eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
264 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم : «حتماً دوباره بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. از فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم : «چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد : «الان ما از اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که التماسم می‌کرد : «زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم : «شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم !» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💖🌱 آرزویم را شهادت می نویسم تا نکند یک وقت، آرزوهایی دراز مرا از آن سعادت ابدی، حتی در آرزو کردن جدا کند . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
میلاد با سعادت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) مبارکباد🎉 شبتون حسینی❤️☕️🍪 التماس دعای فراوان🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌❤️🌱 گَر شود فانی دو عالم، عشقبازان را چه غم جلوه‌ی معشوق و سوزِ عشق بادا پایدار...! ✍زمانی‌ یزدی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 وقتي مي‌خواست ازدواج كند، به همسرش گفته بود : «پايان راه من شهادت است و اگر جنگ تمام شود و شهيد نشوم، هر كجا جنگ حق عليه باطل باشد، به آنجا مي‌روم تا شهيد شوم.» و اين يعني : مبارزه جغرافيا و مرز نمي‌شناسد و پاياني ندارد... معروف بود كه بسيار پركار است و كم خواب و هم او به مادرش گفته بود : مادر! من خواب و استراحت دنيا را به تمام زرق و برقش به دنيادارها بخشيدم! اين دنيا براي من تنگ است و جاي من اينجا نيست. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم. چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به راضی شدم. مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم افتاده بود. دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم. چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش به فدایم رفت : «قربونت بشم زینب جان! ما اطراف درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند. گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 تصویر در دستان اهالی بوکمال در سالروز آزاد‌سازی‌ این ‌شهر از دست داعش @tafahoseshohada@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🌿 هركس شود بخاك ری از معرفت مقيم باشد پناه مرحمت سيّدالكريم از بسكه صحن و گنبد او با صفا بود باشد بسان عرش خدای جهان عظيم بوی عبير می وزد از تربتش مدام گويا كه از بهشت برين می رسد نسيم باشند عرشيان به طواف مزار او هستند قدسیان همه بر درگهش مقيم از بس حريم محترمش دلربا بود آيد پی زيارت او با عصا كليم عطر فرح فزای مزارش علی الدّوام باشد چنانچه می رسد از باغ گل، شميم ای مهر پر فروغ جهانتاب عارفان وی گوهر معانی حق، باسط النّعيم گلدسته های صحن تو ای سبز تر زِ عشق چون گنبدت بعرش زند طعنه مستقيم "خائف" هرآنكه سر نهد او را به آستان اجر كثير می دهدش خالق رحيم ✍حسین زارعی (خائف) 🎊میلاد با سعادت حضرت (ع)، نوه ی معزز کریم اهل بیت گرامی باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 شما پیروزید، برای اینکه شهادت را در آغوش می گیرید. و آنهایی که از شهادت و از مردن می ترسند؛ آنها شکست خورده اند.... 💔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک شبتون مهدوی🌼🌱 التماس دعا دارم🦋🍁☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 لذت عشق به همین حس بلاتکلیفی‌ست… لطف تو شامل حالم بشود یا نشود… @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۶) ✔️حلب آزاد شده بود ولی موقعیت پرخطر و شکننده‌ای داشت. اگر داعش با النصره دست می‌دادند می‌توانستند راه زمینی را ببندند. 👌اصغر معتقد بود برای تدارک این منطقه باید جایی غیر از حلب هم یک بنه پشتیبانی داشته باشد تا سوخت، غذا، مهمات و دیگر ملزومات رزمندگان را در آن دپو کند و به‌ موقعِ نیاز از آن استفاده کند. چند نقطه را شناسایی کرده بود و خیلی خوب این بنه‌‌ها را تجهیز کرده بود. می‌گفت: «من می‌توانم بیایم نزدیک شما و حتی توی حلب هم برایتان بنه تدارکاتی بزنم که اگر مرکز دپوی (۱) شما را زدند، خیال‌تان از بابت تدارکات و مهمات راحت باشد.» 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه ________ ۱)انبار وسایل و کالا و تجهیزات @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
✍️ گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط را صدا می‌زد. کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه (علیهم-السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. ردّ از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به همسرم از گوشه چشمم چکید. به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان گوشم را کر کرد. مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم را در دهانم حس می‌کردم. از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم : «!» با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. با همین یک کلمه، ایرانی و بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید : «ابوجعده چقدر براش میده؟» و دیگری اعتراض کرد : «برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت : «بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد : «فکر نمی‌کردم جاسوس زن داشته باشه!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿🌸 شما (بسیجیان) ما را با فداکاری‌ها و خدمتتان خجل کردید، شما حجت را بر ما تمام کرده‌اید. شما با کار‌های خودتان سبب مباهات و افتخار پیامبر اکرم (ص) شده‌اید. شما امام زمان (عج) را روسفید کردید، شما در پیشگاه خداوند متعال مقامی دارید که ما باید به شما غبطه ببریم، شما موجب عزت اسلام و مسلمین و مردم ایران در دنیا گشته‌اید. شما تاریخ را با عظمت در معنویت خود زرین و افتخار آمیز کرده‌اید، شما را ملائکه الله فراموش نخواهد کرد، ارواح طیبه شهدای شما در خط مقدم به شب‌های حمله حاضر و ناظر هستند. شما یاوران خدا و پیامبر (ص) و امام حسین (ع) و امام حسن (ع) و فاطمه زهرا (س) و زینب کبرا سلام الله علیهما و امام زمان (عج) هستید، خدا دشمنان شما را ذلیل و خوار خواهد کرد. ✍️بیانات (ره) در سال ۱۳۶۱ در خصوص |خبرگزاری دفاع مقدس 🎈 و نام و یاد شهدای بسیجی گرامی باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍁🍂 حاج محمد دو فصل است تقویم دلتنگی ام؛ خزانی که هست و بهاری که نیست . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون زینبی☕️🍪 التماس دعا دارم🌷🍃
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 غلامتان به من آموخت در میانه ی خون که روسیاهی ما نیز راه حل دارد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۷) 🔹در منطقه بوکمال برای مهمات مشکل داشتیم و گرفتن مهمات از دمشق به‌خاطر بُعد مسافت و ناامنی منطقه عقلانی نبود. با اصغر تماس گرفتم. خودش درگیر بود ولی با تعامل خوبی که با ارتش داشت مهمات را برای‌مان می‌فرستاد. 👌نگاهش به مسائل، با همه فرق داشت. نمی‌گفت من فلان منطقه هستم، چه ‌کار دارم به بوکمال. همۀ سوریه را یک جبهه یکپارچه می‌دید. هر کاری از هر نقطه از او می‌خواستیم نه نمی‌گفت و برای‌مان انجام می‌داد. 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
✍️ از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند : «ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. مسیر حمله به سمت را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد : «پس از افغانستانی؟!» جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت : «یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» و همان برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت : «آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند : «!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. بین برزخی از و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل کندن از منوچهر سخت ترین کار زندگیم بود...😔💔 💞عاشقانه دفاع مقدس و همسر معززشون سالروز شهادت : ۷۹.۰۹.۰۲ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊