🌷شهید نظرزاده 🌷
♡ #عاشقانه_شهدا ♡ تو #خواستگاری #مهریه رو خونواده ها گذاشتن ۵۰۰ تا سکّه ولی قرار بین من و اون ١٤ ت
•••♥️
📝قسمتی از دستنوشته شهید
✍چرا نمی دانید که بزرگترین #نعمت را خدا به ما داده♥️ که "در حکومت الهی زندگی میکنیم به رهبری #ولایت_فقیه"
✍گوشتان را باز کنید💥 و بشنوید
سخن، سخنگوی #آمریکایی که گفت: اگر ما جایگاهی به عنوان ولی فقیه را
بر زورق تردید بنشانیم☝️ #بزرگترین
بار را از دوش خود برداشته ایم.
✍آیا حالا اگرکسی با ایناصل مخالفت
دارد #جیرهخور آمریکا نیست⁉️
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌹
#شهید_هسته_ای
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣1⃣ #قسمت_دهم 📝آیینه و شمعدان نخر
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
📝بعد از تمام شدن درسم موقعیت کاریم در دانشگاه خوب بود حتی رئیس دانشگاه گفت که می توانم بورس بگیرم و بروم خارج درسم را بخوانم، ولی نه #یوسف موافق بود، نه شرایط مناسب. یوسف را خیلی دوست داشتم. زندگی با او برایم خیلی شیرین بود😍
📝تازه ازدواج کرده بودم. چه طور می توانستم یوسف را بگذارم و تنهابروم؟
فکرش هم وحشتناک بود، #عاشق زندگی بودم برای همین هم وقتی این موقعیت ها برایم پیش آمد. اصلا ناراحت نشدم و افسوس نخوردم❌
📝یکسال اول که زندگیمان را شروع کردیم رفتیم شیراز همان خانه ای بودیم که پسر خاله ام حسن و حوری زندگی میکردن ما توی یک اتاق🚪 بودیم و آنها توی اتاق دیگر آشپزخانه و سرویسش یکی بود که #مشترک استفاده میکردیم.
با حوری کارهای خانه را تقسیم کرده بودیم یک روز همه ی کارهای خانه از خرید و رفت و روب و شستشو و پخت و پز با او بود، یک روز هم با من
📝وقتی نوبت اوبود من به کارهای شخصی خودم میرسیدم. لباس شستن و خیاطی و #مطالعه و کارهای دیگر، چون مدتها سرم به درس بود خیلی از آشپزی🍲 و کارهای خانه سر در نمی آوردم، حوری از من بزرگتر بود و واردتر. از زندگی مشترک با او خیلی چیزها یاد گرفتم. یوسف اصلا کاری به کار من نداشت نه به غذا ایراد میگرفت، نه به کارِ خانه
📝حتی اگر دوروز هم غذا درست نمیکردم خم به ابرو نمی آورد. ولی خب من خودم خیلی #منظم بودم چون زندگیم رو خیلی دوست داشتم♥️ گاهی میگفت: تو چرا اینطوری هستی؟ ولش کن بابا چقدر به این چیزها اهمیت میدی هرچی شد میخوریم دیگه. خوشحال تر میشد اگر می نشستم و چهار تا کتاب📚 می خوندم.
📝می گفت: زیاد وقتت رو صرف کارهای روزمره زندگی نکن که از مطالعه ت بمونی. بارها ازش پرسیدم: چی دوست داری برات بپزم؟! میگفت: غذا، فقط غذا😄 یادم نیست یکبار هم گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش میکرد: #یکجور_غذا درست کن، مهمون هم که داشتیم یک جور، زیاد درست کن اما متنوعش نکن.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
📝اوایل ک زیاد هم بلد نبودم غذا درست کنم😁 بیشتر از پدرم که توی این چیزها وارد بود دستور پخت غذاهای مختلف را میگرفتم گاهی هم از حوری میپرسیدم. یادم هست اولین باری که تاس کباب پختم سیب زمینی ها را خیلی زود با گوشت ریختم. نزدیک ظهر که یوسف اومد رفتم #غذا رو بکشم دیدم آش شده، سیب زمینی ها له شده بودن و پیدا نبودند. خیلی ناراحت شدم و بغض کردم😢
📝روزهای اول هم که رودربایستی داشتم با یوسف، رفتم توی دستشویی و در را بستم و زدم زیر #گریه. یوسف نگران شده بود و دنبالم می گشت. چند بار که صدایم کرد اومدم بیرون، چشم های پف کرده و قرمز بود، تـرسید. گفت: چیشده زهرا؟😧 من هم قضیه را برایش گفتم
هیچ بهم نخندید و خودش غذا رو کشید و خورد. آنقدر به به و چه چه کرد😋 که یادم رفت غذا چی شده. خواستم بروم ظرف ها رو بشویم که گفت: بشین برات از #آشپزی خودم تعریف کنم "یک روز با دوستهام رفته بودیم باغ گردش بچه ها گفتند غذا با کی باشه؟ من گفتم: من
کوکو سبزیش رو من میپزم، گفتند: بلدی؟ منم که دیده بودم مادرم تو کوکو چی میریزه گفتم #آره که بلدم😎
📝سبزی را شستم و خُرد کردم، فکر کردم سبزی را باید سرخ کرد. نمیدونستم سبزی سرخ کرده برای خورشت قرمه سبزیه🤦♂ سبزی ها که سرخ شد هفت هشت ده تا تخم مرغ تویش شکستم و حسابی هم زدم ولی هرچی صبر کردم دیدم شکل کوکو نمیشه😬 گفتم بچه ها بیاید ناهار حاضره. دوستهام گفتند: این دیگه چه جور کوکوییه؟ من هم گفتم چه فرقی می کنه؟ فقط شکلش فرق داره مزه اش همونه اسمش #کوکوی_یوسفه
📝شاید علاقه اش را خیلی به من نمیگفت ولی در عمل خیلی به من توجه می کردبا همین کارهایش غصه دوری خانواده ام یادم می رفت. #حقوق که میگرفت می آمد خانه و تمام پولش را می گذاشت توی کمد من، میگفت: هرجور خودت دوست داری خرج کن. خرید خانه با من بود اگر خودش پول لازم داشت💰
می آمد و از من میگرفت.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
*⭐️*❣*⭐️*❣*⭐️*
🌷در #حرم سهل است
حـتی در دلِ میدان💫 مین
هر زمان که
#یارضــا گفتیم
معبـــر بــاز شــد😍
#حرم_مطهر_امامرضا_علیهالسـلام
#شهید_محمدحسین_بشیری
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🥀دعا پشتِ دعا برای #آمدنت
🌾گناه پشتِ گناه🔞 برای نیامدنت
🥀دل درگیر، میان این #دو_انتخاب
🌾کدام آخر؟ آمدنت یا نیامدنت⁉️
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦋نگاهشان از جنس نـ✨ـور است
#صبحمان را پلک بگشاییم
با نگاه نورانی شان😍
🦋باشد که تکه ای از
خورشیـ☀️ـد #بصیرت
بگذارند کف دستهایمان
🦋و روزمان متبرک💖 شود
با #نگاهشان
#یار_حاج_قاسم_ما
#شهید_ابومهدی_المهندس
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠شهادت 🍂در #مزار_شهدا دیدمش از آن دوست هایی بود که هروقت رشت میآمد حتما یک شام🍜 در منزل ما مهمان
#کمک_به_نیازمندان🛍
🔸اکثرا #شب ها این موادغذایی را میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد و #آبروی آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود #آقاسجاد وسایل را بمن میداد تا تحویل بدهم
🔹یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم #فاطمه رقیه توی بغلم خواب بود از طرفی گونی برنج هم سنگین بود بنابر این نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو.
🔸کمی مکث کرد بعد پیاده شد درب صندق عقب ماشین🚘 را باز کرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش👓 را برداشت و داخل جیبش گذاشت بعد #زنگ_خانه را زد. از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکر🤔رفتم.
🔹از این کارش دو منظور به ذهنم رسید:
1.میخواست #نامحرم را نبیند
2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد💯 و #خجالت نکشد.
🔸 #دلیل_دوم بذهنم قویتر بود چون چشمان آقا سجاد آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بودم و او را بهتر از هر کسی میشناختم👌مطمئن بودم که میخواست آن خانم #نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد. خیلی حواسش به همه چیز بود.
✍راوی: همسر شهید
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣❤❣❤❣❤❣❤❣
#اولین_آخرین_دیدارپسرباپدرش
بمیرم برات ڪوچولو 😭
#شهیدمدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎞بدترین توشه برای قیامت، ستم بر بندگان است... #حکمت٢٢۱ #امیرالمومنین_علی_علیه_السلام #شهید_بهشتی🌷
💠 #شهید_بهشتی:
⚜اگر به بی تفاوتی کشانده شویم یعنی #مرگ_انقلاب ...
💢 #سرباز_انقلاب همیشه آماده است✊ نه فقط برای جهاد نظامی✘
💢گاهی برای گرفتن دستی در کوچه پس کوچههای🏘 همین شهر ....او #بی_تفاوت نیست❌
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
Page262.mp3
704.5K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم
✨سوره مبارکه حجر✨
#قرائت_صفحه_دویست_وشصت_ودو
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهـداےمدافع حرم با #یڪــــ تیــ💥ــر دو نشــــان✌️ زدند! ✓هم #عباس صفت ↲مدافع حرم عمـه سادات🌺 شدند
🌴روز #اعزام فرارسید دقیقا یادم هست ۹۵/۴/۳۱. چهارده نفر بودیم. سیزده نفر از بچه های #سپاه و یک نفر بسیجی. و آن یک نفر بسیجی👤 عادل بود. به #اهواز رسیدیم. قرار شد بعد از هماهنگی هایی بسمت آبادان حرکت کنیم🚌
🌴عادل ناراحت و پریشان بود😔علتش را جویا شدم با بغض گفت: با اعزام من #موافقت نشده. هیچوقت حزن چهره اش را موقع حرکت ماشین درلحظه ی آخر فراموش نمیکنم. یکی از بچه ها که اتفاقا رفیق #عادل بود از پنجره ماشین سرش رابیرون برد و به او که حزن انگیز😞 ما را بدرقه میکرد گفت:
🌴عادل من رفتنی شدم😃 عادل تبسمی کرد و گفت: تا ببینیم کی با #شهادت برمی گردد و زودتر می رسد☝️(منظور رسیدن به معشوق واقعی). دیگه از اون اندوه در چهره اش خبری نبود❌ انگار دلش به #طلبیدن از طرف قافله سالار واقعی قرص بود.
🍂 #مارفتیم و هنوز عادل رفتنمان را تماشا میکرد.
#شهید_عادل_سعد
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴روز #اعزام فرارسید دقیقا یادم هست ۹۵/۴/۳۱. چهارده نفر بودیم. سیزده نفر از بچه های #سپاه و یک نفر بس
8⃣7⃣2⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰بخاطر اینکه علی سعد پسر عمویمان در خانطومان #مفقودالاثر بودندو خبری ازایشان نداشتیم. مادرمان بشدت نگران عادل بود😥 و میگفت: تا آمدن علی، #عادل را از رفتن منع کنید🚷 اما عادل آرام وقرار نداشت.
🔰برای رفتن بسیار بی تاب💗 بود. آنقدر شوق داشت که با #اولین اعزام رهسپار شد بدون اینکه ما از رفتنش مطلع باشیم. ایشان با ۱۳نفر👥 از بچه های سپاه بسمت مقرولی عصر اهواز حرکت کرده بودند. اما چون بچه های مقر شرایط خانواده ما را می دانستند #مانع ادامه حرکت عادل شدند. اما عادل از سمت وسوی دیگری فراخوانده بود👌
🔰بعد از رفتن هم قطارانش اندوهش زیاد بطول نیانجامید. و سریع خود را به ماشین اعزامی🚌 رساند و درجاده #آبادان به آنان ملحق گشت. راننده بسیار آرام حرکت میکرد. طوری که صدای بچه ها درآمد😤
🔰نفرجلویی دستش را برشانه راننده زد وگفت: اخوی اینطور که تو میری باید با پرواز✈️ پس فردا به #سوریه برسیم. سر جدت پاتو بذار رو گاز راننده لبخندی زد😄 و گفت: هواپیما #باشما می خواهد پرواز کند. شما نباشید که نمی پرد🚫
🔰اما مدام از آینه مقابلش پشت سرش را می کاوید. گفتم: کسی پست سرمان می آید⁉️ گفت: بله یه ماشین #بسرعت داره جاده را میشکافه و میاد. انگار عجلش زیاده. راننده درست میگفت چون طولی نکشید ماشین بغل ماشین ما قرار گرفت و مدام بوق و چراغ🚘 میزد. راننده ماشین را کنار کشید. ماشین بغلی نیز توقف کرد. دیدیم #عادل از ماشین پیاده شد و بسمت ماشین ما آمد. شعفی وصف ناپذیر سراسر وجودم را گرفت چرا که رفتن #بدون_عادل بدلم نمی چسبید.
🔰عادل وارد ماشین شد تمام صورتش می خندید😍 اشک شوق گوشه چشمش را پاک و کرد وگفت: دیدی منم اومدم. تو دلم گفتم: تا #یار که را خواهد ومیلش به که باشد✅ عجیب بود بعد از سوارشدن عادل ماشین روی چهار چرخ بند نبود با سرعت می رفت. انگار ماشین نیز رفتن بدون عادل بدلش نمی چسبید.
🔰ما #چهارده نفر باهم ازفرودگاه آبادان به سمت دمشق حرکت کردیم. رفتیم که #مدافع_حرم شویم. ما فقط مدافع حرم شدیم و برگشتیم اما عادل شهید🌷 حفظ حرمت حرم آل الله شد و خدایی گشت🕊
#شهید_عادل_سعد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢 #بیمه_گر_شرف ... 🔰در هر جای زمین، زیر آسمان خدا، فتنه ای، غارتی، قتلی، حق کشی، حرام خواری، ب
🔸ای خدا، من باید از نظر #علم نیز از همه برتر باشم🥇 تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را #بهانه کرده به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد❌
🔸باید همه آن تیره دلان مغرور و #متکبر را به زانو در آورم👊 آن گاه خود #خاضع_ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم✅
📚 کتاب نیایش ها
#شهید_مصطفی_چمران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطره_شهدا 🌷زنگ زده بود وقت گرفته بود بیاید مطب من، مطب یه #روانشناس. 🌷نه که یک آدم معمولی باشد
🕊 #افلاکیان_خاکی 20
📖 بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان می آمدند، رسیده و نرسیده گله می کردند: آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت ....
📚 کتاب #یادگاران(ص/۱۱)
#شهید_علی_صیاد_شیرازی🌷
#مناسب_انتشار_در_اینستاگرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح ج
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد
🌀خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود.
✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند. و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
🔶 سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم. بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود. آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد.
📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمیدانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم.
🔰از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان میداد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
🌸امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب میاندازد. یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید.
💥سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم. روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
🎲شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد.
💢یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی میکردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم.
🌿هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخود آگاه می خندیدیم. در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی میکردیم! ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟!
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_38.mp3
12.63M
#چگونه_عبادت_کنم ۳۸ 🤲
💢اگر عبادات📿 و زحمات معنوی ما، توسط نفسمان، #جذب شده و منجر به رشد روحیمان شده باشد ؛
ناخوادگاه نورانیت آن را دیگران، از ما دریافت نموده، و درکنارمان احساس امنیت و آرامش خواهند نمود.
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️از بی برکتی عمرم خجالت میکشم😔 🥀 #شهید_محمود_کاوه از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛ در سن۲۱ سالگی فر
#فرمانده_دلها
♦️ریخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو #میبوسیدند هر کار میکردی، نمیتوانستی حاجی را
از دستشان خلاص کنی😅 انگار دخیل بسته باشند، ول کن نبودند. بارها شده بود حاجی، توی هجومِ #محبتِ_بچهها صدمه دیده بود؛ زیر چشمش کبود شده بود، حتی یکبار انگشتش شکسته⚡️ بود!
♦️سوار ماشین که می شد، لپ هایش سرخ شده بود☺️ اینقدر که بچهها لپهاش رو برداشته بودند برای تبرک! باید با فوت و فن برای #سخنرانی میآوردیم و میبردیمش.
_خب، حالا قِصر در رفت! یواشکی آوردنش! وقتی خواست بره چی⁉️
♦️بین بچهها نشسته بودم و میشنیدم چی #پچپچ میکنند. داشتند خط و نشان میکشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادر⛺️ قایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی🎤 آمد. بچهها خیلی دلخور شده بودند. سریع سوار ماشین کردیمش. تا چند #صدمتر، ده بیست نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و #حاجی بیاید پایین.
#سردار_خیبر
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh