eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
2هزار دنبال‌کننده
868 عکس
349 ویدیو
20 فایل
مؤلف: @alirezakalami صاحب ۱۲ عنوان کتاب ازخاطرات #شهدا نویسنده سه کتاب از شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه و #شهید_کاظم_عاملو 👈برای دسترسی سریع به #فهرست مطالب کانال، ابتدا پیام «سنجاق‌شده» را کلیک کنید، سپس به سراغ #هشتک‌ها بروید 🫡
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر کاظم در محله به «رضا غریب» معروف است؛ دلیلش را کسی نمی‌داند. در گذشته، وقتی کسی می‌خواست به دیگری آدرس یا معرفی بدهد، باید نام «رضا غریب» را به زبان می‌آورد. در غیر این صورت، شناختی از او صورت نمی‌گرفت. اما با گفتن اسم مستعار، شنونده فوراً متوجه می‌شد منظور چه کسی است. گاهی پیرمردها با او شوخی می‌کردند و هنگام قسم خوردن می‌گفتند: «به رضا غریب که همینه!» پیرمرد نیز لبخندی می‌زند و اجازه می‌دهد بقیه خوش باشند. «رضا غریب» برای اربابانِ زمین کار می‌کند و در تمام عمرش به کشاورزی مشغول بوده است. او زندگی‌اش را در خدمت به این‌وآن گذرانده. «زمان رضاکاظمی» تمام محله جهادیه را سامان می‌دهد. او بچه‌های محله را که در کوچه‌ها پرسه می‌زنند جمع می‌کند و به مسجد می‌برد. کاظم نیز در میان آنهاست. کاظم، فرزند سوم خانواده، عزیزدردانه پدر غلامرضا و مادرش عذرا است. او از کودکی به سردردهای شدید مبتلا می‌شود. این مشکل از کلاس چهارم و پنجم آغاز شده است و گاه آنقدر حاد می‌شوپ که کاظم حتی از خانه بیرون نمی‌آید؛ یکهو حالش چنان بِهم می‌ریزد که در جمع از هوش می‌رود و نقش زمین می‌شود. با این حال، او نیز در کوچه پس کوچه‌ها مانند دیگر بچه‌ها به بازی و شیطنت مشغول است تا اینکه همگی پایشان به مسجد باز می‌شود. «زمان» به بچه‌ها توصیه می‌کند بیکار نمانند؛ برای همین به مرور هر یک به سراغ کاری می‌روند؛ یکی به نقاشی روی می‌آورد و نقاش می‌شود. عسکری رضاکاظمی باطری‌ساز می‌شود و هر کسی سرش جایی گرم می‌شود. کاظم اما به پدرش در کشاورزی کمک می‌کند. خانواده می‌خواهند او را زیر نظر داشته باشند تا مبادا سردردهایش شدت بگیرد. این روند ادامه دارد تا اینکه کاظم به مقطع راهنمایی می‌رسد. در همان سال اول، ناگهان بهبودی میابد و سلامتش را بدست می‌آورد... . کاظم به کتاب‌خوانی علاقه‌ای عجیب دارد. در آن دوران، بچه‌های همسن و سالش تفریحی جز پرسه زدن در باغ‌ها ندارند، اما او اصرار دارد کتاب بخواند یا معانی نماز و اعتقاداتش را بیاموزد. مدتی بعد «زمان» او را به عنوان کتابدار مسجد انتخاب می‌کند. به برکت کتاب‌خوانی، کاظم از سیزده‌سالگی، به هر پرسشی از بچه‌ها پاسخ می‌دهد. او در همان سال‌های آغازین راهنمایی، کتابدار مسجد شده است. پس از شهادت شهید زمان رضا کاظمی، مسئولیت برنامه‌ها غالباً به دوش کاظم می‌افتد. ۲ @shahid_ketabi
بعضی شنیده و دیده‌اند که کاظم در کودکی مریض شده است؛ او گهگاه تشنج می‌کند. بیماری به قدری حاد است که حتی پزشکان برای مداوا از دستشان کاری برنمی‌آید و او تا دوازده-سیزده سالگی به این مرض مبتلا است. مریضی‌اش مادرزادی نیست؛ می‌گویند انگار در کودکی میان کوچه حیوان یا چیزی دیده و بعد از آن، حالش دگرگون شده است. خانواده‌ی درمانده، برای درمانِ بیماری زیاد او را این‌ور و آن‌ور می‌برند. اما جوابی عائدشان نمی‌شود و نتیجه‌ای نمی‌گیرند. یکبار خاله‌‌اش رو می‌کند به آنها و می‌گوید: «دکترِ این بچه، (ع) است.» آقا غلامرضا و همسرش بچه را برمی‌دارند و به پابوس حضرت(ع) می‌روند و با هزار امید و آرزو به پنجره فولاد می‌بندند. عذرا خانم نیمه شبی می‌رود که به او سری بزند. می‌بیند که بچه، با چشمانی باز نشسته است! با تعجب می‌پرسد: «بیداری پسرم؟» کاظم پاسخ می‌دهد: «خیلی وقته مامان!» و سپس برای مادرش تعریف می‌کند که چه شده است. او می‌گوید: مردی با عمامه‌ی سبز آمد پیشم و به من گفت: «بلند شو پسرم! تو دیگه هیچ مشکل و مرضی نداری.» از آن روز دیگر مشکل کاظم حل می‌شود و بیماری برای همیشه از بدنش رخت بر می‌بندد! ۳ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی نیم ساعت از ۲۲ بـهـمـن سال ۶۰ گذشت و بدنیا آمدی، کسی فکر نمی‌کرد یک روز به چهره نورانی تو غبطه بخورد و برای عاقبت به‌خیری‌ات دست به دعا بردارد! کسی باور نمی‌کرد همان بشود که خودت گفتی؛ با یک ترکشِ کوچکِ عامل انتحاری گروهک جندالشیطانِ عـبـدالمـالـک ریـگـی، شهادت را بغل کنی و در یک چشم بهم‌زدن به دیدار معشوق بشتابی! بدون اینکه خونی ببینی.. کسی به خواب هم نمی‌دید بشوی جزو ۴۳ نفری که آنها را «» نام داد. بشوی کسی که فرمانده نیروی زمینی سپاه، پایگاه هوایی شکاری زاهدان را به یاد و نام وی نامگذاری کند. کسی که بشود محبوب دلها و نور چشم همه! بشود قـنـبـرِ نورعلی! قنبرِ ، جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه و فرمانده قرارگاه قدس کشور علی جان! تـــــولـــــدت مــــبــــارک 🎉🎊🪅💐 امیدوارم این کتاب بتواند تنها گوشه‌ای از عظمت و خلوص تو را به تصویر بکشد و تو را بیش از پیش ماندگار کند. نشانه‌ها که همین را می‌گوید...🤲 👈دعوت می‌کنم بخونید حتما رو وقتی رفت زیر چاپ... بزودی ان‌شاءالله نکته : تصویر متعلق به شهید است؛ همان عکسی که وقتی هنگام شهادت آن را در جیب لباسش گذاشته بود، آغشته به خون پاکش شد 🥺 ضمنا نام شهید هنگام تولد «قنبرعلی» بوده است. @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاظم و خواهرش، معصومه، شش سال اختلاف سنی دارند. نه می‌توانند دوری یکدیگر را تحمل کنند و نه نزدیکی‌شان بدون بگومگو است. به هر حال به هم می‌پَرَند! وقتی از هم دور هستند، دلتنگ می‌شوند، اما به محض رسیدن، مشاجره‌ی خواهری و برادری به‌راه است. بردار همیشه شوخی یا جدی، خوراکی‌های خواهر را می‌قاپد و او را عصبی می‌کند. چون از او بزرگ‌تر است، زورش به خواهرش می‌چربد. کاظم در کنار سر به سر گذاشتن معصومه، گاهی او را به اتاق می‌کشاند و می‌گوید: «معصوم! در رو ببند، من می‌خونم تو سینه بزن.» سپس نوحهٔ همیشگی‌اش، «سوی دیار عاشقانِ» آهنگران، را می‌خواند و خواهرش دو دستی به سینه می‌کوبد. یک بار هم صدایش را ضبط می‌کند، اما نمی‌دانند سرنوشت نوار چه می‌شود. کاظم بارها به مادرش گفته: «چرا اسممو گذاشتید کاظم؟ محمدکاظم بهتر بود.» او با این نام راحت‌تر است؛ حتی روی قرآن و وسایل شخصی‌اش هم «محمدکاظم» را می‌نویسد. او عشق فوتبال است. از بس در زمین بازی دویده، استخوان کوچکی از زانویش بیرون می‌زند. عذرا خانم نگران می‌شود، که این چه بلایی است که پسرش سر خودش آورده، اما کاظم مثل همیشه به شوخی می‌گوید: «نترس ننه جان! کلّه اُردک کوچیکه‌ست که زده بیرون!» و قش‌قش می‌خندد. گرچه در نهایت مجبور می‌شوند آن را عمل کنند. این رفتار شوخ و شیطنت‌آمیز پسر کوچک خانواده، مربوط به روزهای قبل از اعزام به جبهه است. با شروع جنگ، لحن حرف‌های کاظم به کلی تغییر می‌کند و شوخی‌ها کم‌کم رنگ می‌بازد. در اولین مرخصی پس از اعزام، معصومه در عالم خودش بدون روسری در کوچه با بچه‌های همسایه‌ها مشغول بازی است. ناگهان مردی ریش‌دار و با جذبه را می‌بیند که از دور نزدیک می‌شود. خوب که نزدیک می‌شود، می‌فهمد که برادرش است و گل از گلش می‌شکفد. ذوق‌زده به خانه می‌دود تا خبر آمدنش را بدهد. اما وقتی پای کاظم به خانه می‌رسد، به جای سلام، اخم تندی برایش می‌کند و می‌گوید: «دیگه نبینم توی کوچه این‌طوری بگردی‌ها!» و معصومه درجا خشکش می‌زند و خنده از لبش می‌پَرد. کاظم خسته به نظر می‌رسد. به اتاق می‌رود تا دراز بکشد؛ به خانواده می‌گوید: «اگه تو خواب چیزی گفتم، بیدارم نکنین.» ساعتی بعد، صدای ناله‌ای خفیف از اتاق به گوش می‌رسد. همه می‌ترسند. وقتی کنارش می‌روند، می‌بینند خیس عرق شده و با چشمانی بسته، زیر لب نام (عج) را تکرار می‌کند و می‌گوید: «آقا جان! منم با خودت ببر...» خانواده می‌روند بیرون و بعد هرگز به رویش نمی‌آورند که شاهد چه صحنه‌ای بوده‌اند... پس از اعزام اول، کاظم به‌کلی تغییر می‌کند. دیگر کسی جرئت شوخی با او را ندارد. مدام از امام(ره) و شهدا سخن به میان می‌آورد و به فعالیت در بسیج اصرار می‌ورزد. هر شب در پایگاه سرگرم کاری است و می‌گوید: «جهادیه و بسیج محله شهید‌پرورش رو خالی نذارید.» آرزویش این است که نامش نیز میان شهدای محله ثبت شود. معلوم نیست در اولین اعزام چه اتفاقی در جبهه رخ داده است... . ۴ @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید کاظم عاملو .mp3
14.53M
👤سخنرانی در حسینیه شهدای مدافع حرم سمنان در شب میلاد با سعادت حضرت حجت(عج) و مروری کلی و خاص(!) بر خاطرات شهید @shahid_ketabi
آنقدر در می‌زنم این خانه را تا ببینم روی صاحبخانه را دوباره دلِ پر گناه و هوس، سرگشته کوی دلدار شده و هوس شنیدن و دیدن بسرش زده است؛ شنیدن صدای یاران و دیدن آنها. اما چه باید کرد؟ دست ما کوتاه و خرما بر نخیل! در این هنگام، تنها چیزی که روح زخمی از گناه را التیام می‌بخشد، شنیدن خاطرات معشوقه‌ها(شهدا) از زبان و کلام دوستان نزدیکش است. کاظم جان! خوب می‌دانی که شنیدن نام تو از زبان آنان که نه، دیدن نام آنها در تلفن‌همراه مرا غرق دنیای تو می‌کند و آشفته دیدنت. کاظم جان‌! دیشب شنیدم که عزیزی از حاج قاسم حرف می‌زد؛ می‌گفت: «حاجی گفته اگر کسی شهید یوسف‌الهی را بیشتر از من دوست داشته باشد، دق می‌کنم!» وقتی شنیدم جگرم حال آمد! بالاخره یک نفر پیدا شد که مرا درک کند! خوش باشی حاجی کنار رفیقت. شاید تازه فهمیدم که دوست داشتن من بیراه نیست و لابد از طرف تو هم نظری هست و اشاره و کرشمه‌ای. بیا و در این دمِ آخری رخ‌بنما و قضیه را فیصله بده و با اذن خدا جانم را بگیر و مرا پیش خود ببر. بیا و فاصله‌مان را کم کن. این رسمش نیست که من در آلودگی دنیایی خود دست و پا بزنم و تو در ملکوت و در جوار سایر شهدا به دیدار سید شهیدان(ع) نائل شوی! این رسمش نیست من از فراق و دوری تو بسوزم و تو توجهی نکنی! کاظم جان؛ باز امشب خود را در کنار حرم و قبر مطهر و عشقی و عرشی تو می‌بینم. چقدر دوست دارم یک شب تا صبح کنارت باشم و با تو با خدا مناجات کنم و کنار تو و بر قبر تو سر بسایم و نفس بکشم. آسمان به زمین بیاید، زمین برود آسمان، من باید به تو برسم؛ خواسته زیادی است؟! برای من که چندین سال برای تو پَرپَر زدم و سوختم و ساختم زیاد است؟! اگر راهی جز شهادت ندارد، دیگر نمیدانم! آن را هم باید خودت درست کنی و شرایطش را فراهم نمایی... . من آواره تو شدم. چون تو خواستی و تو دعوت کردی و تو مرا کشیدی سمت خودت. امشب باز گریه می‌خواهم و باز دلم هوایی شده. چرا بین این همه شهید تو، کاظم جان!؟ چرا تمام نمی‌شوی؟! نه! نباید هم تمام شوی؛ تمام شدنی نیست آنکه به خالق ازلی و ابدی متصل شده و جام شهادت را سرکشیده است. خداوندا! به حق حلقوم بریده‌ی سید و سالار شهیدان(ع)، به حق پاهای آبله‌زده خاندان عصمت و طهارت در دشت تفدیده کربلا، به حق گلوی چاک‌چاک علی‌اصغر(س)، به حق بدنِ «ارباً اربا»ی علی‌اکبر(س) و سوز دلِ آتش گرفته پدر بر نعش پسر، از تو می‌خواهم مرا بپذیری و را نصیبم کنی؛ چون فقط در این صورت است که می‌توانم کنار عشقم، هوسم، نفسم، روحم، جسمم، خون و پوست و رگم، قرار پیدا کنم و به او برسم. دیگر حرفی نیست. کنار قبر مطهر شهید کاظم عاملو @shahid_ketabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا