eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۹) یک سال از می‌گذشت. جمعیت ساکنان محله بیش‌تر شده بود، اما هنوز خیلی از خیابان‌ها و کوچه‌ها درست و حسابی نداشتند و مردم برای رفت و آمد به می‌افتادند و  بچه‌ها نمی‌توانستند بازی کنند. بعضی‌ خانه‌ها هم برق و آب نداشتند. نمی‌توانستم باشم. کمبودهای قبل از انقلاب تازه خودش را نشان می‌داد. کارها زیاد بود و توی هر محل یکی باید می‌افتاد این کارها. بلد بودم چطور از پسش بربیایم. پی‌اش را گرفتم و هماهنگي‌های آسفالت کردن کوچه‌ها را انجام دادم. فقط مانده بود وسایل را بگیرم. بعد از برگشت هم باید حوریه‌سادات را مي‌بردم بیمارستان. آن سال ما منتظر به دنیا آمدن پسرمان بودیم... ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱
💠 | از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. صدای پدر ظاهرا تا حیاط هم رفته بود که مادر را از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: "چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!" پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: "کی منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!" مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی دلداری اش داد: "اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش کردی، میذاره میره..." پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: "تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!" در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: "عقل من میگه باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن..." کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از گرد شده بود، پرسید: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: "چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر میگه داد نزن مردم بیدار میشن!" عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: "صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره." سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: "توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!" اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، تر میشد که دوباره فریاد کشید: "تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!" نگاهش به قدری پُر غیظ و بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: "الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: "بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!" بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره..." که پدر با به میان حرفم آمد: "نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!" دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی میشد که تا این حد بد رفتاری کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹صحبتهای با یک پدر شهید رهبرمعظم انقلاب : جمهوری اسلامی را بزرگترین نعمت الهی می داند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 : وای به حال جامعه ای که گروه ممتازش تبدیل بشه به گروه بی دردش!! 🎓 بر دانشجوهای واقعی مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۸) 💍مسئله ازدواج از دوران دانشگاه پررنگ شد. نمی‌توانم منکر تأثیر کتاب‌های روی خودم باشم. 📚لابه لای کتاب‌هایی که خوانده بودم چیزهایی پیدا کرده بودم که به موجب آن فضای کمی از فضاهای فانتزی فاصله گرفته و مسائل دیگری برایم در اولویت قرار گرفته بود. 👌بعضی کتاب‌ها به اندازه درسی نکات ارزشمند برای ارائه دادن در دلشان دارند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
التماس دعا 🦋🌱 شبتون بخیر 🍎☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ پروردگارا! آن‌كه تو را نيافت، چه يافت و آن‌كه تو را يافت، چه از دست داد. (ع)| بحارالانوار، ج ۹۵، ص ۲۲۶، ح۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🌱 ابر مستی تیره گون شد، باز بی حد گریه کرد با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد... 😒 چقدر دلتنگتیم 💔 پ.ن : شهادت حاج قاسم از نتایج ننگین و پررو و وقیح شدن تروریست های فرودگاه بغداد و ترامپ لعنت الله علیه است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و اش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به . دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: "مامان! تو رو خدا نخور!" و نمیدانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: "بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! کردی، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون اینکه از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: "نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم گرفته." و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم: "حتماً دلت خالی مونده. عبدالله گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که نفس کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: "الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊