هم برای خودش کیمیایی بود و در هر محله، فقط چند خانه از این نعمت عظیم الهی بهره‌مند بودند و منزل آقا جواد اکبری جزء آن کیمیادارها نبود. °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
"خوش بر سعادت دل آن عاشقی شود، که آب و تاب عاشقی اش « سامرائی » است.." ولادت امام هادی علیه السلام مبارک باد.🍃 📌@shahid_abbasasemi
_امام هادی علیه‌السلام و جنگ روانی علیه خلیفه قدرتمند "امام هادی علیه‌السلام با دیدِ یک انسان مبارز  به دربارِ متوکّل رفت و مجلسِ شراب او را به مجلس معنویت تبدیل کرد. یعنی او را مغلوب کرد؛ به طوری که در آخرِ حرفهایش، متوکّل برای حضرت عطر آورد و او را با احترام بدرقه کرد. در مبارزه‌ای که شروع کننده‌ی آن، خلیفه‌ای تندخو و قدرتمند بود، امام هادی دست به یک جنگ روانی زد؛ مبارزه‌ای که در آن نیزه و شمشیر کاربُرد ندارد." _امام خامنه‌ای 📌@shahid_abbasasemi