eitaa logo
خاطرات و کرامات شهید عاملو
1.3هزار دنبال‌کننده
824 عکس
354 ویدیو
30 فایل
مؤلف : @alirezakalami صاحب ۹ عنوان کتاب از خاطرات #شهدا نویسنده دو کتاب از خاطرات شهید عاملو با عناوین #سه_ماه_رویایی و #رویای_بانه 👈 برای دسترسی سریع به تمامی مطالب «شهید کاظم عاملو»،پس از اینکه پیام سنجاق شده را کلیک کردید، #قرار_جمعه را دنبال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
یک شب از آن شب‌های طولانی و سرد، از گشت آمد و رفت روی تخت دراز کشید که بخوابد. حس کردم سرحال نیست و خسته است. گفتم لابد از سرما است. نرسیده، خودش را روی یکی از تخت‌های دو طبقه اتاق‌مان انداخت و به خواب رفت؛ تخت پایینی. نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که دیدم دارد در خواب حرف می‌زند؛ داشت با خواهرزاده‌اش حمید که آن وقت‌ها بچه بود، حرف می‌زد و شوخی می‌کرد؛ توی خواب مدام «دایی جان! دایی جان!» می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت و می‌خندید. با خودمان گفتیم لابد خسته است و دارد هزیان می‌گوید. یکی دو بار صدایش زدیم. بیدار شد و دوباره خوابید. اما بعد از دفعه سوم، دیدیم لحنِ حرف‌هایش تا حدودی تغییر کرده و جدی‌تر شده است. برای بار چندم بیدارش کردیم و ازش پرسیدیم: «چیه ؟ سردته؟» نگاهی بهمان کرد و چیزی نگفت و گرفت خوابید. ولی هنوز سرش را نگذاشته زمین، شروع به حرف زدن می‌کرد! سر در نمی‌آوردیم. دفعه آخر بعد از اینکه بیدارش کردیم، خودش از ما خواست دیگر صدایش نزنیم. ما هم این کار را نکردیم. ولی دیگر لحنِ حرف‌هایش با قبل فرق کرده بود و در یک عالم دیگری سیر می‌کرد. آخرین صحبت‌های آن شب کاظم خطاب به بود. یعنی مخاطبش شهدایی بودند که قبلاً به رسیده بودند و او می‌شناخت‌شان. توی خواب با آنها حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد. با کسانی مثل شهید «شحنه »، «تی‌تی »، «زمان رضاکاظمی » و بقیه شهدای جهادیه. نمی‌دانستیم قضیه از چه قرار است. راستش را بخواهید باز هم ما چندان مسئله را جدی نگرفتیم. حتی به ذهن‌مان رسید که صحبت‌هایش را ضبط کنیم و فردایش همه با هم بنشینیم و به آن گوش کنیم و بخنیدم. یعنی اولش واقعاً قصدمان شوخی بود. والکمن هم داشتیم. این‌بار تا به خواب رفت، دکمه ضبط را فشار دادیم و گذاشتیم کنار کاظم. آن شبِ عجیب گذشت. شب آینده بعد از اینکه رفت و برگشت، خوابید. این دفعه هم تا سرش را گذاشت زمین، شروع کرد. رفتیم سراغ والکمن و روشنش کردیم. اما با کمال تعجب دیدیم دیگر خبری از سخنان غیر جدی شب گذشته نیست. حرف‌ها از همان اول، عرفانی و ملکوتی بود. همه را میخ خودش کرده بود. ما آن شب تمام صحبت‌ها را ضبط کردیم. آن نوارِ باقی‌مانده که الان داریم، مال همان شب است. همان شبی که به رفقای شهیدش می‌گفت: «چه جای باصفایی و نورانی‌ای... .» همان شبی که بهشان می‌گفت: «اینجا مثل بهشته! منم شهید بِشم میام اینجا؟» انقدر با شهدا خودمانی شده بود که گاهی باهاشان شوخی می‌کرد! ما مشغول تماشای یک چیز بی‌نظیر بودیم و باید حرف‌ها را می‌نوشتیم. یواش‌یواش نوشتن‌ها هم شروع شد. برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر @shahid_ketabi