eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
253 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 مادرم قبل پدر نام تو را یادم داد، عادت کودکی ماست‌، حسین گفتن ما!✋🏻  @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱🦋 اتفاقی از روی عکس ها دیده بودیم که همراه حاج قاسم است اما اصلا از خودش نمی شنیدیم. ✨رسم امانت داری را در کارش به شدت رعایت می کرد. روحیه اش البته کلا هم اینطور بود که اهل خاطره گویی نبود. 🕊همسرم که به شهادت رسید با اصرار از او خواستم چند خاطره برایم تعریف کند. مسئولیتش هم اجازه صحبت نمی داد. شاید چند سالی از یک اتفاق که می‌گذشت تازه از آن برایمان تعریف می کرد.... به روایت خواهرشون زینب پاشاپور (همسر ) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🥀🌱 به اشک دیده ی ترت، به خون پاک حنجرت به حنجربریده و به قطعه قطعه پیکرت به راس از بدن جدا، به صورت منورت به جای تازیانه و دل حزین دخترت مرا ز من جدا کن و مکن ز خود جدا حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجاه_و_سوم 😔چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب
✍️ 🌷حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد : «عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : «نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید : «مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 😭تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد : «عباس برات از چیزی نگفته بود؟» 💫و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 🚙ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم : «چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید : «برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جای خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم : «حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» ✔️و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد : «اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» 😒و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : «امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم : «حیدر چجوری اسیر شدی؟» 🔹دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت : «برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» 💔از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت : 🍃«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» ✨از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم : ❤️«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید : «نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 👥مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️ داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی‌نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. 🌹 پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و سردار عزیزمان 📍 آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی است! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
واقعا شگفت انگیز هست. بدون هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای، دقیقا داستان در سالروز عملیات آزادسازی و شکستن محاصره آمرلی به پایان رسید یعنی ۹ شهریور... خداروشکر🌷
AUD-20200819-WA0009.mp3
5.07M
ببار ای بارون ببار 😭💔 امشب جونه همه بر لب خون مادر زینبِ... 🎙محمود کریمی - @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹موشن گرافیک 📅خرداد ۱۳۹۳ گروه تروریستی داعش به شهر حمله کرد. اهالی این شهر ۱۸ هزار نفری از شیعیان ترکمن عراق هستند. در طول بیش از ۸۰ روز محاصره آمرلی توسط تروریست‌های داعش مجامع بین المللی سکوت اختیار کرده بودند. ۸۰ روز مقاومت مردم آمرلی باعث شد تا این واقعه را بنامند.  ❤️سردار  فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یکی از ارکان آزادسازی آمرلی از دست تروریست‌های تکفیری داعش بود. عملیات آزادسازی و شکست محاصره آمرلی ۹۳.۰۶.۰۹ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍎🍂 عجب آمینی گفته این نسل به دعای آخر هیئت : عمرمون علوی، مرگمون حسینی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
Shame Ghariban Ast 128 (MusicTarin).mp3
7.98M
🕯▪️🕯▪️🕯▪️🕯▪️🕯▪️🕯 است زینب پریشان است...💔 شهدا دعاگو باشید...😭 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🕯▪️🕯▪️🕯▪️🕯▪️🕯▪️🕯
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
▪️🍃 این لباس نوکری را ای شه از نوکر مگیر چون که یک عمری بود این افتخارم یا حسین... 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 در دوران عقد بودیم. یک شب که از خانه پدرش بر می گشتیم، دیدیم در یک خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی، ماشین ها که می رسند نیش ترمزی می کنند، نگاه می کنند و می روند. برایمان سؤال شد که چی شده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی، دیدیم ۲ تا موتور سوار یک خانومی را می خواهند به زور سوار کنند. همه نگاه می کردند و می رفتند! محمدحسین تا رسید ترمز کرد. پیاده شد و درب ماشین را قفل کرد. من ترسیدم هرچه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن ۲ نفر، آن ها هم فرار کردند. بعداً به محمدحسین گفتم : یک کم احتیاط کن. شاید چاقویی یا چیزی داشته باشند. محمدحسین گفت: مثل نماز واجبه، این خانوم هم مثل ناموس خود ماست. خیلی غیرتی بود. هر وقت من همراهش سوار ماشین بودم، اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، سوار می کرد حتی اگر شده مسیر را عوض کند تا آنها را برساند. ✍راوی همسر ✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دختر ۸ ساله شهید فاطمیون که مثل دردانه اباعبدالله بعد از اینکه فهمید پدرش چطور شهید شده پر کشید و رفت پیش باباش... (س) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️🕯 خاطرات تلخی داشت ساربان را نمی بری از یاد تا قیام ِ قیامت آقاجان را نمی بری از یاد😭 🏴فرا رسیدن (ع) تسلیت باد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین