یک شب از آن شبهای طولانی و سرد، از گشت آمد و رفت روی تخت دراز کشید که بخوابد.
حس کردم سرحال نیست و خسته است. گفتم لابد از سرما است. نرسیده، خودش را روی یکی از تختهای دو طبقه اتاقمان انداخت و به خواب رفت؛ تخت پایینی. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که دیدم دارد در خواب حرف میزند؛ داشت با خواهرزادهاش حمید که آن وقتها بچه بود، حرف میزد و شوخی میکرد؛ توی خواب مدام «دایی جان! دایی جان!» میکرد و قربان صدقهاش میرفت و میخندید.
با خودمان گفتیم لابد خسته است و دارد هزیان میگوید. یکی دو بار صدایش زدیم. بیدار شد و دوباره خوابید. اما بعد از دفعه سوم، دیدیم لحنِ حرفهایش تا حدودی تغییر کرده و جدیتر شده است. برای بار چندم بیدارش کردیم و ازش پرسیدیم: «چیه #کاظم؟ سردته؟» نگاهی بهمان کرد و چیزی نگفت و گرفت خوابید. ولی هنوز سرش را نگذاشته زمین، شروع به حرف زدن میکرد! سر در نمیآوردیم.
دفعه آخر بعد از اینکه بیدارش کردیم، خودش از ما خواست دیگر صدایش نزنیم. ما هم این کار را نکردیم. ولی دیگر لحنِ حرفهایش با قبل فرق کرده بود و در یک عالم دیگری سیر میکرد.
آخرین صحبتهای آن شب کاظم خطاب به #شهدا بود. یعنی مخاطبش شهدایی بودند که قبلاً به #شهادت رسیده بودند و او میشناختشان. توی خواب با آنها حرف میزد و درد و دل میکرد. با کسانی مثل شهید «شحنه »، «تیتی »، «زمان رضاکاظمی » و بقیه شهدای جهادیه. نمیدانستیم قضیه از چه قرار است. راستش را بخواهید باز هم ما چندان مسئله را جدی نگرفتیم. حتی به ذهنمان رسید که صحبتهایش را ضبط کنیم و فردایش همه با هم بنشینیم و به آن گوش کنیم و بخنیدم. یعنی اولش واقعاً قصدمان شوخی بود. والکمن هم داشتیم.
اینبار تا به خواب رفت، دکمه ضبط را فشار دادیم و گذاشتیم کنار کاظم.
آن شبِ عجیب گذشت.
شب آینده بعد از اینکه رفت و برگشت، خوابید. این دفعه هم تا سرش را گذاشت زمین، شروع کرد. رفتیم سراغ والکمن و روشنش کردیم. اما با کمال تعجب دیدیم دیگر خبری از سخنان غیر جدی شب گذشته نیست. حرفها از همان اول، عرفانی و ملکوتی بود. همه را میخ خودش کرده بود. ما آن شب تمام صحبتها را ضبط کردیم. آن نوارِ باقیمانده که الان داریم، مال همان شب است. همان شبی که به رفقای شهیدش میگفت: «چه جای باصفایی و نورانیای... .» همان شبی که بهشان میگفت: «اینجا مثل بهشته! منم شهید بِشم میام اینجا؟» انقدر با شهدا خودمانی شده بود که گاهی باهاشان شوخی میکرد!
ما مشغول تماشای یک چیز بینظیر بودیم و باید حرفها را مینوشتیم.
یواشیواش نوشتنها هم شروع شد.
برشی از کتاب #رویای_بانه خاطرات بینظیر #شهید_کاظم_عاملو
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان
#عید_امید
#میلاد_امام_زمان
#خلسه
#قرار_جمعه
#کپی_فقط_با_ذکر_منبع_مجاز_است
@shahid_ketabi