eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
876 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌿 شما بر بال سپید کدام مَلَک نشستید که بی امان بسوی معبود شتافتید؟ شما قطرات اشکهایتان را پای کدام بَذر ریختید که لاله شهادت را به این سرعت بارور کردید؟ |معراج شهدای تهران سالروز شهادت : ۹۸.۰۸.۰۷ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۸) 🌷با حاج‌محمد از صلنفه به حماۀ رفتیم که حاج‌اصغر را ببینیم. آن‌موقع حاج‌اصغر در البیطره مستقر بود. خیلی گرم از ما استقبال کرد. 🔹توی دفترش یکی از همکلاسی‌های دوره کارشناسی‌ام را دیدم، مترجم حاج‌اصغر بود. [حاج اصغر] موقع ناهار برای همه‌مان غذا سفارش داد. سفره که پهن شد، کل نیروهایش را صدا کرد. 👥سرباز و نیروی نظامی و ایرانی و سوری و لبنانی هم برایش فرقی نداشت. همه را به یک چشم می‌دید. تا همه نیامدند، دست به سفره نبرد. همین رفتار، مرا بیش‌تر شیفته‌اش کرد. ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌🍎🌱 عطر سیب حرمت می وزد از سمت عراق است دلم باز هوایی شده است.... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
‌🔹🌿 تحریف شهادت دختر رسول الله و زدن تهمت مماشات علی (ع) با خلفای عصرشان توسط ، هیچ فرقی با موهنات به پیامبر خدا ندارد و دشمن محمد و آل محمد (ص)؛ همان دشمن خداست! پ.ن : طبق عکس منتشر شده از دهباشی و صادق شیرازی، مشخص است این خزعبلات دهباشی از کجا آب می خورد! به مادر پهلو شکسته واگذارتان می کنیم! @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت : «تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست : «شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم : «همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید : «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد : «می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد : «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد : «خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم : «چرا خونه خودمون نرم؟» بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید : «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم : «چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد : «هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت : «مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🍃 تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۹) حاج‌ اصغر چند‌بار بین کلاس‌هایم آمد و به بچه‌ها سر زد. پیگیرشان بود تا اگر مسئله یا مشکلی دارند حتما رفع‌ و رجوع شود. به بچه‌ها می‌گفت : «شما زبان فارسی را یاد بگیرید، نه فقط به‌خاطر جنگ، چرا که این جنگ بالاخره تمام می‌شود و شما می‌توانید در دانشگاه دمشق خیلی راحت در رشته زبان فارسی ادامه تحصیل بدهید. حتی من برای‌تان از دانشگاه‌های ایران پذیرش می‌گیرم.» ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
✍️ دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد : «من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت : «این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید : «فکر کنم خودتم نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه به لحظه ما، کار ما، حرکت ما، نیت ما، رفتار ما، گفتار ما، این شهدا نظارت و کنترل روش دارن... 🎙 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌یک از شروط شهادت از زبان پسر بزرگ شهید امر به معروف و نهی از منکر و شهید غیرت 🚨 "بی تفاوت نبودن" 📹پدرم خیلی غیرتی بود، نسبت به اطرافیانش نبود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 تو چه میکنی، این میانه ی خون برادرم برای بیداری ما...؟! آخ... یادم رفته بود... شهید بیدار میکند.... شهید دستت را میگیرد..... شهید بلندت میکند... شهید... شهیدت میکند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 بابتِ عشقِ شما بوسه زنم بر دستِ... پدری را كه به من نوكريَت را آموخت @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋 من با تجربه می گویم : میزانِ فرصتی که در بحران ها وجود دارد، در خود فرصت ها نیست. اما شرطش این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم... | از بحران ویروس منحوس فرصت بسازیم با و آمدن مجدد در میدان به سفارش رهبر معظم انقلاب @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می‌کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد : «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی‌اش پس از ساعت‌ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی‌اراده از دهانم پرید : «می‌تونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی‌البداهه پاسخ داد : «حرف می‌تونه بزنه، ولی نمی‌تونه بکنه!» لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و به فدایم رفت : «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» ندیده تصور می‌کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی‌خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه‌های اشکم را چید و ساده صحبت کرد : «زینب جان! داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می‌کنن، یعنی خودش داره صحنه جنگ رو برای آماده می‌کنه!» از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی‌صدا زمزمه کرد : « داره میفته دست تکفیری‌ها، حمص همه آواره شدن! آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست‌هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به‌خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد : «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، و تصمیم گرفتن هسته‌های مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این رو می‌گیریم!» و دلش برای من می‌تپید که دلواپس جانم نجوا کرد : «اما نمی‌تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی !» سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم : «تو منو به‌خاطر اشتباه گذشته‌ام سرزنش می‌کنی؟» طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد : «همون لحظه‌ای که تو حرم (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم‌خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی‌صدا پرسیدم : «پس می‌تونم یه بار دیگه...» نشد حرف دلم را بزنم، سرم از به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : «می‌خوای به‌خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت به‌خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی‌کنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس هم کرده!» تازه حس می‌کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور بود، این !» سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد : «حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می‌تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه‌ای ذهنم به هر طرف می‌دوید و کودکانه پرسیدم : «به مادرش خبر دادی؟ کی می‌خواد اونو برگردونه خونه‌شون ؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و می‌دید اینبار واقعاً شده‌ام و پای جانم درمیان بود که بی‌ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :د«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می‌کنم، برا تو هم به بچه‌ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری ان‌شاءالله!» دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه روی چشمم رژه می‌رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می‌دیدم و یک گوشه دلم از دوری‌اش آتش می‌گرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می‌خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می‌گفتم راضی نمی‌شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۱۰) 🔹همیشه راجع به شرایط بچه‌ها از من پرس‌و‌جو می‌کرد. یادم هست چندتا از بچه‌های کلاس ضعف بینایی داشتند. وقتی به حاج‌اصغر گفتم، بلافاصله به حاج‌محمد گفت : ✔️«برای همه‌شان وقت دکتر بگیر، ببین مشکل‌شان چیست.» 👤نیرویی داشتیم که ۱۸ سالش بود و در کشتار الزاره مادر و یک خواهرش به دست تروریست‌ها افتاده بودند. خودش و خواهر کوچک‌ترش هم به صلنفه فرار کرده بودند. حاج‌محمد گفت: 🚨«آقای صبوح، می‌خواهم به او بگویی اولویت اولش این باشد که درسش را ادامه بدهد. در کنار این که این‌جا با ما همکاری می‌کند، از تحصیلش عقب نماند. بالاخره یک روز خانواده‌اش برمی‌گردند. حاضرم به او حقوق ثابت بدهم یا اگر برای کلاس خصوصی یا ثبت‌نام نیاز به پول دارد، تمام هزینه‌اش را پرداخت می‌کنم، فقط و فقط درسش را بخواند.» ☺️دوستان ایرانی ما نظیر حاج‌اصغر یا حاج‌محمد در سوریه فقط کار نظامی نمی‌کردند و کنار هر اقدام نظامی، صدها کار فرهنگی انجام می‌دادند. به همین خاطر بین مردم سوریه ماندگار شدند. ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با ✍وب جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
❤️🍃 ✨خیلی دست ‌و دل ‌باز بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد قبل از ۹۸، یکی از بچه‌ها خیلی توی خودش بود. می‌خواست برود کربلا ولی از نظر مالی در مضیقه بود. 🌷مرتضی که خبردار شد، موجودی همه کارت‌های بانکی‌اش را روی ‌هم گذاشت و به او داد. برگه مرخصی‌اش را هم امضا کرد و گفت : «برو به ‌سلامت. سلام منو به ارباب برسون.» شهید آبان ۹۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 شدت این عشق در شعرم نمی گنجد چرا؟! بیخیال شعر اصلا دوستت دارم حسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹