eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥کلیپ #شهیدمدافع_حرم #شهید_مسلم_خیزاب🕊❤️ #فرمانده شجاع گردان یازهرا #چه خوب به آرزویت رسیدی 🍃🌹🍃🌹 @
#حاجی_فرزندت_کجاست ؟! _تو کوله‌مه! +اونجا چی کار میکنه؟! _میخواد باهام بیاد منطقه! #محمدمهدی فرزند #شهید_خیزاب شبهای قبل از #اعزام به #کوله_پشتی پدر میرفت تا با #پدرش عازم #سوریه شود 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#الگوی_برتر 🔰هیچ کسی فکرش را نمیکرد روزی برسد که مجید #شهید شود چرا؟ چون روی دستش #خالکوبی داشت چو
7⃣9⃣3⃣ 🌷 💠خالڪوبی تا شهـادت 🔰وقتی شهید شد، را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید 🕊 شده است. 🔰بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش⚰ را برای خانواده‌اش برگرداند.ڪنار دیگر دوستان زیر آسمان🌤 غم گرفته آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به برساند؟😔 🔰«همه می‌دانستند رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم»☺️ و را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد.ما هم همیشه به او می‌گفتیم. 🔰آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم👌 که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان می‌شدند.وقتی خبر 🕊 پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند🚫 من بفهمم. لحظه‌ای⚡️ مرا تنها نمی‌گذاشتند. 🔰با اجبار مرا به خانه برادرم🏡 بردند ڪه ڪسی برای گفتن به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح🌄 تمام پلاڪاردهای دورتادور را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت🌷 پسرم نشوم. 🔰این ڪار تا ۷ روز پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ⚡️ولی چون تماس☎️ نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود😭. 🔰او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد❌. آخر از حرف‌هایشان و شهید شدن🌷 دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم هم شهید شده🕊 است. 🔰ولی باور نمی‌ڪردم😔. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید.تا ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم😄؛ ⚡️اما نمی‌آید! است ڪه نیامده است.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید: مرتضی بسیار #استغفار میکرد، با اینکه بسیار مراعات #شرع را می کرد اما اکثر اوقات میدیدم
1⃣1⃣4⃣ 🌷 💠همسر بزرگوار فرمانده ی شهید مرتضی حسین پور(حسین قمی) 🌷من معتقدم حق فرزندمن است که را خیلی خوب بشناسد👌. خوب به یاد دارم وقتی برنامه ،برنامه شهید علی یزدانی🕊 را نشان می داد ،مرتضی با دیدن صحبتها و اشکهای همسر شهید😭 تاب نیاورد و رفت و در گوشه ای گریه می کرد😭 تا من اشکهایش را نبینم. 🌷می گفت: که جایگاه خوبی دارد الان!!.گفتم: بله جای شهید خوب است،⚡️ اما زیاد است. از این رو خودم شروع کردم به صحبت🎤 با رسانه ها تا این خاطرات ثبت شود📹، صحبت کنند و همه اینها مکتوب بماند. 🌷تا اگر روزی ماهم این مکتوبات به پسرم کمک کند تا و راه پدر را خوب بشناسد.تا همه شهدای مدافع حرم را 👌.شاید برایمان خیلی سخت است😣 وقتی از دُر دانه های زندگیمان صحبت می کنیم از افعال استفاده کنیم همه فعلا،رفت و بود و گفت و.... است. 🌷اما می خواهیم ی مردم آنها را بشناسند.خیلی خیلی دوست دارم آن قدر که همه همت و باکری را می شناسند و از آنها می گویند🔊وِرد زبانشان بشود امثال ها، ها و که خیلی مظلومانه شهید🕊 شدند. این ها باید سرِ زبانِ ما ها بیافتد. 🌷همسرم ای بود که خالصانه شهید شد🕊 و دفن شد. پ.ن:سه رفیق کجایی فرمانده 😔😔 هیچ وقت یادم نمیره چقدر وقتی این دو دوست صمیمی شونو شنیدند ناراحت شدند😭😔. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
تصویری از #غواصی شهید 🌷 #شهیدکربلایی_وحید_نومی_گلزار 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣7⃣4⃣ 🌷 🔰وحید که مدتی در بود ,دنـ🌎ـیا را واقعا از چشمش انداخته بود ,حتی روزی که او را در جریان مراسم عقد💍 خواهر وحید قرار داد و از او خواست در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد✓ ,وحید راهی ایران🇮🇷 شد ولی در دوستانش او را در جریان عملیاتی گذاشتند , و وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح داد✊ و از مرز باز هم راهیه منطقه ,برای مبارزه با شد... 🔰یک روز،میبینه یکی از دوستاش با خانواده داره تلفنی☎️ صحبت میکنه , همش اشاره میکنه قطع کن تلفنو باهات کاردارم , و بعد به دوستش میگه تو که اومدی اینجا یعنی از , چرا با خانواده حرف میزنی تا به دنیا وابسته تر بشی⁉️و این نشون وحید دلشو ازدنیا کنده💕 و فقط به وصال فکر میکنه. 🔰وحیددر یکی ازمناطق با صحنه ای مواجه میشود که کودکی👶 پدر و مادر خود را از دست داده , وحید به اون نزدیک شده و بهش محبت میکنه💞 ,با خودش به میبره ,و بعد اقوام پسره پیدا میشه و وحید تحویلش میده, و این نشان از و رافت قلبی❤️ و اسلامی وحید هست. 🔰رزمنده ها که مجالی پیدا میکردند , به زیارت اهل بیت در ✓سامرا ,✓کربلا و ✓نجف میرفتند, و به همین خاطر دوستان وحید , به وحید گفتند باهم به زیارت ارباب (علیه السلام) رفته و روز عاشورا در کنار مرقد ارباب باشیم😊, ولی وحید قبول نکرد❌ ,وحید گفت امروز من اینجاست(منطقه جنگی), شما بروید 🔰وحید داشت و ماند , و ظهر روز امام حسین (علیه السلام),خودش بر بالین وحید آمد😭 ,و وحید را با خودش به کربلای حقیقی برد,وقتی دوستان وحید با پیکر دوست شهیدشان🌷 مواجه شدند, گفتند وحید به کربلای حقیقی رفت ,⚡️ولی ما به کربلای زمینی😔... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#محرم ڪہ نزدیڪ مےشد مےرفٺ سراغ ڪارهاے #هیئٺ و ازچند روز مانده بہ دهہ ے اول،سرگرم خدمٺ به امام حس
بابا بيا ببين كه چه #دختري شدم يكدم مرا ببين چقدر #حسيني شدم حلما خانم دردانه ي #شهید_میثم_نجفی که 17 روز بعد از شهادت #پدرش به دنیا آمد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چندین مورد هوش و ذکاوت وحید باعث شده بود که نیروهای نفوذی داعش👹 در بین #رزمندگان شناسایی و دستگیر شو
4⃣0⃣5⃣ 🌷 🔰وحید که مدتی در بود ,دنـ🌎ـیا را واقعا از چشمش انداخته بود ,حتی روزی که او را در جریان مراسم عقد💍 خواهر وحید قرار داد و از او خواست در مراسم عقد خواهرش شرکت داشته باشد✓ ,وحید راهی ایران🇮🇷 شد ولی در دوستانش او را در جریان عملیاتی گذاشتند , و وحید جهاد را به حضورش در مراسم ازدواج خواهرش ترجیح داد✊ و از مرز باز هم راهیه منطقه ,برای مبارزه با شد... 🔰یک روز،میبینه یکی از دوستاش با خانواده داره تلفنی☎️ صحبت میکنه , همش اشاره میکنه قطع کن تلفنو باهات کاردارم , و بعد به دوستش میگه تو که اومدی اینجا یعنی از , چرا با خانواده حرف میزنی تا به دنیا وابسته تر بشی⁉️و این نشون وحید دلشو ازدنیا کنده💕 و فقط به وصال فکر میکنه. 🔰وحیددر یکی ازمناطق با صحنه ای مواجه میشود که کودکی👶 پدر و مادر خود را از دست داده , وحید به اون نزدیک شده و بهش محبت میکنه💞 ,با خودش به میبره ,و بعد اقوام پسره پیدا میشه و وحید تحویلش میده, و این نشان از و رافت قلبی❤️ و اسلامی وحید هست. 🔰رزمنده ها که مجالی پیدا میکردند , به زیارت اهل بیت در ✓سامرا ,✓کربلا و ✓نجف میرفتند, و به همین خاطر دوستان وحید , به وحید گفتند باهم به زیارت ارباب (علیه السلام) رفته و روز عاشورا در کنار مرقد ارباب باشیم😊, ولی وحید قبول نکرد❌ ,وحید گفت امروز من اینجاست(منطقه جنگی), شما بروید 🔰وحید داشت و ماند , و ظهر روز امام حسین (علیه السلام),خودش بر بالین وحید آمد😭 ,و وحید را با خودش به کربلای حقیقی برد,وقتی دوستان وحید با پیکر دوست شهیدشان🌷 مواجه شدند, گفتند وحید به کربلای حقیقی رفت ,⚡️ولی ما به کربلای زمینی😔... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷نامم #علی #فاطمی بودم و #علوی زیستم #هاشمی جنگیدم و #حسینی شهید شدم چون فرزند #زهرام و مدافع حرم #ز
من اصلا فکرش را هم نمی‌کردم. ولی #پدرش چرا. می‌گوید: "وقتی علی داشت می‌رفت احساس کردم که #شهید می‌شود🕊."همیشه در روضه‌ها می‌گفتم: "چرا مردم #کوفه امام حسین(ع) را تنها گذاشتند😔. وقتی هم که علی رفتنش به #سوریه را با من مطرح کرد، فورا قبول کردم. علی هم به من گفت: " توقع غیر از این را هم از شما نداشتم😊 #شهید_علی_آقاعبداللهی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
کار همیشگی اش بود لباس #نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به #امام_حسین(علیه السلا
2⃣3⃣5⃣ 🌷 راوی:همسر شهید: 🔰چند وقت قبل برایم گفت که خواب دیده همسایه‌‌مان که شده، ستاره‌ای⭐️ به وی داده و گفته پدرت شهید🌷 می‌شود. 🔰وقتی خوابش را برای من تعریف کرد، نگران بود که ناراحت شده باشم اما به وی گفتم که به سلامت از سفر باز خواهد آمد👌. 🔰محمدمهدی از اینکه پدرش در به خاک سپرده می‌شود، خوشحال است😊، زیرا به خیال خودش حالا می‌تواند با دوچرخه‌اش🚲 در محوطه گلستان شهدا 🌷بازی کند. 🔰شهید در آخرین حضورش در گلستان شهدا سفارش محمدمهدی را به کرده است. 🔰من نمی‌دانستم که شهید خرازی🕊 پسری به نام دارد ⚡️اما شنیدم که همسرم سفارش پسرمان را به کرد و گفت که وی نیز پسری همنام فرزند ما دارد👌. 🔰در این لحظه به وی گفتم چرا می‌خواهی ما را بگذاری که وی جواب داد: شما را دارید و تنها نخواهید بود❌؛ شما که بالاتر از (س) و خانواده امام حسین (ع) نیستید که در صحرای تنها مانده بودند😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ماجرای رویای صادقه #مادرشهید ابوطالبی و شناسایی هویت او(سال92) "شکرخدا یوسف گمشده ما هم آمد" #شهید
9⃣3⃣5⃣ 🌷 💠شهید ولنجک نشین 🔰مادر شهید ابوطالبی با بغض از رویای صادقه خود بعد از بی خبری از پیکر فرزند شهیدش🌷می‌گوید و آن خواب را اینگونه روایت می‌کند: 🔰در خواب را دیدم که به من گفت: "مامان جان من آمدم." گفتم: "مجید تویی؟تو کجایی⁉️" گفت: "مادر من خیلی وقت است که آمده‌ام. چند سال است که . اما هیچ کس دنبالم نیامد😔. یک اتاق گرفته‌ام و زندگی می‌کنم. 🔰" من مجید و اتاقش را می‌دیدم اما بین ما بود که نمی‌توانستم🚫 او را در آغوش بگیرم یا وارد اتاقش بشوم. می‌گفت: "مادر دنبالم نیامده است." 🔰وقتی از خواب بلند شدم پیش رفتم و گفتم مثل اینکه مجید با ما قهر کرده😔 و خوابم را گفتم. پدرش گفت: نه❌؛ باید بروم پیدایش کنم. اینست که بروم پیدایش کنم. 🔰من هم آنقدر زنگ زدم ☎️و دنبالش را گرفتم تا بتوانم از او پیدا کنم. حتی بعد از چند روز پیگیری استخاره کردم📖 که اصلا موضوع پیگیری این خواب را رها کنم و با این وسیله با مشورت کردم 🔰اما استخاره آمد و با کمک و لطفی که خدا کرد توانستم توسط پسرم را پیدا کنم😍. خدا را شکر می‌کنم. وقتی رفتم و مزار او را در دیدم، متوجه شدم به همان صورتی است که در خواب دیده‌ام. و در همان اتاق خوابیده. شکر خدا بالاخره ما هم آمد😊. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
عمریست ... شب و روزم را، به عشق #شهادت گذرانده ام وهمیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهـادت، به #با
9⃣1⃣6⃣ 🌷 💠برشی از کتاب شرح زندگی 📝از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم های پدرش رو نگاه کند 📸عکس‌های را. می‌گفت:منم دوست دارم بزرگ بشم برم . 📝گاهی تصور می‌کردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و شده دلم می‌لرزید اشکم درمی‌آمد😢؛ اما با خودم می‌گفتم:نه❌! هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته. 📝راضی نبودم برای همین‌بار اولی که رفت به من نگفت. منِ ساده باورم شد رفته تهران چهل‌وپنج روزه. نمی‌دانم چطور بود که وقتی زنگ می‌زد☎️ کد تهران می‌افتاد؛ برای همین دلم قرص بود. 📝ولی به گفته بود. وقتی داشت برمی‌گشت پدرش گفت: داره از سوریه برمی‌گرده. دهنم باز ماند:ازکجا؟ سوریه؟!😧 📝شهید نشدنش را از چشم من می‌دید. می‌گفت:خمپاره کنار من خورد💥 و نشد🚫. چون تو راضی نیستی من شهید نمی‌شم. 📝شب‌ها نور موبایلش📱 را می‌دیدم که می‌خواند. می‌دیدم که می‌خواند. درِ خانه خدا گریه‌زاری می‌کند😭. قبل‌ترها فکر می‌کردم حاجت دارد می‌خواهد ازدواج💍 کند. بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است؛ دارد.. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید #روح_الله_قربانی در دوران کودکی طعم تلخ بی مادری را تجربه کرد خاطره ای بخوانید از دوران #یتیمی
2⃣3⃣8⃣ 🌷 📚بخشی از کتاب 📖روح‌الله بغض کرده بود😢، اما خودش را نگه داشت تا نکند. یاد روزهایی افتاده بود که وقتی به خانه🏡 می‌آمد را در بستر بیماری می‌دید. آن‌قدر دیدن این صحنه برایش بود که ترجیح می‌داد به خانه نرود❌. 📖بعد از مدرسه می‌رفت کلاس بسکتبال🏀 و از آنجا هم می‌رفت مسجد تا کمتر خانه باشد.می‌دید که بعد از هر باری که مادرش را از بر‌می‌گرداند، چقدر ناراحت است😔. 📖آرزو بر دلش ماند یک بار به خانه برگردد و مادرش را و سالم داخل آشپزخانه ببیند. دلش تنگ شده بود برای خورشت بادمجان🍲 مادرش که در کل فامیل معروف بود، ⚡️اما فقط به نگاه بی‌رمق نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد😓. 📖روح‌الله سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت🚫. انگار برگشته بود به همان . همۀ اتفاقات از جلوی چشمانش رد می‌شد. انگار همین دیروز بود که وقتی از کلاس برمی‌گشت، دید بدون توجه به او می‌رود سمت خانه‌شان🏡. 📖هنوز پیچ کوچه را نپیچیده بود که با خودش گفت: چرا مادربزرگ این‌جوری کرد⁉️ چقدر عجله داشت! یعنی من رو ندید😕؟ با این کجا داشت می‌‌رفت؟علامت سؤال‌های ذهنش💬 وقتی جواب داده شدند که پیچ کوچه را . 📖با دیدن آمبولانس🚑 و جمعیتی که جلوی خانه‌شان ایستاده بود👥، همه‌چیز را فهمید. چقدر سخت بود برایش باور اینکه دیگر همان نگاه بی‌رمق را هم ندارد🚫، اما این تازه شروع بود. 📖بعد از مادرش دیگر زندگی مثل قبل نشد❌. درسش خیلی افت کرد. تا از مدرسه پیش رفت. انگارنه‌انگار که این همان بود که مدام در ورزش و خط و دیگر درس‌ها مقام می‌آورد🏅. دیپلم ریاضی‌اش را که گرفت، رفت کلاس . 📖این حرف مادرش همیشه در ذهنش بود💭 که به او می‌گفت: دوست دارم یا بشی یا .گاهی هم او را «شهید روح‌الله🌷» صدا می‌زد. دوست داشت مادرش را به برساند. دو سال طلبگی خواند، اما چون به هنر هم علاقه داشت، کنکور هنر🎭 داده بود. 📖 به شانه‌‌اش زد و گفت: «کجایی؟ به چی داری فکر می‌کنی⁉️»روح‌‌الله که تازه به خود آمده بود، لبخندی زد😊 و گفت: «یه لحظه همۀ اومد جلوی چشمم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اما میون این‌همه اتفاقای ، یه چیزی برام خیلی جالب بود. هنوزم از یادآوری‌ش دارم.» ـ چی⁉️ 📖اون روزا که مامانم مریض بود، خیلی از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. بنده‌خدا بابام با ویلچر♿️ می‌بردش دکتر، اما تو نمی‌دونی با اون قوت کمی که تو دستاش بود، چه‌جوری با رو می‌گرفت. آدم حظ می‌کرد😍. زینب به نگاه کرد. غرور در چشمانش موج می‌زد. شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✨ شهیدی که به دنبال راهی برای خدمت به شهدای ترور فلسطین و لبنان بود👇 شهید مصطفی احمدی روشن🌷 جنگ #غ
از در #مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود😣 مثل همیشه. درس📚 و بازیمان که تمام می شد، می رفت پای مینی بوس🚌 کمک #پدرش. همه کار می کرد؛ از #پنچرگیری تا جاروکردن کف مینی بوس. #تک_پسر بود، ولی لوس بارش نیاورده بودند🚫 از همه مان پوست کلفت تر بود😄 #شهید_مصطفی_احمدےروشن 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh