eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
⬆️⬆️ 4⃣5⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای پیکر شهید بی سری که با پدرش سخن گفت. 🔻بخش دوم 🔹مسوول و کارکنان تعاون به شدت می کردند و من آنها را دلداری می دادم، آنها به من می گفتند که شما چرا گریه نمی کنی؟ 🔸گفتم اینها آمده اند که شهید شوند، شهیدی که با من می زند و خود را به من نشان می دهد جایی برای گریه ندارد. 🔹مسوول تعاونی گفت حاضر است بیست تومان هم پول به من داد گفت: این هم هزینه بنزین بین راه 🔸در همان ایام در روستا دو داشتیم گفتم پیکر شهیدم را فعلا منتقل نمی کنم و تصمیم دارم تا بعد عروسی ها صبر کنم و سپس مراسم را در روستایمان بر پا نماییم. 🔹باز هم گریه حاضرین بلند شد علی رغم اینکه سپاه آمبولانسش حاضر بود جنازه را در گذاشتم و خود برگشتم تا مقدمات کار را مهیا کنم. 🔸سوار شدم در راه نزدیکیهای گدوک بودیم که در وجودم رخنه کرد و با خود اندیشیدم بابا پسرم شهید شده، حالا من چرا باید منتظر عروسی دیگران باشم در همین کلنجار با خودم بودم که شیطان بر من شد، تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خبر را بدهم و برگردم و جنازه را بیاورم. 🔹زیراب از اتوبوس پیاده شدم و برای رفتن به اَتو (روستای محل زندگیمان) سوار مینی بوس شدم، آن زمان جاده ها هنوز آسفالت نشده بود و خاکی بود و سرعت خودروها پایین بود 🔸سوار مینی بوس که شدم از بس که خسته بودم به رفتم در خواب را دیدم و باهم به گفتگو پرداختیم و به من گفت : پدرجان تو بهترین تصمیم را گرفتی که جنازه را گذاشتی تا صبر کنی که عروسی های روستا پایان یابد. 🔹گفتم حالا جواب را چه بدهم؟ گفت مردد نباش الان هم برسی خونه، مادرم روی پله دوم حیاط نشسته در گوشش جریان را بگو و از او بخواه باشد و تا پایان عروسی ها صبر نمایند و سپس به همه اطلاع دهید 🔸در همین گفتگو بودیم که در یک پیچ تند ماشین پیچید و من از روی صندلی پرت شدم و از خواب بیدار شدم و لذت هم کلامی با را از دست دادم 🔹با حال و هوای عجیبی به خانه رفتم هنوز کسی مطلع نبود دیدم همان طور که یوسف رضا گفته مادرش بر روی پله دوم حیاط نشسته است آرام به سمتش رفتم و در گوشش همان که یوسف رضا گفت، گفتم؛ پذیرفت. انگار خداوند سعه صدر و آن را داده بود 🔸به بستگان و دوستانی هم که همواره پرس و جو می کردند می گفتیم که گویا شده است و سپس بعد از پایان دو عروسی پیش رو، در تاریخ 24/4/1366 یعنی مصادف با سالروز تولدش، یوسف رضا در آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣2⃣2⃣ 🌷 🌹 ❤️🕊 💠خواب را دیدم 🔹مـݧ قبل ازازدواج درسطح دبیـرستاݧ میـکردم📕 البتہ اگـر ریــا نباشـد فـے سبیل الله بـود💫 🔸شـاگردے داشـتم کہ دوسـال پیاپـی پیـش مـݧ زبـاݧ میـخواند🤓بہ مـرور زمـاݧ ایـݧ شاگـردم براے مـݧ میفرستـاد👱و قسمت نمیشد. 🔹تا اینکہ یک شب (ص) را دیدم🙂خوابم رابہ گفتم اوهـم بہ چند نفر از زنگ زد،گفتند: دختر شما حتـما باید با ازدواج کند وگرنہ عاقبت بہ خیر نمیشود😞 🔸مݧ یک خواستگار سید هم نـداشتم یکبار داشتم میـخواندم📿 ما بین نماز تلویزیون داشت هاے دلاور را نشان میداد 🔹گفتـم: خـدایا یـکـے را براے خواستگاریم بفرسـت کہ باشـد☺️ باشد؛ هرچہ میخواهد باشـد حدود بعد ایݧ خانم آمد و گفت برادر من دوستـے دارد کہ است ایشاݧ براے خواستگارے آمدند.💐 🔸درهمـاݧ ابتدا گفتند: من از آمدم . حالا اگـر خواستـے بـا مݧ کݧ😊 براے خواستگارے آمده بود ولـے گفت صبرکنید استخاره کنیـم اگرخوب آمد، با هم حرف میزنیم اگرنه خداحافظ😐😕 🔹وقتـے را بازکـرد آمـد، گفت: حـالا کہ این سوره آمد و شما هم خواب دیده اید بایـدمرا قبـول کنـے مـݧ هـم قبول کـردم👸💚😍 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣6⃣2⃣ 🌷 🔸 نسبت به اطرا فش بی تفاوت نبود🚫، مثلا اگر همسایه مشکلی داشت، مشکلش را رفع می کرد حتی در خیابان اگر برای کسی مشکلی پیش می آمد بی تفاوت رد نمی شد. 🔹در روز خرید صحنه ای که خودم بودم و دیدم؛ برای خرید رفته بودیم و قصد برگشتن داشتیم که یک موتور که دو نفر خانم و آقا سوارش بودند و معلوم بود که رابطه با یکدیگر ندارند، تصادف💥 کرد و آقای موتور سوار 🏍از ترس اینکه بلایی سر خانم آمده باشد فرار کرد. 🔸 آقا مهدی با دیدن این صحنه به من گفت که در خودرو بنشین و درها را قفل🔒 کن وخودش را به سرعت به رساند و با منحرف کردن موتور سوییچ را در آورد و مانع فرار او شد تا پلیس🚓 بیاید و رسیدگی کند. 🎤راوی:همســر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
دو روز بعد از مراسم #عروسی مون که هنوز گاز خونه مون وصل نشده بود، #صبح بلند شدم دیدم آقا مصطفی خونه نیست. #زنگ زدم بهشون. گفتند بچه ها رو بردم #اردو!!! گفتم آخه مرد مومن #گاز_خونه مون هنوز وصل نشده، اونوقت بچه ها رو بردی اردو؟ گفتن آخه اگه الان نمی بردم دیگه میخورد به #ماه_رمضون و دیگه نمیشد اردو ببریم.. 👌زندگی شون وقف #بسیج بود. #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣9⃣3⃣ 🌷 💠 حضور پیکر در دخترش 👇👇 ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ 🏡خونواده ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎﯼ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ🚪 خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ باز ﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ:ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ بزرگوار🌷 نسبتی دارید؟ گفت:چطور مگه...؟! 😢... ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ⚰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﺑﯿﺎﺭنش... زد زیر گریه😭 و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ..ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ... میشه به جای ظهر پنجشنبه، بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!😭 🍂شب جمعه... بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ😔... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی🎊 کردن،ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن.کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ👥👥 ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…⁉️ گفتند: ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ،ﺩﯾﺪﯾﻢ؛ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: کجا میبرید...؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش...😭 یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی باشه.ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ.ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ... ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﯼ ﻋﻘﺪ... باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: ببین دخترت عروس شده👰 برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ ...😭😭😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣0⃣4⃣ 🌷 💠 قشنگ ترین لباس دنیا 🔰دعوت شده بودیم به یک . پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن👚 بدوزم، امافرصت نمی شد⌛️ بدوزمش 🔰شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: « ، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم برم.»😔 🔰منصور گفت: «حالا برو رو ببین، شاید بتونی بری.» 😉گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت⁉️» 🔰منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد🚪. در را که باز کردم،خشکم زد😧. لباس شده بود و کنار چرخ آویزان بود.👗 🔰منصور را نگاه کردم که می خندید😄. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهمیدم کار است. 😍 گفت: «نمی خوای امتحانش کنی؟»😊 🔰با ناباوری ؛ کاملا اندازه بود. کار منصور عالی بود👌 خوش دوخت و مرتب✨.با خوش حالی دویدم جلوی آینه🖱. به نظرم قشنگ ترین لباس دنیا بود😍 به روایت همسرشهید 📚منبع/ جلد پنجم مجموعه کتابهای آسمان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔔🔔 ♦️ما اهل کوفه نيستيم 💢ما نيستيم ولى چند نفر از ما دعاى ندبه رو فراموش نميکنه⁉️ 💢ما کوفى نيستيم ولى تا حالا تو عروسي هامون👰 به فکر بوديم به فکر امام زمانمان🌾 بوديم؟؟ 💢ما اهل کوفه نيستيم ولى چند نفر از ما در قنوت نمازش دعاى امام زمان ميخواند؟ 💢ما اهل کوفه نيستيم ولى چند نفر ازما ثواب و صدقه هايش رو براى سلامتى زمان هديه مي کنه؟؟ 💢ما اهل کوفه نيستيم ولى چند نفر از ما بعد از نماز هايش ميخونه؟؟ 💢ما اهل کوفه نيستيم ولى خدا وکيلى چندبارواسه امام زمانمون از يک گناه🔥گذشتيم؟؟ 💢ما اهل کوفه نيستيم ولى واسه خاطر امام زمان دست چند نفر رو👥 گرفتيم و گره از کارشون باز کرديم؟؟ 💢ما اهل کوفه نيستيم ولى همیشه کسانى رو که داشتن واسه امام زمان پول💰 جمع ميکردند رو نصيحت کردیم که 👈اين کار ثواب داره ولى بهتره به فقرا بيشتر برسيم😕 ⚡️از اون طرف وقتى دختر و پسر خودمون شد هیچ یک از فقرا و این سخنان به یادمون نیومد🚫 وچقدر بريز و بپاش کرديم 🔰چقدر گفتيم ما اهل کوفه نيستيم 🔰ولى چقدر شرايطمون شبیه کوفيان شده 🔰ما کوفى نيستيم 🔰ولى عجيب بوى کوفيان به مشام ميرسد ميترســــم دوباره تکرار شود تقصير ماست شما😔 بغض گلو گرفته پنهانى شما😭 🔰آيا حقيقت است که اصلا شبيه نيست ⁉️ 🔰رفتار ما به رسم شما⁉ ✨اللهم ارنى طلعت رشيد✨ 🌺ألـلَّـھُـمَ ؏َـجـلْ لِوَلــیِـڪْ ألـفـَـرَج🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
تازه #عقد💞کرده بود گفتم: نرو به صحنه #درگیری گفت: #شهادت🕊در راه انقلاب واسلام✌️ از #عروسی💖برایم شیرین تر ولذت بخش تراست💚 #احلی_من_العسل😍 همرزم‌شهید #مهدی‌جودکی🌷 #درگیری‌باگروهک‌پژاک 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
زندگی مشترک رو تو شهریور 91 با سفر کربلا شروع کرد.بعد از برگشتن از #کربلا یه ولیمه دادن و مراسم هم کاملا مذهبی و بدون گناه📛 شروع شد. مداح هم کلا تو شب مراسم #عروسی میگفت :داماد چقدر شبیه #شهداست😅😍 کلا از چهره اش معلوم بود شهید میشه🕊 #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣0⃣6⃣ 🌷 برشی از کتاب شرح زندگی عاشقانه 🌷 🍃🌹دوم آبان عيد سال ٩٢ روز برگزاري جشن ما بود، با حميد نيت كرديم براي اينكه در مراسم جشن عروسيمان هيچ گناهي نباشد، .... 🍃🌹مهم ترين كارمان كردن يك خانه مناسب بود حميد نظرش اين بود كه يك اجاره كنيم، اولين خانه اي كه رفتيم حدود ١٢٠ متر بود، خيلي بزرگ و دلباز با نورگير عالي و قيمتي كه با پس انداز حميد جور بود. 🍃🌹تقريبا هر دوتايي خانه را بوديم، هنوز سوار موتور نشده بوديم كه يكي از رفقاي حميد تماس گرفت، صحبتشان كه تمام شد حميد به فرو رفته بود، 🍃🌹وقتي پرس و جو كردم گفت: خانوم ميخوام يه چيزي بگم چون بايد تو در جريان باشي، اگر بودي اونوقت انجام بديم، يكي از رفيقام الان زنگ زد 🍃🌹مثل اينكه براي خونه به مشكل خورده، پول لازم داشت، اگه تو راضي باشي ما نصف پس اندازمون رو به دوستم بديم، با نصف بقيش يه خونه رهن كنيم!!! 🍃🌹ميدانستم با پولي كه ميماند خانه چندان خوبي نميتوانستيم اجاره كنيم از آنجا كه واقعا اين چيزها برايم مهم نبود قبول كردم... با پولي كه مانده بود يك خانه و دلنشين در پايين شهر اجاره كرديم.... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ پرســـ❓ــش و پاســـ🖊ــــخ مهــــــدوے9⃣0⃣1⃣ 📌٦٦ مورد در رابطه با الزمان از 🔅به نام خدا : 🌱1. مردان و زنان شبیه یکدیگر میشوند در و 🌱2. مردان و زنان لباس و میپوشند 🌱3. بین مردم عادی میشود 🌱4.شعار کهنه می شود 🌱5. به افراد . احترام می گذارند 🌱6. را و می کنند و می گویند به تو چه ربطی دارد 🌱7. در امور و از مال کم هم دریغ می کنند و خرج نمی کنند 🌱8. و عزیز می شوند 🌱9. آلات موسیقی در و روی می شود 🌱10. صف های نماز مردم نشانه می شود 🌱11. قرآن را می شمارند و نمی شناسند مگر با صدای آواز و غناك 🌱12. مردم از فرار میکنند 🌱13. مردم می شوند و از دنیا می روند 🌱14. افراد نادان را به دست می گیرند 🌱15 . از بین می رود و جایش را به می دهد 🌱16. افراد و زیاد میشوند 🌱17. بازارها به هم می شوند یعنی بازار تجارت و کسب می شوند 🌱18. تار و تنبور و نی را نیکو میشمارند و همه جا ظاهر می شوند 🌱19. فقرا خود را به می فروشند 🌱20. مردم برای شدن می زنند و دارند 🌱21. اطاعت بی چون و چرای از زیاد می شوند 🌱22.پدرو مادر را و می کنند 🌱23. در مال شرکاءفراوان و می شود (کلاهبرداری) 🌱24. پرده از زنان برداشته می شود 🌱25. سکته و مرگ زیاد می شود 🌱26. دین مردم و می شود و خدای مردم 🌱27. آشنایان در وقت همدیگر را نمیشناسند 🌱28. مردم غذاهای خوب می خورند و جامه های زیبا و فاخر می پوشند و با آن می فروشند 🌱29. مردان با حرام و حرام خود را زینت می کنند 🌱30. کودکان نسبت به بزرگترها و والدین و می شوند 🌱31. عالمان به حرفشان نمی کنند 🌱32. مساجدرا می کنند ظاهر مساجد ولی از نظر هدایت و ارشاد است 🌱33. عیب کالا را می کنند 🌱34. سوار شدن زنان بر روی (اعم از حیوان و غیر آن مثل ماشین . موتور و......) 🌱35. سبک شمردن و هر رابطه دختر و پسر و زن و مرد و نا محرم می شود 🌱36. اسلام میشود و از اسلام فقط باقی می ماند 🌱37. امر به معروف را می شمارند و همه در مساوی اند 🌱38. خرج کردن زیاد برای و دریغ از خرج کردن برای 🌱39. مومنین در این زمان و و می شوند 🌱40. نماز را شمرده و به نمی خوانند 🌱41. موذن برای گفتن می گیرند 🌱42. قرآن و می شود فقها و عالمان به قرآن اندک 🌱43. از مال و جان مردم گرفته می شوند (جوانمرگ می شوند) 🌱44. افراد مورد و کم می شوند 🌱45. مال حلال می شوند 🌱46. کم فروشی می شود 🌱47. ازدواج با و با صورت میگیرد و عادی می شود 🌱48. فساد می شود 🌱49. بیت المال وسیله می شود 🌱50. مسکرات و نوشیدنی های حرام می شوند 🌱51. مال ترک می شوند همانند آن 🌱52. صاحبان مال و ثروت بزرگ می شوند 🌱53. مردم قبور محل قرار می دهند 🌱54. هیچ چیز بهتر از در آن زمان نمی باشد 🌱55. زبان و کم است 🌱56. مردم شده و از اهل تقلید می کنند 🌱57. موسیقی مطرب رواج می یابد و معمول می شود وکسی آن را نمی کند 🌱58. شرب خمرو می خوارگی می کنند 🌱59. زنان فرزندان خود را و تربیت می کنند 🌱60. زیاد می شود 🌱61. صورت مردم اما دلهایشان است 🌱62. حرف حق را می کنند 🌱63. در ها هر کاری بخواهند می کنند از گناه . فساد . ساز. آواز و...... 🌱64. از مردم جدا شوی تو را می کنند 🌱65. بالا رفتن در آن زمان عادی می شود 🌱66. شنیدن آیات قرآن می شود التماس دعای فرج😍 🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
گفتم بگذار #عروسے ڪنیم یه ذره طعم زندگےروبچشيم بعد حرفِ #رفتن بزن اما #يڪدفعه رفت و پیڪرش برگشت وقتے در #معراج صورتش رانوازش ڪردم ازچشمش #قطرات_اشڪ جارےشد😭 #شهید_امیر_سیاوشی💞 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
موضوع آقا عبدالله که پیش آمد قرار شد بیایند منزل برای #خواستگاری...☺️👌 البته شهید باقری هم نمی خواست به این #زودی ازدواج کند...❤️🍃 اما به دلیل شرایط کاری اش باید متأهل می‌شد و این باعث شد #عروسی ما زودتر انجام شود....🌺🍃 ملاک من برای ازدواج💍 #اخلاق و مذهبی بودن و برای او هم این ها مهم بود... یک جلسه صحبت کردیم و جلسه بعد بله برون بود....💝🍃 #شهید_عبدالله_باقری🌷 #شهید_مدافع_حرم #محافظ_رئیس_جمهور_سابق 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
مراسم جشن #عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود☺️ چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچه های فامیل عروسی بگیرد💥اما اکبر برایش فقط این مهم بود که عروسیش مورد نظر #عنایت_امام_زمان (عج) باشد.👌 یک عروسی بدون گناه🔞 که البته به همه هم خیلی خوش گذشت. هنگام #نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و #وضو گرفت و برای نماز جماعت به نمازخانه رفت. #شهیدمدافع_حرم #شهید_اکبر_شهریاری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻همسر شهید حججی: ‌ 🌷دوران #عقدمان یک سال و هشت ماه طول کشید. بعد از چند دفعه بالا و پایین کردن زمان مراسم، بالاخره جدی جدی افتادیم دنبال برگزاری #عروسی. 🌷نزدیک خانه پدرم، خانه ای #اجاره کردیم و جهیزیه چیدیم. سر جهیزیه خریدن با محسن خیلی ماجرا داشتیم. مدام با پدر و مادرم کل کل داشت که چرا اینقدر پول خرج می کنید و ما اصلا به این لوازم نیاز نداریم. 🌷گیر داده بود که مبل نمی خواهیم. نگران بود: « شاید یکی که نداره بیاد و ببینه و دلش بخواد!» ‌ ‌📕 کتاب سربلند #شهید_محسن_حججی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔹پنجم مهر ماه #عروسی بود؛ ما فقط یک جشن ساده🎊 عروسی داشتیم و خیلی هم به هر دونفرمان👥 #خوش_گذشت. 🔸 #خوشبخت بودم. من از همان موقعی که آقا هادی به خواستگاری آمدند توقع مالی💰 زیادی نداشتم و اعتقادی هم ندارم که #تجملات خوشبختی می آورد❌ حتی خرید عروسی هم نداشتم، مهم دوست داشتن💞 است. #شهید_هادی_شجاع 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 5⃣ 💟طی یه سالی که از گذشت. روزای شیرین و خوشی رو کنار هم💞 سپری کردیم. طاقت دوری همو نداشتیم، میتونم بگم بهترین روزای زندگیمو اون ایام تجربه کردم وقتی تصمیم گرفتیم شروع کنیم. با آقا مهدی نشستیم واسه تصمیم گیری. نشست روبروم و یه لبخند دلنشین زد خنده م گرفته بود😅 💟پرسیدم: چیزی شده...؟! گفت: موافقی زندگیمونو کنیم…؟ پرسیدم: چطور⁉️گفت: مثلا جای مراسم عروسی و بریز و بپاش یه سفر بریم پابوس آقا (ع) اونقده ذوق کردم که از جا پریدم😃 خیلی خوشحال شده بودم. مدتی که با هم بودیم. معنویت زیبایی رو کنارش تجربه کردم 💟آرزوم این شده بود که شروع زندگیمونم یه سفر باشه. بهم گفت: همش نگرون این بودم که نکنه تو دلت آرزوی یه مجلل و زرق و برق دارو داشته باشی، از اولش از خدا خواستم دلامون اونقد به هم نزدیک بشه💞 که عقایدمون هم شبیه هم باشه خدارو شکر که تو اونقدر خوب و 💟سفر خیلی بیاد موندنی و زیبا بود. استاد خاطره سازی بود. اونم از نوع شیرین و فراموش نشدنی😍 زندگیمون با توسل به امام رضا (ع) شروع شد. خیلی خوشحال بودم که روزای دوریمون تموم شده و دیگه وارد روزای با هم بودنمون میشیم. ذوق زیادی داشتم میدونستم که زندگی باهاش زندگیِ شیرینی میشه👌 💟تموم فامیل به خاطر داشتن آقا مهدی بهم تبریک میگفتن و همیشه از تعریف میکردن منم خدارو شکر میکردم🤲 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🕊💞 🍃°•| مراسم ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در🕌 برگزار شد و حجاب کامل داشتم. 🍃°•| جالب است برایتان وقتی 🎥آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری❓ 🍃°•| می دانستم دوست دارد شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار🎥 گفتم: عاقبت ما ختم به شود. 🍃°•| من را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشـــ❤️ـــــــق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید❓ گفت: همین که خانم گفت.🍃 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣7⃣2⃣1⃣🌺🍃 ❣ 🔰در غوغایی بود. سخت بود، به خدا خیلی سخت بود، دل کندن💕 از هم، اما حالا نزدیکی غروب آفتاب🌥 بچه‌ ها همدیگر را سخت در بغل می‌فشردند و گریه😭 سر می‌دادند. بودند، کاری نمی‌شد کرد و با اینکه با خودشان کرده بودند از همه چیز دل بکنند، اما حسابی هم شده بودند. تا ساعاتی⏰ دیگر باید از موانع سخت، میادین مین و از زیر آتش🔥 دشمن رد می‌شدند و حماسه‌ای دیگر را در تاریخ رقم می‌زدند 🔰حسابی توجیه شده بودند که برای شهر مهران (برگ برنده صدام در جنگ که خیلی به آن می‌نازید) باید بجنگند. با بچه‌های لشگر سیدالشهدا👥 همراه بودم. الحق و الانصاف بچه‌های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند. درست کرده بودند تا بچه‌ها از زیر آن رد شوند. 🔰حاج علی فرمانده لشگر هم با اکثر بچه ها مصافحه می‌کرد، نه بچه‌ها از او دل💞 می‌کندند نه او از بچه ها، انگار برای می‌رفتند😍 رسیدن به عشق🕊 آذین بندی‌ها هم به این گمانه دامن می زد، حسابی چراغانی🎊 کرده بودند، در رشته لامپ‌ ها مشخص است 🔰روحانی جوانی در حالی که رزم بر تن دارد و قرآن📖 به دست گرفته بچه‌ها را از زیر قرآن رد می کند. در این میان نشسته و برای بچه‌هـا اسفند دود می‌ کند"در عکس پشتش به ماست" سنش کم بود، چون چادر ما⛺️ نزدیک بچه‌های بود، بارها و بارها دیده بودمش 🔰خیلی اصرار کرده بود تا او را هم به همراه دیگر بفرستند، اما سنش کم بود به گمانم 12سالش📆 بود. این آنقدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود هم بچه‌های ستاد، قبل از اعزام، درست پشت چادر ما صدای گریه‌ 😭اش را شنیدم 🔰از چادر بیرون زدم، دیدم گوشه‌ ای کز کرده و بر چهرهٔ آسمان سیمایش جاری است😢 رفتم و کنارش نشستم، با اینکه می‌دانستم علت چیست, از او پرسیدم: چرا گریه می‌کنی⁉️ خیلی ساده در حالی‌که احساس می کردم تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می توانست حرف بزند گفت: 🔰می خواهم با بچه ها به خط مقدم بروم، اما ، می گویند سنم کمه. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: خب اولاً که گریه نمی کند✘ ثانیا تا اینجا هم که با بچه‌ها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانسته اند بیایند🚷 گفت: به مادرم گفتم که کند تا من به خط مقدم بروم، اگر نگذارند بروم "نذر مادرم" ادا نمی شود ❌ 🔰با این واقعا کم آوردم، مانده بودم چه بگویم، گفتم: اگر دعای مادر پشت سرت باشد، نذر او هم ادا می شود✅ حالا در آخرین غروب وداع با یاران، به او گفته بودند فعلا اسفند دود کند🌫 تا ببینند بعد چه می شود، به نظرم می رسید یک جورایی سرکارش گذاشته بودند. 🔰درمرحله دوم در شهر مهران باز هنگام غروب🏜 دیدمش, سوار بر پشت تویوتا، تعجب کردم، تفنگ کلاش به شانه اش بود، برای  لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد، صورت زیبایش آسمانی تر شده بود، زد و دستش را به سمتم دراز کرد✋ دویدم تا خودم را به ماشین🚍 برسانم، نرسیدم، دستم به او نرسید. دور شد، لحظاتی بعد در غبار دود انفجار💥 گم شد ادا شده بود ...🕊🌷 📸به روایت عکاس دفاع مقدس 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
3⃣8⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰21 تیر 70📆 محسن در نجف‌آباد به دنیا آمد. رشد این در خانواده‌ای علمی بود و خاندان حججی معروف هستند، آیت‌الله حججی در زمان رضاخان بیشترین خدمت را به منطقه اصفهان داشت، زمانی که از سر زنان و عمامه از سر علما بر می‌داشتند این عالم ربانی در گوشه و کنار دست افراد مستعد را می‌گرفت🤝 و به حوزه می‌برد 🔰در نمایشگاه دفاع مقدسی که در نجف‌آباد برپا شده بود با زهرا عباسی همکار می‌شود و همین آغازی می‌شود برای آشنایی و ازدواج💞 به قول همسر محسن، واسطه آشنایی این دو بودند، 11 آبان 91 خطبه عقد جاری و محسن در 21 سالگی داماد می‌شود☺️ دو سال بعد در مرداد 93 مراسم برگزار می‌شود. 🔰27 تیرماه 96؛ محسن برای بار به سوریه اعزام شد🚌 در مأموریت اولش بیشتر در حلب و لاذقیه عملیات داشتند اما این بار قرار بود به نزدیکی مرز با عراق بروند🗺 به گفته همسر شهید، این دفعه که می‌خواست برود گفت: دعا کن من دوباره سردار را ببینم، می‌خواهم از او بخواهم کاری بکند که من همانجا در بمانم و تا تمام نشدن جنگ💥 برنگردم ایران. 🔰طبق آنچه داعش👹 منتشر کرده، همه چیز از 16 مرداد سال 96 شروع شد، از ، در عملیاتی در منطقه مرزی بین سوریه و عراق، زمانی که با تنی مجروح💔 در پشت سنگری در کنار اجساد نیمه‌جان تعدادی از هم‌رزمانش👥 آخرین را می‌کند 🔰آن زمان هیچ‌کس تصور نمی‌کرد که این جوان ایرانی🇮🇷 قرار است چه بر سر داعش بیاورد، شاید اگر داعشی‌ها می‌دانستند که همین شهید🌷 آن‌ها را ظرف 3 ماه ریشه کن خواهد کرد ترجیح می‌دادند با او کاری نداشته باشند. 🔰نمی‌دانستند و فیلم و تصویری📸 که از او منتشر کردند تا به خیال خود خط و نشانی بکشند و نشان دهند اگر دستشان به ایران و برسد چه می‌کنند؛ چه نتیجه معکوسی↪️ به همراه دارد، تصاویری که با آن ترکیب دود و آتش🔥 صحنه را بر هر مخاطب آشنا با تاریخ تداعی می‌کند 🔰اما همه ارتباط با کربلا فقط این عکس نبود، تصاویر بعدی که به صورت محدود انتشار پیدا کرد از پیکر بی‌سر😔 و بی‌جان او بود تا به پیروی از مرادش داشته باشد. 18 مرداد 96 محسن به آرزویش رسید🕊 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بابا مردم نمیدانند هرچقدر هم عروسک و هدیه بدهند جای خالی ات پر نمیشود، اخر دلتنگی برای پدر خیلی سخت است، مثل دلتنگی های حضرت رقیه سلام الله علیها... این قسمتی از نجواهای صادقانه ی رقیه ای در زمانه ی ماست💔 🍃فرزند شهید ابراهیم عشریه. پدری که سه دختر خود را نذر حضرت رقیه کرد و برای دفاع از حریم بانو به رفت. و دختری که بعد از شنیدن خبر شهادت پدر بی تابی هایش را به رقیه سلام الله علیها تشبیه کردند. اینکه از تعلقات دنیا بگذری و بروی سخت است اما گذشتن از سه دختر که هر یک به گونه ایی آیینه جلال خداوند هستند سخت تر.‌‌.. 🍃اینجاست که بعضی ها مانند ابراهیم آسمانی میشوند و قربانی بزرگشان در راه خدا اینگونه مقبول واقع میشود و می‌شوند عزیز کرده خدا. گلی که خدا از روزگار زمینیان می‌چیند. همه می گویند آسمانی شدن ابراهیم دلیلی جز اینکه حب اهل‌بیت‌ در تمام رگ های بدنش جاری بود نداشت... 🍃 اول وقتش هرگز ترک نمیشد. همسرش می‌گوید در زندگی مشترکمان هرگز به مجلس نرفته بودیم اما قبل از شهادت به مجلسی دعوت شدیم که ابراهیم نه تنها خودش آماده رفتن شده بود بلکه به بقیه اهل فامیل هم گفته بود که بیاییند تا دیداری تازه شود. و برای بار اخر خداحافظی کنند در دلم میگویم این گونه انسان ها شهید نشوند حیف است، زمین که جای آسمانی ها نیست. 🍃عاشق ولایت فقیه بود و میگفت خوب است در منزل بحث سیاسی بشود تا فرزندان با امام و انقلاب اشنا شوند. سرانجام پس از مجاهدت ۳۵ روزه و با بردباری و در برابر دشمن حین عملیات خط شکنی برای بازپس گیری منطقه العیس شهد شیرین نوشیدند🕊 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ شهریور ۱٣۵۶ 📅تاریخ شهادت : ٢۰ فروردین ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۲ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه 🥀مزار شهید : شهرستان نکا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh